لوییس با چشم هایش عقربه ثانیه شمار اتاقش را دنبال میکرد. برای او حتی ده دقیقه هم برای این کار زیاد بود چون، لوییس کسی نبود که بیکار باشد و به ساعت زل بزند.لوییس چشم هایش را مالید و در میان موهایش سرش را خاراند، از روی تختش بلند شد و سرش را از پنجره بیرون کرد تا شاید یک جغد کوچک قهوه ای را ببیند، اما خبری از جغد نبود.لوییس با خودش گفت: چرا این دفعه آلبوس اینقدر دیر کرده؟ و به دنبال آن ناراحتی و عصبانیتش را با ناله ای بیرون داد.
آلبوس پاتر بهترین دوست او بود و همیشه وقتی لوییس یک پیام کوتاه "عصبانیم" یا "ناراحتم" برایش می فرستاد این آلبوس بود که او را دلداری میداد.بعضی وقت ها که آلبوس در خانه اش نبود، لوییس درد و دلش را با دوست دیگرش رز ویزلی میکرد اما چند وقتی بود که رز به هاگزمید رفته بود و برای ترم جدید هاگوارتز خودش را آماده میکرد. لوییس هم کسی نبود که بخواهد اورا نگران کند و رز را از کار و زندگی اش بیندازد.امروز هم یکی از همان روزهایی بودکه لوییس لازم داشت با کسی بجزء دو خواهرش صحبت کنند چون دوخواهر لوییس منبع ناراحتی بودند...
در آن چند روز وضعیت تغییر کرده بود ویکتوریا و دومینیک شده بودند عزیز دوردونه پدر و مادرشان.
فلش بک – 2 روز قبللوییس سرمیز صبحانه نشسته بود و به گفت و گوی خواهرانش و مادرش نگاه میکرد.دومینیک گفت:
- من باید برم کوچه دیاگون! واسه خرید وسایل جدید مدرسه
- خودمون واست میگیریم لازم نیست تو بیای.
- هم من می خوایم بیایم هم ویکتوریا!
و به ویکتوریا که آن سوی میز نشسته بود اشاره کرد.فلور دلاکور آهی کشید و گفت:
- باشه میبرمتون اونجا.
لوییس بی درنگ گفت:
- پس من چی؟
- تو که چیزی نمی خوای لوییس...
پایان فلش بکاما فقط این نبود.این اتفاق چند بار و در وضعیت های دیگر اتفاق افتاد تا مانع آمدن لوییس به کوچه دیاگون شود.لوییس بار دیگر با خودش گفت: چه چیزی باعث شده رفتار مامان و بابا اینقدر تغییر کنه؟
اما صدای پدرش از طبقه پایین اورا برای شام دعوت کرد.
***
لوییس پشت میز نشست و مقداری سوپ داخل کاسه اش ریخت و پدرش هم که از قبل نشسته بود شروع به خوردن کرد.چند دقیقه با صدای هورت کشیدن سوپ گذشت تا بیل ویزلی گفت:
- مادر و خواهرات امشب میرسن.
لوییس فقط سرش را تکان داد.بیل ادامه داد:
- آخه میدونی...واست یه سورپرایز دارن.
لوییس سرفه اش گرفتو با همان سرفه گفت:
- چی؟!
- در واقع اونا واسه این نمی خواستن تورو ببرن چون سورپرایز برات داشتن.
لوییس با چشمان ورقلمبیده به پدرش خیره شدو در همان لحظه که لوییس میخواست چیزی بگوید صدای در زدن به گوش رسید.بیل باروی گشاده گفت:
- اومدن!
***
لوییس بعد شام به اتاقش برگشت و جاروی پرنده ای که آرم گریفندور بر روی آن نقش بسته بود و سورپرایز او بود را روی تختش گذاشت، شقیقه اش را مالید و گفت:
- چقدر تو خنگی لوییس!