هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا
vs

سریع و خشن

پست دوم

-جمع کنید بریم.
-چیو جمع کنیم و کجا بریم؟

سو نگاهی به دور و برشان انداخت. چیزی پیدا نکرد که مال خودشان باشد. حتی مورچه روی زمین هم به آنها تعلق نداشت!
-بله که تعلق ندارم. من یه مورچه آزادم. بهم دست بزنید، جیغ می زنم!

مورچه آزاد، اعصاب نداشت. هیچکس هم از او نپرسید که مورچه ای آزاد، در جهنم چه می کند؟!
سو تصمیم گرفت بیخیال جمع کردن چیزی شود. لاکن کلاهش را روی سرش مرتب کرد؛ دستمالی به سر و صورت دوده گرفته‌ی گابریل کشید؛ گوسفند های چوپان را گوشه ای جمع کرد؛ موهای آندریا را بهم ریخت و ریش های دامبلدور را شانه زد.

- میگم، t منم پیدا می کنی؟ به دنیا که اومدم، یدونه t داشتم. اسمم رو توی شناسنامه tsunami گذاشتن. ولی t من گم شد. الان چندین ساله که دنبالش می گردم.

همگی اندکی متاثر شدند ولی نه زیاد. بالاخره سونامی بود و هیکلی داشت و باید از آن خجالت می کشید!
سو یقه همه را به چنگ و دندان گرفت و همچون ساحره ای با اراده، هفت طبقه جهنم را طی کرد. اما به سطح زمین که رسیدند، اراده اش وا رفت!
-الان من کیو بیارم که حاضر بشه تو جهنم بازی کنه؟ برم خودمو بُکشم راحت شم.
-با من کار داشتی؟

چشمان همه درخشید. از همان درخشش هایی که بدون چرخش سر یا حتی منبع نور اتفاق می افتند و یک ستاره نقره ای رنگ گوشه چشم شخص می درخشد. از همان هایی که مربوط به نقشه های پلید است!
همگی به طرف صدا برگشتند. فقط سونامی چشمانش را از داخل بدنش عبور داد و به سمت مخالف آورد.

-شما می تونی جای ما بازی کنی؟
-بازی؟ بازی چیه؟! من مرگم.

سیبک گلوی همه به وضوح جابجا شد. حتی در زیر دهان سونامی هم موج کوچکی ایجاد شد!
البته گوسفندان سر در گریبان فرو بردند و بین پشم هایشان مخفی شدند. کلاه هم لبه هایش را به داخل جمع کرد. اصلا هم اهمیتی نداشت که در طول تاریخ، هیچ کلاهی نمرده بود. بالاخره مرگ بود و شوخی نداشت!
-هر کسی می خواد خودشو بُکشه سریع تر بگه، باید برم سراغ یه یوزپلنگ. بدبخت تنها مونده. ببرمش پیش بقیشون.
-وای تو چقدر مهربونی! بذار بغلت کنم... جای ما کوییدیچ بازی می کنی؟

آندریا خیلی مرگ ها را نمی شناخت. مرگ ها هم آندریا ها را نمی شناختند!
-ولم کن! دست نزن به من؛ چندشم میشه. اه اه... من بازیکن کوییدیچ نمیشم! اگر بشم، خسته میشم.

به آندریا برخورده بود. فکر می کرد سو به او رکب زده و قرار بوده خسته اش کند. مرگ چشمان او را روبه حقیقت باز کرده بود.
دامبلدور که احساس می کرد با پریدن آندریا، تیم هم به هوا می رود، تصمیم گرفت دست به کار شود.
-چرا نمیشی؟
-کاری که کوییدیچ می کنه، آدمو خسته می کنه!

اگر مرگ، مرگ نبود و کسی جرئت گفتن چیزی به او را داشت، قطعا همه به او یادآوری می کردند که آدم نیست و خسته هم نمی شود. ولی چه کنیم که مرگ، مرگ بود!
-ولم کن دیگه. جیغ می زنما! ... من که سرم شلوغه؛ ولی به نظرم باید دنبال کسی باشین که قوی باشه و زود خسته نشه. چه می دونم؛ مثلا غولای غار نشین!

این پیشنهاد مرگ، باعث شد اعضای تیم ترنسیلوانیا ذوق کنند. ذوق لرزان!
-دمت گرم، خیلی مرگی!

و برای جبران این کارش، آندریا را از او جدا کردند.

