هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
شبی از شب های گرم تابستان بود و محفلی ها همه جلوی تلویزیون جمع شده و به آن پشت کرده بودند.

- یه کم به چپ! یه کم دیگه! حالا یه خورده بچرخ.

پششششفففف

- گرفت؟
- نه! یه خورده دیگه بچرخ!

برفک های درون تلویزیون کمرنگ تر شده و جای خودشان را به مردی که با جدّیت تمام متنی را از روی کاغذ می خواند داده بود، اما همچنان صدای مرد واضح نبود.

- خوب شد؟
- بهتر شد ولی هنوز صدا نداره! برو رو نوک پنجه.
- من که پنجه ندارم!
-خب... برو رو نوک سم!

محفلی درون حیاط با تردید به پاهایش خیره شده و سردرگم از آنچه که چه چیزی هستند، روی نوک آن ها خودش را بالا کشید.

- آره! آره! درست شد!
- بینندگان عزیز! همچنان به شما توصیه می کنم که در هنگام مراجعه به باغ وحش، از تلاش برای دادن خوراکی به حیوانات خودداری کنید، جانور مذکور نیز با استفاده از نی آب میوه توانست تا قفل قفسش را در طول شب گشوده و متواری شود. در حال حاضر نیز هر یک از شما که نیمه گوزن مذکور را در کوی برزن دید، لطفا به سرعت هر چه تمام تر به مامورین باغ وحش تماس بگیرد زیرا که...

محفلیون با شنیدن سخنان گوینده از جا بلند شده و تلویزیون را خاموش کردند.

- خب چی می گفت؟
- هیچی بابا، پرت و پلا های ماگلی.
- ای بابا...

نیمه گوزن توی حیاط کابل آنتن را از شاخ هایش جدا کرده و به درون خانه شماره دوازده گریمولد آمد.


خوش آمد می گم به عضو جدید محفل ققنوس، ریموند نیمه گوزن.






...Io sempre per te


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
بسمه تعالی


ترنسیلوانیا در مقابل سریع و خشن



پیرمرد روستایی به بیلش تکیه زده و از بعد از ظهر دل انگیزش لذت می برد، یک استکان چایی برای خودش ریخته بود و بخار آب به آرامی از آن برمی خواست. مرد که در خواب و خیال غرق شده بود و سبیل بزرگش را تاب می داد به ناگاه با شنیدن صدای لرزش استکان به خود آمده و لحظه ای بعد دوان دوان از بالای تپه به سمت روستا روان شد:

- زمــــــیـــــــــن لــــــــرزیــــــــنــــــــه!


سیصد و چهل دو کیلومتر پایین تر از سطح زمین:

- با نام و یاد خدا و سلام خدمت شما بینندگان عزیز و گرامی، همراه شما هستیم با دیدار جذاب و هیجان انگیز دو تیم ترنسیلوانیا و سریع و خشن، از سری مسابقات لیگ کوییدیچ. در حال حاضر شاهد این هستیم که بازیکنان دو تیم به زمین اومدن و دارن خودشون رو برای این جدال حساس و نفس گیر آماده می کنن.

در یک طرف میدان بازیکنان تیم سریع و خشن با حرکاتی هماهنگ از بین سه حلقه دروازه عبور کرده و دور هم می چرخیدند و گاهی برای به وجد آوردن تماشاگران با انگشت کوچک پا از جارو آویزان می شدند.

- خشن سوراخش می کنه! سریع بیچاره اش می کنه!
- ارنی رو ببین جون بابا! جارو رو بلرزون دادا!
- دودورودودودو هی! دودورودودودو هی!
- آریانا کله ام رو امضا کن! ... پلخش ... همینجا دقیقا!

با حرکت یکی از هواداران که یک مشت مو از سرش کنده و به کچلی اش اشاره کرد تا امضا شود، هواداران لحظه ای سکوت کرده و سپس با شور و شوق بیشتری مشغول تشویق تیم محبوبشان شدند.
در طرف مقابل نیز تماشاگران زیادی برای تشویق تیم ترنسیلوانیا آمده، ولی پس از آن که چند نفر از آن ها با دست های غابریل پایین کشیده و سپس خورده شدند، با جیغ های بنفش جایگاه را ترک کردند.

درمیانه میدان، غو لی که غلاه اش از گوشش آویزان بود، انتهای جارو را گرفته و سق می زد. در طرف دیگر غونامی در حالی که هر چند دقیقه یک بار تشت آبی را روی سر خودش خالی می کرد، گاها با چماقش هم به این طرف و آن طرف حمله ور می شده و چیز ها را می شکسته و در بازمانده اش ور رفته و سپس به فکر فرو رفته و سرانجام لب به سخن می گشود:
- عــــه، اممم، چیز...ها،ک م کو؟!
- ک چیه خنگ، ر بود!
- ها؟ دِ؟
- چی گفتی؟



جایگاه ویژه:

تنها بخشی از ورزشگاه که کولر و بهترین زاویه ممکن را برای تماشای مسابقه داشت، مملوء از جمعیت ها بود، ساحره ها و جادوگرانی برجسته و فرهیخته، ورزشکاران شناخته شده از سرتاسر عالم جادویی، از سلستینا واربک گرفته تا هری پاتر و لرد ولدمورت و مهم تر از همه، هر هشت وزیر فعلی سحر و جادو.

- شما ها چرا این ماسک ها رو زدید؟

شش نفر از آن ها در برابر پرسش وزیر سکوت کردند، لکن نفر هفتم جسارتش را جمع کرده و در روی وزیر مستبد ایستاد:
- بعععععع!

زمین مسابقه:

- عاااااا! عااااااااا! عااااااااااااااااااا!
- هنوز مسابقه که شروع نشده، مربی تون داره به چی اعتراض می کنه؟
- اعتراض نيست.

غول ها پس از آن که دیدند باید بیایند و خوش بگذرانند، مادربزرگشان را هم با خود آوردند تا او هم هوایی عوض کند. اما متاسفانه مادربزرگ در فضایی بسته رشد یافته و زبان این غریبه ها را بلد نبود.
مادربزرگ فقط داد بلد بود.

