هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲
درود بر ارباب مملکت،

اسمشو نبر جان، لطفا این پست ما رو بنقد! البته این نکته رو فراموش نکن که من همونجوری که نمی تونم رول طنز بنویسم، از نوشتن رول های خیلی کوتاه هم عاجزم ولی خب اگر خیلی بلنده و نکته منفی محسوب میشه، هیچی!

در بحبوحه سیاهی پست 102





زنده باد محفل ققنوس


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲
محفلی می مانیم !


بلاتریکس لسترنج خنده ای شیطانی سر داد. این خنده به قهقهه ای بلند تر و در عین حال سیاه تر تبدیل شد. کمی بعد نارسیسا، خواهرِ خاسکتریِ متمایل به سیاهش، با لبخندی شیطانی به او ملحق شد.

بالاخره چند دقیقه بعد، ماموریتشان را به یاد آوردند و ضمن تجسم کردن چهره اربابشان هنگام شکست آن ها، سریع تر وسایل آماده سازی معجون تغییر شکل مرکب را آماده کردند.

در خانه آیلین همه چیز بود؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن خانه پیدا می شد. اما انبار تمام مواد معجون سازی، اتاق قدیمی سوروس اسنیپ بود. نارسیسا برای برداشتن چند ماده که در کمدِ دخمه ی مخصوص اسنیپ پیدا نکرده بود، به اتاق سوروس رفت.

به محض ورود به اتاق، بوی آزار دهنده او را عقب راند. آن بو باعث شد دست نارسیسا به سمت بینی اش برود و عطسه بلندی کند.

گویی تمام بوهای بد دنیا را در آن تاق جمع کرده بودند. از بوی فاضلاب بد تر بود. یکی از آن بوها را شناخت، روغن موی سرِ اسنیپ! اما باقی آن ها برایش، ناآشنا بود.

پس از چند دقیقۀ بد بو، بینی نارسیسا به بوها عادت کرد و نارسیسا وارد اتاق کوچک اسنیپ شد.

اتاق مربع شکل بود. در هر گوشه ای از اتاق چیز خاصی دیده می شد. طبقه ها پر از کتاب بودند. او به محض ورود یک کمد چوبی و بسیار کهنه از چوب گردو را دید که چشمش را گرفت.

دیوار سمت چپ اصلا دیده نمی شد. زیرا با یک کتابخانه عظیم پر از کتاب های معجون سازی و افسون، پوشیده شده بود.

چند قدم برداشت و چرخی در اتاق زد تا کمی با اتاق و در پی آن شخصیت مرمور اسنیپ بیشتر اشنا شود. حس عجیبی در آن اتاق داشت.

پشت به دیوار سمت چپ قرار گرفت. دیوار سمت راست، تنها چند تابلوی کوچک و بزرگ در آن قرار داشت و یک میز تحریر ساده جلوی دایوار رها شده بود. تابلو ها میزبان کسی جز اسنیپ و چهره ی منزوی و موهای روغن زده اش نبودند. رنگ دیوار ها خاکستری بود و فضای دلگیری را برای یک مرد جوان ساخته بودند.

- به نظر می آد زیاد اهلِ چیزایی که جوونای دیگه اهل ـشن نبوده ... بیچاره ...!

نارسیسا زیر لب با خودش حرف می زد و در اتاق گردش می کرد. چهره های اسنیپ را در طول سالها نگاه می کرد و یا دفترچه خاطرات قدیمی اش را که در کشوی میز تحریرش را بود ورق می زد و می خواند.

تقریبا ماموریتش را فراموش کرده بود. نیم ساعت یا بیشتر در آن اتاق بود که با صدای قدم های بلاتریکس به خود آمد و دست از کنجکاوی برداشت.

سریع چند قدم برداشت تا زودتر کمد را بازکند و هنگام آمدن خواهرش خود را مشغول پیدا کردن مواد مورد نیاز در کمد نشان دهد. درب کمد را که باز کرد، خاکی را که روی آن نشسته بود به حلقِ نارسیسا فرستاد تا حدی که به سرفه و نفس نفس افتاد.

گرد و غبار در هوا پراکنده شد ولی شیشه های کوچک و بزرگِ مواد اولیه معجون سازی قابل مشاهده بود. نارسیسا دستش را تکان داد تا گرد و غبار را پس بزند. از بودن در آن اتاق خسته شده بود اما از خواندن خاطرات اسنیپ نه! بعدا باید دفترچه را بر می داشت.

