ترنسیلوانیا و WWA
پست اول-جارو؟
-نداریم.
-ردا؟
-نداریم.
-مچ بند؟
-نداریم... تازه زانوبند هم نداریم.
-مهمتر از همه... t هم نداریم.
سو نفسش را حبس کرد و زبانش را به سقف دهانش فشرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
شنیده بود انجام این حرکات کاملا با معنی، جلوی گریه کردن را می گیرد.
با اینحال، طی سه روز گذشته، به قدری اشک تمساح ریخته و مظلوم نمایی کرده بود که اگر می خواست هم، نمی توانست گریه کند.
-چقدر خوبه که هنوز تو رو دارم. الان تنها چیزی که مهمه، اینه که ما کنار هم بمونیم.
سو دستی به کلاهش کشید و آن را نوازش کرد.
-اگر منم توی لیست بازیکنا نبودم، تا الان به سی نفر فروخته شده بودم.
«تق!»دندان سو شکست. هر چند کلاه زیر دست سو رشد نکرده بود؛ ولی بالای سرش که بدون رشد مانده بود!
طبیعی بود جواب های دندان شکن بدهد.
فلش بکسه روز قبل«تق، تق، تق!»این بار دیگر دندان نبود. یاد بگیرید به تق تق ها اعتماد نکنید.
این تق تق، صدای چکش وزیر مملکت بود که از قضا، قاضی مملکت هم بود و گاها به دو شغله بودن ملت گیر می داد!
-ساکت باشید. جلسه رسمیه.
آریانا همانطور که دستش را زیر چانه زده بود، سرش را پایین گرفته و در صفحه نیازمندی ها، به دنبال شغل هیجان انگیز و اکسپلیارموس داری می گشت. بدون اینکه نگاهش را از آگهی خرید پاترونوس دست دوم بردارد، از گوشه سالن دستمال را به طرف صورت کریس پرتاب کرد تا اشک هایش جذب آن شوند.
وزیر مملکت در حالی که به خاطر سقوط از روی جارو در بازی قبل، از نوک انگشتان دست تا گردن، و از غوزک پا تا مهره دوم کمرش در گچ و آتل بود، چکش را به دیوار پشت سرش کوبد. چرا که برای ضربه زدن روی میز، باید کل بدنش را نود درجه در راستای محور افق می چرخاند؛ ولی برای ضربه به دیوار، فقط کافی بود نود درجه در راستای محور عمود بچرخد.
-اعتراض دارم!
-وارده.
در آن دادگاه، هرگونه اعتراضی از جانب شاکیان که دقیقا مشخص نبود چه کسانی هستند، وارد بود. حتی اگر صرفا وارد بود و ادامه ای نداشت!
-خانم لی، شما هیچ می دونید مردم چطور اون گالیون ها رو جمع کردن و توی صندوق ذخیره جادوگران گذاشتن؟ این درسته که یه شبه تمام داراییشون رو ازشون بگیرید؟ هیچ می دونی اون سه هزار میلیار گالیون، بودجهی چند وقت وزارتخونه بود؟ بدمت دست دمنتورا، بگم وسط بوسه دوم و سوم برن عقب که ضایع بشی؟ خوبه؟!
سو بر خود لرزید. اما از آنجا که نتوانسته بود جلوی خنده ناشی از دیدن کریس چمبرز در آن وضعیت را بگیرد، حاضران، حالتش را با ذوق لرزان اشتباه گرفتند و پچ پچ کنان، سرشان را به راست و چپ تکان دادند. لینی هم از یک گوشه ای پیدایش شد و تف پرت کرد.
کریس با یادآوری بودجه اختلاس شده از وزارتخانه، دچار شوک عصبی شده و چکش را به طرف سو پرت کرد. ولی به خاطر زاویه نود درجه ای که میان دست و بدنش ایجاد شده بود، پرتابش خطا رفت و چکش، محکم با صورت یوآن آبرکرومبی برخورد کرد تا یاد بگیرد نباید بازی را علنا پیش بینی کرده و باعث تضعیف روحیه تیم ها شود. حقش بود!
