هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸
-مُرد؟

دروئلا به محض اینکه سرش را بالا گرفت، با تام خشک شده ای روبرو شد که ظاهرا با حالت متعجب و دهان باز و چشمانی بی رمق اما حیرت زده، زندگی را بدرود گفته بود.
چرا که هیچگونه علامت حیاتی در چهره تام به چشم نمی خورد.

-می دونستم. آخرشم بوکات زد کشتش. باید به عنوان نمونه ببرمش سر کلاس و به بچه ها نشونش بدم.

اما قبل از آنکه از جایش بلند شود و به طرف تام برود، اتفاق ناامید کننده ای افتاد. تام تکان خورد و این یعنی... متاسفانه زنده بود!

-هیــــــــــن!

نگاه تام هنوز روی مداد درون دستش خشک شده بود.
-پناه بر روونا! یعنی با این می نویسن؟!

تام خوف کرده بود. فکش هم افتاده بود.
اما فکش از مدت ها قبل در سکوت نشسته و رفتار اعضای سرکش بدن تام خیره شده بود. مگر او چه چیزی از چشم ها کمتر داشت که چندین پست به آنها اختصاص یافته بود؟!
فورا عزمش را جزم کرد و با پرشی بلند، سر جایش برگشت. بعد از سالها پر چانگی، حسابی ورزیده و قدرتمند شده بود.

نقل قول:
بوکات باعث مرگ موقت و حیرت فراوان از اجسام عادی میشه.


دروئلا نقطه‌ی پایان جمله را گذاشت و با دقت بیشتری به تام خیره شد.
تام مشغول فعالیت بسیار مهمی بود. اون با دقت هر چه تمام تر، نوک مداد را به صفحه کاغذ نزدیک می کرد.
با اینحال، چیزی از حالت حیرت زده‌ی او کم نشده بود.
-وایسا ببینم... اصلا چجوری باید بنویسم؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸
دوئل من و نگهبان جلوی در



-میشه، میشه... مطمئنم میشه!

سو سعی کرد خونسرد باشد؛ به خودش حرف های امیدبخش بزند و خیال خودش را بابت حمایت از خودش در هر شرایطی، راحت کند.
سو دیوانه نبود!
فقط مجبور بود. چرا که هیچ کسی آنجا نبود که حرف های زیبا و امید بخش به او بزند و برایش آرزوی موفقیت کند و نباید هم می بود! اصلا اگر کسی آنجا بود و می دید سو چکار می کند، همه چیز خراب میشد.

-فقط باید با آرامش انجامش بدم. اصلا بهتره چشمامو ببندم. آره! اینطوری بهتره. یک...

قبل از آنکه دو و سه را بگوید، یک بار دیگر چشمش را باز کرد و نگاهی به صفحه‌ی بازِ کتاب کنار پایش انداخت تا از بابت نحوه اجرای طلسم مورد نظرش، مطمئن شود. کتاب کهنه و رنگ و رو رفته ای که چیزی به تجزیه شدنش نمانده بود.
-دو فیـلترشکنیوس...

آنقدر هول شد که سه را نگفت. تا دو شمرد و ورد را فریاد زد!

«شپلخ»


-نشد.

نقشه سو با شکست روبرو شده بود. به سرعت خود را باخته و شکست را پذیرفته بود. حتی پشت خودش را خالی کرده و یک عالمه از ارزش هایش هم کم شده بود!
آنقدر از خودش خجالت کشید که کنجکاو نشد بفهمد آن صدای شپلخ، مال چه بود!
هنوز این طرف در ورودی عمارت ریدل ها و در جوار بوته های پر از خار بود. سرش را بالا گرفت تا نگاه پر حسرتی به آن طرف در ورودی بیندازد که عبور از آن با طلسم سول فـیلتر کن، برایش غیر ممکن بود.

ولی انگار نبود!

-عـــــه... من!

درست دو قدم آنطرف تر، نیم متر بعد از چارچوب در ورودی، جایی که بعد از طلسم سول فیـلتر کن قرار داشت، یک عدد سو دید. یک عدد سو، از گونه‌ی لی!

-تو منی!
-من توام!

