اتاق تاریک بود. لینی به سختی جایی را میدید:
- لوموس!
گوشهی اتاق هیکل شنلپوشی نشسته بود و اطرافش روی زمین تکههای دلخراشی از گوشت و خون افتاده بود! لینی که کمی ترسیده بود، آرام آرام بال زد و نزدیک شد. کسی که آنجا نشسته بود را شناخت. بلاتریکس بود که موهایش صاف و بیحالت اطرافش آویزان بود. لینی متعجب از اینکه چه بلایی سر موهای بلا آمده بود، روی زمین کنار بلا نشست :
- بخاطر موهات ناراحتی بلا؟
بلاتریکس سرش را از روی زانو بلند کرد و با نگاهی که به سختی میشد فهمید چه در پس افکار تاریکش میگذرد به لینی نگاه کرد. لینی ادامه داد:
- غصه نخور درست میشه. دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!
بلاتریکس مُشتش را بلند کرد و با تمام توان روی لینی فرود آورد:
-
بلا او را مسبب خراب شدن موهایش میدانست و با تمام وجود دلش میخواست هم لینی و هم بقیه را له کند. ولی لینی که از حرکت سریع بلا وحشت کرده بود، خم شد و سرش را سریع زیر بالهایش قایم کرد و نیشش رو به بالا قرار گرفته بود. اینگونه بود که پس از ضربهی مُشتِ بلا، نیش لینی در دست او فرو رفت و بار دیگر نیش خورد!
لینی خودش را از زیر دست بلا بیرون کشید. بلا دستش به زمین چسبیده بود و هر لحظه تکان دادنش سختتر و سختتر میشد. تا اینکه دستش تحرکش را کاملن از دست داد و به حجمی از فولاد تبدیل شد.
لینی بال زد و از همان راهی که وارد اتاق شده بود، از آنجا خارج شد!