هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
-کی اول شده؟ فنر؟ چرا فنر اول شده؟

سو با شنیدن حرف مسئول قطار، به داخل کوپه پریده بود تا از چیزی جا نماند.
تنها چیزی که می دانست، این بود که فنریر نباید اول می شد. دست کم در آن شرایط نباید می شد. اهمیتی هم نداشت که موضوع از چه قرار بود!
-راستی ارباب... میشه بمونم؟
-نه سول!

دیالوگ بین سو و لرد سیاه، مرد را کنجکاو کرد.
-شما خانوم... شما هم بیاین. اون آقا هم باید بیان.
-هوریس؟ اون که اصلا هوشیاری نداره!

مرد سفیدپوش مسئول قرار، همینطور الکی انتخاب می کرد.
-پس معلومه به نفعتون نیست که بیاد! همین که گفتم. شما آقا، شما هم پاشو بیا.
-رئیستون ساحره‌س دیگه؟

رودولف با امیدواری از جایش بلند شد و به طرف در کوپه رفت.

-این بچه هم باید بیاد. حرف راست رو باید از همین بشنویم اصلا.

رابستن بلند شد و بچه را زیر بغل زد.

-شما کجا؟ فقط بچه. شما نمی تونین بیاین. حضورتون ممکنه روش تاثیر بذاره.

چند دقیقه بعد، گروه چهار نفره ی مرگخواران، به همراه بچه، جلوی رئیس قطار صف کشیده بودند.

-خب، اولین سوال... اون آقا اخلاقش چجوریه؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
-من غذا می خوام.

بیلی سعی کرد به طرف صاحب صدا بچرخد. ولی جایش بسته تر و تنگ تر از آن بود که اجازه‌ی حرکت به او بدهد.
-کی هستی؟ بیا اینطرف ببینمت.

خاک های اطراف بیلی به لرزش در آمدند. بیلی ترسید. امیدوار بود آن موجود قدرتمند، چوب ها را غذا حساب نکند.
-منم. سلام!

کرم کوچک و قهوه ای رنگی خاک را شکافته و جلو آمد. بیلی دوباره در خیالاتش محو شد...
می توانست بعد از ارباب شدن، کرم را به عنوان حیوان دست آموزش نگه دارد. به نظرش همه‌ی ارباب ها یک مار نگه می داشتند. برای اربابی در ابعاد بیلی، یک کرم می توانست جایگزین مناسبی برای مار باشد. البته او در طول عمرش، تنها یک ارباب دیده بود و اطلاعاتش به همان یک ارباب محدود بود.

-هــــام...

کرم دهانش را باز کرده و به طرف بیلی می آمد.

-دهنتو ببند ببینم! داری چیکار می کنی؟
-غذا!

بیلی تصمیم گرفت ابتدا کرم را با خود همراه و متحد کند. یک ارباب باید حواسش به خطرات می بود و آنها را دفع یا به نفع خودش تغییر می داد.
-ببین... من خشکم. خیلی ساله که نرم و خوشمزه نیستم. گوارشت دچار مشکل میشه اگر منو بخوری. بیا و کمکم کن؛ منم قول میدم یه شغل خوب با وام و امکانات عالی بهت بدم.

بیلی خوشحال شد که کرم نمی دانست خودش به دنبال شغل می گردد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
-رسیدیم.

بیلی نگاهی به نمای روبرویش انداخت. حیاط وسیعی را مقابل خود دید که ساختمانی بزرگ و قدیمی درست در وسط آن قرار داشت.
-چه تیمارستان خوشگلی! فقط یه چیزی... یکمی زود نرسیدیم؟ فقط یه ساختمون فاصله بودا!
-آره خب. ساختمون ما دقیقا کنار دادگستریه. خیلیا از دادگستری مستقیم میان اینجا. اصلا قرار بود تو رو ببرن آزکابان، بند زندانی های سیاسی. ولی اونطرف ترافیک بود، سپردنت به ما.

چند روزی بود که سوال پرسیدن نتیجه چندان خوبی برای بیلی نداشت. برای همین تصمیم گرفت تا وقتی که مجبور نشده، سوال نپرسد.
-الان من باید چکار کنم؟

بیلی مجبور بود. مجبور!

-کار خاصی نیست. فقط باید بالای تختا بچرخی و هر کدوم از بیمارا که سر و صدا کردن، بزنی تو دهنشون. فقط یادت باشه؛ با ملایمت و مهربونی.

