محفلی می مانیم !
بلاتریکس لسترنج خنده ای شیطانی سر داد. این خنده به قهقهه ای بلند تر و در عین حال سیاه تر تبدیل شد. کمی بعد نارسیسا، خواهرِ خاسکتریِ متمایل به سیاهش، با لبخندی شیطانی به او ملحق شد.
بالاخره چند دقیقه بعد، ماموریتشان را به یاد آوردند و ضمن تجسم کردن چهره اربابشان هنگام شکست آن ها، سریع تر وسایل آماده سازی معجون تغییر شکل مرکب را آماده کردند.
در خانه آیلین همه چیز بود؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن خانه پیدا می شد. اما انبار تمام مواد معجون سازی، اتاق قدیمی سوروس اسنیپ بود. نارسیسا برای برداشتن چند ماده که در کمدِ دخمه ی مخصوص اسنیپ پیدا نکرده بود، به اتاق سوروس رفت.
به محض ورود به اتاق، بوی آزار دهنده او را عقب راند. آن بو باعث شد دست نارسیسا به سمت بینی اش برود و عطسه بلندی کند.
گویی تمام بوهای بد دنیا را در آن تاق جمع کرده بودند. از بوی فاضلاب بد تر بود. یکی از آن بوها را شناخت، روغن موی سرِ اسنیپ! اما باقی آن ها برایش، ناآشنا بود.
پس از چند دقیقۀ بد بو، بینی نارسیسا به بوها عادت کرد و نارسیسا وارد اتاق کوچک اسنیپ شد.
اتاق مربع شکل بود. در هر گوشه ای از اتاق چیز خاصی دیده می شد. طبقه ها پر از کتاب بودند. او به محض ورود یک کمد چوبی و بسیار کهنه از چوب گردو را دید که چشمش را گرفت.
دیوار سمت چپ اصلا دیده نمی شد. زیرا با یک کتابخانه عظیم پر از کتاب های معجون سازی و افسون، پوشیده شده بود.
چند قدم برداشت و چرخی در اتاق زد تا کمی با اتاق و در پی آن شخصیت مرمور اسنیپ بیشتر اشنا شود. حس عجیبی در آن اتاق داشت.
پشت به دیوار سمت چپ قرار گرفت. دیوار سمت راست، تنها چند تابلوی کوچک و بزرگ در آن قرار داشت و یک میز تحریر ساده جلوی دایوار رها شده بود. تابلو ها میزبان کسی جز اسنیپ و چهره ی منزوی و موهای روغن زده اش نبودند. رنگ دیوار ها خاکستری بود و فضای دلگیری را برای یک مرد جوان ساخته بودند.
- به نظر می آد زیاد اهلِ چیزایی که جوونای دیگه اهل ـشن نبوده ... بیچاره ...!
نارسیسا زیر لب با خودش حرف می زد و در اتاق گردش می کرد. چهره های اسنیپ را در طول سالها نگاه می کرد و یا دفترچه خاطرات قدیمی اش را که در کشوی میز تحریرش را بود ورق می زد و می خواند.
تقریبا ماموریتش را فراموش کرده بود. نیم ساعت یا بیشتر در آن اتاق بود که با صدای قدم های بلاتریکس به خود آمد و دست از کنجکاوی برداشت.
سریع چند قدم برداشت تا زودتر کمد را بازکند و هنگام آمدن خواهرش خود را مشغول پیدا کردن مواد مورد نیاز در کمد نشان دهد. درب کمد را که باز کرد، خاکی را که روی آن نشسته بود به حلقِ نارسیسا فرستاد تا حدی که به سرفه و نفس نفس افتاد.
گرد و غبار در هوا پراکنده شد ولی شیشه های کوچک و بزرگِ مواد اولیه معجون سازی قابل مشاهده بود. نارسیسا دستش را تکان داد تا گرد و غبار را پس بزند. از بودن در آن اتاق خسته شده بود اما از خواندن خاطرات اسنیپ نه! بعدا باید دفترچه را بر می داشت.
سریع مواد مورد نیازش را برداشت. چند شیشه کوچک را در جیب ردایش قرار داد و چند ریشه گیاه را نیز در دستش گرفت. از روی میز فلزی و کهنه اسنیپ، دفترچه جیبی و قدیمی را برداشت و به توجه به بلاتریکس که موهای وزوزی اش در هوا تکان می خورد، از در اتاق بیرون آمد.
- آه ... بلا، چرا اومدی بالا من ...
بلاتریکس، حرف خواهرش را نادیده گرفت و خود به سخن گفتن ادامه داد:
- من؟ من چی؟ داشتی توی خانه ریدل قدم می زدی که این قدر طول کشید؟
چهره اش برافروخته بود. بلاتریکس با خشم و سریع حرفش را زد، ریشه های گیاهان را از خواهرش گرفت و با ردایی مشکی رنگ که انتهای آن روی زمین کشیده می شد و کفش هایی که صدای پاشنه شان همچون میخی در سر نارسیسا فرو می رفت به طبقه پایین رفت.
نارسیسا نیز به آرامی به دنبال خواهرش رفت. در حالی که دفترچه را در جیب ردایش پنهان می کرد و پله ها را می پیمود، صدای قدم های شخص سومی که از حیاط خانه می آمد، دستش را بر روی چوبدستی اش قفل کرد.
آن شخص هر که بود، تازه وارد شده بود!
زنده باد محفل
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱ ۱۳:۲۵:۱۵