هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۰۵ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
سلام ارباب!
ارباب واسم اینو نقد میکنید؟


سلام ایوا!

آروم بگیر ایوا!

نقد پستت رو با کانگورو فرستادیم... یه کمی هم با هم بپرین!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۲۳:۲۱:۲۲



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۰:۵۷ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
در همان لحظه‌ی با شکوه که تام پوستِ تمام سیب زمینی هارا در وجود آگلانتاین چپانده بود و توانسته بود پیپ حریفش را از داخل کت او به چنگ آورد، متوجه نگاه های خوشحال و شادان مرگخواران به خود شد.
دستش که در آن پیپ چوبی قرار داشت و آماده‌ی کوبیده شدن بر سر آگلانتاین بود، در هوا بی حرکت ماند.
دست از کلنجار رفتن با او برداشت و با نگرانی مرگخوارانی را که به او خیره شده بودند، نگاه کرد.
-اوووه! پسر! میبینی پیرمرد؟! همه دارن به من نگاه میکنن! میبینن که چطوی دارم لت و پار میکنمت... حضار! بذارید بقیه نمایش رو براتون اجرا کنم! نمایش لت و پار کردن آگلا!

اما قبل از آن که تام نمایش لت و پار کردن آگلا را به اجرا در آرود، بانو مروپ از گوشش گرفت و او را میان مرگخواران که دورش حلقه زده بودند، نشاند.
-ینی نمایش ندم پس؟!

بانو مروپ دستش را جایی بین آرنج و بازوی او که با تف به هم می‌پیوستند، فرو کرد.
سپس روبه تام محروم شده کرد و جواب داد:
-نه تامِ مامان... فعلا نیازی به نمایش دادن نیست...

تام با امیدواری پرسید:
-ینی بعدا میتونم نمایش بدم؟

ولی پرسش او میان فریاد بانو مروپ گم شد:
-مرگخوارای مامان! عملیات جدا کردن تف های تام مامان شروع میشه!


از حق نگذریم و بگوییم که آگلانتاین سر دسته مرگخواران حمله ور بود و برای اولین بار کسی جلویش را نگرفت!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۱۳:۴۸:۰۸
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۱۴:۳۸:۳۰



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹
اما مرگخواران حالاحالاها سر نمیرسیدند چون در حالی که از سر و کول هم بالا میرفتند، به دنبال خودکار برای یادداشت آدرس بیمارستان میگشتند.

آن طرف تر، خیلی آن طرف تر، در بیمارستان، روانشناس همچنان با لرد سیاه کلنجار میرفت:
-عزیزم! یعنی تو، توی زندگیت نه یاری داشتی که بهت وفادار باشه، نه یاری که بهت وفادار نباشه! چه غم انگیز... راستی... یه چیزی راجع به معجون افزایش هوش گفتی... چی گفتی؟

لرد با بی حوصلگی حرفش را تکرار کرد:
-ما گفتیم که یکی از یارانمون میتونه در حالی که ویبره میزنه، معجون افزایش هوش درست کنه! درضمن به شما توصیه هم کردیم که حتما از آن بخورید! فهمیدید یا باز تکرار کنیم؟!

خانم دکتر با موهایی که مانند پشمکی غول پیکر بالای سرش پف کرده بود و او را به راستی مانند دیوانه های جنگلی کرده بود، هیجانزده روبه پسرِ کار آموز کرد و فریاد زد:
-یکی از یارانش که وفادار نبوده، بهش معجونی داده که هوشش بالا بره و اونو معتاد کرده! ولی وقتی متوجه اعتیادش میشه که داشته ویبره میرفته! یادداشت کن! اثرات ناشی از مصرف مواد مخدر... ویبره رفتن... اقدام به خود کشی...

کارآموز، که کم‌کم داشت مانند خانم دکتر میشد، تندتند روی تخته شاسی اش چیز هایی نوشت.
لحن خانم دکتر دوباره ملایم شد و روبه لرد سیاه ادامه داد:
-پسرم... آدم، باید تمام مسائلی رو که براش پیش میاد به پدر و مادرش بگه... حالا برای اینکه روحیت عوض بشه آروم بلند شو و وایسا...

لرد سیاه آرام بلند شد و ایستاد!
دکتر، با لحنی رویاگونه و آرام ادامه داد:
-حالا به این دنیا نگاه کن... دنیا رو کشف کن...ببین همه چیز چقدر زیبا و دلنشینه... اصلا بیا اول این اتاق رو کشف کنیم... این اتاق رو نگاه کن... ببین چه اتاق راحتیه... ببین چقدر روحیه دهنده است...

لرد سیاه با بی تفاوتی نگاهی به کاغذ دیواری های صورتیِ چرک مرده کرد.
تن صدای دکتر بالا رفت و با فریادی که لرد سیاه را از جا پراند، دستور داد:
-تنفس کن! این هوا رو تنفس کن! ببین چقدر دنیا زیباست! به آبی نگاه کن، به سبز نگاه کن! زندگی رو تنفس کن! تنفس کن!

لرد سیاه بوی اتاق، که بویی جز بوی نا نبود را تنفس کرد.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۱۶:۳۱:۳۰
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۱۶:۴۱:۲۳



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
نقل قول:
ارباب امروز رفتم در اصطبل رو باز کردم و... چشمتون روز بد نبینه! هرچی قوطی حلبی پر از روغن چرخ بود که واسه نعل تسترالا استفاده می‌کردم خورده شده بود یه سری هاشونم گاز خورده افتاد بود اونور.


نقل قول:
به این چهره! و این شد که درخواست دارم ایوا رو بیارید اینجا به مدت دو هفته برای پس دادن تقاص کارش باهام نعل‌هارو درست کنه تا بفهمه من بی روغن چه زجری می‌کشم.

