هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
لرد سیاه که تا آن لحظه شاهد این بود که همه‌ی توجه‌ها به سمت دامبلدور است و اصلا این وضعیت را نمی‌پسندید، می‌خواست این بار مرگخواران مورد توجه قرار بگیرند. برایش مهم هم نبود که این توجه، از نوع خوبی نیست و اگر در حاشیه باشند بهتر می‌توانند در شرایط خطری فرار کنند. در هر صورت، دامبلدور نباید برجسته‌تر از او بنظر می‌رسید!

بنابراین جلو رفت، دامبلدور را کنار زد و صدایش را بالا برد.
- ما ساحرگان قدرتمندی داریم که مایل‌ هستند این لطف را در حق شما کرده و منت سرتان گذاشته و اینها را بپوشند.

ایرانیان با دیدن شکل و شمایل لرد سیاه و حرف‌های عجیبش، برای لحظه‌ای انقلابشان و دلیل قرارگیری روبه‌روی چنین جماعت عجیبی را فراموش کردند. اما سریع به خودشان آمده و یادشان آمد قرار بود مسائل حجاب و عفاف آسلامی را بصورت عملی توضیح دهند.

درحالی که هنوز هم از تضاد عجیبی که در وجود دامبلدور قرار داشت گیج بودند و نمی‌توانستند تشخیص دهند حاج آقایی موجه است یا دیوانه‌ای منافق، تصمیم گرفتند زیاد وارد جزئیات ظاهری مرد کچلی که اکنون جلویشان بود نشوند.
- خیلی خب، بگین یکیشون بیاد جلو تا اینا رو بهش بپوشونیم.
- بلا. بیا اینجا.

بلاتریکس در حالی که یکی یکی محفلی‌های اطرافش را به کنار هل می‌داد و سعی داشت در مسیرش پایشان را لگد کند، جلو آمد و به ایرانی‌هایی که با دهان‌های باز و چشمانی گشاد به موهای انبوهش خیره شده بودند، لبخند زد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۱۵:۲۳:۳۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
ایوا وزیر قبلی رو خورده و حالا خودش روی صندلی وزارت نشسته. تمام اعضای کابینه در تلاشن تا شکم سیری ناپذیر ایوا رو سیر کنن.
آرکو و بانو مروپ تصمیم گرفتن معده‌ی ایوا رو به کلی نابود کنن تا مشکل رفع بشه، بنابراین گابریلِ آغشته به خیارشور رو به خوردش دادن تا معده‌ش بهم بریزه ولی معده ایوا خیلی مقاومه و هیچ اتفاقی نمیفته. بخاطر همین این بار سدریک رو فرستادن تو که به اندام‌های گوارشی ایوا آسیب بزنه.
ایوا بخاطر وایتکس و مواد شوینده‌ی گابریل، هر چی خورده بود رو بجز سدریک بالا میاره.
__________________________________

آرکو و مروپ که هنوز یکی از سلاح‌هایشان، سدریک را داخل شکم ایوا داشتند، همچنان منتظر بودند که اتفاقی بیفتد و شکم او از درون متلاشی شود.

ثانیه‌ها می‌گذشت و کم‌کم ایوا داشت خسته میشد.
- ببینین، الان تقریبا چند دقیقه‌ست که بیخودی اینجا نشستیم و شما هی می‌چسبین به من و یه سری چیزای نامفهوم رو به شکمم زمزمه می‌کنین. چرا؟

مروپ و آرکو که انتظار نداشتند ایوا متوجه راهنمایی‌های پنهانیشان به سدریک بشود، جا خوردند. آنها نهایت سعیشان را کرده بودند که کاملا نامحسوس صدای خود را به سدریک رسانده و به او بگویند چه کار باید بکند!

اما ظاهرا نه تنها بسیار محسوس بود، بلکه هیچ فایده‌ای هم نداشت زیرا سدریک یک کلمه از حرف‌هایشان را هم نمی‌شنید. سدریک در تاریکی مطلق در حال پیشروی بود و هر چه زیر دستش می‌رسید را با نهایت توان فشار می‌داد و له می‌کرد بلکه یکی از این چیزها ارتباطی به معده داشته باشد. و همین موضوع باعث واکنش‌های عجیبی از ایوا میشد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
لرد بعد از نجینی یه حیوون خونگی جدید می‌خواد. طبق دستورات اخیرش و قبل از اینکه بره بخوابه اعلام کرد که باید یه خرگوش پشمالو باشه و حالا مرگخوارا تا قبل از بیدار شدن لرد سیاه فرصت دارن دنبال یه خرگوش بگردن.
اونا گودالی پیدا کردن که بنظر میاد لونه خرگوشا باشه و فقط باید یه نفر انتخاب بشه که بره توش ولی هیچکس دلش نمی‌خواد همچین کاری بکنه.
____________________________________

