هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
با ریش سپیدش!



شما همه ی عزیزان و دوستانی که می دونم منتظر ورود به محفل ققنوس هستید، با عرض پوزش باید مدت کوتاهی صبر و شکیبایی پیشه کنید تا من تغییراتی در سیستم عضویت گروه بدم.

ازتون سپاسگزارم!

با هم مهربون باشید!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۶ ۲۱:۳۷:۲۱

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
آلبوس پرسيوال والفريك برايان دامبلدور.
مدیر مدرسه هاگوازتر.

جنسيت: بديهيتا مرد.. اين همه ريش پس براي چيه؟

گروه: گريفيندور
چوبدستي: چوبدستي ياس كبود
سپر مدافع: ققنوس

ويژگي هاي ظاهري: «مرد بلند قامت و لاغراندامی بود. از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که خیلی پیر است. ریش و مویش چنان بلند بود که می توانست آن را در کمربندش جا دهد. ردای بلندی به تن داشت و شنل ارغوانیش روی زمین کشیده می شد. پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود. بینی اش آنچنان کشیده و کج بود که بنظر می رسید دست کم سه بار شکسته باشد.»

افتخارات: آلبوس دامبلدور نزدیک به 40 سال مدیر مدرسه هاگوارتز بود؛ دوره ای که شامل هر دو تلاش ولده مورت برای تحت سلطه درآوردن دنیای جادوگری می شد. دامبلدور که با عنوان بزرگترین جادوگر زمان از او یاد می شد، نشان مرلین درجه یک داشت و عضو عالی کنفدراسیون بین المللی جادوگران و همچنین رئیس هیئت ویزنگاموت بود.

علاقه منديها:دوست دارد یک جفت جوراب پشمی گرم داشته باشد. آب نبات لیمویی، خوشه سوسک، شکلات داغ، مربای تمشک، نوشابه گازدار ترش.

تواناييها: • کیمیاگری

• تغییر شکل

• ذهن جویی

• اجرای افسون بدون چوبدستی

• نامرئی شدن بدون استفاده از یک شنل نامرئی

• توانایی فرستادن پیغام با سپر مدافع اش که یک ققنوس است.

• حرف زدن به زبان مردم زیر آب (ج.آ.26) و زبانی که هری آن را نمی فهمید (ش.د.26)؛ همچنین زبان جن ها (BLC) و مار زبان ها (ش.د.10، BLC) را می فهمد.
توضيحات:

بسیاری او را بزرگترین جادوگر قرن حاضر خوانده اند. دامبلدور بعد از شکست جادوگر سیاه گلرت گریندل والد در سال 1945، به اوج شهرت رسید. این جادوگر مشهور همچنین موفق به کشف دوازده کاربرد خون اژدها شده و به اتفاق همکارش نیکلاس فلامل در زمینه علم کیمیاگری فعالیت های چشم گیری داشته است. پروفسور دامبلدور از موسیقی و بولینگ لذت می برد.

دامبلدور بزرگترین فرزند (از بین سه فرزند) کندرا (یک ساحره مشنگ زاده) و پرسیوال دامبلدور (یک جادوگر) بود.

دامبلدور در آخرین سال عمرش به هری نشان داد که چطور به شکار جان پیچ ها برود و سرنخ هایی از یادگاران مرگ را برای هری و دوستانش به جا گذاشت تا خودشان راهشان را پیدا کنند. او هری را آنقدر خوب می شناخت که می دانست – برخلاف خودش – برای مدت طولانی وسوسه یادگاران مرگ نمی شود. دامبلدور در ژوئن 1997 توسط سیوروس اسنیپ کشته شد و جسد او در یک آرامگاه سپید در محوطه هاگوارتز به خاک سپرده شد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۶ ۱۶:۱۸:۱۴

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
شب هالووین بود و شلوغ پلوغی های بیشمارش..لباس های عجیب و غریب و کدوهای فانوسی که تو کل هاگ به چشم می خوردن. و در کنار جشن هالووین، مراسم دیگه ای برای جام آتش وجود داشت.

مک گونگال اصرار کرده بود که مراسم باید دقیقا نیمه شب شروع بشه و از اونطرف هم نیمه شب فردا تموم بشه. به خاطر همینم کل قلعه رو هرج و مرج گرفته بود. تا قبل از مراسم شام همه چیز خوب بود و آروم، ولی بعد از اون ملتی که دیگه کاری برای انجام دادن نداشتن تا نیمه شب شروع به اینور و اونور پرسه زدن کردن. از طبقه ی اول به دوم، سوم به پنجم، هفتم به دوم، دوم به ششم، سرسرا به گلخونه و همینطور بگیر برو تا آخر!

آرگوس فلیچ هم که رسما در شرف دیوونه شدن قرار داشت. چماق به دست توی قلعه دوره افتاده بود و دانش آموزارو به توجیه شدن تهدید می کرد. گاهی هم که دیگه واقعا جوش میاورد و چندتا فحش به روح مرحوم آبرفورث می داد!

از سمت دیگه هم پیوز انواع و اقسام وسایل کمک آموزشی(!) رو که از دفتر پرسی برداشته بود رو به سمت والدین و دانش آموزا پرت می کرد و صحنه های ماندگاری خلق می کرد.