ایوایی دیدی بسیار جذاب. میام... بعد هم تمام نعل ها رو میخورم بیشتر زجر بکشی.

پ.ن: ارباب یعنی منم به حلقه‌ی اصطبل نشینان ملحق شدم؟!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۲۱:۵۲:۱۷



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو-گریفیندور


سوژه: اختراع!

هکتور دگورث گرنجر، به سوی حیاط پشتی خانه‌ی ریدل ها پیش میرفت. اربابش دستور داده بود باید آن "چیز های نفرت‌انگیز" را دور بیاندازد.
-سطل آشغال! سطل آشغال! سطل اشغال!

پاتیل بنفش رنگ جدیدش را روی زمین گذاشت. دستش را داخل آن کرد و پنج تا هشت‌پای کوچک بنفش رنگ با چشم های درشت را از داخل پاتیل درآود. خودش آنها را درست کرده بود. چند تا ماده را با هم خلوط کرده بود و گذاشته بود تا بجوشد. یک ساعت بعد این پنچ تا فسقلی از داخل پاتیل بیرون آمده بودند و بوی وحشتناکشان، کل اتاقش را پر کرده بود.
بی معطلی انها را لای پارچه ای پیچید و داخل سطل اشغال بزرگ حیاط خلوت انداخت. سپس ویبره زنان رفت تا خبر دور انداختن آن موجودات عجیب و غریب را به اربابش دهد.
نیم ساعت بعد...

-هکتور! پس کجایی؟!
-بله ارباب؟! اومدم ارباب! اومدم!

هکتور در اتاق اربابش را باز کرد و تو آمد.
-چرا در نمیزنی هکتور؟
-ارباب... ببینید خیلی شکوهمندانه ورود کردم! خیلی هکولانه!

ارباب زحمت جواب دادن به اورا به خود نداد. رفت سر اصل مطلب:
-ریختیش دور هکتور؟! یا بریزمت دور؟!
-ارباب! ریختم ارباب! از همه بهتر بلدم چیز میز رو بریزم دور! هکتورم دیگه! تو همه چیز بهترینم!
-درست میگی هکتور... تو گند زدن از همه بهتری!

هکتور لحظه ای دست از ویبره زدن برداشت و آب دهانش را قورت داد.
-برو بیرون هکتور... حوصله ات رو نداریم!
- میرم ارباب... الان... فقط...ارباب فقط یه نگاه به این معجون جدیدی...
-بیرون!

هکتور دست از جست و جو برداشت. لبخند گنده ای تحویل اربابش داد و ویبره زنان رفت تا معجون جدیدی را که ساخته بود در حلق کس دیگری بریزد.

هفته ی بعد، روز مسابقه، در زمین کوییدیچ هاگوارتز...

یوآن روباه گوینده، پرنده وار، وارد زمین کوییدیچ شد و درحالی که همچنان از شدت هیجان به هوا میپرید در میکروفونش عربده زد:
-سلام! خوش اومدید! و حالا... دیدی دیدی دین! یوآن خوش صدا! یوان فوق العاده! میدونم خیلی براتون مهمم... ولی کافیه دیگه! اینقدر برام دست نزنید! شرمنده میشم! آره آره! میدونم که صدام خیلی خوبه... دیگه نگید شما ها! اینجا طرفداری از یوآن جریمه داره! آره دیگه... دیگران حسودیشون میشه... ممنوع التصویرتون میکنن... نگید نگفتی ها!

همه به او خیره شدند و منتظر ماندند.
-اِهِم! بله دیگه! داشتم میگفتم! خب خب خب! امروز شاهد یه جنگ تمام عیار بین ریونکلاو و گریفیندور هستیم! امروز کی برنده میشه؟ گریفندور با پنجه های طلایی...

هواداران گریفیندور هورا کشیدند و پرچم های قرمز و طلایی شان را در هوا تکان دادند.
-... یا ریونکلاو با بال های آتشین؟

این بار نوبت هواداران ریونکلاو بود تا جیغ و هورا راه بیاندازند و شادی کنند.
-خب... حالا بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو... وارد میشن! بذرا ببینیم... تام جاگسنِ دروازه بان! جوزفین و ریموند سم طلا مدافع ها هستن...

همان موقع... در رختکن تیم کوییدیچ گریفیندور...
-ببینید همرزمان! ما بسیار تمرین کردیم و هیچ دلیلی نداره که بخوایم ببازیم... تمام تکنیک ها رو که به کار بستیم و خب...اگه ببیازم خودم میکشمتون!

سر کادوگان به سخنرانی اش پایان داد و اعضای تیم کوییدیچ گریفندور را از نظر گذراند.
صدای فریاد یوان از داخل زمین کوییدچ به گوش تیم گریفیندور رسید و آنها با نگرانی پا به زمین کوییدیچ گذاشتند.
-به و به و به! و باز هم به! تیم گریفیندور رو نگاه کنید! چه شاداب و سرحال وارد زمین میشن! نیازی به معرفی نیست اصلا...تام جاگسن و روبیوس هاگرید، کاپیتان ها دوتیم جلو میان و با هم دست میدن... اوی! مثل اینکه دست تام موقع دست دادن جاموند بین دستای گنده‌ی هاگرید! ولی هاگرید با چماق اونو جا میندازه... مثل اینکه تام از وضع موجود راضی نیست... ولی من از کجا فهمیدم؟ اون که ماسک زده! ولی اگه ماسک زده چرا دماغش معلومه از زیر ماسک؟ اصلا من چی کار دارم به این کارا؟! بریم ببینیم بازی چی میشه!

