ترنسیلوانیا و تف تشت
پست سومحق ندارید تمرین کنید...
باید چاق بشید...
خشته و داغون باشید...
دوپینگ کنید...
معتاد بشید...
خلاشه باید بباژید!دقایقی بود که مورفین آنها را ترک کرده، صدایش را در سر بازیکنان گذاشته و به دنبال بیزینس خود رفته بود. مورفین انسان شریفی بود. اجازه نمی داد مشتری هایش معطل بمانند.
مورفین آنقدر شریف بود که حواسش به امنیت بازیکنان تحت حمایتش بود و سقفی بالای سر و دیوارهایی بتونی به بلندی هفت متر، اطرافشان قرار داده بود.
-مث زندانه!
-نگو، بابا جان؛ زشته. زندان چراغ داره. ببین اینجا چه تاریکه، هیچی معلوم نیست... پس زندان نیست.
سو از شدت استرس، دچار بحران هویتی و شغلی و بدبختی شده بود. بدبختی بحران نبود. خود بدبختی بود. دو تا بحران داشت و یک بدبختی. اگر بازی قبل بود، حتما آنها را هم به ملت قالب می کرد.
-تمرین نکنیم؟
-نه.
-پس چطوری خسته بشیم؟
خب به آنجایش فکر نکرده بودند.
-انقدر میشینیم اینجا و تمرین نمی کنیم که خسته بشیم.
خب الان فکر کردند.
بازیکنان ترنسیلوانیا از دار دنیا هیچ چیز جز یک دست لباسی که تنشان بود، نداشتند. کف یک انباری چهل متری نشسته و به در و دیوار نگاه می کردند. همین را هم باید قدر می دانستند. به نظر، خسته شدن کار سختی نبود. چون هنوز سی ثانیه نگذشته بود که به موفقیت رسیدند.
-من خسته شدم!
-منم همینطور. انقدر که دیگه حالم داره از این وضع به هم می خوره!
مرحله اول با موفقیت به پایان رسیده بود.
_حالا باید چاق بشیم. کسی ایده ای نداره؟
-مه ایده دارمه!
چوپان داشت. چوپان همیشه ایده داشت.
-می تونیم پشمه بذاریم تو لباسمونه!
خیلی ضایع بود که چوپان آن ایده را فقط برای حفظ تنها چیز قابل خوردن در آن جمع، بیان کرده بود. البته نمی دانست چه جماعت ریونکلاوی ای همراهش بودند و به سادگی خام این حرف ها نمی شدند.
-چه کاریه خب؟ ماشين تراش که نداریم. اینجوری بیشتر درد می کشنا!
چوپان دو هزاریش افتاد.
همانطور که خم میشد تا آن را از روی زمین بردارد، کلماتی زیر لب زمزمه کرد.
-ببعی... بدو!
ببعی دوید.
بقیه هم به دنبالش شروع به دویدن، پریدن و بعضا خزیدن کردند.
-تو برو از روبرو بپیچ جلوش... نه! بیا این طرف ببینم! چکار می کنی؟ ولش کن، اون دامبلدوره!
چوپان هم می دوید، مسیرش هم با بقیه یکی بود. ولی هدف ها متفاوت!
-بع!
-گرفتمش.
-منه ره گرفتی. ولم ده.
-مطمئنی؟ پشم داره ها...
-من دروغه دارم بگمه؟ ول کن دیگه!
چوپان چندین بار به همین شیوه، ببعی را نجات داده بود.
او دروغگو بود. اعضای ترنسیلوانیا هنوز هم گاهی این را فراموش کرده و ضرر می کردند.
یک ساعت بعد بازیکنان ترنسیلوانیا گوشه ای افتاده و با نوک انگشتانشان، به ماهیچه هایی که در اثر تحرک زیاد و برخورد های محکم با در و دیوار، سفت شده بودند، دست می زدند.
-کمــــــک!
دامبلدور فریاد کشیده و از جایش پرید.
-دارم می میرم. بدنم داره از هم می پاشه... الان فرو می ریزم.
همه به طرف دامبلدور دویده و دورش جمع شدند. ببعی هم با اندکی فاصله، نزدیک چوپان ایستاد.
-چی شده؟
گوینده مشخص نبود. آنجا خیلی تاریک بود.
-شکمم! دست زدم، دیدم تیکه تیکه شده... فکر کنم الان مثل گوشت خورشتی میشم و فرو می ریزم. من هنوز کلی آرزو دارم.
طبیعی بود. دامبلدور نباید هم درکی از سیکس پک داشته باشد.
آندریا غصه دار شد. دلش نمی خواست در آن فضای تاریک و نمور، مجبور به برگزاری مراسم ختم دامبلدور شود. کلی برنامه داشت. آرزو داشت دامبلدور را در مجلل ترین تابوت ببیند؛ نه به این شکل.
سو با دستش شانه آندریا را فشرد تا بگوید که او هم از بابت از دست دادن یک بازیکن ارزان قیمت، آنهم وسط لیگ، بسیار غصه دار است.
-آخ!
-چته؟
به نظر می رسید آن یک ساعت دویدن و توی سر این و آن زدن، زیادی عضلاتشان را قوی کرده بود.
کتف آندریا له شده بود. ولی آنجا نوری نبود تا ببیند شانه اش به رنگ بادمجانی در آمده که آخرین بار، قبل از پیوستن به تیم ترنسیلوانیا خورده بود.
آن ها خیلی وقت بود که بادمجان هم نخورده بودند.
