هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴
سازمان نابودی موجودات خطرناک:

درست است که بانز هویت نداشت و از آن مهم‌تر قابل رویت نبود، اما شان خود را بسیار والاتر از آن می‌دانست که بخواهد لخت شود! حتی با وجود آن‌که هیچ‌کس متوجه نمی‌شد!

بر روی تختی که قرار بود تشریحش کنند نشسته بود و منتظر باز شدن در و هجوم جادوگران و ساحرگان وحشی به دنبالش بود. بانز نگاه نگرانش را بر روی انواع و اقسام ابزار تشریح که در هر سوی اتاق به چشم می‌خوردند سوئیچ می‌کند. بیشتر از آنکه شبیه ابزاری برای تشریح باشند به نظر می‌آمد که برای شکنجه بودند.

بانز آب دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. البته شما هیچ‌کدام از این دو عمل را نمی‌توانید ببینید. ولی مهم دیدن یا ندیدن ما و شما نیست، بلکه نیتِ امر است و آن هم قورت دادن آب دهان و بستن چشم‌های بانز است که نشان از گرفتن تصمیمی مهم در سرتاسر زندگی‌اش می‌دهد.
- می‌خوام لباسمو در بیارم.

بانز نمی‌دانست چرا این دیالوگ را بلند بر زبان رانده بود، اما در هر صورت رانده بود. شاید هم احتمال می‌داد بانزِ نامرئی دیگری همچون خودش وجود داشته باشد که با شنیدن این حرف بخواهد از اتاق خارج شود و برهنه شدن او را نبیند. شاید هم به دنبال فریاد کسی بود تا او را از این کار منع کند...

-

به محض اینکه بانز ردایش را کنار می‌زند، صدای فریاد جادوگری که به تازگی وارد اتاق شده بود به هوا برمی‌خیزد. بانز که خیال می‌کرد در لحظه‌ای که نباید نامرئی بودنش به فنا رفته است، با وحشت می‌خواهد به ردایش چنگ زده و دوباره آن را بر تن کند، اما دیالوگ بعدیِ جادوگر خیالش را راحت می‌کند.

- فرار کرده! نیست! امروز دیگه خبری از تشریح نیست... نیست... می‌فهمین؟ نیست!

بانز که چیزی نمانده بود از ترس قلب سیاهش از حلقومش بیرون بیاید، سعی می‌کند آرامش از دست رفته‌اش را دوباره باز یابد. سپس به آرامی جلو آمده و از کنار جادوگری که بر روی زمین زانو زده بود و بابت از دست دادن طعمه‌ای به نام خودش زار می‌زد عبور می‌کند. صحنه‌های بیرون از اتاق نیز چندان دیدنی‌تر نبودند. جماعتی که با ساطور و قمه و امثالهم به جان موجودات خطرناک می‌افتادند، اکنون همچون ابربهاری می‌گریستند و به یاد از دست دادن طعمه‌شان مجلس عزا گرفته بودند.

بانز با تعجبی آمیخته از وحشت از میان آن‌ها عبور کرده و به سمت پله‌ها می‌رود تا از آن سازمان کذایی بیرون آید. خوشبختانه الان کاملا نامرئی بود و این یعنی می‌توانست با خیال راحت سر قراری که با مرگخواران داشت برود و همانجا بی‌صدا منتظرشان بماند تا یک ساعت تمام شود!

- داره تموم می‌شه!

این صدای تک‌تک مرگخوارانی از اقسا نقاط وزارتخانه بود که در آن لحظه نگاهشان به ساعتشان جلب شده بود...




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴
- بسه سخنرانی. پاشین ببینم.

بانز چهره‌اش را در هم می‌کشد (که البته به علت بی‌هویت و نامرئی بودنش کسی متوجه نمی‌شود) و دستش را به کمرش می‌گیرد.
- آخ... کمرم. با این سقوط شصت متری‌ای که ما کردیم، از این کمترش بعید بود.

