تصویر شماره پنج صفحه ی یک
اسمم رو خوندن بلاخره اون لحظه ی که سال هاست منتظرشم رسید.
همه خاطرات در یک لحظه از جلوی چشمم گذشت.
شبی که داستانی از هری پاتر رو از زبان عفریتی که به شکل یک پیر زن در محله ی از شهرمان زندگی میکرد رو شنیدم و ذهنم در گیر حقیقی بودن یا نبودنش شد , داستان پسری که نیرویی سیاه از یک اهریمن به نام لرد ولد مرد بهش رسیده.
از اون زمان سال ها میگذره و من همچنان در این مدت آرزوی رسیدن جغدی از هاگزوارد رو داشتم تا اینکه چن روز پیش در قاب آسمان کوچک پنجره ی اتاقم اول سایه ی رو بر روی یک جاروی پرنده در ارتفاعی بلند از سطح زمین دیدم و همه منو مسخره کردن وقتی که راجبش گفتم و بعد جغدی که نیمه شب روی میزتحریرم که زیر پنجره ی باز قرار داشت رو دیدم. و من بلاخره به رویام رسیدم به هاگزوارد اومدم و حالا قراره که من در همین تالار و در همین زمان زیر اون کلاه گروهبندی برم.
غرقه در افکارم داشتم گروه مورد علاقم رو آرزو میکردم که پروفسور دوباره اسمم رو خوند و من به رسم ادب وقتی برای گوهبندی به بالای سکو رفتم از اون خانوم متشخص که بعد از پروفسور دامبلدور مدیریت هاگزوارد رو به عهده داشت بخاطر تاخیرم معذرت خواستم و ایشون به تاکیید بر اینکه در هاگزوارد وقت شناسی یکی از عناصر مهمه بقا در مدرسه هست من رو بخشیدن و کلاه روی سر من قرار گرفت.
در اون لحظه تمام فکرم این بود که نکند بخاطر اینکه پدر و مادر من بی جادو هستند در اسلایدرین و یا گریفیندور راه پیدا نکنم و اشک از چشمام جاری شد اما با شنیدن نتیجه ی گروه بندی تعجبم چندین برابر از شبی که جغد رو دیدم شد .
من با اینکه خونِ جادوگران رو در رگهام ندارم به گروه. اصیل زادگان اسلایدرین راه پیدا کردم ....
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg
درود بر تو فرزندم.
جالب بود... البته یه سری اشتباهات داشتی...
اسلیترین و هاگوارتز درستن، و البته خون جادوگران رو داری، خون اصیل زاده نداری صرفا.
بهرحال... جالب بود در کل و به نظرم با ورود به ایفای نقش، بهتر هم میشی.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی