هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
با وارد شدن به لندن، اعماق فاجعه، خودش رو نشون داد.

ماگل ها وحشت كرده بودن و هراسون از طرفي به طرف ديگه ميدويدن.
در گوشه و كنار شهر هم، افراد وزارتخونه به چشم ميخوردن كه سعى ميكردن ماگل ها رو آروم و وسايل رو ساكت كنن.

هرچى جلوتر ميرفتن، اوضاع بدتر ميشد.
خيلى ها مشكل منشورى داشتن كه احتمالا دليلش، حرف زدن لباس هاشون بوده.

اتوبوس طى حركتى، يكهو ترمز كرد و مرگخوارها كه با دهن باز به بيرون زل زده بودن، همه به جلوى اتوبوس پرتاب شدن.

-هــــــــوي! حواست كجاست كه مثل تسترال ميپرى جلوى من ؟

صدا، صداى اتوبوس بود كه بر سر مردى فرياد ميزد! مرد ماگل، لحظه اى به اتوبوس سخنگو و سرنشينان سياه پوشش خيره شد و لحظه اى بعد... غش كرد.

-اوهوي! چرا خشكتون زده ؟
ميخوام راه بيوفتم. برين اينو از اين وسط جمع كنين. نكنه منتظرين صندليا برن؟

اما مرگخوارا به مرد، نه... بلكه به هكتورى خيره شده بودن كه بخاطر ترمز يكهويي اتوبوس، از قسمت بار، به وسط خيابون پرتاب شده بود.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
-در...چجورى ميشه تورو از اين وسط برداشت ؟...هوم؟

هكتور روى پاتيلش نشسته بود و ضمن لرزيدن، به راه هاى از بين بردن در، فكر ميكرد.
-خب...ميتونم ناپديدت كنم، يا اينكه بزنم بتركونمت!... هوم فكر خوبيه ها...فكر كن...در منفجر ميشه و وقتى همه ميون گرد و غبار، ميان پايين تا ببينن صداى انفجار چي بود، تو آستانه در... من، هكتور، معجون سازِ معجون سازان، خفن ترينِ جادوگران، قدرتمند ترين...

صداى هكتور رو به خاموشي رفت.
-آره...بعد هم حتما لردسياه بخاطر اينكه زدم در رو تركوندم و جلسه رو به هم زدم، از صحنه زندگي اخراجم ميكنه...!

با نا اميدى بلند شد و به سمت در رفت.
-وااااي...من با تو چيكار كنم ؟ هوم...خب...ميتونم ناپديدت كنم. ناپديدى كه صدا نداره!

هكتور با لرزش ناشى از هيجان، چوب دستى اش را به سمت در گرفت.
-اونسكو!

در ناپديد شده بود! با خوشحالى، بار ديگر وارد راه رو هاى پيچ در پيچ قلعه شد و باز هم از در مخصوص هكتورها وارد شد.
كمى بعد، نوبت به دو در ديگر رسيد.
-خب..دفعه پيش، احتمالا چون دروغ گفتم و كادو نداشتم، در، پرتم كرد بيرون. اما اينبار صادقانه از درِ "هكتورهاى بدون كادو" ميرم تو.

و در مخصوصش را باز كرد و داخل شد!
اصل ماجرا تفاوتى نداشت، باز هم سقوط كرد! تفاوت، موقع فرود آمدن بود. اينبار روى بوته ى خار فرود آمد!

هكتور آبكش شده بود!

اما حتى زمانى كه با دو دستش، محل آبكش شدگى را گرفته، و فرياد زنان دور پاتيلش ميدويد هم، به فكر راه ديگرى براى ورود بود.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
چند دقيقه بعد، پيكره سياه پوش ديگرى نمايان شد.

هكتور از جا پريد.
-اين يكى، هر كى كه باشه، هر جورى كه شده، بايد باهاش برم، نه صندليم رو و نه داورى دوئل رو به لينى نميدم.

