هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
لوییس با چشم هایش عقربه ثانیه شمار اتاقش را دنبال میکرد. برای او حتی ده دقیقه هم برای این کار زیاد بود چون، لوییس کسی نبود که بیکار باشد و به ساعت زل بزند.لوییس چشم هایش را مالید و در میان موهایش سرش را خاراند، از روی تختش بلند شد و سرش را از پنجره بیرون کرد تا شاید یک جغد کوچک قهوه ای را ببیند، اما خبری از جغد نبود.لوییس با خودش گفت: چرا این دفعه آلبوس اینقدر دیر کرده؟ و به دنبال آن ناراحتی و عصبانیتش را با ناله ای بیرون داد.
آلبوس پاتر بهترین دوست او بود و همیشه وقتی لوییس یک پیام کوتاه "عصبانیم" یا "ناراحتم" برایش می فرستاد این آلبوس بود که او را دلداری میداد.بعضی وقت ها که آلبوس در خانه اش نبود، لوییس درد و دلش را با دوست دیگرش رز ویزلی میکرد اما چند وقتی بود که رز به هاگزمید رفته بود و برای ترم جدید هاگوارتز خودش را آماده میکرد. لوییس هم کسی نبود که بخواهد اورا نگران کند و رز را از کار و زندگی اش بیندازد.امروز هم یکی از همان روزهایی بودکه لوییس لازم داشت با کسی بجزء دو خواهرش صحبت کنند چون دوخواهر لوییس منبع ناراحتی بودند...
در آن چند روز وضعیت تغییر کرده بود ویکتوریا و دومینیک شده بودند عزیز دوردونه پدر و مادرشان.

فلش بک – 2 روز قبل

لوییس سرمیز صبحانه نشسته بود و به گفت و گوی خواهرانش و مادرش نگاه میکرد.دومینیک گفت:

- من باید برم کوچه دیاگون! واسه خرید وسایل جدید مدرسه

- خودمون واست میگیریم لازم نیست تو بیای.

- هم من می خوایم بیایم هم ویکتوریا!

و به ویکتوریا که آن سوی میز نشسته بود اشاره کرد.فلور دلاکور آهی کشید و گفت:

- باشه میبرمتون اونجا.

لوییس بی درنگ گفت:

- پس من چی؟

- تو که چیزی نمی خوای لوییس...

پایان فلش بک

اما فقط این نبود.این اتفاق چند بار و در وضعیت های دیگر اتفاق افتاد تا مانع آمدن لوییس به کوچه دیاگون شود.لوییس بار دیگر با خودش گفت: چه چیزی باعث شده رفتار مامان و بابا اینقدر تغییر کنه؟
اما صدای پدرش از طبقه پایین اورا برای شام دعوت کرد.
***

لوییس پشت میز نشست و مقداری سوپ داخل کاسه اش ریخت و پدرش هم که از قبل نشسته بود شروع به خوردن کرد.چند دقیقه با صدای هورت کشیدن سوپ گذشت تا بیل ویزلی گفت:

- مادر و خواهرات امشب میرسن.

لوییس فقط سرش را تکان داد.بیل ادامه داد:

- آخه میدونی...واست یه سورپرایز دارن.

لوییس سرفه اش گرفتو با همان سرفه گفت:

- چی؟!

- در واقع اونا واسه این نمی خواستن تورو ببرن چون سورپرایز برات داشتن.

لوییس با چشمان ورقلمبیده به پدرش خیره شدو در همان لحظه که لوییس میخواست چیزی بگوید صدای در زدن به گوش رسید.بیل باروی گشاده گفت:

- اومدن!
***

لوییس بعد شام به اتاقش برگشت و جاروی پرنده ای که آرم گریفندور بر روی آن نقش بسته بود و سورپرایز او بود را روی تختش گذاشت، شقیقه اش را مالید و گفت:

- چقدر تو خنگی لوییس!




پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۹:۵۸ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
هری، مانند درختی که در مقابل طوفان ناتوان باشد خودش را باخت و در حالی که هنوز به زمین چنگ میزد به داخل دریچه کشیده شد.این اتفاق مغز هری را از کار انداخت.انگار که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.کشته شدن توسط لرد سیاه و... دیگر هیچ کدام برایش همه نبود.
اما این وضعیت تنها چند لحظه طول کشید و سپس هری مانند صاعقه ای که به زمین برخورد کند، فرود آمد.هری بی درنگ بلند شد و چشم هایش که در حال سیاهی رفتن بود را مالید، سپس بلند شد و اطرافش نگاه کرد.هری در یک سالن بود که اطرافش با آینه های تمام قد پوشیده شده بود.سخف سالن بلند بود و نقش و نگارهای سفید روی آن خودنمایی میکردند.هری چند قدم برداشت و به آیینه ای که رو به رویش بود خیره شد.
در یک لحظه زخم سر هری تیر کشید. دقیقا همانطور که حدود 20 سال پیش تیر می کشید و سرش را به درد می آورد.صدایی بی روح در گوشش تنین انداخت و گفت:

- میدونستی اگه فقط یک اتفاق کوچیک توی گذشته تغییر میکرد، شاید تو الان زنده نبودی؟

صدا، صدای ولدرمورت نبود. صدا کشیده تر و بم تر بود و اگر فقط یک نفر در دنیا وجود داشت که حتی صدای لرد سیاه را می شناخت آن، هری بود.
تصویر هری در آیینه مانند رنگین کمانی موقت ناپدید شد و جایش را به مبارزه هری و ولدرمورت داد.این جنگ فرق داشت.هری نتوانسته بود ولدرمورت را شکست دهد و ولدرمورت، در حال به زبان آوردن طلسم مرگش بود.هری چشم هایش را بست و دست هایش را روی چشم هایش گذاشت.این تصاویر آنقدر برایش عذاب آورد بودند که حتی دیدن آنها هری را از هم می شکافت.از آنجا که صداهای نا مفهوم دیگری هم به گوش هری خورد، گمان کرد که حتما آیینه های دیگر هم شروع به کار خود کردند و خاطرات دیگر هری را به نوع دیگری نشان میدادند.صدای بی روح دوباره شروع به صحبت کرد:

- خاطره های غم انگیز چیزای خوبی نیستن مگه نه؟

هری نعره زد:

- دست از سرم بردار! من یک بار ولدرمورت رو شکست دادم... اون نمیتونه برگرده...غیرممکنه!

- چرا؟ چه چیزی باعث میشه لرد سیاه نتونه برگرده؟

- چون من نابودش کردم! هم خودش هم جان پیچ هاشو

صدا مکثی کرد و سپس گفت:

- دلیل خوبیه... اما خیلی اشکال داره

- من ولدرمورت رو متلاشی کردم...

هری دیگر ادامه نداد چون چیزی برای گفتن نداشت.هری هر چه سریع تر باید راهی برای بیرون رفتن از آنجا پیدا می کرد.هری از خودش پرسید: اگه آیینه رو بشکونم چی میشه؟!


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳۱ ۱۰:۰۳:۱۷



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۸:۵۵ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۸:۵۳ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۸:۵۱ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵


پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۸:۴۹ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
از: لوییس ویزلی
به: بهترین بهترینی، که در عمرم دیدم

سلام! خوبی؟ منو یادته؟من همون پسری ام که تورو ساختم!بزار بگم داستان چطوری بود.

داستان حدود 2 ماه پیش شروع شد.بدو بدو رفته بودم کوچه دیاگون تا اونجا بگردم.میدونی که،کوچه دیاگون همیشه پر از چیزهای عجیب،جادویی و جدیده که ندیدنشون یه روزی حسرت میشه. چه دیر،چه زود.یادمه قبل از اینکه توی کوچه گشت بزنم یه آه کشیدم و به کوچه نگاه کردم...یه چیزی فرق کرده بود...یه مغازه اضافه شده بود!