بانو مروپ جلو آمد و توپ های کوییدیچ را در زمین رها کرد.
-بله! و بازی شروع میشه! سرخگون درست دروئلا ست! دروئلا ایوا رو دور میزنه و توپ رو پاس میده به شیلا... ژرویرا که روی شونه های شیلا نشسته با یه ضربه ی سر، دوباره سرخگونو پاس میده به... نه اون نمیتونه سرخگونو پاس بده به دروئلا چون مرگ اون قاپیده و داره به سرعت به طرف تام جاگسن و دروازه اش میره ولی نه! چون ربکا دوباره سرخگون رو ازآن ریونکلا میکنه...


کسی متوجه هشت پاهای غولپیکری که به آرامی پشت جایگاه تماشاگران میخزیدند، نشد!

فلش بک، هفته‌ی قبل از مسابقه، خانه‌ی ریدل‌ها
تام جاگسن سوت زنان به سوی حیاط خلوت خانه ریدل ها میرفت.
خم شد و از میان خرده ریز هایی که در حیاط خلوت ریخته شده بود یک تکه فلز برای ساخت پوزه بند تسترال برداشت.
راه برگشت را در پیش گرفته بود که صدای تلق و تلوقی را از داخل سطل آشغال بزرگ شنید. تام به سطل آشغال نزدیک شد و داخلش را نگاه کرد. بیشترین چیزی که به چشم میخورد، لوازم آرایش فاسد شده ای بود که مگان دور ریخته بودشان.
میان انبوه رنگ های آبی و صورتی سایه چشم های فاسد، چشمش افتاد به پاهایی کوچک و بنفش رنگ که وول میخوردند.
دستش را داخل سطل آشغال فرو کرد و ساک پارچه ای را که پاهای بنفش ازش بیرون آمده بود را بیرون کشید و نگاه ی به داخلش انداخت. پنج هشت پای کوچک و بنفش رنگ با چشم های درشت به او نگاه میکردند.
-آخی... شما هم مثل تسترال های خودم هستید...

تام این را گفت و درحالی که هت پاها در آغوشش وول میخوردند به سوی اصطبل تسترال ها دوید.

پایان فلش بک
-بله... و سرخگون دست ایواست و اون داره با خوشحالی به طرف دروازه‌ی ریونکلا میره... فعلا که گریفیندور سی-پنجاه عقبه و فلور خانومِ دلاکور گوی زرین رو نگرفته! ایوا با شیرجه ای به سمت حلقه ی پایینی میره و... اون سرخگونو شوت میکنه... و... تام جاگسن توپو میگیره...

همه تماشاگران فریاد کشان از جایشان بلند شددند و درحالی که سرشان را با دودست گرفته بودند دوباره با استرس سر جایشان نشستند.
-ولی... نه! گل! گل! گل! توی دروازه! ایوا، توپو پرت کرد ولی وقتی تام گرفتش، دستش هم با سرخگون داخل دروازه رفت! عجب حرکتی! گریفیندور چهل، ریونکلاو پنجاه!

هواداران گریفیندور با خوشحالی فریاد شادی سر دادند، اما فریاد آنها میان غرش ترسناک موجوداتی بنفش و در ادامه، میان جیغ های تماشاگران وحشت زده‌ گم شد!
-عه! عه! عه! نگا کنید! مثل اینکه یه موجودات بنفشی رو برای غافلگیریمون آماده کردن! دمشون گرم تونستن این عروسک های پارچه ای رو مثل واقعی شون درست کنن! بیا کوچولوی بنفش بیا...

ایوا، یوآن را قبل از این که توسط آن موجود دهشتناک خورده شود، از روی سکوی گزارشگری پایین کشید. چهار هشت پای غول پیکر دیگر، به دنبال برادرشان، وارد زمین کوییدیچ هاگوارتز شدند و سکوی تماشاگران را دمر کردند.
-هی! "کوکولو"، "جوکولو"، "پوپولو"، "قوقولو" و "گردِ قلنبه"! بیاین اینجا بچه های بد!

این صدای تام بود که در آن هیر و ویری سعی در کنترل پنج هشت پایی داشت که از حیاط پشتی خانه‌ی ریدل ها پیدا کرده بود و مانند تسترال های خودش بزرگشان کرده بود.
-بچه های بد! بیاین اینجا گفتم! بی ادبا! گرد قلنبه! نه! مگه من به شما ادب یاد ندادم!

هشت پایی که "گرد قلنبه" نام داشت سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و همه‌ی آنها را بلعید!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
سلام پروفسور هکتور!
من این پست رو انتخاب کردم پروفسور. البته یه توضیحی هم بدم که با توجه به نقدی که شما کردید، فقط قسمت اثرات و فرایند تغییراتی که معجون رو ایوا به وجود میاره رو بازنویسی و اضافه کردم. چون واقعا اون قسمتش مشکل داشت.

پست بازنویسی شده:

در خانه ی مانامی

-این چجوریه؟ پودر کره ی شیر تسترال؟!
-باید خوشمزه باشه!

مانامی چشم غره ای به الکساندرا رفت که روی مبل لم داده بود و هر چند دقیقه یک بار احساساتش را با جمله ی"باید خوشمزه باشه" ابراز میکرد.
-ذوق کردم! باید خوشمزه باشه!

الکساندرا از روی مبل پایین پرید و روی زمین، کنار پاتیلی که میخواستند در آن معجون زیبایی هکتور را درست کنند دراز کشید.مانامی با نگرانی زبانش را بیرون داده بود و سعی میکرد از روی دست خط وحشتناک کسی که دستورالعمل را نوشته بود بخواند:
-اِم... ببین اینجا نوشته ابتدا... یکم روغن موی گربه رو تو پاتیل میرزیم... روغن موی گربه دیگه چه صیغه ایه؟!

