هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (یوآن.آبرکرومبی)



پاسخ به: بهترین تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴
ریگولوس بلک


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲:۴۶ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴
واااو!
چه رینگ دوئلی، چه داورهایی، چه تماشاگرهایی!
من یهویی کلاهم افتاد اینجا، دیدم خیلی لوکس و قشنگه، با خودم گفتم بهتره بطور دوستانه‌ای از پروف‌مون هم دعوت کنم بیاد اینجا وسط رینگ بشینه، حرف بزنیم، قهوه بخوریم، از عشق بگیم، حالا دوئل که نه.. ولی شایدم یه دور مُچ بندازیم اون وسطا!
مهلتش هم دو هفته باشه!
بله!

ویــــژ! قیــــژ[افکت پاسکاری شدن بین طناب‌های چهارگوش رینگ و منتظر موندن برای تشریف فرما شدن پروف!]


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۳ ۳:۰۶:۱۴

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
تد ریموس لوپین!
رولاش همیشه عالی و دلنشین بوده، شکی درش نیس!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۲۲:۳۴:۰۵
دلیل ویرایش: ریموس رو نوشته بودم ژیموس! :|

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
با همه‌ی خوب و بدیاش، با همه‌ی اتفاقاتش، با همه‌ی تلخ و شیرینی‌هاش، با اون‌همه تیزر و تریلر خفن و شروعِ خوشایند که البته اعتراف کنم، پایانش منو شدیداً پوکرفیس کرد..
فرار از ویولت.. چیزه.. فرار از آزکابان!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۳:۲۰ چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴
ویولت بودلر یه سینی پر از استکان چای تو دستش داشت که میخواست ببره دفتر دامبلدور تا یه خورده با پروف خستگی در کنه. در واقع ویولت خیلی وقت پیش، از آشپزخونه زده بود بیرون و همینطوری خوش و خرم و لی لی کنان مسیر رو طی کرده بود، تا اینکه حول و حوش یه ساعت، دم در دفتر دامبلدور، فالگوش وایساد و یه چندتا دیالوگ تحریک کننده از داخل دفتر شنید و..

بله!
ویولت نابود شد. ویولت پوکر شد. ویولت پروک شد. ویولت تازه وارد شد. ویولت تصمیم گرفت اسید بپاشه روی صورت خودش. ویولت تصمیم گرفت خودش رو بندازه توی آبشار نیاگارا. قلب ویولت داغ و داغ تر میشد و افکارش هم لحظه به لحظه خطرناک تر میشدن، تا جایی که توی ذهنش، ناگهان صخره ای جلوی راهش سبز شد. راستش، ویولت آدمی بود که نمی تونست به خوبی خودش رو کنترل کنه. چون بلد نبود ترمز بگیره. چون زنجیر چرخ نداشت. پس لاستیک های قلبش ناگهان منجمد شدن، یخ بستن، ترک برداشتن، و ترکیدن!

ویولت چندین متر خیز برداشت! ویولت قهرمان این قصه بود. اون هیچ احتیاجی نداشت که کسی نجاتش بده! خودش باید یکی رو نجات میداد!
پس دوید و دوید و دوید..
و..
گوووووداااااا!

در دفتر دامبلدور از جا کنده شد، از لولا در اومد و به دیوار رو به رو برخورد کرد.

- آآآآآی نفس کش! اون کدوم بوقیه که دماغشو کرده تو زندگی خصوصی ملت و بوی پهن هم میده؟!

ویولت اطرافش رو نگا کرد. چهار نفر با حالت پوکرفیس داشتن نگاش میکردن. از تدی واقعا بعید بود. از جیمز متنفر بود. ولی خب.. از اونم بعید بود. پروف هم بعد از واقعه ی حماسی گلرت، ترک کرد و پاک پاک شد.
فقط موند باروفیو، فرزند فاروبیو!

- خودتی؟! نه بگو خودتی؟! جرئت داشته باش، بگو این خودتی که میخوای تو چش ریگولوس نگا کنی! نه! بگو!

باروفیو اما تو باغ دیگه ای سیر میکرد. به سینی چای توی دست ویولت نگا کرد. ناگهان مردمک چشاش قلب قلبی شدن و قلبش هم تاپ تاپ از سینه ش بیرون زد.

- منه خیلیه ممنونه هستمه. خیلیه زحمته کشیدینه بابته چایه. منه الانه عاشقه توئه شدمه. ریگولوسه بیخیاله. خودته عشقیه.

و اومد که یه استکان برداره و یه حبه قند بریزه که ویولت سینی رو کشید عقب و.. زاااااااااارت! کوبید تو صورت باروفیو.

- آآآخه! اینه چهه طرزه برخورده بائه یهه روستائیه متشخصه و شریفهه، خانمه؟! ناسلامتیه دارمه براته لاوه میترکونمه!

ویولت دیگه واقعا "ستایش" یا "کیمیا" یا هر کوفت دیگه ای نبود. پس سینی رو برداشت و افتاد به جون باروفیو و مشغول زدنش شد. طوری که بعد از چند ثانیه، سینی کج و کوله شد و خمیدگی برداشت. جیمزتدیا و پروف سعی کردن جداشون کنن، ولی ویولت اونا رو زد کنار و مث پوستر، چسبوند به دیوار. ویولت عصبی شده بود. ویولت مث یه پلنگ زخمی شده بود.
آهنگی اکشن توی ذهنش پخش شد: یوزپلنگان! غلام شیران!

- نزنه! بیشعوره! نزنه! ده میگمه نزنه!

باروفیو که سر و وضعش پر از ورم و چسب زخم بود، بالاخره هرطور شده از زیر چنگ ویولت در رفت و گاومیشش رو صدا زد و سوارش شد و خنجر طلائیش رو کشید و آماده شد تا بزنه ویولت رو به یه مثلث متساوی الساقین با زاویه وتر ۶۰ درجه تبدیل کنه. ولی ویولت که اهل تسلیم نبود. ویولت اهل کم آوردن نبود. ویولت بی بدیل بود. بی مثیل بود. بی نظیر بود!

پس ناگهان محیط تاریک شد و ویولت جیغ بنفش زد و ساختار بدنیش عوض شد و از اون دختر کوتاه قد، تبدیل شد به یه بولدوزر عظیم الجثه که دست کمی از اپتیموس پرایم نداشت. جیمزتدیا و پروف و باروفیو و گاومیشش، مث ماست داشتن اون ابهت خفن بولدوزر رو تماشا میکردن که یهو ویولت مث کینگ کونگ، بدنش رو مشت مالی کرد و نعره ای زد و باروفیو و گاومیشش رو برداشت و با دیوار اتاق یکی کرد. بعدش فیتیله پیچش کرد، بعدش فن بارانداز رو روش اجرا کرد. بعد، زیر خمش کرد و دو امتیاز گرفت. بعدش چسبوندش به سقف، چسبوندش به کف اتاق و لگد مالیش کرد، لهش کرد، کتلتش کرد، قورمه سبزیش کرد و سرانجام از پنجره بیرونش انداخت و همزمان با این کارش، بوی پهن و علف و اینا هم به کلی از بین رفت و حالا دیگه هیچ اثر فیزیکی و شیمیایی و فانتزی از باروفیو و گاومیشش دیده نمیشد. اصن از صحنه روزگار محو شد به دست پرتوان ویولت بولدوزر. و وقت مسابقه تموم میشه! پیروزی ویولت بودلر و کسب مقام قهرمانی برای تیم ملی کشتی آزاد انگلیس! خسته نباشی ای پهلوون! سرفراز باشی ای قهرمان!



و بعد، نوار فیلم به سرعت برگشت به عقـــــــــب.. آها! دقیقا همونجایی که..

نقل قول:

ویولت بودلر نوشته:

ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﻭﻓﺴﮑﺎﻧﻪﺍﯼ، ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻣﻘﺘﺪﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﻮﻧﺪ:
- ﻣﻦ ﺑﻪ ﻭﯾﻮﻟﺖ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ.

ﺑﺎﺯ ﺟﯿﻤﺰ ﻭ ﺗﺪﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﺪﺭﮎ ﺑﯿﺎﺭﻥ ﻭﺍﺱ ﭘﺮﻭﻓﺴﮏ ﮐﻪ ﺑﮑﺸﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺵ؟!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴
خـــــب.. اینم از جناب ویولت بودلر!