-شما بیشتر... راحتم کردین. موقع مرگ خودتون جبران می کنم. فقط شما نمی دونین ایران از کدوم طرفه؟

زبان همه بند آمده بود و حتی اگر می دانستند هم، نمی توانستند چیزی بگویند. تعارف کردن با مرگ، اصلا چیز جالبی نبود!
بالاخره دقایقی سپری شد؛ مرگ رفت و کم کم انقباض زبان ها از بین رفته، و قدرت تکلم همه برگشته بود.
-غول غار نشین کدوم وره؟
-از این وره، از اون وره!

گوسفند های چوپان این بازی را بلد بودند.

-از اون وره!

چوپان به دشت سرسبز و همواری اشاره می کرد که فاصله چندانی با آنها نداشت.
-چوپان می دونسته که غول غار نشین کجا زندگی می کنه. چوپان کل دنیا رو گشته!

سو از داشتن بازیکنی با آپشن های اضافه، به خود بالید.
-بریم.

با این حرف سو، همه از جایشان کنده شده و در هوا شناور شدند. گرد و غبار عظیمی فضا را پر کرد و صدای سم گاوهای وحشی، مانع از شنیدن هر صدای دیگری بود.
-گاو وحشی نیستن که؛ گوسفندای اینن. یه کاری بکن دیگه!
-نگران نباشید که نیروی عشق، در همه جا مانع آسیب رسیدن به قلب های پ...

ریش دامبلدور به زیر سم گوسفندان افتاده بود و او را به پایین کشید. هر چند دقیقه ای یکبار، سر او بالا می آمد و بخشی از حرف هایش به گوش می رسید.
-سختی ها برای... هر وقت احساس... دلت برای مرده ها...

گابریل که حوصله اش از جملات ناقص سر رفته بود، با سر ناخن هایش، انتهای ریش دامبلدور را گرفت و بالا کشید. دامبلدور همانطور در هوا به ادامه سخنرانیش پرداخت.
صداها با هم در آمیخته و به قدری عذاب آور شده بودند که روح را از بدن بیرون می کشیدند. اما در کسری از ثانیه، سر و صداها و جیغ و دادها، جایشان را به موسیقی آرامی دادند و همه چیز بی حرکت شد.
سو نگاهی به زیر پایش انداخت و گوسفندی را دید که با چشمان بسته، با دقت به نوای نی لبک چوپان گوش می داد و علف های روی زمین را درو می کرد. لبخندی از رضایت هم روی لبانش نقش بسته بود که با جنباندن دهانش، کج و کوله میشد.

دقایقی به همین شکل سپری شد، تا اینکه همه احساس کردند یک جای کار می لنگد!
-وایسا ببینم... وسط این دشت که غار وجود نداره... ایستگاه گرفتی؟
-چوپان ایستگاه نگرفته که! گوسفنداش گرسنه هستن... باید غذا بخورن.
-زهر مار و چوپان! با خودشم حرف میزنه لابد.

هنوز برای آنها جا نیفتاده بود که بزرگترین دروغگوی تاریخ همراهیشان می کند.
این بار سونامی که طاقتش تمام شده بود، یکی از موجهایش را سُر داد زیر پای اعضای تیم و آنها را روی یک و نیم موج بلند کرد. سپس با سرعتی فوق العاده، به طرف کوهستانی تاریک و خیلی خیلی ترسناک سرازیر شد. شاید هم سرابالا شد!
-اطراف رو نگاه کنید. اگر توی مسیر یه t دیدین، سریع بگین تا وایسم.

در یک چشم به هم زدن، به جلوی غار عظیمی رسیدند که در دل کوه جای گرفته بود. اما قبل از آنکه وارد غار شوند، باید فکری به حال ظاهرشان می کردند. غول های غار نشین کثیف بودند. چرک از سر و رویشان می بارید. از تمیزی متنفر بودند و با شستشو قهر!
قطعا کسی که آب از سر و رویش می چکید، نمی توانست نظرشان را جلب کند.

سو و گابریل، دو سر ریش دامبلدور را گرفته و می پیچاندند تا آب از آن خارج شود. آندریا و چوپان هم گوسفندها را فشار می دادند. سونامی هم دائم می چرخید تا اجزای گمشده اش را از روی زمین جمع کند.
در این میان، سنگینی سخت ترین کار، روی لبه های کلاه سو بود. گوشه ای زیر آفتاب نشسته و تلاش می کرد خشک شود. خیلی کار سختی بود!