سریع مواد مورد نیازش را برداشت. چند شیشه کوچک را در جیب ردایش قرار داد و چند ریشه گیاه را نیز در دستش گرفت. از روی میز فلزی و کهنه اسنیپ، دفترچه جیبی و قدیمی را برداشت و به توجه به بلاتریکس که موهای وزوزی اش در هوا تکان می خورد، از در اتاق بیرون آمد.

- آه ... بلا، چرا اومدی بالا من ...

بلاتریکس، حرف خواهرش را نادیده گرفت و خود به سخن گفتن ادامه داد:

- من؟ من چی؟ داشتی توی خانه ریدل قدم می زدی که این قدر طول کشید؟

چهره اش برافروخته بود. بلاتریکس با خشم و سریع حرفش را زد، ریشه های گیاهان را از خواهرش گرفت و با ردایی مشکی رنگ که انتهای آن روی زمین کشیده می شد و کفش هایی که صدای پاشنه شان همچون میخی در سر نارسیسا فرو می رفت به طبقه پایین رفت.

نارسیسا نیز به آرامی به دنبال خواهرش رفت. در حالی که دفترچه را در جیب ردایش پنهان می کرد و پله ها را می پیمود، صدای قدم های شخص سومی که از حیاط خانه می آمد، دستش را بر روی چوبدستی اش قفل کرد.

آن شخص هر که بود، تازه وارد شده بود!





زنده باد محفل





ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱ ۱۳:۲۵:۱۵

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۲
شرکت می نماییم ...

من اگه خدایِ ناکرده یه روزی جای ارباب مملکت بودم، هر چه سریعتر دست از کشت و کشتار برمیداشتم؛

به نظرم یک انسان باهوش و قدرتمند هیچ وقت برای بدست اوردن هدفش از زور استفاده نمیکنه، می تونست خیلی راحت با استفاده از هوش سرشارش توی هر کاری موفق بشه همونجوری که وزارتخانه رو کم کم بدست اورد ولی بعد خراب کرد....

یکی دیگه از کارایی که من اگر شصخ شصیخ ولدمورت بودم، حتما انجام میدادم این بود که به جای هفت تا هفتاد تا جان پیج میساختم ...

منم مثل شاعر فرهیخته مملکت، بیدل دهلوی! ، چهار تا کار رو همزمان گفتم.


----------------

انتظار استقبال بیشتری داشتم، اما شخصیت بعدی جمعه گذاشته میشه....

فیلیوس فلیت ویک


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: رادیو وزارت!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
- این مبارزانِ چیز بدانند که هیچ غلطی نمی توانند بکنند!

صدای مورفین گانت، وزیر سحر و جادو به عنوان میان برنامه پخش می شد! بالاخره سخنرانی مورفین گانت به پایان رسید و پس از پخش دکلمه زیبا از داریوگانت به نام "ای تابستان"، صدای زیر و نازکی شروع به صحبت کرد!

- با سلـــــــــــــــــــــام بر شنوندگان عزیز رادیو وزارت! موج اِم اِم ردیف اِم تو اِم! با شما هستیم با یک برنامه جدید که من، فلییوس فلیت ویک اون رو گویندگی میکنم. این برنامه هفته ای دوبار ساعت 10 شب با نام "شبکه سراسری رادیویی جادوگران" پخش خواهد شد!

لحظه ای صدای گوینده قطع شد و آهنگ زیبایی به نام "لیلا" به زبان جادویی پخش شد! دوباره همان صدای نازک که متعلق به گوینده برنامه فلیت ویک بود، شنیده شد:

- در این برنامه ما هر قسمت، چند خبر و گزارش یا مصاحبه داغِ داغ رو تقدیم حضور شما میکنیم پس منتظرمون باشید!

گوینده کمی مکث می کند و با صدای نازکش، چند ثانیه بعد ادامه می دهد:

- برنامه این هفته که روز جمعه شب ساعت 10 به وقت ایرانِ جادویی، از رادیو وزارت پخش میشه، شامل چند خبر داغ و یک گزارش جنجالی هست. البته این برنامه هم به گالیون احتیاج داره پس شما میتونید چند تبلیغ بالابالای جادویی رو هم در این برنامه بشنوید!

