هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... سلام بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
به به!
درود بر لرد شکلاتی بزرگ و فداکار و دلسوز!
لردی که طاقت بی سرپرست دیدن ما رو نداشت و این مسئولیت سنگین رو پذیرفت.
درود بر لردی که به من اجازه‌ی ورود میده.

هر چند باور و تحمل این ضایعه‌ی عظیم از توان ما خارجه؛ ولی باور دارم اگر همه با هم زیر سایه‌ی لرد شکلاتیِ بزرگ بمونیم، بهتر می تونیم با این مسئله کنار بیایم و روح لرد سیاه هم در آرامش خواهد بود.
منم آماده ام به تبعیت از لرد شکلاتی، علامت شومم رو به مار و چتر صورتی تغییر بدم.

سایه لرد شکلاتی بر سر ما.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
فقط کمی حواسش پیش بخش اول حرف هوریس بود.
لرد سیاه، ابهت داشت. عظیم بود. قدرتمند بود. باید در بهترین و با شکوه ترین شرایط، دنیا را ترک می کرد. هر طور که میشد، باید جسدش را پیدا می کردند. به هر شکلی که می توانستند!
-پاشید برید دنبال پیکر نازنین ارباب بگردید!

جماعتی گریان، از جای برخاستند. راه کوه و دشت و بیابان و زیر فرش و پشت بام را در پیش گرفتند تا نشانه ای از لرد سیاه پیدا کنند. هیچکس نمی دانست لرد سیاه، واپسین لحظات عمرش را در کجا گذرانده بود!
ولی همه توان نداشتند. عده ای از مرگخواران، آنقدر اشک ریخته بودند که آب بدنشان تمام شده و ماهیچه هایشان از سر تا پا، تماما تحلیل رفته بود. چاره ای نداشتند جز اینکه همانجا در مجلس عزا بنشینند و در غم عظیم از دست دادن لرد سیاه، های های گریه و شیون کنند.

-یک یک یک... امتحان می کنیم... صدا میاد؟

تام جاگسن پشت میکروفون ایستاده و تلاش می کرد زاویه مناسب صحبت کردن در میکروفون را پیدا کند.
البته تا قبل از آنکه دست مرگخوار پر قدرت و قوی هیکلی که شاخک هایش از غصه پژمرده شده بود، او را برداشته و به گوشه ای پرتاب کند.

-هر دم کـه یادت میکنم اشک از بصر ریزد مرا... چون یاد آوادا کنم خون جگر ریزد مرا! اي رفته از پیشم کنون از خاطرم کی می روي؟... ردای تو چون بنگرم بغض گلو گیرد مرا!

سو همانطور که حلقه ای از اشک جلوی دیدش را گرفته بود، دو بیتی ای را که لحظاتی قبل سروده بود، برای جماعت ماتم زده خواند و جایگاه را ترک کرد. سینی خرما را برداشت و به جایش برگشت؛ جلوی در ورودی.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
سلام فنریر، سلام ابیگل.

اومدم اینجا، این سه تا امضای آخر و عکس ارباب داغ دلمو تازه کرد.

اگر امکانش هست، این بازی آخر یه تخفيف بدین و تا سی ام تمدیدش کنین. برای یکی از بازیکنای ما مشکل پیش اومده بود.
با تیم زرپاف هم صحبت کردیم. لطف کردن و موافقت کردن.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا و اراذل و اوباش گریف



پست دوم

-من از این خونه میرم!

سونامی زودتر از بقیه هوشیاری اش را بدست آورد و واکنش مناسبی به غول چراغ آقازاده نشان داد. دیدن موجودی بزرگ، قدرتمند و آبی رنگ، چیزی نبود که اعصاب سونامی را به هم نریزد. هرچه تا آن زمان تحمل کرده بود، کافی بود. نباید اجازه می داد کسی شبیه خودش آنجا باشد. سونامی تک بود! آنجا یا جای سونامی بود، یا غول چراغ آقازاده.

-بابا جان، یه دقیقه بشین ببینم اینجا چه خبره!

سونامی ننشست. نه آنکه لج کند ها! طفلک با وجود آن همه سر و صدا و ظاهر غلط اندازش، خیلی هم معصوم و مظلوم و حرف گوش کن بود. ولی نمی توانست بنشیند؛ چون زانو نداشت!
ولی به جهت حفظ ادب و زمین نینداختن روی دامبلدور که ریش سفید جمع محسوب می شد، سعی کرد عملی مشابه نشستن انجام دهد. همین عمل مشابه کافی بود تا باقی افراد، تا زانو در آب بروند!

-اینا که از منم داغون ترن.

غول، زیر لب این را گفت و تصمیم گرفت سوالش را تکرار کند.
-ارباب، چه آرزویی دارید؟

ایش گفتن ها و غر زدن ها و زیر لب دعوا کردن ها، با حرف غول چراغ آقازاده، فروکش کرد.

-ارباب کو؟ کجان؟
-تام... خودت رو نشون بده!

-چیزه...

غول جلو آمد و به نرمی روی شانه سو زد.
-با شما بودم... ارباب!

درست ثانیه ای قبل از آنکه به دلیل برخی سوءتفاهمات، حمله ای از طرف سو به غول صورت بگیرد، آندریا موفق شد که حواس سو را با جمله‌ی "عه، یه بادیگارد اونجاست! " پرت کند.