بعد از مدتی که کل خلایق از این تونل به اون راهرو از اون راهرو به اون پلکان و ... رفتند و اومدند و یه سری هم رفتند ولی دیگه کسی تا صبح فردا پیداشون نکرد؛ خلاصه زمانی که گشت و گذارها و قدم زنی ها تموم شد مک گونگال با چندتا شیپور وارد سرسرای ورودی شد و به همه اعلام کرد که توی سرسرای بزرگ جمع بشن.

نصف جمعیت قبلی به سرسرا برگشتند و با یه چشم باز و یه چشم بسته روی نیمکتها نشستن.( دقیقا اینطوری)

سخنرانی وزیر اعظم به درازا کشید. نیمی از اون نصفه ی قبلی هم خوابیدن و بقیه هم چرت می زدن. و وزیر.. وزیر همچنان در مدح وزارت خدمت گزار و عدالت محور و نظام داوری مسابقه گفت. در آخر هم ...

- مرلینا! بزرگا! ریش سفیدا! اماما!.. آلبوس دست ناقصی دارد.. آن هم فدای شما.. معدود کلاهی دارم.. آن هم روی سر مبارک شما.. اگر هاگوارتز می چرخه.. من می چرخم شما می چرخی و اینا..همه به خاطر مرلین ست! ما را از شر و شرور در امان بدار!

تو سرسرا همه خواب بودند ولی صدای گریه از سقف جادویی سرسرا به گوش می رسید! مک گونگال کمی دور و اطرافش رو بررسی کرد. به تابلوی مرلین که پشت سرش نصب بود و لبخند پدرانه ای می زد نگاه کرد. دست راستش رو تو هوا تکون داد و گفت: " قهرمانا دنبالم بیاید!"

دقایقی بعد- انبار جاروهای طبقه ی سوم

- مینروا جایی بهتر از اینجا برای توضیح دادن مرحله ی آخر پیدا نکردی؟!
- خب مگه چشه؟! نوستالژیکه.. منو که یاد دفتر مرحوم توجیهات میندازه!
- یعنی اثر باستانیه؟
- دو دیقه حرف نزنید بذارید من توضیح بدم!
- ولی مینروا من فکر می کنم اینجا یه مشکلی داره!
- چه مشکلی؟
- ریش من به چند نفر پیچیده.. مجبوریم تا صبح بمونیم اینجا و ریشارو باز کنیم!

رودولف سراسیمه خودشو بررسی می کرد:" به من که گیر نکرده..هان؟! گیر کرده؟!"

- دهه. حرف نزنید بذارید توضیح بدم.. شمام بمونید تا مشکل حل شه.. تا نیمه شب فردا وقت دارید موضوع فینالم اینه..باید جام رو برای من بیارید!
- این الان توضیح بود؟
- همینه که هست!
صبح فردا- تالار عمومی گریفیندور

- جیمز به من بگو کجا قایمش کردی؟!
- نمی گم نمی گم نمی گم.. باشد تا مورگانای عزیز بات دوس نباشد!
- جیمز اون یه هدیه بود!
- خب به من چه؟!

تدی دندونهای گرگیش رو به نمایش گذاشته بود و جیمز هم ضربات سنگین یویو رو به عروسکی که شبیه مورگانا بود وارد می کرد و هرکدوم هم هم با جیغ و فریاد دیالوگهاشون رو می گفتن.

چهار قهرمان گریفیندوری تازه بعد از مراسم خسته کننده ی دیشب به تالار برگشته بودند که با یک چنین صحنه ی خشنی برخورد کردن. مونتی بلافاصله پشت بیلش پرید و جسیکا برای اینیگو اس ام اس درخواست کمک فرستاد! سارا خفنیتش رو از جیبش بیرون اورد و دامبلدور چندتا قرص قلبش رو با هم خورد!

- اینجا چه ..
- خبره؟!
سارا جمله ی ناتمام دامبلدور رو تکمیل کرد و دندون مصنوعی دامبلدور رو دوباره سر جای قبلیش تو دهن دامبلدور گذاشت. جیمز و تد به هم چپ چپ نگاه کردن و حرفی نزدن. دامبلدور گفت:
- تدی تو بزرگتری.. تو بگو چی شده!
- از خودش بپرسید که چه کار بدی کرده!
- من فقط کاری کردم که ویکی دلش خنک شه.. همین.. خیلی هم خوب کردم!

دامبلدور که تازه از حمام ارشدها برگشته بود ریشش رو چلوند. بعد از اینکه مقادیر زیادی آب با صدای شلپ شلپ زیر پاش جمع شد گفت: "بالاخره یکی میگه چی شده یا خودم باید بفهمم!؟"

- پروفسور این جیمز هدیه ای که لیدی مورگانا به من داده بود رو برداشته و قائم کرده!
- خوب کاری کردم..حقت بود.. تو به من و ویکی قول داده بودی! حالا می خوای عروسی کنی و منو تنها بذاری!

سارا وقتی فهمید که مسائل خاله زنکی و عشقکیه چوبش رو تو جیبش گذاشت و از پلکان خوابگاه دخترا بالا رفت. مونتگومری هم چون رایحه ی دلنواز عاشقی بهش نمی ساخت جا به جا غش کرد و جسی هم که همچنان اس ام اس می زد به دنبال سارا از پله ها بالا رفت.

