هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
خانه مرلین و مورگانا - روز اول

دوربین روی مرد نقابداری چرخید که از قضا، چندین و چند بار با رنک "بهترین گیبن تمام اعصار" دل همه آحاد جامعه جادوگری را برده بود. نقابدار مذکور که سنگینی نگاه دوربین را روی شانه اش حس میکرد، با چندین افکت سینمایی و کماندویی به پشت بوته ای پرید و خودش را پنهان کرد.
گیبن، خودش را بین خارهای بوته فرو کرد و از بین آنها، نگاهی به پیامبرانی انداخت که در خانه شان نشسته بودند و بِر و بِر به در و دیوار نگاه میکردند.

مرلین:
دیوار:
مورگانا:
همچنان دیوار:

دیری نگذشت که پیامبران دریافتند که اصولا دیوار موجودی نیست که بشود به آن زل زد. پس هرکدام، GALAXY S6 خود را از جیب در آوردند و به وایفای همسایه وصل شدند.

این بار هم، چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان مرلین داد زد:
-بالاخره آپدیت کِلَش اومد.

پیغمبره جماعت، موجودی بس خفن و فول آپشن است. همیشه هم یک چیزی شبیه منوی پیغمبرگی در جیبش پنهان است. با این منو، پیغمبره ها میتوانند هر چیزی اعم از چت باکس کوییدیچ، سوسکی قرچ شده، ایکس باکس وان یا حتی شکم هاگرید را از جیبشان در بیاورند و به این طرف و آن طرف پرتاب کنند. این بار، مورگانا ماهیتابه ای را از جیبش درآورد و به سمت مرلین پرتاب کرد. پیغمبره بلندتر از شوهرش داد زد:
-صد دفعه بهت گفتم وسط جلسه های غیرحضوری من با نمیسیا هام داد نزن. اسکایپ می ترسه قطع میشه!

ماهیتابه مستقیم روی بینی مرلین فرود آمد. او با صدایی تو دماغی، بلندتر از همسرش داد زد:
-ولی آپدیت بزرگ کِلَش اوبَده. نبیتونم داد نزنَب!
-آپدیت و بازیات مث این ماهیتابه بخوره تو سرت!

مرلین، آنقدر عصبانی شد که از گوش هایش دود بیرون زد. مرلین، آنقدر عصبانی شد که از دود هایی که از گوشش بیرون آمده بود هم دود بیرون زد!
مرلین دیگر تاب نیاورد. ازجایش بلند شد و جامه درید و به سبک بروسلی فیگور گرفت. آن طرف هم، مورگانا به کمک رزهایش بلند شد و اینجوری آماده مقابله به مثل شد!
بالاتر از هردویشان، روی هوا نمودار health هر کدام ظاهر شد و پشت بندش، یک یارویی با صدای وحشتناکش ندا سر داد که:
-ROUND ONE! FIGHT

با اعلام جنگ، زن و شوهر غوداااا کنان به طرف هم پریدند و مشت و لگد پراندند.

گیبن با خودش فکر کرد که چگونه می تواند چند روز آینده را با این وضعیت سر کند و از فکرش پوکرفیس شد و ترکید!

ذرات گیبن معلق در هوا:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۹ ۲۲:۴۰:۲۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
تف تشت vs. تنبلای زوپسی



آب دهن شماره 2


صدای فریادی در فضای غار بزرگ طنین انداز شد.
-هیـــــدینا! هیـــــدینا! تصویر کوچک شده


غار بزرگ که خانه ی غول های غارنشین بود، در جشن و پایکوبی کامل قرار داشت. موجوداتی زرد رنگ و مینیون نام، دور آتش بزرگی جمع شده بودند و در برابر چشمان غول های عظیم الجثه ی روبرویشان، مشغول رقص و نواختن آهنگ بودند. اینکه مینیون چیست و این موجودات چه ربطی به کوییدیچ دارند و چرا داشتند پا می کوفتند و دست می زدند به ما ربط خاصی ندارد. موضوع اصلی، غول هایی بودند که نمایش آن ها را تماشا می کردند که اتفاقا یکی از آن ها، مادر نیمه غولی به نام روبیوس هاگرید بود.
فریدولفا، در گوشه ای از غار نشسته بود و با دهانی باز به نمایش مینیون ها نگاه میکرد. فرید -که از قضا ف ـَش ساکن بود- همینطور به نمایش بی سر و ته نگاه میکرد و دهانش باز و بازتر می شد... غول، آنقدر نگاه کرد و دهانش را باز گذاشت تا اینکه یک دفعه نامه ای با شکل و شمایل موشک از در غار وارد شد و یکراست رفت توی دهانش!
-فرید احساس میکرد یه نامه از طرف پسرش، هاگرید که اونو به ورزشگاه نقش جهان دعوت میکرد رو قورت داد. همینطور احساس میکرد که نقش جهان مذکور در حال تعمیر بود.

با این حرف مادر هاگرید، تعدادی از غول های دور و برش به او نگاه کردند و با شور و شوق گفتند:
-هـــــاگریـــــد؟

فرید که شکمش را می مالید و در آستانه بادگلوی عظیمی بود، گفت:
-هـــا! هاگریـــــد!

غول ها، خوشحال و خندان از اینکه بالاخره می توانند فامیل دور و درازشان را ببینند، قلنج شکستند و از جا برخاستند. هرکدامشان، چندین تکه سنگ بزرگ را در جیب جا کردند و فریاد زنان و چماق در سر کوبان به سمت خارج غار دویدند. البته لازم به ذکر نیست که در حین دویدنشان، هزاران مینیون را نیز له کردند و باعث انقراض نسلشان شدند!

همان لحظه - زیر نور ماه - کوچه پس کوچه های لندن

-وینکی جنِ پست پیشتاز؟
-ولی تو که فقط نامه رو به شکل موشک پرتاب کردی.
-وینکی اعتقاد داشت راه های قدیمی همیشه بهتر و سریعتر بود. وینکی همین الانش هم تونست صدای غول هایی که نامه رو دریافت کردن رو شنید.

