هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۰:۴۵ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹
خلاصه:

لرد سیاه بعد از خوردن استخون های یه پیرزن، دچار توهم شده و همه رو به شکل میوه و سبزی می بینه. همراه رون ویزلی به محفل می ره و محفلیا از وضعیتش سوء استفاده می کنن و ازش آش درست می کنن و می برن که بفروشن.
مرگخوارا که متوجه شرایط لرد شدن می خوان نجاتش بدن اما محفلیا آش رو به قیمت زیادی می فروشن. در نتیجه مرگخوارا، رودولف رو به همراه یک تی به نون خشکی میفروشن تا پول لازم برای خرید لرد آشی رو بدست بیارن!
* * *


رودولف که معلوم نبود چگونه از دست نان خشکی فرار کرده بود، متاسفانه به سرعت خودش را به سایر مرگخواران رساند تا سوهان روحشان باشد!

-یکی آش رشته مامانو خریده و داره می خوره.

با شنیدن فریاد مروپ، بلاتریکس با سرعت به سمت مردی که کاسه آشی در دست داشت رفت. کاسه را به زور از دستش گرفت. سپس با چاقویی دل و روده مرد را از هم شکافت و مقدار آش خورده شده را هم از معده اش بیرون کشید و به درون کاسه برگرداند.
-سرورم بلاخره پانکراستونو پس گرفتم. اصلا نگران نباشید، به زودی بقیه تیکه هاتونم از محفلیا پس می گیرم.

سپس پول فروش تی را به محفلی ها داد.

-این پول که کافی نیست. مگه این صف به این طولانی رو نمی بینید؟ اگر این دیگ آش رو به این صف طولانی بفروشیم هزار برابر این پولی که شما بهمون دادید رو بابتش میدن!

بلاتریکس زیر لب غرغری کرد و پیش سایر مرگخواران برگشت.

-حرص نخور بلاتریکس مامان. مامان یه فکری داره. اگر آش محفلی ها بدمزه بشه دیگه نمیتونن بفروشنش.

مروپ دستش را در جیبش کرد و یک ظرف فلفلدان بیرون آورد.
-کافیه این فلفل رو یه طوری که نبینن داخل دیگ بریزیم. اینطوری آش قابل خوردن نیست و نمیتونن عزیز مامانو بفروشن.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۴ ۰:۴۹:۲۵



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
-هنوز نمیشه بیام بیرون پروفسور دامبلدور؟
-نه هری. هنوز دارند دنبالت می گردن!

هری که سرش را از لا به لای ریش های دامبلدور بیرون آورده بود آهی کشید.
-اگر پدر و مادر داشتم هیچ وقت برای شرکت توی نمایش تحت تعقیب قرارم نمی دادن؛ از اون مهم تر هیچ وقت یه شپش بهم گیر نمی داد که بیا با هم گرگم به هوا بازی کنیم!

دامبلدور ریشش را خاراند.
-بهتر شد پسرم؟
-نه پروفسور فقط یکم قلقلکش دادین.
-اوه پسرم. تام و مادرش دارن میان اینور. پنهان شو!

لرد با بی حوصلگی رو به مادرش کرد.
-خیر مادر...ما به بالای سالن نمی رویم. ما اربابی هستیم قدر قدرت و از همینجا هم می توانیم کله زخمی را پیدا کنیم. فقط کافیست کمی تمرکز نماییم.

شپش که حوصله اش از هم بازی نشدن هری پاتر با خودش سر رفته بود با لگدی او را به بیرون از ریش ها پرتاب کرد و پسر برگزیده درست جلوی پای لرد سیاه بر زمین افتاد.

-دیدین گفتیم مادر؟ قدری تمرکز نمودیم و به راحتی کله زخمی را پیدا کردیم. حالا می توانیم به دیگر تدارکات تئاترمان بپردازیم.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
مرگخواران شروع به مشورت کردند. از آنجایی که نوع حیوان خانگی مشخص نشده بود به دم دست ترین موجود ممکن در یک پارک نگاه های شیطانی انداختند.

-الان می گیرمش!

هکتور از فاصله ای دور به سرعت به سمت گنجشکی شروع به دویدن کرد، هنوز به آن نرسیده بود که گنجشک از جایش پرید.
-بلاخره می گیرمش.

