هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰
- نمی‌بینید صندوق بغلی چقدر شلوغه؟ بیست و سه نفر با سبدای پر وایسادن جلوی اون صندوق و پونزده نفرم اینور‌. اگه برم بدم اون خانمه میشم نفر بیست و چهارم و اگه هم بدم اون یکی خانمه نفر شونزدهم درحالی که اینجا نفر اولم!

مرگخواران درحالی که از سرعت زیاد مشنگ در محاسبه‌ی سخت و دشوار تعداد نفرات حاضر در صف متعجب و شگفت‌زده شده بودند، بدون توجه به عواقب بعدی شروع به تایید حرف او کردند.

- خب پس حالا که همه‌تون موافقد زود اینا رو حساب کنید من برم. خیلی کار دارم.

دیزی درحالی که سعی می‌کرد خشم آمیخته به استرسش را کنترل کند، کراوات دور گردنش را شل‌ کرد و نفس عمیقی کشید.
- نه دیگه. بهتون که گفتم. این دستگاه خرابه.
- یعنی چی که خرابه؟ این چه فروشگاه درب و داغونیه که یه صندوق درست حسابی نداره؟ الان میرم ببینم مدیر این فروشگاه کیه که ذره‌ای احترام واسه مشتریاش قائل نیست!

عرق از سر و صورت مرگخواران جاری شد. دستان دیزی یخ زد. رنگش پرید و چیزی نمانده بود تشنج کند.
اگر مشتری از دیزی شکایت می‌کرد، آنها را بدون سبدهای خریدشان بیرون می‌کردند و مجبور می‌شدند دست از پا درازتر پیش اربابشان برگردند و داستانی درمورد جنگ و درگیری دلاورانه‌شان با مشنگ‌ها سر هم کنند که باعث شد نتوانند برای ایوا خوراکی تهیه کنند و درنتیجه، بانو مروپ و بلاتریکس باید ادامه‌ی زندگیشان را داخل شکم ایوا از سر بگیرند.

اما این اتفاقات نباید میفتاد و دیزی هم به خوبی از این قضیه باخبر بود.
- عه دیدین چیشد؟ دستگاه درست شد. بدین به من خریداتونو و صداتونم بیارین پایین لطفا. الان سعی می‌کنم بفهمم چطوری کار می‌کنه این وسیله‌ی عجیب. اصلا نگران نباشین.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰
- هیشکی از جاش تکون نخوره! همه بی‌حرکت بشینین رو زمین تا تک‌شاخا آروم بشن!

مرگخواران وحشت‌زده‌تر از آن بودند که بتوانند یکجا نشستن را به فرار کردن با تمام سرعتشان ترجیح دهند. اما پس از گذشت مدتی کوتاه و سوراخ شدن سر تا پایشان توسط تک‌شاخ‌ها، دریافتند که محیط کوچک اصطبل به قدر کافی فضای فرار ندارد و ناچاراً به توصیه‌ی پلاکس اعتماد کرده و روی زمین نشستند.

- یه لحظه صبر کنید ببینم...این مگه روش برخورد با سگ نبو...

لگدی که از سوی تک‌شاخی خشمگین به تام اصابت کرد، او را به دوردست‌ها پرتاب کرده و فرصت تمام کردن جمله‌ را از او گرفت. اما در عوض سایر مرگخواران متوجه شدند که این راه رام کردن تک‌شاخ نیست و دوباره فریادزنان دویدن را از سر گرفتند.

- خیلی خب، دفعه قبل اشتباه کردم...ولی این دفعه دیگه مطمئنم! باید وایسید روبه‌روشون و بعد محکم با مشت بکوبید تو پوزه‌شون!

صدای تام از کیلومترها دورتر به گوش رسید.
- اینم روش مقابله با خرس قهوه‌ایه!
- باشه باشه...این یکیو گوش کنین، من مطمئنم که باید...

قبل از اینکه ایده‌ی درخشان دیگری از دهان پلاکس خارج شود، مرگخواران به سرعت تکه پارچه‌ای در دهانش چپاندند. سپس سعی کردند در حین دویدن و فرار کردنشان گفتگویی مسالمت‌آمیز با تک‌شاخ‌ها در پیش بگیرند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰
فرستنده:
گیرنده: دوست و همراه همیشگیم، بالش
آدرس: گوشه‌ی بالا سمت چپ تخت‌خوابم بین تشک و دیوار تو خوابگاه


اممم...سلام بالش‌.
راستش دقیق نمی‌دونم چی باید بگم، ولی خب چندان اهمیتی هم نداره؛ چون به هر حال که نمی‌تونی این نامه رو بخونی. می‌تونی؟

باید اعتراف کنم از اینکه سواد نداری تا اینو بخونی عمیقا خوشحالم، چون می‌تونم هر چی دلم خواست بگم. البته حتی اگه سواد هم داشتی باز نمی‌تونستی بخونیش چون چشم نداری. و البته که اگه چشم داشتی هم باز موفق نمیشدی بفهمی توی این نامه چیه، چون دست نداری تا بتونی بازش کنی!

بگذریم. می‌خواستم ازت بابت تموم این سال‌هایی که کنارم بودی تشکر کنم. توی تک تک نبردهایی که با سفیدا داشتیم حضور داشتی. وقتی همه‌ درگیر مبارزه‌ی تن به تن بودن و جونشون به یه طلسم بند بود، من و تو یه گوشه دور از هیاهو همدیگه رو بغل می‌کردیم و می‌خوابیدیم تا جنگ تموم شه و بعدش با افتخار برگردیم پیش ارباب. هیچوقتم هیچکس متوجه نشد که تاحالا واقعا نجنگیدیم و اون خستگی بیش از اندازه‌مون موقع برگشت، ناشی از نصفه موندن خوابمون تو میدون بود نه جنگ طاقت‌فرسا.