آریانا با دیدن یوآن، بیخیال روزنامه شده و در بین کاغذ هایش، به دنبال شکایتی از وی گشت. آنقدر غرق این کار شده بود که اشک های کریس را از یاد برد.
کریس هم صورتش را محکم به چپ و راست تکان داد تا اشک هایش جدا شده و به اطراف بروند. مهم هم نبود کجا؛ در و دیوار و دهان مردم چه فرقی داشت؟ نا سلامتی وزیر مملکت بود! مردم باید ذوق می کردند که اشک وزیر در حلقشان پرتاب شود. آن هم ذوق لرزان!
-چطور تونستی با پول من... چیز، یعنی با پول مردم فرار کنی؟ تو انسانیت نداری؟
سو نگاهی از کفش هایش تا سر شانه اش انداخت. به نظر می رسید هنوز آنجا باشد. نمی توانست در یک زمان، هم در دادگاه حاضر باشد و هم فرار کرده باشد. ولی چه کند که از جواب قاصر بود!
زبانش قاصر نبود ها... اتفاقا خیلی هم قشنگ جواب می داد و از خودش دفاع می کرد و این حقیقت که طعمه ای بیش نبوده و اصل کاری الان در سواحل ایران مشغول جوجه زدن با حجاب آسلامی هست را به صورت قاضی می کوبید.
مشکل این بود که خودش از جواب دادن قاصر بود!
آرایانا خودش را به نزدیکی جایگاه قاضی رساند و صورتش را به گوش کریس نزدیک کرد.
-چیزه... میگم الان دیگه سوال پرسیدی ازش؛ ضایعه که جواب نده ها!
-اه... خیله خب! بگو طلسم رو از روی دهنش بردارن.
«تق»همیشه که تق، صدای دندان و چکش نیست.
این بار صدای طلسم بود. از بس طلسم خفنی بود!
سو بالاخره فرصتی یافته بود تا از خودش دفاع کند و حقیقت را به همه نشان دهد. لبخند مغرورانه ای زد و از گوشه چشم، به قاضی نگاهی انداخت.
-غلط کردم!
***
-سو... چرا این حکم رو قبول کردی؟ دِ آخه چجوری می خوای سه روزه اون پول رو جور کنی؟
ساعتی بود که سو روی پله های جلوی ساختمان وزارتخانه نشسته و در سکوت به بدبختی هایش می اندیشید.
-چرا ما انقدر بدبختیم؟ چرا این بدهیا تموم نمیشه؟ تازه دو هفته بود که قسط آخر وام زوپس رو داده بودم.
-نا شکری نکن بابا جان. اونقدرا هم که فکر می کنی بی پول و بدبخت و فقیر و بیچاره و آواره نیستیم.
-آهای! بیاین اینو بگیرین ببینم.
خط قرمز رنگ و باریکی جلویشان ایستاده و با عصبانیت یک بیل را به طرفشان گرفته بود. بیل ویزلی نبود. بیل معمولی بود. با یک کلنگ.
سونامی سرش را نزدیک گوش آندریا برد.
-اون چیه؟ t نیست؟
-بابا جان... این چیه؟ شما کی هستی؟
-این بیله دیگه. منم خط فقرم. شماها دیگه منو بیچاره کردین! بیشتر از این نمی تونم ازتون فاصله بگیرم. خورشید جلوی راهمو می گیره. شما باید برید پایین تر؛ با اینا زمین رو بکنید. از این به بعد زیر زمین تردد می کنید.
خط فقر ایشی گفت و آنها را ترک کرد.
تا آن زمان، هیچگاه تیم ترنسیلوانیا آنقدر خفیف و بی آبرو نشده بود. سو رسما گند زده بود به تاریخ با افتخار این تیم!
-تنها راهی که برامون مونده، اینه که دار و ندارمون رو بفروشیم.