وعده دیدار ما، فردا شب ساعت 10 با برنامه "شبکه سراسری رادیویی جادوگران"

صحبت گوینده تمام می شود و مسئولین پخش، یک آهنگِ دیگر از داریوگانت با نامِ " دنیای این چیزای ما" به عنوان اختتامیه برنامه پخش می کند.






زنده باد تابستان

زنده باد ققنوس

زنده باد هوش


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
سلام مجدد یاسالاز

مشکلی نی! تیم تشکیل نشد! توی تیم قبلی میمونم

امیدوارم لیگ خوبی داشته باشیم.



دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲
× سوژه جدید !×

سرما بر لندن چیره شده بود. برف باریدن گرفته بود و مردم به سختی در کوچه پس کوچه ها رفت و آمد می کردند. اما دلگرمی آنان کریسمس بود؛ که تا چند روز دیگر از راه می رسید و در دنیای جادوگری نیز، در خیابان های دیاگون، مردم مشغول خرید وسایلِ برگزاری جشن کریسمس بودند.

مردی با ظاهری اعیانی از وزارتخانه بیرون آمد. پالتوی ضخیمی پوشیده بود و شال گردنِ خاکستری رنگی را روی پالتوی قهوه ای اش، انداخته بود. ظاهری آراسته داشت اما چهره اش مشخص نبود. کلاه پالتواش را روی سرش کشیده و به سرعت آپارت کرد! صدای ایجاد شده در میان سوسوی باد در آن موقع شب، شنیده نشد.

مرد، در مقابل خانه ای با ظاهر تمیز و آراسته و سقف پوشیده از برف، ایستاده بود. دیوار خارجی خانه، بسیار تمیز و عاری از لکه های رایج بودند. چند گلدان که تنها با وردی در آن موقع سال، سرپا نگه داشته شده بودند جلوی درب ورودی خانه خودنمایی می کردند. درب، دارای پلاکی با شماره 13 بود و در بالای آن عبارت " خانه پاتر ها " حک شده بود.

مرد چند قدم برداشت و به سمت درب چوبی رفت. کلاه پالتو اش را از سر برداشت و چهره اش نمایان شد. بی تابی و شتاب در چهره و قدم های مرد به سمت خانه موج می زد! در درونش آتش برپا بود! هر لحظه تاخیر جان دخترش را به خطر می انداخت.

مقابل درب ایستاد. در آن سرمای نفس گیر، بازدمش بخارِ زیادی تولید می کرد. با عجله، زنگ را به صدا در آورد. پس از چند ثانیه، فریاد پسر کوچکی مرد را از نگرانی در آورد.

پسرک در را باز کرد و با دیدن آن مرد غریبه، از او سوال همیشگی را پرسید:

- تو کی هستی؟

پسر، قد متوسطی داشت و با دیدن مرد، در آن موقع شب شگفت زده شده بود. البته پدرش همیشه مهمانان غریبه داشت! مرد بی توجه به پسرک، در را با فشاری باز کرد! در همین حین به سرعت گفت:

- فاج هستم! وزیر جادوگری!!

اما منتظر نماند تا عکس العمل پسر را پس از این معرفی ببیند و به سرعت به سمت اتاق نشیمن رفت. قدم هایش را سریع بر می داشت. اما این باعث نمی شد که او به ظاهر اراسته و پاکیزه خانه توجهی نکند. قاب عکس ها بر روی دیوار ها خودنمایی می کردند و زمین که با موکتی سرخ پوشیده شده بود، در زیر پای آقای فاج، نرم و لذت بخش بودند.

فضای اتاق نشیمن گرمای لذت بخشی داشت و فاج پس از ساعتی، بالاخره لحظه ای آرام گرفت و به آرامی در حالی که سعی می کرد صدایش شنیده شود، گفت:
- پاتر، پاتر! سریعتر!

هری پاتر، رئیس اداره کاراگاهان در حالی که لباس خانگی آبی رنگی به تن داشت و شلوارک کوتاهی نیز پوشیده بود از پله ها پایین آمد.

فاج با دیدن پاتر، به سرعت به سمتش رفت و گفت:
- دخترم! دخترم رو دزدیدند!