از وقتی که یادم میاد ما با هم بودیم. شاید پَرهای داخلت مال زمان بنیان‌گذارای هاگوارتز باشه. شاید مرلین رو هم از نزدیک دیده باشی حتی.
ولی نه زیاد ذوق نکن، شوخی کردم. همین چند وقت پیش بود که با یه سری پَر مرغوب و گرون‌قیمت که از توی بالش بلاتریکس کش رفتم، تعویضت کردم.

درمورد اینکه افتاده بودی گوشه‌ی تخت و بین تشک و دیوار گیر کرده بودی هم...بیا توجهی بهش نکنیم، باشه؟ اها، خیلی ناراحت شدی؟ خیلی خب. بذار توضیح بدم برات.
ببین، من واقعا بی‌تقصیرم. نه اینکه فکر کنی اون بالش جدیده که هکتور بهم داد جای تو رو گرفت‌ها، اصلا همچین فکری نکن. من به تو خیانت نمی‌کنم. اون بالشم معلوم شد هکتور توش معجون جدیدشو کار گذاشته که منفجر بشه و تاثیرشو روی من ببینه؛ چون دیگه هیچکس حاضر نمیشه معجوناشو تست کنه، مجبوره به همچین روش‌هایی رو بیاره...
اصلا قبل از اینکه بالشه بترکه من به یادت بودم. اینکه اون متلاشی شد و حالا بدون بالش موندم باعث نشده دوباره یاد تو بیفتم. خودت می‌دونی دیگه؟ تو همیشه جای به خصوصی تو قلبم داشتی.

حالا میشه ازت خواهش کنم برگردی پیشم؟ البته خب اول خودم باید بیام از اونجا درت بیارم، ولی قبلش خواستم مطمئن بشم که منو بخشیدی و از اینکه دوباره میای کنارم خوشحالی...درسته دهن نداری، ولی من صداتو می‌شنوم. همیشه می‌شنیدم. الانم داری میگی خیلی مشتاقی که دوباره باهم باشیم. درسته؟ دیدی گفتم من همیشه حرفاتو می‌فهمم!

پس دیگه این نامه رو تموم می‌کنم تا بیام و محکم بغلت کنم. آماده باش که دارم میام!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
1. یادگرفتیم ارواح نفرینی ویژگی ها و اشکال گوناگونی دارن. ویژگی های ظاهری و قابلیت های روح نفرینی که گیرتون اومده رو با توجه به انرژی منفی تون شرح بدین. سه نمره

روح نفرینی من روی صورتش بجز چشم هیچ عضو دیگه‌ای نداشت. فقط دوتا چشم بزرگ و کاملا باز بود که خیره می‌شدن بهم و نمی‌ذاشتن حتی واسه یه لحظه چشمامو ببندم و استراحت کنم!
روی دست و پاها و سرتاسر بدنشم چشم داشت. چشمایی که همیشه باز و بیدار بودن. وقتی می‌خواستم یه ذره بخوابم صدای پلک زدنشون چندین برابر میشد و با همین یه ویژگی، شب و روزمو ازم گرفت! پروفسور سابقه نداشته تاحالا من یک ساعت مداوم بیدار باشم!


2. واسه مقابله با روح نفرینی از چه وسیله ای استفاده می کنین؟ مراحل انتقال انرژی منفی به شی رو به صورت کامل توضیح بدین. دو نمره

بالش! نرم‌ترین و در عین حال مقاوم‌ترین سلاحی که بشر موفق شده بسازه. تاحالا جنگ بالشی داشتین پروفسور؟ دیدین ضربه‌هاش به سر باعث میشه آدم تا چند روز احساس گیجی داشته باشه؟
من به تمام دشمنایی که با همین بالشم زندگیشونو به پایان رسوندم، فکر کردم و کم‌کم دیدم هاله‌ی زرد کمرنگی دور بالشم به وجود اومد. زرد دوستداشتنی و قشنگی بود.


3. گزارش کوتاهی از نبردتون با روح نفرینی تون شرح بدین. (غیر رول) پنج نمره

بالشمو که ظاهر خیلی نرمی داره ولی در واقع توش از سنگم سفت‌تره، و حالا با انتقال انرژی منفیم مجهزتر از همیشه هم شده بود، بالا بردم و یدونه از اون ضربه‌های قشنگ و دقیق رو مستقیم کاشتم وسط سرش. و با این حرکت دوتا چشمای زشت و کریه صورتش از کاسه پریدن بیرون! منظره‌ی زیبایی بود.
می‌خواست مقاومت کنه ولی هیچکس در برابر سلاح من شانسی برای بقا نداره! هنوزم صدای پلک زدن بقیه‌ی چشماش اذیتم می‌کرد، ولی من باید موفق می‌شدم که دوباره بخوابم! پس این بار رفتم پشتش و قبل از اینکه بتونه بچرخه، بالشو محکم فرود آوردم روش و بقیه‌ی چشماشم با صدای تلپ تلپ افتادن زمین.
حالا دیگه فقط یه بدن خالی با یه سری سوراخ که درواقع جای چشماش بود، باقی مونده بود. همونم انقدر کوبیدم روش تا کاملا له و در آخر تبدیل به بخار شد و رفت.


