هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹
.....میدهم رودولف در پاتیل ریز ریزت کند!

و گلابی را گاز زد:
-اینکه مزه نمیدهد!
-ارباب باید قبل گاز زدن فکرش را می کردید!
-ما نمیخواهیم!اصلا ما مامانمان را میخواهیم! اصلا به میز پنج ضلعی منتظممان ادامه میدهیم!

مرگخواران دوباره خودشان را جمع و جور کردند.لینی گفت:
-چجوری حوری را از مادرتان دور کنیم خوب؟

لرد سیاه به لینی نگاه کرد و گفت:
-لینی،یک چیزی بپرسیم جوابمان را عین یک مرگخوار میدهی؟
-بله ارباب
-راستش را بگو؛ وقتی آن کلاه کپک زده تورا در ریونکلا انداخت کرونا نگرفته بود؟

لینی بدش آمد ولی ازروی احتیاط خندید.لردسیاه گفت:
-ما مامانمان را میخواهیم. ولی این ورد آوداکداورا اینجا کار نمیکند....

صدای مروپ گانت حرفش را برید:
-الهی بگردم دور سر کچلت مااااااااااااااااااااااااااادرررررررررررر

و شروع کرد کله ی لرد را بوسیدن.مرگخواران زیر لب خندیدند. ولدمورت گفت:
-مادر ما شمارا میخواهیم!ما حوری نمیخواهیم!

مروپ همانطور ادامه داد:
-الهی من قربون اون دماغ آسفالتت بشم ماااااااااااااااااااااااااااااادررررررررررررررر

لرد سیاه گفت:
-ای بابا ولمان کن دیگر اصلا میخواهیم برویم حوری بازی کنیم!

مروپ قربان صدقه رفتنش را قطع کرد و گفت:
-نه بابا !جون من؟ بیا برو با همین خواهر حوری ات بازی کن ماااااااااااااااااااااااااااادررررررررررررررر


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹
سلام
درخواست دوئل با آیلین پرینس رو داشتم

هماهنگ شده با مدت دو روز


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
-به وسیله ی ریش؟نمیدانم فرزندم امتحان نکردم!

تازه وارد نگاهی دیگر به ویزلی ها انداخت و چشمش به جرج افتاد که داشت دنباله ی ریش دامبلدور را به ته موهای جینی گره میزد.

اما باید جواب دامبلدور را میداد تا سر صحبت دوباره بسته نشود:
-به ریشتون تقویت کننده میزنین؟

دامبلدور نگاهش کرد و گفت:
-به قیافه من میاد اهل این قرتی بازیا باشم؟نه فرزند!من یه جن خونگی دارم که واسه ی من تقویت کننده میزنه!

تازه وارد که فکش روی میز افتاده بود گفت:
-ناموسا؟

-آره بابا!اون قبلا ها هم هری برام میزد!

تازه وارد دیگر پاسخی پیدا نمیکرد.بحث را عوض کرد:
-این جغد ها رو از کجا میارین؟
-از همون جایی که بقیه جغد میارن.
- نه منظورم اینه که کجا میرن؟
-همونجایی که بقیه جغدا میرن.

صدای عربده ی جینی بلند شد:
-جرج!مگه دستم بهت نرسه پدرسوخته! وایسا ببینم!

مالی ویزلی گفت:
-خیلی خوب بیا اینجا تا ته موهات رو با چوبدستی بزنم از ریش پروفسور جدا شه!
-چی؟ نه ته ریش پروفسور رو بزنین خوب!
-نه نه نه!جینی این ریش باستانیه!جزو میراث فرهنگیه!
-چرته!من یه میلی متر از موهامو حتی نمیدم!
-جینی ویزلی! واسه این کارات تنبیه میشی!

بیل ویزلی با فلور دلاکور وارد شد.گفت:
-سلام مامان.راستی میدونی چهل و پنج دقییییییییییییییقه ست رون زیر ریش پروفسور گم شده؟

مالی ویزلی نعره زد:
-رون؟رون کدوم گوری رفتی؟
و با دست دیگرش با چوب دستی چند سانتی متر پایین موهای جینی را کوتاه کرد.جینی جیغ زد:
-مامان! اصلا امشب میرم خونه هری اینا!

