هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا و WWA


پست اول

-جارو؟
-نداریم.
-ردا؟
-نداریم.
-مچ بند؟
-نداریم... تازه زانوبند هم نداریم.
-مهمتر از همه... t هم نداریم.

سو نفسش را حبس کرد و زبانش را به سقف دهانش فشرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
شنیده بود انجام این حرکات کاملا با معنی، جلوی گریه کردن را می گیرد.
با اینحال، طی سه روز گذشته، به قدری اشک تمساح ریخته و مظلوم نمایی کرده بود که اگر می خواست هم، نمی توانست گریه کند.
-چقدر خوبه که هنوز تو رو دارم. الان تنها چیزی که مهمه، اینه که ما کنار هم بمونیم.

سو دستی به کلاهش کشید و آن را نوازش کرد.

-اگر منم توی لیست بازیکنا نبودم، تا الان به سی نفر فروخته شده بودم.

«تق!»

دندان سو شکست. هر چند کلاه زیر دست سو رشد نکرده بود؛ ولی بالای سرش که بدون رشد مانده بود!
طبیعی بود جواب های دندان شکن بدهد.


فلش بک
سه روز قبل

«تق، تق، تق!»

این بار دیگر دندان نبود. یاد بگیرید به تق تق ها اعتماد نکنید.
این تق تق، صدای چکش وزیر مملکت بود که از قضا، قاضی مملکت هم بود و گاها به دو شغله بودن ملت گیر می داد!
-ساکت باشید. جلسه رسمیه.

آریانا همانطور که دستش را زیر چانه زده بود، سرش را پایین گرفته و در صفحه نیازمندی ها، به دنبال شغل هیجان انگیز و اکسپلیارموس داری می گشت. بدون اینکه نگاهش را از آگهی خرید پاترونوس دست دوم بردارد، از گوشه سالن دستمال را به طرف صورت کریس پرتاب کرد تا اشک هایش جذب آن شوند.
وزیر مملکت در حالی که به خاطر سقوط از روی جارو در بازی قبل، از نوک انگشتان دست تا گردن، و از غوزک پا تا مهره دوم کمرش در گچ و آتل بود، چکش را به دیوار پشت سرش کوبد. چرا که برای ضربه زدن روی میز، باید کل بدنش را نود درجه در راستای محور افق می چرخاند؛ ولی برای ضربه به دیوار، فقط کافی بود نود درجه در راستای محور عمود بچرخد.

-اعتراض دارم!
-وارده.

در آن دادگاه، هرگونه اعتراضی از جانب شاکیان که دقیقا مشخص نبود چه کسانی هستند، وارد بود. حتی اگر صرفا وارد بود و ادامه ای نداشت!

-خانم لی، شما هیچ می دونید مردم چطور اون گالیون ها رو جمع کردن و توی صندوق ذخیره جادوگران گذاشتن؟ این درسته که یه شبه تمام داراییشون رو ازشون بگیرید؟ هیچ می دونی اون سه هزار میلیار گالیون، بودجه‌ی چند وقت وزارتخونه بود؟ بدمت دست دمنتورا، بگم وسط بوسه دوم و سوم برن عقب که ضایع بشی؟ خوبه؟!

سو بر خود لرزید. اما از آنجا که نتوانسته بود جلوی خنده ناشی از دیدن کریس چمبرز در آن وضعیت را بگیرد، حاضران، حالتش را با ذوق لرزان اشتباه گرفتند و پچ پچ کنان، سرشان را به راست و چپ تکان دادند. لینی هم از یک گوشه ای پیدایش شد و تف پرت کرد.

کریس با یادآوری بودجه اختلاس شده از وزارتخانه، دچار شوک عصبی شده و چکش را به طرف سو پرت کرد. ولی به خاطر زاویه نود درجه ای که میان دست و بدنش ایجاد شده بود، پرتابش خطا رفت و چکش، محکم با صورت یوآن آبرکرومبی برخورد کرد تا یاد بگیرد نباید بازی را علنا پیش بینی کرده و باعث تضعیف روحیه تیم ها شود. حقش بود!
آریانا با دیدن یوآن، بیخیال روزنامه شده و در بین کاغذ هایش، به دنبال شکایتی از وی گشت. آنقدر غرق این کار شده بود که اشک های کریس را از یاد برد.
کریس هم صورتش را محکم به چپ و راست تکان داد تا اشک هایش جدا شده و به اطراف بروند. مهم هم نبود کجا؛ در و دیوار و دهان مردم چه فرقی داشت؟ نا سلامتی وزیر مملکت بود! مردم باید ذوق می کردند که اشک وزیر در حلقشان پرتاب شود. آن هم ذوق لرزان!

-چطور تونستی با پول من... چیز، یعنی با پول مردم فرار کنی؟ تو انسانیت نداری؟

سو نگاهی از کفش هایش تا سر شانه اش انداخت. به نظر می رسید هنوز آنجا باشد. نمی توانست در یک زمان، هم در دادگاه حاضر باشد و هم فرار کرده باشد. ولی چه کند که از جواب قاصر بود!
زبانش قاصر نبود ها... اتفاقا خیلی هم قشنگ جواب می داد و از خودش دفاع می کرد و این حقیقت که طعمه ای بیش نبوده و اصل کاری الان در سواحل ایران مشغول جوجه زدن با حجاب آسلامی هست را به صورت قاضی می کوبید.
مشکل این بود که خودش از جواب دادن قاصر بود!