- خب حرف حسابش چیه؟

خود غامبلدور هم زبانش آنقدر ها خوب نبود و نمی فهمید داور چه می گفت. پس تصمیم گرفت از استعدادش در عوض کردن موضوعات استفاده کند، ابتدا برای آن که ذهنش شروع به کار کند کمی با گوسفندهایی که آویزانش شده بودند ور رفته و سپس به پیرزن اشاره کرد:
- داور، ننه م!
- ماااامااان!

آریانا دامبلدور با هیجان به سمت مربی تیم حریف رفته و قوزک پایش را در آغوش کشید.


جایگاه ویژه:

- آفرین! آفرین این وزیر دوستی شما باید الگوی همه جوون های جامعه جادویی باشه - خش خش - همممم مممم!

کریس چمبرز، در حالی که میان هفت نفر که ماسک او را به صورت زده بودند، نشسته بود، مشت مشت پاپ کرن خورده و با دهان پر صحب می کرد. این که عده ای شش نفر ماسک او را بر صورت زده تا مانع از سوء قصد به جان وی شوند، نه تنها او را خرسند کرده و به وجد آورده بود. بلکه اشتهایش را هم باز کرده بود!
- ترو خدا نگاه کنید این ها رو! اصلا نمی دونن تیم داری چیه! اصلا تو عمرشون توپ کوییدیچ ندیدن میان وسط زمین! ببینید... همین گابریل.

وزیر به غابریل که در حال جویدن کوافل بود اشاره کرده و به سخنش ادامه داد:
- به نظر من اصلا مناسب کوییدیچ نیست.
- شما که کوییدیچشو ندیدین حالا... شایدم خیلی بازیکن خوبی باشه.

گاریس با وزیر مخالفت کرده بود، اما وزیر مردمی تر از آن بود که به دل بگیرد، پاس با حرکت دست، گویی که چیزی را از خود دور می کند، به سخنش ادامه داد:
- نه بــــــــابـــــــــا! من یکی بعید می دونم! خودم گذاشتمش معاون ها! ولی الان مثل چی پشیمونم! بهش می گم پرونده زندانیا رو بیار، دفتر خاطراتش رو برام می آره. بهش می گم با وزیر سحر و جادو انگلیس هماهنگ کن ملاقاتم رو، با عمه بزرگه ام قرار می ذاره، وضعیتی داریم... خش خش...
- خیلی هم خوب بلده کارشو! خیلی هم معاون خوبیه! خیلی هم ...

وزیر پا روی پا انداخته و در صندلی اش بیشتر فرو رفت.
- حالا نمی خواد حرص بخوری، بازی رو ببین.

زمین مسابقه:

سووووووت

- خطا! خطا! آقای دامبلدور این چه وضعشه آخه!

سه حلقه دروازه تیم ترنسیلوانیا کاملا مچاله شده بودند.

-من...اِ... چیز. گفت چی؟

غو لی، که هرچیز زردی را از جا کنده و سپس به این سو و آن سو پرتاب می کرد لحظه ای تعلل کرده به سمت غامبلدور برگشته و به سختی مشغول فکر کردن شد.
- عـــه، یه حرفی توش داشت... عــه، «ب» داشت.

دامبلدور که شاهد این مکالمه بود، به غامبلدور خیره شد تا نتیجه این مذاکرات طولانی را بشنود.

- بمیر.
- اخرااااج!

شووووووووت!

- هرکی بگه اخراج گم می شه بیرون. این ... عه ... چیزه... ناقون.

در این بلبشو، بازیکنان تیم سریع و خشن در گوشه ای از زمین جمع شده و در تلاش برای حفظ جانشان بودند. همه به جز آریانا دامبلدور.

- مامان، می دونی چند وقت بود که اینقدر قشنگ موهام رو نبافته بودی؟

موهای آریانا به شکل توده ای نامشخص و آلوده بالای سرش جمع شده بودند و مقدار زیادی چوب و استخوان در میانشان گیر کرده بود.

- عاااااااا!
- آره می دونم مامانی، منم خیلی دلم برات تنگ شده بود، از الان دیگه نمی ذارم داداش ترو فقط برا خودش برداره.
-عِرررررررر.

در همین مدّت زمان کوتاه، رابطه ای صمیمی و عمیق میان مادر و دختر به وجود آمده بود.


جایگاه ویژه:

- خب خلاصه داشتم می گفتم که... کار رو باس سپرد دست کاردون که اونم- سلام ارباب. خوب هستید؟ حال و احوالتون خوبه؟

سایه لرد ولدمورت، وزیر و هفت همنشینش را در بر گرفت. سپس انگشت اشاره اش بالا آورد. کریس بدون هیچ صحبتی دولا دولا پاشده و بدون آن که سر بلند کند، به کنار رفت، شش نفر دیگر هم همان کار را کردند. لرد به سمت صندلی خالی وزیر حرکت کرده و دستی بر نشیمن گاه صندلی کشید.

- گرم شده. آفرین کریس، ما صندلی گرم رو دوست داریم. این کریسک ها تو هم جمع کن با خودت ببر، می خوایم آزادانه نسب به این ورزش نفرت بورزیم.
- کریسک؟ کریسک چیه ارباب؟
- اینا رو می گیم که خودشون رو شبیه تو کردن، تصمیم داریم کریسک صداشون کنیم.
-به به! چه قدر قشنگ! چه قدر خوب! چه با مصمّی! از ارباب تشکر کنید کریسک ها!

وزیر این را گفته و سر کریسک های که خم شده بودند را پایین تر آورد، ولی ناگهان متوجه شد که یکی از آن ها کم است...
- خاک تو سرم! خجالت بکش بیا اینور! بذار بانو نجینی راحت پهن بشن رو صندلی ها!

کریسک باقی مانده دستی دور گردن لرد ولدمورت انداخت.
- سخت نگیر، من و تام این حرف ها رو نداریم!

کریسک این را گفته و لپ لرد ولدمورت را کشید. کریس قفل کرد، زرد شد، قرمز شد، کبود شد، سپس کاملا سفید شده روی زمین افتاده و کف از دهانش فواره زد. بلافاصله تعداد زیادی خبرنگار دور آن ها حلقه زده و مشغول عکس برداری شدند.