الکساندرا که داشت ریشه ی ناخنش را میکند و در اندیشه طعم غذا ها غرق شده بود، متفکرانه جواب داد:
-حالا عیب نداره... یه چیز دیگه به جاش میریزیم...

مانامی "روغن موی گربه" را هم مانند پودرکره ی شیر تسترال خط زد و رفت سراغ بعدی. اطمینان داشت که معجون چیز جالبی از آب در نمی آید.
-خب... رب تمشک... رو باید... با... پر مرغ قاتی کنیم... الکساندرا مطمئنی جواب میده؟

الکساندرا مطمئن نبود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول ور رفتن با ریشه ناخنش شد.
مانامی چشم غره ی دیگری به الکساندرا ی بیخیال رفت که دراز کشیده و موهای ژولیده اش را روی کاغذی که دستورالعمل را رویش نوشته بودند ریخته بود. به نظر میرسید هیچ چیز جز اینکه معجون را بخورد برایش مهم نبود. مانامی موهای الکساندرا را از روی تکه کاغذ کنار زد و نگاهی به آن کرد. بعد، در اتاقش را باز کرد و روبه آشپز خانه فریاد زد:
-مااامااان! رب تمشک داریم؟!

مادرِ مانامی با یک ظرف پر رب تمشک از راه رسید، نگاهی به اتاق شلوغ و در هم و برهم کرد، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت.
مانامی یک تپه رب تمشک را داخل ظرف ریخت و با ملاقه به هم زد. الکساندرا در همان حالت دراز کشیده، دستورالعمل را برداشت و بلند بلند شروع به خواندن کرد:
-خب سه تا بال سوسک رو پودر میکنیم... بعدش... اضافه میکنیم به رب تمشک... حالا یک مقدار روغن حیوانی...

مانامی پوف پوف میکرد و در حالی که عرق میریخت مواد را داخل پاتیل میریخت و هم میزد.
-وای چه تند تند هم میزنی! ذوق کردم! به نظرت چه طعمیه؟ باید خوشمزه باشه.

مانامی هیچ ایده ای راجع به طعم معجون نداشت. تندیِ نعنا، ترشیِ رب تمشک، تلخیِ بال سوسک، شوریِ گوشت تسترال، شرینیِ زردالو... همه ی اینها در معجون وجود داشت.
مانامی آخرین ماده را هم به معجون اضافه کرد و محکم، آخرین ضربه را با ملاقه به مواد ژله ای داخل پاتیل زد.ولی تقریبا میدانست معجون که تاثیری ندارد. یاد کابوس هایی افتاد که میدید... دختری که هشت تا دست داشت... مردی که به جای پای انسان پای مرغ داشت... و اختاپوس هایی که کله ی انسان داشتند... آب دهانش را قورت داد... نکند به واقعیت میپیوستند؟!
الکساندرا سرش را روی پاتیل خم کرد و با دقت معجون را زیر نظر گرفت.
مانامی با خود فکر کرد:
-الان حالش از معجونی که درست کردم بهم میخوره... عصبانی میشه و منو به جای این معجون میخوره! مرلین کمکم کن...

الکساندرا سرش را از روی پاتیل بلند کرد و نگاهی ترسناک به مانامی انداخت...
-وایی! ذوق کردم! خوشمزه به نظر میاد!

مانامی نفس راحتی کشید. او هم نگاهی به معجون ژله ای داخل پاتیل نگاهی انداخت و گفت:
-خب... چرا امتحانش نمیکنی؟

الکساندرا زیر لب بسم المرلینی گفت و شاد و سرخوش بدون این که حتی لحظه ای بد دلش را ه بدهد، ذوق زده پاتیل را در دستانش گرفت و تا آخر سر کشید...
-وایی ذوق کردم! چه باحال بود! ولی... طعم پفک نمکی نمیداد! طعم توت فرنگی هم نمیداد... تازه سیرم هم نکرده... عیب نداره! شاید بعدا تاثیرش رو میذاره...

ایوا متوجه پوستش نشد که کم کم ورم میکند و مثل بادکنکی که در آن فوت میکنند بزرگتر و بزرگتر میشود!
مانامی جیغی کشید که ایوا را به خود آورد!
با عجله به سمت آینه‌ی شیرجه زد و به خود در آینه نگاه کرد و عربده ای زد باعث شکستن پنجره‌ی اتاق مانامی شد.
مانامی با نگرانی بالا و پایین میپرید و جیغ جیغ میکرد و ایوا با دلواپسی به سرش که به زودی شبیه سر رابستن میشد نگاه میکرد!
کم کم لکه های قرمزی روی سر ایوا پدیدار شد و رنگ سرش از آبی، به سرخابی در آمد!
مارد مانامی گرومپ گرومپ کنان با عصبانیت و در عین حال نگرانی خود را به اتاق رساند و با دیدن آن صحنه جیغ سیاهی کشید و بغل دخترش پرید!
ناگهان دردی دیگر بر درد های ایوا اضافه شد! کنار گردنش متورم شد و سری دیگر مشابه همان سر سرخابی و بزرگ، بیرون آمد!
مادر و دختر که دیگر تحمل نداشتند جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند!

ایوا با غصه، روی تخت مانامی نشست و به خودش در آینه نگاه کرد... حالا کله های سرخابی اش به درک...
-گشنمه!