بلاتریکس که جدیدا پی برده بود حرص خوردن زیاد باعث چروک شدن پوست و پیری زودرس می‌شود، تصمیم گرفت جز در مواقع ضروری زیاد به خودش فشار نیاورد. بنابراین در همان حال که لبخندش را روی صورتش حفظ کرده بود، از پشت به تام نزدیک شد و بدون جر و بحث اضافی، با لگدی ظریف و حساب شده او را به ته گودال فرستاد.
- اونجا رو درست حسابی بگرد تام. اگه بعدا بفهمم خرگوشی توی اون گودال بوده و پیداش نکردی، اتفاقات خوبی برات نمیفته.

تام که تا آن لحظه هنوز در شوک سقوطش باقی مانده بود، به خودش آمد و صدای اعتراضش بلند شد.
- پس چوبدستیمم بندازین پایین دیگه!

جوابی نیامد.

- حداقل یه چراغی چیزی بهم بدین بتونم این کتاب راهنما رو بخونم!

اما مرگخواران رفته بودند و کسی صدای تام را نمی‌شنید. مجبور بود همانطور در تاریکی به دنبال خرگوشی برای لرد سیاه بگردد.
اندکی آن طرف‌تر، بلاتریکس و بقیه همچنان دنبال سوراخ‌ها و گودال‌هایی بودند که ممکن بود لانه خرگوش‌ها باشد. مرگخواران در همان حال که چشمانشان روی زمین می‌گشت، حواسشان جمع بود که فاصله‌شان را با بلاتریکس حفظ کنند تا بلایی مشابه تام سرشان نیاید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۱۱:۵۲:۲۹

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- خیلی خب بابا، حالا نمی‌خواد اینقدم ناراحت بشین...یه خوابه همه دور هم دراز می‌کشیم، دشمنی نداریم که.

نگاه‌هایی که بر روی سدریک خیره شده بود و لحظه به لحظه هم وحشیانه‌تر میشد، به او فهماند که این جماعت نه تنها هیچ علاقه‌ای به خواب ندارند، بلکه چنین افرادی را منافق نیز می‌دانند! البته کاملا مطمئن نبود معنای منافق چه می‌تواند باشد، اما خب شواهد اینطور نشان می‌داد که چیز خوبی نیست.

بنابراین بالشش را محکم‌تر در آغوش گرفت و سعی کرد خیلی ریز پایین رفته و از زیر پاهای مردم عبور کند تا خود را به مکان نسبتا آرامی برساند.
محو شدن سدریک خشم ملت انقلابی را بیشتر برافروخت و موجب شد با نهایت توان به سمت محفلی‌ها و مرگخواران حمله‌ور شوند. از نظرشان این افراد با چنین لباس‌های عجیب و غریبی ممکن بود حتی جاسوس‌هایی از سمت دشمنان نیز باشند!

دامبلدور که اوضاع را آشفته و مرگخواران را آماده‌ی مقابله دید، برای جلوگیری از رخ دادن اتفاقاتی جبران‌ناپذیر، سعی کرد همگی را به سمت نور و روشنایی و آرامش دعوت کند.
- گوش کنید باباجانیان...بنظرتون ارزش داره اینطوری با بیل و کلنگ بیفتید به جون هم؟ بیاید همه باهم با شماره‌ی سه یه نفس عمیق بکشیم و روشنایی رو از تک تک دریچه‌هامون بکشیم داخل.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۴۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- خب دیگه...خیلی زحمت دادیم. اگه اجازه بدین ما از حضورتون مرخص شیم تا بیشتر از این...
- کجا؟ بیا برو تو ببینم!

آرکو یقه‌ی سدریک را که خیلی آرام قصد فرار کردن داشت، گرفت و به دهان ایوا نزدیک‌تر کرد.
- زود باش دیگه ایوا، نمی‌خوای دسرتو بخوری؟

ایوا به سدریک خیره شد. چندان خوشمزه بنظر نمی‌رسید. اما خب درمورد غذا، بی‌اهمیت‌ترین چیز برای ایوا طعم آن بود. از نظرش همینکه چیزی قابل بلعیدن بود، غذای خوبی محسوب میشد.