سوال اختیاری: استاد راکارو مشکل تمرکز داره و برای انتقال انرژی منفی باید، به چیزی که خیلی دوستش داره فکر کنه! اون چیز چیه؟ ( این سوال اختیاریه و فقط یه جواب داره، در صورت اینکه درست جواب داده بشه یک امتیاز اضافه بهتون تعلق داده میشه.)

فرو کردن چاقوها تو بدن دشمناتون؟


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۰ ۲۲:۳۵:۱۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته. (10)

اول از همه باید بگم که جداً از نداشتن تخت خواب توی اتوبوس‌هاشون ناامید شدم. مشنگ‌ها که این همه ادعای پیشرفته بودن می‌کنن، تو اتوبوسای درون شهریشون نباید چهارتا تخت بذارن مثل اتوبوس شوالیه؟ پس تکلیف مسافرهایی که می‌خوان تو این فاصله زمانی بخوابن چیه؟

بعد از این شوک بزرگی که بهم وارد شد، و همچنین مواجه شدن با این حقیقت که حتی رو صندلیا هم جا نیست بشینم و مجبورم همونطوری سر پا بخوابم، رسیدم به یه مکان فوق‌العاده! یه مغازه‌ی بزرگ با ویترین شیشه‌ای که کلی تخت توش بود، اونقد زیاد که می‌تونستم کم‌کاریشون در زمینه‌ی نبود تخت تو اتوبوس رو ببخشم!

وارد شدم و فکر کنم به خاطر ظاهر زیبام بود که یهو همه‌ی افراد عقب‌نشینی کردن. مطمئنا به دلیل چشم چپِ بسته‌ و چشم راستِ بازم و نصف دهنم که خروپف می‌کرد ولی نصف‌ دیگه‌ش با آرامش لبخند می‌زد، نبود.

مستقیم پریدم روی نزدیک‌ترین تختی که کنارم بود. تشک به شدت نرمی داشت که مدت زیادی طول کشید تا بتونم از اعماقش خودمو بکشم بالا و نجات بدم. صدای خرچ چوبدستیمم که تو جیبم بود و شکست، باعث شد چند تا جرقه ایجاد بشه و اون تعداد اندکی هم که از دور و برم فرار نکرده بودن، سریع متفرق شن.

بی‌اهمیت بهشون از اون تختِ زیادی نرم رفتم پایین و رو تخت بغلیش خوابیدم. این یکی متعادل‌تر بود، و همین باعث شد بتونم یه چُرت خیلی کوتاهِ سه ساعت و نیمه داشته باشم.

دقیقا تو اوج خوابم بودم که یکی از همین مشنگای وقت‌نشناس بیدارم کرد. ظاهرا علاوه بر نداشتن توانایی‌های جادویی، مشکلات بینایی هم دارن. مگه نمی‌دید که تازه نزدیک چهار ساعته خوابم برده؟
داشت داد میزد سرم و یه چیزایی مثل اینکه باید "پول" بدم و تخت رو "بخرم" بعد روش بخوابم می‌گفت...

فکر می‌کرد پول ندارم؛ ولی اشتباه می‌کرد! به توصیه‌ی پروفسور نارنجیِ اسبق و سورمه‌ای_زرشکیِ حاضر، کلی پول مشنگی ریخته بودم تو جیبم!
ولی متاسفانه نکته‌ای که پروفسور به ما نگفت، این بود که مشنگ‌ها علاقه‌ی زیادی به سخت‌تر کردن کارشون دارن و درنتیجه، پول هر کشور با کشور دیگه فرق می‌کنه!

وقتی که داشتم یکی یکی دلارها رو از جیبم درمیاوردم، چشمای صاحب مغازه به طرز عجیبی می‌درخشید. فکر کنم اون قضیه‌ی تفاوت پول‌ها زیادم اهمیت نداره؛ چون اونطور که بعدا فهمیدم پول اینا یه اسمی مثل تومن؟ تومان؟ ریال؟ داشت، درحالی که پول من دلار بود، ولی نه تنها ناراحت نشدن و نخواستن برم پولمو عوض کنم، بلکه خیلیم ازم استقبال کردن و تا اسکناس آخر پولمو که یه چیزی حدود چند صد دلار بود، ازم گرفتن که جیبم سبک بشه برای برگشت. خیلی رفتارشون محترمانه بود.

بعدشم چون دیگه هیچی پول نداشتم و همشو تقدیم اون آقای محترم کرده بودم، کل مسیرو تو اون آفتاب داغ پیاده برگشتم و یه آقای محترم دیگه‌ای که رو سرش یه چیز سیاهی کشیده بود، لباسامو ازم گرفت که یه وقت گرمم نشه.

مردم خیلی خوب و انسان‌دوستی داره این کشور. از هر فرصتی برای کمک به آدم استفاده می‌کنن. فقط پروفسور...راه برگشت از کدوم وره؟ این بیابونی که چند دقیقه قبل یه عده بعد از اینکه یه مایع خیلی سوزناکی رو پاشیدن روم تا خنک شم، پیاده‌م کردن، همه جاش شبیه همه. راه رسیدن به شهرو پیدا نمی‌کنم...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۹:۴۴ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
- ببخشید، ببخشید، راهو باز کنین لطفا. دارن منو صدا می‌کنن.

پلاکس با انبوهی از سطل‌های رنگ بر دوش و تعداد بسیاری قلمو در دست، سعی داشت از میان جمعیتِ فشرده خود را به جلوی اتوبوس و ایوا برساند.