اعضای تیم تف تشت، همچنان که در حالت پوکرفیس مانده بودند، به یکدیگر نگاه کردند. ورونیکا گفت:
-خب؛ این از اولیای اولین بازیکنمون. بعدی کیه؟

هاگرید، دستمالی از جیبش بیرون آورد و در آن فین کرد.
-من بوتانیکال اسلیمینگ این کار رو به همه پیشنهاد میکنم. خیلی سبکتون میکنه. احساس میکنم تو یه ماه، هفت کیلو وزن کم کردم.

اعضای تیم، بی توجه به توصیه های هاگرید، سرشان را به سمت دامبلدور چرخاندند و موذیانه به او نگاه کردند.

-چیه فرزندان روشنایی و تاریکی؟ نبینم تو چشاتون بشینه شبنم! شما عزیز دلمین؛ شما عزیز دلمین.
-دِلفین ننَه؟ دِلفین چیَه؟

دامبلدور کمی دقت کرد و متوجه شد که شبنم درون چشم کسی ننشسته است. اصولا شبنم درون چشم کسی جا خوش نمی کند. شبنم قطره‌ای کوچک از آب است که در شب‌های مرطوب بر روی گیاهان ظاهر می‌گردد. بنابراین اگر بخواهید شبنم در چشمتان داشته باشید، باید بروید خودتان را با چندتا سلول گیاهی پیوند بزنید تا به موجودی نیمه گیاه تبدیل شوید!
دامبلدور کمی فکرش را به کار انداخت و دلیل نگاه های موذیانه هم تیمی هایش را فهمید.
-اوه! اوه!
-وینکی خواست برای مادر پشمک هم موشک فرستاد.
-فرزند تاریکی؛ ننه کندرا الان زیر قبره.
-وینکی جن دانشمند بود. وینکی موشک قبرشکن ساخت و ننه ی زیرخاکی رو به روی خاک برگردوند.

تف تشتی ها، موجودات بسیار جوگیری بودند. بنابراین به محض اینکه پیشنهاد جن خانگی را شنیدند، بیل برداشتند و شال و کلاه کردند و رفتند به سمت قبرستان تا کندرا را از قبر در بیاورند.

دامبلدور:

فلش فوروارد - ورزشگاه

-بازیکنان دو تیم آروم آروم وارد ورزشگاه میشن. لازم به ذکره که همونطور که می دونین این بار به خواست خود والدین بازیکنای تف تشت، اونا میتونن روی جارو همراه با بچه هاشون بشینن تا از اونا مراقبت کنن. با این حال هنوز هم بازیکنای تف تشت به دلیل نامعلومی دارن از تنبل های زوپسی فاصله می گیرن. نمیدونم چرا الادورا بلک داره به سمت جاروی مشترک دامبلدور و مادرش حرکت میکنه.

والدین تیمارستانی ها از جمله مادر دامبلدور، با طنابی به پشت فرزندانشان بسته شده بودند. تف تشتی ها برای اینکه کندرا زنده به نظر بیاید، روی عینکی چشم کشیده و آن را به چشمانش زده بودند و دهانش را اینطوری رنگ کرده بودند.
الادورا کنار کندرا توقف کرد و موبایلی که در دستش بود را روبرویش نگه داشت. بعد، با یک حرکت سریع دکمه عکس را زد.
-هاه! اینم یه سلفی با جوکر!

و در حالیکه دور میشد تبرزینش را برای وینکی و ایل تبارش که روی هم نشسته بودند، تکان داد.
وینکی و خانواده از ترس به خودشان لرزیدند.

فلش بک - قبرستان

ورونیکا اره اش را روی شانه وینکی گذاشت و داد زد:
-جن بد! میگم برو ولـی بیار. چهل و پنج تا قبر کَندی! بسِته دیگه. عااااااا!
-وینکی جن پرکار بود. وینکی باید کل قبرها رو کند تا زامبیا برای بیرون اومدن از قبرشون اذیت نشد.

از وقتی که اعضای تف تشت، پایشان را توی قبرستان گذاشته بودند، وینکی موتورش را روشن و همه مرده های بدبخت را نبش قبر کرده بود. هرچقدر هم که به او می گفتند: «بسه! نکن دیگه. ننه دامبلو در آوردیم. ننه بقیه ـشونو در نیار دیگه.» به گوشش نمی رفت که نمی رفت.
ورونیکا اره اش را به سمت گردن جن تکان داد.

-وینکی حتی اگه سرش رفت هم وظایفشو انجام داد. وینکی جن خووب؟
-وینکی جن افتضاح! وینکی برای اینکه متوسط شد باید رفت ولی ـشو پیدا کرد. وینکی برای اینکه جن خوب شد تونست به عنوان bonus level، سر راهش به شیرینی فروشی رفت و برای این ناپلئونی کوچولو هم یه ولی پیدا...

پـــــاق!

هنوز حرف ورونیکا تمام نشده بود که وینکی غیبش زد. بیلِ معلق در هوا، یک نگاهی به دور و برش کرد و وقتی دید بدون هیچ تکیه گاهی در هوا معلق است، بسیار متعجب شد و کورتیزول ترشح کرد و افتاد مُرد!

پـــــاق!

وینکی، درحالی که چندین ورژن مختلف از موجوداتی شبیه کریچر را روی سر و کولش گذاشته بود، ظاهر شد. لبخند بزرگی زد و گفت:
-حالا وینکی جن خووب شد؟
-پینکی هم جن خووب شد؟
-اکبر سیبیلیکی هم جن خووب؟
- عباس قادریکی جن خووب؟

ملت تف تشت:

وینکی ایل و تبارش را روی زمین ولو کرد. بعد دستش را توی جیب روبالشی که تنش بود کرد و از آن یک ناپلئون در آورد. ناپلئون ها! خودِ خودِ شاهش را با خود آورده بود.

ملت تف تشت: :

ناپلئون:
تصویر کوچک شده


شیرینی ناپلئونی:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲۲:۰۴:۰۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲۲:۱۳:۴۴
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲۲:۱۶:۵۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
ملت خواب آلود یه مقدار در صحنه ی کاراگاه!

