مرگخواران که سعی در کنترل خمیازههای خودشون داشتند، پس از خمیازهی لرد با پرروئیِ بیشتری خمیازه کشیدند. لرد رو به بقیه کرد و درحالی که خمیازهی دیگری میکشید گفت:
- کمی میخوابیم و سپس به مرحلهی بعدی میریم. یکی لالایی بخونه!
- ارباب!
- رودولف گفتیم لالایی، نگفتیم غُر!
- ولی ارباب چرا من احساس خواب ندارم!
- اهمیتی نداره، بهرحال ما کسی رو میخواستیم که نقش بالش رو برای نجینیِ عزیزمون ایفا کنه. چون ما میخوایم بخوابیم و دیگه نمیتونه روی شونهی ما باشه.
نجینی از شانههای لرد خزید و رودولف را زیر بغل زد و نزدیک لرد به خواب رفت.
پاتیلِ خالی از غذا قصد داشت از در کلبه خارج بشه، که پاتیلِ هکتور که کنار هکتور نشسته بود، متوجه خروجش شد و با ویبرههای خفیفی پشت سرش از در کلبه بیرون رفت..