-دار نداریم که... ولی تا دلت بخواد، ندار داریم. پس حله!
-چی رو بفروشیم حالا؟
***
-چی؟ چـــــــــی؟!
-یه سوال پرسیدم... این کارا چیه؟
-خانوم، من بیچاره چه دروغی دارم بهت بگم؟
سو بیچاره نبود. شاید هم بود... ولی یک عالم دروغ داشت برای گفتن!
-میگم ابریشمه. نانو هم هست. خودمون کرم ابریشمش رو پرورش دادیم، بافتشم با دستگاه های تمام اتوماتیک بوده.
-کرم؟
دامبلدور این سوال را طوری پرسید که فقط خودش شنید. دستی به جای خالی ریشش کشید. به یاد نیم دیگر آن افتاد که در سمساری، میان وسایل عتیقه افتاده بود. حس سوزش سر انگشتانش باعث شد تا با چشمانی که به خاطر بافتن پارچه در نور شمع ضعیف شده بودند، به دستان پینه بسته اش بنگرد.
-مبارکتون باشه. انشاالمرلین با این دستمالا نیمبوس دو هزار و نوزده تمیز کنید.
سو رویش را برگرداند و چند قطره آب در چشمانش ریخت. سپس به سراغ مشتری آخر رفت که با گابریل بحث می کرد. البته بعد از آنکه گابریل را به گوشه ای پرت کرد، نزد مشتری رفت تا خودش کار را تمام کند.
-آقا... چرا چونه می زنی؟ این ضد آفتاب رو برای ورزشگاه آمازون خریده بودم. کیفیتش عالیه. فقط قسمت نشد ازش استفاده کنم.
-باشه خب. چرا گریه می کنی؟ اینم دوازده گالیون.
سو پول را گرفت و درون کلاهش گذاشت. نگاهی به اعضای تیمش انداخت که به فلاکت بار ترین شکل ممکن، کنار خیابان نشسته بودند.
چوپان جلیقه اش را در آورده و دور گوسفندانش پیچیده بود تا بدن بدون پشمشان را بپوشاند.
آندریا کنار جوب آب نشسته و به مورچه هایی که غذا به لانه می بردند، حسادت می ورزید.
گابریل به دست هایش خیره شده بود و حرص می خورد. ساعت ها بود دستانش رنگ مایع دستشویی و صابون داو را به خود ندیده بودند.
سونامی با چشمان اشک بار نگاهش را به ليوان های یکبار مصرف روی زمین دوخته بود. لیوان هایی که ساعاتی پیش، حاوی اجزای بدنش بودند و به اسم آب معدنی چشمه های کوهستان هيماليا، به مردم قالب شده بودند.
دامبلدور هم قهر کرده و گوشه ای کز کرده بود. به یاد نمی آورد آخرین باری که در چنین حرکت شنیع و زشتی دست داشت، کی بود.
-پول جور شد!
-عالیه!
پایان فلش بکقبل از پایان فلش بک، اعضای ترنسیلوانیا ذوق می کردند که بالاخره پولشان جور شد. ولی اگر الان برگردیم به اول پست و حال پریشان آنها را به یاد آوریم، متوجه می شویم که ساعاتی پس از حاضر شدن پول، بخش مربوط به تحلیل اطلاعات در مغز همه آنها به کار افتاده و فهمیدند برای بازی پیش رو، هیچ وسیله ای ندارند.
واقعا چه کارها که پول نمی کند!
-چه کار کنیم؟
-ما که نمی تونیم بازی کنیم... لااقل می رفتیم زندان، یه جای خواب داشتیم.
سونامی آهی از سر حسرت کشید و از پنجره خانه ها، به خانواده های صمیمی و خوش بخت و تبلیغ تلویزیونی طور، خیره شد.
-خوش به حالشون. هم خونه دارن... هم یه عالمه وسایل قشنگ! همیشه هم تو یخچالشون کیک تولد دارن.
جرقه ای در ذهن همه بازیکنان زده شد.
یک عالمه وسایل!