خوش آمد بگین به آیلین پرنس، کاراگاه جدید که به جای پیوِز (فرد ویزلی سابق) وارد دایره خون بار کاراگاها شده تا کنار بقیتون به موج مکزیکی کنار آتیشِ چارشنبه سوری بپردازه و از اون بالا کفتر میایَه رو بخونه.

+شایعه رو باور نکنین. پیوز استعفا نداده.

بله! خب... نکته دومی که باید عرض بشه تمدید مهلت ماموریت قبلی تا 5 روز دیگه هست. برای کسایی که از این ماموریت غافل شدن یا کسایی که جزو ماموریت قبلی نبودن و ماموریت میخوان.

+سوژه بسیار شیر تو شیر شده. توصیه میکنم سوژه رو به پایانش نزدیک کنین تا شخصا بتونم تمومش کنم. برای روندش هم دقیقا معیارتون رو رول قبلی قرار بدین. اگه تو رول قبل، دامبلدور سبزی فروشه ولی تو رولای قبل تر، رییس جمهور بوده، شما تو رولتون، دامبل سبزی فروش رو داشته باشین. (مثال بود ها. نرین دامبلدور رو سبزی فروش کنین. :دی)

+هر رول، به خودیِ خود به منزله انجام یک ماموریته. دو رول مثلا میشه دو ماموریت.

موفق باشین.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۲۲:۲۴:۵۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴
-جنـــــــــــــگ!

مرگخواران، با فریاد و هوار کشیدن، روی همدیگر پریدند و به خیال اینکه چندین محفلی را زیر دست و پایشان گرفته اند، محکم و محکم تر فشار دادند تا محفلی ها له شوند و بمیرند.
آریانا، با تعجب به کوه مرگخوارانی که هر لحظه بزرگتر می شد نگاه کرد.
-ارباب، میشه منم بازی کنم؟

لرد سیاه، با عصبانیت به مرگخواران در هم چپیده نگاه کرد و گفت:
-نه! نه! یکی اینا رو از هم جدا کنه. اون کلاهم در بیار تو. با اون قیافت! :vay:

آریانا، با یک حرکت سریع کلاه را از سرش در آورد و به دنبال جایی گشت که کلاه را در آن فرو کند. سرانجام، چون جایی نیافت، کلاه را روی سر لرد گذاشت و با لبخند گفت:
-ارباب نگاه کنین چقدر بهتون میاد.
-

لرد سیاه چوبدستیش را بالا آورد. رو به آریانا گرفت و خواست وردی را ادا کند که درست در همین موقع از میان تپه ی مرگخواران، موجودی بیرون پرید و فریاد کشان با مسلسلش به اطراف شلیک کرد.
-وینکی جن کماندو!

آریانا لبانش را غنچه کرد و همانطور که برای گرفتن وینکی به جلو حرکت می کرد، گفت:
-اوغــودا! چه نازه!

لرد از همیشه عصبانی تر بود. لرد، خیلی خیلی عصبانی بود. لرد، آنقدر عصبانی بود که هورکراکس می شکستی، روحش در نمی آمد!

بعدتر، اتاق لرد سیاه

آریانا، همچنان که سعی می کرد وینکی را با نهایت قدرتش نگه دارد، گفت:
-نکن دیگه گوغولی مَغول بابا! نیگا چه خوب میشه این پاپیون صورتی رو ببندیم رو موهات. نیگا چقدر پر از آرمان های دوستی و محبتِ محفلانه میشی.

اتاق لرد سیاه، سراسر با کاغذ دیواری صورتی تزیین شده بود. گوشه ای از اتاق نیز، چندین عروسک خرسی روی هم تلنبار شده بود. آریانا اگر کمتر اکسپلیارموس می زد، قطعا در آینده، مهندس دکوراسیونی، عروسک سازی، آرایشگری چیزی می شد.

-نه! وینکی پاپیونِ بد نخواست. وینکی خواست جنِ آرنولد خووب شد.

چند اتاق آن طرف تر، مرگخواران و لرد سیاه در یک اتاق تنگ نشسته بودند تا در مورد دامبلدوری که به تازگی از سالادشان در آمده بود بحث کنند. اینطور که معلوم بود، بیرون کردن یک دامبلدور از خانه ریدل ها کاری بسیار سخت بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۶ ۲۱:۵۳:۱۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
تف کنندگان تشتی!
اولین تف


صبح یک روز معمولی و آفتابی بود. مثل همیشه پرندگانی که والدینشان در تربیت خانوادگی آنها کوتاهی کرده بودند، بی توجه به جمعیت کثیر تماشاچیانی که در ورزشگاه نشسته بودند، پرواز می کردند و هر از گاهی با پرت کردن مقداری از غذاهای هضم نشده شان به سمت ملت، خودشان را خالی می کردند و می گفتند: «گوربابای مخترع مرلینگاه!» خلاصه اینکه پرندگان خیلی بی تربیتی بودند و جا دارد حتما گوشزد شود که شما از این کارها در خانه انجام ندهید چون زشت است. در حقیقت خیلی خیلی زشت است.

صدای گزارشگر بازی تف تشت و تیم گریفیندور در فضای حمام باستانی طنین انداز شد.
-خوش اومدید به اولین رویارویی دو تیم تفی ها و گریفی ها! من، ممد کیسه زاده این بازی رو از پشت این شیشه ها گزارش میکنم و امیدوارم شمایی که پشت اون شیشه ها نشستین از این بازی شیشه ای لذت ببرین و هیچوقت استفاده از خمیردندان کلوزآپ که حامی این برنامه هست رو فراموش نکنین.

نزدیک به سطح زمین، داور که کله ی نیمه کچلش قطعا نشانه ی فرهیختگی بیش از حدش بود، شلوارش را با دو دستش گرفت، توپ ها را زیر بغلش زد و با دقت سوار جارویش شد. بعد هم چندتا ویراژ داد و چندتا دوربرگردان هم با جارویش زد که به همگان ثابت کند داور خفن و کاربلدی است. سرانجام با همان کله ی طاسش وارد فضای ورزشگاه شد و سوت بلندی زد که به معنی احضار بازیکنان دو تیم بود.