همونطور که خوندی گفتم که چیزهای جدید توی کوچه دیاگون زیاده اما مغازه جدید یه چیز دیگه است.مثل یه اثر هنری جدید توی یه موزه میمونه که نسبت بقیه جدیدتر و متفاوت تره.به دو سه نفر کوبوندم و خودم رو به مغازه ای رسوندم که از چوب قهوه ای پررنگ درست شده بودو روی سردرش نوشته بود"کارگاه چوبدستی سازی"همین کافی بود که بی درنگ بپرم تو مغازه.وقتی رفتم تو دیدم پر وسایل مختلفه: پر ققنوس،چوب درخت سرو و ... چند قدم رفتم جلو و به اون خانومی که پشت میز نشسته بود گفتم: اینجا چیکار می کنن؟
سوال احمقانه ای کردم نه؟! به هر حال اون خانوم بهم گفت اینجا جاییه که مردم چوبدستی خودشون رو میسازن! و وقتی خودشون چوبدستی دلخواهشون رو بسازن چوبدستی هم اونارو انتخاب میکنه.به خودم گفت: خیلی باحاله!

چند روزی از اون ماجرا گذشت و من هم هر روز میرفتم به اون کارگاه چوبدستی سازی و برای خودم چوبدستی های مختلف می ساختم.یه روزی رفتم توی کارگاه. اون روز خیلی سرحال بودم و یه چوبدستی خارق العاده برای خودم ساختم.باورت نمیشه، از چوب درخت برزیلی و مغز پر ققنوس.قدرتمند بود و رودست نداشت، از همه نظر:خوش دستی، قدرت، ریزه کاری ها و... اونو همونجا گذاشتم تا پولیشش بکنن و فردا پس فردا بگیرمش.
در یکی از همین روزهای جالب بود که یک بار دیگه به کوچه دیاگون اومدم و دیدم...شپلق!،یه مغازه دیگه هم اضافه شده!رفتم دیدم روی سر درش نوشته"کارگاه معجون سازی". راستی راستی کم مونده بود سکته رو بزنم.میدونستم که اگه همینجوری ادامه پیدا کنه و یک جای متفاوت به شماره های 19 و 20 برسه دیگه کوچه دیاگون خیلی خفن میشه.در حدی که حتی توصیف کردنش هم هیلی سخت و در واقع غیرممکن میشه!
رفتم تو مغازه دیدم کارگاه ساخت معجونه!معجون!خلاصه دیگه چندین و چند ساعتی مشغول بودم و کوچه دیاگون هم فقط با همین دوتا مغازه بهتر و بهتر شده بود.هی از خودم میپرسیدم: کی این جاهارو ساخته؟ ایدش واسه کیه؟

اما حتما خودت از همین نامه فهمیدین که این ماجرا خیلی خوب بوده و در نتیجه قسمت منفی اون سخت تر و غم انگیز تره.توی یکی از همین روزهای خفن، دوباره رفتم که به این مغازه ها سر بزنم اما دیدم نیستن!
خیلی راحت دوتا مغازه رفته بودن!بدون مقدمه و هیچ قاعده و قانونی.بعد از اینکه حسابی پرس و جو کردم دیدم برای خطرناک بودن پلمپ شده! خنده دار نیست! نزدیک بود برم وزارت سحروجادو و هرچی از دهنم در اومد بهشون بگم اما نرفتم.دیگه هیچوقت تو،چوبدستی خفن رو ندیدم.
این نامه هم برای تو بود.چوبدستی که من بهتر از اون رو ندیده بودم.امیدوارم که از صاحبت راضی باشی.




پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
باروفیو با حرکتی جهشی و مانند یک ورزشکار پرش از مانع، به سمت گاومیش پرید و دمش را گرفت.البته ناگفته نماند جوابش یک جفتک چهارکش جانانه از طرف گاومیش بود که وسط پیشانی مبارک باروفیو خورد.باروفیو که وارد حالت" " شده بود خود را پایین انداخت و دوباره پرشی روی گاومیش کرد. باروفیو در همان لحظه ای که روی هوا بود با خودش گفت: اگه ارباب الان اینجا بود حتما میگفت: آفنر بر تو باروفیو! آفنر! .باروفیو بر روی کمر گاومیش فرودآمد و شاخش را گرفت، ولی یادش نبود که شاخ گاومیش ها که مانند فرمان ماشین عمل میکنند به اندازه فرمان لامبورگینی اونتادور تیز است.

خانه ریدل ها!

هکتور گوشه و کنار خانه را زیر و رو کرد اما ارباب نبود که نبود.همان طور که هکتور آهنگ "کجایی؟دقیقا کجایی؟..." را پیش خود زمزمه میکرد صدای اربابش را شنید:

- ما اینجاییم هکتور!

