هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۸
جیــــــــــــــــــغ!
بفرمایید...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۸
کم کم هوا داشت تاریک میشد و خورشید غروب میکرد. ربکا بدون اینکه تغییر قیافه بدهد در حیاط بزرگ هاگوارتز ایستاده بود. احساس میکرد اتفاقی قرار است بیفتد ولی این اتفاق نمی افتد. این او را عذاب میداد.

به دیواره کوتاه هاگوارتز نزدیک شد. کوتاه بود ولی میتوانست درحالی که ایستاده پایین دره را ببیند. سرش را تکان داد و منتظر صدای ماند. انگار صدایی قرار بود به خانه گوشش بیاید و او را قلقلک دهد تا حدس بزند چیست.

پاق!

صدا را شنید. آرام بود ولی آن را شنید. چه کسی در این موقع از شب در حیاط هاگوارتز ظاهر میشود؟ و آیا میشود از جایی به هاگوارتز غیب و ظاهر شد؟ جواب سوال اول را نمیدانست، و حتی دلش نمیخواست بداند. ولی سوال دوم جوابش "نه" بود. او این را میدانست... پس کسی از داخل ساختمان هاگوارتز به حیاط رجوع کرده. چه جالب! او هم از بند افکار در هاگوارتز، به کنج حیاطش پناه آورده است!

تق... تق... تق...
خش... خش... خــــــــــش...


کسی با قدم های استوار و محکم به این طرف می آمد. وسیله ای هم در دستانش بر زمین کشیده میشد. در ظرف آب تکان تکان میخورد. چه کسی با آب به این طرف... به طرف دره... می آید؟

تق...

فرد ایستاد. سایه اش روی ربکا که نشسته بود افتاد. ربکا نمی خواست باور کند که فرد اینقدر کوتاه قامت است. نفس های مردب ه سرش میخورد. بوی وایتکس همه جا را گرفته بود و به مشام او که در نزدیکی ظرف نیز بود، رسید.

-تو ربکا بود؟ هــــوم....
-پروف... پروفسور؟

سرش را بلند کرد. کریچر با اخم و گره ای که به ابروانش انداخته بود، نشان میداد به حرفی که زده بود، عمل خواهد کرد... حتی اگر برایش بمیری!
-بالاخره تو رو پیدا کرد! اینقدر ها هم بدشانس نبود!
-من... اگه من خوش شانس بودم...

حرفی نزد. با دیدن در وایتکس که باز میشد، حرفش خورده شد. کنج حیاط هاگوارتز، آن هم شب، خواهد مرد. این برایش غیر قابل باور بود. او شب زاده بود و باید در شب همواره بهترینش را نشان میداد. چه وقتی که قرار است شاد باشد... چه وقتی که قرار است صورتش با وایتکس بسوزد.

-تو باید شسته شد! تو حرف گوش نکرد و فرار کرد. آن هم سه بار!
-خب... پروفسور...
-اهم...

در وایتکس باز بود و کم کم به بالای سر ربکا میرفت. ترس را در چهره سفید ربکا میتوان دید. قرار بود تمام استخوان هایش... صورتش... همه چیزش در کنج امن ترین مدرسه و معروف ترین مدرسه از بین برود. تمام خاطزاتش همچون صورتش خواهد سوخت. اما...

-تو...

و ربکا به پرواز در آمد. پروازی که در کنارش بارانی از وایتکس همراهی میکرد! او ترسیده بود ولی با جیغ خفاش ها، نا خودآگاه به پرواز در آمد. کوچک و کوچکتر شد. گوشش تغییر کرد و دستانش نازک و انگشتانش پره دار شدند. این است چهره خفاش گونه ربکا که از هر زورگویی بر علیه اش میگریزد. هر زورگویی... حتی اگر آن کس پروفسور هاگوارتز باشد!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸
اهم اهم!... سلام ارباب!

گوشاتون ماورای بنفشه آیا؟ اگه نیست بگین جیغ نزنم!