خوشحال شد. بالاخره موفق شده بود از در عبور کند.
ولی مسئله ای وجود داشت. یک چیزی اضافه بود؛ یک چیزی مثل... یک عدد سو، از گونه‌ی لی!
-آخ!
-چته؟! چرا منو می زنی؟
-من خودمو زدم.
-خب تو منی، یعنی منو زدی! مگه بیماری که خودزنی می کنی؟
-می خواستم ببینم یه وقت از خوشحالی روح از بدنم جدا نشده؟ آخه دو تا شدم.

سوی این طرفِ در ورودی، نگاهی به کبودی پشت دستش انداخت که حاصل نیشگونی بود که دقیقه ای قبل، از خودش گرفته بود. او یک چیزی را خوب می دانست. دردش آمده بود، پس زنده بود!
-من واقعی ام. تو منی!
-من خودمم. تو منی! تقلبی! فیک!
-تقلبی خودتی! بیا این طرف تا نشونت بدم.
- اگه راست میگی خودت بیا.
-من که نمی تونم بیام اون طرف در.
-چـــــی؟!

مطمئنا پشیمانی بلاتریکس از ازدواج با رودولف، در برابر پشیمانی سو از گفتن آن حرف در آن لحظه، هیچ چیزی نبود!
-لعنت بهت! نرو... برگرد اینجا! دِ میگم نرو!

سوی کپی شده توجهی نکرد. در واقع توجه قابل توجهی نکرد! صرفا همانطور که در راهروی خانه ریدل ها پیش می رفت، سرش را برگرداند و زبانش را درآورده و با پوزخندی، به مسیرش ادامه داد.
طولی نکشید که مسیرش به پیچ انتهای راهرو رسید و از دید سوی اصلی، خارج شد.

-کجا رفتی؟

مشخص بود.
رفته بود در پیچ راهرو و ناپدید شده بود. اما سو به این راحتی ها تسلیم نمی شد. چیزی که خانه ریدل ها زیاد داشت، پنجره بود!

***

-دیدمش... دیدمش!

سو از خوشحالی فریاد زده و چیزی نمانده بود برای خودش دست بزند؛ که البته با یادآوری وضعیتش، از این کار منصرف شد. فقط محکم تر میله ی فلزی روی پنجره را در دستش فشرد و سعی کرد جلوی کفشش را در شیار بین آجرهای دیوار قرار دهد تا از ارتفاع سه متری به پایین پرت نشود.
-رفت تو اتاق بانز؟ عالیه! برو اذیتش کن. تهدیدش کن. حقا که خودمی.

خون در دست و پای سو جریان نداشت. کف دستانش عرق کرده و میله لیز شده بود. ولی خبری از داد و فریادهای بانز و رد و بدل شدن کلمات لود نشده‌ی ناپیدا و زشتِ کج کلاه نبود.


-وای تو چقد با نمکی!
-تازه یه جوک دیگه هم بلدم. گوش کن...

همین دو جمله، هر چند ضعیف و نا مفهوم، کافی بود تا سو جهت اطمینان از به وقوع نپیوستن کابوسی عظیم، همچون شامپانزه های جنگل آمازون خودش را تاب داده و به طرف پنجره‌ی سمت راستش بپرد.
-داری چکار می کنی؟!
-دو تا سو؟

صدای گرومپ و لرزش خفیفی که در زمین به وجود آمد، نشان دهنده‌ی سقوط بانز روی زمین، آن هم با صورت بود. قطعا بعد از به هوش آمدنش حسابی خوشحال میشد که انحناهای صورتش مانند لرد سیاه شده بود. ولی نمی توانست خودش را ببیند و در نتیجه، ذوقی هم نمی کرد!

سوی کپی شده اصلا خوشحال به نظر نمی رسید. به نظرش بانز سرگرم کننده بود و حالا که او غش کرده بود، باید به دنبال سرگرمی دیگری در آن خانه می گشت.

-نرو! بمون همینجا. حیثیت منو به باد نده!

سو داد زد. صدایش هم به داخل اتاق رسید. ولی گوش شنوایی نبود!
گوش شنوا در آن لحظه به راهرو برگشته و با مشکل عظیمی روبرو شده بود.
-سلام.

