هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
بسمه تعالی



سوژه جدید:

خانه گریمولد غرق بود در تاریکی و سکوتی سخت و سنگین که می شد خزیدن اراده ای پلید را در آن احساس کرد. تعفنی که گویی از قلب شیطان برخاسته و آبستن واقعه ای ناگوار است، فضا را در بر گرفته بود. مشامه ای که از سه بیگانه آشنا بر می خواست.

- هیسس!
- خودت هیس!
- من که مثل تو صدا نمی دم که می گی هیسس.
- چرا گفتی هیس... هیس خودشم صداست. هیسسسس!
-فسسسس.
- یا رکابی نَشُسته مرلین! ... یه بار دیگه از این صدا ها در آوردی می زنم هشتک و پشتکت می کنم.
- راست می گه، اصلا درکی از موقعیت و مکان مناسب برا شوخی نداری.
- هی هی هی هی.

سه فرد نقاب پوش، پنهان شده در میان سایه ها، با یکدیگر جر و بحث می کردند.

- خب حالا کدوم طرفی باید بریم؟
- از این ور!
- از اون ور!

آن ها از آن ور رفتند.
پاورچین پاورچین در تاریکی به سویی می شتافتند که قربانی در آن آرام گرفته بود.

- حالا مطمئنید خوابیده؟
- بی درک های از آرمان های جامعه بشری... خررررررر.

آن سه نفس ها را در سینه هایشان حبس کرده و به مرد زره پوش درون تابلو خیره ماندند.

- بشر متمدن آرمانگرای نئولیبرال...پففففف.

نقاب پوشان که متوجه شدند سر کادوگان مشغول خواب گویی است و قصد بیدار شدن ندارد، به یکدیگر لبخند زدند.

- اممم... چی شده؟ چرا منو نیگا می کنی؟

نقاب لخندشان را پوشانده بود. دزدی که برای آدم حواس نمی گذارد...


***


- کوو؟ کجاست؟! کدام شما دستش را از راستی کج نموده؟! کدام شما... خوب شد آمدید پروفسور قربان! خوب شد که اگر این نمی شد، چشمه ای از خون و روده و ...

شوالیه پیر کمی فکر کرد.

- نوک زبانمان است! الان می گوییم. تو ملعون! بگو توی شکم غیر از خون و روده چیست؟
- معده؟
- آفرین. معده جاری می کنم... یعنی چشمه ای از خون و روده و معده جاری می کردم!
- چی شده بابا جان؟

شوالیه کمی دست خالی اش را در هوا تکان داد، کنار آمدن با واقعیت حقیقتا دشوار بود.

- شمشیرمون پروفسور قربان، شمشیرمون رو بردن.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۱۹:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۱۹:۱۰:۰۲


...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
بسمه تعالی



- نمک!
- بفرمایید.
- برنج!
- آوردم.
- گوشت مارمولک صحرایی خالدار!

- ایناهاش... ببخشید دیر کردم.

پیرمرد سرش را از پاتیل بالا آورده و نگاهی به پسرک انداخت.
- این چرا قیافه اش رو اینجوری می کنه؟

گورکن چاق درون دستان پسربچه، بی توجه به پیرمرد سعی می کرد چشمش را لیس بزند و در اثر تمرکز زیاد اخم کرده بود.

- همچی نکن هافل! پروف خوشش نمی آد.

گورکن دست از لیسیدن چشمش برداشته و مشغول ور رفتن با چربی های شکمش شد.

- ای بابا... حالا شما بگو چرا دیر کردی؟
- شک داشتم پروف، نیس گفتید خال خالی... اوّل رفتم یه سر به صحرای آفریقا زدم. اونجا رو دوبار گشتم نبود. بعد رفتم گرند کنین، اونجا هم نبود. مجبور شدم برم نارنیا، اونجا تونستم تو محدوده حفاظت شده سه تا پیدا کنم و یکی شون رو آوردم، خوب بودم؟
- تو یخچال هم یکی داشتیم بابا.

پسرک بغض کرد، اشک در چشمانش حلقه بست و صورتش سرخ شد.