گومب و گومب و گومب!

آندریا این صدا را از خودش در آورده بود تا مثلا زنگ در را شبیه سازی کند. ولی غار ها که در نداشتند!

-نظر ما اینه که سرمون رو همینجوری بندازیم پایین و بریم تو.

گوسفندی که جلوتر از بقیه ایستاده بود، این را گفت. گفت و سرش را مثل گوسفند پایین انداخته و وارد غار شد!
سایرین هم که بعضا روی دو پا راه می رفتند، یا حتی اصلا پا نداشتند، دنباله روی گله ای گوسفند شده و وارد غار شدند.

همه سرشان را پایین انداخته و وارد غار می شدند، که صدای بـــــع و سپس گرومپ و بعد هم جیغ های ممتد، باعث شد سرشان را بالا کنند و یک نگاه به جلو کنند.
چوپان با عجله به طرف گوسفند له شده اش دوید و با تلاش بسیار، آن را از چماق غول زشتی که پوکرفیس وارانه به آنها خیره شده بود، جدا کرد.

غول دستش را بالا برد و بینی اش را خاراند. سپس دوباره به آنها خیره شد.
همانطور که گابریل و سونامی چوپان را نگه داشته بودند تا خودزنی نکند و آندریا هم تلاش می کرد پشم های چسبیده به روده‌ی گوسفند را جدا کند، دامبلدور و سو چند قدمی پیش رفتند تا با غول خسته و بر کف غار نشسته، صحبت کنند. قطعا کسی نمی پرسد چرا غول بر کف غار نشسته بود؛ چون او، همان چیزی بود که تیم ترنسیلوانیا لازم داشت. غول غار نشین!

-سلام.

غول اندکی به سو خیره شد، ولی بعد سرش را نیم درجه چرخاند و به دامبلدور زل زد. غولها کلا خیره شدن را دوست داشتند.

-سلام!

دامبلدور هم سلام کرد.
اما به نظر می رسید غول اصلا خوشحال نشده بود. چرا که فریاد بلندی سر داد و چماقش را در هوا تاب داد.

-چی شد؟
-نمی دونم. خرابکاری کردیم؟

لابد خرابکاری کرده بودند دیگر!

-نخیر. اتفاقا خیلی هم خوشحاله و میگه تا حالا کسی بهش سلام نکرده و از آشناییتون مفتخره. تازه جواب سلامتون رو هم داد.
-همه اینا توی همون یه فر... اصلا تو از کجا می دونی؟

کلاه سو با شک به گوسفند خیره شد. البته کسی نمی دانست کلاه خیره شده است.

-من فوق دکترای ادبیات غولها، گرایش غولهای غار نشین دارم. کاملا به زبانشون تسلط دارم.
-واقعا؟
-عالیه!
-چوپان همه گوسفنداشو با سواد و فرهیخته تربیت کرده!

گوسفند فوق دکترا، کاغذ پوستی و قلم پری از بین پشمهایش بیرون کشید و در سم گرفت.
-هر چی می خواین، بگین تا براتون ترجمه کنم.
-بپرس چند نفرن؟
-بع؟

غولی که آنجا نشسته بود، مشتش را محکم روی زمین کوبید. در یک چشم به هم زدن، لزرش وحشتناکی کل غار را در بر گرفت.
-زلزلــــــــه!

زلزله نبود. اگر زلزله می بود، بدبخت می شدند. چون نه میزی بود که زیر آن پناه بگیرند و نه چهارچوب دری که درونش بایستند. لرزش به خاطر راه رفتن شش غول غار نشین بزرگ و سنگین بود. غولهایی در سایز های مختلف و چهره هایی زشت و کثیف.

-ببین حاضرن به طبقه هفتم جهنم برن و به جای ما بازی کنن؟
-ب؟

این بار فریاد طولانی غولها در غار پیچید.
-میگن بله. باکمال میل.

گل از گل بازیکنان شگفت.
-بپرس بلدن بازی کنن؟
-بعبع ببع؟

غول ها عطسه کردند.

-بلد نیستن. میگن خودتون باید یادمون بدین؛ ولی نگران نباشین. ضریب هوشیمون بالاست، زود یاد می گیریم.

گل از گل بازیکنان پژمرد.
-چجوری یاد بدیم؟
-بعیو؟

غولها همزمان با هم زبانهایشان را بیرون انداخته و سکوت کردند.