وقتى كه نزديكتر شد، هكتور چهره او را ديد.
-اين ديگه كيه؟ ساحره است اما بال نداره، پس ليني نيس...گلدون نداره، پس رز نيس...پرواز نميكنه، پس دلفى نيس، آماندام كه همين الان رفت تو...آها يادم اومد، اينه كه تازه اومده! چي بود اسمش؟...آها! آستوريا!

ديگر به نزديكى هكتور رسيده بود.

-سلام آستوريا.

آستوريا نگاهى به هكتور انداخت.
-سلام.

و به راهش ادامه داد.

-هـــــــــــــى، آستوريا وايسا يه لحظه، منم بيام با هم بريم.
-مگه لرد سياه نگفتن كه حق ندارى بياي ؟
-چرا...ولى گفتم كه شايد، تو كمكم كني و...
-نه! دستور واضحه، حق ندارى بياي.

اما هكتور كوتاه بيا نبود، جلوى در ايستاده و راه را بسته بود.

-برو كنار هكتور، الان جلسه شروع ميشه.
-آستوريا تو تازه اومدى، بلد نيستى طرز رفتار با بقيه رو. تو بايد الان به من كمك كنى كه بعدا من هم اين رفتارت رو يادم بمونه و...
-آپوگنو!

پرندگانى از نا كجا آباد ظاهر شده و به طرز ترسناكى، به سمت هكتور حمله كردند.
هكتور دو پا داشت و چهار پاى ديگر، از غيب ظاهر كرد و به سمت ديگرى دويد و پرندگان هم به دنبالش.

-گفتم برو، خودت نرفتى!

و با نشان دادن علامت شومش، با عجله وارد شد.



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
مرگخواران با ذكر "بيشين بينيم بابا" اقدام به آپارات به سمت وزارتخانه كردند.

اقدام به آپارات كردند.

باز هم اقدام كردند.

و باز هم...!

ولى گويا هوا، اصلا قصد شوخى نداشت.
آنها واقعا نميتوانستند آپارات كنند.

مرگخواران:
-من كه گفتم نميذارم.

اينبار لينى دست به كار شد.
-هوااا جونم، بيا و بيخيال ما شو. بذار بريم، عجله داريم. تو كه انقدر هواى خوبى هستى...!

همان موقع ابر سياه رنگى آسمان را پوشاند.
-من اصلا هم هواى خوبى نيستم، بريد رَد كارتون.
-همينو كم داشتيم! كسى ميدونه راه وزارت خونه كدوم وره؟
-از اين وره و از اون وره.

ملت مرگخوار به دنبال صاحب صدا، چشمشان به يك عدد هكتور افتاد.

-وزارتخونه چه خبره ؟ منم ببرين.

لينى اينبار به دادشان رسيد.
-هكتور من جاى تو بودم، حالا كه لرد سياه تنهاست، ترامپولينم رو بر ميداشتم و ميرفتم پشت پنجره اتاقش و راضيش ميكردم كه...!

توضيح بيشتر لازم نبود، هكتور دوان دوان دور شده بود.

مرگخواران همچون لشكر شكست خورده، پياده، به سمت در خروجى خانه ريدل رفتند و همچنان چند نفرى شانس خود را براى آپارات امتحان ميكردند، اما هوا، لجبازتر از اين حرف ها بود.






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
اولين بار بود...!

هيچ زمانى را-تا قبل از آن روز-به خاطر نمي آورم كه ترسيده باشم.
اما آن روز، پشت در آن قصر، حس عجيبى داشتم.
انگار فضاى سينه ام تنگ شده بود و قلبم براى كمي فضاى بيشتر، وحشيانه خودش را به ديواره ها ميكوبيد.
نام اين حس چه بود؟ آيا "ترس" همين نبود؟
شايد بايد منصرف ميشدم...اما...نه! مدت ها براى اين روز، ثانيه شمارى كرده بودم!
فقط با يادآورى انتظارى كه براى آن روز، اولين روز هفده سالگيم كشيده بودم، ديگر اثرى از آن حس نفرين شده باقى نماند.

