چشمانش ناگهان باز شدند. دقایقی به همان ترتیب با احساس پوچی به سقف زل زد. نه. نباید اینگونه میشد. دوباره نباید این اتفاق میفتاد. نباید خواب میماند!
اما شده بود. باز هم خواب مانده و طبق معمول برنامههایش از دست رفته بودند. با عجله از تخت بیرون پرید و بیشتر از هر روز، چوبدستیاش را به باد فحش گرفت.
چرا هر بار باید این موضوع تکرار میشد؟ چرا مغزش هنگامی که صدای زنگ چوبدستی بلند میشود، با آرامش تصاویری به نمایش در میآورد تا او گمان کند بیدار شده، صبحانهاش را خورده، کارهایش را انجام داده و طبق برنامهریزی پیش رفته و حالا وقت استراحت است؟ چرا باید همهی کارهایش را در خواب انجام دهد و هنگامی که چشمانش را باز میکند، متوجه شود تمام اینها در خیالاتش بودهاند؟
یاد زمانی افتاد که با دوستانش برای ۷ صبح قراری گذاشته بودند؛ شب قبلش با خیالی آسوده اطمینان خاطر داده بود که تحت هیچ شرایطی خواب نمیماند. اما صبح روز بعد، با وجود اینکه هشت بار با فاصله زمانی سه دقیقهای با چوبدستیاش ساعت گذاشته بود، ۷:۱۵ با صدای زنگ در خوابگاه هافلپاف بیدار شد. با وحشت از جا پرید و فقط توانست ردایش را از روی صندلی بقاپد و بیرون بدود.
نه. حالا وقت فکر کردن به این چیزها نبود. باید عجله میکرد. با سرعت و درحالی که تکه نانی در دهانش میچپاند، بیرون رفت. وقتی برایش نمانده بود تا وسایلی که میخواست را تهیه کند. مجبور بود قید کیک و بادکنک و اینجور چیزها را بزند. فعلا پیدا کردن خودِ متولد در اولویت بود.
هنگامی که به ورودی خوابگاه ریونکلا رسید، تازه یادش آمد او دیگر اینجا نیست. مادام ماکسیمی در کار نبود. مدتها پس از رفتنش به ریون، پوستهی اگلانتاین را گوشهی تالار هافلپاف نگه داشته بود برای روز مبادا که اگر خواست، برگردد؛ اما حقیقتا فکرش را هم نمیکرد که این اتفاق بیفتد! فکر میکرد برای همیشه او را از دست داده؛ اما نه. او برگشته بود. به خانه برگشته بود!
مسیری را که با عجله طی کرده بود، برگشت. هنگام خروجش از خوابگاه، به قدری عجله داشت که اگلانتاین را در تخت کنارش ندیده بود. حضور او در تالار هافلپاف را از یاد برده و هنوز به بازگشتش عادت نکرده بود.
آرام قدم برمیداشت که مبادا بیدارش کند. بالای سرش ایستاد و به چهرهی غرق در خواب پیرمرد خیره شد. این اولین بار بود که زودتر از او بیدار شده و میتوانست در خواب نگاهش کند. همیشه و در هر شرایطی، اگلانتاین زودتر بیدار میشد. اما این بار وضع فرق میکرد.
دستش را جلو برد تا بیدارش کند، اما دلش نیامد. اگلانتاین هم هیچوقت او را بیدار نکرده بود. مهم نیست شب قبلش چند بار تاکید میکرد که "اگه زودتر بیدار شدی، حتما منم بیدار کن!"، در هر صورت اگلانتاین انقدر صبر میکرد و منتظر میماند تا خودش بیدار شود.
دستش را عقب کشید. روی تخت خودش نشست و منتظر ماند تا او بیدار شود. در برابر وسوسهی خواب مقاومت میکرد. نباید حالا که بالاخره برای اولین بار زودتر بیدار شده بود، خوابش میبرد و این فرصت را از دست میداد. میخواست برای یک بار هم که شده، هنگامی که اگلانتاین چشمانش را باز میکند، او را بیدار ببیند.
سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند تا خوابش نبرد. تمام اوقاتی که با هم گذرانده بودند، از همین "چیزهای خوب" به حساب میآمدند. پس کار سختی نبود. چیزهای خوب زیادی باهم داشتند.
از همان اول، هنگامی که با یکدیگر آشنا شدند، این اتفاق افتاد و تا همان روز نیز ادامه داشت. آنها صاحب "قدرتِ بی حد و اندازهی فَک" شدند. هرموقع به یکدیگر میرسیدند، شروع به صحبت میکردند و تا زمانی که مجبور به خداحافظی نمیشدند، دست از حرف زدن نمیکشیدند. هیچکس هم هرگز چیزی از صحبتهایشان متوجه نمیشد...اطرافیانشان اعصابی از جنس فولاد داشتند که تا آن زمان در برابر وسوسهی کشتن آنها غلبه کرده بودند.
شبها تا زمان طلوع آفتاب حرف میزدند و زمانی که صدای جیکجیک پرندگان بلند میشد، میخوابیدند. و دوباره، وقتی بیدار میشدند، حرف زدن را از سر میگرفتند. هیچوقت حرفهایشان به پایان نمیرسید؛ همیشه یک چرتی برای گفتن داشتند.
پلکهایش سنگینی میکرد. نه. او میتوانست. بیدار میماند!
به زمانی فکر کرد که تصمیم میگرفتند با یکدیگر فیلم یا سریالی نگاه کنند. همیشه به دنبال غمانگیزترین و گریهآورترین فیلم بودند. از اشک ریختن خوششان میآمد. دقیقتر بگویم، دیوانه بودند.