سوی اصلی توانست به سختی و مشقت و تحمل آسیب های جسمی بسیار، خودش را به پشت پنجره ای که انتهای راهرو قرار داشت برساند. او حتی در این راه یک لنگه کفش و یک نصفه کلاه و دو عدد انگشتش را فدا کرد.
صحنه‌ی پیش رویش، غیر ممکن ترین و ترسناک ترین و اشتباه ترین اتفاق بود. سو وظیفه داشت خودش را از خطر آگاه کند.
-نرو! نگو! برگرد! اون بزرگترین تهدید جامعه محسوب میشه تسترال!

کو گوش شنوا؟!

-چه با کمالات شدی امروز!
-چه جنتلمن!

سو کاملا از خودش قطع امید کرد. هرگز تا این حد تباهی را پیش بینی نمی کرد.

-نظرت چیه بریم تو حیاط قدم بزنیم سو؟
-رودولف؟

بلاتریکس آمد. بلاتریکس از آنسوی راهروها آمد. بلاتریکس با چوبدستی آمد!

-بلا، من کاری نکردم. فقط می خواستم سو رو بفرستم بیرون، توی حیاط.
-خب پس اول سو رو می کشم، بعد تو رو. الان کجاست؟
-چی کج‍...

نگاه متعجب رودولف، با نگاه منتظر بلاتریکس همراه شد تا نشانه ای از سو پیدا کند.
ولی نبود.

هیچ علامتی مبنی بر حضور سو در آن مکان وجود نداشت. تقصیر سو بود. میشد با نگاه کوتاهی به تبصره ها و نکته های صفحه مربوط به طلسم فرار از فـیلتر، متوجه زماندار بودن تاثیر آن شد.
ولی دیگر فرصتی نبود. طاقت بلاتریکس تمام شده بود.

-اشکال نداره عزیزم. فعلا تو رو می کشم تا بعد که سو رو پیدا کنم.

بلاتریکس بسیار به وقتش اهمیت می داد.
-آخی... گربه اومده پشت پنجره!

بلاتریکس نگاه بسیار دقیق و تیزی هم داشت. آنقدر تیز که لبه ی یک کلاه از پشت پنجره را تشخیص می داد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۸
امممم...
میشه یه دقیقه بیام تو؟ میخوام درخواست دوئل رو تحویل داورا بدم. نمیشه؟
همینجا میگم پس.
درخواست دوئل پنج روزه دارم با اون آقا که اون طرف حیاط توی اتاقک نگهبانیه. هماهنگ هم شده.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۸
ارباب!

واقعا؟!
خواب نیستم؟ يعنی بالاخره صبر و تحملم نتیجه داد؟
چقدر خوشحالم که شما برگشتین، ارباب! چه خوب شد که همچنان ارباب مائید.
ارباب، نمی دونین این مدت چی گذشت به من! یه دستم دستمال کاغذی بود، یه دستم سینی خرمایی که به زور داده بودن بهم. از پشت در جُم نخوردم، ارباب!
همونجا نشستم و چشمم به در خشک شد تا بتونم دوباره چهره زیبای شما رو بینم.

ارباب، من فقط می خواستم برم داخل خونه و همه جا رو دنبال شما بگردم. ولی طبق آخرین دستورتون، حق ورود نداشتم.
ارباب، تنها راهش این بود که از اون هاگرید مجوز ورود بگیرم. همه‌ش صحنه سازی بود، ارباب.

ارباب، میشه برگردم؟ بیام تو؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۳۳ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
آغاز ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس معجون سازی تا پایان پاییز 98، بر عهده‌ی اساتید گروه اسلیترین است.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۰:۲۸ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
آغاز ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس نجوم و ستاره شناسی تا پایان پاییز 98، بر عهده‌ی اساتید گروه هافلپاف است.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۲۱ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
آغاز ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه تا پایان پاییز 98، بر عهده‌ی اساتید گروه ریونکلاو است.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
آغاز ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس ماگل شناسی تا پایان پاییز 98، بر عهده‌ی اساتید گروه گریفیندور است.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
زرپاف
VS

ترنسیلوانیا


پست پایانی


-خونه!