آرایانا خودش را به نزدیکی جایگاه قاضی رساند و صورتش را به گوش کریس نزدیک کرد.
-چیزه... میگم الان دیگه سوال پرسیدی ازش؛ ضایعه که جواب نده ها!
-اه... خیله خب! بگو طلسم رو از روی دهنش بردارن.

«تق»

همیشه که تق، صدای دندان و چکش نیست.
این بار صدای طلسم بود. از بس طلسم خفنی بود!
سو بالاخره فرصتی یافته بود تا از خودش دفاع کند و حقیقت را به همه نشان دهد. لبخند مغرورانه ای زد و از گوشه چشم، به قاضی نگاهی انداخت.
-غلط کردم!

***


-سو... چرا این حکم رو قبول کردی؟ دِ آخه چجوری می خوای سه روزه اون پول رو جور کنی؟

ساعتی بود که سو روی پله های جلوی ساختمان وزارتخانه نشسته و در سکوت به بدبختی هایش می اندیشید.
-چرا ما انقدر بدبختیم؟ چرا این بدهیا تموم نمیشه؟ تازه دو هفته بود که قسط آخر وام زوپس رو داده بودم.
-نا شکری نکن بابا جان. اونقدرا هم که فکر می کنی بی پول و بدبخت و فقیر و بیچاره و آواره نیستیم.
-آهای! بیاین اینو بگیرین ببینم.

خط قرمز رنگ و باریکی جلویشان ایستاده و با عصبانیت یک بیل را به طرفشان گرفته بود. بیل ویزلی نبود. بیل معمولی بود. با یک کلنگ.
سونامی سرش را نزدیک گوش آندریا برد.
-اون چیه؟ t نیست؟

-بابا جان... این چیه؟ شما کی هستی؟
-این بیله دیگه. منم خط فقرم. شماها دیگه منو بیچاره کردین! بیشتر از این نمی تونم ازتون فاصله بگیرم. خورشید جلوی راهمو می گیره. شما باید برید پایین تر؛ با اینا زمین رو بکنید. از این به بعد زیر زمین تردد می کنید.

خط فقر ایشی گفت و آنها را ترک کرد.
تا آن زمان، هیچگاه تیم ترنسیلوانیا آنقدر خفیف و بی آبرو نشده بود. سو رسما گند زده بود به تاریخ با افتخار این تیم!
-تنها راهی که برامون مونده، اینه که دار و ندارمون رو بفروشیم.
-دار نداریم که... ولی تا دلت بخواد، ندار داریم. پس حله!
-چی رو بفروشیم حالا؟

***


-چی؟ چ‍ـــــــــی؟!
-یه سوال پرسیدم... این کارا چیه؟
-خانوم، من بیچاره چه دروغی دارم بهت بگم؟

سو بیچاره نبود. شاید هم بود... ولی یک عالم دروغ داشت برای گفتن!
-میگم ابریشمه. نانو هم هست. خودمون کرم ابریشمش رو پرورش دادیم، بافتشم با دستگاه های تمام اتوماتیک بوده.

-کرم؟
دامبلدور این سوال را طوری پرسید که فقط خودش شنید. دستی به جای خالی ریشش کشید. به یاد نیم دیگر آن افتاد که در سمساری، میان وسایل عتیقه افتاده بود. حس سوزش سر انگشتانش باعث شد تا با چشمانی که به خاطر بافتن پارچه در نور شمع ضعیف شده بودند، به دستان پینه بسته اش بنگرد.

-مبارکتون باشه. انشاالمرلین با این دستمالا نیمبوس دو هزار و نوزده تمیز کنید.

سو رویش را برگرداند و چند قطره آب در چشمانش ریخت. سپس به سراغ مشتری آخر رفت که با گابریل بحث می کرد. البته بعد از آنکه گابریل را به گوشه ای پرت کرد، نزد مشتری رفت تا خودش کار را تمام کند.
-آقا... چرا چونه می زنی؟ این ضد آفتاب رو برای ورزشگاه آمازون خریده بودم. کیفیتش عالیه. فقط قسمت نشد ازش استفاده کنم.
-باشه خب. چرا گریه می کنی؟ اینم دوازده گالیون.

سو پول را گرفت و درون کلاهش گذاشت. نگاهی به اعضای تیمش انداخت که به فلاکت بار ترین شکل ممکن، کنار خیابان نشسته بودند.
چوپان جلیقه اش را در آورده و دور گوسفندانش پیچیده بود تا بدن بدون پشمشان را بپوشاند.
آندریا کنار جوب آب نشسته و به مورچه هایی که غذا به لانه می بردند، حسادت می ورزید.
گابریل به دست هایش خیره شده بود و حرص می خورد. ساعت ها بود دستانش رنگ مایع دستشویی و صابون داو را به خود ندیده بودند.
سونامی با چشمان اشک بار نگاهش را به ليوان های یکبار مصرف روی زمین دوخته بود. لیوان هایی که ساعاتی پیش، حاوی اجزای بدنش بودند و به اسم آب معدنی چشمه‌ های کوهستان هيماليا، به مردم قالب شده بودند.
دامبلدور هم قهر کرده و گوشه ای کز کرده بود. به یاد نمی آورد آخرین باری که در چنین حرکت شنیع و زشتی دست داشت، کی بود.

-پول جور شد!
-عالیه!

پایان فلش بک

قبل از پایان فلش بک، اعضای ترنسیلوانیا ذوق می کردند که بالاخره پولشان جور شد. ولی اگر الان برگردیم به اول پست و حال پریشان آنها را به یاد آوریم، متوجه می شویم که ساعاتی پس از حاضر شدن پول، بخش مربوط به تحلیل اطلاعات در مغز همه آنها به کار افتاده و فهمیدند برای بازی پیش رو، هیچ وسیله ای ندارند.
واقعا چه کارها که پول نمی کند!