- بنویس بنویس! وزیر با حرکت جنجالی از تیم تف تشت حمایت کرد!
- این که تف نیست، کفه.
- کی می فهمه بابا، بنویس!

در همین حین یک نفر بر روی شانه کریسک باقی مانده روی صندلی کرد.

- جانم؟
-


زمین مسابقه:

- مامان این دیگه رسما نادیده گرفتن حقــ... وق منه! می دونم من رو دوست داری ولی این که من رو اینجوری... مامان!

آریانا به پشت غامان بسته شده و رو به آسمان فریاد می زد.

- ببین مامان، من الان تو سنی هستم که باید بذاری برم و برای خودم اکتشاف کنم، بزرگ شم!
- عااااااااا!
- جامعه گرگ داره، ولی منم می تونم از پس خودم بر بیام!
- عااااااااااا!
- مامان می دونی من اصلا چند سالمه؟ مامان نذار کاری رو بکنم که دلم نمی خواد.
- عاااااااااااااااااااااا!
- اکسپلیارموس!
- عاااا؟! عا.
-

غامان دستش را به پشت کمرش برده و آریانا نوزاد را در دستش گرفته و با عطوفت خاصی قربان و صدقه اش رفت.

- عااااااااا!

قربان صدقه خاص غولی.
در طرف دیگر میدان غاندریا و غونامی زمین سنگلاخی آتشین را کنده و با مذاب داغ پرش نموده و بالای آن نیز نیزه های بلند چوبی کاشته بودند. در پشت نیزه ها نیز سنگر شنی بنا نموده و از آن جا هر چیزی که دستشان می رسید را پرت می کردند. البته با گذشت زمان و با پی بردن غامبلدور، غلاه، غوبان و غبریل به این موضوع که این کار از کار خودشان هیجان آورتر است، تعداد افراد پشت سنگر بیشتر شده و باران عذاب بر سر تیم سریع و خشن شدّت گرفته بود.

- نه لعنتی آ! نه! ما تا آخرش...

بنننگ!

یک سگ سه سر به سر ارنی برخورد کرده و وی را بی هوش نموده و خودش هم از هوش رفت، اما چون دو سر دیگر داشت که هچنان هشیار بودند، پا به فرار گذاشت. کمی آن طرف تر، آملیا، آفتاب پرست و کریستف کلمب، علی رغم اصرار فراوان آدولف هیتلر به خودسوزی و یا خودکشی به دنبال یک تکه پارچه سفید برای تسلیم بودند.


جایگاه ویژه:

- ما خودمون از همون اوّل توی چشم های تو دیدیم که افتادی روی دنده لج! خیال می کنی اون نیم نمره ای که سال سوّم بهم ندادی رو یادم می ره؟ نوشتی نظر بدید و من هم نظر داده بودم. voldemort:

لرد ولدمورت تابی به چوبدستی اش داده و هفت هشت اشعه سبز رنگ از آن بیرون زده و به جایی که سابقا دامبلدور ایستاده بود برخورد کرد.

- بابا جان، نوشته بود نظرتون راجع به تغییر شکل مشنگ ها چیه؟ تو نوشتی به بشقاب تبدیلشون کنیم بذاریم دم دست آدم های بی اعصاب.
- فسسسسس!
- الان حرف زشتی زد؟

شیطان لرد ولدمورت را وسوسه کرد تا به دروغ تایید کند.

- بله یک فحش ماری خیلی بد داد.voldemort:
- رو تربیتش کار کن بابا جان.
- کروشیو! voldemort:

لرد ولدمورت به شیطانی که آن حوالی ایستاده و با وسوسه اش، باعث زیر سوال رفتن نحوه تربیت کردن وی شده بود، طلسم شکنجه زد.

- اومدید خونه ما، مسخره بازی راه انداختی طلسمم می زنی؟ هان...

چند لحظه قبل، درون زمین:

غو لی که روی زمین دنبال اشیاء طلایی رنگ می گشت به شیء عجیبی برخورده، آن را برداشته و سپس بالا گرفت تا آن را بهتر ببیند، چیزی را که می دید، باور نمی کرد.
-عــــه. ته.

سونامی با شنیدن صدای ت، از خود بی خود شد.


سیصد و چهل دو کیلومتر بالا تر از طبقه هفتم جهنم:

زمین از میانه شکافته و آب از به بیرون فواره می زد، در فراز جریان آب سونامی که حالا تسونامی شده بود، با خوشحالی t خودش را به آغوش کشیده بود و اهمیتی به مردمانی که به زبانی نا شناخته به این سو و آن سو دویده و فریاد «سیل سیل» می زدند، نمی داد.

- خب ... می گم حالا چی شد؟
- چی چی شد؟
- بازی دیگه؟ بردیم، باختیم؟

سو خسته و خیس خودش را روی زمین ولو کرد.

- نمی دونم.

در جیبش به دنبال چیزی گشت.

- ولی فکر کنم...

گوی طلایی رنگ بالداری را بالا گرفت.

- بردیم.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸
- عه! اون بالا چی کار می کنی؟

رهگذر با تعجب به پیرمردی که از تیر چراغ برق بالا رفته و کیسه بزرگی در دست داشت می نگریست.

- هیچی بابا جان... هیچی.

پیرمرد با بی توجهی به رهگذر این را گفته و سپس با نگاهی خشمگین روی زمین به دنبال چیزی گشته و با یافتنش خشمگین تر هم شده و دمپایی اش را به سمت آن پرت کرد.
- هوی فوکس! مگه نگفتم اگه کسی اومد رد بشه خبرم کنی؟!
-غاااااااار!

پیرمرد دمپایی دیگرش را هم به سمت پرنده سرخ رنگ پرتاب کرد.
- غااااااااار!
- پدر جان اون بالا چی کار می کنی آخه؟

پیرمرد همچنان به رهگذر توجهی نکرده و با حرکتی ناگهانی جهت کیسه ای را که باز کرده بود را تغییر داده و کیسه بیشتر باد کرد.
- هوا جمع می کنم.

رهگذر دیگر حرفی نزد. تلفن مشنگی اش را از جیب بیرون آورده و مشغول فیلم گرفتن شد.

- دِه! نگیر... هوی! فوکس!

