هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (یوآن.آبرکرومبی)



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
دوربین گوشه خیابون رو نشون میده که چند نفر ایستادن و چنان از شدت اسکی رفتن و بوقیدن به قانون کپی رایت، با ابهت و خوش هیکل و قد بلند شدن که کله شون توی کادر دوربین جا نمیشه و بطور واقعا غیر مستقیمی، هویت شون مجهوله و به همین خاطر هم هیچ حالتی از قیافه هاشون در دیدرس دوربین نیس!
کنارشون هم یه پسر بچه وجود داره که سرگرم آب نباتشه و ظاهرا داره به حرفای اون افراد گوش میده.

در همین حین و بین، یه آقایی دوون دوون خودش رو میرسونه به اون جمع.

- سلام آقایون.. اینجا صف "قاپیدن ویژگی های ملت و بوق زدن به هیکل قانون کپی رایت" ـه؟
- آره داوش! خودشه، درست اومدی! خوش اومدی!
- ممنون.. ولی ببخشیدا، من تازه واردم! زیاد از این مسائل اطلاع ندارم، ولی خیلی بهش علاقه مندم!
- خب الان مشکلت چیه آقا؟
- هممم.. مشکلم اینه که نمیدونم چجوری میتونم خصوصیات ملت رو بدزدم؟ آخه خیلی غیر قانونی به نظر میرسه!
- غیر قانونی چیه دیگه؟! عقب مونده تشریف داریا! الان کل ملت دارن زارت و زورت از همدیگه کپی میکنن، اونم بدون رایت! بدون مشکل! اصن هم نه ریسکی داره، نه هیچی! حرفا میزنیا!
- جدی؟ خب استرسم رفع شد! ولی میگما.. الان شماها چیکار میکنین؟ چجوری کپی میکنین از روی ملت؟
- والا ما کپی میکنیم، بعد که میان داد و بیداد کنن، میگیم ندیدیم اصلا همچین چیزی!
- آره بابا راس میگه! من یه بار از یه آدم فسیل و هزار شونصد ساله که خودش رو به عنوان خاتم الپیامبرا جا زده بود، هولوگرام تایید اصل بودن پیامبریش رو دزدیدم! کسی نفمید!
- جدی؟ خب بعدش چی شد؟
- بعدشم کسی نفهمید! فقط خودش اومد سر وقتم مچم رو گرفت تو خیابون! با گل رز و مریم و نسترن کوبیدم تو فرق سرش! بازداشتش کردن و بردنش دادگاه و به جرم ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم، اعدامش کردن! منم گرخیدم از دستش!

- ای وای!
- عجب!
- وات د انصاف!
- حالا طرف کی بوده؟

- اسمش بود، جناب بوووووووق کبیر!

- اوه اوه!
- جناب بوووووووق کبیر!
- باورم نمیشه!
- ایول داری! کسی تا حالا نتونسته از این مرتیکه کپی کنه! ایول ایول!

- آره خلاصه.. ما کپی کردیم، هیچکس هم کاری نکرد.
- پس یعنی الان شما آپشن پیغمبری رو دارید؟!
- آره باو! چه کارا که باهاش نمیکنم! شونصدتا ارتش الهی و زیر زمینی و وسط زمینی و بالا زمینی هم دارم تازه!

- خانم، دمت گرم! ایول داری! خب... بقیه دوستان چی؟
- آقا ما هم از یکی دیگه کپی کردیم. اصلا انقدر این بشر غوله، ملت خوف میکنن از دیدنش!
- چی رو کپی کردی حالا؟
- والا این آدم یه آپشن مسخره ای داشت، نقاب بود. من این رو کش رفتم. این بدبختم کلی مدرک و اینا رو کرد که من رو بزنه بلاک کنه مثلا.
- بعدش چی شد؟
- هیچی.. هنوزم هست. دستشم به هیچ جا بند نیست. ولی شنیدم افسرده شده!
- کی بود اصلا این؟
- یه یارویی بود. هی گافش رو مکسور و منصوب میکرد. با خودشم درگیر بود بدبخت، بعد فکر کن مثلا ردای سیاه و رسمی میپوشید، کراوات میزد. ته خنده یعنی!