بنابراین گردنش را اندکی رو به جلو دراز کرده و با یک حرکت او را به درون شکمش فرستاد. سدریک در کثری از ثانیه خود را در تاریکی مطلق یافت. صداهایی نامفهوم در اطرافش به گوش می‌رسید که پس از کمی دقت، توانست صدای آرکو و مروپ را تشخیص دهد که درحال تبریک گفتن به ایوا بابت میل کردن دسرش بودند.

درحالی که پشت سر هم آرکو را مورد عنایت قرار می‌داد و ناراضی بود از اینکه نگذاشته بالشش را با خودش به داخل بیاورد، جلو رفت. ماموریتش ساده بود. اگر زودتر به پایان می‌رساند می‌توانست هر چه سریع‌تر بیرون برود و به بالشش برسد.

بنابراین با وردنه‌ی مروپ در دستش، راه افتاد تا اندام‌های گوارشی ایوا را پیدا کند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۱۱ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- مگه من یک ساعت اون تو گروهبندیتون نکردم؟ زود باشید حرکت کنید ببینم، همینجوریشم کلی وقت هدر دادید! الاناست که ارباب بیدار بشن و شما هنوز حتی دنبال خرگوشم نرفتید!

مرگخواران پس از انفجار سهمگین بلاتریکس، برای حفاظت از همان اندک حس شنواییشان که باقی مانده بود، دیگر چیزی نگفتند. هر یک دست شخص کناریشان را گرفتند و به طرفی حرکت کردند.

اما ظاهرا جرمی چندان از شخص کناری‌اش راضی نبود.
- این...بو میده!‌

ایوا درحالی که دم راسویی از گوشه‌ی دهانش بیرون زده و با لذت مشغول جویدنش بود، به جرمی نزدیکتر شد.
- آره، غذای عطری دوست دارم. تو هم می‌خوری؟

خوشبختانه مرگخواران به سرعت واکنش نشان داده و پیش از آنکه جرمی به سمت ایوا حمله‌ور شده و درگیری جدیدی پیش بیاید، آن دو را از یکدیگر جدا کرده و به اندازه‌ی کافی بینشان فاصله انداختند.

در همان لحظه، صدای تری از دوردست‌ها به گوش رسید.
- یه گودال اینجاست!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۸:۲۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
محفلیا و مرگخوارا توی قرعه‌کشی بانک گرینگوتز برنده‌ی سفر تفریحی به ایران شدن. اونا درست زمانی توی تهران فرود اومدن که انقلابی در شرف وقوعه. و این درحالیه که الان توی یه شهر غریب با ملتی پرشور و انقلابی، اصلا نمی‌دونن کجان و کسی هم اطرافشون نیست، چون با کمک رز زلر و زلزله تقلبیش جماعت انقلابی رو فراری دادن تا زیر دست و پاشون له نشن.
__________________________

روی زمین تا چشم کار می‌کرد، پر بود از پلاکاردها و پرچم‌ها و قوطی‌های اسپری و آثار انقلابی. محیط اطراف فرودگاه بیابان بود و تا دوردست‌ها نیز ادامه داشت. در آن نزدیکی ققنوس هم پر نمی‌زد.

تام قطب‌نمایی در دست گرفته و تا گردن درونش فرو رفته بود و سخت تلاش می‌کرد تا مفید واقع شود.
- فهمیدم! خیلی ساده بود...الان فقط کافیه بپیچیم به چپ، بعد یکم مستقیم بریم، بعد دور بزنیم، بعدش...نه نه نه، اولشو اشتباه گفتم، اول باید می‌رفتیم سمت جنوب غربی، بعد ۷۸ درجه در جهت طلوع آفتاب می‌چرخیدیم و...

با هر جمله‌ای که می‌گفت، خودش هم در همان راستا حرکت می‌کرد و نتیجه این شد که با سر در شکم هاگرید فرو رفت.

مرگخواران همان اندک امیدی که به تام داشتند را هم از دست دادند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۸:۰۰ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
مروپ نیم‌نگاهی به سدریک پرس‌شده انداخت. حتی ارزش استفاده بعنوان پادری را هم نداشت. بنابراین او را برداشت، با دقت تا کرد و در جیبش قرار داد تا در مواقع لزوم کثیفی‌ها و آلودگی‌های کف زمین و سنگ توالت را با او بسابد.

سپس با لبخندی نه چندان دلچسب رو به ایوا برگشت.
- ایوای مامان چطوره؟
- ممنونم بانو. تلاشاتون موثر واقع شد فقط یکم حس می‌کنم گابریل اون تو با اعضا و جوارحم قاطی شده. هیچی سر جاش نیست. روده‌هام پیچیده شدن دور قلب، کبد ترکیده و دسته جاروی گابریل هم که هی فشار میده به شش‌هام یکم داره اذیت می‌کنه.