دامبلدور ریشش رو تکوند و از تدی پرسید: "حالا این هدیه چی بود؟" تدی کمی مکث کرد و بعد جواب داد: " یه لحظه گوشتون رو بیارید پرفسور.. "

دامبلدور لبخند زد و از جیمز پرسید:" جیمز کجا قایمش کردی؟"
- قایمش نکردم پروف.. فقط فرستادمش یه جایی که دسترسی بهش سخت باشه...پرتش کردم تو دریاچه!
- چی؟!
- دریاچه؟! دسترسی بهش سخته! همم..
دامبلدور زیر لب با خودش کلمات رو می گفت و به آبی که زیر پاش جمع شده بود نگاه می کرد.

- سطح دریاچه که بدون دلیل یخ بسته.. پس چه جوری باید بریم پایین؟!
- من توی این مواقع یه راه مخفی برای غذا دادن به نهنگام دارم. ولی بهتون نمی گم.. تازشم.. خیلی بدید اگه ذهن جویی کنید پروف!

راهروهای هاگوارتز

توی راهروهای اصلی اسنیچم پر نمی زد. ساکت خلوت بود ولی دامبلدور مطمئن بود که اگه در یکی از انبارها رو باز کنه دست کم دو نفر رو پیدا می کنه ولی الان وقتش نبود. الان باید می رفت و هر طور شده یه نقشه ی راههای مخفی قلعه رو از فیلیچ می گرفت.

- اوه.. آفتابه ی مرلین.. تو رو به جون مرلینا بیخیال شو!
با هجوم ناگهانی و قدرتمند "حس مرلینگاه"، دامبلدور ناچارا به دنبال نزدیک ترین مرلینگاه که همانا دستشویی میرتل گریان بود، رفت؛ برای قضای حاجت!
البته کمی قبل از اون به سمت اتاق ضروریات که همون نزدیکیها بود رفت ولی گویا هری و جینی اونجا در حال تحقیق روی پروژه ای فوق پیشرفته بودن!
(پ.ن: خب چیه؟! من یادم نمیاد دستشویی میرتل تو کدوم طبقه بود!)


دستشویی میرتل


قییییییژژژ!
در با ناله ی بلندی باز شد و دامبلدور و ریشش با هم وارد دستشویی شدن. یه نگاه به چپ، بعد به راست و عبور از در.. بعد هم به سرعت پیش به سوی اولین ..چیز!

دامبلدور به چپ رفت و دوربین به سمت راست، جایی که پنجره ای رو به بیرون و محوطه ی زیبای هاگوارتز قرار داشت. (صداها با تکنولوژی جادویی بالا به دوربین می رسه!)

- اوه! میرتل.. تو نباید بیای اینجا.. پس حریم خصوصی چی میشه؟!
- دامبلدور که حریم خصوصی نداره پروفسور!
- چرا اتفاقا ... حالا سریع از این جا برو بیرون تا بیشتر از این گریان نشدی!
- قبوله ...ولی حواستون باشه زیاد لم ندید چون این چیزه یه ذره خرابه.. می ترسم مستقیم برید تو دریاچه و خوراک ماهی های مرکب غول پیکر بشید!

دامبلدور ریشش رو برای احتیاط به چهارچوب در گره زد و پرسید:
- مگه این فاضلابا به دریاچه وصله؟ ولی این درست نیست.. یادمه کمیته ی محافظت از محیط جادویی دستور داد این کار رو متوقف کنن و مدیر و شورا اینکارو کردن!

میرتل چرخی تو هوا زد و ادامه داد: درسته ..این داستان ها رو پرفسور بینز هر شب قبل از خواب به من میگه ..ولی پیمانکار تقلب کرد و این یکی رو وصل نکرد... آخه محاسبه کرده بود که اینجوری بیست سال دیرتر چاه پر میشه!

دامبلدور متفکرانه چونه ش رو خاروند و بعد از اینکه یه طلسم برائت قوی روی خودش اجرا کرد با مقادیری اه و ایش و چندش گفتن وارد چیز شد!


در اعماق دریاچه

موجود دریایی: پخ پخ ..چخ وخ وخ خخ!
دامبلدور: پیشتخه!

دفتر مدیریت مدرسه

دامبلدور که کاملا خیس شده و از هر جزئی از اجزای بدنش آبشاری در حد آبشار نیاگارا روونه ..قدم زنان به همراه جام دفتر میشه. بلافاصله فریادهای اعتراض مینروا به هوا می ره.
- آلبوس چندبار بهت گفتم که اون ریشها رو بزن.. اندازه ی یه کشتی نفت کش توی خودش آب ذخیره می کنه.. نگاه کن چه بلایی سر فرش ایرانیم آوردی!
دامبلدور با چوب جادوش مشغول خشک کردن فرش میشه و در همون حال میگه:
- خیلی معذرت می خوام.. ولی مستقیم از دریاچه اومدم اینجا.. جام رو پیدا کردم!

اصوات تعجب از همه به گوش می رسه و این وسط تنها یه نفر میگه: " واق؟!" بعدش ادامه میده:
- واق واق ووق ووققو وق وق ووق!(این یه تقلبه آشکاره که دامبلدور کرده!)

همه ی حاضران با هم: وای بی نزاکت!

- واق واق وقو ویق ووق واق واق واق! ( ینی من تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمیشم تقلب داده به دامبلدور یکی!)
دیگران به دامبلدور:

رپیر که میبینه اوضاع طبق نقشه پیش نرفت:
- واق(مبارکه!)
دیگران: واو.. بی ادب!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۱۹:۱۷:۳۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: دفتر توجیهات عالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۸
در مورد گروه خودش که صد در صد.. ولی خب من و تو خوب می دونیم که جدیدا چه داوریهایی به چشم می خورن.. من از اون لحاظ گفتم.