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
در آن بعد از ظهر دلگیر در خانه ریدل ها، ایوا در آشپز خانه میان یک عالمه ظرف و کف گیر افتاده بود. آنطرف آشپزخانه هم، بانو مروپ مشغول پخت "لازانیا" بود.
آن روز بانو مروپ پیش "عزیز مامان" رفته بود و خبر داده بود که میخواهد لازانیا بپزد. عزیز مامان هم بسیار استقبال کرده و خودش را شکر کرده بود که مادرش میخواهد یک چیز عادی بپزد.
بنابراین، بانو مروپ درحالی که از شدت ذوق گونه هایش گل انداخته بودند، دست ایوا را گرفته، اورا تا اشپزخانه روی زمین کشیده بود و به او دستور داده بود تا ظرف ها را بشوید وگرنه سهم لازانیای اورا به فنر مامان میدهد. ایوا هم که نه تنها دلش نمیخواست سهم لازانیایش را فنر مامان بخورد، بلکه میخواست سهم فنر مامان را هم خودش بخورد، به ناچار میان آن همه ظرف و کف گرفتار شده بود.

آن روز، بانو مروپ درحالی که داشت با ورقه های لازانیا کشتی میگرفت از ایوا پرسید:
-ایوای مامان... اِم... تو میدونی ورقه های لازانیا چرا به هم میچسبن؟!

ایوا مقداری کف را از روی دماغش به کناری فوت کرد و با حواس پرتی جواب داد:
-چرا؟!

بانو نگاه زهراگینش را به سوی او پرتاب کرد و آنقدر با دو تا ورقه‌ی لازانیا که به هم چسبیده بودند کلنجار رفت که هردو پاره شدند کف آشپزخانه افتادند.
بانو مروپ خم شد و لازانیا های پاره شده را از روی زمین برداشت و کف پیرکسی که میخواست در آن مواد لازانیا را لایه لایه بچیند، پهن کرد.
-اصلا به من چه که لازانیایی که مردم مامان درست میکنن چجوریه! من خودم یه لازانیای مامان مروپی درست میکنم!

آن روز، بانو مروپ پیروز مندانه این جمله را فریاد زده بود و تمام مواد لازم برای درست کردن مواد "لازانیای واقعی" را به گوشه ای از آشپزخانه پرتاب کرده و در کابینت های آشپزخانه‌ی خانه‌ی ریدل هارا باز کرده بود تا موادی را که "خودش" برای پخت لازانیا مناسب میدید پیدا کند.

-ایوای مامان... نظرت راجع به بامیه چیه؟

متاسفانه بانو، فرد مناسبی را برای مشورت انتخاب نکرده بود. چون به هر حال ایوا با ذوق سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داده و مشغول خوردن کف پشمک مانند روی ظرف ها شد.
-خب ایوای مامان، بذرا ببینم... بامیه لعابش زیاده... لعاب هم هرچی بیشتر، بهتر... پس، خب ایوای مامان، اون شلیل قشنگه که توی سبده رو به مامان میدی؟

ایوا دستان کفی اش را با پشت شلوارش پاک کرد و شلیل را به بانو رساند.
بانو مروپ با چهره ای مصمم و بر افروخته، در آن آشپزخانه ی دم کرده که از دیگه هایی که میجوشیدند بخار بلند میشد، ایوا تلق و تلوق با نابلدی ظرف ها را به هم میکوبید و بنا به گفته‌ی خودش میشست و ذرات کف و حباب در هوا به چشم میخورد، مواد را خرد میکرد، سرخ میکرد، له میکرد، هم میزد ومیجوشاند و لایه لایه لازانیا هایی که طی فرایند کشتی گرفتن، پاره شده بودند، را می‌چید.

در آخر، لازانیا در فر، میان میوه های کبابی که بانو مروپ نتوانسته بود از خیر درست کردنشان بگذرد قرار گرفت. بانو مروپ و ایوا که کوبیدن و شکستن ظرف هارا به پایان رسانده بود با نگرانی به لازانیا که ریز ریز میجوشید و مواد داخلش وَر میامد و بامیه های داخلش لعاب انداخته بودند خیره شدند.
-باید خوشمزه باشه.

ایوا با سرخوشی این را گفت. بانو مروپ طوری که انگار جان تازه‌ای به او بخشیده اند، کله‌ی ایوا را در آغوش گرفت و گفت:
-میدونم ایوای مامان... مامان مروپ یه آشپز فوق‌العاده است...

هردو به خوبی میدانستند که هیچ کس به جز ایوا از آن غذای وحشتناک نخواهد خورد.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
-احمق! احمق! احمق!

دختربزرگتر قهقهه ای سر داد و باز هم موهای دخترک را کشید.
درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود دوباره با عصبانیت فریاد زد:
-احمق! احمق! امحق!

دختر بزرگتر، پوز خندی زد:
-امحق؟!

موهای نقره‌ای رنگش مانند حاله‌ی ماه صورتش را احاطه کرده بود و چشمانی آبی-طوسی و مژه هایی بلند داشت. همه شان همانطور بودند. هر نُه تایشان.
ولی او...نه! او مانند آنها نبود.

دخترک، روی تخت پرید تا از دسترس خواهرش دور باشد.
-هی بچه! بیا پایین! اون تخت منه!

صدای پنجمی بود. در را باز کرده و وارد اتاق شده بود.
-دِ گفتم بیا پایین!

آستین لباس دخترک را گرفت و او را از تخت پایین کشید. خودش روی تخت نشست و مشغول پوشیدن لباس زیبایی شد که برای مهمانی دوخته بود.
مهمانی...

در اتاق باز و شد و هفت دختر دیگر هم وارد شدند. همه شان شبیه هم بودند.گاهی دخترک فکر میکرد آنها را در دستگاه تکثیر گذاشته اند و هر بار دخترهایی مشابه هم، منتها در ابعاد متفاوت، وارد میشوند!
-برو کنار! جلوی دست و پایی الکساندرا! برو!