فشار زیادی روی بیلی بود. مجبور بود باز هم زیر قولی که با خودش بسته بود، بزند.
-پس چرا اینا توی حیاطن؟ چرا روی تختاشون نیستن؟
-الان ساعت هواخوریه. نیم ساعت دیگه جمعشون کن ببر داخل ساختمون و بخوابونشون روی تخت. حواست باشه که هر آسیب جانی و مالی که وارد کنی، از حقوقت کم میشه.

بیلی سعی کرد خوشبین باشد. در راه رسیدن به قدرت و ارتش شکست نا پذیر، نباید اجازه می داد سختی های کوچک، او را از پای در آورند.

-پیست... بیا اینجا.

بیلی به سمت صاحب صدا رفت. مردی با چهره متفکر و نگران، انگشتش را در سوراخ دیوار نگه داشته و به بیلی خیره شده بود.
-ببین، اگر من انگشتم رو بردارم، کل شهر رو آب می بره. بیا برو داخل این سوراخ دیوار. من دیگه توان ندارم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
تا آن لحظه، فنریر فقط خسته شده بود. هنوز اصل کاری مانده بود!
-اینطوری دیگه امکان نداره بتونم.

این جمله، درست لحظاتی قبل از خالی شدن سطل آب گرم و صابون روی سر فنریر، بر زبانش جاری شد.
ولی خب توانست. به سختی هم توانست! آنقدر سخت که چیزی نمانده بود اشک از چشمانش جاری شده و شیون کنان و بر سرزنان، روی زمین غلت بزند و های های گریه کند.
نه راه پس داشت و نه راه پیش.

پاق!

البته یک راه پایینی داشت.
در حالی که فنریر سخت ترین شکنجه های عمرش را تحمل می کرد، دریچه ای زیر پایش باز شده و دنیای مردگان را ترک گفت.


-خب... نفر بعدی کیه؟

مرد سفید پوش عینکش را با نوک انگشت اشاره عقب داد و نگاهی به مرگخواران منتظر انداخت.
لرد سیاه کمی نگران شد. نه به خاطر فنریر!
البته به خاطر فنریر... دلش نمی خواست اذیت کردنش به آن زودی پایان یافته باشد.
-فنر چه شد؟ مرد؟

حلقه ای از اشک شادی در قسمت پایین چشم مرگخواران پدیدار شد.

-چی چیو مرد؟! اینجا دنیای مردگانه ها! اونم عذابشو کشید؛ فعلا برگشت به دنیای زنده ها تا دفعه بعدی که بمیره.
-فنر... برگشت؟ بدون ما؟ قبل از ما؟ و ما هنوز اینجاییم؟
-شرم آوره!
-خجالت نمی کشه؟
-اگر خجالت می کشید که وضعش این نبود.
-بعدا باید پاسخگو باشه.

کسی توجه نمی کرد که فنریر با اجبار خودشان وارد اتاق شده بود.

-مردک سفید... ما همه با هم وارد می شویم.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
موش و دو مرد بی نام و نشانی که برایش کار می کردند، چند ثانیه ای را بدون حرف، به بیلی خیره شدند.
-منو مسخره می کنی؟

دو مردی که آنجا ایستاده و با خشم به بیلی خیره شده بودند، به طرفش هجوم بردند.
-به چه حقی ارباب ما رو مسخره می کنی؟ تو دستت کجا بود که کاری ازش بر بیاد؟

با شنیدن کلمه‌ی ارباب، بیلی بی توجه به کتکی که می خورد، در رویا و خیالاتش غرق شد.
روزی می رسید که او هم ارباب شود و یارانی داشته باشد. یارانی که اجازه ندهند کسی با او رفتار غیر محترمانه ای داشته باشد...

با ضربه محکمی که سر پلاستیکی بیلی را از تنش جدا کرد، از خیالات بیرون آمده و تصمیم گرفت به دفاع از خودش بپردازد.

تق، توق، شترق

این صدای برخورد بیلی با صورت و سایر اعضای بدن آن دو مرد بود.
بیلی فقط از خودش دفاع کرد!

-دمت گرم... چه دردی داره کتکت!
-شما استخدامی.

بیلی ذوق کرد و با همان ذوق، برگه ای را امضا کرد که اسمش قرار داد بود. قراردادی که بیلی را موظف به مبارزه با حریفی نا معلوم، در رینگ می کرد.

