لرد روبهروی بلومون ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد.
- بلومون، عینکت را در بیاور و به ما بده.
- کلمهی جادویی یادتون رفت.
- ما سراسر وجودمان جادوییست. کلمهی جادویی دیگر چه کوفتی میباشد؟
-
"لطفا". شما
"لطفا" نگفتین.
صبر بلاتریکس دیگر تمام شده بود. تا همان لحظه هم بسیار بیشتر از حد تحملش صبر کرده بود تا عینک را مسالمتآمیز از بلومون بگیرند. اما حالا دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
درست پیش از آنکه لرد سیاه از خشم منفجر شود، بلو را برداشت و صاف و مستقیم، از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
- بفرمایین سرورم. مزاحمت برطرف شد. حالا میتونین در کمال آرامش استراحت کنین.
سپس گروه مرگخواران را به بیرون از دفتر لرد هدایت کرد و در را هم پشت سرش بست. به محض اینکه اندکی از دفتر فاصله گرفتند، دو سه نفر از مرگخواران که کمی شجاعتر از بقیه بودند، تصمیم گرفتند موضوعی را به بلاتریکس یادآوری کنند.
- اممم...میدونی چیه بلا، تو عینکم با بلو فرستادی رفت.
- البته خیلیم مسئله مهمی نیستا، فقط دیگه نمیدونیم چطوری گریهی پیترو در بیاریم که دل ایوا براش بسوزه و ببخشدش تا محفلی بشه و بتونیم مغزشو ببریم برای دندونپزشک که دندون نجینیو بیحس کنه.
درست پیش از آنکه بلاتریکس بخواهد واکنشی نشان دهد، صدای گریهی پیتر بلند شد.
- دیگه عینک نداریم؟ یعنی چی؟ حالا چطوری من گریهم بگیره؟ شما که نمیخواید واقعا اربابو...اربابو...بکشید؟