-چه کار کنیم؟
-ما که نمی تونیم بازی کنیم... لااقل می رفتیم زندان، یه جای خواب داشتیم.

سونامی آهی از سر حسرت کشید و از پنجره خانه ها، به خانواده های صمیمی و خوش بخت و تبلیغ تلویزیونی طور، خیره ‌شد.
-خوش به حالشون. هم خونه دارن... هم یه عالمه وسایل قشنگ! همیشه هم تو یخچالشون کیک تولد دارن.

جرقه ای در ذهن همه بازیکنان زده شد.
یک عالمه وسایل!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۵۶
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۹:۱۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۲۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
فعالیت مشترک دو گروه ریونکلاو و گریفیندور

گ‍ریون‍دور


«سوژه جدید»

دینگ دینگ دینگ...

سرسرای بزرگ هاگوارتز، مملو از دانش آموزان خوشحال و هیجان زده ای بود، که منتظر اعلام گروه قهرمان سال بودند. دامبلدور با همان عینک هلالی شکل که قرن ها روی چشمش بود، از جایش برخاسته و با صدای دینگ دینگ لیوان، تلاش کرده بود همه را ساکت کند.
-همونطور که همه می دونید، تا این لحظه امتیاز دو گروه ریونکلاو و گریفیندور برابر شده و هیچکس نمی دونه قهرمان امسال، کدوم گروهه...

نفس در سینه‌ی دانش آموزان حبس شده بود. این قهرمانی ارزش زیادی برای هر دو گروه داشت. البته حضور دامبلدور به عنوان سخنران، نشانه خوبی برای ریونکلاوی ها محسوب نمی شد. همه مطمئن بودند که دامبلدور قصد دارد دویست امتیاز بابت یتیم و زخمی و بیچاره بودن هری، به گریفیندور اضافه کرده و بحث را خاتمه بخشد.
-خب راستش منم نمی دونم کدوم گروه قهرمانه!

دامبلدور همه پیش بینی ها را نابود کرد!
-برای همین، اردوی تفریحی کوتاهی برای دو گروه ریونکلاو و گریفندور در نظر گرفتیم که طی اون، رفتار اعضای دو گروه، باعث کم یا زیاد شدن امتیاز ها میشه و ما می تونیم گروه برنده رو مشخص کنیم!

دامبلدور از این فکر خودش کلی لذت برد و حال کرد. در حالی که دانش آموزان هر دو گروه، با خشم و نفرتی وصف نشدنی، به او خیره شده بودند.
دامبلدور این را فهمید و برای رفع آن، تصمیم گرفت از ایده فوق العاده دومش رونمایی کند.
-اصلا نگران نباشید؛ قراره که توی این اردو، تعدادی از اساتيد هم شما رو همراهی کنن تا مشکلی پیش نیاد. پرفسور اسنیپ، پرفسور هکتور دگورث گرنجر و پرفسور لاکهارت هم در این اردو همراه ما هستن!
-ما؟!
-خودشم میاد؟

ظاهرا دامبلدور قصد نداشت آن همه موقعیت امتیاز دادن به گریفیندور را از دست بدهد!
-بسیار خب... بهتره به خوابگاه هاتون برید و خوب استراحت کنید که برای دو روز آینده، حسابی انرژی داشته باشید.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۳:۰۰:۵۱

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۰۹ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
-پروفسور، ولی ما خوابمون میاد. چجوری از این خاصیت عشق زایی استفاده کنیم؟

دامبلدور نگاهی به چهره‌ی خسته و نیمه خواب محفلی ها انداخت. ریموند به سختی پلک هایش را بالا برده و مشغول گره زدن مژه هایش، به شاخش بود.
آملیا عدسی انتهای تلسکوپش را درآورده و درون چشمانش فرو کرده بود.
هاگرید گوشه ای لم داده و با چشمان بسته کیک می خورد.

پای عشق در میان بود و محفلی ها به سختی خود را بیدار نگه داشته بودند.

-بابا جان، کاری نداره که! از قدیم گفتن ورزش باعث شادابی میشه. الان هاگرید برامون می خونه، ما هم ورزش می کنیم. بخون بابا جان.

در آنسوی دیوار، لرد سیاه با اکراه روی تخت سفید رنگ نشسته و با انزجار به در دیوار سفید رنگ اتاق، خیره شد.
-بیشتر بزن بلاتریکس. صدای کتک خوردنشون جلوی صدای اون مزاحمای اتاق کناری رو گرفته.

سپس از جایش برخاسته و بدون توجه، از کنار مرگخوارانی که زیر بار کتک های بلاتریکس بودند، عبور کرد.
-سیاهی چشممون کم شد. به آسمان تاریک خیره می شویم.

اما به محض باز کردن پنجره، صدایی از بین درختان حیاط پشتی مهمانخانه به گوش رسید.
-ارباب، میشه بمونم؟
-نه، سول!

و پنجره را بست.
-یاران ما، سکوت کنید... این صدای گرومپ گرومپ همراه با آواز وحشتناک، از اتاق اون سفیداست؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
-جارو... برقی؟
-پس چی؟ فکر کردی تمیزکاری به همین راحتیه که با سه بطری وایتکس و پنج دور تی کشیدن و چهار بار آب کشیدن تموم بشه؟ نخیر! کاملا در اشتباهی.