و رفت.تازه وارد سرش را به میز کوبید.آنجا جایی فرا تر از دار المجانین بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
سلام من لاوندر براون هستم.

من عاشق رون بودم البته پیش از مرگم
و رون با هرماینی گرنجر ازدواج کرد.

در نتیجه


من، لاوندر براون،اصیل زاده ای گریفندوری،هم گروهی خودم،هرماینی گرنجر رو به دوئل دعوت می کنم!


پ.ن:من تازه واردم و با جنبه ی باخت کامل وارد اولین دوئلم میشم.من که تو داستان اصلی مرده ام؛فرقی نمیکنه اینجا هم یه بار دیگه بمیرم.قابل توجه رونالد ویزلی


منتظر جوابت هستم،هرماینی گرنجر


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹
سلام من لاوندر براون هستم

یک گریفندوری اصیل

یک اصیل زاده هستم ولی با دورگه ها و مشنگ زاده ها مشکلی ندارم.

در16 جولای 1995به دنیا اومدم

موها و چشمای قهوه ای روشن دارم و قیافه ام کاملا معمولیه.

چوبدستی من بیست و یک سانتی متره و از چوب درخت افرا ساخته شده و مغزش پر ققنوسه

من صمیمی ترین دوست پروتی پتیل هستم و درس مورد علاقه ی من پیشگوییه و معلم مورد علاقه ام پروفسور تریلانی(البته علاقه ی اصلی من این نیست ولی توی ایفای نقش مجبورم اینا رو بگم )
من یکی از طرفدارای هری ام و یکی از اعضای ارتش دامبلدور
کاراکتر من مدت بسیار زیادی عاشق دلباخته ی دلسوخته ی رونالد ویزلی بوده اما.....
رون کمتر به من توجه کرد.اون هرماینی رو دوست داشت و مدتی هم در اثر معجون عشق رومیلدا وین رو.اما در کتاب ششم رابطه ی ما بهترشد؛ هرچند که با هم ازدواج نکردیم.
البته ازدواج ما ممکن نبود.چون که من...
من در نبرد هاگوارتز در نهایت تاسف توسط بلاتریکس لسترنج کشته شدم و به خاطر اون همه عزیز از دست رفته مثل فرد،تانکس و لوپین فکر می کنم کمتر کسی حتی متوجه مرگ من شده باشه و برای من سوگواری کرده باشه

با تشکر



هممم... می‌تونستی بیشتر در مورد ویژگی‌های اخلاقی لاوندر بگی. امیدوارم بعدا برگردی و بیشتر در مورد این شخصیت که اطلاعات بیشتری ازش داریم توضیح بدی.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۲۱:۴۸:۵۹

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹
سلام کلاه گروهبندی!

خصوصیاتم رو می خوام شرح بدم،

اول،اینکه من یک دختر بی نهایت شجاعم.توی زندگی شونزده ساله م اینو بار ها و بار ها ثابت کرده ام. حتی این شجاعتم گاهی اوقات کار دستم داده!

گاهی اوقات کله شقی می کنم.

در حد مرگ(!)درسخونم!

درست نیست خودم اینو بگم ولی میگم:
خیلی باهوشم!
دلیلش هم اینه برای باهوش بودنم:تمام کتاب های کاراگاهی و تمام رمان های هری پاتر رو که می خوندم،قبل از اتمام کتاب معما رو حل کرده بودم.شاید باورتون نشه ولی توی کتاب دوم من اسم تام ماروولو ریدل رو به انگلیسی نوشتم و معما رو حل کردم.

از طرفی،گرچه نمیدونم صفت خوبیه یانه،بی نهایت جاه طلبم و عاشق اینم که خودمو نشون بدم و برای گروهم امتیاز کسب کنم.