بالاخره بعد از چندین تلفات و جان دادن سه نفر میان دست و پا و مقادیری قطع عضو، درحالی که تعداد کثیری از ریونکلایی‌های در مسیرِ پلاکس به رنگ زرد درآمده و رنگ قرمز نیز اسلیترینی‌ها را مزین کرده بود، موفق شد به سلامت به مقصد برسد.
- با من کاری داشتین جناب وزیر؟
- مطمئنی نقاشیت خوبه؟
- خیلی.
- یه چندتا از این بلیطه بکش، حواست باشه که معلوم نشه تقلبین. با دقت کار کن.

پلاکس بلیط را از دست ایوا گرفت و با دقت به آن خیره شد. ثانیه‌ای بعد، با ملایمت بلیط را هفتاد و شش درجه به سمت شمال شرقی چرخاند، پانزده و نیم میلی‌متر بالاتر برد، به نوک دماغش چسباند و دقایقی به همان ترتیب با اشتیاق بو کرد. در نهایت آن را به سمت چراغ سقف اتوبوس گرفت و یک چشمش را بست و با همان تک‌چشمِ باز به بلیط زل زد.

- این دیوونه بازیا چیه درمیاری؟ زود باش شروع کن دیگه. کل روز رو که وقت نداریم!
- حواسمو پرت نکنین، باید تمرکز داشته باشم. روند کار به این صورته و قبل از شروع فرایند بلیط‌کِشی باید خوب بررسیش کنم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
1.چند مورد از عوارض دیگه معجون رو نام ببرید.(3نمره)

یکی از عوارض به شدت وحشتناک این معجون، بی‌خوابیه. نمی‌ذاره شما با خیال راحت سرتو بذاری زمین و بگیری بخوابی، چون عطش خوردن خون اطرافیان مانع این کار میشه.
و از اونجایی که صرفا یه نیمه‌خون‌آشامِ مبتدی هستی و هنوز با راه و روش خون‌گیری آشنا نشدی و دندونای تیز یه خون‌آشام واقعی هم نداری، می‌مونی تو خماری و نه می‌تونی خون بخوری نه بخوابی.

یکی دیگه از عوارضشم میشه به این اشاره کرد که جریان خون توی رگ‌هات قلقلکت میده. تو حالت عادی نمیشه اینو حس کرد، ولی وقتی یه نیمه‌خون‌آشام میشی، حتی حرکت خون خودتم حس می‌کنی و همین باعث میشه مثل یه حیوون زخمی هی به خودت بپیچی تا خارش درونیت کمتر بشه.

برای بعضی از افراد هم ممکنه باعث از دست رفتن حس چشایی و بویاییشون بشه و درنتیجه، هر مایع قرمزرنگیو بعنوان خون سر بکشن و کم‌کم خون اصلی بدنشون با این مایعات جایگزین بشه.


2. شما به عنوان نیمه خون آشام موقت یک طلسم اختراع کنید و اسم و ویژگی های طلسمتون رو هم ذکر کنید. طلسم حتما باید سیاه باشه. (2نمره)

طلسم " نوشنده‌ی مغز"!
این طلسم، خون مغز رو کم‌کم می‌کِشه بیرون و باعث میشه از دماغ فرد قربانی بپاشه به اطراف.
این روند تخلیه‌ی خون مرگ آروم و دردناکی به همراه داره چون مغز کم‌کم خالی میشه و به تدریج بقیه‌ی اعضای بدن هم همین بلا سرشون میاد. ولی هوشیاری فرد تا لحظه‌ی آخر سر جاشه چون باید قشنگ حس کنه همه‌ی این مراحل لذتبخش رو.


3. توهم هایی که می بینید رو شرح بدین.(غیر رول و خلاقانه) (5 نمره)

همه جا سفید بود. در و دیوار و سقف و همه جا! یکم که بیشتر دقت کردم دیدم همه‌ی اینا "پَر مرغوب قویی وحشی که دست یه خاندان سلطنتی بوده و روزا فقط یه بار نگاهش می‌کردن و دیگه دست بهش نمی‌زدن"ه که ریخته همه جا.
تا اومدم بدو بدو جمعشون کنم واسه پُر کردن بالشم، یهو همشون محو شدن. نامردا نذاشتن حتی یدونه‌شو بردارم!

بعد یه دفعه به خودم اومدم دیدم دستم تا آرنج تو دهن یکیه که قیافه‌شو نمی‌تونستم ببینم. اومدم دستمو بکشم بیرون، ولی اون قوی‌تر بود، کل هیکلمو کشید تو و افتادم تو دهنش. دهن بزرگی داشت انصافا.
اونجا یه عده از هافلیا دور هم نشسته بودن داشتن شطرنج جادویی بازی می‌کردن، یه عده دیگه هم واسه کوییدیچ تمرین می‌کردن. یه نفر هم بود که یه سینی شربت خونی گرفته بود دستش و بین جمعیت می‌چرخوند.

یه لیوان برداشتم خوردم و یهو چشمام از حدقه پریدن بیرون و دست در دست هم، رفتن که یه زندگی مستقل واسه خودشون بسازن. دویدم دنبالشون گفتم صبر کنین! نرین! ولی صبر نکردن. رفتن.

