هرمیون، حالت خوبه؟
این جمله را زمانی که رون هیچ نشانی از امید در چهره اش دیده نمیشد، به هرمیون گفت.
-تو چی؟ فکر میکنی حالم خوبه؟؟؟
-فکر نکنم، چون منم گرسنمه!
-رون، دارم جدی باهات حرف میزنم، تو الآن به فکر گرسنگیتی؟
-خوب میخوای به فکر چی باشم؟
-به یه راهی که از اینجا فرار کنیم.
-اوه، هرمیون فکر میکردی داشتم تا الآن چیکار میکردم؟
-رون بس کن. ما باید تو این موقعیت به فکر یه راهی باشیم.
-راه که خیلی زیاده ولی ما باید منتظر بشیم تا یکی بیاد و ما رو از دست این گرگینه مرگخوار نجات بده.
-پس ما چیکار کنیم؟
-صبر، ولی اگه میشد ازمون پذیرایی کنه خیلی خوب بود مگه نه؟
-تو از یه مرگخوار انتظار داری که ازمون پذیرایی کنه؟
رون، رون حواست کجاست؟؟؟
-چند لحظه چیزی نگو دارم میگردم تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا میشه یانه...
-اوه، باشه منم یه راهی واسه خلاص شدن از دست این گرگینه پیدا میکنم.
-اوخ
هرمیون با نگرانی از رون پرسید: چی شد؟
-اوه، هیچی میخواستم غذای سگ رو بردارم یهو گازم گرفت اوخ
-نمیدونستم غذای سگم میخوری!
-تو بعضی مواقع گرسنگی آدمو به هرکاری وامیداره.
-واقعا که رون
چند دقیقه به سکوت گذشت و بعد هرمیون متفکرانه گفت:
-رون بیا سعی کنیم طناب رو از خودمون جدا کنیم بعدشم یه فکری به حال اون سگه میکنیم.
-چطوری؟
-من وقتی که تو به فکر غذا بودی داشتم یه قسمت از طناب رو پاره میکردم. اگه یه کم دیگه تلاش کنیم حتما موفق میشم.
-میدونستی خیلی آدم بافکری هستی؟
-رون حوصله بحث ندارم، هی رون موفق شدم
-چی شد؟
-باهوش طناب رو پاره کردم، ما آزاد شدیم.
-با چی؟
-نمیدونم، یه چیزی رو زمین بود، حسش کردم و برداشتمش دیدم تیزه، باهاش طناب رو پاره کردم.
-خوب این یارو مرگخواره رو چیکار کنیم؟
-میزاریم خوابش ببره؛ ها! چطوره؟
-فکر بدی نیست...
تایید شد !