از اول که وارد این تاپیک شدم آرزوم گریفندور بود.فکر می کنم بیشتر هم به روحیه ام میخوره.اما اگر نشد ریونکلا هم خوبه.اینو برای این میگم که گفته بودین دو تا گروه پیشنهاد بدیم.
اما بی برو برگرد،اگر گروهم گریفندور نباشه دیگه سراغ این سایت نمیام.
یه نکته رو هم بهت یاد آوری کنم کلاه گروهبندی!
به ما گفتن که تو به انتخاب ما احترام میزاری!


----

گریفیندور

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۹:۲۵:۰۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۲۰:۰۸:۲۶

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹
تصویر شماره پنج کارگاه داستان نویسی
من و کلاه گروهبندی
به سبک خاطره نویسی

نمیدانم؛شاید امروز عجیب ترین و خارق العاده ترین روز زندگی یازده ساله ی من باشد.تا یک هفته پیش، فکر میکردم یک دختر دیوانه و غیرعادی و بدجنسی هستم و بی آنکه واقعا بخواهم(البته دیگران فکر میکردند از عمد این کار را کرده ام)دماغ دخترخاله ی وراجم را به گلابی تبدیل کرده ام.هیچ کس نمیتوانست درک کند که چطور اینکار را کرده ام.خودم هم نمیتوانستم. از من خواستند دماغ او را دوباره به حالت اولش دربیاورم اما نمیدانستم چطور آن کار را کرده ام.چه برسد به آن که برعکسش را انجام بدهم.اما خوب،وقتی عصبانیتم فروکش کرد دماغ اوهم به دماغ معمولی تبدیل شد.(هرچند به نظر من دماغ عادی اش هم فرقی با گلابی نداشت)
چه می گفتم؟آها! یک هفته پیش نامه ای برایم رسید که با هر نامه ی دیگری فرق داشت.کاغذش پوستی بود و برای من آمده بود.حامل آن هم یک جغد خاکستری رنگ بود.قبلا هری پاتر خوانده بودم و حدس زدم که چیست.اما باورم نمی شد که واقعا یک مشنگ زاده باشم.مامان گفت:
-این هم لابد یک شوخی احمقانه ی دیگر از طرف دوستانت است!
اما باور نکردم.یعنی،راستش،باور کردم،اما تردیدم با دیدن زن قدبلندی که به دنبال من آمده بود تا مرا به کوچه ی دیاگون ببرد از بین رفت.اولش مادرم باور نمیکرد.همینطور پدرم و هینطور خواهر مشنگم.و تقریبا هم خودم.اما آن خانم باحوصله شروع به توضیح دادن کرد.اینکه من به دلیل ایرانی بودن باید به مدرسه ی دورمشترانگ در روسیه می رفتم که به ما نزدیک تر بود،اما چون از زبان های دیگر فقط انگلیسی می دانستم مرا به هاگوارتز می برند.همه چیز برایم روشن شد.
یک هفته از آن روزگذشت و من در صف کلاه گروهبندی ایستاده بودم.دختر یازده ساله ی پشت سرم روی شانه ام زد و به انگلیسی پرسید:
-اسمت چیه؟
خدارا شکر کردم که انگلیسی بلدم و اسمم اسمی است که تلفظش برای اهالی لندن سخت نیست.گفتم:
-هلنا.تو چی؟
گفت:
-تئودورا.از کجا میای؟
-از ایران.
دختر زد زیر خنده و گفت:
-نمیدونستم ایران هم جادوگر داره!
ناراحت شدم.گفتم:
-میبینی که داره.تو اهل کجایی؟
-لندن.
سری از روی خشنودی تکان دادم اما در ذهنم فهمیدم که اگر قرار باشد در هاگوارتز دوستی پیدا کنم، بهتر است کسی باشد که به ملیتم اهمیت ندهد.اماتئودورا دست بردار نبود:
-تو تنها جادوگر ایران هستی؟
-نه.جادوگرای ایرانی روسی بلدن و به دورمشترانگ میرن.
-تو چرا نرفتی دورمشترانگ؟
-چون روسی بلد نیستم.
-اصیل زاده ای؟
-نه...هیچ کدوم از بستگان من جادوگر نیستن.
-پس گندزاده ای!
شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم. اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!
او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست.کلاه روی موهای بورش قرار گرفت.شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد و فریاد کشید:
-اسلیترین!
دانش آموزان اسلیترین دست زدند و تئودورا با نگاهی سرشار از غرور به سوی میز اسلیترین رفت. شروع کردم زیر لب به او فحش دادن.به فارسی فحش دادم تا کسی نفهمد چه میگویم.صدای پروفسورمک گونگال دوباره به گوش رسید:
-هلنا صوابیان!
لهجه اش در خواندن اسمم افتضاح بود.گونه هایم سرخ شد و به سمت صندلی رفتم.نمیدانستم آن نگاه های حیرتزده و آن پچ پچ ها جذب کدام خصلت من شده اند.اسمم؟ملیتم؟یا ردای سیاه رنگم که به اندام لاغرم زار میزد؟
روی صندلی نشستم.طره ای از موهای خرمایی رنگم را از صورتم کنار زدم و چشمانم را بستم.کلاه به نرمی روی سرم قرار گرفت.صدایی شبیه به زمزمه در سرم پیچید:
-اوه!تو اهل اینجا نیستی! بگذار ببینم....ولی فقط به درد هاگوارتز میخوری نه جای دیگه....امممممم....نمیدونم....تو خیلی شجاعی....و خیلی حساس...این رو میشه از تفکرت نسبت به تئودورا تورنس فهمید....و خیلی باهوش....و بی نهایت هم درسخون...وای! تا به حال دختری ندیده بودم که به اندازه ی تو عاشق خودنمایی باشه...
شاید باید در ذهنم جوابش را میدادم اما هر آنچه می گفت حقیقت محض بود و برای پاسخ دادن به آن ناتوان بودم.
-مهم نیست از کجا اومدی...تو برای همه ی گروه ها یه نعمتی....خودت دوست داری کجا باشی؟نه بگذار حدس بزنم!میدونم که این گروه رو دوست داری!
و فریاد زد:
-گریفندور!
سر از پا نمی شناختم.در پناه تشویق ها،به سمت میز رفتم و روی لبه ی صندلی نشستم.پسری با موهای سیاه و ژولیده که مقابل من نشسته بود،جام آب کدوحلوایی اش را رو به من بالا برد و لبخند زد.
امشب شگفت انگیز ترین شب عمر من بود.همه چیز عالی بود.