-کو؟ کجاست؟
-ولش کن اونو. میگم که... فکر کنم این از اون غولاست که آرزو برآورده می کنه.

غول، این حرفِ مثلا زیر لبی آندریا را به وضوح شنید. ولی نتوانست در برابر جماعتی که با دهان باز و چشمانی پرطمع به او خیره شده بودند، چیزی بگوید.
چشمانی پر طمع که با شنیدن حرف آندریا به فکر فرو رفته و در رویاهایشان غرق شده بودند. اما به محض یادآوری قصه های قدیمی و فهمیدن اختلاف تعداد افراد حاضر، با تعداد آرزوهای مجاز، هر یک سعی کردند گوی سبقت را ربوده و آرزوی خود را بیان کنند.
-عشق! یه عالمه نیروی عشق!
-آرزو می کنم کل دنیا تمیز و بدون آلودگی باشه. همزادِ دقیقا متقارن کره‌ی زمین از خط استوا بهش بچسبه. هیچ کسی نباشه که فقط یکی از لپاش چال لپ داشته باشه...
-لطفا یدونه t.

سومین آرزو بود. سونامی به خاطر یک t ناقابل، آتش به جان همه زد!

دقایقی در سکوت سپری شد. غول با نگاهی خنثی و حالت چهره ای منزجر شده، به آنها نگاه می کرد. اصولا نباید برآورده کردن آرزو ها، برای او آنقدر طول می کشید و به آن همه تمرکز احتیاجی نبود.
-ارباب، آرزوتون چیه؟!

آب پاکی را روی دست همه ریخت. حتی روی دست سونامی هم ریخت!
حرفش هم حق بود. سو بود که او را از بند اسارت در چراغ آقازاده نشان، نجات داده و آزاد کرده بود. پس همه ی آرزو ها و هزینه ها و هر چیز دیگری، برای سو بود!

-سو، به روونا قسم اگر بادیگارد آرزو کنی، خودم توی اسید حلت می کنم!
-بابا جان... بیا از این فرصت برای گسترش خیر و خوبی استفاده کنیم.
-سو... پول! بذار من یه بار پول واقعی ببینم از نزدیک.
-کاپیتان، میشه من نیمه‌ی گمشده‌مو داشته باشم؟
-میگم چقده داشتنه یه گله بزرگه گوسفند عالیه!

سو نگاهی به بازیکن هایش انداخت. ولی فایده نداشت. خجالت که نکشیدند، هیچ؛ با لبخند های عریضی هم نگاهش کردند.
-تو نمی خوای چیزی بگی؟

سو با نوک انگشت، به لبه‌ی کلاهش زد.

-نه. فقط اگه یه وقت هوس داشتن بزرگترین کلکسیون کلاه رو کردی، بدون دیگه رنگ منو نمی بینی!

سو آه نچندان کوتاهی کشید و شروع کرد به زیر لب، زمزمه کرد. خل شد بیچاره!
-پول که خیلی وسوسه کننده‌س... بادیگارد! لعنت به گابریل که نمی ذاره به خواسته هام برسم. سونامی و چوپان که اصلا فکرشم نکن! دامبلدور هم که... آخ، راستی چقد بازی قبل که نبود ما عذاب کشیدیم!

جیلینگ!

فکری به ذهن سو رسید. ولی فکرش خفن بود و صدای جیلینگ داشت.

-آرزوی من اینه که ما همیشه کنار هم باشیم و کسی از تیم جدا نشه!

همه با قیافه های منزجر شده به سو خیره شده بودند که غول، چشم ارباب گویان، به طرفشان هجوم برد همه‌شان را زیر بغل زد.

-ما ره کجا می بره این؟

قرچ قرچ قرچ...

اعضای ترنسیلوانیا با اخمی که نشان از تمرکزشان بر روی موضوع داشت، به هم نگاه ‌می‌کردند.

- این قرچ قرچ صدای چی می‌تونه باشه؟
- حتما گوسفندا دارن علف می‌خورن.

چوپان سرش را به شدت به دو طرف پرت کرد تا مخالفتش را نشان بدهد.
- نخیرم، گوسفندا وقتی علف می‌خورنه صداش "خرچ خرچ" می‌باشه، نه "قرچ قرچ"!

چوپان روی تک تک مسائل مربوط به گوسفندهایش غیرت داشت.

- چقدر شبیه صدای دریده‌شدن و سپس به هم دوخته‌شدن پوست و گوشت و استخونه، نه؟
- چه بامزه!
- واقعا این ایده‌ها رو از کجا میاری آنی؟

آندریا با حرص زبان بلندبالایی برای گابریل بیرون آورد و بعد هم سعی کرد ایده‌های بی‌پایه و اساس و کاملا تخیلی‌ و غیرممکنش را توجیه کند.
- خب... آخه هم خون پاشیده روی در و دیوار، هم یهو خیلی دردم اومد. فکر کردم که...
- دیگه از این فکرا نکن!
- چشم کاپیتان!

سو لبخند کاپیتانانه‌ای به آنی زد و سعی کرد فکر کند "قرچ قرچ" مذکور چه دلیلی می‌تواند داشته‌باشد، که صدای غول چراغ بلند شد.
- اه! انقدر بدم میاد یهو نخ از توی سوزن در میاد!