درست سی ثانیه قبل، بازیکنان ترنسیلوانیا وسط زمین بازی بارگاه ملکوتی، مقابل چشمان متعجب هزاران نفر از تماشاگران فرود آمده و در مراسم نا مشخصی ایجاد وقفه کرده بودند.
سو، برخلاف هم تیمی هایش که با حالتی معذب گوشه ای جمع شده بودند، دست هایش را باز کرده و دور زمین می دوید. او از سفری طولانی باز گشته بود و حال در بارگاه ملکوتی زوپسیان، در جوار منوی عزیزش بود. آنقدر هیجان زده بود که متوجه نشد مراسم یادبودی که تمامی افراد جامعه‌ی جادویی برایشان ترتیب داده بودند را به کلی از بین برده بودند!

-يعنی چی؟ مگه ما مسخره ایم؟ این همه خرج مراسم کردم... سفارش ناهار دادم!

مافلدا که برای اولین بار برنامه هایش به هم ریخته بود، منوی خفن مدیریتش را برداشت و برنامه مهاجرت را کنسل کرد تا اعصابش آرام شود.

-کیک نمیدن؟ شوکولات چی؟

هاگرید که در میان عده ای از مرگخوارانِ چتر صورتی به دست نشسته بود، بینی اش را چین انداخت و به دنبال بوی شکلات گشت.

-اونها... یاران ما هستن؟
-یا خود روونا!


سونامی چشم های آندریا را گرفت و خودش هم نگاهش را به آسمان دوخت تا صحنه های خشن مواجه شدن لرد سیاه با مرگخواران خائنش، تاثیری روی روانشان نگذارد.

-یکی بگه جریان چیه؟ من رفتم فول آلبوم نِی نوازی چوپان رو خریدم.
-من اسم بچه‌مو گذاشتم سونامی!
-آقا، من پول اجرای این مراسمو پس نمیدما.

یوآن آبرکرومبی که بار دیگر فرصت پشت میکروفون حرف زدن را از دست داده بود، نوشته هایی که قرار بود در مدح بازیکنان ترنسیلوانیا بخواند را زیر بغل زد و جایگاه را ترک کرد.
البته... قصد داشت ترک کند!

-کجا با این عجله؟!

فنریر جلوی در ورودی ایستاده و راه او را سد کرده بود. نگاه پر از خشمی به یوآن انداخت و او را از گردن بلند کرد و روی صندلی گزارشگر کوبید.
-گزارش کن.
-چی رو؟
-بازی آخر رو.
-مگه باز...

فنریر سر یوآن را گرفت و به طرف زمین بازی چرخاند.
بازیکنان ترنسیلوانیا روی جاروهای خود نشسته و در آرایش همیشگی‌شان قرار داشتند. در سمت دیگر، بازیکنان زرپاف بودند که در آرایش مثلثی شکل، پشت سر ماتیلدا ایستاده بودند.

-چجوری آخه؟
-بالاخره مافلدا خرج کرده. نمیشه بدون مراسم باشه امروز. شروع کن دیگه.
-بوقیا... نزن! میگم، میگم...

با صدای سوت ابیگل، همهمه‌ی جمعیت خوابید و بازیکنان هر دو تیم، به پرواز در آمدند. یوآن هم به حرف زدن درآمد.
-خب... بازیکنا انگار نه انگار که قرار نبوده بازی کنن؛ دارن تو زمین می چرخن. دامبلدور هم که دوباره شناسنامه‌شو تمدید کرده و خوشحال تر از همیشه، جلوی حلقه های دروازه وایساده. از سنشم خجالت نمی کشه اصلا!

آگاتا سرخگون را محکم گرفته بود و در حالی که ارنی و پوست تخمه دو طرفش پرواز می کردند، به طرف دروازه ترنسیلوانیا می رفت.

-بزنش!
-نه، نمی زنم. دردش میاد.

آندریا با چشمانی که تقریبا از حدقه خارج شده بودند، به سونامی خیره شد و در آخرین بازیشان فهمید که چرا سونامی تا آن زمان، یک بازدارنده را هم به طرف کسی پرتاب نکرده بود.