دامبلدور اشاره ای به ققنوس کرده و جانور بلافاصله به رهگذر حمله ور شده و به هر جایی که می توانست نوکی زد!

- دور شو! وحشی! آآآآآخ!... می خوام مصاحبه کنم باهاتون بابا!
- فیییشت... بذار ببینیم چی می گه.
- غاااااااار!

رهگذر که همچنان نفس نفس می زد و لباس هایش کاملا پریشان شده بود کارتی از جیبش درآورده و آن را نشان داد، خبرنگار بود.
- خب... حالا می شه ازتون بپرسم چرا دارین هوا جمع می کنید.

دامبلدور که همچنان با یک دستش کیسه را نگه داشته بود، دست دیگرش را بزاقی نموده و موهای سر و صورتش را که باد پریشان نموده بود صاف کرده و با لبخند پاسخ داد:
- خب خونه ما از بین رفته. می خواستیم با معجون قاچ هندونه ایستون، یک قاچ هندونه رو بایستونیم که منجر به حادثه شد و همه چیز رفت روی هوا. بعد تصمیم به بازسازیش گرفتیم. الانم من اومدم تا یک مقدار هوای سالم جمع کنم تا در شرایط سخت محاسره بتونیم توی خونه هم هوا بخوریم.

خبرنگار تلفنش را خاموش کرده، به سمت تیر آمده، سرش را سه بار به آن کوبیده و جا به جا مرد.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
بسمه تعالی



سوژه جدید:


- بابا جان مطمئنی این درست کار می کنه؟
- آره پروف، مغازه داره می گفت معجونش عین ساعت کار می کنه!

دامبلدور نسبت به معجونی که مانند ساعت کار می کرد حس خوبی نداشت، خصوصا اگر آن معجون معجون صاف ایستاندن قاچ هندوانه بود.


بووووووووم!

دامبلدور حق داشت.

ساعتی بعد:

چندین نفر با سر و صورت سیاه و لباس هایی پاره و دوده گرفته روی جدول مقابل مکان سابق خانه شماره دوازده گریمولد نشسته و با چهره ای مغموم به گودال عمیقی که دود از آن برمی خواست خیره شده بودند.

- همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- هووم، می گم کسی چیز میزی تو جیباش نئاره، گوشنمه.
- بیا، هی دستور بده، هی بگو گشنمه، هی من رو کم کار و بی کفایت نشون بده، هی به من ظلم کن!... بیا این مونده. مرلین منو ببر بلکه اینا قدر منو بدونن.

ماتیلدا پس از آه و فغان بسیار قاچ هندوانه را از جیبش در آورد و کنار هاگرید گذاشت.

پخ!

- هنوزم واینمیسته! ای مرلین...
- خوتو ناراحت نکون آبجی.

هاگرید این را گفته و ضربه ای به شانه ماتیلدا زده و دلداری اش داد.
شکسته شدن شانه ماتیلدا چیزی از ارزش های او کم نمی کرد.

-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- اِه... می بینید ناهید چه قدر از خونه خراب شدن ما غمگینه!
- آملیا، می شه اون تلسکوپ رو از تو چشمم در بیاری... کسی شِکَر داره؟
- شکر؟

سوجی شانه ای بالا انداخت:
- فعلا که دارم زیر آفتاب می پزم، یه خورده شکر می زنم تا بعد بتونم به شکل مربا به حیاتم ادامه بدم.
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- بابا جان، بابامون رو درآوردی اینقدر اینو گفتی دیگه، فهمیدیم.

دامبلدور این را گفته و دست به زانو زد تا که برخیزد.
- آآآآخ! کمک! در راه روشنایی! کمک کنید!
- عه! پروف زشته! ما هنوز یه مقداری پول و آبرو داریم، اصلا می ریم کار می کنیم. یکی از کلیه های گاد رو می فروشیم.
-دِ. عه!
- ساکت گاد. من خودم سر چهارراه گل های پارک رو می فروشم، اصلا تلسکوپ آملیا رو... بدش ببینم!
- مال خودمه! نمی دم.
- بابا جان... کمرم گرفته بود فقظ.

پیرمرد با تلاش بسیار کمرش را صاف کرده و رو به محفلیون كرد، نسیم خنکی که می وزید ریش دوده گرفته اش را به اهتزاز در آورده بود و چشمانش از پشت عینک شکسته، چنان می درخشید که هر بیننده ای محسور آن می شد.
- خونه ما ترکیده! به خاک سیاه نشستیم! کلا به اندازه یه وعده غذا هم پول نداریم! اما اینا دلیل نمی شه که احساس بدبختی بکنیم!
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.

پیرمرد با سرعتی شگرف جورابش را درآورده و در دهان آدر فرو کرد.
- خیلی خب! حالا همگی پاشید برید و هر چیزی که فکر می کنید واسه دوباره ساختن خونه گریمولد به درد می خوره بیارید! ما خونمون رو دوباره می سازیم و عزّت و شکوهمون رو دوباره احیا می کنیم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۴ ۱۷:۳۰:۳۴


...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
پست پایانی:


- برو خِنه خِدتانِ دید بزن!

مردی که ساکن خانه شماره یازده گریمولد بود، پس از دیدن تلسکوپی که به حیاط خانه شان نشانه رفته بود، از جا جسته و با عصبانیت از خانه بیرون جسته بود تا حساب آنان را برسد.

- اَهه! پس کجا رفتنه؟!

مرد با تعجب به سقف خانه شماره سیزده نگاه کرد. هیچ درختی آنجا نبود، چه برسد که تلسکوپی بخواهد از آن بیرون زده باشد. خانه دوازده ای هم که اصلا وجود نداشت، یا دست کم تا جایی که مرد به خاطر می آورد.


درون خانه شماره دوازده:

- پروف! پروف! پروف! پروف! بیاید بالا ببینید اورانوس چه قد چاق شده!

دوشیزه فیتلوورت، در حالی که از یک شاخه در حال نوسان آویزان بود، با دقت از درون تلسکوپ به خانه همسایه چشم دوخته بود.

- الان میام فقط یک لحظه... بابا جان می شه پاچه من رو ول کنی؟
- نع!
- بجاش اینو می خوای؟
-نع! ... هان؟ چی هست؟

جوجه برای یک لحظه به دانه آتشینی که در دست پیرمرد بود نگاه کرده و سپس پاچه وی را ول کرده و دانه را بلعید.