در زدم.
تمام رويا هايم پشت آن در بود.
فقط اگر كمى شانس مى آوردم، آن روز تولدى ديگر برايم ميشد.

پسر جواني با موى بور و چهره رنگ پريده در را باز كرد.
-كي هستى؟

چه متوقع! مطمئن بودم با اين يك نَفَر به مشكل برميخورم...البته...اگر قبول ميشدم.
دوباره همان حس! قبول ميشدم؟
-آستوريا گرينگرس.

صدايم نلرزيد، اما چرا لحن صدايم آنقدر متكبر بود؟
نميدانستم اگر بپرسد چه كار دارم، چه بايد بگويم.
نپرسيد!...از سر راه كنار رفت.

ميخواستم قبل از ورود نفس عميقى بكشم، اما نميخواستم متوجه آن حس عجيب درون سينه ام شود.

وارد شدم.

-همينجا منتظر باش.

مطمئن بودم كه روزى، پوزخند را از لب او پاك ميكنم...البته...اگر قبول ميشدم.
و باز همان حس...قبول ميشدم؟

يادم نمي آيد چند دقيقه گذشت تا باز گردد، اما خوب به ياد دارم كه وقتى بازگشت، به ديوار تكيه داده بودم و مشغول درست كردن حباب هاى رنگى بودم.
نه چون بيخيال بودم، نه...فقط نميخواستم سر و كله آن حس عجيب باز پيدا شود.

باز همان صورت بي رنگ و همان پوزخند، اما اينبار، مُزيّن به نگاهى تحقير آميز.
-برو بالا. لرد سياه منتظرتن. حواست باشه، اينجا مهد كودك نيست، جمع كن اين اسباب بازياتو بعد برو.

من به خودم قول داده بودم كه روزى، پوزخند زدن را از يادش ببرم!
تكانى به چوبدستي ام دادم و پشت به او، به سمتى كه نشان داده بود، رفتم.
آن حس عجيب را باز به همراه داشتم...البته تا زمانى كه آن پسر رنگ پريده، با داد و فرياد گفت كه برگردم و از شر حباب ها خلاصش كنم!

فقط ثانيه اي معطل شدم تا مطمئن شوم پوزخندم را از داخل آن حباب سبز رنگ ميبيند.
وقتى دوباره به سمت پله ها ميرفتم، هيچ اثرى از آن حس بد، باقى نمانده بود.

نميدانستم لرد سياه چه واكنشى نشان ميدهد اگر بفهمد در هنگام ورودم به آن قصر، با خادمش چه كردم...
اميدوار بودم كه فعلا به گوشش نرسد!

لازم نبود دنبال اتاق بگردم، از طرح مار روى در...كاملا معلوم بود كه متعلق به چه كسيست!
باز هم قلبم ديوانه وار ميكوبيد، ولى اينبار از شوق ديدن شخصى كه پشت آن در بود!
در زدم...
داخل شدم...
هيچ نورى وجود نداشت، تنها يك شومينه بود و...و برق نگاه كسى كه روزهايم را به شوق پيوستن به او سپرى كرده بودم!

نه فرمى در كار بود و نه مصاحبه اى.

اما ميدانستم كه آزمايش، شروع شده است!
نميدانم از دريچه چشمانم، چه چيزى را ديد، نميدانم شوق ديوانه وارم را در ذهنم خواند و يا چيز ديگرى را...
اما...
قبول شده بودم!

سرم را تكان ميدهم تا به زمان حال بازگردم.
باز همان در و همان طرح مار روى در...!
پنج سال ميگذرد از تولد دوباره ام...!

