هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵
1. مرلین که بود و چه کرد؟

مرلین، جادوگر قصه ی ما، صبح یا حتی ظهر یک روز نحس پاییزی (شاید هم زمستانی، فرقی نمی کند، در هر حال در نحس بودنش تاثیری نمی گذارد!) و بعد از اینکه ننه اش را کشت، به دنیا آمد. بابایش هم که قبلا کشته شده بود و نیازی به کشتن دوباره اش نبود دیگر! مرلین قصه ی ما همین طوری تو خاک و خل های باغچه ی ننه بزرگش رشد کرد تا اینکه کاشف به عمل آمد یک جادوگر است. بعدش رفت مدرسه ی جادوگری و با نمرات خیلی خوبی قبول شد و پله های ترقی را یکی یکی طی کشید. بعد از آن با "بابا شاه آرتور"، پدر "شاه آرتور" که آن زمان هنوز شاه نشده بود، آشنا شد. بعد از مرگ "بابا شاه آرتور" هم کمک کرد "شاه آرتور" به سلطنت برسد؛ به این صورت که مرلین، که حالا لقب "کبیر" را یدک می کشید، با جادو یک شمشیری را در سنگ فرو کرد که فقط آرتور قادر بود آن را بیرون بکشد. بعدش هم آرتور شاه شد و وقع ما وقع، که مرلین را شکر همه تان از بر هستید دیگر!
بعد از مرگ شاه آرتور داستان های زیادی برای مرلین ساختند، که خیلی ها معتقدند هنوز هم در واقع زنده است و پنهانی جادوگران خوب را کمک می کند. بعضی ها می گفتند هرساله و در خفا، با همراهی گندالف و دامبلدور مسابقات مردان ریش دراز را برگزار می کند، عده ای می گفتند دیده اند که با گودریک می پلکیده و برای سالازار و باسیلیسکش نقشه می کشیده اند؛ عده ای می گفتند دیده اند که با دامبلدور می رفته که به ما هم مربوط نیست کجا می رفته! عده ای هم دیده بودند که شب ها به خانه ی هلگا رفت و آمد داشته و برای هر کدام از این موارد اصطلاحی هم ساخته شده، مثلا "یا زیر شلواری راه راه مرلین" به رفت و آمدش به خانه ی هلگا اشاره دارد که گویا یک بار مرلین زیر شلواری راه راهش را آن جا، جا می گذارد.

2. یک فضاسازی از حضور یک جادوگر با تجربه و با قدرت جادویی بالا در میدان جنگ و تاثیر وی در آن جنگ را بنویسید.

هوا بسیار سرد بود. سربازان حاصر در جبهه های نبرد از شدت سرما مجبور بودند نزدیک به هم و در کنار توپ ها و سلاح ها بنشینند تا شاید اثر آن سرمای استخوان سوز کمتر شود؛ اما در اتاق فرماندهی جنگ وضع به گونه ی دیگری بود.

در اتاق فرماندهی مرکزی:
فضای نیمه تاریک اتاق و وسایل چوبی داخلش فضای ترسناکی را ساخته بود. فرمانده، لباس نظامی پوشیده، با سبیلی پرپشت و موهایی روغن زده پشت میز کارش نشسته بود و به حرف های مردی که پالتویی سیاه و قدیمی بر تن داشت گوش می کرد:
-حالا که "هانوسن" مرده، اون هیچ شانسی نداره. در صورت حمله به شوروی حزب نازی از هم فروخواهد پاشید!
-ولف؟ تو از این بابت مطمئنی؟
-کاملا سرورم. تنها چیزی که لازمه ما انجام بدیم اینه که منتظر حمله باشیم. بعدش پیروزی از آن ما خواهد بود!
-چرا من باید به تو اعتماد کنم، ولف؟
-هر طور که سرورم، استالین، مایلند؛ ولی شما قبلا بارها من رو آزمایش کردید...
-...