سکوت ِ مطلق برقرار شد. سو آب دهانش را قورت داده و نگاهی به تیمش انداخت.

- یس! کنف شدی گب؟ دیدی حق با من بود؟ دیدی من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم؟ دیدی این همون صدائیه که می‌گفتم؟
- حالا انگاری چیکار کرده... یه صدا حدس زدی دیگه الان مثلا چه کار شگرف و بی‌نظیری انجام دادی که هی پز می‌دی؟ منم تمرکز نکرده‌بودم وگرنه زودتر از تو می‌فهمیدم که این غوله داره با چرخ خیاطی ما رو به هم می‌دوزه و الاناست که از خونریزی بمیریم.
- منم داشتم خودمو آماده می‌کردم که همینو بگم، مگه مهلت می‌دی به آدم؟
- داری چکار می‌کنی؟

گابریل و آندریا سکوت کردند. با این‌که صدای سو آرام بود، اما به دلیل برقراری سکوت بین دو بازیکنی که همیشهء روونا درحال ِ بحث و دعوا بودند، یک پرتاب سه‌امتیازی محسوب می‌شد.

غول لحظه‌ای چرخ‌خیاطی را متوقف نموده و به سو نگاه کرد و پرسید:
- با من بودی؟

سو دستی به گونه‌اش کشید تا خونِ چسبیده به آن را پاک کند.
- با خود ِ تو.
- اوممم... یه‌لحظه صبر کن.

غول کلهء آبی‌‌اش را دوباره پایین برد و چرخ خیاطی را به‌راه انداخت. چند کوک دیگر هم زد و بعد انتهای نخی که از پشت کتف دامبلدور بیرون زده بود را گرفت و گرهی به آن زد تا از کوک خارج نشود. سپس آن را دور دو انگشتش پیچاند و با دندان، پاره اش کرد و شاهکارش را از زیر سوزن بیرون آورد.
- دارادادام! تموم شد! آرزوتون رو برآورده‌کردم!
- آ... آرزو؟
- بله، آرزو.
- دِ آخه کدوم آرزو؟!
- همون که ازم خواستین هیچ‌وقت از هم جدا نشین و همیشه کنار هم بمونین. تبریک می‌گم، به آرزوتون رسیدین!
- یعنی الان... ما رو به هم دوخت؟
- آخ!

گابریل تازه دردش آمده‌بود!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۲۱:۱۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱:۳۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
- هیس! وانمود کن متوجه ما نشدی، گب.

لرد سیاه پلک راستش را باز کرده و نگاه خشمگینی به گابریل انداخت. ولی دوباره آن را بست. طوری که انگار اصلا باز نکرده بود.
ولی گابریل جوگیر بود. هیجان زده شد. حتی به کمی ویبره هم دچار شد.
-ارباب!

با صدای جیغ بلندش، دامبلدور و داوران به همراه نیمی از مرگخواران، به آنجا حمله کردند.
نیمه‌ی دیگر مرگخواران هم بعد از کلی بررسی، قانع شدند که فریاد گابریل متفاوت بوده و نه با گریه، بلکه آمیخته با خوشحالی بوده است.
این شد که در کمتر از چند دقیقه، همه‌ی جمعیت حاضر در آنجا، بالای سر لرد سیاه جمع شدند.
یکی از داوران بالای سر لرد سیاه رفت و دو انگشتش را روی گردن لرد گذاشت.

-دست نزن به ما!
-اینکه زنده‌ست.

مرگخواران همزمان با هم، دست به تکذیب زدند.
-اصلا هم زنده به نظر نمی رسن!
-کاملا مشخصه که زنده نیستن.
-حتی واضح و مبرهنه!

داور شک نداشت که لحظه ای قبل، لرد سیاه چشم باز کرده، روی دستش زده و او را به خاطر دست زدن به گردنش، دعوا کرده بود. حتی پشت دستش هنوز درد می کرد!
-همین الان حرف زد. خودتون دیدین که!
-کِی؟! ما که همچین چیزی ندیدیم.

مرگخواران بازیگر های خوبی بودند و ظاهرا قصد نداشتند زیر بار بروند!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۴ ۱:۴۰:۴۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا vs بچه های محله ریونکلاو

پست اول

-بازم مثل همیشه، ترنس برنده میشه!

دقایقی بود که هواداران به زمین بازی هجوم برده و بازیکنان ترنسیلوانیا را روی دستانشان به هوا پرتاب می کردند. زیادی خوشحال بودند... درست برعکس خود بازیکنان ترنسیلوانیا!

-بدبخت شدیم.
-سو، بگم مرلین چکارت کنه! به خاک سیاه نشستیم.
-آخه بین این همه چیز، باید اسنیچ رو می گرفتی؟ نمی شد t رو بگیری؟

سو چیزی نگفت.
اصولا باید متذکر می شد که اختلاف امتیاز به قدری زیاد بود که اگر جستجوگر تف تشت هم اسنیچ را می گرفت، ترنسیلوانیا برنده بود. ولی سکوت کرده بود. چرا که علاوه بر بغض خفه کننده ای که گلویش را گرفته بود، حس می کرد یک چیز کم است.
حق هم داشت. واقعا یک چیزی کم بود.
چیز خیلی کوچکی هم نبود که جلوی چشم نبودنش، باعث شود از یاد برود؛ دامبلدوری بود برای خودش!