هکتور بدوبدو و سینی به دست به سمت اتاق رفت که ارباب در آن چیزی مینوشید.هکتور پرسید:

- این چیه ارباب؟!

- این نوشیدنی ویژه هورکراکس است.از آن برای تقویت جان پیچ های دور از خودمان استفاده میکنیم.

و جرعه ای از نوشیدنی نوشید.هکتور که بغزش گرفته بود با صدای لرزان پرسید:

- ولی ارباب... من این معجون رو برای شما درست نکردم...کی درست کرده؟!

- چه به ما گفتی؟ این که معجون نیست احمق جان! با عصاره آویشن کوهی درست میشود!

باروفیو پشت جان پیچ گاومیش!

باروفیو شاخ گاومیش را چرخاند و چهارنعل مانند شوالیه ای به سمت خانه ریدل ها تاخت.




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
سرژ مانند فرمانده ای که فرمان حمله دهد ژست گرفت و گفت:

- یکی بره ماست بیاره! من حتی جای ماست هارو بلد نیستم.

پرسیوال حالت" " به خود گرفت و خطاب به سرژ گفت:

- آفرین به تو سرژ که سریع میری اصل مطلب! به شوماخر ماست میمالیم تا شبیه یه موجود جادویی بشه.

هاگرید از پشتش یک ماست نیم چرب درآورد و فقط با 3 بار کشیدن دست ماستی غول پیکرش به شوماخر اورا کاملا ماست مالی کرد.
پرسیوال گفت:

- میریم سراغ گرنگوتز

آغاز ماموریت جاسوسان 008

شوماخر با چهره ماستی اش به سمت لابی میرفت و با هر قدمش یک کپه ماست از او میریخت.میشد بی هیچ معطلی گفت که چهره شوماخر رقت انگیز شده است. او باید به خزانه وزیر سحر و جاو دست برد میزد... جالب نبود؟! شوماخر به زحمت به جن و با صدای کلفت شده گفت:

- من می خوام به خزانه وزیر برم!

جن آرام سرش را بالا آورد و با دیدن چهره ماستی شوماخر رنگش پرید.جن با تپه تپه گفت:

- ببخشید که از شما میپرسم ولی... شما؟!

شوماخر که برای سربلندی اش هم که شده باید از این ماموریت موفق بیرون می آمد از خودش بلغور کرد:

- من ماستیلیوس هستم... یک موجود بسیار قدرتمند و جادویی!

چهره جن عجیب و عجیب تر شد... البته چهره جن ها همینطوری هم عجیب است!اما میوقعیتی که شوماخر در آن بود می توانست سرنوشت انقلابیون را تغییر دهد و نقشه شان را نقش بر آب کند.




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
جیمز خودش را بیشتر روی میز کشید و خطاب به دامبلدور گفت:

- ولی پروفسور، همکاری با مرگ خوارها؟

ویولت مانند کسی که بخواهد خودش را از خستگی بیرون آورد چشم هایش را گود کرد و سپس جواب داد:

-راه دیگه ای نیست جیمز. اگه گری بک از کنترل خارج بشه هر دو طرف به نابودی کشیده میشن.

یوآن بی مقدمه گفت:

- راست میگه جیمز.

جیمز دیگر مخالفت نکرد.دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت:

- جیمز و یوآن.برید و به مرگخوارها توضیح بدید ما تو چه وضعیتی هستیم.

در راه مقر مرگخوارها - 20 دقیقه بعد

یوآن و جیمز مجبور شدند طبق گفته های دامبلدور پیاده به خانه ریدل ها بروند.جیمز در این راه انقدر جروبحث کرده بود که گوش های یوآن به سوت کشیدن افتاده بود.جیمز نعره دیگری زد که یوآن را به خوش آورد:

- این یه وضعیت مسخره است!تا در رو باز کنیم مرده به حساب میایم!

- نگران نباش.تا اونا چوبدستی هاشون رو دربیارن ما موضوع رو توضیح دادیم و اونا هم میفهمن بدون ما نمیتونن کاری بکنن.

- از مرگخوارها همچین رفتاری بعیده!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.