نزدیک به دروازه ورودی حمام، گریفیندوری ها که خیلی موجودات گروه دوستی بودند و به شعار «من اگه سرم بره، رماتیسمم نمیره» اعتقاد داشتند، دوتا دوتا و در حالیکه مثل این بازیکنان فوتبال، کودکانی را جلوی جارویشان نشانده بودند، وارد ورزشگاه شدند. تماشاچیان حاضر در حمام که از این حرکت گریفیندوری ها بسیار به وجد آمده بودند شروع به رقص و شور و پایکوبی کردند و باعث شدند بچه هایی که گریفیندوری ها آورده بودند از دستشان غل بخورند و تالاپی پخش بر زمین شوند!

-هنوز بازی شروع نشده شاهد چه صحنه های خشن و کشت و کشتاری هستیم. پس لطفا تا اطلاع ثانوی بچه هاتون رو دور از تلوریزیون نگه دارین و همیشه از خمیردندون کلوزآپ استفاده کنین.

داور نگاهی به ساعتش انداخت و نگاه دیگری به گوشه ی دیگر حمام که قرار بود تفی ها از آن وارد شوند، روانه کرد. همین که میخواست تاخیر تفی ها را به کمیته انضباطی اطلاع دهد و یک آشی برایشان بپزد که نگو و نپرس، صدای جاروهای مدل پایین شلمرودی ها به گوش رسید.

و این، دقیقا همان وقتی بود که هیولاها وارد شدند!

اول ورونیکا وارد شد. با سر گرگ مانندش که عین تخم مرغ کج و کوله بود و پنجه های تیز و خرسی شکلش، شبیه حسنی شده بود که می خواست به جنگ برود و هیچ سلاحی جز ناخن های کثیف و بلندش نداشت. به قول معروف، موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه و واه واه!
ورونیکای گرگینه گفت:
-هومـ... حس میکنم آقا گرگه همین دور و بره. خیلی عجیبه. عاااااااا!

بعد هم شروع کرد به خاراندن پوزه اش با همان ناخن های دراز و خرس مانند!

نفرات بعدی، رماتیسم و شیرینی ناپلئونی بودند. شیرینی، تقریبا دو برابر اندازه معمولش باد کرده بود و رنگش نارنجی شده بود. جای دهانش هم، خامه هایی دیده می شد که طبیعتا باید قهقهه ی شرارت بار یک شیرینی می بودند!
رماتیسم، سرش را از درون خامه های شیرینی ناپلئونی بیرون آورد و گفت:
-یعنی میگین اگه یه کم دیگه پیش برم به نفت می رسم؟

رماتیسم هیچ تغییری نکرده بود. که خب طبیعی هم بود. این موجود، برخلاف تمامی قوانین فیزیک بود. از تخیل آمده بود و به تخیل باز می گشت. به قصد کین و خونخواهی از میان خاکسترهای جنگی که هیچوقت اتفاق نیفتاده بود، برخیزیده بود و به دنبال کسی می گشت که عشقِ نداشته اش را به قتل رسانده بود. رماتیسم، یک نینجا بود. رماتیسم یک دَنِت با طعم توت فرنگی بود. رماتیسم، یک افسانه بود. رماتیسم، رماتیسم بود!

پشت سر رماتیسم و شیرینی، هاگرید و ننه قمر وارد شدند.
از همان اولش هم هر وقت جلوی ننه قمر اسمی از جادو آورده می شد، دستش را جلوی دهانش می گرفت و عین این پیرزن های خرافاتی، هوا را پـــوف می کرد. اما حالا، پیرترین بازیکن تاریخ کوییدیچ شبیه یکی از آن عجوزه های ساحره ای شده بود که همیشه در داستان هایش برای بچه های همسایه تعریف می کرد و باعث می شد بچه های بیچاره از ترس جانشان خشتک بدرند و سرشان را فرو کنند توی همان خشتک دریده شده! هاگرید هم که همیشه در زندگیش به اصل نیمه غول بودن معتقد بود و زندگی نیمه غولانه ی خوبی داشت و با همان نصف گالیونی که میگرفت یک عالمه کیک می گرفت و می لمباند، حالا کاملا تبدیل به یک غول غارنشین شده بود و هر از چندگاهی تنه ی درختش را از جیب در می آورد و بر قفسه سینه اش می کوبید.
-هااااغر دوستدارِ طبیعت!
-هااااغر جن بد بد!

وینکی که گوش ها و بینی اش به طرز غیرطبیعی بیش از حد رشد کرده بودند و یک پا پینوکیوی گوش دراز شده بود، سوار بر ابر سفیدی به فضای ورزشگاه وارد شد. بعد از چند دقیقه، موجودی کوچک و چسبیده به ابر سفید نیز در چهارچوب در ورودی حمام شلمرود ظاهر شد. به نظر، آلبوس دامبلدور به مرحله جدیدی از ریش سازی وارد شده بود!

گزارشگر که مانند تمامی افراد حاضر در حمام، دهانش بیش از حد باز شده بود، با صدای نامفهومی اعلام کرد:
-توعف تعشت هعم واعرد میعشه! فعکر میکنم بعخاطر استفاده نعکردن از خعمیر دندوعن کلوزعاپ اینطوعری شده باشن.

داور نیمه طاس با دیدن اعضای هیولا مانند تف تشت، وسایل داوری اش را رها کرد و در حالی که همان یک ذره مویش را هم می کند و دور می ریخت، با سرعت به سمت زیمباوه فرار کرد تا در آنجا شورش کند و حکومتی اختراع کند که مردمش با عاج فیل غذا بخورند. داور نیمه طاس ماجرای ما، میخواست در نهایت تمام جهان را تسخیر کند و قانون منع تف کردن
را وضع کند و بعدش هم تانزانیا را به رگبار ببندد. سرانجام حسنی و حسن کچل و دخترشاه پریا را اعدام کند و از پوستشان لوح قانون درست کند. داور ما قطعا دچار فرهیختگی بیش از حد بود!