ببخشید من دخالت میکنم ولی یعنی چی که الانم میشه پست رو فرستاد؟! وقتی جواب دادی حواست کاملا جمع بوده مینروا؟!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: دفتر توجیهات اسلامیه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۸
این که نشد کار عزیز من!

داورها هزار راه دیگه پیدا می کنن که از اون طریق کارشون رو حل کنند. صرف اینکه جلوی همه نفرسته که نمیشه.. خب اونها هم می تونن از طریق همون پیامهای شخصی به هم بگن چه امتیازی به چه کسی دادن.

شما باید امتیازا رو به ما نشون بدی چون که ما از همه به خودمون دلسوزتریم. اگه حس کنیم حقمون ضایع شده اونطوری حداقل می تونیم اعتراضی بکنیم. یا اشکال کارمون رو بدونیم.

داورها رو هم برای هر مرحله تغییر بدید.

سوژه های بهتری هم لطفا انتخاب کنید. سوژه قبلی به شدت تکراری بود و بارها همچین چیزی توی همون خوابگاه مدیران نوشته شده بود. بگذریم از اینکه ربطی هم نداشت. سوژه ها باید حول جام آتش بچرخن.. چه ربطی داره شرکت کننده ها برن مهمونی مدیران آخه؟!

از زحماتتم واقعا ممنونیم.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸
- آه .. یوجین تو نباید بمیری پسرم!
- آبوجی.. منو ببخش.. من خیلی بی عرضه بودم!
- یوجینا!
- یوجینا!

چند روز قبل از این آرتور ویزلی یه دستگاه مشنگی اورده بود توی گریمولد به چه گندگی! همون روز اول جیمز و جرج دل و روده ی دستگاه رو به طور دقیق و کامل پشت رو کردن ولی بالاخره بعد از دنگ و فنگهای زیاد درست شد.

فردای اون روز سارا یه چیزهای گردی با خودش به گریمولد اورد که رنگ بنفش داشتن و وسطشونم یه سوراخ کوچیک بود! می گفت دیویدی(DVD) هستن و اینا رو ریخت تو حلق اون هیولایی که آرتور آورده بود. دم و دستگاه آرتور روشن شد و همه با کمک هوش دامبلدور فهمیدن که این یه جور قدح اندیشه ی مشنگیه!

چنان فضایی بر گریمولد حاکم شده بود که انگار روح مرحوم اسکاور برگشته و باز سعی داره خاله بازان را مورد لطف و مرحمت قرار بده.

مالی با تانکس و هستیا جلوی دستگاه کلم فندقی پاک می کرد و دامبلدور هم در حالی که جیمز و فاوکس رو در آغوش داشت و چندین گنجشک دور تا دور کلاهش نشسته بودن به همراه بقیه خاطرات توی قدح رو نگاه می کرد.

هر یک ساعت و نیم یه بار ریموس می گفت: "خدا پدر و مادر این دیوید(david) رو بیامرزه که این دیویدی رو ساخت!" دامبلدور هم سرگشاده می گفت: " خدا پدرشو بیامرزه مادرشم رحمت کنه، اگه این دیوید عزیز نبود من هرگز با یوجین آشنا نمی شدم.. بهتر از دراک نباشه خیلی سفیده!"

هر بارم که صحنه ی عاطفی و دراماتیکی پیش میومد..

مالی: وای آرتور.. چه سرنوشتی داره این پسر..اوهوو اوهوو..فین!

ریموس: آرتور یه کاری بکن سریع..بچه اینجا نشسته ها.. پرفسور شما یه کاری بکنید!

مک: بانو یون!
و این کار هر روز ِ بیست تا آدم بیکار بود.

در آخرین روز که در حال نگاه کردن یه صحنه ی گریه آور و هندی بودن، بعد از اینکه جیمز یویوش رو به نشانه ی نارضایتی تکون داد و مالی تو ریش دامبلدور فین کرد و تانکس اشتباهی دم فاوکس رو به جای کلم فندقی برید. یه گربه ی نقره ای درخشان که دور چشمش خطوطی شبیه به عینک داشت، خرامان خرامان وارد شد و با اشاره به دامبلدور فهموند که بیا اتاق بغلی کارت دارم!

ریموس به آرتور سقلمه زد و بعد با هم هر هر خندیدن و مالی چوبشو به طرز تهدید آمیزی برای هر دو نفر تکون داد.

چند روز بعد
دامبلدور وارد خونه ی گریمولد شد و در رو پشت سرش با شدت به هم کوبید. این کار باعث شد که خانوم بلک باز هم بیدار بشه و داد و بیداد راه بندازه. دامبلدور که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش سفید شده بود چوبش رو تکون داد تا پرده های کنار تابلو رو بکشه ولی از قدرت زیاد پرده ها کنده شدن و افتادن جلوی پای دامبلدور.

مالی و جیمز دوان دوان از آشپزخونه پریدن بیرون و طرف دیگه ی تابلو جلوی دامبلدور متوقف شدن.

مالی: چی شده آلبوس؟! من فکر کردم باز نیمفا اومده..چت شده تو؟!

دامبلدور فریاد زد و خانوم بلک توی تابلو چنان به دامبلدور نگاه کرد که انگار یه شی خارج از چارچوب دیده!

