شب هالووین بود و شلوغ پلوغی های بیشمارش..لباس های عجیب و غریب و کدوهای فانوسی که تو کل هاگ به چشم می خوردن. و در کنار جشن هالووین، مراسم دیگه ای برای جام آتش وجود داشت.
مک گونگال اصرار کرده بود که مراسم باید دقیقا نیمه شب شروع بشه و از اونطرف هم نیمه شب فردا تموم بشه. به خاطر همینم کل قلعه رو هرج و مرج گرفته بود. تا قبل از مراسم شام همه چیز خوب بود و آروم، ولی بعد از اون ملتی که دیگه کاری برای انجام دادن نداشتن تا نیمه شب شروع به اینور و اونور پرسه زدن کردن. از طبقه ی اول به دوم، سوم به پنجم، هفتم به دوم، دوم به ششم، سرسرا به گلخونه و همینطور بگیر برو تا آخر!
آرگوس فلیچ هم که رسما در شرف دیوونه شدن قرار داشت. چماق به دست توی قلعه دوره افتاده بود و دانش آموزارو به توجیه شدن تهدید می کرد. گاهی هم که دیگه واقعا جوش میاورد و چندتا فحش به روح مرحوم آبرفورث می داد!
از سمت دیگه هم پیوز انواع و اقسام وسایل کمک آموزشی(!) رو که از دفتر پرسی برداشته بود رو به سمت والدین و دانش آموزا پرت می کرد و صحنه های ماندگاری خلق می کرد.
بعد از مدتی که کل خلایق از این تونل به اون راهرو از اون راهرو به اون پلکان و ... رفتند و اومدند و یه سری هم رفتند ولی دیگه کسی تا صبح فردا پیداشون نکرد؛ خلاصه زمانی که گشت و گذارها و قدم زنی ها تموم شد مک گونگال با چندتا شیپور وارد سرسرای ورودی شد و به همه اعلام کرد که توی سرسرای بزرگ جمع بشن.
نصف جمعیت قبلی به سرسرا برگشتند و با یه چشم باز و یه چشم بسته روی نیمکتها نشستن.(
دقیقا اینطوری)
سخنرانی وزیر اعظم به درازا کشید. نیمی از اون نصفه ی قبلی هم خوابیدن و بقیه هم چرت می زدن. و وزیر.. وزیر همچنان در مدح وزارت خدمت گزار و عدالت محور و نظام داوری مسابقه گفت. در آخر هم ...
- مرلینا! بزرگا! ریش سفیدا! اماما!.. آلبوس دست ناقصی دارد.. آن هم فدای شما.. معدود کلاهی دارم.. آن هم روی سر مبارک شما.. اگر هاگوارتز می چرخه.. من می چرخم شما می چرخی و اینا..همه به خاطر مرلین ست! ما را از شر و شرور در امان بدار!
تو سرسرا همه خواب بودند ولی صدای گریه از سقف جادویی سرسرا به گوش می رسید!
مک گونگال کمی دور و اطرافش رو بررسی کرد. به تابلوی مرلین که پشت سرش نصب بود و لبخند پدرانه ای می زد نگاه کرد. دست راستش رو تو هوا تکون داد و گفت: " قهرمانا دنبالم بیاید!"
دقایقی بعد- انبار جاروهای طبقه ی سوم- مینروا جایی بهتر از اینجا برای توضیح دادن مرحله ی آخر پیدا نکردی؟!
- خب مگه چشه؟! نوستالژیکه.. منو که یاد دفتر مرحوم توجیهات میندازه!
- یعنی اثر باستانیه؟
- دو دیقه حرف نزنید بذارید من توضیح بدم!
- ولی مینروا من فکر می کنم اینجا یه مشکلی داره!
- چه مشکلی؟
- ریش من به چند نفر پیچیده.. مجبوریم تا صبح بمونیم اینجا و ریشارو باز کنیم!
رودولف سراسیمه خودشو بررسی می کرد:" به من که گیر نکرده..هان؟! گیر کرده؟!
"
- دهه. حرف نزنید بذارید توضیح بدم.. شمام بمونید تا مشکل حل شه.. تا نیمه شب فردا وقت دارید موضوع فینالم اینه..باید جام رو برای من بیارید!
- این الان توضیح بود؟
- همینه که هست!
صبح فردا- تالار عمومی گریفیندور- جیمز به من بگو کجا قایمش کردی؟!
- نمی گم نمی گم نمی گم.. باشد تا مورگانای عزیز بات دوس نباشد!
- جیمز اون یه هدیه بود!
- خب به من چه؟!
تدی دندونهای گرگیش رو به نمایش گذاشته بود و جیمز هم ضربات سنگین یویو رو به عروسکی که شبیه مورگانا بود وارد می کرد و هرکدوم هم هم با جیغ و فریاد دیالوگهاشون رو می گفتن.
چهار قهرمان گریفیندوری تازه بعد از مراسم خسته کننده ی دیشب به تالار برگشته بودند که با یک چنین صحنه ی خشنی برخورد کردن. مونتی بلافاصله پشت بیلش پرید و جسیکا برای اینیگو اس ام اس درخواست کمک فرستاد! سارا خفنیتش رو از جیبش بیرون اورد و دامبلدور چندتا قرص قلبش رو با هم خورد!
- اینجا چه ..
- خبره؟!
سارا جمله ی ناتمام دامبلدور رو تکمیل کرد و دندون مصنوعی دامبلدور رو دوباره سر جای قبلیش تو دهن دامبلدور گذاشت. جیمز و تد به هم چپ چپ نگاه کردن و حرفی نزدن. دامبلدور گفت:
- تدی تو بزرگتری.. تو بگو چی شده!
- از خودش بپرسید که چه کار بدی کرده!
- من فقط کاری کردم که ویکی دلش خنک شه.. همین.. خیلی هم خوب کردم!
دامبلدور که تازه از حمام ارشدها برگشته بود ریشش رو چلوند. بعد از اینکه مقادیر زیادی آب با صدای شلپ شلپ زیر پاش جمع شد گفت: "بالاخره یکی میگه چی شده یا خودم باید بفهمم!؟"
- پروفسور این جیمز هدیه ای که لیدی مورگانا به من داده بود رو برداشته و قائم کرده!
- خوب کاری کردم..حقت بود.. تو به من و ویکی قول داده بودی!
حالا می خوای عروسی کنی و منو تنها بذاری!
سارا وقتی فهمید که مسائل خاله زنکی و عشقکیه چوبش رو تو جیبش گذاشت و از پلکان خوابگاه دخترا بالا رفت. مونتگومری هم چون رایحه ی دلنواز عاشقی بهش نمی ساخت جا به جا غش کرد و جسی هم که همچنان اس ام اس می زد به دنبال سارا از پله ها بالا رفت.
دامبلدور ریشش رو تکوند و از تدی پرسید: "حالا این هدیه چی بود؟" تدی کمی مکث کرد و بعد جواب داد: " یه لحظه گوشتون رو بیارید پرفسور..
"
دامبلدور لبخند زد و از جیمز پرسید:" جیمز کجا قایمش کردی؟"
- قایمش نکردم پروف.. فقط فرستادمش یه جایی که دسترسی بهش سخت باشه...پرتش کردم تو دریاچه!
- چی؟!
- دریاچه؟! دسترسی بهش سخته! همم..
دامبلدور زیر لب با خودش کلمات رو می گفت و به آبی که زیر پاش جمع شده بود نگاه می کرد.
- سطح دریاچه که بدون دلیل یخ بسته.. پس چه جوری باید بریم پایین؟!
- من توی این مواقع یه راه مخفی برای غذا دادن به نهنگام دارم. ولی بهتون نمی گم.. تازشم.. خیلی بدید اگه ذهن جویی کنید پروف!
راهروهای هاگوارتزتوی راهروهای اصلی اسنیچم پر نمی زد. ساکت خلوت بود ولی دامبلدور مطمئن بود که اگه در یکی از انبارها رو باز کنه دست کم دو نفر رو پیدا می کنه ولی الان وقتش نبود. الان باید می رفت و هر طور شده یه نقشه ی راههای مخفی قلعه رو از فیلیچ می گرفت.