- نه نه! بابا جان تو کار خوبی کردی! خیلی کارت خوب بود، اصلا بهتر از این نمی شد!
- واقعنیی می گید؟

آلبوس دامبلدور با حرارت زیادی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

- عه! حالا می تونم برم جارو بردارم برم تو خوابگاه به اونا که خواب موندن استیوپفای و اکسپلیارموس و از اینا بزنم و بعد که بیدار شدم ببرمشون تا بالای قله قاف بهشون تمرین بدم که اوّل صبحی سر حال بیان بعد از اون بالا پرتشون کنم پایین که آدرنالین خونشون بیاد بالا و بعد تو هوا بگیرمشون و اگر یکی دوتا رو عقاب ها فکر کردن جوجه شونه بردن لونه شون، برم از لونه عقاب ها نجاتشون بدم و جوجه های عقاب ها و تخم مرغ عقاب هارم بیارم هر روز با هر کدومشون یه دونه نیم رو درست می کنیم هر روز صبح می تونیم با یه دونه شون همه مون صبونه بخوریم آخه می دونید تخم مرغ عقاب ها خیلی گنده اس اصن! این هواااا ست! اما اگر یکدومشون جوجه داشت می تونیم جوجه عقابه رو نگه داریم و بزرگشون کنیم تا اون موقع بتونیم باهاشون راحت پرواز کنیم این طرف و اون طرف دیگه هم ...

پیرمرد جلوی دهان پسرک را گرفته و با تعجب به وی خیره شد.
چشمان وین برق می زد و فکّ اش همچنان با صدای موهومی می جنبید.


ورود وین هاپکینز فلفلی رو به محفل ققنوس تبریک می گم.



...Io sempre per te


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
- بهت می گیم بکشش کنار! مگر ما با شما شوخی داریم!
- یو هو هو هو ها ها ها.

ماتیلدا، گادفری و جکسون هر سه بر گونه هایشان کوبیدند. ریچارد خبیثانه می خندید.

- نه! ما شوالیه شریفی هستیم و از این معجوون ها... قولولوقولولوپ...
- حالا خودمم یکی دوتا شیشه از همین معجون ها می خورم.

اسکای که بخشی از معجون را به خورد سر کادوگان داده و بخش دیگری را خودش نوشیده بود، ناگهان چهره در هم کشیده و سپس به سرعت به گوشه اتاق، جایی که از نظر سه ماجراجو دور بود، شتافت. سر کادوگان نیز تابلو اش را ترک کرده بود.

به ناگاه صدای شدید عطسه اتاق را فرا گرفت.

- ریچارد مرلین جوری بر کمرت بزنه که شیش تا از مهره هات بزنه بیرون...هوووع!

و صدای فحش و نفرین.

- خیلی هم دلت بخواد! ... اهچه!

بیننننگ!

چیزی با سرعت زیاد به دیوار خورده بود. چیزی فلزی.

- ببین فقط اوّلش یه مقداری حالت رو بد می کنه. بعدش دیگه مشکلی نداره. فقط یادت نره به بقیه بچه های تیمتون هم بدی!
- زهی خیال باطل! جوانک ما ابزار دست تو نخواهیم شد. شرافت و تف ما یکیه! هیچکدومشون رو معامله نمی کنیم!
- حالا خود دانی.

ریچارد که اکنون بهتر شده بود، به درون استخر خزیده و در آن تف کرد. سپس چیزی را بیرون کشید. چیزی که آن سه نفر ندیدند. شاید چون اتفاقی که در اتاق بعدی در حال رخ دادن بود، چیزی غریب تر از تبدیل کردن تف به طلا بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
پیرمرد هنوز پله هایی را که به سختی پایین آمده بالا نرفته بود که در صدای زنگ خانه بلند شد. او می دانست که جهان پر از قلب های روشن مشتاق است.

تق تق تق!

خیلی مشتاق.

- اومدم باباجان... اومدم.

تقتقتق!