من همیشه به این فک میکردم که اگه یه روزی قرار باشه از ویولت سوال بپرسم، چی برسم واقعا؟
حالا من میپرسم، برعکس ریگولوس که قراره قشنگ به چالش بکشونتت، دور از چالش ازت میپرسم!
یه چندتا سوال ساده!

۱) هر دفه که بحث تغییر شناسه و اینا میشه، یه شناسه جدید ازت کشف میشه! همه رو قشنگ جمع کن و بنویسشون اینجا و اگه میشه هم بگو حول و حوش چه سالهایی باهاشون ایفا میکردی؟

۲) من هروقت اسم "ویولت بودلر" رو می بینم، اولین چیزی که در مورد این بشر به ذهنم میاد، "نوشتن" ـه! حس میکنم روح و روانت با نوشتن گره خورده! خودتم یه جایی فک کنم گفتی که نوشته هات مث هوراکسس میمونن! یا حتی وقتی که برای ۹۹ درصد پسرا، گِیم باعث تفریح و آرامش روحشون میشه، حس میکنم برای تو، نوشتن همچین حالتی رو داره!
این علاقه و دوستی با نوشتن، دقیقا از کِی، کجا و چطوری شروع شده؟ از چه دوره ای؟ مهمه برام جواب این سوال!

۳) بهترین دوستایی که تا حالا توی سایت پیدا کردی، کیا هستن؟ از همووووون اول تا همین لحظه! گلچینشون کن و بنویس!


4) ترجیح میدی با کیا دوست بشی؟ مشخصه های اون افراد چیه؟ چه افرادی رو وقتی می بینی، با خودت میگی "عه! چه آدم جالبیه! خوشم میاد ازش!" ؟!

5) ویولت بودلر چقد شبیه "خودت" ـه؟ یا حتی چقد باهات فرق میکنه؟ شباهت‌ها و تفاوت‌های خودت و ویولت رو بگو!

6) کدوم یکی از دوره های فعالیتت رو بیشتر دوست داشتی و داری هنوزم؟ چه سال هایی؟ مثلا بگی "هعی.. کاش برگردم همون روزا!"

7) انیمه موردعلاقه؟ [ الان میگه اتک آن تایتان! ببینین از کی گفتم! ]

8) کیا رو دوست داری از نزدیک ببینی؟ یا حتی برعکس، چش دیدن کیا رو نداری؟

9) این دفه روبان آبرکرومبی رو تعریف کن! توی یه جمله، یه پاراگراف، اصن اگه خواستی یه رمان بنویس درباره ش! هر چی هم خواستی بگو! تعارف نداریم! دم در بده اصن! [خودت میدونی روبان خیلی فرق میکنه با یوآن! :دی]


هممم.. این یکی دیگه سوال نیس. فقط خواستم یه چیز کوتاهی بگم.
راستش، یه مدت کوتاهیه که دقت کردم به نحوه فعالیتت، حضورت، حرفات، رفتارهات، اینکه به خیلیامون کمک میکنی، هوای خیلیامون رو داری، وقت میذاری برای خیلیامون، کنار خیلیامون وایسادی و کنار خیلیامون می جنگی!
یه بار هاگرید یه حرف خوبی زد برخلاف تموم حرفای بوقش [] و اونم این بود که "ویولت هست، اما ما قدرش رو نمی دونیم!".
سخته قدر کسی مث ویولت رو بدونیم، ولی سعی میکنیم که بدونیم.
و اینکه چه بدونی و چه ندونی، برای خیلیامون مث یه خواهر بزرگتر بودی، هستی و خواهی موند.
الان دقایق آخر یه فیلم هندی نیس، ولی خب.. امیدوارم هیچوقت نری و همیشه کنارمون بمونی!
موفق.. بمونی ویولت بودلر!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ ۲:۲۵:۰۰

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴
بوی عــیدی، بوی توپ


- بدو جلو! یالا بدو جلو! یالا!
- پاس بده! پاس بده!
- آها.. خب! من و تدیِ در حالتِ زدنِ دریبل زیدانی، همین الان یهویی!
- اوه اوه! چقد بد زدش! آقای داور! این تکلِ خشن، آفساید نبود ینی؟!
- بوق نزن کتی جون! تو که چیزی از فوتبال حالیت نیس. آفساید وقتیه که کوافل بره تو دروازه.

- دخترا، ول کنین این بحثا رو. حالا همه باهم، موجِ مکزیکی!

تدی لوپین با آرنجش، پاسِ رو به عقب داد و بی‌توجه به مقصدش، فرود اومد جلوی رودولف لسترنج و موجِ متحرکِ ساحره‌های دور و بَرِش. لبخندی زد و موهای فیروزه‌ایش رو به صورتی تغییر رنگ داد که باعث شد ساحره‌ها سکته‌ی مغزی بزنن و بصورت دومینویی روی همدیگه بیفتن و بعضیا هم برن پوستر گرگینه رو به جای پوستر دانیل رادکلیف بچسبونن به در و دیوار.

- جیمز! اینجا!

و جیمز هم به یوآن پاس داد ولی کوافل روی کف دستِ روباه جفت‌و‌جور نشد و در نتیجه، کمونه کرد و افتاد توی خونه‌ی مالفوی‌ها و ثانیه‌ای بعد، صدای ترکیدن کوافل با چاقو و عربده‌ی لوسیوس از همون‌جا به گوش رسید.

- برین جلوی درِ خونه‌ی خودتون بازی کنین! دراکو کنکور داره! دفه‌ی بعدی هم توپ‌تون و هم خودتون رو می‌ترکونما!

و بچه‌ها هم پکر و ناراحت نشستن روی پیاده‌روی خیابون و قبل از اینکه فکرِ خفه کردنِ یوآن به ذهنشون برسه..

- هی، پیس پیس! یوآن، باباجان! بیا کارت دارم.

روباه، دستش رو سایه‌بونِ چشاش کرد و پروف رو دید که از روی ایوونِ خونه‌ی گریمولد براش دست تکون می‌داد و لبخند می‌زد.
- عه! آخ جووون! پــــروف!

مثل ندید بدیدها، پله‌ها رو ده‌تا یکی، بالا رفت و به نزد پروف شتافت.
- بله پروف! کاری داشتین؟!

دامبلدور خندید و به چشای آبی یوآن خیره شد.
- الان چیزی می‌بینی؟
- هممم.. نـه. نمی‌بینم.

دامبلدور دستش رو فرو کرد داخل ریشش و بعد از کنار زدن چندین جوراب و لنگه‌کفش و دفترچه خاطرات و یخچالِ سایدبای‌ساید، بالاخره یه کیسه‌ی پر از گالیون در آورد.
- حالا چی؟
- می‌بیــــنــــم!
- آ باریکلا! اینم سی گالیون، عیدیِ آقا روباهه‌مون!

خندید و موهای نارنجیِ یوآن رو نوازش کرد.
جیرینگ جیرینگِ گالیون‌ها، باعث درخشیدن چشای روباه مکار شد. می‌تونست این دفه یه کوافل چهل‌تیکه بخره به جای این کوافل پلاستیکی‌های زپرتی..!

***


- آهـــــای دزد! بگیریــــنش!

بوشومف!!

گلدون با فاصله‌ی چند سانتی‌متری از بیخِ گوشِ ماندانگاس فلچر رد شد، خورد به دیوار و پودر شد.

- وایسا لعنتی! کجا در میری؟!
- به جون خودم دستِ کَجَم بیدار شده دوباره! نمی‌شه بِش نه بگم!

شــــتـــرق!

به جای کله‌ی دانگ، چندین بشقاب و لیوانِ روی میز نابود شدن و خانم بلک هم از خواب زمستانه‌ش پرید.
- بوقیا! دست‌کج‌ها! ننگ رووناها! غاصبا! اسرائیل‌ها!

بودلر ارشد، آچار فرانسه به دست، به دنبال ماندانگاسی می‌دوید که قُلَک پولی رو بین بازوهاش سفت چسبونده بود و ظاهراً هیچ‌جوره حاضر نبود برش گردونه به صاحبش.