نزدیک به سطح زمین، هاگرید غول و وینکی پینوکیو مشغول جر و بحث بودند.
-هااااغر تفی تر از جن!
-وینکی جن تفی تر و خوب تر بود.
-هااااغر جن تف مالی شده!
-هااااغر، خودجن پندار بی سر و ته بود.

تماشاچیان:

فلش بک

ورونیکا با چوب بلندی که چندلحظه قبل تر از سطل زباله پیدا کرده بود، به چند پوشکِ روی هم چیده شده زد و گفت:
-امشب اینجا جمع شدیم تا برنامه ی تیمی مون رو برای مقابله با ارتش گریفیندوری ها آماده کنیم.
-خانم اجازه! گریفیندوری ها تانک هم دارن؟
-فرزند تاریکی اجازه! من دیگه برای جنگیدن با همگروهی های خودم خیلی پیر شدم. نه؟
-اره دار اجازه! مپ دفاعی بچینیم یا فقط مراقب دارک اکسیر باشیم؟
-تانژانت و کتانژانت زوایای 30، 45 و 60 درجه را بصورت کسری به دست آورده و حاصل را در سینوس قرینه ضلع وتر مثلثلی با زاویه 35 درجه ضرب کنید؟
-دکتر سلاخی اجازه! وینکی جن خووب؟

تف تشتی های کاملا عادی و ارگانیک، در یک انبار پوشک جمع شده بودند و در حالی که هر از چندگاهی یکی از اعضایشان به دلیل کج بودن پوشک ها به زمین می افتاد، در حال نقشه کشی بودند! ولی قرار نبود همه چیز به همین سادگی باقی بماند.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
ملت تنبل بیشتر وقتا در صحنه ی کاراگاه!

ماموریتی داریم برای 3 کاراگاه که شامل: اورلا کوییرک، پروفسور فلیت ویک و رون ویزلی میشن. مهلت انجامش تا 2 هفته ی دیگه از همین تاریخه. گزارش هم فراموش نشه.

+کسایی که میتونن توی ماموریت های بعدی حضور داشته باشن هم اعلام حضور کنن.
+واسه کسایی که ماموریت انجام نمیدن هم غیبت میذاریم.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴
تف آخر
اگه بزاقش کمه ببخشید به بزرگی خودتون!



بله! این وسط هاگیر و واگیر و بزن بکش که شاهدش بودید، زوپسیان ریش به دهان و عینک ریبن به چشم از در حمام مختلط وارد شدند و درحالیکه از قیافه هایشان فساد می ریخت و کیف های سامسونتشان را عین این وکیل خفن ها بالا گرفته بودند، چشم گرداندند و دنبال جایی گشتند که بنشینند و رفع خستگی کنند. اما خب، همین که خواستند ماتحت گرامی را بر زمین بزنند و دست و رو شسته و حمام کرده بیف استروگانف بخورند، ناگهان فهمیدند یک چیزی اشتباه است. و البته که اشتباه بود!
ورونیکا همیشه اسراری در شنل قرمزش پنهان دارد. شنلش یک پا انباری ست برای خودش و تویش هم هر چیزی -مخصوصا اره- پیدا می شود. آن بار اما جیپ ـی* را در در دستش گرفته بود و هوار کشان دنبال شمسی خانم می کرد و فریاد می زد:
-کارگاه جرفه و جَن (حرفه و فن جادویی!) دوست ماست دِ لامصب! من کلی ازش خاطره دارم. توش اره داره. نبینم دور و بر کارگاه جرفه و جَن هاگوارتز بپلکی ها!

آن طرف تر، شیرینی ناپلئونی که به خاطر فشار جامعه هر روز و هر روز بیشتر جاندار به نظر می رسید، بالاخره زد به سیم آخر و آنقدر به خودش فشار آورد که از چهار طرفش دست و پا زد بیرون! شیرینی ناپلئونیِ دست و پا دارِ تحت تاثیر طلسم مورگانا، از جایش برخزید و مویه کنان و فریاد کشان به صف تماشاگران کیسه کش حمله کرد و دست و پاهایش را کرد توی دماغ مردم تا درس عبرت بگیرند ودیگر جنگ راه نیندازند. البته کیسه کشان بدبخت نه جنگ راه انداخته بودند نه می دانستند جنگ با کدام غ نوشته می شود. ولی خب طلسم مورگانا است دیگر! مورگانا هم خیلی پیغمبره فول آپشن و اسپورت و خفنی است و همه از او حساب می برند. بله!

-پس تکون بده! هان؟ چی؟ روی ایریم؟ عه! ببخشید. برمیگردیم به بازی. همین تیم تفی ها که می بینید امسال واقعا نقل و انتقالات خفنی داشته. اما این به این معنی نیست که بقیه تیم ها نقل و انتقالات نداشتن، در حقیقت نکته جالبی که شاید باورتون نشه اینه که اونا هم نقل و انتقالاتی داشتن. خیلی عجیبه که بدونیم همه تیم ها یه جورایی نقل و انتقالات داشتن اونم در حالیکه تفی ها هم نقل و انتقالات داشتن.

این همه بگیر و ببند البته هنوز برای زوپسیان کافی نبود تا دهانشان باز بماند و باعث شود ریش درازشان به زمین بخورد! هرج و مرج واقعی آن طرف زمین بود که هنوز بوی کوییدیچ به مشام می رسید. طرف آستروثی ها!
رودولف به سختی جهت دهانش را به طرف مردانه ی زمین برگرداند و گفت:
-آعقا یعکیتون جوعن ماعدرش بیــ... بیاعد کمک!