بالاخره یه پست تو خونه ریدلا زدم. نقدش میکنین ارباب؟

قصر خانواده مالفوی


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸
سو همچنان پشت پنجره به لوسیوس نگاه میکرد که میرود و قند را می آورد. او باید قند را می آورد.
-ارباب من قند ظاهر کنم براتون؟ بعد بهتون بدمش؟
-نه. دستت میاد توی خونه.
-خب با جادو بهتون میدمش!
-نه نمیشه. وقتی میگیم نه... یعنی نه!
-بله ارباب، ولی میتونم...

با ورود مالفوی با کله قند بزرگ به اتاق، حرفش خورده شد. سو به کله قند نگاهی انداخت. فکری به ذهنش رسید. او باید خلاف حرفش را میزد!
-ارباب ارباب! اون کله قنده بیشتر سفیدتون میکنه!
-چی سو؟
-سفیدیتون بیشتر میشه ارباب! ممکنه کم داشتن قند خون تون هم بیشتر شه!
-مالفوی؟...

چشمان قرمز لرد به مالفوی دوخته شد. مالفوی که قدرت تکلم نداشت، با پانتومیم و ادا در آوردن سعی کرد مفهوم کلامش را برساند. ولی مفهوم اشتباه حرکاتش به لرد رسید و خشمگینش کرد.
-تو میگی میخواستی از همون اول ما رو بکشی!
-
-آره ارباب همینو میگفت!

سر سو برای اینکه داخل شود، از پنجره بیرون آمده بود. لرد تا سرش را برگرداند تا سو را ببیند، سرش را دید که داخل شده است.
-گفتیم داخل نشو! بیرون! از حیاط هم برو بیرون!
-چشم ارباب! ولی قبل از اینکه برم بیرون بگم که قند واسه کمبود قند خون...
-ما کمبود نداریم. اون یکی مالفوی... قند!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
تصویر کوچک شده


-از ته بزنیمشون!
-از وسط نصفشون کنیم!
-با معجون پاک کن از صحنه روزگار محوش کنیم!

همه با هم حرف میزدند. کسی صدایش به صدای دیگری نمیرسید و این مشکل بزرگی بود. بلاتریکس که نا امیدانه و عصبی به موهای عین خودش مینگریست، روبه آنها کرد.
-هی شماها! دهه! میگم شماها!
-بله!
-موهاتونو بِکَنین! با دستای خودتون. وگرنه خودم با دستای خودم اونا رو میکَنَم!
-اوه... بله!

و مرگخواران به جون موهایشان افتادند تا آنها را با دستانشان بِکَنند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
تصویر کوچک شده


سوژه: فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟

-جیــــــــــــــــــغ!
-کی جیغ زد؟
-هان؟ کی جیغ زد؟
-جیــــــــــــــــــغ!

ربکا در شب، مثل همیشه پرواز میکرد. برای اینکه راه را بیاید، جیغ میزد و با دقت به آن گوش فرا میداد. اگر برگشت که دور میزند، ولی اگر برنگشت و محو شد، مستقیم میرود.
جیغ هایش بلند بودند، و او این را نمیدانست.

-ده جیغ نزن! نزن!
-ولش کنین عزیزان! مرگخواران ارباب... ولش کنین!

به بالهای که دیده نمیشد نگاه کرد. او این کار را کرده بود.
-اهم...
-جیـــــــــــــغ!
-آخ... گوشم!

گوش گابریل درد گرفت. تازه میخواست داستان را بگوید. ولی گوشهایش در آمدند. احساس کرد حتما جرم های گوشش زیاد است، و اگر این گونه بود، باید گوش هایش را با وایتکس میشست.

-جیــــــــــــــغ!

نیم ساعت بعد


-آخیش!
-چیشده مگه گبی؟ آخیش؟
-هیچی... یه جیغ شنیدم. بعد چون گوشم درد اومد فکر کردم حتما جرم گوشام زیاد، پس رفتم و اونا رو با وایتکس شستم!
-هان؟ با وایتکس؟
-بله! وایتکس! تو هم اون جیغو شنیدی بلا؟
-آره. پیش ارباب بودم، یهو یه آدم یا یه خفاش...
-یه چی؟ خفاش؟
-آره خب. بنظرم اومد خفاش بود. خفاشا خیلی بلند جیغ میزنن. گفتم شاید یه خفاشه!
-شاید نه! حتما!

وقتی گابریل از اتاق بیرون آمد، با مرگخوارانی مواجه شد که گوششان را گرفته و بد و بیراه میگویند.
-آیی! گوش منو بچه درد اومدن کرد.
-آخ! جیغایی که میاد خیلی ترسنا... خیلی چندشه!

گابریل از این همه به هم ریختگی و نامتقارنی عصبی بود. تاقطتش تاق شد و داد زد:
-دِ بسه دیگه! من ربکا رو شستم! خورد به درخت و افتاد تو یه چاله گل. منم برداشتمش و شروع کردم با وایتکش و سفید کننده شستن. از بس شستم، دیگه رنگی بهش نموند. حالام اینجاست و داره دنبال یه راه رفتن به بیرون میگرده. هوفــــــف!
-هن؟
-همین بود. حالا برین سر جاهای متقارنتون بشینین.

گابریل رفت و در را باز کرد. چیز بنفش رنگی (که رنگش کم کم معلوم میشد) از دور با خوشحالی به در خروجی نزدیک میشد. خفاش خون آشام بنفش رنگ، یا همان ربکا به گابریل چشمک زد.
-هالویین جیغ جیغی! پر از بدشانسی!

و ربکا از در بیرون رفت تا دنبال تسترال بگردد و خونش را بنوشد.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۰:۴۱:۲۱

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
-هاع؟

شهاب سنگ ایتوموری بسیار متین بالای سقف خانه ای تکان تکان میخورد. انگار که قصد قل خوردن دارد.

-جان من نکن این کارو! من میترسم! قل خوردن... خیلی خیلی ترسناکه! چندش آورم هست!

شهاب سنگ بسیار مصمم و بدون نگاه کرد به رکسان، به قل قل های آرامش بر سقف خانه ادامه داد. کسانی که ساکن آن خانه بودند، خانواده ای اصیل زاده و نجیب بودند که خانوادگی به لرد ارادت داشتند. رکسان از این ماجرا بی خبر بود و این همه چیز را با اولین پرش شهاب سنگ به هوا برای او روشن کرد.
-عه... عه! اون خونه یه اصیله! بیچاره شدم! اگه بمیرن...

در ذهن رکسان، پرده ها کنار رفت و لرد عروسکی و رکسان عروسکی، درحال حرف زدن بودند.
-تو یه اصیل که به ما ارادت داشتو کشتی؟ تو چقد دستو پاچلفتی تر از ربکایی!
-نه ارباب! من دستو پاچلفتی نبودم که! اون خیلی سر به هوا بود و پرید هوا!
-پس چرا جلوشو نگرفتی خالی؟
-چون یکم... یکم... ترسناک بود. نه نه! چندش آور بود!
-برای ما نه ترسناکیش مهمه نه چندش آوریش برای تو. ما اون خونواده رو سالم میخواستیم. تو باید بمیری.
-نه ارباب! نــــــــــه...


و تمام اون فریاد ها با افتادن او شهاب سنگ روی خانه ی خانواده مشنگی بر باد رفت. محو شد و لبخند محفل گونه ای را بر چهره او پدید آورد.
-آخیش! شانس آوردم.

لبخند محفل گونه ی او رفت. سپس به سمت شهاب سنگ دوید و سعی کرد فکر هایش را برای رام کردن شهاب سنگ به کار گیرد.
-دارم میام شهاب سنگ. ... البته از نوع یکم ترسناک!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸
سلام... جیـــــــــــغ!
نمره اش بالاس اربابو قسم! له شدم تا همه رو بنویسم بعد بدم مداده پاک نویس کنه!
بفرمایید!


1- به نظرتون به جز قابلیت پرواز و نامرئی شدن، با جادو چه قابلیت‌های دیگه‌ای میشه به خودروهای ماگلی اضافه کرد؟ (5 نمره)

خب...
میشه ضد جیغش کرد!
ضد ترکیدن!
ضد صاعقه!
ضد هر بلای آسمونی! چون ممکنه کسی که سوارش میشه بد شانس باشه!