- آهاااا! اون یارو رو میگی! بوقیوس بیقر!
- آره همونی که گفتی!
- آقا کارت خیلی درسته. بابا لامصب! کم آدمی نیس این یارو. باید شاگردیت رو بکنیما!
- لایک داری آقا! لایک!

ناگهان اون پسر بچه آب نبات به دهن که تا حالا ساکت و شنونده بوده، با ذوق و شوق خاصی میپره وسط بحث:

- وایسین! وایسین! وایسین! .. منم یه چیز بگم؟ اجازه دارم؟ آقا اجازه؟ بگم؟
- بگو بچه جون، بگو!
- آره بگو!

- من.. چیزه.. الان که فک کردم، نتیجه گرفتم که وقتی بزرگ شدم، ینی خیلی خیلی بزرگ شدم، مث شماها هم دس به کپی برداری بزنم و برم پیش یه روباهه و شلغمش رو بدزدم و بزنم به اسم خودم. اگه هم حرفی زد، همچین میزنم تو سرش که صدای بادکنک بده! خوووووبه؟

- ای بچه ی بی ادب!
- خجالت نمیکشی بچه جون؟ این جرمه، میفهمی؟ جرمه!
- آخه این چه کاریه؟ کدوم احمقی میره از خصوصیات ملت رو کپی کنه؟
- من اگه جای بابای تو بودم، یه ملاقه اسید میریختم تو حلقت که این خزعبلات رو به زبون نیاری!

- چرا خب؟ خودتون همین الان داشتین به همین کاراتون افتخار میکردین!

- ما؟
- این بچه چی میگه؟ ما کی همچین حرفی زدیم؟
- بچه! چرا حرف تو دهن ملت میذاری؟!
- ملت! ما همچین آدمایی هستیم؟
- ینی ما از بقیه کپی برداری میکنیم؟
- نه باو! به قیافه کدوممون میاد آخه؟!
- میگم خو!
- آقا این بچه رو بندازین دور!
- اصن کلا بچه های امروزی رو باید جمع کرد، انداخت توی سطل آشغال!
- اصن بیا بریم یه جای دیگه حرفامون رو بزنیم!
- آره آره!
- بریم بریم!

و اون ملت خیلی صادق و راستگو که واقعا حق باهاشون بود، اون پسر بچه رو آبنبات به دهن و با چشای اشک آلود، رها میکنن به حال خودش و بلافاصله یه پلاکارد نارنجی رنگ هم روی تصویر نقش میبنده:


تقدیم به همه کپی کاران، جیب قاپ ها، ورزشکاران و مخصوصا اسکی سواران!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۸:۱۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
همیشه در تنگنا قرار گرفتن، حس ناخوشایندی به همراه دارد.
انگار تو همان خیارشوری هستی که از حفره‌ی طویلِ نانِ ساندویچ، کله‌ات را بیرون می‌آوری و متأسفانه، ملتفت می‌شوی که به همراه دیگر محتویات ساندویچ، ناچاراً عازم سفری به سمت دهانِ خشکِ یک آدم با شکم غرغرو می‌باشی.
و مرلین می‌داند که در پایان این سفر ناگوار، قرار است به چه چیزِ ناچیزی تبدیل شوی.

در مورد آن لوکیشن هم، راهروی سرد و تاریک، نقش یک سفره پذیرایی را داشت و دیوانه‌سازها و کله‌اژدری‌ها نیز، همان نان ساندویچ‌هایی بودند که از دو طرف، حلقه‌ی محاصره را لحظه‌به‌لحظه، به دور محتویات‌شان، تنگ‌تر می‌کردند.
به دور خیارشور آبرکرومبی، وینکی جنِ کبابی و تراورز، حاجی گوجه‌فرنگی!
فلافل، در حال تکمیل بود..!