فنریر حوصله کل کل کردن نداشت. بدون حرف اضافه ای به طرف اتاق گابريل به راه افتاد. اما درست جلوی در اتاق متوقف شد.
البته متوقفش کردند!
-وایسا، وایسا! پاتو توی اتاقم گذاشتی، نذاشتیا... چرک!

فنریر قصد اعتراض داشت. اما وقتی دهانش را باز کرد، چیزی جز یک صدای سوت از آن خارج نشد.
-من کی سوت زدن یاد گرفتم؟

در همین فکر بود که یک جارو برقی دوان دوان از اتاق خارج شد و درون حلقش پرید.

-آفرین پسر خوب.

«تلق تلق»

گابریل دو ضربه‌ی آرام روی سر جارو برقی اش زد.
-فنر، الان راحتی؟
-خیلی! فقط اون لوله جاروت یکم سقف دهنمو به خارش میندازه... دیگه ساکت بشین می خوام برم خدمت ارباب.
-کجا؟ من برق ندارم. چجوری اینو روشن کنم؟!

هکتور کتابش را به گوشه ای پرتاب کرد و از روی دندان شماره هفت فنریر بلند شد.
-اصلا نگران نباشید که بزرگترین معجون ساز قرن اینجاست! برو وسایل و پاتیل منو بیار تا معجون برق ساز درست کنم.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست پایانی


در حالی که در زمین تیم رابسورولاف، آتش زنه روی یکی از حلقه های دروازه لم داده و مشغول لیسیدن پنجه‌اش بود، در سمت دیگر زمین، غوغایی به پا شده بود!
کلاه سو سرخگون را درون خودش نگه داشته بود و حتی به هم تیمی های خودش هم پاس نمی داد.
حق داشت، کلاه بیچاره!
چوپان، کریس و رابستن تلاش می کردند آن را از دهان بچه خارج کنند. بچه هم با خیال راحت روی سر رابستن نشسته بود و دندان هایش را تا عمق تار و پود کلاه فرو می کرد.

-من از اینجا نگه داشتنش میشم، شما کلاه رو کشیدن کنید. فقط آروم کشیدن کنید! بچه، تو هم ول کردن شو. یک، دو...

ویژژژژژژژ...

کنت الاف و سو، به سرعت از بالای سر آنها عبور کردند .

-ول کردن شو دیگه! تو ول کردن نشی، کلاه هم سرخگون رو ول کردن نمیشه.
-بچه نباید کلاهه بخوره... بچه باید شیر ره بخوره.
-بع؟!
-شیر گاو ره!

کریس که از گرمای حمام شاکی بود، کلاه را محکم تر کشید.
-آره، حتما! شیر بخوره دندوناش محکم تر شه.

گابریل کلا بازی را رها کرده و با یکی از تماشاچیان سر قیمت "پمپ آبیاری زمین کشاورزی، مناسب برای انواع کاکتوس و تیغ های بیابانی"، چانه میزد.
دامبلدور دائما به اکستنشن ریشش تف می کرد تا از هم باز نشود. هر بار که کلمه‌ی تــف را ادا می کرد، سونامی با هیجان به طرفش می رفت تا ببیند t اش آنجا است یا نه.
بله! متاسفانه سونامی باز هم t خود را گم کرده بود.

آندریا حوصله اش سر رفته بود و گوشه ای نشسته و با شامپویی که گیر آورده بود، حباب درست می کرد. اما حوصله اسنیپ بیشتر سر رفته بود!
با ضربه ای محکم، بازدارنده را به طرف آندریا پرتاب کرد.

-نخورد.

سونامی بود دیگر. اعصاب همه را به هم می ریخت. حتی اعصاب فولادین و قوی بلاتریکس را!
این شد که بلاتریکس به طرفش حمله ور شد. اصلا چه نیازی به توپ بازدارنده؟! با چماق هم میشد کتک زد.

-و بله! کنت الاف و ســـــو لــــی اسنیچ رو دیدن! هر دوشون دارن به سرعت پیش میرن... ولی چرا هر کدوم به یه طرف میرن؟

-گرفتمش!
-گرفتیمش!

هر دو جستجوگر دست خود را بالا برده و با چشمان بسته، در انتظار تشویق جمعیت بودند.

-شما دارین... چه کار می کنین؟ چرا نمیرین دنبال اسنیچ؟
-ما اسنیچ را گر... چه؟!

کنت الاف چشمانش را باز کرد و نگاهی به دست خودش، و سپس به سو لی بهت زده انداخت. هر دو دچار خطای دید شده و صابون های پرتابی تماشاچیان را به جای اسنیچ گرفته بودند.
نگاه کل ورزشگاه روی آنها بود.
فنریر سوسیس گاز زده ای در دستش گرفت بود و با دهان باز به میانه زمین، جایی که دو جستجوگر با افتخار صابون در دست گرفته بودند، خیره شده بود.
حتی بلاتریکس هم دست از کتک زدن سونامی برداشته و به آنها خیره شده بود.
اگر دهان بچه هم باز می ماند، خوب میشد. ولی خب نمانده بود!

سو بدون آنکه نگاهش را از گابریل خشمگین بردارد، آب دهانش را قورت داد، روی جارویش چرخید و با صابون مشغول تمیز کردن شاخه های انتهای آن شد.

کنت الاف نیز همانطور که نگاهش را به سو لی دوخته بود، به آرامی دستش را پایین آورد و گازی به صابون زد.
-گرسنه بودیم...