رودولف شدیدا به یکی نیاز داشت که به کمکش برود. چون آنقدر در پرده ی تفکیکی حمام لولیده بود که آخرش، چهار پنج تا گره هیلکوپتری و ملوانی خورد و به طرز فجیعی چپه شد! با این اوضاع، آخرین چیزی که نیاز داشت تا وضعیتش را از چیزی که بود بدتر کند، قطعا همان موقع از راه رسید و صاف خورد میان دندان هایش!
صدای گزارشگر دوباره در حمام پیچید:
-واو! کوافل یه راست خورد تو دهن لسترنج! واقعا فکر کرده امروز روز خوبی برای تاب خوردن از در و دیواره؟

نارسیسا که هنوز در حال اتک وار زدن بود و چشمانش را لحظه ای از صفحه موبایلش بیرون نمی کشید، توپ را از دهان رودولف بیرون کشید و به سمت دیگری پرت کرد. این بار توپ صاف به سمت وینکی رفت. جن خانگی که خون و خونریزی های جنگ هاگوارتز برایش کافی نبود و همه چیز را طور دیگری می دید، مسلسلش را به سمت کوافل سرگردان گرفت و شروع به شلیک کرد.
-وینکی جن قهرمان بود. همه تونست دید که وینکی الان با چندتا تیر ساده تونست این موشک رو نابود کرد. وینکی جن خووب و قهرمان!

جن، به هوا پرید و به سبک رامبو شروع به شلیک کرد. ولی سرانجام هیچ تیری به کوافل خوش شانس اصابت نکرد و باعث شد سرخگون یک راست بخورد توی شکمش. با موقعیت وینکی و توهمات شدیدی که داشت، خودتان قضاوت کنید برخورد به یک موشک چه نتیجه ای برایتان دارد!

-واو! توی هیچ کدوم از بازی ها تا حالا شاهد همچین چیزی نبودم! کوافل به جن خونگی تفی ها خورد و... و... درست دیدم؟ ضربه کوافل جن رو نابود کرد؟

آن طرف تر، زوپسیان که شاهد همه ی ماجراها بودند، همان جایی که بودند نشستند و ریش هایشان را دور گردن انداختند تا ببینند چه ماستی بریزند روی سر این مردم! اما مردم غیور و شهیدپرور شلمرود که چند پست قبل تر شاهد بحران تخمه بودند دیگر نمیخواستند ذره ای از سرمایه های طبیعیشان را بدهند دست تفی ها و هر کس که با تفی ها در رابطه بود. پس این شد که به زوپسیان ماست ندادند و به جایش کیلو کیلو سنگ کردند توی کیسه و به جای ماست به زوپسی ها خوراندند! پس زوپسی ها به جای ماست، سنگ ریختند روی سر همان مردم و باعث شدند همه شان بمیرند وقصه ما به پایان برسد.

رییس فدراسیون کوییدیچ:
کاپیتان تفی ها:


زوپسی ها که بالاخره ماست گیر آورده بودند و ریختند روی سر این و آن، از جایشان بلند شدند و اهم اهم کنان توجه همه را به خود جلب کردند. بعدش هم چندتا ورد خواندند تا اثر طلسم مورگانا را از بین ببرند. درست است که مورگانا طلسم های خیلی خفنی بلد بود ولی این زوپسی ها بیشتر از مورگانا طلسم بلد بودند و وقتی ورد پیغمبره شان را از بین بردند خیلی خوشحال و خندان شدند و به ریش نداشته ی مورگانا هم خندیدند متاسفانه!
زوپسی شماره 1 با اخم های در هم گره خورده جلو رفت. رو کرد به مورگانا و گفت:
-اینجا چه خبر بود؟
-هیچی! داشتم ذکر خیر شما رو به جا می آوردیم.
-
-
-نـــــــــــــه! می دونستم نباید بذارم کارگاه جرفه و جن رو تصرف کنن. هاگوارتزو کوبیدن و به جاش حموم ما رو ساختن! من هاگوارتز میخوام. عاااااااااااااااا!

حال ورونیکا تازه داشت جا می آمد. و به طبعش بقیه ی تفی ها هم بالاخره داشتند متوجه ماجرا می شدند.
زوپسی شماره 1 ادامه داد:
-از اونجایی که شما از اختیاراتتون سوءاستفاده کردین مجبورم اعلام کنم تیم شما تمام و کمال ضبط و 10 نمره منفی توی گواهینامه تون ثبت میشه. این تیم تف مالی شده رو هم جمع کنین و برای چند جلسه روان درمانی بفرستینشون بورکینافاسو! برنده هم همون تیم تف مالی شده ی شلمروده.

باز هم از آنجایی که تفی ها موجودات دیوانه ای هستند، با شنیدن اسم بورکینافاسو از خوشحالی بال در آوردند و دست در دست و شانه به شانه هم رقص کردی کردند و بسیار شادمان شدند و رفتند بورکینافاسو! قصه ما هم به سر رسید و کلاغه هم به خانه اش رسید تا چشم زاغی را در بیاورد و به او نشان بدهد فقط خودش نیست که همیشه به خانه اش می رسد. بله!


*: jeep



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
رودولف گفت:
-خب... دوتا گروه تکمیل شد و ظاهرا 12 تا مرگخوار دیگه هیچ علاقه ای به باهم بودن توی یه گروه ندارن.

همه نگاه ها به سمت سوزانی چرخید که اتفاقا خودش هم جزو یکی از آن 12 نفر بود.

-چرا عشق و علاقه ای توی مرگخوارا وجود نداره؟

یک بار دیگر، مردم شروع به داد و فریاد کردند:
-من با دیلاقا تو یه تیم نمیرم.
-من با اینایی که میخوان به جونم سوءقصد کنن تو یه تیم نمیرم.
-اره ی من تیز تره پس با اینا تو یه تیم نمیرم!
-مسلسل وینکی قوی تر بود!
-هنوزم اره ی من تیز تره.
-چوپون وینکی قوی تر بود!


ملت:

رودولف داشت کلافه میشد. اینطوری هیچ جوره نمیتوانست مردم را دنبال گیبن بفرستد. رودولف باید فکر دیگری میکرد. رودولف باید با توجه به رزومه ی ملت، انتخاب های آگاهانه و بر طبق معیارهای جهانیِ FOMPGH (فقط اونایی که مناسب پیدا کردن گیبن هستن) انجام می داد. رودولف انتخاب های شایسته ای می کرد. نمونه اش هم بلاتریکس بود!


بعدتر

-من میتونم! من اره دارم و میتونم گیبنو اره کنم. عااااااا!