پوپ!

- عــــــَــــــه!


دانه در شکم جوجه ترکیده و باعث شده بود که او پف کرده و سر ذوق بیاید و همینطور توجه تمام خواهر و برادرهایش که در شاخسار ادوارد می زیستند نیز جلب شده به سمت دامبلدور هجوم بیاورند و پیرمرد تنها فرصت کرد مشتی دانه آتشین به سمت آن ها بپاشد و به جهتی نامعلوم برود. از یکی دو پیچ گذر کرده و سرانجام به درون اتاقکی برود.

- پروفسور اشتراک ماهانه داشت؟

کریچر در یک طرف اتاقک لمیده و در حالی که کوکتلی می نوشید، به آرامی سنگ سفید رنگ بزرگی را نوازش می کرد.
- اگر انتظار داشت که کریچر بیرون رفت باید اشتراک طلایی ماهانه گرفت... هوررررت!

جن خانگی کمی از نوشیدنی اش را با صدا هورت کشیده و انگشتر طلایی بزرگی که در دستش بود را نشان داد.
- چی؟
- اگر پول نداشت، تونست از چاله توی باغچه استفاده کرد.

کریچر با ابروهایی گره کرده، دکمه ای که کنار دستش بود را زد، در باز شده و پیرمرد به بیرون پرتاب شد. همان جا که نشسته بود سرش را خاراند و خواست بلند شود که...

- پروف بپا!

ويولت بودلر در حالی که برعکس روی نیمبوس اش نشسته و سخت بر روی یکی از کثیر شاخک های کج و معوج دم آن خم شده و قصد داشت آن را صاف کند.
- درد نئاره باو، یه کم دندون رو جیگر...

جارو به دیوار خورد، کمی دور خودش چرخید و قبل از تمام شدن جمله سوارش عمودی شده و اوج گرفت.

- و بعد او به من گفت که: آلبوس...

دمبلدور بلند نشد، جمله های آشنایی را شنیده و چهار دست و پا به سمت اتاق کوچک و زهوار در رفته خزید.
-گاد، چی داری می خونی؟

پسر جوان روی تختش دراز کشیده، کاغذ ها را به شکم و پاهایش تکیه داده، چیزی می خواند و می خندید و یک کمی هم سرخ شده بود.
- هــ... هـیچی! نه خب، من جوونم و در سن بلوغ باید که ... چیز داشته باشم پروف، حریم خصوصی!

گادفری از جا پریده و کاغذ ها را مچاله کرده و زیر بالشش چپاند.

-آره... درست می گی.
- درست می گم!

پیرمرد همچنان نگاه مشکوکانه اش را به پسرک دوخته و بی آن که چشم از او بردارد، عقب عقبکی، چهاردست و پا بیرون خزید. سپس همان طور تا طبقه آشپزخانه که در زیر زمین بود پایین رفت.

- وایسا ببینم! کجا داری می ری واسه خودت!

ماتیلدا به سمت دامبلدور آمده، نگاهی به سر و و ضعش انداخته و سپس او را توی تشت انداخته و مشغول سابیدن شد:
- از صب خروسخوون تا بوق سگ! بشور! بپز! تمیز کن! ماموریت برو! ای خداااا!
- بلو بلو بلو بلو.

پیرمرد می خواست ابراز همدردی کند، اما فقط حباب تولید کرده بود.

- کلی کار دارم شمام بازیتون گرفته! پروفسور دامبلدورید که باشید! منم ماتیلدام! خیال کردید ... برگردید اون تو!

ماتیلدا در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، پس از آن که پیرمرد نفس گرفت، دوباره او را به کف تشت فرستاده و مشغول چنگ زدنش شد.
- خیال کردید کم کاریه! روی زمین واسه خودم می خزم! نهایتش ماتیلدا لباسام رو می شوره! رو دیوار چنگ می زنم! ماتیلدا پاکش می کنه! بفرما، تمیزِ تمیز شدی! نمی خواد یه دستت دردنکنه هم بگی! برو اصلا! هیشکی قدر منو نمی دونه!

ماتيلدا پیرمرد را از تشت بیرون انداخته و صورتش را با دو دوست پوشانده و های های می گریست. دامبلدور هم تصور کرد بهتر است او را تنها بگذارد.
- پیس! پیس! پروفوصور بیاید اینجا.
- کجایی؟
- اینجام!

دامبلدور با سردرگمی به اطراف نگاه کرد.

- این طو!
- روبیوس! بابا جان چطوری رفتی اون تو؟
-هان؟

روبیوس هاگرید از درون یک کابینت کوچک به پیرمرد خیره شده بود.

- می گم چطوری رفتی اون جا؟

نیمه غول که گویی سعی می کرد چیز دردناکی را به خاطر بیاورد چهره در هم کشید:

- سَخ! بگذریم... پروف می شه یه چی بدی با اینا نون آ بخورم. گوشنمه آخه!

هاگرید این را گفته و سپس دستش را دراز کرده و از کابینت بغل یک مشت نان برداشته و گذاشت توی دهانش.

- باشه بابا جان، بذار ببینم چی داریم.

ذهن پیرمرد اکنون مشغول آن بود که چطور جنگل بان را از درون کابینت بیرون بکشد، در همین حال در آستانه یخچال ایستاده و به آن خیره شده بود.

- لطفا اون چیزی که می خواید رو بردارید و در رو ببندید، تا در مصرف برق صرفه جویی بشه و مام نگندیم.

پرتقالی که درون یخچال بود این را گفته دست هایش را روی هم گذاشته و به نشانه احترام کمی خم شده بود.
- پیشنهاد من به شما اینه!

موجود نارنجی این را گفته و لیوانی مملوء از آب پرتقال به دست پیرمرد داده و سپس در یخچال را بست، اما بلافاصله در را دوباره اندکی باز کرد و گفت:
- فقط لطفا ظرفش رو زودتر بیارید، من... می دونید، خیلی تاب ندارم.