اما شاید سوال پیش بیاید که صابون پرنده آنجا چه می کرده؟!
صابونش که معلوم است. بالاخره ورزشگاه در حمام بود. شاید هم حمام در ورزشگاه بود! کسی چه می داند؟
بحث سر پرنده بودنش است که اگر با دقت به جایگاه تماشاگران دقت می کردید، متوجه جمعیت خشمگینی می شدید که اعتراض داشتند. به خیلی چیزها اعتراض داشتند!
به رطوبت و گرمای هوا، به کیفیت پایین بازی، به مصرف زیاد آب توسط برخی تماشاچیان، آن هم در این کم آبی! حتی به چیزهای سطحی هم اعتراض داشتند. مثل کیفیت افتضاح کالاهایی که تیم ترنسیلوانیا تبلیغ کرده و آنها خریده بودند، یا حتی غیبت ناگهانی اسپانسر تیم ترنسیلوانیا!
ولی به داور ها اعتراض نداشتند. داور ها خیلی هم عالی هستند.
وقتی جماعتی معترض در کنار هم نشسته باشند، چه می کنند؟ آفرین! صابون پرت می کنند.

صابون ها از این سو به آن سو می رفتند و سو و بقیه، فرار می کردند. سرخگون و بازدارنده ها روی زمین افتاده بودند و زمین هم که شده بود کف و حباب! با خیال راحت برای خودشان می لغزیدند.
الان هم حتما می پرسید سرخگون از کجا آمد؟ بچه چه شد؟
بچه هر قدر هم حرف گوش کن نباشد و پررو باشد، بعد از اینکه چهار تا صابون توی سرش بخورد، یا بیخیال می شود، یا بیهوش. کاری به اینکه اولی رخ داد یا دومی، نداشته باشید.
کلاه هم از ترسش، ول کرد دیگر!

-ده امتیاز برای تیم رابسورولاف! بالاخره تابلوی امتیازات یه تغییری می کنه.

صدای زنگی پخش شده بود و در ادامه، یوآن آبرکرومبی به ثمر رسیدن گل از طرف تیم رابسورولاف را اطلاع داده بود. ولی هیچ کس عبور سرخگون از نقطه ای که اکستنشن ریش دامبلدور پاره شده بود را ندید!

-ایــــــــنه!
-عاشقتیم رابسورولاف!

هلهله گروهی از تماشاچیان تیم رابسورولاف بلند شد و یکی از آنها، روی دست بقیه به هوا پرتاب شد.

-داور این مسابقه کیه؟ این چه وضعیتیه؟ مگه با صابون هم میشه گل زد؟ اصلا مگه تماشاچیا می تو... می تو! منم همینطور... اصلا منم عاشق این تیمم. مگه تیمی به این خوبی هست؟

این علاقه‌ی سو قلبی بود و ربطی به نگاه غضبناک فنریر نداشت؛ اصلا!

-جستجوگر ها دوباره به حرکت در میان. مثل اینکه این دفعه جدیه. چون هردوشون دارن به یه سمت میرن. سونامی رو ببینید که یه عالمه صابون خورده و تبدیل به یه گلوله کف شده!
-پف کردم!

سو و کنت الاف با سرعت پیش می رفتند و هر یک سعی داشتند از دیگری سبقت بگیرند. باقی بازیکنان عملا بیکار بودند. توپ ها در میان کف ها گم شده بودند و فقط هرازگاهی، صابونی از کنار گوششان زوزه کشان می گذشت.

-اوه... مثل اینکه جاروی ســـــو لــــی دچار مشکل شده. سرعتش داره کمتر و کمتر میشه. چی می بینم؟! اونا مامورای وزارتخونه نیستن که دارن آژیر کشون به طرف جستجوگرا میرن؟ چه اتفاقی داره میفته؟

درست در لحظه ای که جاروی اهدایی اسپانسر منفجر شد و سو با مغز روی زمین افتاد، ماموران وزارتخانه جلوی آنها پیچیدند و باعث توقف هر دو جستجوگر شدند.
-خانم لی؟
-بفرمایید؟
-شما باید همراه ما بیاین.

کنت الاف ذوق کرد که کاری با او ندارند.
-آقا من بر...
-هیس! فعلا کار داریم. صبر کنید تموم شه، بعد حرفتون رو بزنید.

ماموران وزارتخانه جدی بودند و زدند کنت الاف را ضایع کردند.
-شما شخصی به اسم ج.ج رو میشناسید؟
-این الان اسمه؟ ... آهـــــــان! جاهان جی...
-هیس! نباید اسم کاملش رو بگید. ایشون اختلاس کردن. الان هم تحت تعقیبن. مامورای ما گزارش کردن این خانوم با پولی که از فروش کالاهای بی کیفیت به دست آوردن، فرار کردن و الان هم به ایران پناهنده شدن. سه هزار میلیارد گالیون هم از وزارتخونه اختلاس کردن.

شپلق!

کریس با شنیدن جمله آخر، غش کرد و از روی جارو سقوط کرد.

-شما هم به جرم همکاری با ایشون بازداشتید. لطفا چوبدستیتون رو تحویل بدین.
-خاک به سرم!

شپلق!

سو هم با دستش روی سرش کوبید و غش کرد.

-لطفا اطلاع بدین یه آمبولانس بفرستن اینجا.
-وایسید، وایسید... این چیه؟

بازیکنان تیم ترنسیلوانیا که چند دقیقه ای بود خود را گم و گور کرده و محو شده بودند، با شنیدن صدای فنریر به بقیه پیوستند و بالای سر کاپیتان رو به موتشان جمع شدند.
انگشت اشاره‌ی فنریر، به طرف پیشانی سو بود. جایی که پس از ضربه وارده، به اندازه یک گردو برآمده شده بود.