وضعیتی شده بود بسیار شلوغ و تسترال در تسترال! رودولف پشت میز بلند چوبی نشسته، عینک ته استکانی بر چشم زده و مشغول یادداشت کردن اسم متقاضیانی بود که از در و دیوار بالا می رفتند و روی سر و کله ی همدیگر فرود می آمدند. بعضی ها هم آن وسط چون خیلی جوگیر بودند و خودشان را سوپرمن فرض کرده بودند، ضبطی بر سرشان گذاشته و تکون بده گویان، قر میدادند و حرکات موزون از خود به در می کردند. شلوغی گاهی وقت ها ممکن است دیوانه تان کند! می فهمید؟

لسترنج هنوز نوشتن اسم ورونیکا را کامل نکرده بود که متقاضی بعدی با یک جهش بلند خودش را در دل و دماغ رودولف انداخت و داد زد:

-من یویو داااارم!
-

رودولف اول به جیمزی نگاه کرد که با یویوی جدیدش بر سر و کله ی همه افراد نزدیک به خودش می زد. و بعد، به لیست بلند بالایش نگاه کرد که پر شده بود از اسامی ـی مانند: جوجه اردک زشت، نذری، توحید ظفرپور، ظفر توحیدپور، ملکه انگلیس، اشتون، قاآنی شیرازی، کلاه قرمزی، ریشِ دامبلدور، آبنبات های دامبلدور، انگشتان دامبلدور و چیزهایی از این قبیل! رودولف شدیدا ناامید شده بود. پس همینطور که ناامیدانه جیمز را به سمتی دیگر پرت می کرد و دنبال فرد مناسبی برای پیدا کردن گیبن می گشت، چشمش به بانز افتاد. البته از لحاظ فیزیکی اصلا چشم کسی به بانز نمی افتد چون بانز نامرئی است. ولی خب... در آن لحظه مهم این بود که رودولف فرد مناسب را پیدا کرده است! و این، یکی از معدود دفعاتی بود که چشمان رودولف برای موجودی غیر از ساحره ها برق زد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
به نام خدا



تف تشت

پست سوم


جیمز رو به تدی گفت:
-اینطوری اصلا نمی تونیم ببریم. باید یه نقشه ای بکشیم.

تدی که مشغول تماشای تاب برداشتن موهای ویکتوریا در هوا بود، بدون توجه جیمز گفت:
-هااا! میگی اگه آلبالویی بود بهتر می شد؟
-:vay:

جیمز، اندک امیدش را به برد از دست داد. جیمز نابود شد. جیمز پر پر شد. همینطور که جیمز داشت موهایش را می کند، ناگهان فکری پلید و به دور از آموزه های محفل به ذهنش رسید. چوبدستیش را بیرون کشید و خنده ای شرورانه سر داد.

آن سو تر اما، بازی هنوز جریان داشت.

-عااااااااااااااا! کوافلو اره میکنم.

ورونیکا، سوار بر جارو کوافل را دنبال میکرد و اره اش را به قصد نصف کردن در هوا تکان می داد. کوافل بدبخت هم از ترس جانش با تمام سرعت به سمت مخالف ورونیکا در حرکت بود.
دکتر سلاخی از آن جایی که خیلی دیوانه بود و چیز زیادی هم حالیش نبود، از لحظه ی اولی که کوافلِ خود پرواز کننده را دید، به این فکر کرد که «چگونه می شود که یک کوافل خود به خود در هوا پرواز کند؟» پس اره اش را بیرون کشید و فریاد سر داد و رفت تا دل و روده ی کوافلِ خود پرواز کننده را بیرون بریزد و از ساختار آن ایده بگیرد؛ بعد به موزامبیک پناهنده شود و در کنار آن یارویی که بازیکن کوییدیچ بود کلی کشف و اختراع کند و رکورد گینس بشکند و بزند زیر همه ی قوانین انیشتین و نیوتن. ورونیکا میخواست به ریش همه دانشمندان بخندد. ورونیکا بیماری خندیدن به ریش ملت داشت. اما ورونیکا با این که انواع مختلفی از امراض و بیماری ها را داشت، هنوز نمی دانست که باعثِ حرکتِ کوافل، یک عدد شیرینی ناپلئونی نیمه جاندار بود که می توانست بدون جارو و به سبک سوپرمن در هوا پرواز کند.

صدای گزارشگر سکوت ورزشگاه را شکست.
-و حالا یکی از مهاجمین کیو.سی درست جلوی کوافلی ظاهر میشه که مدتیه به طرز عجیبی توی هوا در حرکته. بذارین فقط صورتشو این ور کنه تا... و بله! این همون کریمه! یادش بخیر اون روزا! من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود. :sharti:

جمعیت با صدای بلند فریاد زدند:
-کریم؟ کودوم کریم؟
-کریم آق منگل. :sharti:

با این حرف گزارشگر، تماشاچیان تازه پی بردند که گزارشگر بازی قیصر است و او را به عنوان مهمان افتخاری آورده اند تا با صدای خفن خودش بازی را گزارش کند. پس بسیار تعجب کردند و بر سر کوبیدند و سر به کوه و در و دشت گذاشتند تا از خون جوانان وطن لاله بدمند! بله!

کریم سرجایش ایستاده و منتظر کوافل بود. به محض این که شیرینی ناپلئونی متوجه مهاجم شد، پیش خودش حساب و کتابی کرد و فهمید که نه راه پس دارد و نه راه پیش. روبرویش مهاجم تیم حریف بود و پشت سرش یک دیوانه که قصد اره کردنش را داشت. پس به ناچار کوافل را رها کرد و از محل دور شد.
ورونیکا با دیدن شیرینی ناپلئونیِ حیران و ترسان تازه فهمید تمام مدت مشغول دنبال کردن بازیکن تیم خودش بوده. پس «دِهِه!» بلندی سر داد و سعی کرد تا ماجرا را هضم کند.

ورونیکا بیشتر سعی کرد.
ورونیکا خیلی بیشتر سعی کرد.
ورونیکا داشت با تمام وجود سعی میکرد.