طوری برنامه میریختند که حتما تلخترین قسمت سریال را با همدیگر ببینند و کنار هم باشند. بهترین شرایط و خوراکیها را مهیا میکردند، تا به زیبایی هر چه تمامتر اشک بریزند و در آخر، با چشمانی پف کرده به مرور لحظات سریال بپردازند. در عین حال، دلشان به حال کسانی که در آن لحظه و پس از تمام شدن اوج گریهشان، ناخواسته با چهرههای وحشتناکشان مواجه میشد، میسوخت.
به یک طرف خم شد. سرش به گوشهی تخت خورد و چشمانش را ناگهان گشود. خوب شد حواسش سر جایش آمد. باید مقاومتش در برابر خواب را بیشتر میکرد.
یاد مواقعی افتاد که همچون ابلهها در برابر مشکلات رفتار میکردند. گاهی مغزشان به طرز عجیبی کمکار میشد. مثلا یکبار ساعتها سر پا در آشپزخانه ایستاده بودند تا یخ ژامبون روی کتری آب شود. خودشان متوجه نبودند، اما اگر کمی بیشتر طول میکشید، ممکن بود از شدت گرسنگی از پا دربیایند. تا اینکه فرشتهی نجاتی آمد و راهکاری پیش رویشان گذاشت: "با سشوار آبش کنید!" منطقی بنظر میرسید. معمول نبود اما منطقی، چرا.
یک چشمش بسته شد. طولی نمیکشید که دیگری هم به آرامی پایین میآمد...اما باید تلاشش را میکرد. نباید میخوابید.
اوقات زیادی که باهم میگذراندند، باعث شده بود که از هر لحاظ شبیه به یکدیگر شوند. تاجایی که قادر بودند به راحتی ذهن همدیگر را بخوانند.
در موقعیتهای سخت و نفسگیری که حیاتی بود نخندند، نمیتوانستد به قیافهی دیگری نگاه کنند؛ زیرا در آنصورت تمام گفتهها و ناگفتهها درمورد اوضاع را از چهرهی هم میخواندند و آنگاه، بصورت غیرارادی و به طرز فجیعی از خنده میترکیدند و تمام تلاششان مبنی بر نخندیدن را خراب میکردند.
همین هماهنگی باعث میشد تا تیم فوقالعادهای با یکدیگر تشکیل دهند. قادر بودند در تمام مسابقات پیروز از میدان بیرون بیایند و بعنوان زوجی جدانشدنی در زمین مسابقه شناخته شوند.
چیزی به سقوط پلک دیگرش نمانده بود. اگر بیشتر تلاش نمیکرد، این یکی هم بسته میشد...
تمام عکسهایشان از مقابل چشمانش گذشت. از یک جایی به بعد، وقتی که به عقب برگشتند و دیدند این همه سال با یکدیگر هستند و حتی یک عکس هم ندارند، تصمیم گرفتند هربار که به هم میرسند، همانند انسانهای عادی، حداقل یک عکس را بگیرند.
و نتیجه این شد که بعد از مدت کوتاهی، به دلیل اینکه زیادی یکدیگر را میدیدند، صاحب هزاران عکس با پسزمینهی یکسان شدند: رختخواب. در تمام عکسهایشان دراز کشیده و رویشان پتو کشیده بودند. به ندرت عکسی پیدا میشد که در فضایی غیر از اتاقخواب و حالتی جز دراز کشیدن گرفته شده باشد.
سرش روی شانهاش خم شد. دیگر نمیتوانست مقاومت کند. تا همینجا هم زیادی پیش آمده بود...
هر دو معتقد بودند جوگیر نیستند. اما بودند! حقیقت این است که بسیار هم جوگیر بودند...و همین جوگیری بود که همیشه باعث میشد یکیشان با سختی و تلاش دیگری را وادار کند سریالی را ببیند، تا فقط بتواند عکسها و ادیتهای زیبایی از آن را با او به اشتراک بگذارد؛ و زمانی که بالاخره موفق میشد و نفر دوم سریال را میدید و از خودش هم بیشتر جوگیر شده و شبانه روز با ارسال مطالبی از سریال مذکور و طرح پرسشها و صحبت از اتفاقات و ابراز علاقه به شخصیتها خواب و بیداری را از او میگرفت، تازه متوجه میشد چه اشتباه بزرگی در حق خود کرده و تا مدتها وضعیت به همین ترتیب خواهد بود...
گرمای دلنشینی در سرتاسر تنش پیچید و پلکهای بسته شدهاش را محکمتر کرد. دیگر چیزی حس نمیکرد. بالاخره خواب پیروز شد و تلاشهایش بینتیجه ماند.
اگلانتاین را بالای سرش ندید که پتوی نرمی را رویش میکشید. متوجه نشد گرمای عجیبی که ثانیهای قبل در وجودش جا خوش کرده بود، در اثر همین پتو ایجاد شده بود. او را ندید که بالشی را زیر سرش گذاشته و به آرامی از اتاق بیرون رفت تا سروصدایی ایجاد نکند.
این دفعه برنامههایش بیشتر از هر بار دیگری خراب شده بود. حتی نتوانست تولدش را تبریک بگوید. نتوانست جشنی برایش بگیرد. فقط مثل همیشه خوابید و در خواب، تولدی مفصل تدارک دیده بود که مو به مو طبق برنامهریزیهایش اجرا شد. خواب دید که همه چیز به فوقالعادهترین حالت ممکن پیش رفت و کادویی بینظیر تقدیم اگلانتاین کرد...
******
تولدت مبارک پیرمرد قمارباز!
همینطوری با قدرت به راهت ادامه بده، اینطور که تازگیا فهمیدم، ظاهرا تصمیمای مهم زندگی با قمار حل میشن. به خودت و تصمیمات اطمینان داشته باش که همیشه درست از آب درمیان!