-چیه تو دستش؟ t من نیست؟

ظاهرا سو با گوی زرین بالدار فلزی به سر خودش کوبیده بود. وگرنه آنقدر ها هم ضرب دستش سنگین نبود!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۲۵:۱۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
-یک ساعت از شروع دادگاه گذشته جناب قاضی. این چه وضعیتیه؟

کریس در حالی که عرق سرد از روی شقیقه اش سر می خورد، آب دهانش را قورت داد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
-یکم دیگه صبر کنیم حالا. چه عجله ایه؟ بیرون هوا گرمه؛ اینجا دور هم نشستیم، کولرم روشنه.

سپس جهت جلوگيری از هرج و مرج و غر زدن های پی در پی، تصمیم گرفت حاضران را سرگرم کند.
-خانوم دلاکور، بگین یه سری دیگه شربت بیارن.

گابریل کیسه زباله بزرگی، حاوی لیوان های یکبار مصرف را، در حالی که از آن شربت می چکید، روی دوشش انداخت و رفت تا دوباره شربت بیاورد.

شترق!

در با شدت باز شد.
اشتباه نکنید! اصلا به صورت نگهبان بخت برگشته کنار در برخورد نکرد و آن صدا صرفا به خاطر باز شدن در بود.
سو لی با خونسردی مسیر بین در ورودی تا میز قاضی را پیمود.
-کجا باید بشینم؟ زودتر بگید، کار دارم، باید برم.

آریانا به جایگاه متهم اشاره ای کرد.
-باید اونج...
-چی چی و باید اونجا بشینی؟! یک ساعت دیر اومدی، انگار نه انگار!

سو نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و لبخندی زد.
-واقعا؟

عقربه ها، یک ساعت به عقب برگشته بودند.
قدرت زوپس زیاد بود!

-خیلی خب... دوشیزه لی، شما متهمین به دو شغله بودن. چه دفاعی از خودتون دارین؟

آریانا چند قدمی جلو رفت و روبروی سو ایستاد.

-دفاع؟

لحن سو کاملا عوض شده بود. دستمالی از کیفش بیرون آورد و روی گونه اش کشید.
بعضی ها می گویند یه قطره اشک هم روی دستمال نبود!

- شما می دونین ریون چقدر خرج داره؟ می دونین چقدر کتاب گرون شده؟ می دونین من با چه سختی ای پول غذای اعضای تالار رو جور می کنم؟

بعد از آه عمیقی که به صورت دسته جمعی کشیده شد، سو ادامه‌‌ی حرفش را گفت.
-فکر می کنین چقدر حقوق نظارت به من میدن؟ همشو خرج تالار می کنم. چه شب ها که الکی گفتم گرسنه نیستم تا غذا کم نیاد. فکر می کنین چرا دارم توی زوپس دو شیفت کار می کنم؟

سکوتی که سالن را گرفته بود و چشمانی که به کف زمین دوخته شده بود، فضا را بسیار غم انگیز ساخته بود.

-فکر کردین به خاطر خودمه؟ تمام درآمدم رو خرج ریون کردم. تنها چیزی که از زوپس به خودم می رسه، شام و ناهارشه که اونم فقط برای اینه که بتونم سهم غذای خودم توی تالار ریون رو بدم به بقیه.

بعد از مکث کوتاهی که طی آن چندین نفر با دست زیر پلک هایشان را پاک کردند، سو دفاعیه اش را تمام کرد.
-من دیگه حرفی ندارم. فقط امیدوارم جناب قاضی حواسشون به شغل... چیز، به عدالت باشه.

کریس با شنیدن آخرین جمله، از جایش پرید و همزمان چکش را به طرف تام جاگسن پرتاب کرد.
-متهم تبرئه شد. برید سراغ کار و زندگیتون.


در لحظه ای که سو قصد خروج از در را داشت، تلفن همراهش زنگ خورد و افرادی که نزدیک به در بودند، فقط جملات نامفهومی را شنیدند که در آنها کلمات ویلا و ساخت و ساز و بفروش بره پی کارش شنیده میشد.
اما هیچکس معنی آنها را متوجه نشد. چون همگی مشغول جمع کردن پول برای کمک به ناظر طفلک و زحمتکش ریونکلاو بودند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
از نگاه کردن سیر نمی شد.
برایش اهمیتی نداشت چند ساعت بود که آنجا ایستاده بود و با نگاهش، آجر به آجر آن عمارت را می بلعید...
اهمیتی نداشت که خون در پاهایش خشک شده بود...
اهمیتی نداشت علف های هرزی که تقریا هم قد خودش بودند، صورتش را می آزردند...
اهمیتی نداشت اشک هایی گرم و مزاحم، دیدش را تار کرده بود...
فقط می خواست ببیند! آنقدر ببیند تا سیر شود.

ولی سیر نمیشد! خودش هم این را می دانست. خوب می دانست هیچ گاه نمی تواند از آن عمارت قدیمی و رنگ و رو رفته ای که زندگی اش را معنا بخشیده بود، دل بکند. مگر می شد آدم از زندگی اش دست بکشد؟ می شد!
اگر کسی که زندگی ات در برابر ارزش دستورش هیچ بود، امر می کرد؛ میشد.

دست کم می توانست تا زمانی که کسی او را ندیده، آنجا بماند. با این فکر، بیشتر در میان بوته های اطرافش فرو رفت و حریصانه تر به نمای روبرویش چشم دوخت. پلک نمی زد؛ سر نمی چرخاند، نباید یک لحظه را هم از دست می داد.