2- طی یک رول، تلاش کنید یک وسیله‌ی مشنگی جدید رو با جادو ترکیب کنید تا کاراییش بیشتر شه یا قابلیت‌های جدیدی بهش اضافه بشه. (15 نمره)

غروب بود و مغازه ها خلوت. در یک مغازه دختری ایستاده بود، و از فاصله دور نیز میشد فهمید که تعجب کرده است.
-اوه! عجب چیزیه! چقد باحاله!
-ببخشید مادمازل. میشه سریع تر مدادتونو بخرین برین؟ آخه چیز عجیبی نیست که اینقد ذوق میکنین.
-مگه... مگه تو فرانسه بازم از اینا هست؟
-بله میَم.

این جمله فروشنده، صورت دخترک را در هم برد. او هنوز میَم نشده بود! یعنی هنوز هجده سالش نشده بود که او را میَم خطاب میکرد! او همچنان مادمازل بود، آن مرد ماگل چطور جرات کرد به او میَم بگوید؟ میَم تنها مخصوص ماگل‌های فرانسوی ست.
-تو... به من گفتی میَم؟
-اوه! مثل اینکه اشتباه شده. ببخشید مادمازل که میم خطابتون کردم.

دختر، مرد را بخشید و بدون اینکه پولی را بدهد، مداد را و برداشت. از مغازه بیرون رفت و غرغر هایش را شروع کرد.
-همه ماگلا همینن. همههههه!

بعد از نیم ساعت قدم زدن در غروب آفتاب، به خانه شان رسید. خانه ای اشرافی و بزرگ با رنگ های روشن. واردش شد و به سمت اتاقش دوید. در راه به بتی که خدمتکارش است، رسید.
-بتی! امروز یه وسیله مشنگی خریدم! اسمش مداده!
-اوه مادمازل. واقعا؟
-بیا اتاقم. البته بعد از اینکه ملافه هارو آویزون کردی. میخوام این مداده رو جادویی کنم تا مامان نیومده.
-ولی امشب... پدرتون از سفر برمیگرده.
-عه! خو چه بهتر! بهش نشون میدم تا ببینه چه دختر نابغه ریونی داره!
-چشم مادمازل. حتما میام در خدمتتون.

دختر دوید و به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و چوبدستی اش را برداشت. مطمئن بود چون خانه جادویی ست، وزارت خانه نمیفهمد! پدرش این کار را کرده بود! مداد بنفش را روی میز گذاشت و خودش روی تخت پرید. دخترک منتظر بتی ماند تا داستان هایی که امروز اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کند.

نیم ساعت بعد

-تق تق تق.
-کیه؟
-منم مادمازل ربکا. بتی.
-بیا تو بتی. بدووو!

بتی وارد شد و ربکا به او اجازه داد تا روی تختش، کنار او بنشیند. بتی بسیار متین و آرام کنار ربکا نشست و از او درباره اتفاقات امروز و کارهایش با آن مداد مشنگی پرسید. ربکا هم هر اتفاقی که در یک ساعت بیرون بودنش را تعریف کرد.
وقتی تمام شد از بتی خواست تا مطمئن شود غیر از خدمتکاران کسی در این خانه نیست. وقتی بتی اطمینان داد که کسی نیست، ربکا صندلی دومش را کنار میز سیاهش گذاشت و خودش روی صندلی دیگری نشست. چوبدستی هایشان را بیرون آوردند.

-راستی مادمازل! من که چوبدستی ندارم! دارما... ولی قول دادم که بدون اجازه شما ازش استفا...
-باشه باشه... در بیارش.

چوبدستی های بتی و ربکا به سمت مداد بخت برگشته رفت و...

بعد از یک ساعت تلاش بی فایده!

-آخ آییییییییییی! اوففف! الان دویستمین وردیه که روش میزنیم و کار نمیکنه!
-ناراحت... آخخخ!... نباشین مادمازل! حتما این طلسم که تو این کتاب هست درستش میکنه و همون چیزی که میخوایین میشه!
-آره! شاید!

کتاب کوچک ولی قطوری در دستان بتی بود. ربکا مطمئن بود که تمام جواب تلاششان در آن کتاب است. پس از آن کتاب دور ماند و به آن نزدیک نشد. میترسید بلای آسمانی یا جادویی سر آن کتاب مهم بیاید.
-ببرش اونور بازش کن وگرنه جیغ میزنم!
-اوه... چشم مادمازل! ولی دقیقا چرا؟
-چون... چون هیچی! اصلا بده خودم بازش کنم! دهه!