- افتادن دنبالت مگه عزیز من؟

پیرمرد تا جایی که استخوان های فرسوده و زانوهای آب گرفته اش اجازه می دادند، به سرعتش افزود و خودش را به آستانه در رساند.

پَـــــــق!

در از جا کنده شده و مردی کچل با کت و شلوار، در حالی که شخص نیمه مومیایی شده ای روی دوشش بود، وارد شد. به سرعت محموله اش را که موهای دم اسبی داشت روی کاناپه انداخته و سپس با میخ و چکش او را سر جایش محکم کرده و با سرعت هر چه تمام تر از آنجا رفت. دامبلدور حتی متوجه نشد که چطور تکه ای کاغذ در دستش چپانده شده. او که سردرگم شده بود، کاغذ را از هم گشود:

این گرته.
فقط روزی سه وعده غذا بهش بدید و جایی برای گلف بازی.

قربان شما، ز. ز


پلشخ! تیشک!

گرت مومیایی شده، در حالی که تیر و تخته های مبل از جاهای مختلفش آویزان بود، از پنجره پریده و در سایه ها به تعقیب مرد کچل مشغول شد.
دامبلدور امیدوار بود همه مراجعین همین قدر عجیب و غریب نباشند.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
خلاصه: خونه گریمولد منفجر شده و کاملا از بین رفته. محفلی ها رفتن تا هر چیزی که برای خونه لازمه گیر بیارن. ریموند و سوجی یخچال خونه ریدل رو کش رفتن و توسط مرگخوارها تعقیب شدن. موقع فرار هم آلبوس دامبلدور و وین هاپکینز باهاشون همراه شدن.




مرگخوارها پشت در خانه گریمولد ایستادند.

- با شماره سه در رو می شکنیم و می گیریمشون. یک! دو! سه!

مرگخوارها به در حمله کرده آن را شکستند.

- آآآآآآآآ!

آن ها در چاله ای عمیق که حاصل از انفجار بود، افتادند.

- اینا چرا از همین ور نیومدن؟

سوجی به جای خالی دیوار ها اشاره کرد. او پرتقال نکته سنجی بود.

- یک مرگخوار واقعی همیشه از خشن ترین راه وارد عمل شدن می شه. این نشونه بدِ خوب بودن هستن می شه.
- اممم... ممنون که آگاهمون کردی رابستن عزیزم.
- خواهش شدن ... پوف!

با حرکت موجی چوبدستی دامبلدور یک کپه خاک روی توده مرگخواران قرار گرفت. پیرمرد نمی خواست چشم و گوش محفلی ها با این سخنان باز شود.

اررررر...پوف!

چهارچوب در خم شده و سپس سقوط کرده بود.

- ای کاش بچه ها یه در درست و حسابی گیرآورده باشن.



...Io sempre per te


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
بسمه تعالي


ترنسيلوانيا در مقابل رابسورلاف



پست اوّل:

- اوّل خونسردیت رو حفظ کن.
- نمی خوام! نمی خوااااام!

فنریر فریاد زده و نیمی از میز را دور زد تا به اعضای تیم ترنسیلوانیا برسد.

- پس حداقل همونجا بمون! حالا مگه چی شده؟!

ترنسیلوانیایی ها نیز نیم دیگر را از دست او فرار کرده بودند.
گرگینه که از فرط خشم چشمانش خون افتاده بود، تکه کاغذی را که در دست داشت در هوا تکان داده و سپس آن را روی میز کوبید!
- جهنم رو زدید داغون کردید! همه آتیشاشون خاموش شده! کلی گل و درخت دراومده! همه دارن خوش می گذرونن اونجا! غول کثیفی الان از منم تمیز تر شده!

بازیکنان ترنسیلوانیا نگاهی به پوزه و پنجه های خونین و موهای شانه نشده رئیس کردند، به نظر نمی رسید غول کثیفی خیلی تغییر کرده باشد.

- خسارت می خوان.

بازیکنان ترنسیلوانیا که به چرک کف دست علاقه ای نداشتند، بی توجه و بی احساس به فنریر خیره ماندند.