برای هزارمین بار، پنجره ها را از طبقه اول، سمت چپ، در نگاهش کشید. اتاق لینی بود. خوب به یاد می آورد روزی که لینی به دادش رسیده بود. اضطراب داشت. مطمئن نبود از پس آن مسئولیت بر می آید، یا نه؟!
لینی را فرستاده بود تا نظر لرد سیاه را بپرسد.
-می تونه.

مانند همه‌ی حرف هایش، کوتاه ولی محکم و مطمئن. آنقدر دلش آرام گرفت که نیاز به تایید هیچ کسی نداشت. هنوز هم قبولش داشت؟ نه، نداشت...
قطره اشکی از گونه اش پایین غلتید.
فورا آن را پاک کرد. مرگخوار که گریه نمی کرد! مرگخوار... این کلمه در ذهنش طنین انداخت.

یکی دیگر از شیشه های پنجره‌ی اتاق بعدی خرد شد. صدای آشنایی به گوشش رسید. آنجا همه آشنا بودند.
-امر، امر اربابه؛ آتش زنه، زودباش برو توی حموم.

ارباب! چقدر معنی پشت این کلمه نهفته بود. قطره دیگری روی گونه اش سر خورد. این بار هم آن را پاک کرد. اما نه به سرعت. خاطره ای که هر لحظه واضح تر می شد، ذهنش را درگیر کرده بود. به یاد روزی افتاد که کنت الاف از ماموریتی طولانی بازگشته و پس از مدتها، قفل در اتاقش باز شده بود. قبل از آن، هیچ وقت داخل آن اتاق را ندیده بود. اتاق او را هم برایش نگه می داشتند؟ معلوم است که نه! او که به ماموریت نمی رفت.
هنوز هم اولین جمله ی الاف پس از روبرو شدن با خودش را به خاطر داشت.
-ارباب، سو رو آتیش بزنیم؟
-الاف! سول از مرگخواران وفادار ماست.

سول... طولانی ترین اسمی که به او تعلق داشت. چقدر لذت می برد از شنیدن این اسم سه حرفی، با آن لحن محکم و با ابهت. آنقدر این آوا برایش ارزشمند بود که به شخص دیگری اجازه نمی داد او را با آن اسم خطاب کند.
چقدر زمانی که آن جمله را شنید، به خوش بالیده بود. وجودش سراسر غرور شده بود. ترکیبی به آن زیبایی به گوشش نخورده بود. مرگخوار وفادار... هنوز هم وفادار بود؟ هنوز هم اربابش او را مرگخوار وفادار خود می دانست؟
دو قطره اشک از چشمانش خارج شده و برای رسیدن به چانه لرزان دخترک، رقابت کردند.
دیگر اشک هایش را پاک نکرد. دستش توان حرکت نداشت.

چقدر در آن شرایط، به بانز حسادت می کرد! کاش مانند او نامرئی بود. کاش می توانست برود و بدون اینکه کسی بفهمد، برای بار آخر اربابش را ببیند. کاش!
به یاد روزهایی افتاد که با اذیت و تهدید کردن بانز، صدای قهقهه اش در خانه پیچیده بود. چقدر به بانز بدهکار بود! چقدر دلش می خواست بانز موفق شود خودش را ببیند. حیف که دیگر نمی توانست بماند و بفهمد آن روز می رسد یا نه؟ حیف!

صدای کوبیده شدن در اتاقی به گوش رسید.
-کی دوباره به وسایل من دست زده؟

کراب بود. مثل همیشه، شاکی از همه. اگر همه چیز مثل قبل بود، می گشت و وسیله ای که کراب گم کرده بود را پیدا می کرد. بعد آن را در جای دیگری مخفی می کرد!
همیشه از فریادها و حرص خوردن های کراب خنده اش می گرفت.
با یادآوری گذشته، ناخودآگاه لبخندی روی صورتش جای گرفت. همین حرکت کوچک کافی بود تا قطرات بی امان اشک، به صورتش هجوم بیاورند.
با خودش تکرار کرد؛ اگر همه چیز مثل قبل بود... بعد از رفتنش، چیزی تغییر می کرد؟

اشک هایش روی زمین می چکیدند. اما هنوز وقتش نبود. باید بیشتر نگاه می کرد. هنوز مهمترین اتاق مانده بود. هنوز مهم ترین اشک ریختن ها مانده بود.

دستش را بالا برد و لباسش را چنگ زد. درست جایی که قلبش زیر آن فشرده شده بود. زانوانش سست شدند. مگر چقدر توان داشت؟!
تمام آن چند ماه از جلوی چشمش عبور کرد. چند ماه؟! فقط چند ماه بود که پا به آنجا گذاشته بود. فقط چند ماه بود که خودش را فهمیده بود. فقط چند ماه بود که با تمام وجود زندگی کرده بود و در همین چند ماه، به اندازه ی یک عمر افتخار و غرور کسب کرده بود. افتخار از بودن زیر سایه‌ی بزرگترین قدرت تاریخ و غرور از داشتن عنوانی ارزشمند. مرگخوار! واژه ای که تمام وجودش را تکان داد...

به سختی تلاش می کرد جلوی هق هق گریه اش را بگیرد. اما تلاشش بی فایده بود. شتابزده آستینش را کنار زد. روی علامتی که بر ساعدش خودنمایی می کرد، دست کشید. آن را به صورتش نزدیک کرد و بویید. گویی دیوانه سازی بود که شادی را از اعماق وجود می مکید. دلش برای سوزش های گاه و بی گاه آن تنگ شده بود. سوزشی که از هزاران نوازش، لذت بخش تر بود!