بعدش چون دیگه چشم نداشتم، همه جا سیاه شد. رفتم از یکی که کنارم نشسته بود دوتا دونه چشم زاپاس که تو جیبش داشت، قرض گرفتم و گذاشتمشون تو حدقه‌م.
بعد که بازشون کردم دیدم سر کلاس نشستم و شما پروفسور، با یه لبخند خیلی عجیبی زل زدین بهمون. مطمئنم که اینم توهم بوده، وگرنه شما که واقعا همچین لبخند وحشتناکی نمی‌زنین، جون دانش‌آموزا براتون مهمه دیگه...درسته؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰
1- چندتا از سبک‌های موسیقی رو نام ببرین و در موردشون توضیح بدین. (5)

مشنگ‌ها یه سبک از موسیقی دارن که بهش میگن سبک busy. اینطوریه که خواننده‌هاش همیشه سرشون شلوغه و عجله دارن، یا زیر گاز خونه‌شونو خاموش نکردن؛ بخاطر همینم آهنگشونو تند تند و خیلی سریع می‌خونن که بدوئن برن برسن به کارشون یا قبل از اینکه خونه‌شون منفجر شه، زیر گازو خاموش کنن.
البته بعضیاشون هم از قصد گازو روشن می‌ذارن که مشغول بنظر برسن و قشنگ‌تر بتونن برن تو حس و با سرعت آهنگشونو بخونن؛ حرفه‌ای‌ترها هفت هشت تا اجاق گاز خریدن گذاشتن تو خونه‌شون و موقعی که میان بیرون همه‌شونو روشن می‌ذارن و بعد، با سرعتی می‌خونن که آدم حتی یه کلمه‌شم متوجه نمیشه. ولی مبتدیا به یکی دوتا اکتفا می‌کنن و سرعت آهنگ خوندشونم در حدیه که حداقل میشه یه چندتا کلمه از آهنگشونو فهمید.
این سبک طرفدارای خاص خودشو داره.

یه سبک دیگه هم هست به اسم کرای۳. توی این سبک خواننده همیشه درحال گریه و زاری و التماس به عالم و آدمه. روش کارشونم اینطوریه که با یه نفر دوست میشن، بعد از یه مدت ازش جدا میشن که قشنگ حس سرخوردگی و سرافکندگی و بدبختی بره تو وجودشون و بعد که افسرده شدن، سریع چندتا آهنگ میدن بیرون.

آخرین سبکی هم که می‌خوام درموردش حرف بزنم، اسم خاصی نداره چون فراتر از حد درک و فهم و شعور انسانه، و توش سوالات بنیادینی حول محور بشریت و خلقت و زمین و زمان پرسیده میشه. به اینصورت که خواننده طرف مقابلشو یهو خفت می‌کنه و ازش می‌پرسه چرا می‌چرخه زمین؟ یا مثلا چرا خورشید می‌تابه؟ و اینقدر این سوالات رو تکرار می‌کنه تا آهنگ تموم بشه و شنونده با مغزی از دست رفته، آهنگ بعدیو پلی کنه.


2-موزیک‌های سابلیمینال چه خواصی دارن که مشنگا زیاد بهشون گوش میدن؟ (3)

بعضی وقتا باعث میشن آدم تو ذهنش بره تو دنیای موازی و از اونجایی که اکثرا تو این دنیا به هیچ دردی نمی‌خورن، اونور میشن یه آدم به درد بخور و فعال. و بخاطر همینم حس خوبی بهشون دست میده که حداقل برای یه مدت کوتاهی یکم مفید باشن.

یکی دیگه از خواصشونم میشه به این اشاره کرد که روی بعضی از افراد بجای اینکه اثر خواب‌آور داشته باشه، انرژی‌زاست. یعنی شما اگه این موسیقی رو برای کسی پخش کنی که بدنش انرژی‌پذیریِ بالایی داره و بخش هیجان‌انگیز آهنگ رو جذب می‌کنه نه قسمت خواب‌آورش رو، می‌تونه بلند شه و تا زمانی که موسیقی تو گوشش در حال پخشه، هر کاری بگی برات انجام بده. خستگی‌ناپذیره به عبارتی و ضمن اینکه خودش از این میزان انرژی لذت می‌بره، میشه بعنوان حمال هم به کارش گرفت.


3- چرا تعداد خواننده‌های مشنگ عینهو باکتری در حال تکثیره؟ (2)

یه عده هستن که وقتی یادشون میره گازشونو خاموش کنن، یهو این حس بهشون دست میده که خواننده‌ی ذاتی هستن و اگه سریع وارد این حرفه نشن، استعدادشون حیف میشه و از دست میرن.
و چون روزانه دو وعده ناهار و شام و مقادیر زیادی معجون درست می‌کنن و بعدشم احتمال اینکه از خونه دربیان بیرون زیاده، زیاد پیش میاد که گاز زیر پاتیلشونو فراموش کنن ببندن و بعد از یه مدت، توهم خودخواننده‌بینی پیدا می‌کنن و می‌پرن تو دسته‌ی اول.

برای سبک‌های دیگه‌ی خوانندگی هم عوامل دیگه‌ای وجود داره که خب ما به مهمترینشون که بیشترین میزان تولید خواننده رو داره پرداختیم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
چشمانش ناگهان باز شدند. دقایقی به همان ترتیب با احساس پوچی به سقف زل زد. نه. نباید اینگونه می‌شد. دوباره نباید این اتفاق میفتاد. نباید خواب می‌ماند!