از آنجایی که ظرافت در انجام کار اهمیت چندانی برای هکتور نداشت ساده ترین حالت گرفتن یک پرنده را در نظر گرفت. پاتیلش را به آسمان پرتاب کرد؛ پاتیل به کله گنجشک مفلوک برخورد کرد و پرنده مستقیم به سمت زمین سقوط کرد.

-گرفتمش.

لرد نگاهی ناامیدانه به گنجشک ضربه مغزی شده ای که هکتور در دستش نگه داشته بود انداخت.
-ما حیوان خانگی زنده می خواستیم هک قسی القلب!

مرگخواران به دنبال گزینه دیگری برای حیوان خانگی لرد شدن گشتند.




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
نه چندان خوشحال مروپ؟ مروپ بسیار هم خوشحال بود! فقط کمی داشت حرص می خورد. کمی هم دوست داشت مالی را با ساطور به هزار تکه تقسیم کند. کسی بجز او حق نداشت برای پسرش آشپزی کند. آشپزی برای عزیز مامان حق او بود...سهم او بود!

-برای پخت سوپ پیاز باید با عشق به قابلمه ای که میخواین توش سوپ رو بار بذارید نگاه کنید.
-الکی میگه...با نفرت هم نگاه کنید جواب میده فرزندان مامان.

مالی با تمام وجود می خواست شر مروپ را که با خشم به او زل زده بود و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت کم کند. دو عدد پیاز را در دست مادر لرد سیاه گذاشت.
-خب...شما برو این پیاز هارو با عشق رنده کن.
-کجا برم؟ همینجا رنده می کنم خب!

مروپ از جایش برخاست و کنار مالی نشست. رنده را در یک دست و پیاز را در دست دیگرش گرفت و در یک سانتی متری قرنیه چشم مالی مشغول رنده کردن شد.
-چرا اینجا رنده می کنی خب؟ این همه جا!
-اینجا پیاز های مامان با کیفیت تر رنده میشه.

مالی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد از جایش برخاست و به طرف دیگر آشپزخانه رفت.

-صبر کن کجا رفتی؟

مروپ نیز به دنبالش راه افتاد و همانجایی که مالی نشسته بود به رنده کردنش ادامه داد.

-مگه نگفتی اونور پیازا با کیفیت رنده میشن؟
-نه الان دقیقا همین جا بهتر آنتن میدن!
-گرفتاری شدیم.

مروپ تصمیم داشت تا می تواند "مالی آزاری" کند و در آشپزی اش دخالت نماید!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
-هوووم...اسرار؟! اونم زیر دریا! دقیقا چه نوع اسراری همسر عزیزم؟
-پری دریایی! نه...منظورم اسراری بود که میتونه به قدرتمند تر شدن ارباب کمک کنه. فکرشو کن بلا...شاید بتونیم اون پایین یک دستگاه "نیزه سه شاخ خدای اقیانوس ها" رو پیدا کنیم تا باهاش من پادشاه اقیانوس بشم و حرمسرای اقیانوسی راه بنداز...
-
-نه نه بلا عصبی نشو...منظورم این بود یه نیزه سه شاخ پیدا کنیم و برای ارباب ببریم تا ایشون ارباب اقیانوس ها بشن!

بلاتریکس در فکر فرو رفت. قطعا تملک چنین نیزه قدرتمندی می توانست مایه رضایت و شادمانی لرد سیاه شود.
چه هدفی از این بالاتر؟
-خب، چطوری باید بریم زیر آب همسر زیر آبی رونده عزیزم؟

چهره رودولف بسیار رضایتمند به نظر می رسید.
-کافیه بریم وسط دریا و خودمونو به غرق شدگی بزنیم تا دوتا پری دریایی با کمالات بیان و نجات غریقمون بشن و مارو با خودشون به زیر دریا ببرن.

وسط دریا

سدریک در حالی که بالشش را روی موج های دریا و سرش را بر روی آن گذاشت بود شروع به فریاد زدن کرد.
-آهای...همگی ما داریم غرق میشیم. آب توی شش هامون نفوذ کرده. نمیتونیم نفس بکشیم حتی. دیگه داریم میمیریم. کسی نبود بیاد نجاتمون بده؟ مردیما!

مروپ که تحت تاثیر تلاش های سدریک قرار گرفته بود ناگهان نگاهی به خلاصه بدبختی هایشان در چند پست قبل انداخت.
-میگما...فرزندان مامان دقت کردید که ما اصلا شنا بلد نیستیم و قوری مامان هم نتونست شنا یادمون بده؟!

