هافلــکلاو
پست پایانی
یه مدتی بعد از همه ی اتفاقاتحالا مدت زمان زیادی از وقتی که گروه ها به دنبال مواد معجون رفته بودن میگذشت. همه فکر میکردند که تمام کار هایی که کردند بر پایه هیچ و پوچ بوده. کم کم همه چیز به فراموشی سپرده میشد. هافلی ها و ریونی ها دیگه صبح ها صبحونه شونو توی سرسرا میخوردند و به سمت کلاس هاشون روانه میشدند.
- هافلی و ریونی ملت! معجون میخوایم درست کنیم!
رز با خوشحالی این رو گفت و منتظر موند تا ملت از خودشون ذوق نشون بدن.
- معجون؟ مگه تکلیفای درس معجون سازیمون نوشتنی نبود؟
رز سعی کرد هافلی مذکور رو نادیده گرفته و به جلب کردن توجه بقیه ادامه بده.
- آوردید شما برامون موادشو.
- ما مواد آوردیم براتون؟ بچه ها کدومتون با مورفین گشته؟ مگه مورفین اسلیترین نبود اصلا؟
رز خواست دل شکسته شه و ویبره زنان در افق محو بشه اما در همون لحظه لایتینا و لیسا داشتند از افق بر میگشتن و متاسفانه جاده ی افق باریک بود و اگه رز میخواست در جهت مخالف، اون هم ویبره زنان حرکت کنه، مطمئنا حادثه آفرین میشد؛ پس مثل یک زلزله خوب سرجاش نشست و منتظر موند تا شاید لایتینا و لیسا به دادش برسند.
لایتینا با اعتماد به نفس خیلی زیادی جلوی رز ایستاد و درحالی که سعی میکرد صداشو تا جایی که میتونه بلند کنه گفت:
- ملت مگه شما این همه نرفتید دنبال یه سری مواد برای ساخت معجون؟ حالا بدیدش به ما تا معجونو درست کنیم دیگه.
- آقا من که گفتم... اینجا ما مورفین نداریم. خیلی واجبه کوچه پشتی...
- اینو به روش مرگخوارانه بکشمش یا خیلی مسالمت آمیز با روش محفلی خفه ش کنم؟
این دفعه لیسا جلو رفت.
- ملت یا میاین یا پاشنه کفشمو تو چشای همتون فرو میکنم حتی با این که باهاتون قهرم.
در چند ثانیه صفی بلند جلوی یه دختر شکل گرفت. لایتینا و رز نگاهی به هم کردند، شاید باید جذبه داشتن را یاد میگرفتند.
بعضی از گروه ها موفق شده بودند چیزی را که باید را پیدا کنند و بعضی دیگر نه.
- دنده تسترال؟ سوزان و دای؟
لایتینا منتظر جواب موند.
- نبود؟ یعنی خواب موندن باز این دوتا؟
لایتینا باز هم کمی منتظر موند اما صبوری از خصوصیات اون نبود.
- باشه خب. حالا این یه دونه رو نمیریزیم توش.
کم کم هرچه بود و نبود را در پاتیل بزرگی ریختند. از ریش دامبلدور تا چوبی که معلوم نبود مال درخت بید کتک زن است یا نه.
- خب حالا اینجا نوشته که باید زیرشو روشن کنیم و بذاریم مواد با هم مخلوط شن. روشنش کن لیسا.
لایتینا با حالت امیدوارانه ای به لیسا چشم دوخت. لیسا نیز با خوشحالی چوبدستی اش را به سمت اجاق زیر پاتیل گرفت و زمزمه وردی آتشی زیر پاتیل زبانه کشید.
- کن صبر! گفته بود هکتور نباید زیرشو روشن کنیم مفنجر شه شاید!
لیسا که تازه متوجه کاری که کرده بود شده بود برگشت و به لایتینا نگاه کرد و منتظر موند تا همگروهیش حرف رز رو تکذیب کنه. لایتینا متوجه سنگینی باری که روی دوشش شده بود سرش رو از روی برگه بلند کرد و گفت:
- راست میگه. گرچه "شاید" منفجر شه نیست، مطمئنا منفجر میشه. چیه خب؟ آب ریخته بود رو صفحه درست نفهمیدم چی نوشته.
شاید برای گفتن این حرف کمی دیر بود. چون معجون سوتی طولانی کشید و بلند ذراتش به شدت به هوا رفتند و بعد به سر ملت هافلی و ریونی فرود اومدند.
دستور معجون هکتور و مواد تشکیل دهندهی ناقص قطعا ترکیب خوبی نبود تا آدم ها، پیکسی ها، روح ها و یا حتی گیاه ها با اون دوش بگیرند...!
پایان