-بگیرش! داری چکار می کنی؟
-بیا... بیا تو هم یه کم از این پوست تخمه ها ره بذار دهنت... نمک داره. فشارت نیفته.
-لعنت بهت تسترال چندش.

گابریل ارتفاعش را کم کرد تا گوشه ای پیدا کرده و محتویات معده اش را تخلیه کند.

-ماتیلدا و ســـــــــو لـــــــــی رو می بینید که همینطوری دارن برای خودشون توی زمین می چرخن. احتمالا اسنیچ رفته یه جایی بین تماشاگرا قایم شده تا پیداش نکنن. به نظرم باید... چی شد؟!

کوه شکافت.
پودر شد.
تنها کوه موجود در بارگاه ملکوتی، به فنا رفت. تماشاگران آن قسمت از سالن که جایگاهشان به کوه متصل بود هم محو شدند.

-من دارم بالا میارم...

گوینده‌ی جمله‌ی قبل، گابریل نبود. گابريل همان موقعی که کوه ریزش کرد، زیر انبوه خاک و سنگ ماند و پودر شد.
سونامی بود که دچار حالت تهوع شده و نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.
تلاشش را کرد... ولی نتوانست.

همزمان با سیل عظیمی که سالن را در بر گرفت و کلاه سو و آگاتا را که بر سر سرخگون جدل می کردند، در خود فرو برد، لرزش وحشتناک زمین، جمعیت را به جیغ و فرار واداشت.

-عجیبه که سدریک هم از جاش تکون نمی خوره. د آخه مگه تو رو هم مثل من مجبور کردن همونجا بمونی؟ فرار کن دیگه.

یوآن در آن شرایط سعی داشت جان دیگران را نجات دهد.
دامبلدور در حالی که به صورت زیگزاگی حرکت می کرد تا از ریزش سنگ و امواج سونامی در امان بماند، خودش را به سو رساند.
-بابا جان، جریان چیه؟
-نمی دونم... چرا همه چی به هم ریخته؟

-آخر زمون شده!

یکی از تماشاگران به کمک آنها آمده و مسئله را حل کرد.

-بابا جان... به چیزی دست نزدی اونور که بودیم؟
-فقط یه دکمه قرمز گنده.
-بدبخت شدیم...

تابلوی امتیازات، در حالی که روی صفر_صفر مانده بود، با صدای بلندی روی زمین افتاد و در شکاف عمیقی که ایجاد شده بود، فرو رفت.
مردم به این سو و آن سو می دویدند و در تلاش بودند تا راه نجاتی پیدا کنند.
اما طولی نکشید که نیروی قدرتمندی، همه چیز و همه کس را به درون شکاف زمین کشید.
بازیکنان نیز از این قاعده مستثنی نبودند و همه‌شان در حالی که دست و پا می زدند، به اعماق زمین فرو رفتند.

-يعنی انقدر من بدبختم که یه گزارش درست نمی تونم داشته باشم؟ دنیا هم تموم شد؟

یوآن در حالی که همراه اتاقک گزارشگری بلعیده شد، آخرین غر عمرش را هم زد.

دیگر هیاهو و صدایی وجود نداشت. فقط کاپیتان نصفه و نیمه ی ترنسیلوانیا بود که تا زانو در زمین فرو رفته بود و تلاش می کرد دستش را به جایی بگیرد و خود را بالا بکشد.
هیچ چیزی نبود. جز گوی طلایی رنگی که در لحظه آخر، درست قبل از آنکه همه جا تاریک شود، درون مشتش قرار گرفت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
نقل قول:

سوروس اسنیپ نوشته:
سلام به مدیران سایت و ایفای نقش واینکه خدا قوت.

حقیقتا یه سوال دارم ولی نمیدونم کجا بپرسم.
و سوالم اینه که آیا میتونم بیو گرافیه شناسمو تغییر بدم؟
و اگر میشه چطور؟
سلام.

معرفی شخصیت قابل تغییره. فقط کافیه یه پست توی تاپیک معرفی شخصیت بزنید و معرفی جدیدتون رو ارسال کنید تا جایگزین بشه.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.