در ميزنم و وارد ميشوم.
-ارباب؟ احظارم كرده بوديد.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
هكتور ويبره ميزد.
هكتور نميدانست شخص ديگرى مانده كه دست به ردايش بشود يا نه.
هكتور نميدانست جلسه شروع شده يا نه.
هكتور غمگين بود.
هكتور اربابش را ميخواست.
هكتور علامت شومش را ميخواست.
هكتور دل تو دلش نبود تا به آن جلسه برود.
هكتور هنوز ويبره ميزد.
-يعني الان كى رو صندليم نشسته؟

از پاتيلش بيرون آمد.
-اگه بفهمم كى الان رو صندليم نشسته...پوستش رو ميكنم و دل و روده اش رو در ميارم و باهاش پليدترين معجون هارو درست ميكنم.

بار ديگر به سمت ورودى قلعه رفت، اما در، همچنان بسته بود.

با حسرت به جاى علامت شومش نگاه كرد.
-هــــــــي...چه در هايي كه با اين علامت...يعنى، چيز...اون علامت برام باز نميشدن...! يادش بخير...! هِـــعى...!

دوباره به داخل پاتيلش برگشت و با هزار حسرت و آرزو، ويبره زد.



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
پس از صرف صبحانه، آستوريا به سمت اتاق خوابش رفت.

-هوووى...اوهوى! با توام!...يا يواش تَر راه برو يا كفشات رو در بيار! با دوازده سانت پاشنه، تق تق رو مغز من دارى راه ميرى، حواست هست؟

آستوريا با عصبانيت چوبدستى اش را درآورد!
ولى متاسفانه هيچ طلسمى، روى پله هاى خانه اثر نداشت. پس چوبدستى اش را غلاف كرد و تنها كارى كه از دستش بر مى آمد را انجام داد:
در حالى كه با بيشترين توان، پاشنه هايش را به زمين مي كوبيد، پله ها را پايين رفت و سعى كرد به فرياد خشم آلودشان، اهميت ندهد.
وارد اتاق شد و با خشم، در اتاق را به هم كوبيد.
-يـــوااااش! مگه در طويله رو دارى ميبندي؟

با عصبانيت، خودش را روى تختش انداخت.
-وحشى! انگار با خودشم دعوا داره!

نه...! ديگر نميتوانست تحمل كند.
-تو...! تو به چه حقى با من اينجورى حرف ميزنى ؟!
-همينه كه هست.

آستوريا چوبدستى اش را تكان داد و شكاف عميقى روى تخت نمايان شد و فرياد خشم آلود تخت به هوا رفت!

-جاى اين كارا بيا منو بردار و موهاتو شونه كن، اين چه وضعشه؟ انگار از جنگل فرار كردى!

نه...نميتوانست در اتاق بماند، وگرنه تمام وسايلش را درب و داغان ميكرد!
از اتاق خارج شد و به سمت حياط رفت.
چند نفس عميق كشيد تا كمى آرام شود.
-نه آستوريا... آروم باش... لرد سياه گفت كه فعلا بايد تحمل كنيم، دستور داد...تو ميتونى...آروم باش!

و اينبار نوبت درخت ها بود:
-من از اولش گفتم اين ديوانست، نگاه كنين، داره با خودش حرف ميزنه!

و البته كه حال روز بقيه نيز، تفاوت چندانى با آستوريا نداشت!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
بالاخره همه دور هم جمع شدند؛ همه به جز بلاتريكس كه با ناراحتى، كنارى نشسته بود و با بي توجه مشغول بازي با نجينى بود.

-زودتر بايد يه فكرى بكنيم. من كه اصلا دلم نميخواد كروات و نقاب هام، جلو چشمم ريز ريز بشن!

رودولف با نگرانى، نگاهى به بلاتريكس انداخت.
-حق با سينوسه. منم اصلا دلم نميخواد يه بار ديگه، بلاتريكس به قصد قربونى كردنم طلسمم كنه! هنوز باورم نميشه كه جون سالم به در بردم!

همه در فكر فرو رفتند.
هر چند دقيقه يكبار، شخصي، ايده اى مي داد، ولى عملا، همه ايده ها بي فايده بود.