چند وقت بعد:
کسی نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. ارتش نازی روز به روز در حال ضعیف تر شدن بود. متحدان آلمان به طور شگفت آوری در پشتیبانی از آن کوتاهی می کردند و باعث خروج ابتکار عمل از دست نازی ها شده بودند. تمامی اراضی اشغال شده توسط نازی ها، یکی پس از دیگری سقوط می کرد و سربازان ارتش شوروی با وجود مشکلاتی از قبیل سرما و بدی آب و هوا، به راحتی از پس هر اتفاقی بر می آمدند.

دو سرباز، در چادرشان نشسته بودند و مشغول تمیز کردن اسلحه هایشان بودند و در همان حال درباره حوادث اخیر اتفاق افتاده در جنگ صحبت می کردند:
-ایوان؟ من میگم این اتفاق ها طبیعی نیست.. کی فکرشو می کرد اون آلمانی که همه ازش می ترسیدند این طور خوار و خفیف بشه؟ دقت کردی جدیدا چقدر تلفاتمون کم شده؟ هر تیری که شلیک می کنیم مستقیم به هدف برخورد میکنه. من که میگم اینا همه ش زیر سر اون پیشگوئه، چی بود اسمش؟ آها! مسینگ.. اینا همه ش زیر سر اونه به نظرم.
سرباز دوم در حالی که کارش را به پایان رسانده بود و مشغول نگاه کردن به دست های سیاهش بود، به حرف های سرباز اول گوش می کرد:
-ولی من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم. جادوگری چی؟ کشک چی؟! ول کن برادر من! این همه مدت از خانوادت دور بودی مغزت عیب کرده، خیالاتی شدی.
-نه، نه! یادت نیست مگه اون روز پالتوی کریستف آتیش گرفته بود و اون فقط داشت میدویید.. یادت نیست چه زود خاموش شد آتیش لباسش؟ همه ی اینا از اون روزی شروع شد که مسینگ اون پیشگویی رو کرد؛ من مطمئنم!
-خب اون روز باد میومد!
-باد که شعله ی آتیش رو بیشتر میکنه!
-عه؟ راست میگیا حالا اصن هرچی. زودتر کارتو تموم کن. منم میرم کفشامو واکس بزنم.

سرباز دوم پس از تمیز کردن دست هایش با تیکه پارچه ای که در جیب داشت و برداشتن کلاه خزش از روی زمین، به سمت ورودی چادر به راه افتاد و سرباز اول با خودش تنها شد؛ با حالتی بچگانه پایش را به زمین کوفت، گردنش را کج کرد و با اخم هایی در هم گره شده خطاب به جایی که چند لحظه ی پیش سرباز دیگر، که ایوان نام داشت، نشسته بود شروع به صحبت کرد:
-حالا هرچی من بگم مسخره کن ولی من یه روز اینو بهت ثابت میکنم! حالا میبینی ایوان خان که حق با کیه! بله!

پس از ادا کردن آخرین حرف از جمله اش، صدایی در مغزش شروع به صحبت کردن کرد، که صدای خودش هم نبود:
-همین که تو به من ایمان داری کافیه سرباز!

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید.

وشتانه یا اوستَن، یک کیمیاگر و فیلسوف مغ ایرانی در زمان هخامنشیان بود. او یکی از کیمیاگران سلسله ی مغان زرتشت به شمار می‌رفت و در جریان لشکرکشی خشایارشا به یونان او را همراهی کرد. او در آن جا به آموزش کیمیاگری و جادوگری پرداخت و مورد استقبال بسیاری از فیلسوفان یونانی همچون فیثاغورث، امپدکلس، دموکریت، و افلاطون قرار گرفت.
او همچنین در یونان، آموزگاری دموکریت را بر عهده داشت. از او به عنوان نخستین نویسنده در جادوگری یاد می‌شود و آثار بسیاری به او نسبت داده می‌شده‌است.مردم باستان کاوش سنگ جادو را از او می‌دانستند. با این حال به دلیل ضعف و عدم هماهنگی منابع به‌جامانده درباره ی شخصیتی با این نام، برخی مراجع وی را شخصیتی افسانه‌ ای دانسته اند.

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟

از آن جا که ما نمی دانیم که بوده سعی می کنیم با استنتاج به جواب برسیم! چیزی که بر همگان واضح و مبرهن است اینست که از دانش آموزان ریونکلاو نبوده زیرا هرگز چنین سابقه ای نداشتند و مهم هم همین است که از ریونکلاو نبوده؛ پس بقیه اش ربطی به ما ندارد دیگر!
اما اگر خیلی اصرار دارید که آن دانش اموز را بیابیم به استنتاج مان(!) ادامه می دهیم : مورد دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد آن است که مرلین از ریش خوشش می آمده، پس آن دانش آموز دختر هم نبوده؛ و از آن جا که دختر نبوده قطعا پسر بوده! احتمالا مرلین برای آن که ریش آن پسر درازتر شود او را سه سال انداخته و قصد داشته برای چهارمین سال هم بیندازد. از آن جا که دانش آموزان اسلیترین و هافلپاف ریش نمی گذارند پس دانش آموز مذکور احتمالا از گریفندور بوده که با ریش مشکلی نداشته. با توجه به فرضیاتی که برای پیدا کردن آن دانش آموز در نظر گرفتیم، به یکی از گزینه های زیر می رسیم:
 هری پاتر
نویل لانگ باتم
سیموس فینیگان
سیریوس بلک
ریموس لوپین
روبیوس هاگرید
دین توماس
چارلی ویزلی
جرج ویزلی
جک اسلوپر
جیمز سیریوس پاتر
جیمز پاتر
جفری هوپر
پرسی ویزلی
بیل ویزلی
که فقط مرلین می داند کدامشان بوده!

5. موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید.
-مرلین: چرا و چگونه؟
-مرلین: از دیرباز تا کنون
-مرلین1
-مرلین2
-مرلین: افسانه یا واقعیت؟
-مرلین: زندگانی و دروغ ها
-مرلین و افسانه ها




تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۳:۰۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
نام شخصیت انتخابی: ریتا اسکیتر

گروه: ریونکلاو

مشخصات ظاهری: ساحره ای با موهایی بلوند، چشمانی نافذ و عینکی زیبا که چهره ای مرموز و آب زیرکاه برای او به ارمغان می آورد.

چوبدستی: چوب دستی به چه کارش می آید؟ او با قلم پر تند نویسش همه را به خاک سیاه می نشاند!

شغل: خبرنگار، از نوع شایعه سازش

ویژگی های اخلاقی: آدمی بسیار فضول، دو رو، شایعه پراکن و پر حرف. یک جانورنمای ثبت نشده به شکل سوسک، که همه جا حضور دارد و در حال فضولی کردن است.

معرفی کوتاه:‌ ریتا اسکیتر، خبرنگار پیام امروز، علاقه ی زیادی به شایعه پراکنی و نوشتن مطالب زرد دارد. او با همه مصاحبه می کند اما اجازه ی حرف زدن به هیچکس نمی دهد! همیشه در حال فضولی کردن است، هرچه را که درست بداند از زبان این و آن چاپ می کند و برای همه دردسر می آفریند. از هری پاتر و آلبوس دامبلدور متنفر بوده و تا به حال بارها مصاحبه هایی علیه آن ها و دوستانشان چاپ کرده است. کتابی هم درباره ی زندگانی آلبوس دامبلدور نوشته که در آن پرده از اسرار و زوایای پنهان زندگانی او برداشته است. از تحقیر هری پاتر در نوشته هایش نیز لذت بسیاری می برد! کسی نمی داند علت این همه نفرت او از جبهه ی روشنایی چیست.. آیا او برای لرد تاریکی کار می کند؟!


تایید شد.


ویرایش شده توسط Ns_aras در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۳:۵۱:۳۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۹:۰۹:۵۱

تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
سلام کلاه عزیز.
من خون اصیل تو رگ هام جریان داره، اما چندان علاقه ای به رفتن به اسلیترین ندارم. هیچ وقت آدم با پشتکاری نبودم و به خاطر همین خیلی اوقات ضربه خوردم. از خیلی چیزها هم می ترسم، مثل ارتفاع، حشرات و خیلی از حیوانات. در عوض از بچگی تموم درس هارو سر کلاس یاد می گرفتم و بدون ذره ای تلاش نمراتم خیلی بهتر از دیگران بود. کنجکاوم و عطش زیادی به فهمیدن دارم؛ تا زمانی که یک موضوع رو به طور کامل نفهمیده باشم دست از جستجو در موردش نمی کشم. امیدوارم که من رو به ریونکلاو بفرستی، چون فکر می کنم بهترین انتخاب میتونه باشه برای من.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۰۱ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
از لحظه ی رویارویی واهمه داشت. هنوز نتوانسته بود راه حلی برای مشکل نه چندان کوچکش پیدا کند. هر کتابی که ممکن بود کمکی برایش باشد را خوانده بود، اما دریغ از یک افسون کارآمد. فکر حرف نیمه تمام سیریوس لحظه ای رهایش نمی کرد: فقط یک افسون ساده... چگونه امکان داشت اژدهایی با آن عظمت را بتوان با افسونی ساده از پا درآورد؟

-آقای پاتر؟

سر برگرداند تا صاحب صدا را ببیند، گرچه همین حالا هم می دانست چه کسی پشت سرش ایستاده. الستور مودی.

-لطفا همراه با من به دفترم بیایید. چند لحظه با شما کار دارم.


فردای آن روز:
از چهره ی دیگر منتخبین می شد حدس زد که می دانند چه در انتظارشان است. بگمن کیسه ای را جلویشان گرفت تا شانس شان را بیازمایند و خطرناک ترین شان، شاخدم مجارستانی، به او افتاد.

-هری، میخوای کمکت کنم؟ قول میدم به کسی چیزی نگم. من میدونم چطور میشه...
-نه آقای بگمن، لازم نیست. من خودم بلدم.
این را تقریبا فریاد زده بود.
-خب، هرطور که مایلی. امیدوارم موفق باشی!
و چشمکی حواله اش کرده بود.


می دانست باید چه کار کند.

«فلش بک: روز قبل»
-هری، من از تو میخوام که در این مورد فقط به توانایی هات تکیه کنی؛ چیزی که در اون استعداد زیادی داری. بقیه ش با یک طلسم ساده درست میشه.
«پایان فلش بک»
پرواز!

-و اینک، شرکت کننده ی آخر: هری پاتر!


وارد میدان مسابقه شد. اژدها نیمه خواب بود و پشت سرش، تخم طلایی رنگی که او باید آن را به دست می آورد می درخشید.

-اچیو!

برای یک لحظه از طلسم اجرایی اش ناامید شد، اما لحظه ی بعد جارو در دستانش بود. اژدها حالا بیدار شده بود و داشت به او نگاه می کرد تا ببیند چه کسی جرات کرده پا در قلمرویش بگذارد.


به سمت اژدها شیرجه رفت اما گرمای دودی که از بینی آن بیرون می آمد مانع از نزدیک تر شدنش شد. دلش نمی خواست در آتش خشم اژدها بسوزد؛ به همین خاطر به چرخیدن دور سر اژدها ادامه داد و سعی داشت او را ترغیب کند که از جایش برخیزد و به دنبالش بیاید، که در این امر موفق بود.


اژدهای عصبانی بال های چرمینش را گشود و به دنبال او آمد تا خطر را از لانه اش دور سازد. حال فقط یک کار دیگر مانده بود. به سمت تخم طلایی رنگ شیرجه رفت و در ثانیه ی بعد، راضی از این که توانسته توانایی اش را به همه ثابت کند، تخم طلایی و محبوبیت را با هم داشت.


ماجراهای قبل از شروع مسابقه رو خوب توضیح دادی، اما خود مسابقه رو خیلی سریع ازش گذشتی و تقریبا تو یک چشم به هم زدن هری تونست به تخم طلا برسه. که خب یکم عجیب بود.
با این وجود دلیلی برای اینجا نگه داشتنت نمی‌بینم.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Ns_aras در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۴:۰۵:۲۵
ویرایش شده توسط Ns_aras در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۴:۱۱:۱۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۸:۰۷:۴۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.