حس بی‌عرضگی و دست‌وپاچلفتی بودن، گریبان‌گیر هر سه‌نفر شده بود. انگار که افعی زهرداری به دور پاهایشان پیچیده باشد.
و همین حس، بالاخره زهر خودش را ریخت!
دیوانه‌سازها، رسیدند..!

You're a PedarSookhteh!
You Will Die Tonight..!


- نه.. اینکارو.. نکنین.. من هنوزم آرزوها..

اما چندین دیوانه‌ساز، روباه بیچاره را احاطه کرده و روی زمین خواباندند. با عشق و علاقه، در حال اسکن چهره‌اش بودند، تا با سازگاری بیشتری، لُپ و گونه‌اش را ماچ‌مالی کنند.
با درماندگی، تقلا و تلاش می‌کرد تا گره مشت‌های لجنی‌شان را از دور پاپیون و یقه‌اش باز کند.
امّا بی‌فایده بود.
او بی‌عرضه بود.

- هوووی.. با.. فایلای شخصیم چیکار دارین؟ هکرهای.. لعنتی!

تصاویری شناور در هوا، جان گرفتند و یکی پس از دیگری، از جلوی صورتش گذشتند.
تصاویری که..
استغفرالمرلین! اما او که پسر بدی نبود.
متحیر مانده بود. از اینکه این صحنه‌ها در ذهنش چه غلطی می‌کردند؟!
نــــه!
نــــــــــه!
هـــــــرگـــز!

مطمئن بود که این تصاویر اشتباهی بود. شایعه بود. فتوشاپ بود. آنتی ویروس بود. مطمئن بود!

There are Millions of Crazy Makers Around You!
They are Here To Make You Feel You're Kheng!


از آنطرف نیز، وینکی ماشه‌ی مسلسلش را چسبیده و باران گلوله‌های بسته شده دور کمرش را نثار کله‌اژدری‌ها می‌کرد.

- وینکی دیگه کلافه شد! وینکی اعصابش خط‌خطی شد! وینکی جن آرنولد بود! وینکی با مسلسلش به دهن کله‌اژدری‌ها زد! وینکی دولت تعیین کرد! وینکی کله‌اژدری‌ها رو موش آبکش کرد! وینکی جن رامبو بود! وینکی جن خوووووو..

وینکی، جن پنچر شده بود.
وینکی، قربانی یک طایفه از دیوانه‌ساز‌ها شده بود.
دیوانه‌سازها، با زیر پا گذاشتن سخن "از بک نایف زدن آرت نیست!" ، از پشت، او را غافلگیر کرده بودند.
وینکی، جن مظلوم و شهید بود.

- نــه! خنگی‌ها حق نداشتن از رازهای وینکی سر در بیارن. وینکی جن رازدار و امانت‌داری بود. وینکی جن خوووب؟

خوب و بدش را بیخیال. او که رسیده بود به ته خط.
نگاه مات و مبهوتش روی تصویر مقابلش قفل شد. تصویر سلفی از خودش که در آن، مسلسلش را روی دیوار آویزان کرده و با آر.پی.جی، ژست قهرمانانه‌ای گرفته بود.
و لحظه ای احساس کرد که انگار مسلسلش هم با صدای نازکی، غرولند کرد.

They Will Give You a Booseye Asali!
No Chance, No Escape, No Way Out..!


- یوآن! شلغمت!

شلغم در مشتش بود. شلغم در چنگش بود. امّا چنان دیوانه‌سازها روی یوآن تلمبار شده بودند که حتی نمی‌توانست شلغمش را به دندان‌هایش نزدیک کند.
- نــــه!

ولی افســــــــــــــــــــــــــوس!
چشمتان روز بد نبیند.
بشکند دست آن دیوانه‌ساز که خیر و برکت نداشت و شلغم شانس را از مشت صاحبش جدا کرد. بشکند..!
سه جفت چشم، ناباورانه، محو تماشای قل خوردن شلغم شدند.
قل خورد.
قل خورد.
قل خورد.
و روی دیوار راهرو تکیه کرد.