-من نمیام اصلا! اینا بی ادبن. دارن زبون در میارن!
-نه؛ دارن میگن اول باید زهرمار بخورین.
-دیگه بدتر! بی احترامی تا کجا؟ خودشون برن بخورن.
-نه، اونا کوفت می خورن. ولی غذایی ک برای مهمون درست می کنن اسمش زهرماره. باید بخوریم. وگرنه بهشون بر می خوره!

هر چیزی بهایی دارد و داشتن یک تیم قوی، البته از نظر زور بازو، خرج دارد. خرجی مانند خوردن زهرمار!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۴۵:۱۵

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
ما آشنا داشتیم، بخاطرمون پارتی بازی کردن؛ زمان رو زیاد کردن که بیایم.
فقط بخاطر تیم ما بوده!


نام تیم: ترنسیلوانیا

مدافعین: آندریا کگورت و سونامی (م)
مهاجمین: گابریل دلاکور، کلاه سو (م) و چوپان دروغگو (م)
جستجوگر: سو لی [c]
دروازه بان: آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۱۵:۵۷:۴۶

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۹:۳۸ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸
بعد از اون تاخیر طولانی ای که برای مصاحبه داشتم، روم نمیشه طرفای این تاپیک بیام!


گابریل

نصف جوابا رو می دونستی؟ مطمئنی بیشتر نبود؟

تو جزو اولین افردای هستی که اینجا باهاشون آشنا شدم و هنوز اون برخورد صمیمانه ای که اولین بار باهام داشتی رو یادمه. توی مهربونی کردن خیلی دست و دل بازی.
بعضی وقتا با هم بحثمون شده، چه شوخی و چه جدی. ولی انقدر مهربون و خوش قلبی که نه تو طاقت دلخور بودن داری و نه من توانش رو!

پی دی اف هم از بس دیر شده بود، یادم رفت. ببخشید دیگه.



یوآن

چرا این کارو با من کردی؟ من فکر می کردم اولین سو لی سایتم. رفتم گشتم اون یکی رو هم پیدا کردم. الان دچار بحران هویت شدم!
چی میشد بذاری همون تفکر برام بمونه؟
نقل قول:
خب چیزی که پیدا کردی (چت‌باکس+رول‌نویسی) بهتر از چیزیه که می‌خواستی (فقط چت‌باکس).
درست نمیگم؟
نه خب، چت باکس هم از اونی که توی فکر من بود متفاوت بود. گفتم مثلا یه جاییه که همه میان درباره هاگوارتز حرف می زنن و یهو لرد میاد به هری پاتر میگه آواداکداورا!
نخندین، خودم می دونم ضایس.
حتی یادمه تا چند ماه هم فقط چت باکس رو می خوندم و چیزی نمی گفتم. اولین پیامم تو چت باکس این بود که به یه نفر گفتم سه پیام پشت سر هم ممنوعه.
بعد اون دوباره یه مدت محو شدم.

درباره این که گفتم رول نمی زنی منظوری نداشتم.
نگران شدم که یه وقت توهین یا دخالت برداشت کنی.
وقتی توی ایفا نیستی، از شخصیتت استفاده نمیشه. اگر فعالیتت تو چت باکس سوژه ایجاد می کنه، به ایفا و نوشتن بقیه ایده میدی ولی برای خودت فایده ای نداره.


ارباب!

من دیگه چی می تونم بگم؟ شما مثل همیشه خیلی خیلی به من لطف دارین. انقدر که نمی دونم می تونم یه روزی جبران کنم یا نه؟!
قبلا گفتم، بازم میگم. توی این سایت، من هر چیزی که یاد گرفتم بخاطر شماست. خیلیا رو خودم اومدم پرسیدم. خیلیا رو خودتون اومدین بهم گفتین. خیلی چیزا رو هم غیر مستقیم یاد گرفتم ازتون. حرفا و نقدا و توصیه هاتون رو می خوندم و یاد می گرفتم.
هنوزم کلی چیز برای یاد گرفتن دارم.

خیلی از کمک های شما، اصلا جزو وظایفتون محسوب نمیشه. واقعا نمیشه! ولی با وجود اون همه کار و مشغله ای که خودتون دارین، به افراد غیر مرگخوار هم کمک می کنین. هر چیزی ازتون بپرسن، به بهترین شکل راهنماییشون می کنید. انقدر مفصل که آدم از خودش خجالت می کشه.