ربکا تا به آن صفحه ای که میخواست رسید و ورد را حفظ کرد، کتاب پر پر شد و زیر دستانش له شد. آن کتاب، تنها کتابی بود که بتی داشت و این اتفاق بتی را تا حد امکان ناراحت کرد.
-عه... مهم... مهم نیست اصلا!
-اوخ! ببخشید. همین که ورد رو مداده زدم به بابام میگم برات یکی عینشو بگیره! باشه؟
-خب... ممنون مادمازل ربکا! شما خیلی مهربو...
-من مرگخوارممممم! مهربونی تو من نمیگنجهههه!

بتی عذرخواهی کرد و پیشنهاد داد تا دعوای دیگری درست نشده ورد را امتحان کنند. ربکا هم طبق معمول قبول کرد و شروع کرد به زمزمه کردن درست ورد تا در زمان مورد نیاز درست آن را تلفظ کند.
-اوممممم... شروع میکنم. یک. دو. سه!

ورد به سمت مداد رفت و بعد از چند ثانیه مداد شروع کرد به حرف زدن.
-چیکار کنم؟ چیکار کنم براتون؟
-اوه! دی مانلولا پنغونسسس!
-بله مادمازل! بسیار عالی شدن و اینکه کارتون عالیه!

بعد از این کارشان مداد تا شب تکالیف ربکا را انجام میداد و ربکا با خانواده اش به عجایب مالزی و دنیای جادوییش که پدرش تعریف میکرد، گوش میدادند. ربکا هم انگار نه انگار که فردا دوباره باید به هاگوارتز برگردد، راحت با دوستان فرانسوی اش حرف میزد و درباره کارهایش در هاگوارتز میگفت. مداد هم تا جان داشت تکالیف سنگین ربکا را پاک نویس میکرد.

3- جامعه‌ی جادویی لندن رو تصور کنید، با این تفاوت که جادوگرها نسبت به تکنولوژی دیدِ منفی ندارن و به طور روزمره از انواع لوازم ماگلیِ جدید و جادو شده استفاده می‌کنند. بخشی از زندگی روزمره‌ی یک جادوگر رو در همچین دنیایی توصیف کنید. (می‌تونه در قالب یک رول کوتاه باشه یا صرفاً توصیف، هر کدوم که راحت‌ترید.) (10نمره)

صبح با راحتی کامل پا میشن و صبحانه ای که صبحانه ساز جادویی درست میکنه رو میخورن. بعد درحالی که لباساشونو یه ربات با قابلیت انتخاب و تغییر رنگ لباسا، اونارو تنشون میکنن و دربارش نظر میدن که خوبه یا نه!
وقتی میخوان برن سر کار، با اتوبوس یا تاکسی سریع السیر میرن. درِ محل کارشون (امیدوارم محل کارشون بی در نباشه!:| ) با شناختن صورتشون اونا رو راه میده و بعد از باز شدن در میتونن با آسانسوری که به اتاق کارشون وصله، به اتاق کارشون برن.

ظهر هم با همون کارایی که صبح کردن از محل کارشون خارج میشن و به یه رستوران میرن. رستوران با ربات های گارسون شکل، غذا رو همون جا آماده میکنه و براشون سرو میکنه.
بعد از غذا خورن با یه آسانسور شیشه ای تو محل کارشون ظاهر میشن. کاراشونو میرسن تا غروب موقع برگشتن به خونه.
با همون آسانسور شیشه ای تو خونه ظاهر میشن و با زدن یه دکمه به اسم: "برگشتن به محل اصلی" به رستوران همیشگی شون برمیگرده.