But We Will Break The Walls of Azkaban DOOOOWN!


پووووووم!
و ناگهان..
دیوار راهرو، با آن همه ابهت و اقتدار که زندانیان از آن باخبر بودند، با صدای مهیبی فرو ریخت.
و ذرات ریز و درشت پاره آجرهایش، به اطراف پاشیده شدند.
صدها دیوانه‌ساز و کله‌اژدری و طعمه‌هایشان، همزمان به جایی که گرد‌و‌غبار شدیدی ایجاد شده بود، خیره شدند.
و همین‌که از میزان غبار و خفن بودن این اتفاق ناگهانی کاسته شد، سرانجام پیکر مردی با ردای خاک‌خورده و سوار بر یک ابوالهول پدیدار گشت.
مردی که دماغ کرکسی و دود و صاعقه‌ی اطراف کله‌ی چربش، معرف حضور همگان بود.

- آسنیــــپ؟!

و دیوانه‌سازها اگرچه قیافه‌شان گنگ و تهی بود، اما ته مایه‌ای از بهت و تعجب در اعماق صورت‌شان یافت میشد..!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۸:۲۳:۳۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۸:۴۵:۴۷
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۰۱:۲۲
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۱۲:۰۳

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۰۸ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
- به حق الهه‌های زیر زمین!

اصولاً، آدم‌ها، با هم و تنهایند. هر کدام نیز، یک‌جور معمایند.
اصولی‌تر، آدم‌ها به لطف حضور پُربرکتِ پیغمبرِ عالم زیرین، فقط و فقط حق دارند به یک دسته تقسیم شوند.
مورگاناهایی که ناباورانه و با سماجت خاصی، تیرهای الهی‌شان را به سمت گله‌ی سانتورها رها می‌سازند.
امّا واقعاً متأسفانه، برگشت می‌خورند و از بیخ گوش‌شان می‌گذرند.
مورگاناهایی که به دیوار پشت‌شان می‌چسبند.
- نه.. امکان نداره.. ایـــــش.. دست لجنی‌ت نخوره به پیکر مقدسم! من پیغمبره‌م! پاکم! منزه‌م!

- نگران نباش.. تو تنها نیستی!

مورگاناهایی که دستِ "تیلیالیست اعظم"، شانه‌شان را محکم فشار می‌دهد..!

***

در اُتاقکش، روی صندلی‌اش، به مانیتورِ جادوییِ رو‌به‌رویش زل زده و نظاره‌گر یک جن خانگی و یک روباه بود که مشغول گرفتن فیگور قهرمانی زیر مشعل‌های یکی از راهروهای آزکابان بودند.
برقی در کله‌ی کچلش، ماه‌گرفتگی بی‌سابقه‌ای را به‌وجود آورد، حفره‌های وسطِ صورتش گشادتر و بازدم‌های حاکی از خشم، از آن‌ها به بیرون جُستند.
- ازت متنفریم، نارنجی!

نوکِ انگشتِ چوب کبریت مانندش، روی دکمه‌ی سیاه‌رنگ جلویش فرود آمد.

***

بلافاصله آژیر خطری در راهرو پیچید و دیوارها در نور سرخی غوطه‌ور شدند.
ثانیه‌ای بعد، سقف راهرو باز شد و یک طایفه‌ی پُرجمعیت از جدیدترین ورژن کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو از آسمان نازل و بر کف راهرو، دقیقاً رو‌به‌روی روباه مکار و جن مسلسل‌کش فرود آمدند.
بازی هنوز تمام نشده بود!

- زکی!
- وینکی، جن بدبخت و معصوم!

یوآن، پاپیون نارنجی کج و کوله‌اش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. تا جایی که یادش می‌آمد، مقابله با یک کله‌اژدری، از دل‌چسب‌ترین حوادثی بود که در کلاس مراقبت از موجودات جادویی، تجربه کرده بود.
امّا خب، حتی بامزه‌ترین چیز دنیا هم اگر مدام تکرار شود، نمک‌دانَش خالی می‌شود.
چه برسد به تکرار مشاهده‌ی قیافه‌ی یک موجود بی‌ریخت!