-بدبخت شدیم!
-تازه فهمیدی؟
-دامبلدور... دامبدور رو بردن!
-مبارکشون باشه. الآن فکر کن که مورفین رو چکار کنیم؟

با این حرف آندریا، همه به جایی خیره شدند که مورفین باید با چهره ای خشمگین در انتظارشان می بود، ولی نبود!

-خب... الان می تونیم فکر کنیم که دامبلدور رو چکار کنیم.

اگر چوپان و سونامی را فاکتور بگیریم و به کلاه هم بابت عمری حضور در تالار نوابغ، تخفیف بدهیم، می توان گفت آنها همگی از هوش ریونی بهره مند بودند. می توانستند به سرعت چاره ای بیاندیشند.

«شپلخ!»

چاره ای زشت و پردار، محکم با صورت سو برخورد کرد.

-جغد!

آندریا کلا دو-سه تا دوست در عمرش داشت. آنها هم که هر لحظه دم گوشش بودند و دلیلی نداشت برایش نامه بفرستند. حتی نامه هاگوارتز را هم خود پروفسور مک گوناگل برایش برده بود.
برای همین، آندریای جغد ندیده ای بود و اولین جغدی که برایش آمد را به سرعت از صورت سو جدا کرد و به آغوش کشید.

-امممم... آنی، نامه آورده ها.

آورده بود!
جغد بیچاره، در اثر خفگی ناشی از فشرده شدن زیاد، جان باخت.

در همان حین که آندریا مشغول برگزاری مراسم خاکسپاری مناسبی برای جغدش بود، اعضای باقی مانده‌ی تیم، با دهانی باز و چشمانی بازتر، به نامه خیره شده بودند.

نقل قول:
دروازه بانتون پیش ماست.
اگر می خواید زنده ببینیدش، باید تا قبل از غروب آفتاب، به آدرسی که پشت نامه نوشته شده بیاید.


-چجوری انقدر سریع و راحت بردنش؟ مقاومتی، چیزی!

***

-اینجاست؟
-فکر کنم آره.

ساختمانی سنگی، با معماری قدیمی ای که بی شباهت به قلعه‌ی هاگوارتز نبود، مقابلشان قرار داشت.
خفن بودن عمارت به عظیم و ترسناک بودنش محدود نمیشد. دور تا دور ساختمان و حتی دیوارهای اطراف حیاطش، مردانی با هیکل همچون هاگرید، اسلحه های ماگلی به دست گرفته و با کت و شلوار و عینک آفتابی های مشکی ایستاده بودند. سیم های سفید رنگ فنر مانندی هم از درون گوش چپشان، به پشت گردنشان وصل بود.

بازیکنان ترنسیلوانیا، با ترس و لرز به طرف نزدیک ترین مرد خفن طور رفتند.
-آقا... ببین این نامه رو. درست اومدیم دیگه ؟

مرد خفن سیاه پوش جلوی در، حتی سرش را هم نچرخاند.

-آهای! با توام. چرا جوابمو نمیدی؟

قبل از وقوع درگیری فیزیکی بین گابریل و نگهبان، آندریا و سونامی آمده و او را کشان کشان بردند.

-رودولف هم نگهبان بود... نه؟

به نظر می رسید سو این سوال را از خودش پرسیده باشد. چرا که هم تیمی هایش، چند دقیقه قبل، او را ترک کرده و رفته بودند.
بالاخره سو هم دست از زل زدن به نگهبان خوش تیپ و خفن برداشت و جلوی در ورودی رفت و به دوستانش پیوست.
-شما چرا اینجا موندین؟

قبل از آنکه کسی فرصت توضیح پیدا کند، کلاه سو تکانی خورد و نامه ای که ساعتی پیش دریافت کرده بود، از زیر آن بیرون آمده و به طرف دومین نگهبان پرواز کرد.

-پس این مرده اینه ره می خواسته؟

چوپان با تعجب به نگهبان جلویش نگاه کرد که حالا با دیدن نامه، در را برایشان باز کرده بود.
-چقدر آقا! چقدر با شخصیت! چقدر جنتلمن!

این بار نوبت سو بود که کشان کشان برده شود.

-فکر کنم باید با این یکی آقا بریم.

سو دیگر کشان کشان برده نمیشد. می تاخت!

***

-آقا، شما نمیاید داخل؟

سو ضمن پرواز در هوا که ناشی از پرتاب شدن داخل یک اتاق خفن و بزرگ بود، چشمکی برای نگهبان همراهشان فرستاد تا شاید راضی شود به دنبالش وارد اتاق شود.
ولی نشد دیگر.
در بسته شد و سو و سایر اعضای ترنسیلوانیا ماندند درون اتاق. به همراه یک آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، که پشتش را به آنها کرده بود و از پنجره، بیرون را تماشا می کرد.
ناگفته نماند که تعداد زیادی از همان نگهبان خفن ها هم دور تا دور اتاق ایستاده بودند و همین باعث شد که سو شکایتی از پرتاب شدن نکند.

-می دونستم بر می گردین پیش خودم.