از روی زمین بلند شد و به سوی دیگر اتاق رفت. گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد که لباس هایی با رنگ هایی ملیح را بیرون می آوردند، لنگه های کفش هایشان را گم میکردند، آنها را پیدا میکردند و تازه بعد از همه‌ی اینها گل سر هایشان را پیدا نمیکردند!
-هی الکس! بچه! با توام! این لباسه بیشتر به من میاد یا به این؟

خواهرش این را گفت و لباس لیمویی رنگی را اول جلوی خودش و بعد هم جلوی یکی دیگر از خواهرها گرفت.
دخترک با گیجی به آن دو و لباس در دستانشان نگاه کرد. حتی نمیدانست کدام، کدام است. اسم هایشان یادش نمی آمد. اصلا این چه سوالی بود؟! آن ها که یک شکل بودند!
شانه هایش را بالا انداخت. آنها نگاه بدی به او کردند و دور شدند.
توجه‌اش به کشمکش دوتا دیگه جلب شد.
-این... مالِ...منه! مال منه!
-خفه شو ابله! مال منه! این لباس مهمونی منه!

مهمانی...
دخترک پوزخندی زد و زانو هایش را بغل و کرد و آرزو کرد کاش یک سطل ذرت بوداده برای تماشای این صحنه ها، که از تماشای فیلم سینمایی جالبتر بود، آماده میکرد.
-اوسکول برقی!
-کلم!

دخترک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دو دختر به او نگاه خشمگینی کردند...و لحظه ای بعد، دخترک با یک اردنگی به بیرون اتاق پرتاب شده بود!
ناراحت نشده بود.
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. بوی خوشِ خوراک مرغ سس زده و پوره‌ی سیب‌زمینی به مشامش رسید.
در آشپزخانه را باز کرد. پس از کمی جست‌و‌جو، توانست مادرش را میان قابلمه‌ها وکفگیرها بیابد!
-مزاحم نشو الکساندرا! دارم برای مهمونی غذا درست میکنم.

مهمانی...
تکه‌ای مرغ و مشتی پوره‌ی سیب زمینی را از داخل دیس غذا دزدید و قبل از آن که مادرش مچش را بگیر زد به چاک!
او هم به مهمانی خودشان دعوت شده بود. ولی معمولا هیچ چیز از غذای مهمانی به او نمیرسید... چون در هیچ کدام شرکت نمیکرد! در مکانی که همه چیز بی نقص و کامل بود جایی نداشت.
بی آنکه واقعا مقصد خاصی مورد نظرش باشد، در خانه را باز کرد و بیرون رفت. حوصله قیل و قال های مادر و خواهر هایش را برای مهمانی نداشت.
بی هدف در خیابان ها بالا و پایین میرفت و هر لحظه از خانه دورتر میشد.
میخواست دور شود... از خواهرهایش دور شود... از خانه دور شود...سالها دور شود...

عصر شده بود و او گرسنه بود.
به آرامی وارد محوطه‌ی اختصاصی یک عمارت شد. عمارت بزرگ و ترسناکی بود. اصطبل با شکوهی در گوشه‌ی محوطه قرار داشت و صدای تسترال ها از داخل آن به گوش میرسید.
خواست دروازه ورودی را باز کند که با صدای فریاد مردانه و خشنی عقب پرید.
-کجا؟! مگه طویله است سرتو عینهو تسترال انداختی پایین میری؟!

رویش را برگرداند و به مرد ترسناکی که هیکل طبقه طبقه اش را نپوشانده بود نگاه کرد.
-عه... ساحره ای که... از پشت فکر کردم بی کمالاتی... خب... یه فکری به حالت میکنم...

"رودولف لسترنج"، به دختر گیج و ژولیده ای که مانند موشی وحشت زده به او نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
-خب... راستی سلام بچه! این جا... خونه‌ی ریدل هاست! محل زندگی ارباب لرد ولدمورت و مرگخوارا! گفتم شاید بخوای بدونی...

دختر با تعجب و ناباوری به عمارت خیره شد... عمارت ریدل؟!

رودولف بادی به غبغب انداخت ادامه داد:
-منی هم که میبینی...رودولف لسترنج، دربان اینجا و جانشین آینده‌ی اربابم! شیرفهم شد؟!

دختر سرش را به نشانه‌‌ی مثبت تکان داد. رودولف که فرد مناسب و زود باوری را برای خودستایی و قمپز در کردن انتخاب کرده بود، خوش حال و شادان مچ دست اورا گرفت و گفت:
-بیا دختر! میخوای مرگخوار شی؟

دختر به فکر فرو رفت... ارباب ولدمورت؟ قوی ترین جادوگرسیاه قرن... سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
-میخوای؟ خودم مرگخوارت میکنم!

رودولف دکمه‌ی ای را زد. دروازه باز شد و دخترک، درحالی که رودولف محکم مچ دستش را گرفته بود و کشان کشان اورا میبرد وارد محوطه‌ی عمارت شد.
پسر جوانی با ماسک و شنلی عجیب روی نرده بان بود و در حال ریسه بستن به دیوار های محوطه و اصطبل بود و همه جا را تزیین میکرد.
به او اشاره کرد و پرسید:
-امشب چه خبره؟
-امشب مهمونیه! تو حیاط! مهمونی فقط واسه مرگخوارا بچه...
-واقعا؟! من تا حالا مهمونی نرفتم... ذوق کردم!

پیرمردی با کلاه گاوچرونی و پیپ ای چوبی، از پشت به پسر نزدیک شد و با لگدی که به نرده‌ بان زد، پسر را پخش زمین کرد! دخترک بقیه اش را ندید چون رودولف به بالاترین پنجره‌ی برج اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو میبینی؟ اونجا اتاق اربابه! هیچی کی به اندازه اون قوی و با عظمت نی!