-فدراسیون از کجا باید پول بیاره بده بهشون آخه؟!
-فدراسیون؟

اشلی ساندرز بدون آنکه دست از کوک کردن سازش بردارد و نگاهی به رئیس و ترنسیلوانیایی ها که دور میز می چرخیدند بیاندازد، وارد بحث شده بود.

- پس کی بده؟

اشلی سرش را از سازش برداشت:
- اولا. سر من داد نزن! دوما. خودشون خراب کردن، خودشون هم باید خسارتش رو بدن.

بازیکنان ترنسیلوانیا که در خورد و خوراکشان هم مانده بوده، شب ها را در گرمخانه صبح می کردند جیغ کشان خودشان را به در و دیوار کوبیدند.

- نکنید! دِ! سو اون که کلاه نیست! آروم، آروووم!
-بعععع!

فنریر ماسک تیره رنگ را از روی سر سو لی برداشته و با لبخندی که تعداد قابل ملاحظه ای از دندان هایش را نشان می داد، به سمت گوسفند برگشت.

- شما راحت باش.
- بععع؟! خجالت بکش مگه خودت... چوپان، چوپان! من چی تو می شم؟
- من از کجا دونستمه؟... دام من هستی؟

گوسفند "ایش"یی گفته و ساق پای چوپان را چسبیده و سعی کرد خودش را پشت او پنهان کند.

- خیلی خب، اینم فاکتور خسارت هایی که وارد کردید.
- اممم... این می شه چه قدر؟

***


بازیکنان تیم روی راه پله بخش بازی های جادویی وزارتخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته بودند.

- آآااااا! پاهات رو جمع کن پیری!

دامبلدور زانوی غمش را پهن کرده بود.

- خب می گم، حالا از کجا باید هیجده تا... به این چی می گن؟

سونامي که ریاضی اش خوب بود برگه را از دست آندریا گرفته و نگاهی به آن انداخت.

- عزیز دلم این هیجده تا صفر داره دیگه، سادّه اس!... چیزه... اپیلاسیون. می شه دوازده تا اپیلاسیون.
- اسمش اونقدرا مهم نیست، از کجا جورش کنیم؟

سو این را گفته و کلاه اش را محکم روی سرش کشید:
- آآآآآخ!

عضلات کلاه هنوز از بازی قبلی گرفته بود.

- کسی رو نمی شناسید که بشه ازش پول قرض گرفت؟

دامبلدور کمی ریشش را خارانده و به فکر فرو رفت، او دوستان و آشنایان فراوانی داشت.
- اممم، نیکلاس فلامل فکر کنم دوتا فراکسیون بتونه بهمون قرض بده. اما بازم ده تا می مونه.

پیرمرد سپس با شدّت بیشتری مشغول خاراندن سر و صورتش شد.

- چی شد یهو؟

ترنسیلوانیایی ها با دیدن شپش هایی که از سر و روی پیرمرد می ریخت از وی فاصله گرفتند. ناگهان دو برّه با حوله های سبز و آبی از ریش های پیرمرد بیرون جستند.

- بی تربیت ها!
- از سنّت خجالت بکش! به ما چه که تو شیپیشویی.

بره سپس دست در پشم هایش کرده، شپشی در آورده و به سوی دامبلدور انداخت. در همان لحظه شپش که بی اراده به سوی دریای موهای نقره ای پرواز می کرد فریاد می زد:
- نه! نــــه! ریش های دامبلدور نـــــــــه!

در همان حال موجوداتی ناشناخته و میکروسکوپی از انبوه موها برای او دست تکان می دادند. سو لی که از این شرایط صعب و لاینحل به تنگ آمده بود، جورابش را در آورد.

- نههههههه!

این سونامی بود که فریاد می کشید.

- چی شده بابا جان، کاری نکرد که بنده خدا چرا الکی جوّ می دی؟
- اون جوراباش رو در آورد تا توم شنا کنه! می خواد tم رو بدزده و بعدش بفروشه!

سونامی بیش از اندازه روی tاش وسواس داشت.

- راست می گه بابا؟
- آره.