اما شده بود. باز هم خواب مانده و طبق معمول برنامه‌هایش از دست رفته بودند. با عجله از تخت بیرون پرید و بیشتر از هر روز، چوبدستی‌اش را به باد فحش گرفت.
چرا هر بار باید این موضوع تکرار می‌شد؟ چرا مغزش هنگامی که صدای زنگ چوبدستی بلند می‌شود، با آرامش تصاویری به نمایش در می‌آورد تا او گمان کند بیدار شده، صبحانه‌اش را خورده، کارهایش را انجام داده و طبق برنامه‌ریزی پیش رفته و حالا وقت استراحت است؟ چرا باید همه‌ی کارهایش را در خواب انجام دهد و هنگامی که چشمانش را باز می‌کند، متوجه شود تمام اینها در خیالاتش بوده‌اند؟

یاد زمانی افتاد که با دوستانش برای ۷ صبح قراری گذاشته بودند؛ شب قبلش با خیالی آسوده اطمینان خاطر داده بود که تحت هیچ شرایطی خواب نمی‌ماند. اما صبح روز بعد، با وجود اینکه هشت بار با فاصله زمانی سه دقیقه‌ای با چوبدستی‌اش ساعت گذاشته بود، ۷:۱۵ با صدای زنگ در خوابگاه هافلپاف بیدار شد. با وحشت از جا پرید و فقط توانست ردایش را از روی صندلی بقاپد و بیرون بدود.

نه. حالا وقت فکر کردن به این چیزها نبود. باید عجله می‌کرد. با سرعت و درحالی که تکه نانی در دهانش می‌چپاند، بیرون رفت. وقتی برایش نمانده بود تا وسایلی که می‌خواست را تهیه کند. مجبور بود قید کیک و بادکنک و اینجور چیزها را بزند. فعلا پیدا کردن خودِ متولد در اولویت بود.

هنگامی که به ورودی خوابگاه ریونکلا رسید، تازه یادش آمد او دیگر اینجا نیست. مادام ماکسیمی در کار نبود. مدت‌ها پس از رفتنش به ریون، پوسته‌ی اگلانتاین را گوشه‌ی تالار هافلپاف نگه داشته بود برای روز مبادا که اگر خواست، برگردد؛ اما حقیقتا فکرش را هم نمی‌کرد که این اتفاق بیفتد! فکر می‌کرد برای همیشه او را از دست داده؛ اما نه. او برگشته بود. به خانه برگشته بود!

مسیری را که با عجله طی کرده بود، برگشت. هنگام خروجش از خوابگاه، به قدری عجله داشت که اگلانتاین را در تخت کنارش ندیده بود. حضور او در تالار هافلپاف را از یاد برده و هنوز به بازگشتش عادت نکرده بود.

آرام قدم برمی‌داشت که مبادا بیدارش کند. بالای سرش ایستاد و به چهره‌ی غرق در خواب پیرمرد خیره شد. این اولین بار بود که زودتر از او بیدار شده و می‌توانست در خواب نگاهش کند. همیشه و در هر شرایطی، اگلانتاین زودتر بیدار می‌شد. اما این بار وضع فرق می‌کرد.

دستش را جلو برد تا بیدارش کند، اما دلش نیامد. اگلانتاین هم هیچوقت او را بیدار نکرده بود. مهم نیست شب قبلش چند بار تاکید می‌کرد که "اگه زودتر بیدار شدی، حتما منم بیدار کن!"، در هر صورت اگلانتاین انقدر صبر می‌کرد و منتظر می‌ماند تا خودش بیدار شود.

دستش را عقب کشید. روی تخت خودش نشست و منتظر ماند تا او بیدار شود. در برابر وسوسه‌ی خواب مقاومت می‌کرد. نباید حالا که بالاخره برای اولین بار زودتر بیدار شده بود، خوابش می‌برد و این فرصت را از دست می‌داد. می‌خواست برای یک بار هم که شده، هنگامی که اگلانتاین چشمانش را باز می‌کند، او را بیدار ببیند.

سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند تا خوابش نبرد. تمام اوقاتی که با هم گذرانده بودند، از همین "چیزهای خوب" به حساب می‌آمدند. پس کار سختی نبود. چیزهای خوب زیادی باهم داشتند.

از همان اول، هنگامی که با یکدیگر آشنا شدند، این اتفاق افتاد و تا همان روز نیز ادامه داشت. آنها صاحب "قدرتِ بی حد و اندازه‌ی فَک" شدند. هرموقع به یکدیگر می‌رسیدند، شروع به صحبت می‌کردند و تا زمانی که مجبور به خداحافظی نمی‌شدند، دست از حرف زدن نمی‌کشیدند. هیچکس هم هرگز چیزی از صحبت‌هایشان متوجه نمی‌شد...اطرافیانشان اعصابی از جنس فولاد داشتند که تا آن زمان در برابر وسوسه‌ی کشتن آنها غلبه کرده بودند.
شب‌ها تا زمان طلوع آفتاب حرف می‌زدند و زمانی که صدای جیک‌جیک پرندگان بلند می‌شد، می‌خوابیدند. و دوباره، وقتی بیدار می‌شدند، حرف زدن را از سر می‌گرفتند. هیچوقت حرف‌هایشان به پایان نمی‌رسید؛ همیشه یک چرتی برای گفتن داشتند.

پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. نه. او می‌توانست. بیدار می‌ماند!
به زمانی فکر کرد که تصمیم می‌گرفتند با یکدیگر فیلم یا سریالی نگاه کنند. همیشه به دنبال غم‌انگیزترین و گریه‌آورترین فیلم بودند. از اشک ریختن خوششان می‌آمد. دقیق‌تر بگویم، دیوانه بودند.
طوری برنامه‌ می‌ریختند که حتما تلخ‌ترین قسمت سریال را با همدیگر ببینند و کنار هم باشند. بهترین شرایط و خوراکی‌ها را مهیا می‌کردند، تا به زیبایی هر چه تمام‌تر اشک بریزند و در آخر، با چشمانی پف کرده به مرور لحظات سریال بپردازند. در عین حال، دلشان به حال کسانی که در آن لحظه و پس از تمام شدن اوج‌ گریه‌شان، ناخواسته با چهره‌های وحشتناکشان مواجه میشد، می‌سوخت.