درست زمانى كه مطمئن بودند چاره اى جز فدا كردن عزيز ترين چيزشان ندارند، فكرى به ذهن لينى رسيد.
-ام...يه فكري...! راستش از اونجايي كه بلاتريكس ميخواست رودولف رو قربونى كنه،به ذهنم رسيد.
عزيز ترين فرد بلاتريكس كيه ؟
-من ديگـــــ...
-نه ! تو نيستى رودولف! لرد سياهه ! اون فقط وانمود كرد تويي چون نميتونست كه...كه لرد رو...!

و با ترس آب دهانش را قورت داد و به اطرافش نگاه كرد.
-بايد همين كار رو كنيم. بايد يه چيزى رو قربونى كنيم كه به نظر بياد برامون از همه چيز مهم تره ولى در واقع نيست ! ولى نه مثل سينوس كه دستمال سر رودولف رو جاى كروات جا زد! يه چيز درست حسابى. اين تنها چيزيه كه به ذهنم ميرسه !



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
مرگخواران نفرى يك، و در مواردى هم چند قدم به عقب برداشتند.
-خب... ام ... اتاق ليني زيادم بو نميده. بياين اتاق لينى رو بذاريم آخر.

قدم هايي كه به سرعت به سمت خروجى اتاق برداشته ميشد، نشان موافقت با پيشنهاد رز بود.
بالاخره همه در سالن جمع شدند.
-خب، كى دلش ميخواد اول از همه از شر اين بو خلاص بشه ؟

مسلما هيچ چوبدستى بالا نميامد.

قطعا هيچكس نميخواست وسايل اتاقش، اولين گزينه آزمايشى براى معجون هكتور باشد.
-من ميگم اول بريم سراغ اتاق هكتور. به هر حال به پاس زحمتى كه براى معجون كشيده، حقشه !
-ولى من كه اتاق ندارم! فقط يه آزمايشگاه دارم.

همه با تعجب به هكتور نگاه كردند.
-خب...خب، جدا از آزمايشگاهت، يه جايي بايد باشه كه شبا توش بخوابي!
-معلومه كه هست! يه پاتيل دارم! گذاشتمش گوشه آزمايشگام شبا توش ميخوابم!

ملت اينبار ديگر با تعجب نه، بلكه با چشم هايي هر كدام اندازه يك گاليون، به هكتور خيره شدند.
بالاخره آرسينوس طلسم خيره شدگى را شكست.
-خب، پس اگه همه موافقين بريم همون آزمايشگاه هكتور رو تمييز كنيم.



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
لرد سياه بار ديگر با خشم همه را نظاره فرمودند، سپس به سمت اتاق سياهشان رفتند.
مرگخواران ماتم گرفته، غمبرك زده و به اين فكر كردند كه
"به راستى چه چيز را بيشتر از همه دوست ميدارند؟"

بلاتريكس اولين كسى بود كه جواب اين سؤال را داد.

يعنى نداد.

فقط به آن زل زد.

-بلا...عزيزم الان چرا چشم غره ميرى ؟

بلاتريكس با ملايمتى كه از او بعيد بود،از روى مبل بلند شد و به سمت رودولف رفت.
-چشم غره نميرم همسر عزيزم، بلكه دارم با مهربون ترين نگاهي كه ازم بر مياد، به اين فكر ميكنم كه چه چيزى با ارزش تَر از تو براى فدا شدن، در راهِ ماي لرد؟

از ذكر جزئيات، همين بس كه لحظه اي بعد، بلاتريكس با نواى عاشقانه ى " وايسا ببينم تسترال كوهى، كجا در ميري؟ " به دنبال رودولف كه جانش را كف دستش گرفته و پله هارا شش تا يكى، رد ميكرد، به طبقه بالا دويد.

سايرين لحظه اى براى آرامش روح رودولف دعا كرده و سپس به فكر افتادند.

"به راستى چه چيز را بيشتر از همه دوست ميدارند؟"



ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۲ ۳:۰۸:۴۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.