تقدیم به تمام کسانی که مرلین را دیدند!آسمان پرستاره نبود... هیچ قرار عاشقانه و زیر نور ماهی هم درکار نبود. همهی مرگخواران و اربابشان در "تخت" ها و بعضی در "رخت" های خوابشان خوابیده بودند... فقط خوابیده بودند، همین.
ایوا جزو کسانی بود که در "رخت خواب"ش خوابیده بود. منتها به جای این که مانند بقیه ی رخت خواب نشینانِ تازه وارد درحال خواب دیدن هفت هورکراکس باشد، با چشمان بازِ باز، دراز کشیده بود و داشت ستاره هایی که میدید و نمیدید را میشمرد.
-صد و بیست و یک، هفت، شیش و نه، ده هزار سیصد و نه و شیش، پنج و دو...
هر کسی روش خودش را دارد.
-سیصد و یک... یک... پنج... دو و هفت و نیم...
ایوا هم روش خودش را برای شمردن داشت.
-و اینم از آخری... دومین ستاره! من امشب دو تا ستاره شمردم! دوتا! دوتا! دوتا!
ولی بالاخره حوصلهی هر انسانی از شمردن ستاره های در آسمان سر میرود. خصوصا اگه در طول شب "دو" تا ستاره شمرده باشد!
-آشپزخونه!
ایوا با خوشحالی زیرلب این کلمه را زمزمه کرد و روبدوشامبر به تن و دمپایی به پا از جایش بلند شد. در اتاق را باز کرد و پا به راهر گذاشت.
راهرو تاریک بود و سرد. و خب... ایوا یک جورهایی از تاریکی میترسید... ولی وقتی مقصد یک ایوا، آشپزخانهی خانهی ریدل ها باشد، تاریکی جلو دارش نیست.
ایوا با شادی و ذوق همیشگی اش، به راه افتاد. از راهروهای تو در توی خانهی ریدلها گذشت. از پله های طبقه ی سوم بالا رفت. پیچید سمت چپ و آن را دید.
قلمرو بانو مروپ، اشپز خانهی خانهی ریدل ها!
در آشپز خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد. به محض ورود، با بانو مروپ مواجه شد.
بانو، سر پا ایستاده بود و در حال بار گذاشتن کله پاچهی صبحانهی فردا صبح بود. با صدای چرخیدن دستگیرهی در به سوی ایوا برگشت.
-ایوای مامان؟
ایوا دستپاچه سعی کرد توضیح بدهد:
-عه... بانو...خب... دوتا ستاره بودن... و منم... گشنه ام شده بود
بانو فرصت حرف زدن را به ایوا نداد. سیبی را از داخل پیشبندش برداشت و به سوی او گرفت.
-بخور ایوای مامان!
ایوا با ذوق به سیب نگاه کرد... ولی... چرا شبیه...
-مرلین؟! با...با...بانو؟! این سیبه.... شبیه مرلینه!
ایوا به بانو مروپ نگاه کرد. ولی او پشتش را به ایوا کرده بود.
-بانو؟!
مروپ رویش را به سوی ایوا کرد... ولی او دیگر مروپ نبود... مرلین بود!
-واهاهایی!
مرلین-مروپ ریش های بلندی داشت و پیشبند سبز پوشیده بود و دستکش آشپزخانهی رز مریم دستش کرده بود!
-ایوای مامان! بیا بخور دیگه!
مرلین-مروپ این را فریاد زد و سیب هایی را که چهرهی مرلین داشتند جلوی صورت ایوا گرفت.
-بخور ایوای مامان! "مامان مرلینو" زشت کشیدی؟! عیب نداره! فقط میری جهنم!
سیب-مرلینها با صدای زیرشان دم گرفتند:
-جهنم! جهنم! جهنم!
-بیا این سیبای مامان مرلینو بخور که مستقیم بری جهنم! هانسل و گرتلِ مامان مرلین بودن سیب خوردن رفتن جهنم؟! کی بود سیب خورد رفت جهنم؟!
ایوا وحشت زده هانسل و گرتل را دید که آنها هم با صورت های مرلینی از آسمان نازل شدند و وسط صحنه شروع به رقصین کردند!
-من مرلینسلم!
-منم مرلینتلم!
-شایدم آدم و حوای مامان مرلین بودن که سیب خوردن رفتن جهنم... البته اونا نرفتن جهنم که... اومدن زمین!