مرگخواران که سر هایشان را می خاراندند به یکدیگر و سپس به مروپ نگاه کردند.

-یعنی جدی جدی داریم غرق میشیم؟ ولی من همیشه فکر می کردم توی یه پاتیل پر از معجون غرق بشم نه تو دریا!

از آنجایی که تا آن لحظه اثری از پری دریایی های باکمالات یافت نشده بود، مروپ وقت را غنیمت شمرد و در این دم آخری مشغول پخش "حلوای عرق نعناع" بین فرزندانش شد.




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
(پست پایانی سوژه)


گادفری و گویل و آندریا در حالی که سر هایشان را می خاراندند با تعجب به چنگک نگاه می کردند.

بلاخره آندریا خودش را جمع و جور کرد.
-واقعا که. حتی نتونستین تشخیص بدین که یه چنگک به لباس گویل گیر کرده!

گادفری اخمی کرد.
-مگه خودت تشخیص دادی؟!

آندریا نهایت تلاشش را کرد تا هیبتش را حفظ کند.
-آم...آره...یعنی خب...چرا من باید تشخیص بدم اصلا؟!

سپس به شکل دردناکی به یاد قیمت مهاجرت جادوگران به آن ور آب که معادل هفت گالیون ناقابل بود افتاد.
-شماها دارین دنبال زوج می گردین و باید به بلوغ عقلانی رسیده باشین نه من. اصلا برین سراغ همون ادامه تحصیلتون!

و طوری که کسی متوجه این پیچاندن ماهرانه نشود با خشم از مغازه خارج شد. با خروج آندریا، اشلی که معلوم نبود از کجا سر رسیده بود وارد مغازه شد.

-عه اشلی خودتی؟ ما فکر کردیم تا الان بخاطر فوران خون از حدقه چشمات جان به جان آفرین تسلیم کردی!
-بعدم رهام کردید که زودتر جان به جان آفرین تسلیم کنم دیگه؟ نه؟

گادفری و گویل به گیتاری که مانند چماق در دست اشلی قرار گرفته بود چشم دوختند و آب دهانشان را قورت دادند.

یک هفته بعد

بر روی تمامی دیوار های دهکده هاگزمید دو اعلامیه ترحیم به چشم می خورد که خبر از مرگ دو جوان ناکام بر اثر اصابت گیتار بر فرق سرشان می داد. رهگذران با دیدن این اعلامیه ها آهی از سر ناکامی این دو جوان از دست رفته می کشیدند و از معابر گذر می کردند.

پایان




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
-کیستی ای سیاهی؟
-اوا مرلین مرگم بده از توی قبر داره صدا میاد!

بلاتریکس و ادوارد و رکسان به وضوح صدای مروپ را شناختند.

-بانو مروپ بیاین ما رو بکشید بالا. این پایین خیلی چندش آوره.
-گفتی چیکار کنم رکسان مامان؟ صدات نمیاد!
-ما رو از اینجا بکشید بیرون.

پس از فریاد رکسان، لحظه ای سکوت بر قبرستان حاکم شد.

-بازم صداتون نیومد فرزندان مامان!
-

رکسان که دیگر از بیرون آمدن از آن قبر ناامید شده بود با صدایی بغض آلود شروع به صحبت با خودش کرد.
-چقدر دلم برای اون سیب های ترسناک بانو تنگ شده.
-کدوم سیب هام رکسان مامان؟ همون سیب قرمزا؟
-عه صدای منو شنیدید بانو؟ من که داشتم آروم با خودم صحبت می کردم.
-نه نشنیدم رکسان مامان‌...پیری و ضعیفی گوش دیگه!

بلاتریکس که عصبی بود لگدی نثار پیتزا فروش کرد.
-این پیتزا فروش هم که به هیچ دردی نمیخوره.
-چشمم روشن. اون پیتزا فروش اونجا چیکار میکنه فرزندان مامان؟ نکنه چشم مامانو دور دیدین پیتزا خوردین؟
-نه نه...باور کنید من اصلا از کش اومدن پنیر پیتزا چندشم میشه! حالا میشه ما رو بیارین بالا؟

مروپ کمی تفکر کرد.
-بابت بخش اول صحبتات آفرین رکسان غذای خونگی خورنده مامان اما متاسفانه بخش دوم صحبت هاتو اصلا نشنیدم.




