هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
لرد ولدمورت قصد هر کاری رو می کرد باعث می شد که مرگخوار ها نگران و نگران تر بشن.
-خواب ارباب؟
-بله خواب، مشکل داری؟ جرات داری مشکل داشته باش تا از زبان آویزانت کنم.
-نه ارباب مشکلی نداریم! غلط بکنیم مشکل داشته باشم ارباب!

لرد به سمت اتاق خوابش حرکت کرد...چند قدمی برداشت.

مرگخوارا باید جلوی لرد رو می گرفتن تا بتونن فکر کنن که خواب چه مشکلی می تونه براشون داشته باشه.

-هی رابستن...برو ارباب رو معطل کن تا ما کمی فکر کنیم!

رابستن بهترین شخص برای معطل کردن ارباب بود.
-اربااااب!
-چیه راب؟
-ارباب تا حالا به این فکر کردن شدین که اگه "الف" من رو نگفتن شین، رب شدن می شم؟ ارباب رب دوست داشتن می کنین؟

لرد ولدمورت رب خیلی دوست داشت ولی وقتی حرف رابستن رو شنید از هرچی رب بود بدش اومد.
-نه فکر نکردیم...رب هم دوست نداریم...حالا برو کنار می خواهیم برویم و بخوابیم.

رابستن نباید می رفت کنار، رابستن باید اربابش رو معطل می کرد.

در اون سمت ماجرا مرگخوارا هم داشتن لیستی از خطرات خواب می نوشتن.
-اگه وسط خواب غلط بزنن و از تخت بیفتن چی؟
-بیشتر سکته ی ها قلبی در خواب بوده!
-اگه تو خواب راه برن و یهو از پنجره ی اتاقشون بیافتن چی؟

مرگخوارا خطرات زیادی رو نوشتن و همگی به این نتیجه رسیدن که خواب هم برای اربابشون خطرناکه!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
-ولدمورت؟

رابستن اصلا دوست نداشت کسی اسم اربابشو بدون "لرد" یا هر چیز با ابهت دیگه ای صدا کنه!
-به حرف زدنت دقت کردن کنا...گفتن کن "لرد ولدمورت"!
-لرد؟
-خنده داشتن داره؟
-نداره؟ اون لرد شد؟ ینی واقعا تونست؟

رابستن خیلی گیج شده بود...درخت جوری حرف می زد که انگار اربابشو می شناخته!
-چی چی رو تونستن کرده؟
-همین که بتونه بشه "لرد ولدمورت"!
-همیشه بودن بوده.
-پس تو همه چیز رو نمی دونی...ولدمورت از اولش ولدمورت نبوده...

درخت شروع کرد به گفتن داستان تامی که توسط دامبلدور از یتیم خانه گرفته شده بود.

-...بعد از اینکه هاگوارتز رو تموم کرد، همه فکر کردن که خودشو گم و گور کرده...البته کرده بود...به اینجا خودشو گم و گور کرده بود...دقیقا مثل تو زیر سایه ی من نشست. فقط یه فرقی با تو داشت، برای اون بیستا شد...اونم مثل تو تعجب کرده بود که چطور یه درخت حرف می زنه...خلاصه کمی با هم حرف زدیم که شروع کرد به گفتن افکاری که تو سرش بود...از اینکه می خواست خیلی با ابهت و قوی بشه...از اینکه می خواست یه گروه به اسم "مرگخواران" بزنه تا بتونه همه جا رو برای خودش بکنه...اون می خواست همه از گفتن اسمش ترس داشته باشن. ...باورت می شه؟
-آره باور کردن می شم، چون الان اینطوری شدن هست.

درخت برگ هایش ریخت!

حالا درخت شروع کرد به سوال کردن از رابستن در مورد لرد ولدمورت!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
همه مرگخوارا شروع کردن به عرض خونه ی ریدل ها رو تی کردن و فکر کردن!

-فرزندان تاریکی، طی کنید نه تی!

مرگخوارا فکر کردن که الان جلوی محفلیا ضایع شدن و اربابشون ازشون ناامید می شه...ولی اینطور نشد.

-به تو چه ارتباطی داره...یاران ما مثل شما ها نیستند که...کاری هستند! یاران ما به کارتان ادامه بدهید تا چشمانشان در بیاید!

