استاااااااااد!
تکلیف آوردم استاد.
.................
نقل قول:
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.
-خودشه!
سو با هیجانی که از صورتش بیرون می ریخت، دستش را به طرف آخرین قفسه ی کتابهای کتابفروشی برد. قفسه ای که سالها بود مشتری نداشت و در سکوت خاک می خورد. خیلی کم پیش می آمد کسی نیازمند آن کتابهای خاک گرفته و قدیمی بشود. ولی پیش می آمد... برای سو پیش آمده بود!
«خرررررچ»هیجان سو معمولا کار دستش می داد.
این بار هم داد. جلد پوسیدهی
"کتاب ورود به انواع عمارت ها" را پاره کرد. کاملا نابودش کرد!
در این میان، بوکات پیر و خسته ای که خانه اش آسیب دیده و از خواب پریده بود، تصمیم قاطعی برای انتقام از سو گرفت. نزدیک ترین راه را برگزید و به درون دهان سو از که ترس باز مانده بود، شیرجه زد؛ زاویه پرش بسیار مناسبی داشت و توانست در یک حرکت سریع، آویزان زبان کوچک سو شود.
کمی خودش را تاب داد و وقتی که شتابش به حد کافی رسید، زبان کوچک را رها کرد و به طرف مغز رفت.
او بوکات پیر و با تجربه ای بود!
-آخ! این چی بود؟
یک در بود.
درست چند سانتی متر قبل از ورودی مغز، مانعی وجود داشت. با برخورد بوکات با در، چراغی روی آن روشن شد و از سوراخ کوچکی که به نظر می رسید بلندگو باشد، صدایی پخش شد:
-راه ورود به خانه ریدل ها چیست؟
بوکات نفهمید ماجرا چیست. ولی تصمیم گرفت به سوال پاسخ دهد.
-راهِ... دماغ؟
بوکات حتی نمی دانست خانه ریدلها چیست! عمری زندگی کردن در آن کتاب، چیزی به معلوماتش اضافه نکرده بود.
-جواب معتبر نیست!
این صدا از همان بلندگوی روی در به گوش رسید. به علاوهی چراغی که قرمز شده و چشمک میزد. در آخر هم کفش کهنه و رنگ و رو رفته ای که به یک میله وصل بود، از زیر در بیرون آمده و لگدی حوالهی بوکات کرد.
-مغز مریض...
صدای بوکات، همانطور که از راه بینی خارج میشد، در سر سو پیچید. اما توجه سو به آن جلب نشد. در آن لحظه درگیر مسئله مهمتری بود.
-چکارش کنم؟... جلدشو با تف بچسبونم؟ با طناب؟... عتچه!
عطسهی سو، مستقیما به طرف قسمت پاره شدهی جلد کتاب بود؛ و البته حاوی بوکات!
-عــــــــه! چسب هم جور شد.