البته بیلی آنقدر ذوق لرزان کرد که امضایش کج و کوله شد و حتی نتوانست متن قرارداد را بخواند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
-ارباب، میشه فنریر رو از کمر به پایین قطع کنیم و بندازیم دور.
-ارباب، اگر اجازه بدین، من وسایل اضافه ی این هکولی رو بندازم دور. جا اشغال کرده.
-ارباب، میشه بانز رو برش بدیم و پوستش رو دور بندازیم؟ اینجوری هم وزنش کمتر میشه، هم ممکنه داخل بدنش مرئی باشه و دیده بشه.

مرگخواران از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده می کردند!
-ارباب، من شنیدم که قالیچه تار داره و پود!
-ما کاملا فهمیدیم.

مرگخوار مذکور یک قوطی دو لیتری بزاق دهان فرو برد و سیبک گلویش نیم متر جلو آمد.
اما قبل از آنکه دیالوگش را بگوید، لرد سیاه به کاغذ نصفه و نیمه اش چنگی زد تا از بابت محتویات بزاق مرگخوار مذکور، مطمئن شود.

-ارباب، می دونین؟... شما که می دونین! برای بقیه میگم. نصف قالیچه تاره، نصفش پود. ما می تونیم تار ها رو از این قسمت جلوییش بیرون بیاریم تا وزنش کمتر بشه. پودها می مونن و زیرمون همچنان نرمه!

ایده‌ی خوبی به نظر می رسید. البته برای کسانی که شناختی از ساختار قالیچه ندارند!

-بکشید!

و مرگخواران کشیدند.
علاءالدین هم با بی تفاوتی روی لبه ی قالیچه اش لم داده و از پف های پایین شلوارش لذت می برد. قالیچه از قابلیت خلبان خودکار برخوردار بود!

-یاران ما... چرا حس می کنیم فنر فرو می رود؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
نقل قول:

پاتریشیا وینتربورن نوشته:
درود.

من سه روزه که تو چت باکس ثبت نام کردم، ایمیل تایید هم اومد ولی همچنان نمیتونم وارد بشم. لطفا اگه هنوز ورودم تایید نشده، تایید بفرمایید.

سپاس بیکران
دوست عزیز، اینکه ایمیل تایید براتون بیاد، کافی نیست. اون ایمیل برای اطمینان از درست بودن آدرس ایمیلی که وارد کردین و متعلق به شما بودنشه.
باید روی لینک تاییدی که توی اون ایمیل براتون قرار داده شده کلیک کنید تا اکانتتون فعال بشه. تا وقتی که اون لینک رو نزنید، گزینه رد یا تاییدتون برای مدیران چت باکس نشون داده نمیشه.

شما هم اسمتون توی اعضای چت باکس نبود. یعنی اون لینک رو نزدید و از اونجایی که بیشتر از دو روز گذشته، اون ایمیل باطل شده و باید دوباره ثبت نام کنید.

نقل قول:
جودی جک نایف نوشته:

منم همین مشکلو دارم!
ممنون میشم تایید کنین!
حساب چت باکس شما دیروز تایید شده و فعاله. با یوزرنیم جودی جک نایف و رمزی که موقع ثبت نام انتخاب کردین، وارد بشین.

نقل قول:

وین هاپکینز نوشته:
سلام.
اتفاقا ایمیل برای من هم امد ولی باز وقتی میرم ثبت نام بکنم یک چیزی درباره ی ادمین میگه. اگه میشه راهنمایی کنید
اکانت شما رو چند دقیقه پیش تایید کردم. بعد از کلیک روی لینک تایید داخل ایمیل، باید صبر کنید تا مدیرای چت باکس، اکانتتون رو تایید کنن. اون پیام هم همین بوده.
الان مشکلی نیست. می تونید با یوزرنیم وین هاپکینز و رمز انتخابی خودتون، وارد بشید.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
-امکان نداره بیام!

دسته‌ی چهار نفره‌ی مدیران، راه نیفتاده، متوقف شد.
-چرا؟

سو با بغض نگاهی به عمارت ریدل انداخت.
-اینا همش نقشه‌ست. شما می خواید وسط راه منو ول کنید و همتون برگردید اینجا. من خودم می دونم. اخراج شدم.