مرگخوارا همیشه پشتوانه داشتن.

مرگخوارا تی کردن و فکر کردن.
همه مرگخوارا تو دلشون فکر می کردن به جز کریس!
-تو می تونی کریس...تو باید یه فکری کنی تا خودتو نشون بدی...تو باید یه راهی پیدا کنی که محفلیا رو بدون جادو، شکنجه بدی...تو باید یه راه حل پیدا کنی.

رون که به کریس خیلی نزدیک بود، داشت حرفای کریس به خودشو می شنید.

-راه حل اینم نمی دونی؟ این که خیلی معلومه...نگا من خیلی قلقکی هستم، منو قلقلک بدی از هر شکنجه ای بدتره برام، هری...
-فرزندم؟ چرا اینا رو بهش می گی؟
-پروف دست خودم نیست...نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم که اینا رو بهش نگم...خب داشتم می گفتم...

انگار که معجون هکتور عوارض جانبی هم داشته.

رون کلی راه حل جلوی پای کریس گذاشت!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۳ ۲۲:۴۷:۴۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۳ ۲۲:۴۹:۱۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
از 2-4-4 ، 1-4-4 مونده بود.

مرگخوارا شده بودن یه تیمی که یکی از کلیدی ترین مهره هاشونو نداشتن. اونا از یه چیز هم محروم بودن...جادو!

فنریر در خط حمله تنها مونده بود

-دستپاچه نشو فنریر! ما می تونیم.
-چی نشم؟
-دستپاچه!

فنریر وقتی اسم حالتشو فهمید، یه نگاه به حالتش کرد و آب دهنش راه افتاد...خیلی هم راه افتاد!
وقتی فنریر با آب دهنش کف زمین رو مزین کرد، محفلیون یکی پس از دیگری سر خوردن و افتادن روی زمین!

-بالاخره به درد خوردی فنریر!

مرگخوارا باورشون نمی شد که به همین راحتی تونسته بودن جلوی محفلی ها رو بگیرن.
دور محفلی ها حلقه زدن ولی متوجه شدن که یه جایی از حلقه خالیه!

-نترسین من اینجام...بانز همیشه در حلقه!

بلاتریکس و مورچه ی ملکه ی نامیرا، از جاشون بلند شدن.

-رابستن برو چوب دستی هاشونو بگیر.

رابستن همیشه دوست داشت که مفید باشه، برای همین بدون اینکه چیزی بگه قبول کرد و همه ی چوب دستی هارو جمع کرد.

-یاران ما شکنجشان دهید، جگرمان کمی حال بیاید.

مرگخوارا حالا باید دنبال راهی غیر جادویی برای شکنجه پیدا می کردن...همه شروع کردن به فکر کردن!

-یاران ما، چرا فکر می کنید؟ اگر شکنجه نمی دهید خودمان دست به کار شویم و به همه آواداکداورا تقدیم کنیم!

مرگخوارا باید سریع راه حلی پیدا می کردن!

-معجون "راه حل پیدا کن در شرایط خاص" بدم؟

بلا فکری به ذهنش رسید.
-به ما نده...به اونا بده!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
رابستن بالاخره یه محفلی رو کشت و خیلی با این کارش حال کرد...کلا با کشتن حال کرد.

بعد از اینکه کار گریک رو تموم کرد تازه متوجه شد که افتاده تو جایی که اصلا نمی دونه کجاست...رابستن خیلی دوست داره که جاهای جدید رو ببینه و کشفشون کنه.

رابستن یه طرف رو انتخاب کرد و حرکت کرد.
تو مسیری که می رفت هیچی غیر از درخت ندید. از راه رفتن خسته شد و زیر یه درخت نشست تا استراحت کنه و دوباره حرکت کنه.

یه درخت بزرگ رو پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. وقتی که پاهاش دوباره جون گرفت بلند شد که بره.

-می شه ده تا!

رابستن از یه جایی که معلوم نبود کجاست، صدایی شنید.

-تو کی هستن می شی؟ کجا هستن می شی؟
-پشتتو نگاه کن می فهمی!

رابستن پشتشو نگاه کرد.