دامبلدور: مالی این استرجس کجاست؟ این پسره اصلا به درد هیچی نمی خوره.. هیچ منفعتی به محفل نمی رسونه.. نه ماموریت می ره نه میاد تو آشپزخونه کمکی بکنه.. نه هیچی دیگه.. دو روز در میون میاد تو چتر ایوان رو فشار می ده هر چی شامپو توشه رو می ریزه بیرون.. اونوقت من مجبورم به تام غرامت بدم.. این جیب من سوراخ شد.. هرچی در میارم باید پول شامپو بدم!

جیمز: پروف عصبانی نشید برای ایفای نقشتون ضرر داره.. این کارا به دامبلدورا نمیاد.. نفس عمیق بکشید!

خانوم بلک چندتا فحش به جیمز می ده و مالی هم چندتا فحش در جواب خانوم بلک می ده و در این مدت دامبلدور چنان نفسهای عمیقی می کشه که ریشهاش به اهتزاز در میان!

دامبلدور: اوه مالی این کارا از تو بعید بود.. نزاکت محفلی کجا رفته؟!

مالی در جواب کمی غرولند می کنه و به خانوم بلک چشم غره می ره، دامبلدور هم بعد از اون ادامه می ده:

- داشتم می گفتم این استرجس عمر منو با این حرص دادناش تباه کرده.. بید کتک زن رو تایید می کردیم سنگین تر بودیم.. صد بار به این رولینگ چشم در اومده گفتم شخصیت به درد بخور بده به ما.. گوش نکرد که!

- پروف ..پروف جغد وزارت خونه شما رو برای چهارشنبه به هاگ دعوت کرده؟ منم می برید دیگه.. آفرین حالا که می برید بیاین بریم به نهنگهام غذا بدیم!

سرسرای بزرگ هاگوارتز
دانش آموزا با نظم و ترتیب بی نظیری سر میزهاشون نشستن و با شگفتی فراوان به میز اساتید که افرادی ناشناسی پشتش نشسته بودن، نگاه می کردن.

جایی سر ردیف اول دانش آموزان، سر میز اسلایترین؛ کراب و گویل داشتن سر اینکه بوی پیاز شیرین کاری جدید کدومشون هست دعوا می کردن.

کمی اون طرف تر رودولف و تره ور که شکمشون رو صابون زده بودن که می تونن تو یول بال شرکت کنن به دنبال دخترهای جیگر برای رقصیدن می گشتن.

پرسی بیشتر از این کنار کوییرل که هم بوی پیاز بدی می داد و هم کم کم داشت توی هاگوارتز دخالت می کرد، ننشست. از جاش بلند شد و پشت تریبون جغدی رفت. دستهاش رو به شیوه ی دامبلدور باز کرد و لبخند کم رنگی زد.

- عزیزان من.. سیفیدهای من امشب شاهد یه مرحله ی جذاب خواهید بود..

پرسی به سمت تعدادی از شرکت کننده ها چرخید و ادامه داد: هر کسی بتونه من رو از شر اون خلاص کنه از طرف من امتیاز اضافه میگیره.. امیدوارم دلم خنک شه به زودی!

قبل از اینکه خطبه های قبل از مرحله ی پرسی تموم بشه سر میز گریفیندور، البته زیر میز گریفیندور درست تره؛ جیمز که زیر میز قایم شده بود، مدام لبه ی ردای دامبلدور رو می کشید.

- پروف ..پروف.. عجله کنید.. الان وقتش می رسه..تو نامه م.. یعنی نامه تون به آسوو گفتم که توی کرت سبزیجات منتظرشید تا یه دوربین دیجیتال بهش بدید!

- دیجیتال؟! دیجیتالم کجا بود جیمز؟!
- پروووف! خودتون که می دونید.. عجله کنید..
- اما..
-آما نداریم.. بدویید!

دامبلدور کمی اطرافش رو پایید، چند بار دست به ریشش کشید و سه تا بشکن پشت سر هم زد تا فاوکس ظاهر شد.

همان زمان- کرت سبزیجات هاگوارتز
دامبلدور و فاوکس از وسط شعله های آتشی که چند لحظه ای روشن شده بود بیرون اومدن و جیمز هم کمی اونطرفتر وسط کدوها افتاد.

دامبلدور رداش رو مرتب کرد، فاوکس رو روی کلاهش نشوند و در حالی که زیر لب آخرین آهنگ سلسی رو زمزمه می کرد به شبهایی فکر کرد که همینجا به طور جداگانه با هری و دراکو قرار می ذاشت و بعد به مخفیگاهش نزدیک جنگل ممنوعه می رفت.

حالا دیگه نوبت استرجس بود که سزای کارهاش رو ببینه. عکسهای خارج از چارچوب دنیل رو که تایید نکرد.. عکسای فیلم اکوئس رو که نذاشت.. عکس پسرهای سفید رو هم که تایید نمی کنه پس به چه دردی می خوره؟!

دامبلدور استرجس رو از دور دید و با یه سوت بلبلی توجه استرجس رو جلب کرد.

- هی ..سلام آسوو.. بیا من اینجام!

استرجس با رویی گشاده(!) دوان دوان به سمت دامبلدور اومد و گفت:
- سلام پرفسور.. خیلی ممنونم.. شما آرزوی منو برآورده کردید بذارید ریشتونو ببوسم!