- نـــــــه! نزن! جون مادرت نزن!
- مرتیکه‌ی دله دزد! تو مگه ترک نکرده بودی، ایکبیری؟!
- باو من خودم مردِ عمل نیسّما! دامبلدور و این دالایی لامای خرفت منو خامِ خودشون کردن و..

وررررر! ژررررر!

- اصن هیچ لذتی توی دَسّ راست ندیدم، فقط دَسّ کج!
- قُلّک منو بده بینم!
- نـــع! نمیدم!

یوآن بی‌توجه به اونا، مشغولِ تماشای کانالِ جادوگر تی.وی و برنامه‌ی "ریتا نیوز" بود.
بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره، موزی رو برداشت، پوستش رو کَند و انداخت یه طرف و بطور یهویی افتاد زیر پای ماندانگاس و اونم لیز خورد و قُلّک از دستش افتاد و خورد به دیوار و مثل بقیه‌ی وسایل اتاق، کتلت شد.

وحشتِ شکستنِ قُلّک پول


اصولاً ویولت بودلرها طبقِ گفته‌ی خودشون، سه‌تا ناموسِ مهم توی زندگی‌شون دارن.
اولیش، ناموس حقیقی ـه که روزی روزگاری توی یه روز بارونی، آقای پو، خبرِ مرگش رو به گوش ویولت رسوند. رفتش.
دومیش، ناموس روحی ـه که دفترچه خاطرات ویولت بود و دست‌به‌دست شد و خیلیا خوندنش و دماغ‌شون رو چپوندن توی زندگی خصوصی ویولت. اینم رفت.
سومیش هم ناموس مالی ـه که همین قُلّک بود و.. پودر شد، رفت.

- دانگ، عزیزم، واقعاً قُلّک منو نابود کردی؟! هـــوم؟
- اوه نه!

خلاصه که می‌گن ویولت بودلرها وقتی سه‌تا ناموس‌شون رو از دست می‌دن، به قول خودشون، تنها کاری که توی اون شرایط دوست دارن انجام بدن، اینه که..
- الان پروک ـت می‌کنــــم!

و می‌گن چه زبون‌شون رو بفهمی و بدونی "پروک" ینی چی، و چه نفهمی و ندونی ینی چی..
- اوه اوه! اوضاع خیطه! باس بزنم به چاک!

***


- یوآن؟!
- بله، مامان مالی؟
- مامان مالی و نیشِ داکسی! پاشو برو به بچه‌ها کمک کن.
- اووووووو! حال ندارم!
- با ماهیتابه میام براتا!

یوآن غرولند کنان، کنترل تلویزیون رو زیر بالشتش قایم کرد تا احیاناً کسی کانال رو عوض نکنه و نشینه پای تماشای سریالای آبکیِ نوروزی. بعد، راهی حیاط خونه‌ی گریمولد شد.

جایی که دخترای محفلی و مرگخوار و حتی خاکستری، بی‌وقفه وراجی می‌کردن و هرهر می‌خندیدن و سبزی پاک می‌کردن.
ویولت هم وسطِ اون جمع، چهار دست و پا، به زیرشلواری ویکی چنگ زده بود تا احیاناً ملت با چشیدنِ دست‌پُختِ بی‌نظیرِ بودلر ارشد، انگشتاشون رو هم نخورن یه‌وقت.

فکرِ قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه


یوآن متوجه دختری شد که به زحمت داشت ملاقه رو مخالفِ جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخوند و کلاهِ چادرِ سیاهش رو هم روی سرش گذاشته بود تا دودی که از پاتیل بیرون می‌زد، اذیتش نکنه.
نیشخند زنان جلو رفت.

- اجازه بدین کمکتون کنم، خانم! اگه میشه.. عـــه! بدین ملاقه رو.. دیگــه!

دختر، کلاهِ چادرش رو عقب زد و با یوآنی فیس تو فیس شد که حالا دیگه برای قاپیدن ملاقه، سعی نمی‌کرد.
قیافه‌ی اون دختر براش آشنا بود.
موهاش بلند، چشاش سیاه، دماغش دراز، سروکله‌ش دودی، منو به دست، واه و واه واه، شـِت و شـِت و شـِت!

- آبرکرومبی!
- آسنیـــپ؟!

بله! آسنیپ، دختری آشپزباشی با چادر مشکی.

- به من گفتی خانم؟! تو منو ناموس ملت فرض کردی؟! مرتیکه‌ی رودولف صفت! شونصد و هفتاد امتیاز از گریفیندور کم می‌شه!

- نـــه ســیـــو! اینکارو نکن! گریف بدبخت می‌شه!

و روباه مکار هم معطل نکرد و بی‌توجه به آرسینوس و آسنیپ که سرِ تابلوی شنی امتیازات، کشتی می‌گرفتن، فوراً از محل وقوع جُرم گریخت.

***


عشقِ یه ستاره ساختن با ولدک


- می‌دونی، دُلمه‌وورت؟!
- ما لردیم. اونم از نوعِ ولدمورتش. و بله. ما همه‌چی رو می‌دونیم. ما لرد دانشمندی هستیم.

یوآن روی چمنِ سرسبزِ تپه دراز کشیده بود و به ستاره‌های آسمون نگاه می‌کرد.
ولدمورت هم پشت سرش ایستاده بود و معلوم نبود کجا رو نگاه می‌کرد. ولی لااقلش معلوم بود که تنها بودن، اونم کنار روباه محفلی، زیاد براش جالب نبود.
در واقع خودشم نمی‌دونست از کدوم یکی بیشتر متنفر بود؟
از نارنجی یا بنفش؟

- نه نمی‌دونی. هـــوووم.. می‌گن ستاره‌ها توی زندگی آدما نقش زیادی دارن. هرکی برای خودش یه ستاره‌ای داره. یکی کم‌نوره. یکی پُر نوره. می‌گن هرچی ستاره‌ت پُر نورتر باشه، بخت و اقبالت هم بیشتره.

بی‌توجه به آه عمیق ولدمورت، به یکی از ابرها اشاره کرد.
- مثلاً اون ابره خیلی شبیه شلغمه و اون ستاره‌ای هم که خیلی بهش نزدیکه، ستاره‌ی شانس منه. من مطمئنم شلغمِ شانسِ من از همون ستاره افتاده اینجا. و.. باورت می‌شه؟! می‌گن که ستاره‌ها می‌تونن سرنوشت هر آدمی رو تغییر بدن. ینی حتی ممکنه با افتادنِ هر ستاره‌ای، مرگِ صاحبِ اون ستاره هم رقم بخوره.. هممم.. دنیای عجیبیه!

و ولدمورت اون لحظه، فقط و فقط آرزو می‌کرد که ای کاش ستاره‌ی شانس یوآن بیفته و زودتر خلاص شه.

***


شوقِ پریدن از روی آتــیش


بوووم! بوووووم! بـــــیم! باااام!
تَرَق! ترو‌ووق! تَروقی! شَتَروق!
فشفشفشفشـفششفف!
وـــــــــــــــــــــــــــیژ ... بوووم!


چهارشنبه سوری بود و بازار آتیش‌بازی توی حیاط خونه‌ی گریمولد هم داغِ داغ.

رکسان ویزلی ترقه‌های شکلاتی‌ش رو توی گوش، دماغ، لا‌به‌لای موها، شورت، زیرشلواریِ مامان‌دوز و خلاصه، همه‌جای ملت منفجر می‌کرد.
ویولت هم سوار بر فشفشه‌ها، می‌رفت تو آسمونا و جَوگیرانه از همونجا داد می‌زد: "من پادشاهِ آتشینِ آسمونــــــم!!"، و همراه فشفشه‌ها، می‌ترکید و با هر بار ترکیدن، قیافه‌ش خوشگل و خوشگل‌تر می‌شد.

تدی، بعد از چندتا پشتک وارو، با پرشی قهرمانانه از لا‌به‌لای حلقه‌ی شعله‌ور، رد شد و ویکی هم فیلمش رو ضبط و توی چندین شبکه‌ی اجتماعی منتشر کرد و در یه چشم‌ به هم زدن، میلیون‌ها لایک و کامنت خورد.

- یوآن، نوبت توئه! بدو بپر!