-تو کی هستن می شی؟
-معلوم نیست؟ من درختم دیگه!
-دانستن می شم که درختی...ولی درختم مگه حرف زدن می شه؟
-تو کسی رو نداشتی که بهت بگه اینجا دنیای جادویی و هر چیزی ممکنه؟
-چرا اتفاقا...من یه ارباب داشتن می شم که اینو بهم گفتن شده!
-ارباب؟
-آره ارباب ولدمورت!

درخت با شنیدن اسم "ولدمورت"، تعجب کرد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
-خلاصه این می باشه که...قیافش شبیه آقای عشقی شدن می شه و من بدم اومدن کرد ازش برای همین بهش بی مح...
-آقای عشقی کیه؟
-دامبلدور!
-ببخشید ببخشید...قیافش شبیه دامبلدوره که خوبه! قیافه ای به این عشقی!

رابستن حرف گریک براش عجیب بود...داشت به این فکر می کرد که چرا اون داشت از دامبلدور دفاع می کرد.

رابستن به اینکه گریک، محفلی باشه شک کرد!

رابستن شاید خیلی مهربون باشه ولی مهربونیش برای مرگخواراس...اون از محفلی ها متنفر بود...اون مرگخوار بود!

-می شه گفتن کنی کجاش خوب شدن می شه؟
-کجاش خوب نیست این بشر! ...

رابستن با دیدن قلب قرمز شکش بیشتر شد!

-...از کجاش بگم آخه...از قیافش که نگم برات...ریششو دیدی؟ اون گیسای نرم و لطفی...
-وایسا دیدن کنم...تو واقعا از این چیزاش خوشت میاد؟
-خب معلومه...من شیفته ی زیباییش شدم که محفلی شدم!

رابستن شکش درست بود...گریک محفلی بود.
-تو محفلی هستن می شی؟
-خب آره مگه چشه؟

رابستن دیگه جوابشو نداد و چوبدستیشو در آورد.
-آوا...

گریک وقتی که اینو شنید به سه چیز پی برد!
اول اینکه فهمید قراره کارش تموم بشه...دوم اینکه فهمید رابستن مرگخوارئه...سومی که از همه هم مهم تر بود این بود که اسم زنش "الیزا" نبود، "آوا" بود.

-...داکداورا!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
کمی قبل

-شک نکن که من هستم قوی تر/منو دیدی دستا بره بالا سریع تر...

گریک الیواندر بعد از اینکه کلی دنبال یه الیزا کرد، اونو گم کرد و توی یه جایی که تا حالا ندیده بودش، شروع کرد به در مدح خودش رپ گفتن!

-آآآآآآآ...

گریک داشت برای دومین بار همچین صدایی رو می شنید ولی فرق این دفعه این بود که الان می دونست باید کجا رو نگاه کنه تا صاحب صدا رو پیدا کنه! گریک بالاشو نگاه کرد و دید یه نقطه داره بهش نزدیک می شه!

دفعه قبلی که لی لی رو گرفته بود، کمرش رگ به رگ شد و بعدش گاری بهش زد و بعدش بلاتریکس اونو برد به خونه ی ریدل ها، پس این دفعه تصمیم گرفت که اون نقطه رو نگیره!

گریک یه ذره رفت اونور تر!

-من خوب شدن هستم!

برای گریک ظاهر رابستن خیلی عجیب بود!
-تو دیگه کی هستی؟

رابستن از حالت له به حالت عادیش تغییر حالت داد و گفت:
-سلام کردن می شم...من رابستن می شه باشم!
-چرا اینجوری حرف می زنی؟
-من جوری حرف زدن نمی شم...من حرف زدن می شم!
-خب رابستن اون بالا چیکار می کردی؟

رابستن شروع کرد به توضیح دادن قضیه هوهوخان!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
مرگخوارا در برابر این صحنه واکنش های متفاوتی دادن.

کریس عذاب وجدانش یکم آروم شد...کراب داشت به سر و صورتش می زد که چرا لینی، مردش هم ولشون نمی کنه...فنریر، هم داشت به جسد لینی نگاه می کرد و هم به حرفش فکر می کرد که گفته بود "حشره ها خیلی مفیدن"...رابستن داشت به این فکر می کرد که "ینی چه که خفیف" و...