- ببینین دوستان.. راستش، ما اینجا جمع نشدیم که خون‌و‌خون‌ریزی به‌پا کنیم. درسته همه‌مون حیوون و جک‌و‌جونوریم. حتی منی که اِنسونم، بازم حیوون به حساب میام. ولی خب.. قتل و خشونت و کشتار تا کی؟ چرا صلح و دوستی و پرچمِ سفید نه؟ چرا با موتورهای روی کمرتون، دود تولید می‌کنین؟ چرا به‌جاش، آدامس نمی‌جَوین؟ ینی تا الان اون ویولتِ بدقیافه هیچی بهتون یاد نداده؟ مایه‌ی ننگ و شرم رووناس!

و ارتش بی‌پایان کله‌اژدری‌ها را از نظر گذراند. دیگر آنقدر دود تولید کرده بودند که مسلماً تا یک هفته، هاگوارتز تعطیل می‌شد.
امّا خب.. فعلاً دعای خِیر جادوآموزان، زیاد به حالش فایده‌ای نداشت.
نه وقتی که اعصاب کله‌اژدری‌ها بخاطر موردِ توهین قرار گرفتنِ بهترین دوست‌شان، خط‌خطی شوند و با نعره‌ای بوفالویی به استقبال وینکی و یوآن بیایند.

- وات د فـ.. فلافل!
- وینکی، دوان دوان، کله‌اژدری‌ها رو آبکش کرد!

موسیقی فیلم "پالپ فیکشن" از بلندگوهای آزکابان پخش شد.
خیلی ها می‌زدند قَدِش.
امّا آن‌دو نفر، می‌زدند به چــــاک!

پارام پولوم پیلیم! مــــــیگ مـــــــیگ!

تیرهای مسلسل وینکی، به سمت لشکر کله‌اژدری‌ها هجوم می‌آوردند، امّا به راحتی توسط آنها دفع و تک‌تک آن ها به پشتِ یوآن اصابت می‌کردند و او را وادار می‌کردند که با صدای بلندتری، از ته دل، داد بزند: "غلط کردم!"

از این راهرو به آن راهرو. از این سلول به آن سلول. کله‌اژدری‌ها عین مور و ملخ به دنبال شکارهایشان. و حتی گاهی یوآن و وینکی، به دنبال کله‌اژدری‌ها.
سرانجام به یک تقاطع چهارراه رسیده و پیدا شدن سر‌و‌کله‌ی یک چراغ قرمز، موجب ترمز زدن همگی‌شان شد و ناگهان، از چهار سمت چهارراه، ترافیک سنگینی بوجود آمد که پُر بود از یوآن‌ها و وینکی‌هایی که در حال فرار از چنگال موج دیگری از کله‌اژدری‌ها بودند.

یوآن و وینکیِ اورجینال، که اوضاع را خطرناک‌تر از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی می‌دیدند، در یک عملِ انتحاری، از بین ترافیک و چراغ قرمز گذشتند.
آژیر خطر بار دیگر به صدا در آمد.
دسته گلی که به آب نداده بودند؟

- هــن هـــن.. از اون‌طرف!

هردو وارد راهروی سمت راست شدند. راهرویی که سوت‌و‌کور به نظر میرسـ..

- اوه اوه!