این صدای ویکی بود که برای روباه دست تکون می‌داد. میلیون‌ها لایک و کامنت کم چیزی نبود. پس دوید و دوید و دوید و وقتی به یه قدمیِ مُبلِ فرسوده‌ی آتشین رسید..

- عـــع!! یوآن! مواظب باش!

این یکی امّا، صدای هشدارآمیز رکسان بود که ظاهراً بطور اشتباهی، ترقه‌ش رو دقیقاً جلوی پای یوآن انداخته بود و..
دیر شده بود دیگه.

بــــــووووووم!!

- عــهـه! روبان جزغاله شده!

توی آسمونِ هفتم، ویولت به پیکرِ سیاه سوخته‌ی یوآن می‌خندید که ناگهان موجی از فشفشه‌ها به سمت بودلر ارشد هجوم آوردن.
- وات دِ فان!

ویولت هم بـــــووووووووم!
قیافه‌ش حالا، تک دلِ هر جادوگری رو می‌بُرید.

***


با اینا، زمستون رو ســر می‌کنم


پـــیس پـــیس!

- عهه! ههو! عـــهـــه! خفه شدیم! این کی بود حشره‌کُش زد؟ ناسلامتی توی جمع‌مون سوسک هم داریما!
- بیخود تمارض نکن. برف شادیه.
- عه؟ پس هیچی.

همه سر سفره‌ی هفت سین، نشسته بودن و گل می‌گفتن و گل می‌شنُفتن.
ریگولوس و دانگ، بطور مخفیانه‌ای داشتن جیب پالتوها و رداهای سفریِ تک‌تکِ حضار رو اِسکَن می کردن.
وینکی و رودولف، بازوهای هاگریدی رو چسبیده بودن که سعی داشت کل سفره رو یه لقمه چپ کنه.
ویولت که به طرز مومیایی وارانه‌ای، پانسمان‌بندی شده بود، مثل همه‌ی قربانی‌های چهارشنبه سوری، زیر لب زمزمه می‌کرد: "غلط کردم که لعنت بر خودم باد"!
رز زلر و هکتور دگورث گرنجر دوتایی ویبره و بندری می‌زدن.
آملیا، لاکرتیا و اورلا هم محو تماشای تلویزیون و موهای فَشِنِ احسان علیخانی بودن و اصلاً دقت نمی‌کردن که چی می‌گفت.

آلبوس دامبلدور جمعیت رو از نظر گذروند و با لبخند، سری تکون داد.
- فرزندانم!

و بعد، آغوشش رو صد و هشتاد درجه باز کرد. ولی قبل از اینکه ولدمورت بتونه "از تو و اون لاو ترکوندنات متنفریم!" گویان، بپره وسط حرفش، ده درجه از آغوشش کم کرد و ولدمورت رو از اون محدوده بیرون انداخت.

- پیشاپیش عیدتون مبارک باشه. و اینکه می‌خواستم یه چند کلمه‌ای باهاتون حرف بزنم. احمق! خیکی! خل‌و‌چل! دیوونه!

و ملت هم که از این سخنان گهربار، مستفیض شده بودن، لحظاتی بعد، ساکت شدن و مرلین کبیر، کتابچه‌ای رو از جیبش در آورد، اون رو شیش هفت بار بوسید، برگه‌ای رو باز کرد، دستاش رو گذاشت جلوی گوشاش و با صدایی تقلیدی از بیدل آوازه‌خوان، شروع کرد:

ﯾﺎ ﻣﻘﻠﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ ﻭ ﺍﻻﺑﺼـــــﺎﺭ!
ﯾﺎ ایجاد کننده‌ی صلح و دوستی بین محفلی و مرگخـــــوار!
ﯾﺎ نابودگرِ حال بوقیـــان!
تغییر دِه حال بوقیان رو به بوق‌ترین حـــــال!

بوووووووووم!!

- آغاز سال ۱۳۹۵ هجری شمسی!


ملت محفلی و مرگخوار با همدیگه دست دادن و همدیگه رو در آغوش گرفتن و محکم به کتف و کمر همدیگه زدن.
آرسینوس جیگر با پرسیوال دامبلدور. ریتا اسکیتر با ادی کارمایکل. ریگولوس بلک با آنتونین دالاهوف. ویولت بودلر با آیلین پرنس. آلبوس دامبلدور با گلرت پرودفوت. مرلین کبیر با مورگانا لی‌فای.
و خلاصه همه و همه سال خوشی رو برای همدیگه آرزو کردن..

به جز یوآن که روی تخت بستری شده بود و به شلغمش نگاه می‌کرد.
- با اینا، خستگیم رو در می‌کنم..!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۲۰ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
- یوآن!

راستش اصلاً حواسش نبود. ینی بود ها. ولی تموم تمرکزش رو شیش دونگ، جمع کرده بود روی کوله‌پشتیش که تُندتُند داشت خرت‌و‌پرتِ داخلش رو کنار می‌زد و اینور و اونور می‌انداخت.

- هـــی! با توئم!

ینی انگار نه انگار که یکی داشت حنجره‌ش رو به فنا می‌داد و مُدام صداش می‌زد.
- آها! ایناهاش!

لبخندی از سر آسودگی زد و خیره شد به برگه‌ی به قول خودش، "پوست کلفت".

نقل قول:
سام لِیک.
خدمتت عرض شود که دقیقاً نمی‌دونم پروفسک اگه بفهمه جنابعالی رو همینجوری یهویی قراره بیاریم خونه‌ی گریمولد، ریشاش رو دورم می‌پیچونه و فرفره‌م می‌کنه یا نه؟!
ولی دُنت وری! پروفسک آدم مهربونیه و به همه اعتماد می‌کنه و عشق و علاقه می‌ورزه. خلاصه فرض بِیگی که پروفسک، دوستِ همه‌ی بچه‌ها. اوکی؟!
و اینکه فردا صُب، من و ریگولوس خدمتت می‌رسیم. البته اگه تا لنگِ ظهر، سرِ پیدا کردن جوراباش لِفتش نده!
از جماعتِ لردک ایناس، این پسره. ولی غمت نباشه. هواتو دارم. مطمئنم بِت خوش می‌گذره بامون.

مخلصات
قاصدک‌باز


بوی خوشایندِ اون امضای بنفش‌رنگ، باعث شد لبخندش پُر رنگ بشه. هر دفه که می‌خوند، نه تنها هیچ‌جوره سیر نمی‌شد، بلکه برقِ چشماش جون می‌گرفت و ضربان قلبش هم ریتمِ تکنویی.
نامه‌ای که تمبرش، عکسِ متحرکِ دختری رو نشون می‌داد که بی‌وقفه چشمک می‌زد و بگی‌نگی قیافه‌ش بی‌ریخت و گودزیلا‌ طور بود.
شایدم شبیه یه گُل بنفشه که یه بولدوزر از روش رد شده باشه و..

- آآآخ!

نامه از دستش افتاد و فوراً انگشتش رو چسبید. داغ شده بود و جای چندتا دندون تیزِ ریز، روش به چشم می‌خورد.
- چته؟! چرا همچین می‌کنی؟!

با ابروهایی گره‌خورده، به "پشمک" زل زده بود. شلغمِ اسباب‌بازیِ سخنگویی که از خروس‌خون تا شغال‌خون، همه‌ش توی جیبِ شلوارِ صاحبش چُرت می‌زد.
اما الان انگار یه چیزی نمی‌ذاشت که بخوابه. یه چیزی نگرانش کرده بود.
شلغم‌ها هم دل دارن آخه.
ناراحت میشن.

- متأسفم. باید گازت می‌گرفتم. آخه چشم و گوشت با من نبود.
- خبالا! مگه ندیدی داشتم دنبال یه چیزی می‌گشتم؟! حواسم نبود خو!

پشمک شونه‌‌هاش رو انداخت بالا و چند لحظه‌ای سکوت کرد. ولی خب، نتونست جلوی خودش رو بگیره.
بالاخره باید می‌پرسید. باید نگرانیش رو نشون می‌داد.
- می‌خوای بری؟

یوآن داشت پاپیونش رو می‌بست که ناگهان متوقف شد. پوزخندی زد، پشت کرد به آینه و برگشت.
- می‌دونی؟ خودمم نفهمیدم چرا زودتر از این نزد به سرم که بزنم به چاک. ولی خب.. تا همین لحظه که موندم، خودش خیلیه.

