فانوسی نسبتا بزرگ، آهنین و بسیار کهنه در حالی که سالها بود روشن نشده بود روی یک سری کاغذ های پوستی و چند قلم افتاده بود. کاغذ ها، هیچ نقشی بر خود نداشتند و سالها بود که امیدِ دیدار با نقاشی در دلشان خاک می خورد. هوا کاملا تاریک بود و مشخص بود که شب از نیمه گذشته است. کتاب هایی قطور، روی هم تلنبار شده بودند و در کنار میزی کوچک، قهوه رنگ و از جنس چوب درخت بلوط، به آرامی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. خیلی وقت بود کسی به آن وعده گاه قدیمی در زیر درخت بید مجنون سر نزده بود ولی انتظار های بی پایان اشیاء درون اتاق، بالاخره با صدای پای چند نفر، خاتمه یافت.
نخست، هیچ یک از آن ها متوجه نشدند که چندنفر به سرعت و با عجله در حال طی کردن پله های ورودی هستند، باورش برای تک تک ریزترین ذرات تشکیل دهنده ی آن اجسام دشوار بود؛ بالاخره پس از سال ها دوباره اشخاصی به آن مخفی گاه قدیمی وارد شده اند. نفر اول یک جوان 14-15 ساله به نظر می آمد؛ با قدی بلند، موهایی مشکی رنگ و چهره ای بیپروا. دومین نفر از این گروه که با فاصله اندکی از نفر نخست وارد شد، قدی بلند داشت، چهره ای جذاب و موهایی به سیاهی شب که پریشان و آشفته و بدون آراستگی بودند، او نیز هم سن با دوستش به نظر می رسید.
در آمدن نفر سوم، تاخیری چند ثانیه ای به وجود آمد. اما بالاخره چهره ای محتاط، وارد اتاقک زیرزمینی شد. قدش همانند دیگران بلند بود و لاغر اندام، موهایش رنگ زیبایی داشت و به نظر می رسید خاطره خوبی را در ذهنش مرور نمی کند. و بالاخره نفر چهارم، فردی کوتاه قد، چاق و با صورتی هراسان _که از همان لحظه اول احساس خوبی را در بینندگانش بوجود نیاورد_ و نگاهی محتاطانه بود که جمع را کامل کرد.
تمام این اشخاص، یکی پس از دیگری وارد اتاقک زیرزمینی شدند ولی خبر نداشتند که شاهدانی در حال تماشای چهره آنان هستند!
جوانی که اول وارد شده بود، قبل از آمدن دو نفرِ آخر روی صندلیِ کهنه ای نشست و هنگامی که آمدند تقریبا قلمش را برداشته بود، فانوس را صاف و با وردی روشن کرده بود و هرلحظه ممکن بود نوشتن را آغاز کند. نفر دوم نیز کنارش بود، گویی، دوستانی صمیمی و همفکر بودند. نفرات بعدی، هر یک به سمت میز آمدند و فرد خپل، روی صندلی چرمین که ظاهری آراسته تر داشت، و شاید چند سالی جوان تر بود، در کنار نفر نخست نشست. و این نوجوانِ قدبلند و لاغر اندام بود که روبروی دوست مومشکی اش ایستاد و نظاره گرِ شاید، رهبر گروه بود.
به گونه ای دور میز جمع شدند و از دیدن ظاهر اتاق خودداری کردند که گویا سالهاست آن جا را می شناسند و رفت و آمد می کنند، اما در چهره شان آثار وظیفه ای دیده می شد که آن ها را نیمه شب به آن جا کشانده و از توجه به موارد اضافی آن ها را بازمی داشت.
فانوس سوسو کنان، روی برگه ها نور می پراکند و خواندن و نوشتن را برای جمعِ حاضر، راحت می کرد، همچنین سایه هایی ایجاد می نمود که لحظه ای بر وجود جوان کوتاه قد، ترس را چیره کرد. قلم بالاخره سفرش را بر روی کاغذ های پوستین آغاز کرد و بالا و پایین می رفت و سه دوستی که نظاره گر این مسابقه ی پایان ناپذیر کاغذ و قلم بودند، هر از چند گاهی در تایید طرح های کشیده شده، سر تکان می دادند یا با دلیل از موافقت با آن خودداری می کردند.
کار پیش می رفت؛ دیگر کتاب ها، کاغذ ها و قلم های درون اتاق به چهره هایی که هر شب پس از نیمه شب به آنجا می آمدند عادت کرده بودند. پس از چندی، طرحشان در مرحله های آخر بود و اشیا زبان بسته داخل اتاقک، زبان به تحسین یکی از بزرگترین اختراعات آن زمان، یعنی «نقشه غارتگر» باز کردند. نقشه ای که کمک و راهنمای بزرگی برای خرابکاریِ گروهی به نام «غارتگران» بود.
-------------------------
+ درخواست نقدِ کوتاه و نمره از ده
لطفاً
آفرین پیشرفت خیلی خوبی داشتی. من از پستت به عنوان یه پست جدی خیلی خوشم اومد. در عین کوتاه بودن خیلی خوب سوژه رو پرورش داده بودی.
به نظرم توصیفات یه مقدار زیاد بود. در واقع کل پست توصیف و فضا سازی بود. البته این خودش یه سبک پذیرفته شده توی نوشتن به حساب میاد. اما می تونستی با چند تا دیالوگ پست رو دلنشین تر کنی و به جای توصیف ِ کامل شخصیت ها، بخشی از کاراکترشون رو در قالب دیالوگهایی که می گن به خواننده القا کنی.
پیشنهاد من اینه که حتماً سری به کارگاه سوژه پردازی و آینه ی ویزنگاموت، واقع در انجمن ویزنگاموت بزنی.
این تاپیک صرفاً دروازه ای برای ورود به ایفای نقشه و من نمی تونم پست شما رو نقد یا تأیید کنم چون قبلاً از این دروازه عبور کردی.
از اینجای کار به بعد، جادوکارهای ویزنگاموت و تاپیک تالار نقد می تونه کمک بزرگی باشه تا خیلی سریع توی ایفای نقش پیشرفت کنی.
باز هم می گم پست خیلی خوبی بود. برات آرزوی موفقیت می کنم.
دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !
با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...
- - - - - - - - - - - - - - - - -
تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