لحظاتی بعد این قطرات اشک بودند که از گونه مردی 50 ساله فرو می ریختند و توانِ ایستادن را از او سلب کردند.

پسرک کوچک که فرزند هری به نظر می آمد همان موقع به سرعت به سمت اتاق نشیمن آمد و لگدی به پای فاج زد! اما فاج اعتنایی نکرد. هری پس از چشم غره ای به پسرش، فاج را روی کاناپه مشکی رنگی نشاند و صدا زد:

- جینی، برامون قهوه بیار. ما توی اتاق هستیم...

و هری به فاج که اکنون دیگر گریه نمی کرد و خود را کنترل کرده بود، نگاه کرد و با سر به طبقه بالا اشاره کرد.

لحظاتی بعد، هری در اتاقش را بست و بر روی صندلی اش نشست و به فاج، وزیر جادوگری که در آن لحظه عاجزانه روبرویش نشسته بود نگاه کرد.

- خوب، بگو ببینم چی شده؟




--------------------
سوژه واضحه! لرد سیاه نابود شده! اما شاید نشده باشه و هنوز جان پیچی داشته باشه! شایدم مرگخواران دوباره کارشون رو شروع کردن و دارن کسایی رو می دزدن!

این دست شماست! سوژه ازاد رها شد پس به خوبی ادامه بدید!

+ این مامورتم نیست! پستِ پادگان زده خواهد شد!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲
سلام سالاز پیر!

شما چرا همینجوری مارو تیم دار کردی؟

بنده قصد دارم توی تیم دیگه ای تشکیل دادیم حضور داشته باشم، کاپیتان تا فردا اعلام نام و .. میکنه بنده رو به اون تیم منتقل کن!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲
سلام دوستان!

یک مدت طولانی شخصیت جدید نذاشتم اما حالا دوباره میخوام با یک شخصیت جنجالی تاپیک رو فعال کنم!

شخصیت این دوره که وقت طولانی تری شاید دو هفته بهش تعلق میگیره؛

تام مورولو ریدل معروف به لرد سیاه، اسمشو نبر یا لرد ولدمورت

هست!

پیشنهاد میکنم دو کار که ولدمورت رو اگر دراختیار داشتید انجامش میدادید و دو کار که اگر ولمورت رو در اختیارتون داشتید به هیچ وجه انجام نمی دادید رو بنویسید!

منطقی ترین، شاید طنز ترین و شاید هم تعصب آمیز ترین پاسخ انتخاب میشه و انتخاب شخصیت با خودشه، پس به خوبی فکر کنید و بعد پست بزنید.

خیلی ممنونم،
فیلیوس فلیت ویک


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲
مشعوف می سازیم!
______________________

پیروی خط آلبوس و در راستای ولدمورت زدایی و سپید پراکنی با سپید کننده قدرتمند شتک (1!) تصمیم به عضویت در محفل گرفتیم؛ باشد که چراغ راه مرگخواران و عصای دست دامبلدور باشیم!!

+ برای هر ماموریتی حدالامکان، جدی آماده ایم!


چند وجب کمتر یا بیشتر..انسانها همه در این جهان کوچکند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۵ ۲۲:۵۰:۲۳

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
====>آغاز خاطره

در اتاق دامبلدور بودم. آلبوس، سخت مشغول یادداشت برداری از یک کتاب بود و پس از چند بار ضربه به درب، متوجه حضور کسی در پشت در شد. از چهره البوس مشخص بود که از حضور شخصی در این موقع شب در پشت اتاقش متعجب شده است. صدایش را به آرامی بلند کرد و اجازه ورود داد. در خودبه خود باز شد.

زنی با ردای سبز زیتونی وارد شد. رنگ هایی محصور کننده و جذاب که با طرح های زیبا، ردایی خیره کننده آفریده بودند. اما یک زن، در آن هنگام چه نیازی به حضور در اتاق دامبلدور پیدا کرده بود. جلو تر که آمد چهره اش را دیدم، من روی صندلی چرمین با پایه های بلند چوبی نشسته بودم و به خوبی او را می دیدم.