لینی نیز سریعا قسمتی از بالش را مثلا از زیر بانز بیرون می‌کشد.
- آخ... بالم! چرا باید رو من میفتادی؟

کنت که ازین تغییر ناگهانی لینی و بانز اصلا راضی نبود، با بدخلقی جلو می‌آید تا هردو را از یقه گرفته و برای منافع شخصی خود به کار گیرد. اما زمین‌لرزه... نه! در واقع سقف‌لرزه‌ای که رخ می‌دهد او را از حرکت بازمی‌دارد.
- یا خود مرلین کبیر! چه اتفاقی داره میفته؟

چند ثانیه تفکر برای لینی و بانز کافی است تا علت این بلبشویی که روی سقف به راه افتاده بود را کشف کنند. ابتدا با نگرانی نگاهی به یکدیگر می‌اندازند و سپس هردو جیغ‌زنان و فریادزنان از جای برخاسته و با بیشترین سرعتی که می‌توانند جلوی چشمان حیرت‌زده‌ی الاف پا به فرار می‌گذارند.
- فرار کن الاف!

پیش از آن‌که ذرات هوا بتوانند جمله‌ی بانز را به گوش الاف برسانند و فرصتی برای فرار به او بدهند، سیل جادوگران و ساحرگانی که از خود سازمان نابودی موجودات خطرناک تا آنجا لینی را تعقیب کرده بودند، بر روی سر الاف خالی می‌شوند.
-

جوجه‌هایی جیک‌جیک‌کنان از هیچ بوجود آمده و شروع به چرخیدن دور سر الاف می‌کنند. اما ساطوری که در چند میلی‌متری گلوی الاف قرار می‌گیرد همه‌ی آن‌ها را در یک چشم بر هم زدن فراری می‌دهد.

- یه موجود خطرناک دیگه! با شماره‌ی 3 نابودش می‌کنیم. 1... 2...
- به جون سالازار من آدمم!

جادوگری که ساطور را بالا برده بود و آماده برای قطع کردن سر الاف بود، نگاهی به سرتاپای الاف می‌اندازد.
- عه درسته. بچه‌ها این آدم بود.

چند قدم آنور تر، نزد لینی و بانز:

- هی... وایسا ببینم. اصلا من چرا دارم با تو فرار می‌کنم؟

بانز این را می‌گوید و دست به سینه سرجایش می‌ایستد. لینی که فرار کردن با یک همراه را از فرار کردن به تنهایی ترجیح می‌داد، ناچارا متوقف می‌شود و پاسخ می‌دهد:
- یه نگاه به خودت بنداز! تا بیان بفهمن تو آدمی سرت از دست رفته!

بانز نگاهی به خودش می‌اندازد و با ناامیدی اعتراف می‌کند که قانع شده‌است. اما دیگر قانع شدن بانز کفایت نمی‌کرد. زیرا خیل عظیم جادوگران و ساحرگان تقریبا به آن‌ها رسیده بودند. لینی که از این همه فرار خسته شده بود، در یک حرکت گولاخانه تصمیم می‌گیرد تا دست از فرار بردارد و لو بدهد که برای استخدام در سازمان نابودی موجودات خطرناک آمده است و نه برای نابود شدن بعنوان موجودی خطرناک!

پس با شجاعت برمی‌گردد و بال‌بال‌زنان روی سر بانز می‌نشیند...




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴
سازمان نابودی موجودات خطرناک:

- دیرینگ!

به محض باز شدن در آسانسور، لینی با جانوری عجیب‌الخلقه مواجه می‌شود که به نظر می‌آمد رم کرده باشد!
- (حاصل از وحشت)
- (حاصل از ترساندن)
- (حاصل از وحشت)
- (حاصل از ترساندن)
- خب حالا دوبار ترسیدم، دیگه لوس نکن خودتو!
-

جانور عجیب‌الخلقه که مورد سرزنش لینی قرار گرفته بود، ابتدا به دلیل زیر سوال رفتن ابهتش چند قطره اشک می‌ریزد. سپس پشتش را به لینی کرده و در حالی که دمش را با غرور بالا گرفته بود از او دیر می‌شود.