توهم زده بود. بار اول بود که او را می دیدند.
آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، همانطور که به طرف بازیکنان بر می گشت و دود سیگارش را به سمت چپ اتاق می فرستاد، لبخندی نثارشان کرد.

-چرا یه وری فوت می کنه؟ سکته کرده؟
-فکر کنم به خاطر اونه.

آندریا به جایی که سونامی اشاره کرد، چشم دوخت.
پسر بچه ای زشت، چاق، قد کوتاه ولی غیر کچل، سمت راست اتاق نشسته و به آنها زل زده بود و چیپس می خورد.

- دکترِ بابا، مهندسِ بابا، دود سیگار اذیتت نمی کنه؟
-نه. فقط نصف چیپسم تموم شده، فادر. چیزی نمونده دچار اضطراب بشم.

هنوز نقطه‌ی پایان جمله، توسط نویسنده به نگارش در نیامده بود که دوازده بسته چیپس از ناکجا آباد، جلوی پسر بچه‌ی زشت ظاهر شد و بحران پیش روی جامعه جادوگری، از میان برداشته شد.

گابریل فهمیده بود راه ورود به گفتگو با آن آقای خفن، همان کودک زشت است.
-آخی... آقا زاده اسمشون چیه؟
-آقازاده.
-اسمش... آقازاده‌س؟

در همان لحظه، در اتاق باز شد و نگهبانی خوش تیپ و خوش هیکل، همانطور که چیزی را با دستش حمل می کرد، وارد شد.
-قربان، دیوونه‌مون کرده. دیگه نمی تونیم نگهش داریم! با اجازه‌تون من برم بگم بار کوکائین ها رو از مرز رد کنن.

و دامبلدور را به گوشه‌ی دیگر اتاق پرتاب کرد.

-سلام!

پسری که ظاهرا آقازاده نام داشت، نگاه چپ چپی به دامبلدور انداخت.
-فادر، قراره من جای این بازی کنم؟
-چــــــــــــی؟!

آقازاده، فادرش را از مقدمه چینی و دردسرهای در میان گذاشتن مسئله، راحت کرده بود.

-همونطور که قند عسل بابا گفت، قراره بهتون افتخار بده و جاشو با دروازه‌بانتون عوض کنه.
-چی چی و افتخار؟ چی رو عوض کنه؟ مگه مسخره بازیه؟
-غلط کرد.

چوپان، سو را کشان کشان عقب برد تا در دو سانتی متری لوله‌ی کلاشینکف ها نباشد.
سو نیمی از لیوان حاوی آب سونامی و قند را سر کشید و همانطور حواسش بر روی تک تک اسلحه ها متمرکز بود، رو به آقای کچلِ قد کوتاهِ چاق کرد.
-چرا؟ چرا ما؟ وای آلویز می؟

مردی که نویسنده دیگر توان ندارد با بیان وضعیت ظاهرش او را مشخص کند، بوسی برای آقازاده فرستاد تا به کمبود محبت دچار نشود.
-آقازاده از مدیریت گرینگوتز خسته شده، می خواد وارد دنیای ورزش بشه. مورفین هم گفت راحت میشه ازتون سوءاستفاده کرد.
-آقا... شما t ندارید؟
-چی؟ t چیه؟ من همه چی دارم. می پرسم برات... خلاصه اگر دروازه بانتون رو زنده می خواین، باید این بازی پیش ما بمونه و آقازاده به جاش بازی کنه.

سو آه جانسوزی کشید و به زمین چشم دوخت.
-مورفین راست گفته.

بازیکنان ترنسیلوانیا، در حالی به محل تمرین برده شدند، که آقازاده با اسکوتر برقی اش جلوی آنها حرکت می کرد.
عجیب ترین چیز در آن زمان، لبخند رضایت دامبلدور بود که نشانه ای از نگرانی و غصه، در آن وجود نداشت!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۹:۱۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
-من بیام؟

سو بعد از دیدن حرکات بالا به پایینِ سر گابریل که نشان از موافقتش بود، سبزی های درون کلاهش را در آبکش جلوی لیسا ریخت و کلاهش را روی سر گذاشت.
بالاخره چند شاخه شوید به آن آبکش اضافه شده بود. تا قبل از آن، لیسا هیچ شویدی را پاک نکرده بود. تشخیص شاخه ها از برگ برایش سخت بود خب! لیسا هم با شوید ها قهر کرد.

-به به! عضو زوپس نشینمون اومد. نمونه بارز یک ساحره موفق. پرچمدار ساحره ها!

پس از آنکه دسته دسته برگ ریحان به افتخار سو به هوا پرتاب شد، پشت تریبون رفت تا حرف هایش را با ساحره ها در میان بگذارد.
-خب... چی بگم براتون؟ از کجاش شروع کنم؟

هنوز چیزی نگفته بود که آه جانسوزی از هر ساحره بلند شد.

-از اون بانز بگم؟ صبح تا شب کلاه من رو بر می داره و فرار می کنه. خجالت نمی کشه؛ رعایت حضور ما رو نمی کنه. دائم بدون لباس می چرخه توی خونه. حالا که دیده نمیشه، باید لخت بگرده؟
-خجالت آوره!
-تازه رودولف رو نگفتم! از وقتی که موندم پشت در عمارت ریدل ها...