-یاران ما...به حرف های ما گوش نمی دهید؟ به تک تکتان کروشیو و آواداکداورا بزنیم اونم یکی در میان؟ گفتیم آب، جوش آمده، برید برای ما غذا درست کنید!

مرگخوارا برای اینکه اربابشون از جادو استفاده نکنه، دچار استرس شدن و یادشون رفت که قرار بود چی درست کنن!

-خب...چی درست کنیم؟
-هرچی که سلامتی ارباب رو به خطر نندازه!

همه ی مرگخوارا به سمت یخچال رفتن تا چیز های مفید رو بردارن و بریزن تو آب جوش.

-روزی یه لیوان شیر برای سلامتی استخوان ها لازمه!
-پس یه پاکت شیر بردار!
-منم سیب بر می دارم.
-ماهی به فعالیت مغز کمک می کنه!

مرگخوارا هر چیزی که به نظرشون مفید بود رو بر می داشتن و می ریختن توی پاتیل!
وقتی که یخچال خالی شد، هکتور شروع کرد به هم زدن!
-اینو یکم هم بزنیم...مایعی یکدست بدست میاد!

هکتور کمی هم زد.
-شایدم جامدی یکدست! ...خب این آمادس!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
این بارون، بارون معمولی نبود...بارون اسیدی بود!

بارون اول خیلی آروم آروم بارید.

-شما یکم احساس سوزش نمی کنین؟
-من کف دستم می سوزه...فک کنم قراره پولدار بشم!
-هر پولی که در می آورید مال ماست!
-صد البته ارباب!
-عه...منم الان دچار سوزش ماتیک شدم!

بعد از چند دقیقه همه ی مرگخوارا دچار سوزش شدن!

بارون شدیدتر شد!

-یاران ما چرا انقد به خود می پیچید؟ مراقب باشید که روی ما نیافتید!

مرگخوارا بعد این حرف ترسیدن...ترسیدن که روی اربابشون بیافتن و باعث مرگشون بشن، برای همین ثابت موندن و همه با هم یه چیز رو گفتن!
-لینی!
-یکم دیگه تموم می شه...صبر کنین!
-لینی سریع تر تموم شدن شو...این زخمه داره سوزش کردن می شه!
-لینی دیگه تهدیدت نمی کنم و نمی گم قصد دارم ازت معجون درست کنم...فقط در رو باز کن!
-لینی، قول می دم دیگه بدون لباس توی اتاقت نیام و نترسونمت!
-لی...

یه قطره بارون ریخت تو دهن مرگخوار بخت برگشته و دهنش دچار سوزش شد و نتونست جمله شو کامل کنه!

کار لینی داشت تموم می شد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
هوهو خان از نظر ظاهری شبیه دامبلدور بود و رابستن اصلا اینو دوست نداشت!

-خب عزیزم...از کی هستش که اومدی به زمین؟

رابستن فهمید که اخلاق هوهوخان هم شبیه دامبلدوره!

-چرا حرف نمی زنی؟ زبون مارو بلد نیستی؟

رابستن هیچی نمی گفت، اون اصلا دوست نداشت با کسی که حتی یک درصدم شبیه دشمن اربابش باشه، حرف بزنه!

هوهو خان دیگه داشت از این وضعیت خسته می شد...اون داشت وزن رابستن رو تحمل می کرد برای اینکه باهاش حرف بزنه و آشنا بشه ولی رابستن اصلا حرف نمی زد...برای همین هوهو خان با خودش گفت:
-مرض دارم یه بار الکی رو حمل کنم...همینجا می ندازمش تا بفهمه باید جواب منو بده!

رابستن یهو احساس سقوط آزاد بهش دست داد ولی از اونجا که نمی دونست سقوط آزاد چیه، نفهمید که این حس ینی چی!

به صد متری زمین رسید و به این فکر کرد که یکم هوهو خان رو مسخرش کنه تا بخنده!
-شبه عشقی، دونستن هستی که خیلی زشتی!

رابستن جوابی نشنید.
دور و برشو نگاه کرد ولی کسی رو ندید! یه نگاه به پایینش کرد و دید که داره روی یه آدم فرود میاد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.