بسمه تعالي
ترنسيلوانيا در مقابل رابسورلاف
پست اوّل:- اوّل خونسردیت رو حفظ کن.
- نمی خوام! نمی خوااااام!
فنریر فریاد زده و نیمی از میز را دور زد تا به اعضای تیم ترنسیلوانیا برسد.
- پس حداقل همونجا بمون! حالا مگه چی شده؟!
ترنسیلوانیایی ها نیز نیم دیگر را از دست او فرار کرده بودند.
گرگینه که از فرط خشم چشمانش خون افتاده بود، تکه کاغذی را که در دست داشت در هوا تکان داده و سپس آن را روی میز کوبید!
- جهنم رو زدید داغون کردید! همه آتیشاشون خاموش شده! کلی گل و درخت دراومده! همه دارن خوش می گذرونن اونجا! غول کثیفی الان از منم تمیز تر شده!
بازیکنان ترنسیلوانیا نگاهی به پوزه و پنجه های خونین و موهای شانه نشده رئیس کردند، به نظر نمی رسید غول کثیفی خیلی تغییر کرده باشد.
- خسارت می خوان.
بازیکنان ترنسیلوانیا که به چرک کف دست علاقه ای نداشتند، بی توجه و بی احساس به فنریر خیره ماندند.
-فدراسیون از کجا باید پول بیاره بده بهشون آخه؟!
-فدراسیون؟
اشلی ساندرز بدون آنکه دست از کوک کردن سازش بردارد و نگاهی به رئیس و ترنسیلوانیایی ها که دور میز می چرخیدند بیاندازد، وارد بحث شده بود.
- پس کی بده؟
اشلی سرش را از سازش برداشت:
- اولا. سر من داد نزن! دوما. خودشون خراب کردن، خودشون هم باید خسارتش رو بدن.
بازیکنان ترنسیلوانیا که در خورد و خوراکشان هم مانده بوده، شب ها را در گرمخانه صبح می کردند جیغ کشان خودشان را به در و دیوار کوبیدند.
- نکنید! دِ! سو اون که کلاه نیست! آروم، آروووم!
-بعععع!
فنریر ماسک تیره رنگ را از روی سر سو لی برداشته و با لبخندی که تعداد قابل ملاحظه ای از دندان هایش را نشان می داد، به سمت گوسفند برگشت.
- شما راحت باش.
- بععع؟! خجالت بکش مگه خودت... چوپان، چوپان! من چی تو می شم؟
- من از کجا دونستمه؟... دام من هستی؟
گوسفند "ایش"یی گفته و ساق پای چوپان را چسبیده و سعی کرد خودش را پشت او پنهان کند.
- خیلی خب، اینم فاکتور خسارت هایی که وارد کردید.
- اممم... این می شه چه قدر؟
***
بازیکنان تیم روی راه پله بخش بازی های جادویی وزارتخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته بودند.
- آآااااا! پاهات رو جمع کن پیری!
دامبلدور زانوی غمش را پهن کرده بود.
- خب می گم، حالا از کجا باید هیجده تا... به این چی می گن؟
سونامي که ریاضی اش خوب بود برگه را از دست آندریا گرفته و نگاهی به آن انداخت.
- عزیز دلم این هیجده تا صفر داره دیگه، سادّه اس!... چیزه... اپیلاسیون. می شه دوازده تا اپیلاسیون.
- اسمش اونقدرا مهم نیست، از کجا جورش کنیم؟
سو این را گفته و کلاه اش را محکم روی سرش کشید:
- آآآآآخ!
عضلات کلاه هنوز از بازی قبلی گرفته بود.
- کسی رو نمی شناسید که بشه ازش پول قرض گرفت؟
دامبلدور کمی ریشش را خارانده و به فکر فرو رفت، او دوستان و آشنایان فراوانی داشت.
- اممم، نیکلاس فلامل فکر کنم دوتا فراکسیون بتونه بهمون قرض بده. اما بازم ده تا می مونه.
پیرمرد سپس با شدّت بیشتری مشغول خاراندن سر و صورتش شد.
- چی شد یهو؟
ترنسیلوانیایی ها با دیدن شپش هایی که از سر و روی پیرمرد می ریخت از وی فاصله گرفتند. ناگهان دو برّه با حوله های سبز و آبی از ریش های پیرمرد بیرون جستند.
- بی تربیت ها!
- از سنّت خجالت بکش! به ما چه که تو شیپیشویی.