صدای سو به یکباره خاموش شد.
بلاتریکس ساقه های نعناع را در دست گرفته و مانند شلاق تاب می داد.

-رودولف رو اصلا ندیدم! اصلا از وقتی اومدم تو حیاط، محو شده. نیستش. غیبش زده. امنیت ما رو اینجوری حفظ می کنه!

ساحره ها نچ نچ کردند و بلاتریکس بعد از لبخند ترسناک زیبایش، دسته موهای جلوی چشمش را فوت کرد تا راحتتر گشنیز ها را پاک کند.

-حالا راهی برای جبران این ظلم ها به نظرت می رسه؟
-بله! می تونیم از قدرت زوپس استفاده کرده و اون ضربدر قرمزه رو بزنیم!

-با اجازه.

لینی از سوراخ قفل در وارد شده و به طرف سو آمد. همانطور که همه با چشمانی متعجب به او خیره شده بودند، جلو آمد و سو را از پشت یقه بلند کرده و به انتهای سالن پرتاب کرد. سپس دست هایش را به هم زد تا گرد و غبار از آن پاک شود و به طرف در برگشت.
-به کارتون برسید.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
-شهاب، آبرومو بردن نکن!

رابستن این را به آرامی نزدیک جایی که ممکن بود گوش شهاب باشد، گفت.
نگاهی به آن انداخت و به دنبال چیزی مانند فرمان یا کلید هدایت خودکار گشت. ولی نبود که نبود!
-راهی پیدا کردن نشدم... یک راهی ساختن میشم!

-ارباب، به دادم نمی رسید؟ آبروم میره ها!
-راب... چه می کنی؟ بگیم ساحره ها روشونو رو برگردونن؟

رابستن گوشه‌ی ردای فنریر را گرفته و می کشید. نوار طویلی از پارچه را تهیه و به صورت ضربدری بین ساعد هایش می پیچاند.
-تموم شدن شد، ارباب. من دیدن شدم مادر بزرگا کاموا رو اینجوری جمع کردن می کنن.

فنریر باقیمانده‌ی ردایش را دور خودش پیچید و دوان دوان از رابستن دور شد.
-فضایی بی ریخت! مگه ردای من کامواست؟ اصلا این وسط کاموا می خواستی چکار؟

رابستن آخرین گره را هم به نوار پارچه ای زد و لبخند عریضی تحویل فنریر داد.
- الان دیدن می کنی.

سپس نوار پارچه ای که حالا بی شباهت به افسار نبود را، دور شهاب سنگ انداخت؛ انتهای آن را گرفت و در دستش نگه داشت.
-سوار شدن بشید.
-بابا، من کمک خلبان بودن بشم؟

اشک در چشمان رابستن حلقه زد. بچه اش بزرگ شده و می خواست برای خودش خانم کمک خلبان شود!

-یاران ما... چرا ما لیز می خوریم؟!

لرد سیاه این را در حالی گفت که به آرامی از روی شهاب سنگ سر می خورد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا و تف تشت


پست سوم


حق ندارید تمرین کنید...
باید چاق بشید...
خشته و داغون باشید...
دوپینگ کنید...
معتاد بشید...
خلاشه باید بباژید!


دقایقی بود که مورفین آنها را ترک کرده، صدایش را در سر بازیکنان گذاشته و به دنبال بیزینس خود رفته بود. مورفین انسان شریفی بود. اجازه نمی داد مشتری هایش معطل بمانند.
مورفین آنقدر شریف بود که حواسش به امنیت بازیکنان تحت حمایتش بود و سقفی بالای سر و دیوارهایی بتونی به بلندی هفت متر، اطرافشان قرار داده بود.
-مث زندانه!
-نگو، بابا جان؛ زشته. زندان چراغ داره. ببین اینجا چه تاریکه، هیچی معلوم نیست... پس زندان نیست.

سو از شدت استرس، دچار بحران هویتی و شغلی و بدبختی شده بود. بدبختی بحران نبود. خود بدبختی بود. دو تا بحران داشت و یک بدبختی. اگر بازی قبل بود، حتما آنها را هم به ملت قالب می کرد.

-تمرین نکنیم؟
-نه.
-پس چطوری خسته بشیم؟

خب به آنجایش فکر نکرده بودند.
-انقدر میشینیم اینجا و تمرین نمی کنیم که خسته بشیم.

خب الان فکر کردند.
بازیکنان ترنسیلوانیا از دار دنیا هیچ چیز جز یک دست لباسی که تنشان بود، نداشتند. کف یک انباری چهل متری نشسته و به در و دیوار نگاه می کردند. همین را هم باید قدر می دانستند. به نظر، خسته شدن کار سختی نبود. چون هنوز سی ثانیه نگذشته بود که به موفقیت رسیدند.
-من خسته شدم!
-منم همینطور. انقدر که دیگه حالم داره از این وضع به هم می خوره!

مرحله اول با موفقیت به پایان رسیده بود.
_حالا باید چاق بشیم. کسی ایده ای نداره؟
-مه ایده دارمه!

چوپان داشت. چوپان همیشه ایده داشت.
-می تونیم پشمه بذاریم تو لباسمونه!

خیلی ضایع بود که چوپان آن ایده را فقط برای حفظ تنها چیز قابل خوردن در آن جمع، بیان کرده بود. البته نمی دانست چه جماعت ریونکلاوی ای همراهش بودند و به سادگی خام این حرف ها نمی شدند.