سونامی جامعه و گرگ هایش را خوب می شناخت که روی tاش وسواس داشت.

- اممم... سو می شه جورابت رو بهم بدی؟
-آره.

سو جورابش را به دست آندریا داده و او نیز آن را به سرعت روی سرش کشید.

- یالا هر چی دارید و بدید وگرنه خط خطیتون می کنم!
- ما اینوریم.
- آهان، خب.

جوراب هایی که آندریا روی سرش کشیده بود، پشمی بودند.
- اگر هر چی دارید نسلفید یه خط حسابی روتون می اندازم!... آخ، کی ای؟ چه قدر سفتی! یکی بیاد کمکم کنه!

چاقوی آندریا درون دیوار گیر کرده و او تلاش می کرد تا آن را بیرون بکشد.

- بچه ها، هر چی دارید بذارید وسط ببینیم چه می شه کرد باهاش.

گابریل دست در جیب هایش کرده و چندین سنگ سفید بیرون کشید.
- بفرمایید.
- اینا چین؟
- پولن دیگه! پول تمیز! خودم اینقدر سابیدمشون که سفیده سفید شدن!

کاپیتان آهی کشیده و چند سکه خودش را نیز از جیب بیرون آورده و کنار پول های گابریل گذاشت. در این بین چوپان رو به گوسفندش کرده و سپس وی را به شدّت تکاند.

- نع ع ع ع ع ع ع!

با لرزش شدید جانور در دستان مرد، تکه های طلا و بسته های اسکناس و چک و دفترچه های بانکی به این سو و آن سو پرتاب می شد. پس از مدّتی چوپان، گوسفند را زمین گذاشت:

- این ها چی هستنه؟!
- پس اندازمه. برا روز مبادا.
- خب الان هم مبادا هسته.

گوسفند که با اضطراب روی زمین خم شده و دار و ندارش را جمع می کرد، به جان چوپان غر زد.

- من که اسمم توی تیم نیست! به من چه!... پاتو بردار جز جیگر زده!

جانور پس از آن که پیرزنی را به سویی پرتاب کرد، چِکَش را از محل سابق واکر وی برداشته و پریشان حال دور شد.

- روزگار مزخرفی هسته! همین دیروز گفتمه شه که ماشین خراب هسته، چیزی نداری؟
- مگه تو ماشین داری؟
- نِه.
- بگذریم... دامبل تو چیزی نداری؟

پیرمرد دست در جیب هایش کرده و سپس دو مشتش را بالا آورده و هر چه داشت روی میز ریخت.

- بععع!
- این طوری نکن بابا، نعمت خداست!

دامبلدور یکی از آب نبات های موآلود را به سختی جدا کرده، دو شپشی که روی آن بازی می کردند را به بالای سرش منتقل کرده و با لذت زاید الوصفی مشغول لیسیدن آن شد.
- خیلیم خوشمزه اس!

و دوباره سکوت...

پلشخ!

یک تکه کاغذ باد آورده آمده و به صورت سو لی چسبیده بود. دخترک آن را از صورتش جدا کرده و روی آن را خواند:
آیا در بدهی غرق شده اید؟

- اممم... آره.

تکه کاغذ بعدی به صورت آندریا برخورد کرد:
آیا هیچ پولی برای شروع کار ندارید؟

- تقریبـــا.

تکه کاغذ بعدی به صورت دامبلدور خورد:
آیا هیچ ایده ای برای حل مشکلاتتان نمی یابید؟

- درسته.

تکه کاغذ بعدی را گابریل روی هوا گرفت:
چاره کار شما پیش جاهان جیموریه!

ترنسیلوانیایی ها دقیقه ای بعد شتابان به سمت محل اقامت جاهان جیموری رهسپار شدند.



...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸
بسمه تعالي



آرتور ویزلی مرد مسنی بود که از کار اخراج شده و خرجش افتاده بود گردن خانواده اش و خودش هم از آلبوس دامبلدور پول توی جیبی می گرفت. از همین رو سرش را پایین انداخته، به روزگارش می اندیشیده و دائما از گوشه ای از خانه گریمولد به گوشه ای دیگر می رفت.