-نه نمیخوام!
ایوا عربده کشان از آشپزخانه بیرون پرید و وارد راهرو شد و شروع به دویدن کرد.
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا...
ایوا ایستاد و به آگلانتاین که پیپ میکشید و آواز میخواند نگاه کرد.
-وای آگلا! تویی پیرمرد؟! بیا ببین بانو مروپ قاتی کردن! هانسل هم بود! با گرتل! یه سیبایی هم بودن...
ایوا آگلانتاین را در آغوش گرفت وگفت:
-کمکم کن! بیا بریم ببین چی شده! آگلا... آگلا؟!
ایوا سرش را بلند و کرد و مرلین را دید که کت کهنهی آگلا را پوشیده است، کلاه کابوی اگلانتاین را روی سرش گذاشته است و از زیر انبوه ریشش درحال پیپ کشیدن است!
ایوا وحشت زده عقب پرید و به آگلانتاین-مرلین جلویش نگاه کرد.
-من کمکت میکنم ایوا! ولی تو "آگلامرلین" رو زشت کشیدی... باید تام رو نابود کنی تا ببخشمت و نفرستمت جهنم!
همان لحظه ریش های اگلانتاین- مرلین داخل پیپ خاموشش فرو رفت و آتش گرفت!
از میان ریش شعله ور، تام-مرلینی بیرون پرید و دستان آگلانتاین-مرلین رو گرفت و با هم دیگر شروع به خواندن کردند:
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا! به این ساز کمونچه برقصیم همه یالا!
کمانچهای از جایی پیدا شد و شروع به نواختن آهنگ کرد.
-هی ایوا! ایوا! تو هم بیا بخون!
-نه نمیخوام!
ایوا در حالی که سعی میکرد از دست تام-مرلین و اگلانتاین-مرلین فرار کند پایش گیر کرد به سدریک که روی زمین خوابیده بود.
-سدریک! سدریک! کمک! کمکم کن!
به جای خود سدریک، بالشش بلند شد. بالش هم دست های تام-مرلین و آگلانتاین-مرلین را گرفت و باهم چرخیدند و "حالا حالا حالا" خواندند.
در آن بلبشو، دومینیک و پیشی از راه رسیدند. پیشی با ریش هایی مرلینی بالای سر همه پرواز میکرد و فضولات روی سر همه می انداخت.
-الان بیلتون میزنم!
دومینیک با بیلش بر سر تام و آگلانتاین و ایوا میزد و خوشحالی میکرد.
همان لحظه بود که "مامان مرلین" با سیب های مرلینی اش از راه رسید.
-بخورید! وگرنه میرید جهنم!
و سیب هایش را در دهان آنها فرو کرد...
-نه!ایوا عرق ریزان از خواب بلند شد. نگاهی به اطراف کرد. در اتاق خودش بود و هیچ نوع مرلینی در اطرافش به چشم نمیخورد. لعنتی بر خودش و نقاشی اش فرستاد و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی به راه افتاد.
از پله ها بالا رفت، پیچید سمت چپ و وارد دستشویی شد. آبی به سر و صورتش زد. و راه برگشت را در پیش گرفت.
از پله ها پایین امد، پیچید سمت...
-چپ؟
پیچید سمت چپ و اتاق خودش را پیدا کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی روی رخت خوابی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشید.
تازه داشت آرام میگرفت که نفس های موجودی به جز خودش را احساس کرد.
-
پیشی؟ پیشی؟ پیشی؟پیشی نبود. دراز بود و پشمالو و نفس های طولانی میکشید.
- مرلین کجایی که خواهم مرد!
موجود از کنارش بلند شد و نشست.
-با ما کاری داشتی ایوا؟
ولی صدای مرلین میان صدای جیغ ایوا که از پنجره به بیرون پریده بود گم شد.
ایوا وارد اصطبل تسترال ها شد. به قدری ترسیده بود که متوجه تام و آگلانتاین که به سوی یکدیگر کاه و علوفه پرتاب میکردند نشد. ایوا روی بسته های کاه ها دراز کشید و سالها خوابید و خواب مرلین و جهنم رفتنش را دید.
تام و آگلانتاین برای اولین بار دستهایشان را دور گردن هم انداختند و به ایوا که در خواب به خود میلولید و جیغ میکشید خندیدند!