البته این دور شدن تنها شامل چند قدم می‌شود! زیرا بلافاصله جادوگران و ساحرگانی که به دنبالش بودند او را در غل و زنجیر کرده و در یک حرکت سریع ساطوری از ناکجا آباد ظاهر شده و بر فرق سرش فرود می‌آید.

لینی آب دهانش را قورت داده و به کله‌ای که درست جلوی پایش متوقف می‌شود زل می‌زند. برخورد با چنین صحنه‌ای آن هم به محض ورود باعث می‌شود چراغ قرمزی به نشانه‌ی خطر در وجودش شروع به آلارم زدن کند.

نگاه لینی از کله‌ی قطع شده که حاضر بود به روونا قسم بخورد که همچنان چشم‌هایش در حدقه می‌چرخید، برداشته می‌شود و در عوض به خیل عظیم جادوگران و ساحرگانِ وحشیِ مقابلش جلب می‌شود. بله وحشی! کسانی که بدان سرعتی موجودی نایاب و عجیب‌الخقه را خفت کرده و همانجا حکم اعدامش را صادر کرده و می‌کشند، بی‌شک صفتی مناسب‌تر از وحشی لایقشان نبود.

آبی که از دهان تک‌تک ساحرگان و جادوگران می‌چکید و به لینی همچون طعمه می‌نگریستند، چراغ خطر وجودش را بیش از پیش تحریک می‌کند.
- سلام! من کارمند جدید هستم.

باید بگویم این جمله هرگز از دهان لینی خارج نشد. اعضای بدن لینی با تمام وجود سعی داشتند این جمله را فریاد بزنند، اما هجوم جادوگران و ساحرگان وحشی به سمتش این فرصت را از او می‌گیرد.

- زودباشین حشره‌کشارو بیارین!
- پس چی شد اون پیف‌پاف؟
- قورباغه‌هارو آزاد کنین!
.
.
.

لینی دو بال داشت، دو بال دیگر نیز قرض می‌گیرد و با تمام توان بر فراز سر آن‌ها شروع به پرواز می‌کند تا بلکه جایی امن برای توقف یافته و دیالوگ جا مانده‌اش را بر زبان راند!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲ ۱۷:۰۶:۵۲



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴
- دیرینگ!

به محض باز شدن در آسانسور، لینی با جانوری عجیب‌الخلقه مواجه می‌شود که به نظر می‌آمد رم کرده باشد!
- (حاصل از وحشت)
- (حاصل از ترساندن)
- (حاصل از وحشت)
- (حاصل از ترساندن)
- خب حالا لوس نکن خودتو!
-

جانور عجیب‌الخلقه که مورد سرزنش لینی قرار گرفته بود، ابتدا به دلیل زیر سوال رفتن ابهتش چند قطره اشک می‌ریزد. سپس پشتش را به لینی کرده و در حالی که دمش را با غرور بالا گرفته بود از او دیر می‌شود.

البته این دور شدن تنها شامل چند قدم می‌شود! زیرا بلافاصله جادوگران و ساحرگانی که به دنبالش بودند او را در غل و زنجیر کرده و در یک حرکت سریع ساطوری از ناکجا آباد ظاهر شده و بر فرق سرش فرود می‌آید.

لینی آب دهانش را قورت داده و به کله‌ای که درست جلوی پایش متوقف می‌شود زل می‌زند. برخورد با چنین صحنه‌ای آن هم به محض ورود باعث می‌شود چراغ قرمزی به نشانه‌ی خطر در وجودش شروع به آلارم زدن کند.

نگاه لینی از کله‌ی قطع شده که حاضر بود به روونا قسم بخورد که همچنان چشم‌هایش در حدقه می‌چرخید، برداشته می‌شود و در عوض به خیل عظیم جادوگران و ساحرگانِ وحشیِ مقابلش جلب می‌شود. بله وحشی! کسانی که بدان سرعتی موجودی نایاب و عجیب‌الخقه را خفت کرده و همانجا حکم اعدامش را صادر کرده و می‌کشند، بی‌شک صفتی مناسب‌تر از وحشی لایقشان نبود.