و سوت‌زنان مشغول ور رفتن با موهای نارنجیش شد.

- دلت تنگ نمیشه؟
- برای چی؟
- هوم.. برای خونه. برای همین اتاقت. برای.. نمیدونم.. همه‌چی!

یوآن این‌دفه نچرخید. خندید ولی.
- پسر، می‌فهمی چی داری می‌گی؟! برای چی دلم تنگ بشه؟ برای این خونه‌ی داغون که همه‌ی دیواراش پُر از ترکه؟! برای اون دری که دستگیره نداره؟! به درک! به جیبوتیم! اصلاً میخوام صد سال دیگه هم چِشَم نیفته بهشون!
- و برای "اونا"؟

و پشمک هم فوراً جلوی دهنش رو گرفت. ولی خب، دیر شده بود دیگه.
این دفه، یوآن نه چرخید، نه خندید، نه پوزخند زد، نه نیشخند زد و نه..
هیچ کاری نکرد.
سرجاش ساکت وایساد.
ولی شلغم می‌تونست به راحتی، لرزشِ مُشت‌های لرزونِ روباه رو ببینه.

- یه سری چیزا توی این دنیا هستن که نباید ازشون باخبر شی. یادشون بگیری. و حتی اونا رو بدونی!

کوله‌پشتیش رو روی شونه‌ش انداخت و آه عمیقی کشید.
- اینم همینطور!

و قبل از اینکه پشمک بتونه حرفی بزنه، اون رو از روی تختش برداشت، گذاشتش توی جیب شلوارش و زیپِش رو بست.
راستش، از اونایی نبود که خاطرات‌شون با جرزِ لای دیوار رو هم جمع می‌کردن و با مقادیری اشک و آه و ناله، با خودشون می‌بردن.
حتی نگاه گذرایی هم ننداخت.
فقط رفت.
رفت و اتاقِ شلوغ‌پلوغ و بهم‌ریخته‌ش رو تنها گذاشت.
بی‌خداحافظ. بی‌نشونی.

***


نشست نزدیکِ درِ هال، به انتظار و به امیدِ اینکه فرشته‌های نجاتش، هرچه زودتر بیان.
مه اونقدر غلیظ بود که حیاطِ خونه به این سادگیا دیده نمی‌شد. چشماش رو بست و غرق شد توی دنیای افکارش..

توی خونه‌ی گریمولد، داشت استخر گالیون پارو می‌کرد و بعضی وقتا هم شنای قورباغه می‌رفت.
توی خونه‌ی گریمولد، روی مبل مجلل و شیکی لم داده بود و خوشه‌های انگور رو یکی‌یکی و لاجرعه می‌خورد.
توی خونه‌ی گریمولد..


- قراره برم مهمونی. یه جایی دعوتم کردن.

روی صحبتش، با دو نفر بود که فوقِ فوقش، فقط اسماً می‌تونست بهشون بگه "بابا" ، یا "مامان". دو نفری که لا‌به‌لای بطری‌های شیشه‌ایِ متعددی، ظاهراً تو خواب عمیق و دلچسبی به سر می‌بردن.

- بهم گفتن هرچقدر که می‌خوای، می‌تونی پیش ما بمونی. منم تصمیم گرفتم تا ابد اونجا موندنی بشم. چون دلم خواست.

با چشمایی نیمه‌باز، نامه رو از جیبش بیرون آورد و توی هوا تکونش داد. انگار که سلاحش توی این لحظه، فقط همین نامه بود.
نه..
چرا‌..
یه چوبدستی هم توی اون یکی دستش بود که جرقه‌های نارنجی رنگ، هر لحظه امکان داشت از نوکش سرک بکشن بیرون.

- می‌دونین؟! نه.. مطمئنم نمی‌دونین! ینی خودتون رو زدین به نفهمی! ولی من دلم می‌خواد همین الان سه‌سوته جفتتون رو نفله کنم! دلم می‌خواد خلاصتون کنم از دست این زندگی نکبت‌باری که برای خودم و خودتون ساختین! چون لباسام همه‌ش بوی اینا رو می‌ده! چون یه سال آزگاره که منِ بدبخت، عین تسترال خودم رو دارم خسته می‌کنم و خرجیِ خودم و خودتون رو در میارم، ولی شماها هی از اونور، دودش می‌کنین! بطری‌ش می‌کنین! شیشه‌ش می‌کنین! مورفین ـش می‌کنین!

قلبش داشت تُندتُند می‌زد و دستای مُشت‌کرده‌ش می‌لرزیدن. خودشم نفهمید چطوری صداش تا اون حد بالا اومده بود.
- چون جفتتون مشنگین! چون از جفتتون متنفرم!

یه صدایی توی ذهنش پیچید: اونا که الان مَستن و توی عالم دیگه‌این. نمی‌شنون چی می‌گی. چرا خودت رو خسته می‌کنی؟
یه صدای دیگه‌ای هم جوابش رو داد: اگه نمی‌تونم با حرفام، گوشاشون رو پُر کنم، لااقل دلم که خالی می‌شه!
و احساس کرد صدای اولی خاموش شد.

- ولی اونقدر برام بی‌ارزشین که حتی دلم نمیاد یه طلسم حروم‌تون کنم!

دوتاشون غلت سنگینی خوردن و کلمات نامفهومی به زبون آوردن.

- چون..

انگشت اشاره‌‌‌ش رو به سمتِ.. هممم.. باباش که نه.. به سمتِ بابای سابقش گرفت. توی ذهنش، دنبال کلمه‌ای گشت. کلمه‌ای که لایقِ بابای سابقش باشه.
کلمه‌ای که بتونه قشنگ توصیفش کنه.
کلمه‌ای که..
ها!

- چون تو یه عنتونین ـی!

هنوزم نفس‌نفس می‌زد.‌ ولی لبخندش برگشت روی صورتش‌.
آره!
اون یه عنتونین بود.
اون از یه عنتونین، دست کمی نداشت.
یه عنتونین صفتِ به تمام معنا!

- و توئم یه گورپانایی!

اینو خطاب به مامان سابقش گفت. یه گورپانا.. به نظرش کاملاً برازنده‌ش بود. آره! چرا مامان‌بزرگش همچین اسم قشنگی رو براش نذاشت؟
واقعا چرا؟!

زیـــــــــــــــــــــنگ!

چراش بخوره تو سر جفتشون!
چه اهمیتی داشت اسم اون زنیکه چی باشه، وقتی که زنگِ خونه به صدا اومده بود؟!
وقتی که انگار آبشارِ پرآبی، اون آتیشِ توی سینه‌ی یوآن رو خاموش کرد.
و..
وقتی که اونا رسیده بودن..!

برای آخرین بار به همه‌چی نگاه کرد. به خونه. به دیوار. به عنتونین. به گورپانا. به همه‌چی!
و با صدای بلندی خندید.

- خوش بگذره بهتون!

روی پاشنه‌ی پا چرخید..
و رفت!
رفت تو دل حیاطِ مه‌آلود. به سمتِ در خونه.
کفشاش، نوبتی روی کاشی‌های قرمز می‌نشستن. راستش تو اون لحظه، احساس می‌کرد روی فرش قرمز قدم می‌زد. نه کاشی!
آجرهای دو طرفِ دیوار هم انگار حضار و تماشاچی‌هایی بودن که مدام براش کف می‌زدن، سوت می‌کشیدن، پوسترهاش رو بالا می‌گرفتن، هواش رو داشتن!
گربه‌ی حناییِ روی دیوار داشت نگاش می‌کرد.
درخت نگاش می‌کرد‌.
شلنگ نگاش می‌کرد‌.
دمپایی نگاش می‌کرد.
کنتورِ برق نگاش می‌کرد.
همه داشتن نگاش می‌کردن‌.
همه و همه!
وقتی که آروم و بی‌سروصدا در رو باز کرد..