دخترک به عمارت بزرگ و باشکوه نگاه کرد، به مرگخوارانی که این جا و آنجا دیده میشدند، و در آخر به پنجره‌ای که رودولف به آن اشاره کرده بود نگاه کرد. نیم رخ جدی و با شکوه لرد سیاه مشخص بود.
برای اولین بار به کاری که میخواست بکند اطمینان داشت.
میخواست که ببیند، یاد بگیرد، آشنا شود، خدمت کند و لذت ببرد. میخواست در مهمانی مرگخواران شرکت کند.
پس رفت تا به معنای واقعی زندگی کند...


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۵:۲۴:۱۱



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
تقدیم به تمام کسانی که مرلین را دیدند!

آسمان پرستاره نبود... هیچ قرار عاشقانه و زیر نور ماهی هم درکار نبود. همه‌ی مرگخواران و اربابشان در "تخت" ها و بعضی در "رخت" های خوابشان خوابیده بودند... فقط خوابیده بودند، همین.
ایوا جزو کسانی بود که در "رخت خواب"ش خوابیده بود. منتها به جای این که مانند بقیه ی رخت خواب نشینانِ تازه وارد درحال خواب دیدن هفت هورکراکس باشد، با چشمان بازِ باز، دراز کشیده بود و داشت ستاره هایی که میدید و نمیدید را می‌شمرد.
-صد و بیست و یک، هفت، شیش و نه، ده هزار سیصد و نه و شیش، پنج و دو...

هر کسی روش خودش را دارد.
-سیصد و یک... یک... پنج... دو و هفت و نیم...

ایوا هم روش خودش را برای شمردن داشت.

-و اینم از آخری... دومین ستاره! من امشب دو تا ستاره شمردم! دوتا! دوتا! دوتا!

ولی بالاخره حوصله‌ی هر انسانی از شمردن ستاره های در آسمان سر میرود. خصوصا اگه در طول شب "دو" تا ستاره شمرده باشد!

-آشپزخونه!

ایوا با خوشحالی زیرلب این کلمه را زمزمه کرد و روبدوشامبر به تن و دمپایی به پا از جایش بلند شد. در اتاق را باز کرد و پا به راهر گذاشت.
راهرو تاریک بود و سرد. و خب... ایوا یک جورهایی از تاریکی میترسید... ولی وقتی مقصد یک ایوا، آشپزخانه‌ی خانه‌ی ریدل ها باشد، تاریکی جلو دارش نیست.
ایوا با شادی و ذوق همیشگی اش، به راه افتاد. از راهروهای تو در توی خانه‌ی ریدل‌ها گذشت. از پله های طبقه ی سوم بالا رفت. پیچید سمت چپ و آن را دید.
قلمرو بانو مروپ، اشپز خانه‌ی خانه‌ی ریدل ها!
در آشپز خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد. به محض ورود، با بانو مروپ مواجه شد.
بانو، سر پا ایستاده بود و در حال بار گذاشتن کله پاچه‌ی صبحانه‌ی فردا صبح بود. با صدای چرخیدن دستگیره‌ی در به سوی ایوا برگشت.
-ایوای مامان؟

ایوا دستپاچه سعی کرد توضیح بدهد:
-عه... بانو...خب... دوتا ستاره بودن... و منم... گشنه ام شده بود

بانو فرصت حرف زدن را به ایوا نداد. سیبی را از داخل پیشبندش برداشت و به سوی او گرفت.
-بخور ایوای مامان!

ایوا با ذوق به سیب نگاه کرد... ولی... چرا شبیه...
-مرلین؟! با...با...بانو؟! این سیبه.... شبیه مرلینه!

ایوا به بانو مروپ نگاه کرد. ولی او پشتش را به ایوا کرده بود.
-بانو؟!

مروپ رویش را به سوی ایوا کرد... ولی او دیگر مروپ نبود... مرلین بود!
-واهاهایی!

مرلین-مروپ ریش های بلندی داشت و پیشبند سبز پوشیده بود و دستکش آشپزخانه‌ی رز مریم دستش کرده بود!
-ایوای مامان! بیا بخور دیگه!

مرلین-مروپ این را فریاد زد و سیب هایی را که چهره‌ی مرلین داشتند جلوی صورت ایوا گرفت.
-بخور ایوای مامان! "مامان مرلینو" زشت کشیدی؟! عیب نداره! فقط میری جهنم!

سیب-مرلین‌ها با صدای زیرشان دم گرفتند:
-جهنم! جهنم! جهنم!
-بیا این سیبای مامان مرلینو بخور که مستقیم بری جهنم! هانسل و گرتلِ مامان مرلین بودن سیب خوردن رفتن جهنم؟! کی بود سیب خورد رفت جهنم؟!

ایوا وحشت زده هانسل و گرتل را دید که آنها هم با صورت های مرلینی از آسمان نازل شدند و وسط صحنه شروع به رقصین کردند!
-من مرلینسلم!
-منم مرلینتلم!

-شایدم آدم و حوای مامان مرلین بودن که سیب خوردن رفتن جهنم... البته اونا نرفتن جهنم که... اومدن زمین!
-نه نمیخوام!

ایوا عربده کشان از آشپزخانه بیرون پرید و وارد راهرو شد و شروع به دویدن کرد.
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا...

ایوا ایستاد و به آگلانتاین که پیپ میکشید و آواز میخواند نگاه کرد.
-وای آگلا! تویی پیرمرد؟! بیا ببین بانو مروپ قاتی کردن! هانسل هم بود! با گرتل! یه سیبایی هم بودن...

ایوا آگلانتاین را در آغوش گرفت وگفت:
-کمکم کن! بیا بریم ببین چی شده! آگلا... آگلا؟!