آبی که از دهان تک‌تک ساحرگان و جادوگران می‌چکید و به لینی همچون طعمه می‌نگریستند، چراغ خطر وجودش را بیش از پیش تحریک می‌کند.
- سلام! من کارمند جدید هستم.

باید بگویم این جمله هرگز از دهان لینی خارج نشد. اعضای بدن لینی با تمام وجود سعی داشتند این جمله را فریاد بزنند، اما هجوم جادوگران و ساحرگان وحشی به سمتش این فرصت را از او می‌گیرد.

- زودباشین حشره‌کشارو بیارین!
- پس چی شد اون پیف‌پاف؟
- قورباغه‌هارو آزاد کنین!
.
.
.

لینی دو بال داشت، دو بال دیگر نیز قرض می‌گیرد و با تمام توان بر فراز سر آن‌ها شروع به پرواز می‌کند تا بلکه جایی امن برای توقف یافته و دیالوگ جا مانده‌اش را بر زبان راند!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲ ۱۶:۵۸:۲۲



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴
گاهی باید اشتباهاتت را بپذیری و حتی با آغوش باز با آن دیدار کنی. این لحظه برای وینکی از همان لحظات بود. وینکی مسلسلش را کنار گذاشته و به پله‌های بی‌انتهایی که باید برای رسیدن به طبقه‌ی یکی مانده به آخر طی میکرد می‌نگرد. نفس عمیقی کشیده، عزمش را جزم می‌کند و پای بر روی اولین پله می‌گذارد...

نزد سالازار اسلیترین:

- دیرینگ!

آسانسور متوقف می‌شود و مردی هراسان به درون آن قدم می‌گذارد. در حالی که مدام بر روی دوپایش جا به جا می‌شد، دستش را دراز کرده و دکمه‌ی مربوط به طبقه هشتم را فشار می‌دهد.

سالازار چشم‌هایش را تنگ کرده و با دقت بیشتری سرتاپای مرد را زیر نظر می‌گیرد. از این همه این پا و آن پا کردن مرد، تنها یک برداشت می‌شد کرد. او نیازمند مرلینگاه بود!
- شما می‌خوای مرلینگاه بری؟

مرد که اوضاعش وخیم بود و حتی می‌ترسید برای سخن گفتن لب بگشاید، با اشاره‌ی سر به سالازار جواب مثبت می‌دهد.

همین کافی است تا لبخندی بر پهنای صورت سالازار نقش ببندد و دستش را به سمت دکمه‌های آسانسور دراز کند. نگاه نگران مرد با نگاه شیطانی سالازار برخورد کرده و دکمه‌ی تک‌تک طبقات تا قبل از طبقه‌ی هشتم یکی پس از دیگری فشرده می‌شود. با هر یک دکمه‌ای که سالازار فشار می‌داد، ناله‌ای از مرد برمی‌خواست.

درست است که سالازار اسلیترین یک فرد بسیار بسیار پاکیزه و آب و صابون دوست بود(رجوع شود به معرفی شخصیت سالازار)، اما گاهی شیطنت برای شادی دل این مرد دویست ساله نیاز بود.

بعد از آن‌که تمامی دکمه‌های آسانسور به نشانه‌ی فشرده شدن درخشان می‌شوند، سالازار قهقهه‌ای سر می‌دهد و با آسودگی خیال به دیواره‌ی آسانسور تکیه می‌دهد و به قربانی‌اش خیره می‌شود. برای سالازار دیدن چهره‌ی مثل لبو سرخ‌شده‌ی مرد که مدام به خود می‌پیچید، از هر چیز دیگری جذاب‌تر بود.

سرانجام آسانسور در طبقه‌ی آخر توقف کرده و مرد که به سختی خود را کنترل کرده بود، ناسزاگویان از درون آسانسور به بیرون هجوم می‌برد. سالازار نیز که تا بدان لحظه گویا در حال تماشای سریالی کمدی بود، لبخندی زده و همراه او از آسانسور خارج می‌شود.
- اوپس!