- وایسا.

آرتور وایساد.

- پول بده.

آرتور با سرعت حرکت کرد.

- کجا؟! پول می خوااام!
- ندااااااارم!

آرتور در حالي كه فرياد مي كشيد، به سرعت به جایی کم رفت و آمد در خانه گریمولد متواری شد.

- تو وایسا!
- از جون کریچر چی خواست؟
- پول بـ... نامرد! کمک! آآآآی!

کریچر در صورت مرد وایتکس ریخته و با خونسردی به مسیرش ادامه داده بود.
کریچر از انسان های مادیگرا بدش می آمد.

- چی؟... کی اونجاست؟ کیه؟
- ماییم ای موجود فرومایه! یا شمشیرت رو بکش یا همینجوری تو رو به سزای اعمال ننگینت می رسونیم.
-هان؟ چی می گی؟ پول می خوام؟

شوالیه به هم ریخته و با رویی زرد به سوی مرد دیگر خم شد:
- چه قدر طلب داری؟
- طلب ندارم، پول زور می خوام.
- نفررررریییین به توووو ای موجود زبون!

بعد شمشیرش را زد توی سر مخاطبش و سپس به تابلو خانم بلک رفت تا کمی با هم اختلاط کنند.

- دهه! بابا جان شما چرا اینجا وایسادی؟
- می خوام پول زور بگیرم پروفسور.
- اینجا که نه بابا، پاشو برو سر خیابون تام اینا...
- جاگسن؟
- ها، نه. تام ریدل. اینجا همه مثل خودمون فقیر فقران. آباریکلا بابا، برو ببینم چی کار می کنی.

دامبلدور ریچارد را راهی کرده و با لبخندی پدرانه بدرقه اش کرد.




تبریک می گم به آقای ریچارد اسکای، عضو جدید محفل ققنوس



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲ ۲۲:۱۳:۵۲


...Io sempre per te


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
با پایان گرفتن سخنرانی، همه متفرق شده و ماتیلدا، جکسون و گادفری نیز تصمیم گرفتند تا پاورچین پاورچین هاگرید را تعقیب کنند. نیمه غول از دالان های فراوانی گذر کرده و در نهایت به یک اتاقک نیمه تاریک رسیده و تصمیم گرفتند تا از درز در روبیوس را زیر نظر بگیرند.

مرد که وارد اتاق شد، شنل را از روی شانه هایش برداشت و در گوشه ای آویزان کرد و سپس دستانش نیز نمایان شدند؛ آستین هایش را بالا زده بود و ساعد های پرمویش نیز، آغشته به همان مایع سرخ رنگ بودند، و همینطور تمام پیراهن زرد رنگش. نیمه غول کش و قوسی به بدنش داده به طرف میز بزرگی در میان اتاق رفت و سپس از روی لذت زیرزیرکی خندید، خنده ای شیطانی!

- خب، بظا ببینیم اینجا چی چی داریم! هی هیهی هی هی هی!

پفلش!

چیزی درون دستان هاگرید له شده و خون دوباره به همه جا پاشیده شده بود. سه نفری که از لای در شاهد این ماجرا بودند، به خودشان لرزیده و یک دیگر را به آغوش کشیدند. حالا مرد بزرگ جثه بر روی میز بیشتر خم شده و با حرارت بیشتری مشغول شده و از حرکات بدنش معلوم بود که به شدّت به تکاپو افتاده است.
حالا بلند تر از قبل هم می خندید.
و شیطانی تر!

- هییییی! نیشونت می دم!

مرد سر از میز برداشته و جنون بار در اطراف اتاق به دنبال چیزی گشت، با سرعت زیادی از این طرف به آن طرف می رفت و چیزهایی را بر می داشت. بغل مرد پر از چیزهای مختلف شده بود و گونی بزرگ و سنگینی نیز روی دوشش قرار داشت. در این فرصت، مهمان های ناخوانده توانستند نگاهی به آنچه که روی میز بود بیاندازند؛ توده ای سرخ رنگ و غیرقابل تشخیص.
دست آخر هاگرید بر سر میز برگشته و لوازمش را روی آن چید، آرام و با دقتی که از او انتظار نمی رفت، جای هر کدام را مشخص کرد، سانت به سانت، میلی متر به میلی متر، فاصله میان اجزاء را اندازه گرفت. سپس شروع به پرت کردن آن ها به آنچه که زیر دستش بود کرد.