سو دقیقا از وقتی مرگخوار شد، رشد کرد. هم از نظر نوشتن و هم از نظر شخصیت سازی و خیلی چیزایی که شاید اینجا دیده نشه.

نقل قول:
کلاهشو انتخاب کرد!
ارباب، شما دوستش دارین که منم دوستش دارم! اگه دوستش ندارین بگین تا منم دوستش نداشته باشم.

ارباب، بلا دوباره عصبانیه. میشه من برم مرخصی؟


بلای خشمگین و بد اخلاق!

خوبه دیگه؟ این مدلی خوبه؟ بلاتریکس خیلی هم بد جنس و بد اخلاق و کم طاقته. اصلا خوش اخلاق و مهربون نیست. اصلا!
نقل قول:
بنده اصلا روز اول مدیریتم (که از قضا نشسته بودیم دور هم غیر فعال‌های ایفا رو بندازیم بیرون) نزدم ده، دوازده تا شناسه بسیاااااار قدیمی رو بترکونم... اصلا... خجالت بکش!
دقیقا هم سر همین شناسه های غیر فعال بود. خجالت می کشم، خیلی!
تقصیر لینیه. روز عضو تکونی، چه موقع مدیر گرفتنه؟ در اولین حرکت آدم به جای ویرایش می زنه رو حذف!


خیلی ممنونم از همه کسایی که وقت گذاشتن و مصاحبه رو خوندن.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
بابت تاخیر خیلی خیلی خیلی معذرت می خوام.
یه مسائلی پیش اومد که دیر شد؛ ولی یک هفته نشد!

امیدوارم خسته کننده نشده باشه.


ویرایش: الان دیدم غلط املایی زیاد داره. به بزرگی خودتون ببخشید دیگه.

پیوست:


zip Sue li.zip اندازه: 76.63 KB; تعداد دانلود: 165


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۰ ۱۹:۰۴:۲۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
ویییییژ!

-میشه اینم با خودمون ببریم؟

همه مرگخواران آماده رفتن، به طرف منبع صدا برگشتند.
-این چرا نمی میره؟

سو روی کوسه ای نشسته بود و با دستانش، دو طرف دهان کوسه را گرفته بود و موج سواری می کرد.

وقتی به کلاهش رسید، کوسه را متوقف کرد و خم شد تا کلاهش را از روی آب بردارد.
-خب... ما هم اومدیم. بریم دیگه.
-اینو چرا برداشتی آوردی آخه؟

لینی در حالی که انگشت اشاره اش را به طرف کوسه ای که در دستان سو در حال له شدن بود، گرفته بود، این را گفت.

-خوشگله. تازه شناهم بلده!

هیچکس از شنا کردن در کنار یک کوسه، احساس امنیت نمی کرد.

-بریم دیگه. بریم یه دریایی، دریاچه ای، چیزی. می ترسم فسقلی بدون آب بمیره.

مرگخواران به کوسه ای که فسقلی نامیده شده بود، نگاه کردند. طبق محاسبات بانز، فسقلی می توانست در یک حرکت، نیمی از مرگخواران را ببلعد.

ظاهرا نه تنها عضوی از تیم شنا آموزان کم نشده بود، بلکه یک کوسه بیچاره هم به آنها اضافه شده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خدمات رسانه ای ! ( مناظرات انتخاباتی )
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
تصویر کوچک شده

ستاد برگزاری پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو
تغییر زمان مناظره


با درود فراوان.

مناظره آملیا فیتلوورت و آلکتو کرو، امشب (9 تیر) در ساعت 22:30 برگزار خواهد شد.


برنامه زمان بندی پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو:

23 تا 30 خرداد: ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو
31 خرداد: اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات
1 تا 10 تیر: فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی
11 و 12 تیر: رای‌گیری نهایی


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خدمات رسانه ای ! ( مناظرات انتخاباتی )
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸
تصویر کوچک شده

ستاد برگزاری پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو
مناظره‌های انتخاباتی نامزدها



پیرو اطلاعیه شماره 5 وزارت سحر و جادو، مناظرات انتخاباتی‌ای بین کاندیداهای پانزدهمین دوره انتخابات وزارتخانه صورت خواهد گرفت که تمامی اعضای ایفای‌نقش با حضور در روز و ساعت مشخص شده در سایت، می‌توانند به صورت زنده مناظرات را دنبال کنند. این مناظرات با حضور مجری پیگیری خواهد و زمانبندی آن به شرح زیر است:



سه شنبه 4 تیر » آملیا فلیتورت و کریس چمبرز » از ساعت 14

چهارشنبه 5 تیر » آلکتو کرو و رابستن لسترنج» از ساعت 22:30

پنج شنبه 6 تیر » رابستن لسترنج و آملیا فلیتورت » از ساعت 22:30

جمعه 7 تیر » کریس چمبرز و آلکتو کرو » از ساعت 22

شنبه 8 تیر » آلکتو کرو و آملیا فلیتورت » از ساعت 22

یکشنبه 9 تیر » رابستن لسترنج و کریس چمبرز » از ساعت 22:30


دو شنبه 10 تیر » با حضور هر چ‍ه‍ارکاندیدا » از ساعت 22



چت‌باکس اختصاصی انتخابات سیزدهم به آدرس www.monazereh.ishoutbox.com ایجاد شده است و تمامی نامزدها در آن ثبت‌نام شده‌اند و طبق برنامه‌ی بالا، مناظرات به صورت دو نفره در تاریخ و ساعات مشخص شده انجام خواهد گرفت.


قوانین مناظرات:

* مناظرات دو به دو بوده و در میان مناظرات دو کاندید دیگر حق دخالت ندارند.

* در زمان مناظرات، دو کاندیدا باید در تاریخ و ساعت مشخص شده در چت باکس حضور پیدا کنند و پس از اعلام آمادگی، مناظره را به صورت گفتگو آغاز کنند.

* هر فردی که زودتر در چت‌باکس اعلام آمادگی کند، شروع مناظره با او خواهد بود.

* تمامی صحبت ها در حد و حدود ایفای نقش بوده و هیچ کاندیدایی حق توهین به شخصیت خارج از ایفای نقش دیگری را ندارد و در صورت وقوع این اتفاق با فرد خاطی برخورد می‌شود.


برنامه زمان بندی پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو:

23 تا 30 خرداد: ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو
31 خرداد: اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات
1 تا 10 تیر: فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی
11 و 12 تیر: رای‌گیری نهایی


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸

تصویر کوچک شده

ستاد برگزاری پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو
اطلاعیه شماره 5: مناظره‌های انتخاباتی نامزدها



در کنار برنامه‌های تبلیغاتی و ستادهای انتخاباتی، مناظره‌هایی بین کاندیداها صورت می‌گیرد که با حضور مجری پیگیری می‌شود و همگان می‌توانند به صورت زنده به مطالعه‌ی آنلاین آن بپردازند.

چت‌باکس اختصاصی انتخابات پانزدهم به آدرس www.monazereh.ishoutbox.com ایجاد شده است و تمامی نامزدها در آن ثبت‌نام شده‌اند و مناظرات در تاریخ و ساعات مشخص شده انجام خواهد گرفت. لازم به ذکر است که چت باکس، تا زمان شروع مناظرات غیر فعال خواهد بود.

برنامه زمانبندی مناظرات و قوانین مربوط به آن، متعاقبا در تاپیک خدمات رسانه ای ! ( مناظرات انتخاباتی ) قرار خواهد گرفت.



برنامه زمان بندی پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو:

23 تا 30 خرداد: ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو
31 خرداد: اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات
1 تا 10 تیر: فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی
11 و 12 تیر: رای‌گیری نهایی


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸
-سلام!

صدا برای رئیس موزه آشنا بود. انگار که همین چند دقیقه قبل آن را شنیده بود.سرش را که بالا گرفت، شکش به یقین تبدیل شد.
-تو که همین الآن رفتی! چی می خوای باز؟ پولتونم که دادم!
-اون مال من نبود. میراندا گفت بیاین این گردنبندا رو نشون بدین، بعدش می تونین بدون نوبت برین داخل. ما هم اومدیم.

سو با خونسردی، قدمی به طرف چوب لباسی درون اتاق رفت و با احتیاط، کلاهش را روی آن آویزان کرد. سپس نگاهی به صندلی های جلوی میز انداخت.
-پاشو.
-بله؟! با منی؟ چرا پا شم خب؟
- پاشو تا بفهمی.

رئیس موزه، با تردید از روی صندلیش برخاست و کنار آن ایستاد.
سو در حرکتی سریع، جای صندلی رئیس را با یکی از صندلی های چوبی عوض کرد و روی آن پرید.
-چرا نمی شینی؟ راحت باش.
-تو راحتی؟
-بد نیست... یکمی کهنه شده. باید عوض بشه.
-بگو چی آوردی که پولتو بدم، زودتر بری.