بره سپس دست در پشم هایش کرده، شپشی در آورده و به سوی دامبلدور انداخت. در همان لحظه شپش که بی اراده به سوی دریای موهای نقره ای پرواز می کرد فریاد می زد:
- نه! نــــه! ریش های دامبلدور نـــــــــه!
در همان حال موجوداتی ناشناخته و میکروسکوپی از انبوه موها برای او دست تکان می دادند. سو لی که از این شرایط صعب و لاینحل به تنگ آمده بود، جورابش را در آورد.
- نههههههه!
این سونامی بود که فریاد می کشید.
- چی شده بابا جان، کاری نکرد که بنده خدا چرا الکی جوّ می دی؟
- اون جوراباش رو در آورد تا توم شنا کنه! می خواد tم رو بدزده و بعدش بفروشه!
سونامی بیش از اندازه روی tاش وسواس داشت.
- راست می گه بابا؟
- آره.
سونامی جامعه و گرگ هایش را خوب می شناخت که روی tاش وسواس داشت.
- اممم... سو می شه جورابت رو بهم بدی؟
-آره.
سو جورابش را به دست آندریا داده و او نیز آن را به سرعت روی سرش کشید.
- یالا هر چی دارید و بدید وگرنه خط خطیتون می کنم!
- ما اینوریم.
- آهان، خب.
جوراب هایی که آندریا روی سرش کشیده بود، پشمی بودند.
- اگر هر چی دارید نسلفید یه خط حسابی روتون می اندازم!... آخ، کی ای؟ چه قدر سفتی! یکی بیاد کمکم کنه!
چاقوی آندریا درون دیوار گیر کرده و او تلاش می کرد تا آن را بیرون بکشد.
- بچه ها، هر چی دارید بذارید وسط ببینیم چه می شه کرد باهاش.
گابریل دست در جیب هایش کرده و چندین سنگ سفید بیرون کشید.
- بفرمایید.
- اینا چین؟
- پولن دیگه! پول تمیز! خودم اینقدر سابیدمشون که سفیده سفید شدن!
کاپیتان آهی کشیده و چند سکه خودش را نیز از جیب بیرون آورده و کنار پول های گابریل گذاشت. در این بین چوپان رو به گوسفندش کرده و سپس وی را به شدّت تکاند.
- نع ع ع ع ع ع ع!
با لرزش شدید جانور در دستان مرد، تکه های طلا و بسته های اسکناس و چک و دفترچه های بانکی به این سو و آن سو پرتاب می شد. پس از مدّتی چوپان، گوسفند را زمین گذاشت:
- این ها چی هستنه؟!
- پس اندازمه. برا روز مبادا.
- خب الان هم مبادا هسته.
گوسفند که با اضطراب روی زمین خم شده و دار و ندارش را جمع می کرد، به جان چوپان غر زد.
- من که اسمم توی تیم نیست! به من چه!... پاتو بردار جز جیگر زده!
جانور پس از آن که پیرزنی را به سویی پرتاب کرد، چِکَش را از محل سابق واکر وی برداشته و پریشان حال دور شد.
- روزگار مزخرفی هسته! همین دیروز گفتمه شه که ماشین خراب هسته، چیزی نداری؟
- مگه تو ماشین داری؟
- نِه.
-
بگذریم... دامبل تو چیزی نداری؟
پیرمرد دست در جیب هایش کرده و سپس دو مشتش را بالا آورده و هر چه داشت روی میز ریخت.
- بععع!
- این طوری نکن بابا، نعمت خداست!
دامبلدور یکی از آب نبات های موآلود را به سختی جدا کرده، دو شپشی که روی آن بازی می کردند را به بالای سرش منتقل کرده و با لذت زاید الوصفی مشغول لیسیدن آن شد.
- خیلیم خوشمزه اس!
و دوباره سکوت...
پلشخ! یک تکه کاغذ باد آورده آمده و به صورت سو لی چسبیده بود. دخترک آن را از صورتش جدا کرده و روی آن را خواند:
آیا در بدهی غرق شده اید؟- اممم... آره.
تکه کاغذ بعدی به صورت آندریا برخورد کرد:
آیا هیچ پولی برای شروع کار ندارید؟- تقریبـــا.
تکه کاغذ بعدی به صورت دامبلدور خورد:
آیا هیچ ایده ای برای حل مشکلاتتان نمی یابید؟- درسته.
تکه کاغذ بعدی را گابریل روی هوا گرفت:
چاره کار شما پیش جاهان جیموریه! ترنسیلوانیایی ها دقیقه ای بعد شتابان به سمت محل اقامت جاهان جیموری رهسپار شدند.