ولی ورونیکا failure شد! به همین دلیل سرخورده و ناراحت از صحنه دور شد تا برود به زندگی لامصبش یک تف خیلی خیلی بزرگ و پر از بزاق بکند! کریم که این صحنه را دید از فرصت استفاده کرد. کوافل بی صاحب را در هوا قاپید و به سرعت به سمت دروازه تف تشتی ها پرواز کرد.
-من می تونم! من مییی تونم! اینا مسلمون نیستن ولی من مسلمونم. تصویر کوچک شده


درون دروازه ی تف تشت، وینکی مسلسلش را پر می کرد؛ هاگرید کیکی انرژی زا می لمباند و رماتیسم مغزی سعی می کرد تا کله اش را درون یکی از گوش های دامبلدور جا بدهد. کمی آن طرف تر، ننه قمر که عینک قطورش هیچ تاثیری بر کوری مادرزادش نگذاشته بود، دکمه ی کمربند یکی از تماشاچیان را گرفته و آن را می کشید.
-گوی زرینَه نباید بخوری ننَه! گوی زرین واسَه بازیَه!

تماشاچی بدبخت هر چه سعی کرد از دکمه ی کمربندش مواظبت کند، موفق نشد و سرانجام ننه قمر دکمه ی او را کند و با خودش برد! این طور بود که شلوارش، زارت از پایش در آمد و تنبانش به نمایش گذاشته شد. تماشاچیان هم که این صحنه را با آن صحنه ی کله پا شدن سیوروس در کتاب اشتباه گرفته بودند، هارهار به او خندیدند و باعث شدند بدبخت تخریب شخصیتی شود و با گریه محل را ترک کرده و برود تا خودکشی کند.

نتیجه اخلاقی: پیرزن ها از آنچه می بینید قوی ترند. از کمربندتان حفاظت کنید.

(chapter: four)


بابابرقی که بدجور در کف بازی تف تشت و کیو.سی.ارزشی بود و تمام حواسش را به تلویزیونش دوخته بود، ابروهایش را در هم کشید و دستش را مشت کرد. از شما چه پنهان که همین بابابرقی هم یکی از متقاضیان عضویت در تف تشت بود اما توسط هیئت مدیره رد شده و یک مهر هم روی کله ی کچلش کوبیده و او را فرستاده بودند پیش بقیه ی رد شدگان تا بازی تف تشت را با تمام جزییات ببینند و هی به حال خود افسوس بخورند که «چرا قبول نشدیم؟» حالا هم، بابابرقی که از همان لحظه ای که اسمش را رویش گذاشته بودند معلوم بود آدم جوگیری است، بلند شد و داد زد:
-اینطوری نمیشه. ما باید جلوشونو بگیریم. نباید بذاریم بدون ما توی تیمشون شاد و شنگول باشن. باید نشونشون بدیم انتخاب بدی کردن. باید لامپ های زندگیشونو خاموش کنیم.

پاتریک، ستاره ی دریایی، چانه اش را خاراند و گفت:
-قبول دارم. میریم اونجا و ورزشگاهو هل میدیم تا جاش عوض بوشه. بعد اینا بمونن و یه مشت بیابون!
-میتونیم بریم شیرای آب ورزشگاهو باز بذاریم تا آب دنیا تموم بشه. بعد از تشنگی بمیرن.
-از بالای ورزشگاه به سمتشون تخم مرغ پرت می کنیم.

حسن کچل گفت:
-مِتونیم به عنوان انتقام حسنی، دخترشاه پریا رو بکنیم تو چششان!

پسرخاله، چینی به بینی اش داد و گفت:
-براشون نون بگیریم؟

رد شدگان:

- نفت چی؟ نفت بگیریم؟

رد شدگان:

جومونگ، کمان بلندی را از جیبش در آورد و در حالی که آن را به بقیه نشان می داد، گقت:
-کمان دامول رو می کنیم تو دماغشون.
-مهریه ـشونو میذاریم اجرا!
-دستمانه میبریم جلو! میکنیم تو نافَشون!

و تا لحظاتی بعد، این سیلی از پیشنهادات بود که برای خراب کردن بازی تف تشت روانه می شد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
وینکی ریش پشمک سوراخ کرد. پشمک تونست یه کم از ریششو به وینکی قرض داد تا وینکی سوراخش کرد؟

1-وینکی از پشمک خواست تا برای بینندگان توی خونه از تف مالی شدن گفت! چی شد که پشمک خواست تف مالی شد؟ پشمک چیِ بودن توی جمع تفی ها رو دوست داشت؟ (چی بود آقا؟ بیننده ها که ندونست. مگه نه بیننده ها؟ :افکت بیننده ها که دست میزنن و جیغ و هورا میکشن:)

2- پشمک از اواخر سال 92 تا همین لحظه که داشت این سوال رو خوند، عضو ثابت جادوگران بود. نه گم و گور شد، نه به ریشاش گره خورد و نه چیز دیگه ای! پشمک اگه تونست این دو سال رو به چندین دوره تقسیم کرد و روشون اسم یکی از شناسه های ایفا رو گذاشت، چه اسم هایی انتخاب کرد؟ (مثلا زمستون 92 رو به نام دوره ی مورفین می نامی . :دی )

3-وینکی از پشمک خواست رماتیسم رو در یک جمله خلاصه کرد. :دی

4- رامین یکی از دامبلدورهای خیلی خوب و بدون حاشیه ی این چندساله بود. اما اگه یه روز از شخصیت سنگینی مثل دامبلدور خسته شد و خواست یکی از دو شناسه گیتاریست یا کله زخمی رو برداشت، کدومو دوباره انتخاب کرد؟ چرا؟

5- طبق سوال بالا، اگه پشمک یه روز خواست از دامبل بودن استعفا داد (دور از جون :دی) و هر کی رو که خواست جای خودش دامبل گذاشت، کی رو انتخاب کرد؟

6-و آما سوال کلیشه ای، وینکی خواست علایق پشمک رو در زمینه های مختلفی مثل گیم و انیمیشن و سریال (هیمم ) و موزیک و اینجور چیزا دونست.

7- وینکی جن خانگی خووب بود؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.