با این حرف، لبخند معنا داری روی لب های سو نشست. با غرور دستی به موهایش کشید و یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت.

-ادا اطوارات تموم نشد؟
-یه پیشنهاد برات دارم که نمی تونی رد کنی!

سو این را گفت و با حرکت چوبدستی، عکسی را جلوی چشم رئیس موزه گرفت.

-این چیه؟ چکارش کنم؟
-می فروشمش.

رئیس موزه پشیمان بود که در آگهی قید نکرده بود اجناس، باید جزو دارایی های خود فرد باشند. بالاخره خیلی ها ممکن بود دچار سوء تفاهم شوند!
-ببینید خانم محترم... عمارت کلاه فرنگی جزو اموال عمومیه؛ یعنی مال کل مردمه. سندش که به اسم شما نیست! نمیشه چیزی که نداری رو بفروشی!
-ولی من دارم. پس می تونم بفروشم!
-چی؟
-دارمش. همین امروز برش داشتم. حالا می خری یا نه؟!

رئیس موزه باورش نمیشد سو چنین کاری کرده باشد. اما به ظاهر موجه و موقر سو هم نمی خورد که مجنون و دیوانه باشد.
تصمیم گرفت تنها کاری که از دستش بر می آمد را انجام دهد.
کاغذی برداشت و روی آن، یادداشتی برای نیروی امنیتی وزارتخانه نوشت. سپس آن را به پای یک جغد پیشتاز بست و از پنجره به بیرون پرتاب کرد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۸
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

اتاقی تاریک و خلوت، با تنها یک میز و دو صندلی، که یکی از آنها اشغال شده بود؛ لیوان آب دست نخورده ای که روی میز بود و تنها منبع نور اتاق، درست بالای سرش. همه اینها در کنار هم، تنها یک معنی داشتند. اتاق بازجویی!

یک جفت چشم منتظر و بی حرکت، به صورت دختر جوانی خیره شده بودند که لبخند نا محسوسش، زیر سایه کلاهش پنهان شده بود.
-خب؟!
-چی خب؟
-همه دوربینا تصویرتو ثبت کردن. راه فراری نداری.

بازپرس این را گفت، خم شد و دو دستش را روی میز گذاشت. نوری که از لامپ بالای میز می تابید، نیمی از صورتش را روشن می کرد.
سو با لبخند همیشگی اش، به صورت بازپرس زل زده بود. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. سپس از جایش بلند و شد و با دست، لامپ را هل داد و دوباره نشست.
-اینجوری تاب می‌خوره؛ خفن تره!

بازپرس با شک نگاهی به لبخند از سر رضایت سو انداخت و با حرکتی سریع، پرونده را جلوی خودش کشید تا دوباره نگاهی به عکس مجرم بیندازد.
-مث اینکه درسته... واقعا تو اینکارو کردی؟
-کدوم کار؟
-اعتراف کن. سعی نکن تکذیب کنی. جرم خودت رو سنگین تر نکن دختر!
-خب به چی باید اعتراف کنم؟
-به دزدی!

سو جا خورد. کلمه دزدی برایش قابل درک نبود. اصلا در شأن او نبود.
-من چیزی ندزدیدم!

مرد جوان کاغذ مستطیل شکل کوچکی را از پرونده بیرون کشید و بی آنکه حرفی بزند، دستش را دراز کرد و آن رو جلوی سو گذاشت.
-این برات آشنا نیست؟
-عه! اینو میگی؟ من که اینو ندزدیدم. فقط برش داشتم.

بازپرس به سو خیره شد، بعد از چند ثانیه فرو رفتن در بهت و حیرت، پلکی زد و لیوان آب را از جلوی سو برداشت و نوشید.
-فعلا کاری ندارم که چجوری این کارو کردی. فقط بگو چرا برش داشتی؟
-آخه اسمشو بخون! تو باشی، چیزی که اسم به این قشنگی داره رو بر نمی داری؟

بازپرس دوباره نگاهی به پرونده جلوی دستش انداخت. اما به نظرش چیز جالبی در اسم بنای به سرقت رفته نبود.
-عمارتِ... کلاه فرنگی؟!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۱ ۰:۰۳:۵۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۱ ۱۲:۰۰:۱۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.