با دیدن دیوار‌های سنگی و راهرویی که پرنده در آن پر نمی‌زد، ناگهان به یاد می‌آورد که آن‌قدر درگیر "مردِ به دنبال مرلینگاه" شده بود که فراموش کرده بود در طبقه‌ی مربوط به خودش یعنی امور مالی توقف کند. بنابراین با جهشی سریع که از مردی به سن او بعید بود، پشت به راهرو کرده و به سوی آسانسوری می‌دود که در حال بسته شدن بود!




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴
گاهی باید اشتباهاتت را بپذیری و حتی با آغوش باز با آن دیدار کنی. این لحظه برای وینکی از همان لحظات بود. وینکی مسلسلش را کنار گذاشته و به پله‌های بی‌انتهایی که باید برای رسیدن به طبقه‌ی یکی مانده به آخر طی میکرد می‌نگرد. نفس عمیقی کشیده، عزمش را جزم می‌کند و پای بر روی اولین پله می‌گذارد...

نزد سالازار اسلیترین:

- دیرینگ!

آسانسور متوقف می‌شود و مردی هراسان به درون آن قدم می‌گذارد. در حالی که مدام بر روی دوپایش جا به جا می‌شد، دستش را دراز کرده و دکمه‌ی مربوط به طبقه آخر را فشار می‌دهد.

سالازار چشم‌هایش را تنگ کرده و با دقت بیشتری سرتاپای مرد را زیر نظر می‌گیرد. از این همه این پا و آن پا کردن مرد، تنها یک برداشت می‌شد کرد. او نیازمند مرلینگاه بود!
- شما می‌خوای مرلینگاه بری؟

مرد که اوضاعش وخیم بود و حتی می‌ترسید برای سخن گفتن لب بگشاید، با اشاره‌ی سر به سالازار جواب مثبت می‌دهد.

همین کافی است تا لبخندی بر پهنای صورت سالازار نقش ببندد و دستش را به سمت دکمه‌های آسانسور دراز کند. نگاه نگران مرد با نگاه شیطانی سالازار برخورد کرده و دکمه‌ی طبقات یکی پس از دیگری فشرده می‌شود. با هر یک دکمه‌ای که سالازار فشار می‌داد، ناله‌ای از مرد برمی‌خواست.

درست است که سالازار اسلیترین یک فرد بسیار بسیار پاکیزه و آب و صابون دوست بود(رجوع شود به معرفی شخصیت سالازار)، اما گاهی شیطنت برای شادی دل این مرد دویست ساله نیاز بود.

بعد از آن‌که تمامی دکمه‌های آسانسور به نشانه‌ی فشرده شدن درخشان می‌شوند، سالازار قهقهه‌ای سر می‌دهد و با آسودگی خیال به دیواره‌ی آسانسور تکیه می‌دهد و به قربانی‌اش خیره می‌شود. برای سالازار دیدن چهره‌ی مثل لبو سرخ‌شده‌ی مرد که مدام به خود می‌پیچید، از هر چیز دیگری جذاب‌تر بود.

سرانجام آسانسور در طبقه‌ی آخر توقف کرده و مرد که به سختی خود را کنترل کرده بود، ناسزاگویان از درون آسانسور به بیرون هجوم می‌برد. سالازار نیز که تا بدان لحظه گویا در حال تماشای سریالی کمدی بود، لبخندی زده و همراه او از آسانسور خارج می‌شود.
- اوپس!

با دیدن دیوار‌های سنگی و راهرویی که پرنده در آن پر نمی‌زد، ناگهان به یاد می‌آورد که آن‌قدر درگیر "مردِ به دنبال مرلینگاه" شده بود که فراموش کرده بود در طبقه‌ی مربوط به خودش یعنی امور مالی توقف کند. بنابراین با جهشی سریع که از مردی به سن او بعید بود، پشت به راهرو کرده و به سوی آسانسوری می‌دود که در حال بسته شدن بود!