تسترال، همانطور که کنار تستراکتورش روی زیر انداز نشسته و برایش چای می ریخت، گازی به بيسکوئيتش زد.
-عزیزم، دوست ندارم بعد از ازدواج با همچین آدمایی رفت و آمد داشته باشیم. مشکل عصبی دارن!
-نه، پس... دوستا و فک و فامیل تو خوبن. با اون خواهرت!

هکتور زیادی در نقشش فرو رفته بود!

-میگم بیا!
-نمیام.
-چرا نمیای؟
-نمی خوام.
-وای وای وای!

لینی فریاد کشیده و دست از کشیدن کلاه سو برداشت.


از آن سو، کراب پنجمین دور سرشماری اجناس مغازه را به اتمام رسانده بود که چیزی در گوشه‌ی قفسه ها، توجهش را جلب کرد.
-وای! چطور اینا رو ندیدم؟ جدید ترین مدل ریمل های رنگی؟


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۹ ۲۳:۱۲:۳۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
ممنون از یوآن که مراحل رو توضیح داد.
خب، من یسری نکات تکمیلی رو بگم که خیلیا اشتباه می کنن.

برای ثبت نام، باید با شناسه ایفای نقشتون ثبت نام کنید. یعنی مال من میشه سو لی.
اگر اسم انگلیسی یا غیر شناسه ایفای نقشتون رو وارد کنید، درخواستتون رد میشه. البته مسئولای تایید توی چت باکس، پیامی رو به اون شخص می فرستن که علت رد عضویتش رو بدونه؛ ولی ممکنه که مال یه نفر رو فراموش کنن.

و اینکه اگر ایمیل تاییدیه رو طی یک ساعت بعد از ثبت نام کردن دریافت نکردین، بخش spam یا junk ایمیلتون رو چک کنید. اگر از ایمیل yahoo.com استفاده می کنید، ممکنه دریافت ایمیل بیش از یک ساعت طول بکشه.
این توضیحی بود که بعد از ثبت نام توی چت باکس، نمایش داده میشه.

حواستون هم باشه که بعد از ثبت نام و زدن تایید، همچین پیامی نمایش داده میشه. این یعنی مرحله پر کردن فرم با موفقیت انجام شده!
اگر هم دو روز گذشت و تایید نشدین، دوباره ثبت نام کنید. چون درخواست هایی که بعد از دو روز تایید نشن، توسط سیستم خود چت باکس حذف میشن.

امیدوارم مشکلتون برطرف شده باشه.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
گ‍ریون‍دور

خلاصه:

امتیازات ریونکلاو و گریف آخر ترم یکی شده. دامبلدور، اسنیپ، هکتور و لاکهارت تصمیم گرفتن یه اردو برگزار کنن که رفتار ریونیا و گریفیا رو ببینن تا هرکس بهتر بود رو قهرمان کنن. به خاطر کارایی که اعضای هر دو گروه می کنن، اختلاف امتیاز به وجود میاد و گریفیندور 30 امتیاز بیشتر داره. حالا گریفیندوریا، وسایل شوخی ویزلی خریدن تا با استفاده از اونا، دیگران رو اذیت کنن و بندازن گردن ریونکلاوی ها.

................
در چادر ریونکلاو

-ساعت چنده؟
-نمی دونم... فقط می دونم از وقت ناهار گذشته.

ریونکلاوی ها کف چادر نشسته و تلاش می کردند راهی برای جبران امتیاز از دست رفته شان بیابند. ولی با معده خالی، فکر کردن هم کار مشکلی بود!

-عقاب های جوان، شما گرسنه نیستید؟

شپلق!

نیمی از ساحرگان ریونکلاوی بعد از دیدن لاکهارت نصفه و نیمه ای که از جلوی چادر بیرون زده بود، غش کردند!
-چرا پروفسور... خیلی گرسنه ایم. چقدر شما حواستون به همه چیز هست.

کریس گوشه چادر را بالا زد و سرش را بیرون برد تا اگر چیزی در معده اش بود، خارج شود.

-خب پس بهتره که زودتر دست به کار بشید. بعد از اینکه هیزم ها رو جمع کردین و مرتب کنار هم چیدین و آتیش رو روشن کردین و غذا رو درست کردین، می تونیم کنار هم بشینیم دور آتیش تا من داستان دلاوری های خودم رو براتون تعریف کنم.
-به به!

جلوی چادر گریفیندور

-خیلی خب... پس حواستون باشه. موقع جمع کردن هیزما، بهترین زمان برای عملی کردن نقشه‌ست.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.