- اوه آسوو.. قابلی نداشت.. اجازه بده هدیه ت رو بهت بدم.

استرجس تو خیال خودش، خودش رو می دید که دوربین دیجیتال جادویی رو از دامبلدور میگیره و برای خودشیرینی اولین عکس رو از چهره ی مقدس دامبلدور می ندازه اما ناگهان نورهای ارغوانی جلوی چشمش رو گرفت و دیدگانش(!) تار شد!

مخفیگاه سری دامبلدور
استرجس چشم باز کرد و خودش رو توی اتاقی به رنگ بنفش دید که با نورهای سفید و زرد روشن شده بود. خواست تکون بخوره ولی فهمید که به تخت بسته شده! فریاد زد.

- پروفسور دامبلدور کمکم کنید.. به مرلین من معتاد نیستم ..دارید اشتباه می کنید!

دامبلدور که هنوز همون شنل سفری سیاه رو روی ردای بلند ارغوانیش پوشیده بود، وارد شد و جلوی تخت ایستاد. طوماری بیرون اورد و شروع کرد به خوندن:
نقل قول:

استرجس پادمور بچه ی نمی دونم کی.
تو متهم هستی به اطاعت نکردن از فرامین ..فاش کردن اسرار محرمانه برای رسانه های خارجی ..ایجاد اغتشاش و نا امنی و ...


- اینا اصلا مهم نیس آسوو.. تو قلب منو شکستی. من کلی برای قلبم زحمت کشیده بودم.. دست کفتر و باز و غاز هم نداده بودمش ولی تو شکستیش.. حالا باید اعتراف کنی و بعد از عذرخواهی منوی مدیرت رو بدی به من تا یه گالری جدید اونور چارچوب برای جادوگران بسازم!

- اما.. پروفسـ..

- حرف نباشه وگرنه شکنجه میشی! اومم.. شکنجه .. گفته بودن این کارو بکنیم پس آماده باش آسوو جان!

دامبلدور شنل سفریش رو در میاره و کنار می ندازه و که یهو کوئیرل که حس ششمش به سمت بیناموسی رفته بود ظاهر میشه.

- نفهمیدم.. بی ناموسی؟! شیرموز؟ تفنگ؟! اصلا ناظر غلط کرده هر کاری می خواد بکنه.. ناظر چیکاره ست؟ من می گم عله بیاد پوست از سرت بکنه! من کوییرلم!

دامبلدور چشمکی به کوئیرل می زنه و چوبدستیش رو می کشه بیرون و صفحه سیاه میشه.

چند هفته بعد- پیام امروز

نقل قول:
اعمال خارج از چارچوب در جادوگران
جای هیچ اشکال و ایرادی نیست اگر یک جادوگر از غم این فاجعه دق کند و بمیرد. چرا که فاجعه ای غیرقابل باور در جامعه ی ما رخ داده است.

در نامه ی جادوکار اعظم ویزنگاموت، مرلونی گرانقدر؛ از این فجایع با خبر شدیم.
ایشان گفته اند که شنیده اند عده ای از شرکت کنندگان جام آتش با سواستفاده از جایگاه خود جنایاتی رو در حق مدیران اعظم، این گلهای سایت؛ روا داشته اند که آبروی یک سایت آسلامی را برده است.

عده ای چنان در مقابل مدیران در بازداشتگاه کهـ.. هاگوارتز خشونت به خرج داده اند که چند روزی است کسی آنها را ندیده و آنها از شدت شرم به کنج خوابگاه مدیران خزیده اند ...


جیمز از پشت پیام امروز بیرون می پره و با جیغ می گه: "پروف شما امتیاز کامل رو می گیرید!"
----
شکنجه انجام شد.. علاقه مندان ادامه ی داستان را در جراید دنبال کنند


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۱:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۳۹:۳۸

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۸
باشد که الف دال پیروز باشد..

خونه ی تامینا یا به عبارتی تام اینا!

پرتو نوری که از منبع صاف و صیقلی کله ی تام ریدل ساطع شده بود. آزادانه در اتاق به پرواز در اومد و در چشم به هم زدنی چندین بار دور اتاق رو چرخید. از روی سطوح بیشماری بازتاب شد، چند بار به چشم و چال بارتی و کینگزلی رفت، از روی عکس خانوادگی کنار تخت بارتی که توش آنیتا و تام یه نوزاد رو وسط خودشون داشتن بازتاب شد و دست آخر در انتهای مسیر به چشم تام ریدل رفت.

- اوخ!
- وای بابام مرُد!.. هری بهش اکسپیارموس زد.. بی بابا شدم.. یتیم شدم..حالا باید برم پیش باب بزرگ زندگی کنم.. کینگ من عزادارم تو وسایلمو جمع کن! بابایی.. شتلق!

ولدمورت در اتاق رو کاملا باز می کنه و با این کار ابزارهای دزدگیر اتاق رو که بارتی با کلی فسفر درستشون کرده بود؛ فعال می کنه. با حرکات سریع و گولاخانه موانع رو از سر راهش دور می کنه و جلو میاد. اول یه پس گردنی با افکت شتلق به بارتی می زنه و بعد هم گوشش رو می گیره.