آخرین باری که اربابش او را فراخوانده بود، به خاطر آورد. کلمات به ذهنش هجوم آورده و همچون پتکی، بر سرش آوار شدند. صورتش خیس از اشک بود. به سختی سرش را بالا برد و نگاهش را به آخرین اتاق دوخت.
آخرین باری که آنجا بود را به خوبی به خاطر می آورد. کاملا به یاد داشت که لرد سیاه مثل همیشه، با وقار و محکم، در اتاقش نشسته بود. چهره اش گرفته بود؟ نه! شاید عصبانی بود.
آخرین دستور...
-اخراجی سول! برو.

همین!
حتی آن روز هم او را سول خطاب کرده بود. شاید می خواست با آخرین دلخوشی اش، بدرقه اش کند.

دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. چیزی که نتوانسته به موقع اش بگوید.
با صدایی که در میان هق هق گریه نا مفهوم شده بود نجوا کرد:
-ارباب... میشه بمونم؟

نیازی به فریاد نبود.
او همیشه حواسش به همه چیز بود. حتی وقت هایی که وانمود می کرد توجهی نمی کند.
او لرد سیاه بود!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳ ۱۳:۰۹:۱۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۷ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
-میگم پروف... اسراف نباشه یه وقت؛ این همه چربی!

دامبلدور به فکر فرو رفت. مهماتشان ته کشیده بود. از طرفی هم خودش استفاده ابزاری را ممنوع کرده بود.
-حق با توئه بابا جان. مطمئنا هاگرید هم از اینکه اعضای سابق بدنش در راه محفل و عشق استفاده بشه، خوشحال میشه!

دامبلدور به خاطر موقعیت حساس، تغییر کوچکی در آرمان هایش ایجاد کرده بود.
بالاخره امنیت و آرامش محفلیان و در درجه آخر، حس اشتیاق به گرفتن انتقام، باید تأمين میشد!
-بزنید!

و زدند.
گلوله های چربی، بر سر مرگخواران بارید. اما قبل از آنکه ذره ای از آنها با لرد سیاه برخورد کند، مرگخواران همچون سایه بانی عظیم، بالای سرش گسترده شدند.
-ما از بوی چربی متنفریم!

-به به! کباب تازه با چربی مزه دار میشه.

هوریس از موقعیت استفاده کرده و دوباره به سراغ منقل کبابش رفته بود.

-یاران ما؛ باید پاسخ مناسبی به این حمله بدیم.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
دامبلدور به دنبال ریشه‌ی مشکل عدم توانایی چشمانش در کشتن مرگخواران گشت. اما چیزی پیدا نکرد. هر چه اطرافش را نگاه کرد، چیزی ندید.
ماتیلدا که فکش بیست و هفت درجه از جایش جابجا شده بود، با ضربه ای آن را سر جایش برگرداند. چند بار دهانش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود فک پایینش به خوبی جا افتاده است.
-اَااا... آاااا... درست شد!

سپس نگاهی به دامبلدور انداخت که با عصبانیت، اطرافش را می گشت.
-پروف... میگم بهتر نیست اول اون شاخه های جارو رو از توی چشمتون در بیارید؟

دامبلدور بالاخره ریشه مشکل را یافت!
-حق با توئه بابا جان. چشمامو رو به حقیقت باز کردی!

دامبلدور دو شاخه تیز و طویل را از تخم چشمانش بیرون کشید.
در آنسو، گابریل همچنان به پرتاب هدفمند خود می بالید. درست همانطور که باید می بود، دو حفره با فاصله های برابر از خط وسط بینی دامبلدور، در چشمانش ایجاد شده بود.

-ماتیلدا، اون ققنوس منو صدا کن.

نیازی به صدا کردن نبود. ققنوس دامبلدور بی کار تر از آن بود که جایی برود. دامبلدور دستی به سر پرنده‌ی زشت و پیرش کشید.
- می دونم چیزی به سوختنت نمونده. ازت می خوام یکم به خودت فشار بیاری، ببینی می تونی همین الان بری اونجا آتیش بگیری؟ آفرین بابا جان. برو.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
اما حالت چهره بلاتریکس، درست برعکس احساسی بود که محفلی ها داشتند. لبخند حاکی از رضایتی در اعماق چهره بلاتریکس نمایان بود که داد میزد "آره، من بودم. دم خودم گرم!".

دامبلدور نگاهی به چشمان نمناک محفلی ها انداخت. او وظیفه داشت قبل از آنکه خشم و نفرت و علاقه به انتقام در وجود یاران سفیدی و روشنایی زبانه بکشد، آن حالت را از بین ببرد.
-نباید بدون مدرک کسی رو قضاوت کنیم. شاید بلاتریکس داره از صمیمیت و محبتی که بین ما جریان داره لذت می بره!

-ریشش آب پرتقالی شد!

سوجی پرتقال با ادبی بود. همیشه حواسش بود جایی را آب پرتقالی نکند. حتی در سخت ترین شرایط و زیر بیشترین فشار های فیزیکی و روحی هم مقاومت کرده بود. به او توهین شده بود؛ ادبش زیر سوال رفته بود!
-پروفسور، به من توهین شد!
-پروفسور، به سوجی توهین شد!
-پروفسور سوجی محفلیه و بهش توهین شد!
-پروفسور، به محفل توهین شد!

توهین به محفل چیزی نبود که دامبلدور را ساکت نگه دارد. در آن وضعیت گرانی و بدبختی، با چنگ و دندان محفل را حفظ کرده بود و خرجشان را می داد.
این باعث شد کمی، فقط کمی، از آرمان هایش دست بکشد.
-یه کوچولو تلافی کنید.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۷:۳۹:۳۶

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.