بویی از انتهای راهرو به مشام‌شان رسید. بویی که سرشار از نااُمیدی و تشدیدی و شکستِ عشقی بود.
پاهایشان، ناخودآگاه از دویدن باز ایستادند. موجوداتی با سه-چهار متر قد، سد راه آن‌ها شده بودند.
به عقب نگاه کردند. کله‌اژدری‌ها، دیگر حوصله‌ی این‌همه تحقیر شدن را نداشتند.
به جلو نگاهی انداختند. دیوانه‌سازها لحظه‌به‌لحظه به آن‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.
واقعاً دسته گل به آب داده بودند..!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۷:۵۸:۳۴
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۷:۵۹:۴۶

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴
نتایج ترین های آذر و دی 94 محفل ققنوس:

بهترین نویسنده محفل: ویولت بودلر
فعال ترین عضو محفل: ویولت بودلر
بهترین عضو تازه وارد: نداشتیم!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴
از وقتی که برگشته به ویزن، نقدای عالیش رو خوندم و هم لذت بردم! و هم مفید بودن. بابت پست بلند بالایی هم که توی تاپیک "از ایفای نقش چه خبر؟" زد، واقعا جا داره یه تشکر جانانه ازش کرد. خسته نباشی دلااااور، کمرت راست باشه، قهرماااان!
خلاصه که..
اگه اجازه بدین.. []
توی این بخش هم به سرکار خانم [!] ویولت بودلر رأی بدم!
بله!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴
صد سال ترشیدگی



فرستنده: گیدیون پریوت، گیتاریست ذخیره‌ی گروه متالیکا
گیرنده: تارگت شماره X

نمیدونم چی بگم.. نمیدونم از کجا شروع کنم؟ همیشه سخت ترین کار، شروعه. حتی کوک کردن گیتار هم به نظرم سخت‌ترین قسمت نواختن گیتاره. بقیه راهش رو میشه مرلین بختکی رفت.
کهولت سن واقعا کمر منو خم کرده. حتی یادم نیس دیشب چه موزیسین‌هایی بهم پیشنهاد همکاری دادن.. ولی یه چیزی رو خیلی قشنگ و واضح یادمه. خیــــــلی خیـــــــلی واضح!
همون روز قشنگ و خفن رو یادمه. شایدم خودت یادت باشه.

همه چی از اون روز شروع شد که داشتم با چندتا نون بربری برمیگشتم خونه گریمولد که ناگهان بویی به مشامم رسید. بویی که ملت توی خیابونا رو وادار کرد دست به دامن ماسک شیمیایی بشن و سینه خیز و کلاغ پر کنان، برن تو مخفیگاهای خودشون قایم بشن. ولی این بوی دلنشین که توی هیچ شیشه ادکلنی نمی‌گنجید، به مشامم که خورد، دنیا برام زیر و رو شد. چون من برخلاف ملت، دماغ بصیرت داشتم، منو به دنبال خودش کشوند! از این طرف به اون طرف. از این کوچه به اون کوچه.

و نمیدونی با چه حرکت اسلوموشنی، نون بربری ها از دستم افتادن و استغفرالمرلین، زیر پام له شدن این نعمت های الهی!
ولی من دیگه دنیا برام هیچ اهمیتی نداشت، وقتی که دیدم منشاء بو، یه جیگری بود که یه دکه‌ی ترشی فروشی داشت.

از اون روز که تو رو تو کوچه دیدم / توی خوابم کسی جز تو ندیدم!


یادته هر روز میومدم سر وقتت، به بهونه‌ی اینکه ترشی لیته بخرم ازت؟ ولی حس کردم بهانه‌هام داشت جدی‌تر و خفن‌تر میشد، وقتی که فهمیدم این بوی ترشیدگی از تو میاد، نه شیشه های ترشی که میفروختی! و این واقعیتِ تُرش، اونقد روی من تاثیر مثبت گذاشت که فورا رفتم یه آهنگی سرودم که اگه یادت باشه، اولش میگفت: "ترشی بوی عشقه / مث بوی جوراب پرفروغت"!