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خیلی خیلی خوش اومدی.
خلاقیت توی داستانت خیلی به چشم می‌اومد و این نکته ی حائز اهمیت و مثبتیه. داستان جالبی بود. سیر شخصیتی و برخورد اون دختر با هلنا هم قشنگ بود. فقط یسری نکات ظاهری اول از همه تو چشم بود که نیازه درموردش بگم:

"شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود، همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم.
اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!

او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست. کلاه روی موهای بورش قرار گرفت. شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد.
-اسلیترین!"

اولین نکته اینکه وقتی بعد از دیالوگ توصیف میاریم اول باید دوتا اینتر بزنیم که قاطی نشن و خوندنش راحت باشه. نکته ی دوم اینکه توی پست هایی که بلندن (مثل پست تو) نیازه با اینتر توصیف ها رو از هم جدا کرد که سخت نشه خوندنشون. و نکته ی آخر اینکه همیشه لازم نیست قبل از دیالوگ بگیم "فلانی گفت" "فلانی پرسید" یا از این قبیل. می‌تونیم صرفا یه توصیف ازش بیاریم که نشون بدیم دیالوگ از کی بوده و بعد دیالوگو بنویسیم.
در آخر، داستان خیلی جالبی بود..تقریبا همه چیش به اندازه ی کافی بود، البته میشد یه سری جاهاش رو فاکتور گرفت و ننوشت، یا کامل تر نوشت. اما برای کارگاه کافی بود.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!

پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
43693_5f05d6ee0ddbc.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۴۹:۴۰
ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۱:۴۵
ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۳:۵۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۷:۳۷

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.