- اوه.. آفتابه ی مرلین.. تو رو به جون مرلینا بیخیال شو!
با هجوم ناگهانی و قدرتمند "حس مرلینگاه"، دامبلدور ناچارا به دنبال نزدیک ترین مرلینگاه که همانا دستشویی میرتل گریان بود، رفت؛ برای قضای حاجت!
البته کمی قبل از اون به سمت اتاق ضروریات که همون نزدیکیها بود رفت ولی گویا هری و جینی اونجا در حال تحقیق روی پروژه ای فوق پیشرفته بودن!
(پ.ن: خب چیه؟! من یادم نمیاد دستشویی میرتل تو کدوم طبقه بود!
)
دستشویی میرتلقییییییژژژ!
در با ناله ی بلندی باز شد و دامبلدور و ریشش با هم وارد دستشویی شدن. یه نگاه به چپ، بعد به راست و عبور از در.. بعد هم به سرعت پیش به سوی اولین ..چیز!
دامبلدور به چپ رفت و دوربین به سمت راست، جایی که پنجره ای رو به بیرون و محوطه ی زیبای هاگوارتز قرار داشت. (صداها با تکنولوژی جادویی بالا به دوربین می رسه!)
- اوه! میرتل.. تو نباید بیای اینجا.. پس حریم خصوصی چی میشه؟!
- دامبلدور که حریم خصوصی نداره پروفسور!
- چرا اتفاقا ... حالا سریع از این جا برو بیرون تا بیشتر از این گریان نشدی!
- قبوله ...ولی حواستون باشه زیاد لم ندید چون این چیزه یه ذره خرابه.. می ترسم مستقیم برید تو دریاچه و خوراک ماهی های مرکب غول پیکر بشید!
دامبلدور ریشش رو برای احتیاط به چهارچوب در گره زد و پرسید:
- مگه این فاضلابا به دریاچه وصله؟ ولی این درست نیست.. یادمه کمیته ی محافظت از محیط جادویی دستور داد این کار رو متوقف کنن و مدیر و شورا اینکارو کردن!
میرتل چرخی تو هوا زد و ادامه داد: درسته ..این داستان ها رو پرفسور بینز هر شب قبل از خواب به من میگه ..ولی پیمانکار تقلب کرد و این یکی رو وصل نکرد... آخه محاسبه کرده بود که اینجوری بیست سال دیرتر چاه پر میشه!
دامبلدور متفکرانه چونه ش رو خاروند و بعد از اینکه یه طلسم برائت قوی روی خودش اجرا کرد با مقادیری اه و ایش و چندش گفتن وارد چیز شد!
در اعماق دریاچهموجود دریایی: پخ پخ ..چخ وخ وخ خخ!
دامبلدور: پیشتخه!
دفتر مدیریت مدرسه دامبلدور که کاملا خیس شده و از هر جزئی از اجزای بدنش آبشاری در حد آبشار نیاگارا روونه ..قدم زنان به همراه جام دفتر میشه. بلافاصله فریادهای اعتراض مینروا به هوا می ره.
- آلبوس چندبار بهت گفتم که اون ریشها رو بزن.. اندازه ی یه کشتی نفت کش توی خودش آب ذخیره می کنه.. نگاه کن چه بلایی سر فرش ایرانیم آوردی!
دامبلدور با چوب جادوش مشغول خشک کردن فرش میشه و در همون حال میگه:
- خیلی معذرت می خوام.. ولی مستقیم از دریاچه اومدم اینجا.. جام رو پیدا کردم!
اصوات تعجب از همه به گوش می رسه و این وسط تنها یه نفر میگه: " واق؟!" بعدش ادامه میده:
- واق واق ووق ووققو وق وق ووق!(این یه تقلبه آشکاره که دامبلدور کرده!)
همه ی حاضران با هم: وای بی نزاکت!
- واق واق وقو ویق ووق واق واق واق! ( ینی من تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمیشم تقلب داده به دامبلدور یکی!)
دیگران به دامبلدور:
رپیر که میبینه اوضاع طبق نقشه پیش نرفت:
- واق(مبارکه!)
دیگران: واو.. بی ادب!