خیلی بیچاره بودند!
-من گشنمه.
گرسنه هم بودند.
-دستت به من بخوره جیغ می زنما. ایش... ندید بدیدا.
ببعی احساس خطر کرد.
جیرررررر... [\i]
در باز شد و نوری که از بیرون آمد، نیمی از اعصاب بینایی ترنسیلوانیایی ها را سوزاند.
-کشی گرشنه نیشت؟
مورفین آمد.
[i] چیلیک -لامپ داشت اینجا؟
-دیدی زندان بود؟
مورفین با یک عالمه غذا آمد!
البته پاراگراف قبل آمد؛ لاکن نور نبود و یک عالمه غذا هم قابل دیدن نبود.
-نبینم چیژی اژ غژا ها بمونه ها. همشو باید بخورید. چاق بشید، چله بشید...
-بعد بیایم تو ما رو بخوری!
به نظر می رسید چوپان در اوقات فراغتش، قصه های کهن را برای گوسفندانش تعریف می کرد.
-هر وقت غژا کم اومد، بهش فکر می کنیم.
ببعی تصمیم گرفت تا انتهای این پست، ساکت بماند.
-شروع کنید ژودتر. باید یه فکری هم به حال اعتیادتون بکنم که نابودتر بشید. باید تشت دوپینگتون مشبت بشه.
ترنسیلوانیاییان تعجب کردند. گوینده و دیالوگ، با هم تناسب نداشتند.
البته آندریا ابتدا باقی محتویات ظرف را مانند جارو برقی درون دهانش کشید و سپس تعجب کرد.
-البته اعتیاد داریم تا اعتیاد. قرار نیشت شما اژ نوع خوبش بشید. وایشا ببینم... شی شد؟!
غذاها تمام شده، ترنسیلوانیاییان با لبخند هایی بر لب، دست به سینه، کناری نشسته و به حرف های مورفین گوش می کردند.
به نظر می رسید مدتی طولانی غذا نخوردن، جای خالی زیادی در معده هایشان ایجاد کرده بود.
مورفین نگاهی به در انداخت تا از بابت باز بودن قفل اطمینان حاصل کند. بالاخره کسانی که به این سرعت سی و هفت پرس کوبیده و بیست پرس بختیاری را با دوغ و پیاز ناپديد می کنند، ممکن است توانایی هضم انسانی در ابعاد او را هم داشته باشند.
-بهتره بریم شراغ بحش شیرین اعتیاد.
مورفین این را گفت و به طرف میزی رفت که انتهای آن انباری قرار داشت. روی آن، قوطی ها و جعبه ها و بسته های کاغذی زیادی به چشم می خورد. حتی یک فلاسک چای و چند استکان و یک ظرف نبات هم بود.
مورفین پشت میز ایستاد و دستانش را روی لبه آن قرار داد. سرش را پائین تر آورد و با لبخندی پر معنا، نگاهش را از روی میز گرفته و به بازیکنان دوخت.
-چقد شبیه اون آقائه توی اون فیلم مافیاییهست.
مورفین از لفظ مافیایی خوشش آمد. با ابهت بود.
از سونامی هم خوشش آمد. با شعور بود!
-اینایی که می بینید، چیژایی هشتن که تشت دوپینگ رو مشبت نشون میدن. باید همشونو اشتفاده کنید.
-یعنی چی تشت دوپینگ؟! يعنی چی؟! پارتی بازی تا کجا؟ حتی دوپینگ هم زدن به اسم تف تشت؟ تا کی قراره به قشر ضعیف جامعه بی توجهی بشه؟ ما چه گناهی...
شترقصدای آندریا با نوازش دست سو قطع شد.
-بابا جان... داره می ریزه!
-چیز خاصی نیست. جناب مورفین، ادامه بدین.
چیز خاصی نبود. دندان های آندریا بود که بعد از دست نوازش سو، دانه دانه می ریخت روی زمین.
-اون چیه؟
چوپان فریاد زده، گریخته و به درون پشم های گوسفند رفته بود.
-چیژ خاشی نیشت. شرنگه. بعژیاشون با شرنگ، بعضیا تو چایی، بقیه هم تنفشی.
انباری خالی و بزرگ بود. صدای قورت دادن آب دهان در آن پیچید.
***
-میگم الان دو ساعت گذشته. قاعدتا نباید تا الان دچار توهم می شدیم؟
-نشدیم؟
دامبلدور با بغض، نگاهی به نقطهی قرمز و دردناک روی ساعدش انداخت.
مورفین با چهره ای عصبی کف زمین نشسته و به آنها خیره شده بود. دستش را زیر چانه زده، پوست لبش را می جوید و به صورت عصبی، پلک می زد.
-جمع کنید بریم شالن.
-الان؟ الان سر شبه. بازی فردا نیست مگه؟
-خب ما ژودتر می ریم. اینژوری حشابی خشته می شین تا فردا.
مورفین امیدوار بود دست کم این تلاشش، بی نتیجه نماند.
جلوی در ورودی ورزشگاه سو چندین بار نام و آدرس ورزشگاه را با برگه ای که فدراسیون با جغد محرمانه برایش فرستاده بود، تطبیق داد.
همان بود.
-آخه... اینجا؟!
صدای داد و فریاد کارکنان ورزشگاه، از بیرون هم شنیده می شد.
طبیعی بود. بالاخره سایت آمازون، بزرگترین فروشگاه اینترنتی در دنیا محسوب میشد!