- ببینم.. مگه آنی مونی به تو مغز تسترال می ده که اینقدر خنگی.. تو نمی دونی که هیچی نمی تونه ارباب رو از بین ببره.. ارباب بزرگ از هیچی نمی ترسه .. تو هیچ وقت یتیم نمی شی و پیش اون ریش دراز نمی ری.. آخرین بارتم باشه که بهش میگی باب بزرگ.. مادر تو اصلا فامیل نداشت. اصلا و مادرم نداشتی من خودم تو رو زاییدم..

ولدمورت گوش بارتی رو چند دور می پیچونه تا صدای قرررت به طور واضح به گوش برسه. در یه مورد هم با طلسم گرما یخهای بارتی رو آب می کنه.

نکته: صدای ولدمورت "سرد" و بی روحه!

ولدمورت دستی به سر بارتی می کشه و به یاد ایام جوونیش که زلفهایی شهلاتر از ریگولوس داشت میوفته و قصد لبخند زدن می کنه ولی چون این حرکت رو بلد نبود لب و لوچه ش گره می خورن!

در اون سمت هم در اثر نوازش های ولدمورت یه تار موی بارتی به دست باد حرکت می کنه و گوشه ای روی زمین میشنه و یکی دیگه از تله ها فعال میشه.

- ژوووپ..پق!

یه قلب قرمز بزرگ که مقادیری لاو ازش تراوش می کرد جلوی دماغ نداشته ی ولدمورت میاد پایین و باعث میشه ولدمورت برای چند لحظه بیهوشی رو تجربه کنه!

بارتی سریع به سمت کینگزلی برمی گرده و میگه: "زود رونا رو همونجور که زیر شنلت قایمش کردی ببر مرلینگاه طبقه ی بالا تا بابام به هوش نیومده! "

کینگزلی که به روونا الحاق ده بود و هیبتی شبیه به فلیچ پیدا کرده بود همونجور لخ لخ کنان از اتاق خارج شد.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۸
برادر..

شخصیت آبرفورث دامبلدور کتاب دل خوشی از برادرش نداشت. تو که اینطور نیستی به امید مرلین.. ولی همون سوال همیشه.. چرا آبر؟ به خاطر اون تنهایی و منزوی بودنش که من حس می کنم تو کمی از این ویژگی خوشت اومده؟

این "جونیور" رو آنچنان برای خودت ثبت کردی که من اگه باز کتاب هفت رو باز کنم انتظار دارم آبرفورث کتاب هم بگه جونیور.. ولی خب چرا توی خط مشی همون شخصیت کتاب حرکت نکردی؟ آبرفورثی که می بینیم کمی از اون دوره..چرا؟

چرا فکر می کنی اگه کسی برای دیگری ارزش قائله حتما باید بهش بگه یا بهش نشون بده؟!(دلیل این سوال رو خودت می دونی دیگه)

چرا اینقدر عصبی و زودرنج؟! یادمه تو الف دال بودی به پستت مارک پایین دادم! خیلی شاکی شدی! برای چی؟!

یه ذره از اولای عضویتت بگو.. کجاها رفتی؟ دوستای اولیه ت کیا بودن؟ الان چطور؟

پ.ن: به چروندن بزهات در خونه ی تام اینا ادامه بده!
رمز اژدهای نگهبان دفترم "زولبیا"ست یه سری بهم بزن!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸
- جیمز!
- بله پروفسور؟
- اون زمان من مرده بودم..اینطور نیست؟!
- آره پروفسور ..منم نبودم!
- یعنی تدی تنها اومد؟ مواظب باش نیوفتی!

جیمز بلند شد و دستاش رو باز کرد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه. بعدم شروع کرد به قدم زدن روی لبه ی شیروونی.

بعد از اینکه ساعت خونه ی گریمولد دوازده بار زنگ زد جیمز و دامبلدور رفتن روی شیروونی. مدتی رو لبه ش نشستن و ماه نصفه نیمه رو نگاه کردن و از هر دری چیزی گفتن.

یویوی جیمز چند بار از روی شیروونی قل خورد و افتاد پایین. نهنگا که نمی تونستن بیارنش، گنجشکا هم که خواب بودن، فاوکسم معلوم نبود کجاست.. ولی چوبدستی یاس کبود در خدمت گزاری حاضره.همیشه و همه جا.

- جیمز.. با طلسم جمع آوری جمعت نمی کنما! پخش زمین میشی!
- پروف سنت رفته بالا ترسو شدید.. چه جوری اومدید گریف؟!

از طبقه ی پایین صدای عربده های خانم بلک به گوش می رسید. توی کوچه هم چندتا مشنگ به جون هم افتاده بودن. توی ردای دامبلدور هم یه چیزی تکون می خورد.

- پروفسور.. چی توی جیبتونه؟!
- جیب؟ جیب کی؟ جیب من؟ هیچی!
- چفت شده ی خوبی هستید درست ولی من کاملا دارم می بینم که هی تکون می خوره.. یه نیزلی چیزی رو از شر مرگخوارا نجات دادید؟!

دامبلدور خواست حرف بزند اما جیمز ادامه داد:

- هیس.. گنجشکا جوجه دار شدن؟!

-...

- بچه نهنگ من؟

-...

- تخم فاوکس؟!

- ای بابا.. هدیه ی تولد تدیه!
- کادوی تولد من؟!

نفر سومی از پشت سر هر دو نفر جیغ زد و هر دو با سر پرت شدن توی کوچه!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
- همم.. چشماشو ببین! خزعبلات چیه داره میگه؟ جدا مگه ما از پشت هاگوارتز اومدیم که خبر نداریم؟ قرمزی چشماش بیشتر شد. وای من چقدرم خوابم میاد.. این مجری بیچاره رو ببین.. به نظرم زودتر باید خلاص بشه!

