تا آن لحظه، فنریر فقط خسته شده بود. هنوز اصل کاری مانده بود!
-اینطوری دیگه امکان نداره بتونم.
این جمله، درست لحظاتی قبل از خالی شدن سطل آب گرم و صابون روی سر فنریر، بر زبانش جاری شد.
ولی خب توانست. به سختی هم توانست! آنقدر سخت که چیزی نمانده بود اشک از چشمانش جاری شده و شیون کنان و بر سرزنان، روی زمین غلت بزند و های های گریه کند.
نه راه پس داشت و نه راه پیش.
پاق!البته یک راه پایینی داشت.
در حالی که فنریر سخت ترین شکنجه های عمرش را تحمل می کرد، دریچه ای زیر پایش باز شده و دنیای مردگان را ترک گفت.
-خب... نفر بعدی کیه؟
مرد سفید پوش عینکش را با نوک انگشت اشاره عقب داد و نگاهی به مرگخواران منتظر انداخت.
لرد سیاه کمی نگران شد. نه به خاطر فنریر!
البته به خاطر فنریر... دلش نمی خواست اذیت کردنش به آن زودی پایان یافته باشد.
-فنر چه شد؟ مرد؟
حلقه ای از اشک شادی در قسمت پایین چشم مرگخواران پدیدار شد.
-چی چیو مرد؟! اینجا دنیای مردگانه ها! اونم عذابشو کشید؛ فعلا برگشت به دنیای زنده ها تا دفعه بعدی که بمیره.
-فنر... برگشت؟ بدون ما؟ قبل از ما؟ و ما هنوز اینجاییم؟
-شرم آوره!
-خجالت نمی کشه؟
-اگر خجالت می کشید که وضعش این نبود.
-بعدا باید پاسخگو باشه.
کسی توجه نمی کرد که فنریر با اجبار خودشان وارد اتاق شده بود.
-مردک سفید... ما همه با هم وارد می شویم.