به یک طرف خم شد. سرش به گوشه‌ی تخت خورد و چشمانش را ناگهان گشود. خوب شد حواسش سر جایش آمد. باید مقاومتش در برابر خواب را بیشتر می‌کرد.
یاد مواقعی افتاد که همچون ابله‌ها در برابر مشکلات رفتار می‌کردند. گاهی مغزشان به طرز عجیبی کم‌کار میشد. مثلا یکبار ساعت‌ها سر پا در آشپزخانه ایستاده بودند تا یخ ژامبون روی کتری آب شود. خودشان متوجه نبودند، اما اگر کمی بیشتر طول می‌کشید، ممکن بود از شدت گرسنگی از پا دربیایند. تا اینکه فرشته‌ی نجاتی آمد و راهکاری پیش رویشان گذاشت: "با سشوار آبش کنید!" منطقی بنظر می‌رسید. معمول نبود اما منطقی، چرا.

یک چشمش بسته شد. طولی نمی‌کشید که دیگری هم به آرامی پایین می‌آمد...اما باید تلاشش را می‌کرد. نباید می‌خوابید.
اوقات زیادی که باهم می‌گذراندند، باعث شده بود که از هر لحاظ شبیه به یکدیگر شوند. تاجایی که قادر بودند به راحتی ذهن همدیگر را بخوانند.
در موقعیت‌های سخت و نفسگیری که حیاتی بود نخندند، نمی‌توانستد به قیافه‌ی دیگری نگاه کنند؛ زیرا در آنصورت تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها درمورد اوضاع را از چهره‌ی هم می‌خواندند و آنگاه، بصورت غیرارادی و به طرز فجیعی از خنده می‌ترکیدند و تمام تلاششان مبنی بر نخندیدن را خراب می‌کردند.
همین هماهنگی باعث میشد تا تیم فوق‌العاده‌ای با یکدیگر تشکیل دهند. قادر بودند در تمام مسابقات پیروز از میدان بیرون بیایند و بعنوان زوجی جدانشدنی در زمین مسابقه شناخته شوند.

چیزی به سقوط پلک دیگرش نمانده بود. اگر بیشتر تلاش نمی‌کرد، این یکی هم بسته میشد...
تمام عکس‌هایشان از مقابل چشمانش گذشت. از یک جایی به بعد، وقتی که به عقب برگشتند و دیدند این همه سال با یکدیگر هستند و حتی یک عکس هم ندارند، تصمیم گرفتند هربار که به هم می‌رسند، همانند انسان‌های عادی، حداقل یک عکس را بگیرند.
و نتیجه این شد که بعد از مدت کوتاهی، به دلیل اینکه زیادی یکدیگر را می‌دیدند، صاحب هزاران عکس با پس‌زمینه‌ی یکسان شدند: رختخواب. در تمام عکس‌هایشان دراز کشیده و رویشان پتو کشیده بودند. به ندرت عکسی پیدا میشد که در فضایی غیر از اتاق‌خواب و حالتی جز دراز کشیدن گرفته شده باشد.

سرش روی شانه‌اش خم شد. دیگر نمی‌توانست مقاومت کند. تا همینجا هم زیادی پیش آمده بود...
هر دو معتقد بودند جوگیر نیستند. اما بودند! حقیقت این است که بسیار هم جوگیر بودند...و همین جوگیری بود که همیشه باعث می‌شد یکیشان با سختی و تلاش دیگری را وادار کند سریالی را ببیند، تا فقط بتواند عکس‌ها و ادیت‌های زیبایی از آن را با او به اشتراک بگذارد؛ و زمانی که بالاخره موفق میشد و نفر دوم سریال را می‌دید و از خودش هم بیشتر جوگیر شده و شبانه روز با ارسال مطالبی از سریال مذکور و طرح پرسش‌ها و صحبت از اتفاقات و ابراز علاقه به شخصیت‌ها خواب و بیداری را از او می‌گرفت، تازه متوجه می‌شد چه اشتباه بزرگی در حق خود کرده و تا مدت‌ها وضعیت به همین ترتیب خواهد بود...

گرمای دلنشینی در سرتاسر تنش پیچید و پلک‌های بسته شده‌اش را محکم‌تر کرد. دیگر چیزی حس نمی‌کرد. بالاخره خواب پیروز شد و تلاش‌هایش بی‌نتیجه ماند.
اگلانتاین را بالای سرش ندید که پتوی نرمی را رویش می‌کشید. متوجه نشد گرمای عجیبی که ثانیه‌ای قبل در وجودش جا خوش کرده بود، در اثر همین پتو ایجاد شده بود. او را ندید که بالشی را زیر سرش گذاشته و به آرامی از اتاق بیرون رفت تا سروصدایی ایجاد نکند.

این دفعه برنامه‌هایش بیشتر از هر بار دیگری خراب شده بود. حتی نتوانست تولدش را تبریک بگوید. نتوانست جشنی برایش بگیرد. فقط مثل همیشه خوابید و در خواب، تولدی مفصل تدارک دیده بود که مو به مو طبق برنامه‌ریزی‌هایش اجرا شد. خواب دید که همه چیز به فوق‌العاده‌ترین حالت ممکن پیش رفت و کادویی بی‌نظیر تقدیم اگلانتاین کرد...