پرتقال لبخندی زده و در یخچال را بست. پیرمرد به سختی توانست با لبخندی دیگر پاسخ او را بدهد و بلافاصله لیوان را در سینک خالی کرد. با گام هایی خسته از پله ها بالا رفته و روی یک صندلی راحتی ولو شد.
حالا همه چیز سرجایش بود.
تقریبا...!



...Io sempre per te


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۵۱ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
دستانش را به هم گره زده و سرش را روی آن ها گذاشته بود. با چشمان نیمه باز به تکه کاغذ پوستی و نوشته هایی که به نظر بی معنی می رسیدند، خیره شده بود. نه صدایی می آمد، نه چیزی حرکت می کرد.

- آه.

چشم هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. صاف نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، این بار در برابر چشمانش سقف قهوه ای رنگی بود که عنکبوتی آرام خانه اش را روی آن بنا می کرد. لبخندی روی لبش نشست. از جا بلند شد و فوت آرامی کرد.
موجود کوچک به تقلا افتاد، از این طرف به آن طرف رفت و چندباره از محکم بودند همه جای خانه در ارتعاشش اطمینان حاصل کرد.
پس از مدتی سرش را برگرداند و به طرف پنجره رفت، در همان حال به تنش کش و قوس می داد. تمام روز را پشت یک صندلی چوبی نشسته و حالا کمرش درد می کرد. خودش خوب می دانست آدم یک جا نشستن نیست، نیازی نبود نسیم شبانگاهی آن را به یادش بیاندازد.

یک پایش را از پنجره بیرون گذاشت و بعد پای دیگرش را، روی لبه پنجره نشست و به آسمان تیره خیره شد. نگاه خیره آسمان را احساس می کرد. برای همین تاریک ترین ساعت های شب را دوست داشت. آسمانی داشت فقط برای خودش.
دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد؛ با زوایای تندی کج و کوله شده بود.

- می بینید چه بر سر خود خویشتن خویش بیاورده ایم؟

ریش ها و موهای بلند را از سر و صورتش جدا کرده و کنارش گذاشت. ردایش را به جایی درون اتاق پرتاب کرد و شنل مچاله شده را به جایی درون خیابان.

- آه!

بلند شد! لب پنجره ایستاد و سپس جهید!
روی بام خانه همسایه فرود آمد، مثل یک پرنده روی دوپا و شروع به قدم زدن روی خط تقارن شیروانی ها کرد، نگاهش تماما به آسمان بود.
- توی خیره به من،
من خیره به تو،
و کمر دردی که زند نیش به ما
چون عقرب!

حشره کوچک سیه چرده، در حالی که دست تکان می داد، از دور دست ها پدیدار شده و به سویشان می آمد. در بعضی از دست هایش تلفنی بود و در برخی کیف و سبیلی بزرگ بر چهره داشت.

- از ازل می رفتم،
تا ابد را بینم و بپرسم از وی،
که بود در کمر او هم درد؟
می نشیند همه روز،
پس یک کوه بلند،
پشت یک ابر سیاه؟

مرد که به آرامی از فراز پشت بام ها می گذاشت، ناگهان متوقف شد، به سویی چرخید و از روی شیروانی سر خورده و روی یک تابلوی نئونی فرود آمده و روی همان نشسته و سپس دراز کشید.
- چه گرمای فزونید!

مرد این را گفته و تابلو را در آغوش کشید.

- من که مجذوب در این گرمایم،
آنچنان نیک مرا می سازد،
که ز یادم برود هر دردم،

فییییش!

گربه ای در مقابل مرد غرّش می کرد، جای خوابش را می خواست.

- زابه ره گشته از این انواری؟
و تو سرمست ز این پنجه چون فولادی؟
چشم بر بند و دگر ناله مکن،
چاره ات پیش من است.

مرد دستش را به سمت گربه دراز کرده و پیش از آن که فرار کند، دمش را گرفته و به سوی خود کشید و سپس جانور را زیر سرش گذاشت تا را حت تر بخوابد.

- آسمان را بینی؟
همه اش مال من است!
خود من می چینم،
خنده ها را آن جا،
گریه ها را آن جا،
و اگر قلبی بود،
می کنم پنهانش!
تو بزن حدس کجا.

گربه تلاش کرده بود حدس بزند، اما قبل از آن هم برای فش فش کردن و یا پنجه کشیدن تلاش کرده بود، اما همه شان بی ثمر رها شدند، گربه در همان ابتدا زیر سنگینی سر مرد، مرده بود.

- هیس بنمای!

ناگهان از جا برخواست و در اثر آن حرکت، جسد جانور سر خورده و پایین افتاد.

- به کسی هیچ مگوی!
که من آن جا، پس آن... متاخخیدیم!

در اثر حرکت ناگهانی کمر درد مرد بیشتر شد، پایش لغزید و سقوط کرد.
چشمانش که دوباره باز شدند، دوباره درون اتاق رنگ و رو رفته قدیمی، زیر خانه عنکبوت نشسته بود. با همان ریش های بلند و نقره ای...



...Io sempre per te


پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸
آسمان با تمام قوا می غرید و می بارید، ابرهای تیره و تار همه جا را پوشانده و قلب هر کسی را که جرات می کرد از پنجره نگاهی به بیرون بیاندازد، آکنده از وحشت می کردند. با این حال نمی توانستند جمعیتی را که درون ساختمان قضاوت وزارات سحر و جادو جمع شده بودند را حتی برای لحظه ای از بحث داغشان دور کنند.

- به همه می رسه! شلوغ نکنید!... عه! یه دونه! می گم فقط یدونه!
- کدومشون گوجه نداره؟
- می گم اینجا پاترونوسم نمی آد! اومدم بیرون برات یه دونه می فرستم.
- هل نداده داداش!

قیییییژ!

در دادگاه به آرامی گشوده شده و باد و باران وارد تالار شد و یک پیرمرد خیس را هم با خودش آورد.

- سلام به همه!

پیرمرد که اکنون در آستانه در ایستاده بود، تکانی به خودش داد تا ریش و موهایش خشک شوند. در همین هنگام ماموری به جایگاه اشاره کرده:
- هاپوی بد، بیایید این جا.
-

در همین هنگام وزیر کریس از در پشتی وارد شده و لبخندی زیرکانه بر لب نشانده و در حالی که سرانگشتانش را بر هم می فشرد، به سمت میز قضاوت رفته، پشت آن نشست.

