همه ي فرزندان روشني مثل بز داشتند يكديگر را نگاه مي كردند اما از دست هيچ كدامشان كاري بر نمي آمد. بالاخره مالي فكري به ذهنش رسيد و با صداي بلند گفت :
آهااااااا ... پيدا كردم.
با اين صداي بلند آرتور و چند نفر ديگر مثل اينكه جن ديده باشند به صد متر آنطرف تر دويدند اما وقتي فهميدند كه صداي مالي بوده ضايع شدند و برگشتند
. آرتور گفت :
حالا اين فكري كه باعث شده اينقدر با صداي بلند فريادش بزني چي هست؟؟!
- حالا كه نمي تونيم پروفسور رو بياريم اينجا پس در اين صورت فقط يك راه حل هست و اون اينه كه وقي به هوش اومد يك نفر ديگر رو جايگزين پروفسور بكنيم اگه بازم فهميد همين بلايي كه الان سرش اومده رو دوباره سرش مياريم فقط با اين تفاوت كه اون دفعه اتفاقي بود اما اين دفعه از قصد اين كار رو انجام ميديم. چطوره؟؟ خيلي نظر خوبيه ، نه؟؟!!!
- نه.
اين صداي آرتور بود كه داشت با تعجب به مالي نگاه ميكرد.
- اونوقت چرا نه؟؟
- چون اين تازه وارد از ما هم پروفسور رو بهتر ميشناسه اون وقت تو ميخواي بازم يكي ديگه رو جايگزين پروفسور بكنيم؟؟
- منم براي همين گفتم كه او بلا و سرش بياريم. دو بار كه بزنيم تو سرش قيافه ي خودش رو هم يادش ميره چه برسه به پروفسور!!
- ولي من بازم با اين ايده مخالفممم.
راه حل بهتري داري ارائه بده خب.
- ......
- تو كه نظري نداري پس براي چي ساز مخالف ميزني؟؟!. تازه ، اگر مخالفي ميتوني توي اجراي نقشه كمكمون نكني ...
اين بار آرتور از روي اجبار قبول كرد كه با آنان همكاري كند .
مغازه ي ابرفورث :آلبوس همراه آريانا وارد مغازه ي ابرفورث شدند. ابرفورث با ديدن آنان گفت :
آريانا و آلبوس عزيز بسيار خوش آمديد. خيلي از ديدنتون خوش حالممم.
پرسيوال همه چيز را براي من تعريف كرده. ميدانم كه براي كار به اينجا آمده ايد ، پس همراه من بياييد.
آلبوس و آريانا به دنبال او رفتند. ابرفورث وارد يك اتاق شد و رو به آلبوس و آريانا گفت :
خب عزيزانممم ... محل كار شما اينجاست. مي توانيد از همين الان كار خود را شروع كنيد. آن دو با ديدن صحنه اي كه در مقابلشان قرار داشت سكته اول را زدند و تازه فهيدند كه چه مصيبتي بر سرشان آمده. :hyp: