پس از صرف صبحانه، آستوريا به سمت اتاق خوابش رفت.
-هوووى...اوهوى! با توام!...يا يواش تَر راه برو يا كفشات رو در بيار! با دوازده سانت پاشنه، تق تق رو مغز من دارى راه ميرى، حواست هست؟
آستوريا با عصبانيت چوبدستى اش را درآورد!
ولى متاسفانه هيچ طلسمى، روى پله هاى خانه اثر نداشت. پس چوبدستى اش را غلاف كرد و تنها كارى كه از دستش بر مى آمد را انجام داد:
در حالى كه با بيشترين توان، پاشنه هايش را به زمين مي كوبيد، پله ها را پايين رفت و سعى كرد به فرياد خشم آلودشان، اهميت ندهد.
وارد اتاق شد و با خشم، در اتاق را به هم كوبيد.
-يـــوااااش! مگه در طويله رو دارى ميبندي؟
با عصبانيت، خودش را روى تختش انداخت.
-وحشى! انگار با خودشم دعوا داره!
نه...! ديگر نميتوانست تحمل كند.
-تو...! تو به چه حقى با من اينجورى حرف ميزنى ؟!
-همينه كه هست.
آستوريا چوبدستى اش را تكان داد و شكاف عميقى روى تخت نمايان شد و فرياد خشم آلود تخت به هوا رفت!
-جاى اين كارا بيا منو بردار و موهاتو شونه كن، اين چه وضعشه؟ انگار از جنگل فرار كردى!
نه...نميتوانست در اتاق بماند، وگرنه تمام وسايلش را درب و داغان ميكرد!
از اتاق خارج شد و به سمت حياط رفت.
چند نفس عميق كشيد تا كمى آرام شود.
-نه آستوريا... آروم باش... لرد سياه گفت كه فعلا بايد تحمل كنيم، دستور داد...تو ميتونى...آروم باش!
و اينبار نوبت درخت ها بود:
-من از اولش گفتم اين ديوانست، نگاه كنين، داره با خودش حرف ميزنه!
و البته كه حال روز بقيه نيز، تفاوت چندانى با آستوريا نداشت!