دامبلدور داخل حفاظهای چفت و بست شده ی ذهنش این حرفها رو با خودش می زد و با لبخند مهربانانه اش از بالای عینک نیم دایره ایش به شمایل قناس(غناص، غناس، غناث، قناص،قناث؟!؟؟) ولدمورت نگاه می کرد.

ولدمورتم با صدای سردش در حال اجرای یک سخنرانی پر حرارت بود!(!)

- من می خوام تالار اسرار رو برای یه بار دیگه باز کنم. باسیلیسکهای ذخیره رو آزاد کنم. از بینشون یه شوهر خوبم برای نجینی پیدا می کنم. یه شوهر خوبم برای خو..کروشیو دامبلدور کی داره روی مغز ارباب فرکانسهای اشتباهی می ندازه؟!

بلاتریکس از توی اتاق فرمان بیرون میاد و فیلمبردار رو به جرم اینکه از صورت اربابش خیلی بد تصویر برداری کرده و اون رو شبیه یه موش فاضلاب دورگه که خونه ش توی یه کدو حلوایی گندیده ست و نزدیک اقیانوس زندگی می کنه _ این تشبیه بزرگ ناشی ار تجربیات زیاد بلاست که اربابش رو به این شکل توصیف کردن!_ می کشه!

گوشه ی دیگه هم سارا داره روی کاغذ سفید می نویسه که دامبلدور باید از این صحبتها در شروع ترم هاگوارتز به عنوان جوک اول سال استفاده کنه!

- پرفسور دامبلدور.. پرفسور دامبلدور!

کارگردان با دهن باز و مغز تعطیل شده به خارج شدن دامبلدور نگاه می کرد و مجری از ترس ولدمورت دامن ردای دامبلدور رو گرفته بود و فریاد می زد. دامبلدور به سمت دری که بالای اون نوشته بود "خروج" حرکت کرد و محفلی ها هم به سرعت از جاشون بلند شدن و به دنبال دامبلدور رفتن.

در مسیرشون هم به چندتا سیاه سوخته برخورد کردن و با چند حرکت خفنز از کنارشون رد شدن.

سارا در حالی که از کنار بلا رد میشه میگه: "می خوای موهاتو اتو بکشم عزیزم؟! " بعد چوبشو به سمت موهای بلا می گیره و با آرامش تمام آتیششون می زنه! بلا جیغ و ویغ کنان می پره وسط استدیو و رودولف هم احساس می کنه کمی دلش خنک شده!

- وایسا دامبلدور.. من هنوز نگفتم چقدر ازت متنفرم.. من از بچگیم ازت متنفر بودم. اصلا تو باعث شدی من اینجوری بشم.. اون قدرتی که ازت ساطع می شد منو عاشق قدرت کرد.. ازت متنفرم.. همه ی کسایی که ازت متفرن سیاهن.. چرا نمی فهمی اذیتت می کنم برای اینکه می خوام بهت بگم دو.. یعنی همون متنفرم! ؟

- ارباب سوختم! بی بلا شدی!

حسن کچل از روی صندلیش بلند شده بود و با همون صدای سرد یخچالیش فریاد می زد. بلا هم در نقش پیام بازرگانی ریگولس از جلوی دوربین و فیلمبردار فرصت طلب _که دنبال سوژه بود_ رد می شد.

- پاق!
- ازت متنفرم دامبلدور!

صبح فردا،خونه ی گریمولد
- پووووف!

صدایی شبیه به یه بهمن مینیاتوری در اتاق دامبلدور شنیده شد و بعد از اون صدای سرفه ها و فریادهای دامبلدور شنیده شد. مالی با اون پونصد کیلو وزنش که به ریموس گفته بود کوچولوی من() گرومپ گرومپ از پله ها بالا رفت و پرید تو اتاق دامبلدور.

- آلبوس..آلبوس..اوهوو اوهوووع!

دود سیاه و غلیظی از اتاق دامبلدور بیرون میومد و در میان دود دامبلدور و جیمز داشتن سرفه می کردن.

بعد از باز کردن پنجره ها و رقیق شدن دود چشم همه به جمال جیمز و دامبلدور که حسابی سیاه و دوده گرفته شده بودن روشن شد.

لینی: پرفسور شما سیاه شدین!
لایرا: جیمزم سیاه شده.. تو تنور بودین؟!

مالی: سیاه شده؟! این یعنی ..
ریموس: یعنی پیشگویی مزخرف بوده.. مالی بزن قدش! شتلق! :slap:

دامبلدور ریششو تکوند و اتاق رو دوباره پر از دود کرد.
- خب اجازه می دید ما بریم خودمون رو تمیز کنیم؟!

- نه اول بگید چه اتفاقی افتاده..

- من توی خواب یه بخش از خاطراتم با فلامل رو دیدم.. قصد داشتم آزمایشاتم روی خون اژدها رو تکمیل کنم که این پسره از تو دودکش پرید پایین و باعث شد یه واکنش شدید ایجاد بشه و همین دیگه.. سیاه شدیم!

در این لحظه همه به جیمز نگاه می کنن و جیمز هم به دوربین.

- خب چیه مگه؟ داشتم ژانگولربازی می کردم!

پایان


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.