آوروا بود. آوروا سینسترا، استاد درس نجوم و اختر شناسی. از اساتید و دروسی که من بسیار به آن علاقه داشتم. آوروا چند قدم به سمت میزِ دامبلدور برداشت. به میز یک نزدیک شد دستانش را روی میز گذاشت و به چهره آلبوس خیره شد. آۀبوس که از ورود عجیب سینسترا به اتاقش و رفتار عجیب و غریبت ترش در آن موقع شب، متعجب بود، با تردید گفت:

- اهم ... ببخشید آوروا چی شده این وقت شب؟

آوروا نگاهش را از دامبلدور برنداشت. با نگاهی سرد و بیروح به چشمان آلبوس خیره شده و درخواستش را بیان کرد:

- میخوام به اسلیتیرین برگردم!

آلبوس دستپاچه شد. اما آرامشش را حفظ کرد. از جایش بلند شد و همزمان گفت:

- برای چی؟ تو که مدت زیادی نیست توی راونکلایی!

- باید برگردم!

تاکید عجیبی در صدایش بود. در برخورد با مقامی بالاتر از خودش و رئیس هاگوارتز این رفتاری عاقلانه نبود. حتما موضوع خاصی در میان است.

- باشه باشه! عجله نکن بذار چند روز دیگه درباره اش ...

سینسترا فرصت اتمام جمله اش را به دامبلدور نداد. صحبتش را قطع کرد و با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:

- همین امشب باید رمز ورودی اسلیترین رو بهم بگی!

دامبلدور لبخندی زد. به نظر می آمد چیزی را متوجه شده اما بدون تغییری در لحنش و با نگرانی وصف ناپذیری در چهره اش قبول کرد:

- گرمای سبز، آوروا! گرمای سبز!!

و سینسترا با هیچ حرفی از اتاق خارج شد و تا دقایقی تنها سکوت بر جو اتاق حاکم بود. دامبلدور به سختی در افکارش غوطه ور مانده بود.

پایان خاطره <====

از خاطرات دامبلدور خارج شدم. سوالات بی پایانی در ذهنم می چرخید اما مهمترین سوال را از دامبلدور پرسیدم. بدون هیچ مقدمه ای رویم را به سمتش برگرداندم و گفتم:

- چرا رفتارت بعد از تاکید سینسترا تغییر کرد؟

دامبلدور لبخندی زد. به سمت قفسه جوایزش حرکت کرد. مستقیما به سمت یک جام کوچک می رفت. جام را با احتیاط برداشت و به سمت من بازگشت. جام قهرمانی مسابقات جام آتش که خود قهرمانش بوده را نشانم داد:

- این فلیوس، این!

مکثی کرد تا دقیقا متوجه شوم. ادامه داد:
- سینسترا خودش قصد برگشت نداشت! اون از ولدمورت دستور می گرفت. لرد سیاه ازش خواسته بود دعوایی در هاگوارتز ایجاد بشه و اون فقط فرمانبرداره!

نمی فهمیدم! با سردرگمی پرسیدم:
- این چه ربطی به جام مسابقات جام آتش داره؟
- روز بعد جام و نتایج این دوره فرستاده شد! آوروا ...

حرفش را قطع کرد، حال دریافتم که چرا سینسترا اینگونه قصد خروج از گروه راونکلا را داشت.
- آوروا، برنده بخش اساتیدِ این دوره است.
با تکان دادن سرش، موافقتش را اعلام کرد. سریع ادامه دادم:
- و لرد سیاه قصد داره تا با استفاده از همین جام، اقدام کنه.

صحبتم را او کامل کرد. دلیلش این بود که یک سوال در ذهنم ایجاد شد و لحظه ای مکث کردم و او ادامه داد:
- درسته! بر طبق سنت، افتخارات یک فرد پیش از اینکه، متعلق به خود فرد باشه، متعلق به گروه فرد هست. شاید کمی اجحاف در حق برنده و افتخار آفرین محسوب بشه ولی سنت ـه دیگه، کاریش نمی شه کرد. احتمالا لرد سیاه قصد داره تا با استفاده از همین سنت و این جام کوچک اغتشاشی بین دو تا از قدرتمند ترین و فعال ترین گروه ها راه بندازه. برای گرفتن حق باید دوئلی انجام بشه، دوئل شرافت میتونه این اغتشاش رو بر طرف کنه و از دردسر برزگتر جلو گیری کنه!