موقع شام که شد رباتی که از قبل جادو شده تا با تشخیص عصب صاحابش بفهمه گشنه است یا نه، غذا رو به اندازه ای که تموم بشه سرو میکنه. طرف شامو میخوره ضرفا به صورت جادویی غیب و ماشین ظرف شویی ظاهر میشن و تمیز میشن. خود وسایل خواب تا صاحابشون تلویزیون جادویی میبینه، آماده میشن تا اون بیاد و بخوابه. تلوزیونه هم بر اساس حال و احوال طرف یه شبکه انتخاب میکنه و درجا با نشستن طرف روی صندلی مورد نظر تلویزیون میشینه و تلویزیون درجا روشن میشه.

موقع خواب میرسه. مسواک جادویی خود به خود دهن صاحبشو میشوره و میره سر جاش. طرف هم اگه بخواد میتونه دستور اومدن تخت خواب به کنارشو بده(اگه حال رفتن به اتاقم نداشته باشه ها!:| )و روش بخوابه. تخت هم پتو رو میکشه رو طرف و میره سر جاش. اگه نه که طرف میره روی تخت میخوابه و همون اتفاقا دوباره میوفته.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۵:۰۲:۴۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
جیــــــــــــــــغ!
مثل اینکه اشتباه شده! بفرمایید!
جیـــــــــــغ!


1. شما به جرم استفاده از طلسمای ممنوعه تو آزکابان زندانی شدین. تو یه رول کوتاه، ده دقیقه وقت دارین تا فقط با استفاده از همین سه تا طلسم از آزکابان فرار کنین. (سال اولیا: 15 نمره - ارشدا: 10 نمره)

-جیـــــــــــــــــــــــغ!
-دِ! جیغ نزن خواهر من! ژون داداژت این کارو نکن!

این حرف های زندانی‌ای بود که درآن تاریکی هیچ چیز را به غیر از جیغ های وحشتناک ربکا نمیشنید. او تنها میتوانست درخواست کند تا ربکا جیغ نزند، ولی ربکا هیچ کدام اینها را-حتی آنهایی که زیر لبش زمزمه میکرد- نشنیده میگرفت و به کارهای خودش فکر میکرد.
-چیکار کنم؟ باید فرار کنم!
-داری به ژی فک میکنی داداژ؟
- به تو چه!
-بچه ای؟ منژورم اینه که... دانژ آموژی؟
-اومـــم... چطور؟

مرد لبخندی زد. ربکا تنها ده دقیقه وقت داشت و این لبخند مرد او را عصبی میکرد!
-دهه! بگو چرا اینو ازم پرسیدی؟
-چون به لباسات میخورد دانژ آموژ باژی! همین ژوری پرسیدم!

ربکا دیگر فرق بین مرد و خماری اش را نمیدانست جلوتر رفت و دهانش را تا حدی نزدیک به گوش مرد کرد. بوی سیگار خفه اش کرده بود!
-
-چی ژوده؟!
-هیچی...

ربکا نفس گرفت. چهره اش در هم رفت و...
-جیـــــــــــــــــغ!
-واااای! نــــــــه! چی ژوده؟ بازژویی دارم؟! نه؟ پس ژی؟

مرد بعد از کلی حرص خوردن غش کرد. ربکا راحت شد! حالا چوبدستی مواقع ضروری اش را از داخل گوشش در آورد و به سمت در گرفت.

5 دقیقه بعد

در با هر طلسمی که اجرا میشد محکم تر میشد. ربکا دیگر راهی نداشت. او باید نگهبان کنار در را طلسم میکرد. شاید اینگونه کلید را بدست بیاورد!
جلوتر رفت و چوبدستی را به زور از میله های کلفت آنجا رد کرد. به سر مرد نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-ایمبوکریو!

اهم!... داد زد و نگهبان را طلسم کرد! () کمی بعد در باز شد. ربکا تبدیل به خفاش شد و به بیرون پرواز کرد. آزادی!
-آزادی! جیــــــغ!

ربکا به ساعت در دفتر رئیس آزکابان نگاهی انداخت. تا فرار ده دقیقه‌ای و شکستن رکورد فرار، تنها 2 دقیقه مانده بود!
-آواداکتابرا! کتابشیو!

او چند نفر ناکار کرد و از در آزکابان بیرون رفت! او رکورد فرار را شکانده بود!
-یوهو! جیـــــــــغ! میتونم به عنوان سابقه زندان برای مرگخواری استفاده کنم! شایدم بلا قبول کنه من تونستم رکورد رو بشکونم!