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
خلاصه:

اتوبوس شوالیه یه تور مسافرتی برگزار کرده. مرگخوارا و محفلیا توی این تور شرکت کردن اما اتوبوس سر راه پیاده شون کرد و غالشون گذاشت. اونا مدتی دنبال محلی برای اقامت گشتن که دوباره اتوبوس شوالیه سر رسید.

* * *


-نه تنها ما را غال گذاشت بلکه با بوقش صحبتمان را نیز قطع کرد!

مرگخواران به نشانه سرزنش سر هایشان را برای اتوبوس تکان دادند.

-چیشد که برگشتی بابا جان؟ نکنه از اون خاموش کن هایی که به رون دادم به تو هم دادم فرزندم؟!

اتوبوس آب بینی اش را که همان مایع ضد یخ اش محسوب میشد بالا کشید.
-غالتون گذاشته بودم و داشتم به ریشتون میخندیدم که حسن مصطفی پاش رفت روی سیم سرور و جهیزیه دختر مینی بوسیم آتیش گرفت! آخه این درسته؟

اشک در چشمان دامبلدور حلقه زد.

-حالا مجبورم مسافرکشی کنم تا دوباره برای دخترم جهیزیه جمع کنم. آخه اینم درسته؟

دامبلدور زار زار گریه کرد و دستش را برای دلداری چند بار بر روی سپر اتوبوس کوبید.

لرد که طاقت دیدن چنین صحنه های احساسی را نداشت، رفت سراغ اصل مطلب.
-خب که چه؟!
-بیاین سوار بشید تا اینور و اونور ببرمتون دیگه.
-خیر سوار نمی شویم. از کجا معلوم دوباره ما را جا نگذارید؟

اتوبوس در فکر فرو رفت. باید امکاناتی ارائه می داد که مرگخواران را به ادامه سفر با او وسوسه کند.




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
-نه ارباب...زندست!

دکتر بزی در میان محتویات معده فنریر که شامل مقادیر عظیمی اسید معده، کش مو و کالباس می شد تکانی خورد. سپس برخاست و روی سم هایش ایستاد.
-من قهرم اصلا...به جامعه پزشکی بزستان توهین شده! بجای استقبال گرم ازم هنوز وارد سوژه نشدم بلعیده شدم!

مروپ نگاهی پر از سرزنش به فنریر انداخت.
-فنریر مامان؟ آیا می دانستی خوردن بزی که برای معالجه ت اینجا اومده کاملا خلاف ادبه؟ نچ نچ نچ جدا که خجالت آوره. من اینطوری تربیتت کردم؟!

مرگخواران نیز همگام با مروپ شروع به نچ نچ کردند. فنریر که زیر نگاه های سرزنش آمیز، رنگش تبدیل به صورتی مایل به قرمز شده بود سرش را پایین انداخت.
-خانم اجازه؟ دیگه تکرار نمیشه!

دکتر بزی که این بار مطمئن بود خورده نمی شود به فنریر نزدیک شد تا معاینه اش کند.




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
-این گونی تنگ و تاریکه درست مثل همون اتاق زیر پله خونه عمو ورنون اینا! اگر پدر و مادرم زنده بودن هیچ وقت سر از این گونی در نمیاوردم. امان از یتیم بودن...اما از مکان های تنگ و تاریک...امان از...

مرگخواران با تعجب به گونی که دست ربکا تکان تکان میخورد و نق می زد نگاه کردند.

-این گونی، زخم صاعقه مانندمو می آزاره. هـــی...پروفسور کجایین که بگین درد بخشی از وجود بشره هری و با این جملات منو خام کنید؟
-چقدر حرف میزنه! حالا تا بردنش پیش ارباب چطوری باید این همه حرف زدنش رو تحمل کنیم؟
-من زیاد حرف می زنم؟! من؟! من از روزی که یتیم شدم گوشه گیر و ساکت شدم. تازه کتک های عمو ورنون و تحقیر های اسنیپ هم در این گوشه گیری بی تاثیر نبود! از روزی که سیریوس...

مرگخواران که حوصله شان سررفته بود دنبال راهی برای ساکت کردن هری پاتر گشتند.
-من که میگم از گونی در بیاریمش و روی دهنش چسب نواری بزنیم.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.