-بییییگییییر! اینم بیگیر! یووووع!

برای آخرین شیء به هوا پریده و آن را به میز کوبیده بود. میر زیر ضرب آن شکسته و مقداری از مخلوط به روی زمین ریخت.

- خاک تو صرم!

هاگرید دست ها را به صورت کوبیده و سپس روی زمین نشست. اندکی تامل کرده و سپس نگاهی دزدانه به اطراف انداخت. سرانجام آنچه که روی زمین بود را برداشته، روی میز گذاشته و دو طرف میز را دوباره کنار هم قرار داد.

- خب خب خب. اولان دیگه وختشه!

هاگرید محتویات روی میز را کمی دیگر با هم هم زده و سپس آن ها را در دستانش گرفته و به سوی کوره ترسناک گوشه اتاق برد. سپس محتویات دو دستش را که بسیار چلانده بود درون کوره انداخته و به آتش خیره شد.

- دیگه فرک کنم کافیه!

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نیمه غول دست به درون آتش برده و دو توده سیاه رنگ از آن بیرون کشید.

- کلوشه های آلبالو! چرخ چرخ چرخ.

نیمه غول به کوره تکیه داده و بی توجه به موهایش که در حال کز خوردن بودند، مشغول جویدن کلوچه های سنگی شد. اما سه ماجرا جوی این قصه که نمی خواستند تا ته جنایات هاگرید را ببینند، به سراغ در دیگری رفتند که صدا های عجیب و غریب تری از آن می آمد، جایی که صدای ریموند به گوش می رسید، جایی تاریک تر.



...Io sempre per te


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
- آلبوس پلاستیکی نداریم، جر زن!
- بابا جان، بزرگتر کوچیک تری گفتن.

دامبلدور این را گفته و یک عدد آلبوس پلاستیکی از جیبش در آورده و در مقابل ماتیلدا گرفت.
اما ماتیلدا آن را ندید. ماتیلدا هیچی نمی دید. ماتیلدا اصلا دیگر آنجا نبود.

- هیییین! هیییین!

صدایی شبیه صدای ماتیلدا در جایی ناله می کرد.
محفلیون نگاهی به اطراف انداخته و چیز مشکوکی جز یک دمپایی پلاستیکی زشت ندیدند،
که عظیم الجثه بود.
و ماتیلدا هم زیرش بود.

محفلی ها به سرعت دمپایی را از روی دخترک برداشته و وی را به دست دامبلدور دادند، پیرمرد ابتدا وی را از رو به رو نگاه کرده و سپس از کنار به وی نگاه کرده و سپس وی را چندین تا زده و به طرف محفلی ها گرفت:
- یکی بره ماتیلدا رو دوباره باد کنه بچه ها.

ممد ویزلی با پمپ دوچرخه و سبیل چخماقی و لباس های روغنی اش بیرون آمده و ماتیلدا را از دست آلبوس گرفت و رفت که بادش کند.
سپس دامبلدور به سمت همراهانش کرد. دیگر اثری از عشق در چشمانشان نبود.

- بگمونم یک مقدارِ... بیشتر تلافی عیبی نداشته باشه.