-چه کاریه خب؟ ماشين تراش که نداریم. اینجوری بیشتر درد می کشنا!

چوپان دو هزاریش افتاد.
همانطور که خم می‌شد تا آن را از روی زمین بردارد، کلماتی زیر لب زمزمه کرد.
-ببعی... بدو!

ببعی دوید.
بقیه هم به دنبالش شروع به دویدن، پریدن و بعضا خزیدن کردند.
-تو برو از روبرو بپیچ جلوش... نه! بیا این‌ طرف ببینم! چکار می کنی؟ ولش کن، اون دامبلدوره!

چوپان هم می دوید، مسیرش هم با بقیه یکی بود. ولی هدف ها متفاوت!

-بع!
-گرفتمش.
-منه ره گرفتی. ولم ده.
-مطمئنی؟ پشم داره ها...
-من دروغه دارم بگمه؟ ول کن دیگه!

چوپان چندین بار به همین شیوه، ببعی را نجات داده بود.
او دروغگو بود. اعضای ترنسیلوانیا هنوز هم گاهی این را فراموش کرده و ضرر می کردند.

یک ساعت بعد

بازیکنان ترنسیلوانیا گوشه ای افتاده و با نوک انگشتانشان، به ماهیچه هایی که در اثر تحرک زیاد و برخورد های محکم با در و دیوار، سفت شده بودند، دست می زدند.
-کمــــــک!

دامبلدور فریاد کشیده و از جایش پرید.
-دارم می میرم. بدنم داره از هم می پاشه... الان فرو می ریزم.

همه به طرف دامبلدور دویده و دورش جمع شدند. ببعی هم با اندکی فاصله، نزدیک چوپان ایستاد.
-چی شده؟

گوینده مشخص نبود. آنجا خیلی تاریک بود.

-شکمم! دست زدم، دیدم تیکه تیکه شده... فکر کنم الان مثل گوشت خورشتی میشم و فرو می ریزم. من هنوز کلی آرزو دارم.

طبیعی بود. دامبلدور نباید هم درکی از سیکس پک داشته باشد.

آندریا غصه دار شد. دلش نمی خواست در آن فضای تاریک و نمور، مجبور به برگزاری مراسم ختم دامبلدور شود. کلی برنامه داشت. آرزو داشت دامبلدور را در مجلل ترین تابوت ببیند؛ نه به این شکل.
سو با دستش شانه آندریا را فشرد تا بگوید که او هم از بابت از دست دادن یک بازیکن ارزان قیمت، آن‌هم وسط لیگ، بسیار غصه دار است.

-آخ!
-چته؟

به نظر می رسید آن یک ساعت دویدن و توی سر این و آن زدن، زیادی عضلاتشان را قوی کرده بود.
کتف آندریا له شده بود. ولی آنجا نوری نبود تا ببیند شانه اش به رنگ بادمجانی در آمده که آخرین بار، قبل از پیوستن به تیم ترنسیلوانیا خورده بود.
آن ها خیلی وقت بود که بادمجان هم نخورده بودند.
خیلی بیچاره بودند!

-من گشنمه.

گرسنه هم بودند.

-دستت به من بخوره جیغ می زنما. ایش... ندید بدیدا.

ببعی احساس خطر کرد.

جیرررررر... [\i]

در باز شد و نوری که از بیرون آمد، نیمی از اعصاب بینایی ترنسیلوانیایی ها را سوزاند.
-کشی گرشنه نیشت؟

مورفین آمد.

[i] چیلیک


-لامپ داشت اینجا؟
-دیدی زندان بود؟

مورفین با یک عالمه غذا آمد!
البته پاراگراف قبل آمد؛ لاکن نور نبود و یک عالمه غذا هم قابل دیدن نبود.
-نبینم چیژی اژ غژا ها بمونه ها. همشو باید بخورید. چاق بشید، چله بشید...
-بعد بیایم تو ما رو بخوری!

به نظر می رسید چوپان در اوقات فراغتش، قصه های کهن را برای گوسفندانش تعریف می کرد.

-هر وقت غژا کم اومد، بهش فکر می کنیم.

ببعی تصمیم گرفت تا انتهای این پست، ساکت بماند.

-شروع کنید ژودتر. باید یه فکری هم به حال اعتیادتون بکنم که نابودتر بشید. باید تشت دوپینگتون مشبت بشه.

ترنسیلوانیاییان تعجب کردند. گوینده و دیالوگ، با هم تناسب نداشتند.
البته آندریا ابتدا باقی محتویات ظرف را مانند جارو برقی درون دهانش کشید و سپس تعجب کرد.

-البته اعتیاد داریم تا اعتیاد. قرار نیشت شما اژ نوع خوبش بشید. وایشا ببینم... شی شد؟!

غذاها تمام شده، ترنسیلوانیاییان با لبخند هایی بر لب، دست به سینه، کناری نشسته و به حرف های مورفین گوش می کردند.
به نظر می رسید مدتی طولانی غذا نخوردن، جای خالی زیادی در معده هایشان ایجاد کرده بود.
مورفین نگاهی به در انداخت تا از بابت باز بودن قفل اطمینان حاصل کند. بالاخره کسانی که به این سرعت سی و هفت پرس کوبیده و بیست پرس بختیاری را با دوغ و پیاز ناپديد می کنند، ممکن است توانایی هضم انسانی در ابعاد او را هم داشته باشند.
-بهتره بریم شراغ بحش شیرین اعتیاد.