- ما اومدیــــم، یوآن!
- عه؟ این یوآنه؟ همون ‌پسره‌ی بی‌شعوری که..
- ریگولوس!
- آخه از قیافه‌ش معلومه بی‌شعوره. تابلوئه کله تو مغزش هم نداره.
- ریگولوس.. یه مقدار اگه امکانش هس.. اوهوم. به هر حال، آماده‌ای رفیق؟ حیّ‌و‌حاضری؟ کم و کسری، چیزی نداری؟

هیچی نشنید. هیچی!
مات و مبهوت به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بود که یهو، نیشِش، کم‌کم تا فرق سرش باز شد.
بی‌توجه به هر زهرمار و کوفتی که متحمل شده بود..
بی‌تفاوت نسبت به اتفاقات گذشته و آدمایی که پشت سرش، خمار و مست و علیل، مثل زامبی‌ها یه گوشه می‌خزیدن..
و حالا..
درست رو‌به‌روی آینده‌ش وایساده بود.. مقابل یه سرنوشت جدید. آدمای جدید. دوستای جدید. خونه‌ و خونواده‌ی جدید.
شایدم یه یوآن جدید!

هی، یوآن! گذشته رو تُف‌مالی کن و بندازش توی سطلِ آشغال، بای بای!
وقتشه که دستِ آینده‌ت رو محکم و صمیمانه فشار بدی..
و ولش نکنی..!

- سلام!

و دلش داشت با تموم وجود فریاد می‌زد!
زندگیش شروع شده بود!
مثل یه نی‌نیِ سیزده ساله..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۳۹ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
- میـــــــو!

به اُمیدِ اینکه این‌دفعه سرابی در کار نباشد، بــرقـی در اعـمـاقِ چشمانش درخشید و مطابقِ میلِ شکمِ غُرغُرواش، همچون آذرخش به سمت کیسه‌ی زباله‌ی وسط خیابان حمله‌ور شد.
نوکِ پنجه‌هایش، دست‌به‌کار نشده بودند که لحظه‌ای مردد ماند.
و همین‌که دو غرّش ناگهانی هراس‌انگیز از پشتِ سرش به گوشش رسید، نِیزه‌وار، فوراً به سمتِ چپ جهید.

- ایــــــــــــــســـت!

ثانیه‌ای بعد، آن قسمت از خیابان، برای لحظاتی در رنگ‌های آبی و قرمزِ آژیرِ ماشین پلیسی غوطه‌ور شد که در حال تعقیبِ موتور سیکلتی با دو سرنشین بود و چشمانِ گربه‌ی سیاهِ مدفون در زباله‌ها نیز، به دنبالِ هردو.

- حولو باس حتماً اون دُکمه‌ی صاب‌مُرده رو می‌زدی، روبـــان؟!

راننده‌ی موتور سیکلت که "روبان" نامیده شده بود، با دستپاچگی نگاهی به آینه‌ی گِردِ بغل دستش انداخت.
چهره‌ی نیمه‌سوخته‌ و البته، شاکی و عاصیِ سرنشینِ همراهش را می‌دید و جلوتر از آن، قیافه‌ی بی‌رنگ و روی خودش را. ماشین پلیس نیز ظاهراً فاصله‌ی بسیاری با آن‌ها داشت.
امّا با این حال، به خوبی می‌دانست که آینه‌ها، اشیاء را از آنچه که واقعاً هست، دورتر نشان می‌دهند.
- داد و هوار سرم نکن حالا، بولدوزر! من چه می‌دونستم آخه؟! همش تقصیر رکسانه! هیچی ننوشته زیرِ دُکمه‌های این لعنتیِ قُراضــه!

"بولدوزر" که در برابرِ تکان‌های متوالیِ موتور، سعی می‌کرد سِفت بنشیند، پشتِ سرش را کاوید و فریادِ "بهتون اخطار می‌دم ایـــــــست!"ِ یکی از افسران را شنید که برای چندمین بار، بینِ بال‌های سهمگینِ باد، گُم شد.
- نه بیا! همینو کم داشتیم که سفارشی و جلدی به کلکسیونِ بدبختی‌آم اضاف شد! هــــــعــــی... مادرِ مرحومت بگرید به حال و احوالت، بودلرِ ارشدِ خـــعــلی بدشانـ...
- می‌شه یه دقه حرف نزنی، ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟!

از این واهمه داشت که مبادا بودلرِ ارشد در اقدامی مرگبار و دیوانه‌‌وارانه، فجاتاً از روی موتور، با پَرِشی مرتفع، خود را به قاصدکی شناور در بینِ زمین و آسمان برساند و مثل خلبانی آویزان به کـایـت، به سوی خانه‌ی دوازدهم گریمولد به پــرواز در آیــد.
البته هـیـچ "نباید" و "خطرناکه!"ای، مانعِ آن دخترِ روبان‌به‌سَــر نمی‌شـد..
به قول خودش، قـهـرمـانـانـه!
امّا حقیقتاً..
حـمـاقـتـانـه!

لحظاتی بعد، افسر هَریسون، پس از مشاهده‌ی تغییر جهتِ فوق العاده سریعِ موتور سیکلت و ورود آن به خیابانِ فرعی، با دستانی مُشت‌کرده و لرزان، رو به افسر برَدشاو گفت:
- مثل اینکه خیلی هفت خطّــن! ولی نمیتونن از زیـر چنگـمـون در بــرن!

برَدشاو سرش را تکان داد و با نگاه مُصَمّمی روی فرمانِ ماشین خم شد.

پسرِ مو نارنجی، دوباره پشت سرش را پایید و وقتی دید که لحظه به لحظه از فاصله‌شان کاسته می‌شد، حلقه‌ی محاصره‌ی دستکش‌های چرمیِ سیاهش را به دورِ فرمانِ موتور تنگ‌تر کرد.

- وقتشه که میانبُر بزنیم.
- نـــه بـــااااو! فعلاً همین مسیرو تا تَش بیگی بریم!
- ولی اگه میانبرِ بزنیم..

کوچه‌ای باریک در سمت راست، توجهش را جلب کرد.
- آها! اوناهاش! اون کوچه! خــودشه! مطمئنم گُمِمون میکنــن!
- فَخَط ما رو از این اوضاعِ تسترال تو تسترالیِ کوفتی نجات بـــده!
- خودم می‌دونم چیکار کنم. کل نقشه‌ی لندن رو عیــن کفِ دستم بلدم!

و فرمانِ موتور را به سمتِ آن کوچه چرخاند. با نیم‌چه لبخندی بر لبش، از این مطمئن بود که هیچ ماشینی نمی‌توانست وارد کوچه‌ای به آن باریکی شود.
قلبش در درون سینه‌اش آرام و قرار نداشت. این کوچه، همانی بود که راه بازگشت‌شان را به سوی خانه‌ی گریمولد هموار می‌کـ...

- اوه اوه!
- وات دِ..

با دهانی نیمه‌باز و دست و پاهایی که انگار افعیِ زهرداری فجاتاً به دور آنها حلقه زده باشد، به رو‌به‌رویشان زل زده بودند. با اندک اُمیدی که در دل داشتند، سعی می‌کردند چیزی را که چشمانشان به تصویر می‌کشیدند، شوخی‌ای مسخره‌ و نابه‌جا به حساب آورند.

- باورم نمیشه..

امّا چه باورشان می‌شد، چه نمی‌شد، به هر حال چراغِ جلوییِ موتور سیکلت، بی‌تعارف و رُک و پوست‌کنده، دیواری را در جلویشان در معرض نمایش قرار داده بود.
چـه عــالــی!
کـوچــه بُــن بــسـت بــود!
این کوچه، همانی بود که راهِ بازگشت‌شان به سوی خانه‌‌ و کاشانه‌شان را با نیشخندی تلخ، می‌بست، قفل می‌کرد و کلید طلایی‌اش را می‌بلعید.

نگاهی به عقب انداختند. دیگر دیر شده بود. ماشین پلیس در آستانه‌ی کوچه توقف کرده و چراغ آبی و قرمزش موذیانه‌تر از همیشه چشمک میزد. چراغی که هیچ مجرمی نمی‌توانست با آن ارتباط خوشایندی برقرار کند. مخصوصا از نوعِ تقریباً بی‌گناهش!

- روبـــان؟!
- هــوم؟
- میدونی الان دقـیقاً دارم به چی فک میکـنم؟
- دقیقاً.. نــه.. به چی؟

و چشمانِ فاقدِ برق و زرقِ یوآن شانس آوردند که نیم‌رُخِ سالم قاصدک‌باز به سمت او چرخید. هر چند که دیدنِ ابروهای کج و معوجِ همین‌یکی رُخَش هم برای دوچندان‌کردنِ ضربانِ قلبش کافی بود.