نگاه همه آن ها به آلبوس پلاستیکی معطوف شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۸:۰۲:۲۹


...Io sempre per te


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
بسمه تعالی



سوژه جدید:


- ما اصلا از پیک نیک خوشمون نمی آد، کی گفته باید به یک همچین چیز مزخرفی بریم؟

لرد ولدمورتِ نشسته بر تخت روانی که توسط مرگخوارها حمل می شد، این جملات را با لرزشی فراوان به زبان آورد.
- هکتور! کی به تو گفت گوشه ی تخت ما رو بگیری؟
- ارباب ساعت ها توی صف ایستادم تا نوبتم بشه بتونم گوشه تختتون رو بگیرم!
-لازم نکرده، امر می کنیم دیگه هیچ وقت توی هیچ صفی واینستی... الانم گوشه تختمون رو ول کن.
- ارباب حتی توی صف از قفل در نگاه کردن هم واینستم؟
- همچین صفی داریم...؟ امر می کنیم هیچ مرگخواری هیچ وقت توی هیچ صفی واینسته! تو هم زودتر گوشه تختمون رو ول کن.

پلشخ!

با ول شدن گوشه تخت توسط هکتور، تخت چپه شد.

- آخی.. ببین ارباب چه قدر ناز اینجا دراز کشیدن! گمونم خیلی خوششون اومده از اینجا. مرگخوارا! همینجا اطراق می کنیم!

و مرگخواران همان جا اطراق کردند.


کمی آن طرف تر:

- بدووووییییید!

پیرمرد در حالی که ریشش پشت سرش در اهتزاز بود، بقچه ای را بغل گرفته و با سرعتی که از او انتظار نمی رفت، به سمت بالای تپه می دوید. پشت سرش محفلیون خسته و بی رمق می آمدند.

- پروووف! آرومتر! نفسم... برید!... دیگه... نمی تونم!

آملیا در حالی که به سختی خودش را به کمک تلسکوپ بالا می کشید، شکایت می کرد.

- اشکالی نداره بابا جان! الان کمکت می کنم!

دامبلدور ریشش را دور سرش تاب داده و سپس به سمت دخترک پرتابش کرد، وی را با ریشش گرفته و با تمام قدرت به بالای تپه کشید.

- آآآآآآ...آآآآ... خیلی ممنون!

دخترک محفلی، حتی هنگامی که از شاخه درخت هم آویزان بود، ادب را فراموش نمی کرد.


سمت مرگخوارها:

نجینی آرام آرام دم نوازشی بر سر پدرش می کشید و گاهی هم که می دید، لرد ولدمورت حواسش نیست، سعی می کرد بخش مرتفع شده کله وی را دوباره صاف کند. امّا پدر، هر بار مچ او را می گرفت.

- دخترمون! هزاربار گفتیم درد داره! با ورم سر بابا بازی نکن!
- فیسسس!

نجینی بابای شاخدار دوست نداشت.
- خب به جاش می تونی...

پوووف!!

توپ والیبالی به سر ولدمورت خورده و او دوباره به خواب رفته بود.

- عـِـه! تااام!

دامبلدور با هیجان بسیار زیادی دست تکان داده و نزدیک می شد.
- توپمون افتاد این طرفا ندیدیش؟

نجینی توپ را پشت سرش پنهان کرده و به مرگخواران اشاره کرد تا جمع شوند.
مرگخواران جمع شدند.

- فیسسسس فسس فصاث!

مار جملات فوق را با شدّت و حدّت و شور زیادی گفته بود، اما مرگخواران متوجه هیچ چیزی نشدند.

- ببخشید پرنسس، می شه عادی بگید؟

نجینی سرخ شد.
محرومیت از تحصیلات آکادمیک باعث شده بود او تنها بر زبان محلی تسلط داشته باشد.

- ببینید باباجان، می گه اون ها با پرتاب کردن این توپ باعث شدن جمله بابای من موقعی که داشت به من چیزی می داد، قطع بشه! حالا زمان اون رسیده که ما جواب این کار اون ها رو بدیم! باید ازشون انتقام بگیریم!

نجینی لبخندی زده و به پیرمرد اشاره کرده!
او دقیقا همین ها را گفته بود.

- به به! چه دختر خوبی، توپ ما رو پیدا کردی. مــمــــــنون.

در حالی که پیرمرد با توپ زیر بغلش دور می شد، مار با لبخند او را تماشا می کرد و پس از آن که وی کاملا دور شد، نجینی به سمت مرگخواران برگشت:
- فصّصّصّصّ!



...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.