مروپ که تمام مدت منتظر شنیدن اتفاق ناگواری درمورد معده بود، از به پایان رسیدن گزارشات ایوا چندان راضی بنظر نمی‌رسید.
- خب؟ ادامه‌ش؟ همین بود؟
- آره دیگه بانو. فکر کنم گابریل یکم دیر هضمه، بخاطر همین یه کوچولو طول می‌کشه تا کامل خوب شم.
- معده‌ت چی؟ هیچی توش حس نمی‌کنی؟
- نه معده‌م خیلی مقاومه‌. نگران نباشید. سالها تمرین کرده تا بتونه همه چیز رو هضم کنه!

آرکو جلو پرید و مشتی محکم روانه‌ی قسمتی از شکم ایوا کرد که بنظرش معده در آنجا قرار داشت.
- حالا چی؟ هنوزم سالمه؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
لرد روبه‌روی بلومون ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد.
- بلومون، عینکت را در بیاور و به ما بده.
- کلمه‌ی جادویی یادتون رفت.
- ما سراسر وجودمان جادوییست. کلمه‌ی جادویی دیگر چه کوفتی می‌باشد؟
- "لطفا". شما "لطفا" نگفتین.

صبر بلاتریکس دیگر تمام شده بود. تا همان لحظه هم بسیار بیشتر از حد تحملش صبر کرده بود تا عینک را مسالمت‌آمیز از بلومون بگیرند. اما حالا دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
درست پیش از آنکه لرد سیاه از خشم منفجر شود، بلو‌ را برداشت و صاف و مستقیم، از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
- بفرمایین سرورم. مزاحمت برطرف شد. حالا می‌تونین در کمال آرامش استراحت کنین.

سپس گروه مرگخواران را به بیرون از دفتر لرد هدایت کرد و در را هم پشت سرش بست. به محض اینکه اندکی از دفتر فاصله گرفتند، دو سه نفر از مرگخواران که کمی شجاع‌تر از بقیه بودند، تصمیم گرفتند موضوعی را به بلاتریکس یادآوری کنند.
- اممم...می‌دونی چیه بلا، تو عینکم با بلو فرستادی رفت.
- البته خیلیم مسئله مهمی نیستا، فقط دیگه نمی‌دونیم چطوری گریه‌ی پیترو در بیاریم که دل ایوا براش بسوزه و ببخشدش تا محفلی بشه و بتونیم مغزشو ببریم برای دندونپزشک که دندون نجینیو بی‌حس کنه.

درست پیش از آنکه بلاتریکس بخواهد واکنشی نشان دهد، صدای گریه‌ی پیتر بلند شد.
- دیگه عینک نداریم؟ یعنی چی؟ حالا چطوری من گریه‌م بگیره؟ شما که نمی‌خواید واقعا اربابو...اربابو...بکشید؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
بانو مروپ از این پیشنهاد استقبال کرد.
- آفرین ایوای مامان! آفرین. دقیقا همین ایده تو ذهن خودمم بود، فقط تو زودتر گفتیش.

آناناس داشت خودش را برای پرتاب خربزه‌ای بزرگ گرم می‌کرد. از نظرش دیگر سیب‌ها کفایت نمی‌کردند و باید به میوه‌های بزرگ‌‌تری همچون خربزه و هندوانه متوسل میشد.

- زود باشین بانو. شلیک بعدی داره میاد سمتمون!

بانو مروپ به سختی یکی از کفش‌هایش را درآورد و به سمت آناناس نشانه رفت. اما نشانه‌گیری‌اش به خوبی آناناس نبود و تیرش خطا رفت. کفش دوم نیز با فاصله‌ای بسیار زیاد از کنارش گذشت.

نوبت ایوا بود. ولی ظاهرا تکه‌ای آناناس از او هم بااستعدادتر بود. هیچ یک از دو پرتاب‌هایش به هدف نخوردند.

- خب، دیگه کفش نداریم.

آناناس عینکش را روی چشمانش جابه‌جا کرد و با هر دو دستش طالبی گرد و قلنبه‌ای را درست وسط سر ایوا و مروپ فرستاد.
- یا حکومتو تحویل بدید، یا همینجا بمیرید!

ایوا درحالی که سرش را می‌مالید، به آرامی رو به مروپ کرد.
- میگم، بانو، نظرتون چیه وانمود کنیم با تحویل حکومت موافقیم، بعد که سیبو پس گرفتیم بزنیم زیرش و فرار کنیم؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.