- به اینکه الان چی‌طو دکوراسیونِ قیافه‌ی مبارکِ حضرت‌عالی رو کُلّهُم یه‌جا باهم بزنم بیارم پایین!

و قبل از اینکه فرصت کند مُشت‌هایش را به سمت یقه‌‌‌ی روباه دراز کند و واقعاً دخلش را بیاورد، هریسون و به دنبال او، بردشاو از ماشین پیاده شدند و فوراً به سمت آن‌ها جلو رفتند.

- لعنت بهت، روبان!

کاش هرگز آن حسِ کنجکاویِ همیشگی، گریبان‌گیرش نمی‌شد و آن دکمه‌ی سحرآمیز را فشار نمی‌داد.
کاش..!

- بـــه بـــه! از اینورا؟! حیف که نشد تعقیب و گریزمون بیشتر از این ادامه داشته باشه!

با دقّت به هر دو نوجوان بی‌چاره‌ای که در دامش افتاده بودند، خیره شد.
یکی پسر بود، دیگری دختر. یکی با موهای نارنجی و آتشین، دیگری موهای قهوه‌ایش را با روبان صورتی رنگی بسته بود. یکی چهره‌ی زیبایش و مخصوصاً چشمان آبی‌اش از رنگ و رو افتاده بود، دیگری نگاه ظاهراً مُصممش لابه‌لای چهره‌ی خط‌خطی و پُر از زخمش، گم و گور بود.

- دوتا بچه؟! این موقع شب با این سرعت و عجله داشتین کجا می‌رفتین؟!
- داشتیم برمی‌گشتیم خونه. پرابلم؟!

دروغ چرا؟! واقعاً مقصد آن‌ها، خانه‌ی دوازدهم گریمولد بود. امّا گویا هریسون گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.
- مثل اینکه خیلی دوست دارین "دروغ گفتن به افسرای پلیس" رو هم به لیست جرائمتون اضافه کنیم.

ابروهای روباه، به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند.
- لیست جرائم؟!

بردشاو سری تکان‌داد و دفترچه‌اش را باز کرد.
- به اخطارِ ایستِ افسر هریسون توجه نکردین، با سرعت غیر مجازم که می‌رفتین، از چراغ قرمزم که راحت گذشتین، کلاه ایمنی هم که همراهتون نیس، حرکت مارپیچ و حرکات نمایشی هم داشتین! .. بازم بگم؟

- ولی فک نکنم خیلی سرعتمون بالا رفته باشه ها! فقط یه خورده بودا! چون.. همم.. یه کار فوری پیش اومده بود، یه پاترونوس فرستـ..

نفسِ یوآن با لگدی که ویولت یواشکی به پایش زد، در سینه‌اش حبس شد.
- فی الواقع منظورش اینه که بِمون زنگ زدن! اوهوم!

امّا بردشاو دوباره دفترچه‌اش را باز کرد و در حالی که کلماتی را در آن یادداشت می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- اســتـــفــاده از.. تــلــفــن هــمــراه.. حــیــن.. رانــدن مــوتــور.

و قبل از اینکه ویولت سعی کند چیزی بگوید، این هریسون بود که با لحنی نیش‌دار پرسید:
- هوووم.. راستی نگفتی صورتت چی شده؟ نکنه توی جریان دزدی، خیلیم موفق نبودی و همچین بلایی سرت اومده.

لبِ خندان و ابروی بالا آمده‌ی ویولت امّا، ظاهراً حاکی از چیز دیگری بود.
- اینو می‌گی؟ نُچ داوش! این زخمی که می‌بینی، یادگاری خعلی نفیسیه، راستش رو بخوای. یه کادوی متفاوت از رفیق‌مون، شاخدم مجـ..

درد خفیفی در پهلویش، مانعِ ادامه‌ی جمله‌اش شد و یوآن سعی کرد با لبخندی تصنعی، فوراً جبران کند.
- اممم.. شوخی می‌کنه. می‌دونین چیه؟ راستش، یه مشکل کوچولو برا اگزوزِ موتور پیش اومده بود، بعد اینم عشقِ مکانیکه، اومد راست و ریستش کنه، همچین آچار رو چپوند که.. اگزوزه درجا ترکید و.. اینم این شکلی شد قیافه‌ش.. بــــلــه!

لبخندش به تدریج با تماشای ابروهای گره‌‌خورده‌ی هریسون محو شد.

- بسه دیگه! زرنگ بازی در نیارین، جفتتون تو دردسر بزرگی افتادین و راه فراری نیس! .. بردشاو؟ زود باش این دوتا رو دستگیر کن! یه خورده آب‌خُنک حالشون رو جا میاره!

و یوآنی که از همان ابتدا سرجایش خشکش زده بود، لحظه‌ای بعد، ناگهان، سنگینیِ فشارِ حلقه‌ی محاصره‌ی دست‌بند را بر دورِ مُچِ دست راستش احساس کرد.

- دوباره دَس به داوش کوچیکه‌مون بزنی، زدی‌آ!

قلب منجمدِ سرمای کوچه، در آتــشِ مُلتهبِ هشدارِ ویولت، ذوب شــد.
چوبدستی‌اش را همچون شمشیرِ تـیز و بُرَنده‌ای، دو دستی چسبیده و مستقیماً به سمتِ دو افسر نشانه گرفته بود.
این درست بود که دستانش بطور غیر‌قابل کنترلی می‌لرزیدند. آن هم نه به خاطر سرمای گزنده و بی‌امان!
این صحیح بود که حتی غریبه‌ها هم او را ننگ روونا می‌خواندند.
حتی در این هم هیچ شکی نبود که با حماقت‌هایش، بارها و بارها، کار دست خود داده بود.
همه چیز درست و صحیح..
ولی هرچه که بود..
یک ویولت بودلر، هیچ‌وقت زیر دوستانش را خالی نمی‌کرد. هیچ‌وقت آنها را به حال خود، تک و تنها نمی‌گذاشت.
هـرگــز! تـحـت هیــچ شـرایـطـی! و به هـــیچ وجـه!

- خب.. یه کمی هم خندیدیم. مثل اینکه دختر کوچولوی ما قراره با یه چوب بستنی بهمون حمله کنه.

ولی نیشخندش، هنوز هم برجسته‌ترین قسمتِ چهره‌ی خط‌خطی و درب‌و‌داغانش بود.
- با همین چوب بستنی میتونم پرپرت کنم تو آسمون‌آ. اون وقته که خودت می‌شی قاصدک!

هریسون که انگار چیزی از حرف‌های بودلر ارشد نفهمیده بود، با دهانی نیمه‌باز به او خیره ماند. سپس رو به بردشاو نعره زد:
- اونو ول کـن! اول این دخـتره‌ی دیـوونـه رو دسـتگیرش کــن!

بردشاو دست‌بند به دست، به سمت ویولت قدم برداشت. غافل از اینکه این یکی طعمه‌اش، مات و مبهوت، سرجایش میخکوب نشده بود.
و مهم‌تر از آن، واقعاً با هیچکس شوخی نداشت.

- خودت خواستی..!

و همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد!
یوآنی که فریادی‌ از ته دلش برخاست امّا در برابر گلوی خشک و منقبضش ناکام ماند.
ویولتی که با چشمانی بسته، زیر لب، کلمات عجیبی را به زبان آورد.
نور بنفش رنگی که لحظه‌ای انتهای کوچه را از آغوش تاریکی رها ساخت و متعاقب آن، بردشاوی که ناگهان به پرواز در آمد، به هریسون برخورد و هردو با شــدّت، به شیشه‌ی جلوی ماشین اصابت کردند و داخل آن پرت شدند.

- ویولت..

نفس‌نفس‌زنان و با چشمانی باز، به داخل ماشین خیره شده بود.
- فک نکنم زنده باشن.. هوم؟

و لحظاتی بعد، نیشش کم‌کم تا بناگوش باز شد.
- یــــِــــس! جانمــی جــــان! قشنگ نفله‌شون کردی! آررره! ایــــول! کارت عــــالی بود! دمت گـــــرم! براوو! اکسلــنت! می‌خوامت! خــــیلی می‌خوامت! کارت درستــه! خـــیلی..