البته! ربکا به روی خودش هم نمی آورد که نیمی از آزکابان با این جیغش و فرور ریخت و نیمی دیگر در حال لرزیدن است! بهتر است تا او را به جرم ترکاندن آزکابان و کشتن سه چهار نفر دستگیر نکرده اند، به غارش برگردد!


2. سه تا طلسم نابخشودنی اختراع کنین و طرز کارشونم توضیح بدین. (15 نمره)

اولی:
نام طلسم:
لسلوکاکه یا Laisse le craquer!
طرز کار با طلسم: کافیه چوبدستیتون رو سمت اون آدمی که میخوایین بگیرین، بعد این طلسمو داد بزنین!
نتیجه انجام طلسم: اون طرف میترکه!

دومی:
نام طلسم:
کیلیمونتل یا Cli mental!
طرز کار با طلسم: با چوبدستی سر طرف رو نشونه میگیرین، بعد با جیغ طلسمو میگین!
نتیجه کار با طلسم: تو مغز طرف مقابل تا مدت زمان زیادی، جیغ بلندی انعکاس پیدا میکنه!

سومی:
نام طلسم:
دومیشو یا Demi Shaw!
طرز کار با طلسم: چوبدستی رو روی قفسه سینه طرف نشونه میگیرین و بعد این طلسمو توی ذهنتون میگین.
نتیجه کار با طلسم: اون آدم به دو قسمت تقسیم میشه! حالا عمودی یا افقی نصف شدن طرف، به خودتون مربوطه!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۸
اهم!
سلام علکم!
تا چیزی نشکست... لطفا اینو حایگزین کنین!
ممنون... جیـــــــــــغ!


نام:ربکا لاک‌وود

گروه:ریونکـonly Ravenـلاو

قدرت ها:تبدیل شدن به خفاش. جیغ زدن با قدرت ماورای بنفش!

چوبدستی:چوب درخت برگ بنفشه، ریسه قلب اژدهای صورتی. 13اینچ و انعطاف‌پذیر.

خصوصیات ظاهری:گاهی اوقات گوش و بال خفاش هست، گاهی اوقات نیست! رنگ موهامم سیاهه و گاهی اوقات تهش رو رنگ میکنم!چشمام هم سیاه یا بنفشه!

خصوصیات اخلاقی:بدشانس و جیغ جیغو. گوشای تـــــیــــــز و چشایی که تو شب عالی کار میکنن!

توضیح کوتاه از زندگی:من، ربکا لاک وود، تو خانواده لاک وودها که جانورنمای اصیل فرانسوی هستن، به دنیا اومدم. همشون جانونمای خفاش هستن و منم مثل اونام.

من مرگخوارم... به هر حال فقط تو اون خونه چه شب باشه چه روز میتونم همه رو راحت ببینم! اینجوری خیلی بهتر میتونم به اربابم کمک کنم. من خفاش-مرگخوار خوبیم!

جادوآموز هاگوارتز هستم و به خواطر خوب بودن تو انجام طلسم های نابخشودنی، عضو باشگاه دوئل ریونکلاو هم شدم!
من همیشه با چند تا از دوستام، یا داریم مسابقه بالا رفتن از درخت میدیم یا داریم تلاش میکنیم به هم یاد بدیم کارای همدیگه رو چیجوری تقلید کنیم! مثلا من خودم سه چهار بار به لوستر تالار ریونکلاو چسبیدم و اونا اصلا نتونستن این کار به این آسونی رو بکنن! من یکی هم در اون حال تلاش کردم کسایی که از ترس دیدنم، بد و بیراه میگن رو نادیده بگیرم، ولی بعد از چپکی بودن رو لوستر و تلاش دوستام، رییس گروهمون مجبور شد لوستر جدید نصب کنه! چون لوستره ضعیف بود، افتاد شکست.

جیـــــــــــــــــــــــــغ!


اون جیغ هم بخشی از معرفی شخصیت بود آیا؟ من واردش کردم، ولی اگه نباید اضافه می‌شد بگو تا حذفش کنم.
جایگزین شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۴ ۲:۲۴:۵۰

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.