- من اعتراض دارم.

قاضی خوب می دانست که دامبلدور قصد دارد برای دفاع از خودش هر کاری بکند، او خودش را برای کارهای غیرمعمول او آماده کرده بود. اما این اعتراض زود هنگام، در اوج خونسردی را درک نمی کرد.

- هنوز که چیزی نشده، به چی اعتراض داری؟
- آقا این به شما گفت هاپوی بد!

دامبلدور به مامور اشاره کرده و این را گفته بود.
دامبلدور برخلاف شهرتش آدم حرف بیار و ببری بود.

- تو به من گفتی هاپوی بد؟!

وزیر انتظار آن را می کشید و می دانست به زودی خنجری از قفا به او زده خواهد شد.

- نه به جون مادرم آقا... با این بودم! اصلا این ها خودشون به من گفتن آقا!
- نه خیرم! من بهت نگفتم بگی هاپوی بد! گفتم متهم اپوبده!

کیریس نمی دانست منشی چه می گفت، اما خودش هم چندان از مامور خوشش نمی آمد. پس سعی کرد چیزی از روی میز به سمت مامور پرت کند تا خشمش را نشان وی دهد.
- هیییین! هیییین!

انگشتان کریس در اثر بیش از حد بر یک دیگر فشرده شدن، به هم چسبیده بودند و او محدود شده بود.

- بیگیر!

وزیر که نمی توانست دستانش را تکان دهد، دمپایی اش را پرت کرده بود.
- خب، حالا بده ببینم اون کاغذ رو... هییی، بذارش رو میزم خودم می خونم. الف. پ. واو. ب . دال بیاد به جایگاه متهم.

دامبلدور به جایگاه آمد و به آرامی در آنجا قرار گرفت.

- آقا شما متهم هستید به این که دویست سالتونه و در روز فرد توی خیابون دیده شدید. دفاعی دارید؟
- بله! چون روز فرد من به روز زوجم چسبیده بود! مایلید براتون بیشتر توضیح بدم.

کریس که به موضوعات چسبناک علاقه داشت، با تایید سر به پیرمرد اجازه داد که سخنش را از سر بگیرد.

- اول باید بپرسم، اصلا کسی می دونه روز ها رو با چی می شه بهم چسبوند؟!
- با گیریس!

وزیر از خود بی خود شده بود.

- اون برای مقوا خوب جواب می ده، برای روز ها یک مقداری آب می اندازه.
- با عشق!

پیرمرد که چهره ای متفکر به خود گرفته بود، سری به امتناع تکان داد:
- اون جوری فقط روزهامون نوچ می شه.

جمعیت به وجد آمده و هر کسی از گوشه ای چیزی را فریاد می زد، در یک طرف شوالیه کهنسالی تشت بزرگی را در دست گرفته و با رگ های بیرون زده از عمق جان فریاد می کشید:
-تف! با تف!
- نه سِر! اون برایـ...

پلشق!

دستان به هم چسبیده وزیر، به شدت از یکدیگر جدا شدند.
- گیــــــریـــــــس!
- یک بار گفت نه دیگه!
- اااه! گیر داده ها!
- همین که گفتم! همه چیز با گریس می چسبه! خوب هم می چسبه!

سپس وزیر بی توجه به جمعیت از جا برخواسته و فریاد زد:
- بی گناه! این مرد با استفاده از گیریس و انجام دادن عمل شرافتمندانه چسباندن، بی گناهه!



...Io sempre per te


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
سلام مدیریت عزیز و گرامی،

راستش تا چند سال پیش شناسه چت باکس به شناسه ایفای نقش متصل بود و هر کاربری بعد از عضویت توی ایفا اکانت چت باکسش ساخته می شد و لاگین می شد. خواستم ببینم امکانش هست که اون قابلیت دوباره بازیابی بشه یا نه؟


با تشکر،
کاربر Dumbledore



...Io sempre per te


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
پست پایانی:


هرمیون و آدر به سمت در ورودی خانه ریدل شتافتند.

پاق! پاق!

پیش از آن که سرهایشان را برگدانند، پرتوهایی سرخ رنگ صفیرکشان از بالای سرشان عبور کردند.

- آدر آرتور ویزلی! تو به استناد ماده 251 قوانین وزارت سحر و جادو بازداشتــ... لعنت بهت! داری بدترش می کنی.

آدر صبر نکرده بود تا خطابه ای که لودو بگمن فریاد می زد به پایان برسد و در را شکسته و وارد خانه ریدل شده بود و در تاریکی می دوید. پرتوهای سرخ و طلایی از بالای سرش می گذشتند و او ناخودآگاه به چپ و راست می پیچید به امید نوری که نمی یافت. از پله هایی بالا رفت، از پله هایی پایین آمد...
-آخ!

پایش لیزخورده و روی زانو درون تاریکی افتاد.

سکوت...

سکوتی چنان سنگین که حتی جلوی نفس های آدر را نیز گرفته بود. پسرک تا به آن روز تصور می کرد شاید رگه عمیقی از تاریکی درون قلبش ریشه کرده باشد، اما در آن حال می دید که حتی نمی دانسته تاریکی چیست. چیزی سرد، وسیع.

- بلند شو.

دستی زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.

- هرمیون تویی؟

صدایش می لرزید، درد و ترس حواسش را مختل کرده بود و چیزی به یاد نمی آورد و چیزی را نیز تشخیص نمی داد.
چوبدستی در هوا موج برداشت و توپ نقره ای رنگ نسبتا بزرگی بین زمین و هوا درخشیدن گرفت و مرد بلند قدی را نمایان می کرد. شنلی خاکستری به تن داشت و کلاه آن را روی سرش کشیده بود، در زیر کلاه نیز ماسک عجیب و غریبی به چهره زده بود. از زیر ماسکش، ریش بلند و نقره ای بیرون زده بود.

- نه.

حالا که طغیان آدرنالین در رگ های کریس فروکش کرده بود، می توانست صدای را تشخیص دهد، صدایی که دورگه و گرفته به نظر می رسید، اما باز هم خودش بود.
پروفسور دامبلدور چوبدستی اش را به شکلی نسبتا وحشیانه تکان داد و بلافاصله صدای جیغ و فریاد از دور دست ها به گوش رسید...