و قبل از اینکه مشتش را پیروزمندانه در هوا تکان بدهد، دست‌بند باز شد، از دستش افتاد و متعاقب آن، ویولت یقه‌اش را از پشت گرفت و او را به سمت موتور سیکلت هُل داد.

- زودتر بِجُنب تا تو رو هم نفله نکردم!

اندکی بعد، موتور نعره‌ای سر داد و به همراه هر دو سوارش، فوراً از آن کوچه‌ی سرد و تنگ، به بیرون گریخت.

- ولی می‌گما ویولـ..
- روبان، دوستانه بِت پیشنهاد می‌کنم که فعلاً حلقومت رو بسته نیگه داری. خعلی دارم خودمو کنترل می‌کنم که فک نکنم به اینکه چی‌طو بعداً دخلتو بیارم!
- آخه چرا؟!
- چرا نداره. تا تو باشی و دیگه دست به هر زهرماری که نمی‌دونی چه کوفتیه، نزنی! شیرفهم شد حالا؟!

"بــلــه"ی خـشـک و کـم‌جانِ یوآن، حتی به گوشِ خودش هم نرسید.
ویولت امّــا بی‌توجه به او، چپ ‌و راستِ خیابان را از نظر گذراند. بالا و پایینش را هم. انگار حسّی در درونش او را وسوسه می‌کرد که بالاخره خود را از شرّ ترکِ نه‌چندان دنجِ موتور رها کند و به تنهایی و بر فرازِ آسمــان، راهی خانه‌شان شود.
به دنبال چیز کوچک، لطیف و نرمی می‌گشت.
به دنبال..
- هی، اینجاها قاصدک پیدا نمی‌شه؟

یوآن خندید و نوک بینی‌اش را خاراند.
- راه‌های دیگه‌ای هم هستن که باعث می‌شن اون ورِ صورتت سالم بمونه لااقل، سرکار خانم ویولت بودلُرِ سـوپـرهیــرو!

پوزخند شرارت‌باری زد، روی فرمان خم شد و سعی کرد جواب احتمالا تُند و تهدیدآمیز ویولت را نشنود.

- منو می‌ترسونی؟! من بـی‌نـظـیـرتـریـن ـم! دفه‌ی آخرتم باشه اون اراجیف رو بِم می‌گی‌آ! دفه‌ی دیگه همچی می‌زنم تو سرت‌ که صدای کله‌اژدری بدی‌آ! خیلیم که بِت رحم کردم سرِ اِمشب!

و پشت به یوآن که حالا دیوانه‌وار قاه‌قاه می‌خندید، چینی بر پیشانی‌اش انداخت و چشمانش را کمی تنگ کرد.
- خبالا! مثلاً چه راهی؟

روباه، برای لحظاتی، فرمان را رها و دستکش‌هایش را سرِ جایشان محکم‌تر کرد.
- مثلاً.. اون!

انگشت اشاره‌اش به سمت آسمان دراز شده بود. جایی که حالا دیگر کم‌کم خورشید، خمیازه‌کشان، سروکله‌اش را از پشتِ کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده، نمایان می‌ساخت و اولین پرتوهای تابناک و درخشنده‌اش، ابرها را به این‌سو و آن‌سو هُل می‌دادند، با هیجان و شعف خاصی به طرف زمین هجوم می‌آوردند و سطحِ تشنه‌ی گرمای آن را جلا می‌بخشیدند.

- بذ بینم شوماخر آبرکرومبی چی تو آستینش حیّ‌وحاضر داره ‌واسمون؟!
- عه؟ باشه! پس سِــفــت بـچـســب!

و با چشمانی برّاق و دهانی که شور و شوقی درونی به آن اجازه نمی‌داد به این سادگی‌ها بسته شود، مُشتش را به بدنه‌ی موتور کوباند.
- بــه ســرعتِ بــاد بِتـــــاز، اِی تــک‌تــــاز!

و قبل از اینکه فریاد "هـــــــــی!!"ِ بودلر ارشد، همچون مواد مُذابی گُداخته، راهِ پُر پیچ‌و‌خَمِ حنجره‌اش را طی کند و با تمام وجود به بیرون پاشیده شود، غُرّشِ مغرورانه‌ی موتور، سـکــوتِ سنگینِ شــب را در هم شـکـسـت.
روی سرعت‌گیر لغزید.
و اوج گرفـت.
انگار که مسیرشان، جاده‌ای نامرئی به سمت آسمان بیکران بود و خط‌کشی‌هایش هم، نورِ سرخِ کشیده‌ای که از چراغِ عقبِ موتور نشأت می‌گرفت و شمشیرِ چشمک‌زنش را از میان ابرهای تیره و عبوس، مقتدرانه عبور می‌داد.

و شاید..
اگر سانتا و گوزن‌هایش آن‌طرف‌ها پیدایشان می‌شد، احتمالاً جلوی ابهت آن دو موتورسوار، ناچاراً لنگ می‌انداختند.
چراکه هیچکس نمی‌دانست نعره‌ی بنفشِ "مـــن پـــادشـــاه آسمـــونـــــــم!" به همراه قهقهه‌ی نارنجیِ جنون‌آمیزی، دقیقاً از کجا، دلِ آسمانِ به آن بزرگی را به لرزه در آوردند!
از لـا‌بـه‌لـای ابـرهـا؟
از پـشـتِ آن‌هـا؟
از بـی‌نـهـایـت؟
و یا حتی..
از فـــراتـــر از آن..؟!‌


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ ۱۰:۳۳:۳۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ ۲۰:۲۹:۳۶

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
به به! ببین کی اینجاس! آریانا مایتابه دور!
به نظرم باید زودتر از اینا روی قلم پر می نشستی!
من سوالا رو می سپرم به سوسک قرچ شده و بقیه ی دوستان، ولی سه تا سوال ازت دارم!

اول اینکه.. اون اولا که تازه از سایت سر در آورده بودی، یوزرنیم ـت اسم حقیقیت بود در واقع! و یادمه که سوژه شدی برای یه مدت کوتاه توی چت باکس و توئم خبر نداشتی!
خب، همه مون اینجا هستیم تا یه بُعد تمام جادویی از خودمون نشون بدیم.
اینکه بعضی وقتا اسم واقعیت رو توی لیست آنلاین ها یا جاهای دیگه میدیدی، حس ناجوری بهت دس نمیداد؟
که مثلا بگی کاش با یه اسم دیگه عضو میشدم، نه با اسم واقعیم؟

دومیش.. یادمه همون اول اومدی و یه تاپیک ایجاد کردی، تحت عنوان "یه هری جدید بسازین" که یادم نیس واکنش ناظر مطالب اشتراکی چی بود دقیقا!
یه مدت بعدش با فلورانسو خوب شروع کردی و الانم که با آریانا پیشرفت خیلی خوبی داشتی.
ولی سوالم اینه که اون لحظه که دیدی تاپیک "یه هری جدید بسازین" حذف شد، چه حسی داشتی؟ دلخور نشدی که همون اول کار، چرا اولین پستت رو حذف کردن؟ یا حتی فکرهای دیگه!
مثلا این پیچیده بودن ابتدایی قسمت های مختلف سایت باعث بشه احساس گم و گور بودن بهت دس بده؟ یا حتی بعدش احساس ناراحتی کنی و همون اول کار منصرف شی و بری؟!
در کل میخوام بپرسم که دقیقا چی شد که با اوضاع و اتمسفر و قوانین و جو سایت آشنا شدی و الانم یه عضو کاملا پخته و کار بلد هستی و میدونی که چیکار کنی.
سیر تکاملی عضو تازه واردی که الان آریانا دامبلدوره و زندانبان آزکابان هم هس رو میخوام بدونم دقیقا چطور بوده؟!

و سومیش.. نظرت درباره "فرار از آزکابان" چیه؟ تا چه حد تجربه خوبی/بدی بوده برات؟ نظرت درباره قوانین و شرایطش چیه؟ میتونست از این بهترم باشه؟
هممم.. یه جوری جواب بده که کاهوها و گوجه فرنگیا و لنگه کفشا احضار نشن و گیس و گیس کشی هم شاهد نباشیم این وسط!


If you smell what THE RASOO is cooking!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.