دیگه صبح‌ها و شب‌ها پاتوقم شده بود دکه‌ی ترشی فروشیت! یادته چقد درباره تمدن‌ها و فرهنگ‌های بشر توی دوره انقراض نسل دایناسورها حرف میزدیم؟ یادته چقد بحث کردیم سر اینکه اون سیبی که خورد تو فرق سر نیوتن، سیب نبود، یه موز بود؟! آخ آخ! اونقد بحثامون شیرین و مفید بود که حتی رضا عطاران هم اومد بهمون پیشنهاد بازی توی سریال ترش و شیرین رو داد! ولی دوتامون جواب منفی دادیم، چون بحث‌های لاولی وارانه علمی-تخیلی‌مون با ارزش‌تر از این‌حرفا بود!

دیگه خیالات و تفکراتم یه لحظه هم از یاد تو فاصله نمیگرفت. طوری که حتی توی کلاس مراقبت از موجودات جادویی، به دور از تدیِ تبدیل شده به گرگ، ویولت، رکسان، یوآن و بقیه نوگلان باغ علم و دانش، یه گوشه‌ای کز میکردم و گیتار میزدم. فقط به خاطر تو!

نقل قول:
ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﻋﻤﻮﻡ، ﮔﯿﺪﯾﻮﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﮐﺰ ﮐﺮﺩﻩ، ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺳﻮﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺮ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺁﮐﻮﺳﺘﯿﮏ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ـﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﮏ ﺯﯾﺴﺘﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ:
- ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ.. ﺩﺭﺭﺭﻥ.. ﻫﺮﭼﯽ ﻏﺼﻪ ـﺲ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻣﻪ... ﺩﯾﺮﺍﻥ ﺩﯾﺮﺍﻥ .. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ.. ﺩﺭﺭﺭﻥ.. ﻫﺮﭼﯽ ﺍﺷﮑﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻣﻪ... :fan:

معلوم نبود گیدیون تو این موقعیت خطرناک، تو باغ کدوم جیگری سیر میکرد؟!


این یوآن بوقی بعدها منو با این حالت توصیف کرد. فک میکرد سرم به صخره خورده که توی همچین موقعیت خطرناکی، یه گوشه نشسته بودم و به عشق یکی میخوندم. و مطمئنم اون هیچوقت نفهمید اون جیگری که توی اسمایلی بالائیه، خودت بودی..!
و هیچکدوم از نوگلان باغ علم و دانش حالی‌شون نمیشد. اونا هرچی غریزه‌شون میگفت، اطاعت میکردن و از دست تدی گرگه فرار میکردن و چقد بی‌گناه و باگناه که اون وسط کشته شد و حتی کشته نشد! ولی من.. با نیروی عشق و با قدرت گیتار.. از اونجا گرخیدم. فقط و فقط، بخاطر تو! چون دلم کسی رو نمیخواست. فقط بخاطر تو!
اون ترم هم که بهترین دانش آموز هاگ شدم! با توکل به مرلین و بعدش، با یاد تو و فقط بخاطر تو!

و.. آخ آخ! نمیدونی اون روز چقد جوش آوردم وقتی فهمیدم شب‌ها قبل از خواب مسواک نمیزنی و به جاش، یه ساعت زل میزنی به یه عکس روی دیوار. عکسی که بعدها گفتی اسم آدمی که توش دست به سینه وایساده و عینک رِی‌بَن زده، اگه درست یادم باشه، "آنتونین چاخانوف" بود! همونی که گفتی تنهات گذاشته و رفته اونور آب به عشق جک اسپارو و رفقا. و توئم چش به راهش مونده بودی!

و منم یه آهنگ دیگه برات سرودم! فقط بخاطر تو!

آخه دل من، دل ساده‌ی من / تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار؟!
آخه دل من، دل دیوانه‌ی من / دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر آزگار!