ناکجاآباد:

گردن کریس به شدّت زخمی شده بود و او سعی می کرد با فشردن انگشتانش بر روی زخم از فواره زدن خون به سر و صورتش جلو گیری کند.
- با اونهمه دندونم نمی تونی درست و حسابی گاز بگیری لندهور!

سعی کرده بود فریاد بزند و دندان هایش را نشان دهد، اما تنها واژگانی نامفهوم را فریاد زده و لثه های خونینش را نمایش داده بود.
در طرف دیگر میدان، گرگ عظیم الجثه که خون از دندان ها و چانه اش جاری بود، خودش را عقب کشید تا با پرشی بلند، سر مرد را یک لقمه چپ کند...
فرمان پایان کار صادر شده بود.

خانه ریدل:

- می بینی آدر؟
- کثافت حرومزاده!

کریس درون گوی تصویر پنه لوپه را می دید که فشرده می شد و از درد فریاد می زد. می خواست روی پیرمرد بپرد و تا جایی که می توانست به بینی اش مشت بزند و بعد از آن که خسته شد با پاهایش به صورت او می کوبید! بعد هم سعی می کرد با دندان هایش قسمت هایی از بدن او را بکند و بخورد!
اما نمی توانست.
- آشغال عوضی... بزمجه!

او حتی نمی دانست بزمجه چیست، اما فحش های زیادی نمی دانست، لعنت!
- لعنتی!

پیرمرد صورتش را به سمت او برگرداند و صمیمانه ترین لبخند دنیا را تحویلش داد:
- معلومه که اصلا به تصویر اصلی توجه نمی کنی.

پنه لوپه در میان قفس حباب مانند فشرده می شد، جیغ می زد و خونی که از بینی و دماغش جاری شده بود، سر و صورت و لباس هایش را قرمز قرمز کرده بود و مرد حرف از تصویر اصلی می زد! تصویر اصلی اگر آن نبود پس ...
سرش پایین افتاد و شانه هایش بالا و پایین رفتند.

- آدر...

پیرمرد سر پسرک را بالا آورده و چشم های اشک آلودش را پاک کرد.

- ازت متنفرم!

و بغضی دیگر درون گلوی آدر ترکید و اشک ها دوباره جاری شدند.
پیرمرد بدون هیچ حرفی پسرک را در آغوش کشید.

آدر می خواست فریاد بزند! نمی خواست مرد در آغوشش بگیرد. نمی خواست آغوشش گرم باشد. نمی خواست در آن احساس آسودگی و امنیت کند. دلش نمی خواست آن آغوش را دوست بدارد.

- آدر، لطفا این یک کار رو برای من انجام بده.

زنجیرهای ناپیدا آدر را رها کردند و چاقوی دسته نقره ای، از ناکجا در دستان پسرک قرار گرفت.

- ممنونم... دنیا تا همیشه به یه ذره سیاهی برای جلو رفتن نیاز داره، بهم لطف کن و اون ذره سیاه باش.

پیرمرد این را گفته و دستش را در میان ریش سفید رنگی که کم کم قرمز می شد، فرو برد و نگاه مصممش را به پسر دوخت:
- تا ابد! تا همیشه.




...Io sempre per te


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
خلاصه: یوآن و لادیسلاو بر سر اتاقشون در محفل با همدیگر دعوا داشته و قصد بیرون کردن دیگری رو دارن، در این راه لادیسلاو دم یوآن رو برید و بعد یوآن سعی کرد لادیسلاو رو در خواب بکشه و بعد اون هم لاک پشت های نینجا رو وارد ماجرا کرد و این که حالا این دو نفر که به شدّت از همدیگر خسته وذّله شده بودن، باید خودشون رو برای یک مبارزه تن به تن آماده کنن...


لادیسلاو برای یافتن چاره به سمت چپ نگاهی کرد، چاره نبود، سپس به راست نگاه کرد، چاره بود.

- سلام و درود فرآوان بر تو ای چاره آ!
- هه من که چاره نیستم! من داداششم.

مرد کمی با دقت بیشتر به برادر چاره نگاه کرده و با خودش اندیشه کرده و سپس پرسید:
- پس خود خویشتن خویش نامی مدارید؟

اکنون برادر چاره در فکر فرو رفت و سر در جیب مراقبت فرو برده و سپس از آن بیرون آمد:
- منم اسمم چاره است.

"چاره" ها والدینی بسیار خلاق داشتند.

- پس لطف نموده و بیایید خود را به ذهن ما برسانید.

چاره که انتظار نداشت برادرش به کمکش بیاید، به سوی ذهن آقای زاموژسلی رفته و خود را به آن رساند. پس از آن احساس شگرفی به مرد دست داد، تن او شروع به لرزیدن نموده و آرام آرام از سطح زمین دور شده و درخشان و درخشان تر می شد.

- خیال نکن می تونی من رو با قهرمان بازی انیمه ای بترسونی! من... شــــت!

لادیسلاو ناگهان ریش در آورده بود؛ به مقداری زیاد و سفید! سپس بینی اش به سویی کج شده و در نهایت حالت تهوع به او دست داده و شروع به اوق زدن کرد:
- می اوقیم ... متقیوق می گردیم... مقیققو... ققیوووع...

پلاشت!

- مامان!

موجودی سرخ، پردار و خیس از دهان لادیسلاو بیرون زده و روی زمین پهن شده بود.

- ما شما را بر روی زمین تف نمودیم، زان گاه این نارنگی را مادر خطاب در می دهید.

پرنده سرخ رنگ بی توجه به لادیسبوس زاموژسدور که دمش را می کشید، دو شصتش را به سوی یوآن گرفته و چشمکی زد:
- آی آم فوکس!

پیرمرد که صبرش تمام شده بود، فوکس را از همان دمی که در دست داشت کشیده و در جیب نهاده و رو به یوآن کرد:

- بهر نبر خویشت رو مهیّا کن!

سپس سرش را عقب برده و فریاد خشم آلودی کشید که سبب بیرون زدن عضلات گردنش شد:
- آدامس خررررررررررررسیییییییییی!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۱ ۱۰:۱۴:۳۹


...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.