دیگر نیازی به توضیح نبود! دوئل ها و اقسامشان را می شناختم! دوئل شرافت، را دو بار یکی در جوانی و بار دوم دو سال پیش، انجام داده بودم. تفاوت های اندکی با دوئل های عادی داشت و موضوعی که در این دوئل مهم بود، گرفتن حقوق پایمال شده یا مشخص کردن مالکیت اصلی یک شئی بود. دلیل اصلی آمدنم به اتاق دامبلدور دوئلی بود که قرار بود انجام بدهم. حرف دیگری نمانده بود، سخنان آخر تنها درباره دوئل و قوانین مسابقات جام آتش بود.

یک ساعت بعد دفتر دامبلدور را به مقصد اتاقم ترک کردم تا دو روز دیگر در دوئلی حساس بین راونکلا و اسلیتیرین شرکت کنم.

پایان فلش بک (آغاز زمان حال)
تالار دوئل وزارتخانه سحر و جادو <====


روی میز ایستاده ام. حسی عجیب را که تاکنون تجربه نکرده ام، مرا در بر گرفته. به هیچ چیز جز عاقبت راونکلا فکر نمی کنم. به سینسترا نیز نگاهی می اندازم؛ لحظه ای برق پشیمانی را در نگاهش دیدم ولی لحظه ای بعد، او همان آوروا چند روز پیش بود، سرد، بی روح و تاریک

لینی وارنر در طرف من و مروپی گانت در طرف سینسترا ایستاده بود. همه چیز برای شروع دوئل آماده بود که ناگهان فریادی، توجه همه حاضران را جلب کرد.

نخست کسی صاحب صدا را ندید اما وقتی آوروا سینسترا، در مقابل چشمان همه حاضران دوباره فریاد "کافیه" سر داد، صاحب صدا مشخص تر از هر زمان دیگری بود.

در مقابل چشمان گرد شده ی هر کسی که آن صحنه را می دید، سینسترا درخواست پایان دوئل را اعلام کرده بود.

کم کم اشک بر گونه هایش لغزید و زانو زد و زیر لبذ گفت:
- کافیه، من از دوئل استعفا میدم!!!

هیچ کس باور نمی کرد. من حتی لحظه این را شگردی زیرکانه تصور کردم اما با دیدن اشک های آوروا، دیگر از حقیقی بودن درخواستش اطمینان حاصل کردم.

چند قدم برداشتم و به سمت آوروا رفتم که اشعه ای با نوری خیره کننده و آبیِ اسمانی به سمت او هجوم برد و کم هاله ای در هم تنیده درو او ایجاد شد و سپس زندگی را از وجودش بیرون کشید!

همه در شٌک بودند! کاراگاهان افراد را متفرق و از تالار خارج کردند و بالاخره شلیک کننده آن ورد مشخص شد. در طبقه بالای تالار و در قسمت میهمانان ویژه ایستاده بود و به محض اینکه دیگر نتوانست خودش را مخفی کند، آپارات کرد.

به سینسترا نگاه کردم. حال دقیقا نزدیک او ایستاده بودم با اندوهی بی پایان وردی خواندم و در کمال شگفتی، نوری به رنگ زرد از او ساطع شد که حاکی از این بود او زنده است. اشعه ای که برای مرگ سینسترا فرستاده شده بود، مرگ آفرین نبود.

* * * *

چند روز گذشت تا بالاخره، سینسترا توانایی حرکت و جادو را بدست آورد. سازمان مسابقات جادویی مسابقات جام آتش را اینبار منحصراً برای اساتید سه مدرسه، تکرار کرد و برنده این دور آوروا سینسترا استاد درس نجوم و اختر شناسی بود.

هیچ گاه مشخص نشد که چه کسی به سینسترا شلیک کرده و خود آوروا نیز هیچ حرفی درباره ماموریتش نزد اما تنها موضوعی که مرا متعجب می کند این است که چگونه می توانستم دوئلم را با سینسترا ادامه دهم در صورتی که آن وقایع رخ نمی داد!


------------------------------

دوست نداشتم همچین پایانی براش رقم بزنم. اما بیایید منطقی باشیم، یک زن میتونه خیلی انعطاف پذیر باشه اونم در همچین مسائلی. تحمل دوئل براش ناممکن بوده.

+ شروع خوبی داشت از نظر خودم ولی پایانش می تونست بهتر باشه.

+ به خاطر تاخیر عذر میخوام.



ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۹ ۱۴:۱۸:۱۴

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.