**********

پ.ن: این طبقه آخرِ آسانسور سمت راست بود. با مال وینکی فرق داشت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱ ۲۱:۱۷:۲۲



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴
وینکی جن خانگی باهوشی بود. او با یک دو دو تا چهارتای ساده توانست کل جمله‌ی مامور امنیتی را تجزیه و تحلیل کند و تمام تیکه‌های نهفته در آن را دریابد. سازمان حمایت از جن‌های خانگی در طبقه‌ی یکی مانده به آخر بود آن هم در حالی که آسانسور در آن طبقه توقف نمی‌کرد. این خودش نشان می‌داد که اصلا برای این سازمان اهمیتی قائل نبودند!

اما وینکی جن خانگی متفاوتی بود. او نمی‌خواست سر تعظیم بر آسانسور فرود آورد و تسلیم پله‌های بی‌انتهای میان دو طبقه شود. بنابراین با اعتماد به نفس کامل و مسلسل به دست، پای در آسانسور گذاشته و نه تنها دکمه‌ی یکی مانده به آخر که بدون شک متعلق به طبقه یکی مانده به آخر بود، بلکه تمامی طبقات قبل از آن را نیز می‌فشارد.

شاید فکر کنید علت این کار تلف کردن این یک ساعتی است که در اختیار وینکی قرار داده شده بود. در جواب باید گفت که درست فکر کرده‌اید! اما زهی خیال باطل اگر تصوراتتان در همین نقطه پایان یافته است! زیرا که فکرهای دیگری نیز در سر این جن خانگی می‌گذرد.

از دیگر ویژگی‌های وینکی در این لحظه، به همراه داشتن ساعت بود. وینکی که زیر نظر ارباب قدر قدرتش پله‌های ترقی را به سرعت طی کرده بود، با گرفتن میانگین زمانی که بین هر دو طبقه طی می‌شد، اهداف والایی را در سر داشت.

بالاخره وقتی طبقه‌ها یکی‌یکی طی می‌شدند و وینکی در هر طبقه از خوش‌حالی تیری رها می‌کرد و همراهانش در آسانسور با وحشت در نزدیک‌ترین طبقه‌ای که می‌توانستند پیاده می‌شدند، وینکی به مقصد می‌رسد. مقصد وینکی جایی میان طبقه‌ی آخر و طبقه‌ی دو تا مانده به آخر، یعنی همان طبقه‌ی یکی مانده به آخر بود.

- فکر کردین یک آسانسور توانست جلوی وینکی را گرفت؟ وینکی جن خانگیِ حامیِ جن‌های خانگی نبود، اما وینکی جن خانگیِ حامیِ جن خانگی‌ای به نام وینکی بود. وینکی هرگز تسلیم یک آسانسور نشد.

و درست در لحظه‌ای که طبق محاسبات زمانی‌اش باید جایی میان طبقه‌ی آخر و طبقه‌ی دو تا مانده به آخر می‌بودند، وینکی مسلسلش را به سمت در گرفته و پشت سر هم تیرهایی را شلیک می‌کند.

در آسانسور در یک چشم به هم زدن نابود شده و دیوار پشت سر آن نیز به همان شکل! وینکی که حالا دیگر مانعی را جلوی خود نمی‌دید، با جهشی بلند از درون آسانسور به درون طبقه‌ی یکی مانده به آخر می‌پرد.
- وینکی موفق شد! آسانسور تسلیم وینکی شد! وینکی بدون پله به سازمان حمایت از جن‌های خانگی رسید... نرسید؟

با متوقف شدن آسانسورِ پشت سرش و نگاه‌های خیره و متعجب جادوگران و ساحره‌هایی که مشغول کار در آن طبقه از وزارتخانه بودند، وینکی در میابد که طبقه را اشتباهی گرفته است.

وینکی آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهی به پلاکارد بالای آسانسور می‌اندازد. "طبقه دو تا مانده به آخر"!

وینکی در محاسباتش اشتباه کرده بود. وینکی توسط آسانسور شکست خورده بود! وینکی با چهره‌ای نگران نگاهش را از نوشته‌ی "طبقه دو تا مانده به آخر" برمی‌دارد و در عوض به زیر آن می‌دوزد که نشان می‌داد به درون کدام سازمان قدم گذاشته است...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.