يکى از خوش شانسى هاى بانز اين بود که نامرئی بود،وکسى نميتونست اونو گير بندازه،براحتى بليط مردم رو از جيب شلوارشون وحتى از توى کيفشون برميداشت واون مشنگ ها اصلاً متوجه اين اتفاق نمى شدن!
بانز روى مبلى نشست وشروع کردبه حرف زدن با خودش.
-يعنى اونا حتى حس لامسه هم ندارن؟؟
-چرا دارن بانز!!
-نخير ندارن نمي بينى ؟اين همه ازشون بليط دزديدم اما حتى يکيشونم متوجه تکون خوردن بليط از جاش نشد!
-چون تو به اونا دست نميزنى ،فقط بليط شونو از جيبشون بيرون ميکشى،توهم بودى متوجه نميشدى!
بانز خواست باز هم چيزى بگه اما متوجه شد،که کسى اونو نميبينه و اونم الان کسيو نميبينه پس الان داره با کى حرف ميزنه؟
کمى دور و برشو نگاه کرد تمام مردم مشنگى مشغول بيليط خريدن ،يا پيدا کردن بليط که در واقع هيچوقت پيداش نميکردن بودن،پس کى بود که داشت باهاش حرف ميزد؟
دنبال طرف مجهول صحبتش گشت.
-تو کجايى؟.چجورى منو بيبينى؟
فرد مجهول خنده اى کرد.
-نه بانز من تورو نميبينم فقط بيليط هايى رو ديدم که از سمت مردم شناور به اين سمت مي اومدن حدس زدم تو باشى!
بانز با عصبانيت از رو مبل بلند شد.
-زود باش خودتو نشون بدهههه
فرد مجهول:هى بانز بابا خودتو نخور منم هوريس تو همين الان روم نشسته بودى!
-آهه واقعاً که هوريس ترسيدم فک کردم يکى پيدا شده که ميتونه منو ببينه !
هوريس خيلى ريلکس روبه بانز کرد.
-فعلا بجاى اينکه نگران اين باشى که کسى ديدتت يا نه نگران اين باش که الان رباب با عصبانیت داره به سمتت مياد!
-چى؟
...