عاقبت، این آهنگم جهانی شد و من بالاخره موفق شدم توی دریای گالیون پارو بزنم.
ولی افســــــــــــــــــــوس..
که این جهانی شدن آهنگم، کار دست من داد و آنتونین چاخانوف هم این آهنگ رو شنید و سه‌سوته از اون‌ور آب، اومد این‌ور آب!
هنوزم جیغ و ویغات رو یادمه، وقتی که من و آنتونین با مشت و لگد و کف گرگی و اکسپلی و آوادا افتادیم به جون همدیگه. آخر سر هم آنتونین خنجرش رو که از پرنس آو پرشیا کش رفته بود، با تیریپ آدم بَده‌های فیلمای دهه هفتاد ایرانی از جیبش در آورد، منم نترسیدم! گفتم بزن! ولی نزد! گفتم بزن! نزد! گفتم بزن! بازم نزد!
میگن خنجر آنتونین از نیش عقرب بدتره، پس بزن ای عقرب که درد نیشت کمتره!
ولی اوضاع خیط‌تر از این حرفای لوتیانه بود، وقتی که خود شخص شخیص آنتونین با خنجرش، نیش زهردارش رو تخلیه کرد تو پهلوم!
و چنان دردی تو سراسر پهلوم پخش شد که حتی نتونستم دیالوگ "آهــــــاااای تارگت شماره X .. کجایی که گیدیون ـت رو زدن!" رو به زبون بیارم!

همانا که آخرش من زنده موندم، با زخمی روی پهلوم که هنوزم که هنوزه، بوی خوشِ ترشی لیته که ازش نشأت میگیره، فضای آشپزخونه گریمولد رو پر میکنه.
ولی تو رفتی!
ای تارگت شماره X .. که برای من، سرتر و خفن‌تر از بقیه‌ی تارگت ها بودی!
هنوزم از اون کوچه میگذرم، به امید اینکه دوباره اون دکه‌ی ترشی فروشی رو ببینم..!
تو رفتی.. ای تارگت شماره X!
ولی من، گیدیون پریوت، موندم با گیتار آکوستیک ـم که همدم همیشگی منه!


وقتی رفتی، سقف گریمولد رو سرم / انگاری خراب شد و دلم شکست
گیتارِ من زانوی غم بغل گرفت / رفت و کز کرد، بغلِ پروف نشست
از وقتی رفتی هیچکسی تارگت و دلبازم نشد / هیچکسی حتی یه دفه هم‌غصه‌ی سازم نشد
رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون / دل بهاریم عاشقه، چه گیدیون باشم، چه مجنون
هر وقت که بارون میزنه / زخم رو پهلوم هم جوش میزنه
حس میکنم پیش منی / هنوزم قلبم عاشق تریـــنـــه!
هر وقت که ترشی میخورم / تو رو کنارم می‌بینم
حس میکنم پیش منی / هنوزم ترشیده تریــنم!
هنوزم ترشیده تریــنــــــم..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲:۵۱ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
لرد که همیشه یه پای ثابت گزینه های این تاپیک بوده همیشه، ماشالا صد میلیارد ماشالا!
ولی خب..
اگه اجازه بدین، من این دفه رأیم رو بدم به این ویولت بودلر که معلومه در کنار بقیه جادوکارا، قراره یه تکونی بده و یه دستی بکشه به روی این ویزن که مدتهاس خاک خورده بود و جیمزتدیا هم مث اینکه وقتش رو نداشتن. و واقعا دست اونا هم درد نکنه.
با عرض احترام به بقیه ناظرین عزیز..
ویولت بودلُر


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۲:۴۲ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
سالن دوئل انفرادی از هکتور دگورث گرنجر!
هکتور همیشه ایده های خفنی میده! هکتور، جن خلاق و مبتکر!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
وقتی رولاش رو میخونی، حس میکنی داری از روی سرسره ای که زیرش یه گودال عمیق و گنده وجود داره، سُر میخوری و یه لیوان آب پرتقال هم بغل دستته!
مهم نیس که گرفتین چی میگم یا نه!
مهم اینه که بولدوزر بنفش رو میگم!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲:۲۱ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
دای لوولین!
یه تازه وارد شیش دونگه!
محبوب قلب ها، رولاش نسبتا پخته س، شخصیتش رو هم به خوبی جا انداخته، فعالیت مستمری داره و کاملا تابلوئه که خدای انگیزه س!


If you smell what THE RASOO is cooking!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.