ایوا سرش را بلند و کرد و مرلین را دید که کت کهنه‌‌ی آگلا را پوشیده است، کلاه کابوی اگلانتاین را روی سرش گذاشته است و از زیر انبوه ریشش درحال پیپ کشیدن است!
ایوا وحشت زده عقب پرید و به آگلانتاین-مرلین جلویش نگاه کرد.
-من کمکت میکنم ایوا! ولی تو "آگلامرلین" رو زشت کشیدی... باید تام رو نابود کنی تا ببخشمت و نفرستمت جهنم!

همان لحظه ریش های اگلانتاین- مرلین داخل پیپ خاموشش فرو رفت و آتش گرفت!
از میان ریش شعله ور، تام-مرلینی بیرون پرید و دستان آگلانتاین-مرلین رو گرفت و با هم دیگر شروع به خواندن کردند:
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا! به این ساز کمونچه برقصیم همه یالا!

کمانچه‌ای از جایی پیدا شد و شروع به نواختن آهنگ کرد.
-هی ایوا! ایوا! تو هم بیا بخون!
-نه نمیخوام!

ایوا در حالی که سعی میکرد از دست تام-مرلین و اگلانتاین-مرلین فرار کند پایش گیر کرد به سدریک که روی زمین خوابیده بود.
-سدریک! سدریک! کمک! کمکم کن!

به جای خود سدریک، بالشش بلند شد. بالش هم دست های تام-مرلین و آگلانتاین-مرلین را گرفت و باهم چرخیدند و "حالا حالا حالا" خواندند.
در آن بلبشو، دومینیک و پیشی از راه رسیدند. پیشی با ریش هایی مرلینی بالای سر همه پرواز میکرد و فضولات روی سر همه می انداخت.
-الان بیلتون میزنم!

دومینیک با بیلش بر سر تام و آگلانتاین و ایوا میزد و خوشحالی میکرد.
همان لحظه بود که "مامان مرلین" با سیب های مرلینی اش از راه رسید.
-بخورید! وگرنه میرید جهنم!

و سیب هایش را در دهان آنها فرو کرد...

-نه!
ایوا عرق ریزان از خواب بلند شد. نگاهی به اطراف کرد. در اتاق خودش بود و هیچ نوع مرلینی در اطرافش به چشم نمیخورد. لعنتی بر خودش و نقاشی اش فرستاد و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی به راه افتاد.
از پله ها بالا رفت، پیچید سمت چپ و وارد دستشویی شد. آبی به سر و صورتش زد. و راه برگشت را در پیش گرفت.
از پله ها پایین امد، پیچید سمت...
-چپ؟

پیچید سمت چپ و اتاق خودش را پیدا کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی روی رخت خوابی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشید.
تازه داشت آرام میگرفت که نفس های موجودی به جز خودش را احساس کرد.
-پیشی؟ پیشی؟ پیشی؟

پیشی نبود. دراز بود و پشمالو و نفس های طولانی میکشید.
- مرلین کجایی که خواهم مرد!

موجود از کنارش بلند شد و نشست.
-با ما کاری داشتی ایوا؟

ولی صدای مرلین میان صدای جیغ ایوا که از پنجره به بیرون پریده بود گم شد.
ایوا وارد اصطبل تسترال ها شد. به قدری ترسیده بود که متوجه تام و آگلانتاین که به سوی یکدیگر کاه و علوفه پرتاب میکردند نشد. ایوا روی بسته های کاه ها دراز کشید و سالها خوابید و خواب مرلین و جهنم رفتنش را دید.
تام و آگلانتاین برای اولین بار دستهایشان را دور گردن هم انداختند و به ایوا که در خواب به خود میلولید و جیغ میکشید خندیدند!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
پست نهایی ایوای طفلکی گمشده

ایوا سنجاب را به حال خودش گذاشت و رفت تا چند تکه چوب برای آتشی که خودش هم نمیدانست چطور قراراست برپا کند، جمع کند.
-لا لا لا! لا لا لا! دارم میرم چوب جمع کنم! لا لا لا! لا لا لا! میخوام آتیش درست کنم! لا لا...

ایوا "لا لا لا" کنان جست و خیز میکرد و بدترین چوب ها را برای آتش زدن انتخاب میکرد. چوب های خیس، چوب های سبز جوانه زده، چوب های نرم...
-ایوا چقدر قشنگه! چشاش عینه پلنگه! موهاش مثل فشنگه! جیغ میزنه، تفنگه! چوب میاره، زرنگه! حرفاش همه جفنگه... ج...ج...جفنگه؟! نه این آخری درست نبود... از اول... ایوا چقدر قشنگه...

ایوا با ذوق و خوشحالی آواز میخواند و چوب جمع میکرد.

-پوف! خسته شدما! دیگه بسه. همینا کافیه.

و چند تکه چوبی را که جمع کرده بود را روی زمین گذاشت.
-حالا باید این دوتا چوبو... اینجوری... به هم... بمالم... تا... آتیش درست... بشه... آره! همین جوری! حالا فوت میکنم. پووووف... پووووف...

ایوا آنقدر چوب های خیسش را فوت کرد که سرش گیج رفت.
-میگما! اوه! این آتیش درست کردن هم کار خیلی سختیه ها! اَه! نمیخوام اصلا!

با خستگی روی زمین نشست و به غروب خورشید نگاه کرد. به محو شدن گرمایش و به تنهایی خودش.
-من نمیترسم... نه من نمیترسم... من مرگخوارم... مرگخوار ترسناک... مرگخوار ترسناک ارباب... ارباب... من نمی ترسم...

زانو هایش را بغل کرد. به تاریکی خیره شد و به صدای حیوانات شب که آرام آرام برای شکار بیرون می آمدند گوش داد.
میترسید.
بیشتر از هر وقت دیگری.



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۰۴:۱۳
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۲:۲۶







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.