******


تولدت مبارک پیرمرد قمارباز!
همینطوری با قدرت به راهت ادامه بده، اینطور که تازگیا فهمیدم، ظاهرا تصمیمای مهم زندگی با قمار حل میشن. به خودت و تصمیمات اطمینان داشته باش که همیشه درست از آب درمیان!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
سلام پروفسور نارنجی.

1- وارد شبکه‌های مجازی بشین و تعریف کنین که مشنگا توشون چیکار می‌کنن. توضیح اضافه‌ای نمیدم تا با ذهن باز جواب بدین. هرچی خلاقانه‌تر و تمسخرآمیرتر و بامزه‌تر، امتیاز بیشتر. (8 نمره)
راستشو بخواید اصلا دلم نمی‌خواست خودمو قاطی این داستانای مشنگا بکنم. آدم وقتی می‌تونه خیلی راحت چشماشو ببنده و بگیره بخوابه، چرا باید بدوزتشون به یه صفحه‌ی نورانی پر از تصویر؟ ولی خب از اونجایی که تکلیفمون بود باید انجامش می‌دادم...

اولین و آخرین برنامه‌ای که موفق شدم واردش بشم، یه جای خیلی مسخره بود. ولی ظاهرا مشنگا خیلی باهاش حال می‌کنن. همه جا عکسه. فقط عکس! بعضیاشون ثابت و بعضیا متحرکن؛ فهمیدم به این عکسای متحرک میگن ویدیو. و متاسفانه همشونم بی‌محتوا. یه عده هستن که با من هم‌عقیده بودن، اولش خوشحال شدم، ولی بعد فهمیدم همینا هم فقط دارن شعار میدن. هی می‌گفتن باید بجای گذروندن وقت تو فضای مجازی، بلند شد و رو به قله‌ی موفقیت حرکت کرد، درحالی که خودشون حتی یه تپه‌ی موفقیت‌آمیز هم تو زندگیشون نداشتن!

یه عده هم مدام می‌خواستن عقایدی که بنظرم فقط واسه کلاس گذاشتن بود، به خورد بقیه بدن. وگرنه چه دلیل دیگه‌ای داره آدم بیاد از خودش یه عکس متحرک بذاره و توش اعلام کنه من به حقوق حیوانات احترام می‌ذارم و گیاهخوارم؟ یا بیاد بگه خاک تو سر همتون با این عقاید کهنه‌تون، منو ببینین چقدر روشن‌فکرم! و بعد یه عکس که چشمام ذوب شد با دیدنش، به اشتراک بذاره که میزان روشن‌فکر بودنشو نشون بده؟

همه اینجا متمدن هستن پروفسور. دغدغه‌شون احترام به حقوق حیوانات و محافظت از محیط‌زیست و نگرانی برای کوآلاهای جنگل‌های کیلومترها دورتر از خودشونه، و این درحالیه که اگه یه گربه‌ی رو به مرگ واسه کمک گرفتن بهشون نزدیک شه با لگد ساقطش می‌کنن. میگن باید به عقاید همدیگه احترام بذاریم ولی اگه یه نفر مخالفشون حرفی بزنه میشه کوته‌بینِ بی‌سواد و بی‌فرهنگی که هنوز به جامعه‌ی مدرن عادت نکرده. قربون صدقه‌ی کسایی میرن که اگه باهم رو در رو بشن ثانیه‌ای طول نمی‌کشه که با تبر به همدیگه حمله کنن. کمپین‌هایی راه می‌ندازن که هیچکدومشون بهش عمل نمی‌کنن؛ کتاب‌های "نه به پلاستیک" و از اینجور چیزا تبلیغ می‌کنن که خود کتابه تو سه لایه پلاستیک‌ پیچیده شده.

و البته بذارید اینم بگم پروفسور که بینشون آدمای خوب هم بود. کسایی که دور از این چیزا واسه خودشون فعالیت قشنگی داشتن و بدون ادعا کار خودشونو می‌کردن. کم بودن، ولی خب بودن!

قصد داشتم وارد برنامه‌ی بعدی بشم، ولی متاسفانه وسط دیدن ویدیوی انگیزشی و انرژی‌بخش یه آقایی که می‌گفت بعد از دیدن این ویدیو زندگیتون متحول میشه، خوابم برد. شرمنده پروفسور‌.

2- اصلاً با چه روشی وارد شدین؟ می‌تونین فضای داخل گوشی رو فیزیکی تصور کنین که اینجوری جواباتون بامزه‌تر هم میشن. (2 نمره)
سعی کردم با روش‌های مسالمت‌آمیز وارد عمل بشم. یه دسته گل و یه جعبه شیرینی خریدم و در زدم. جوابی نیومد ولی من تسلیم نشدم. انقدر در زدم تا بالاخره صفحه روشن شد. فهمیدم نباید با مشت در می‌زدم، یه فشار کوچیک انگشت کافی بود.
بعد باهاش سلام احوالپرسی کردم. نشستیم یکم باهم حرف زدیم و از سختیای روزگار گفتیم و بهم گفت چندتا بچه‌ی کوچیک داره که باید خرجشونو دربیاره و زندگیش سخته. منم بهش در حد توانم کمک کردم. فکر نمی‌کنم چندتا گالیون به دردش می‌خورد ولی خب ردش هم نکرد.
بعد ازش تقاضا کردم بذاره واردش بشم و اونم با اینکه جاش کم بود و می‌گفت حواسم باشه زیاد فشار وارد نکنم به در و دیوار چون فضاش پره و ممکنه یهو بترکه، گذاشت برم تو. دستش درد نکنه. به امید مرلین یه روزی بتونم براش جبران کنم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.