مورفین این را گفت و به طرف میزی رفت که انتهای آن انباری قرار داشت. روی آن، قوطی ها و جعبه ها و بسته های کاغذی زیادی به چشم می خورد. حتی یک فلاسک چای و چند استکان و یک ظرف نبات هم بود.
مورفین پشت میز ایستاد و دستانش را روی لبه آن قرار داد. سرش را پائین تر آورد و با لبخندی پر معنا، نگاهش را از روی میز گرفته و به بازیکنان دوخت.

-چقد شبیه اون آقائه توی اون فیلم مافیاییه‌ست.

مورفین از لفظ مافیایی خوشش آمد. با ابهت بود.
از سونامی هم خوشش آمد. با شعور بود!
-اینایی که می بینید، چیژایی هشتن که تشت دوپینگ رو مشبت نشون میدن. باید همشونو اشتفاده کنید.
-یعنی چی تشت دوپینگ؟! يعنی چی؟! پارتی بازی تا کجا؟ حتی دوپینگ هم زدن به اسم تف تشت؟ تا کی قراره به قشر ضعیف جامعه بی توجهی بشه؟ ما چه گناهی...

شترق

صدای آندریا با نوازش دست سو قطع شد.

-بابا جان... داره می ریزه!
-چیز خاصی نیست. جناب مورفین، ادامه بدین.

چیز خاصی نبود. دندان های آندریا بود که بعد از دست نوازش سو، دانه دانه می ریخت روی زمین.

-اون چیه؟

چوپان فریاد زده، گریخته و به درون پشم های گوسفند رفته بود.

-چیژ خاشی نیشت. شرنگه. بعژیاشون با شرنگ، بعضیا تو چایی، بقیه هم تنفشی.

انباری خالی و بزرگ بود. صدای قورت دادن آب دهان در آن پیچید.

***

-میگم الان دو ساعت گذشته. قاعدتا نباید تا الان دچار توهم می شدیم؟
-نشدیم؟

دامبلدور با بغض، نگاهی به نقطه‌ی قرمز و دردناک روی ساعدش انداخت.

مورفین با چهره ای عصبی کف زمین نشسته و به آنها خیره شده بود. دستش را زیر چانه زده، پوست لبش را می جوید و به صورت عصبی، پلک می زد.
-جمع کنید بریم شالن.
-الان؟ الان سر شبه. بازی فردا نیست مگه؟
-خب ما ژودتر می ریم. اینژوری حشابی خشته می شین تا فردا.

مورفین امیدوار بود دست کم این تلاشش، بی نتیجه نماند.


جلوی در ورودی ورزشگاه

سو چندین بار نام و آدرس ورزشگاه را با برگه ای که فدراسیون با جغد محرمانه برایش فرستاده بود، تطبیق داد.
همان بود.
-آخه... اینجا؟!

صدای داد و فریاد کارکنان ورزشگاه، از بیرون هم شنیده می شد.
طبیعی بود. بالاخره سایت آمازون، بزرگترین فروشگاه اینترنتی در دنیا محسوب میشد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۹:۴۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
بیلی از فهم خودش ذوق کرد. احساس کرد با به دست آوردن قابلیت چاره اندیشی، یک قدم به ارباب شدن نزدیک تر شده است.
-آقا... منم باهاتون میام. منم کار خیلی مهمی با رئیس بانک دارم. اگر منو با خودتون نبرید، دنیا به خطر میفته!

بیلی خیلی جوگیر شده بود. فکر می کرد آنقدر ابهت دارد که بتواند با آن حرف ها، ترس را به وجود مرد بیندازد و او را تحت تسلط خود بگیرد.

-دستا بالا، چوبدستیاتون رو بندازید رو زمین. این یه سرقت مسلحانه‌ست!

دو مرد با صورت های پوشیده، وارد بانک شده و وسیله هایی شبیه به اسلحه های مشنگ ها را به طرف جمعیت گرفتند.
بیلی به شدت ترسیده بود. ابهت و اقتدارش یکجا ریخت. با صدایی که از ترس، مانند صدای مرغ پر کنده شده بود، فریاد زد:
-بیا! دیدی؟ همینو می خواستی؟ دیدی نذاشتی برم؟ نگفتم بشریت به خطر میفته؟! خوب شد؟ چرا جواب نمیدی؟ ها؟!

ظاهرا پیرمرد از بیلی هم ترسو تر بود. به محض ورود سارقان، درجا مُرد!

-مردی؟ خاک بر سرت! پس چجوری اون همه دوران سخت و وحشتناک رو گذروندی؟ دروغ بود همش؟ قهرمان قلابی!

با کلمه‌ی یکی به آخر مانده، زنگی در سر کوچک و چوبی بیلی به صدا در آمد.
او می توانست قهرمان باشد. می توانست در آن موقعیت، حرکت دلیرانه ای انجام داده و مردم را به خود علاقمند کند. آن وقت کارش برای جمع کردن ارتش، بسیار راحتتر میشد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.