هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
فرد:سلام رون.
رون:سلام فرد.
فرد:خوبی رون؟
رون:آره چی شده اینقدر مهربون شدی؟
فرد:به خاطر این که تو برادر منی!
رون:ها؟!؟ از کی تا حالا؟
فرد:از وقتی به دنیا اومدی.
رون:نمیدونستم!
فرد:به پاس قدر دانی میخواستم این آبنباتو بهت تقدیم کنم!
رون:چی؟ مطمئن باشم که این یکی از اون وسایلای شوخیت نیست؟
فرد:آره یعنی تو به داداشت اطمینان نداری؟
رون:نه!
فرد:چیزی گفتی؟
رون:اممممم...نه.
فرد:پس بگیر!
رون:اممم...باشه.
سپس آبنبات را از فرد گرفت و داخل دهانش گذاشت و قورت داد.
رون:اوه خدای من یه حس بدی دارم!
فرد:میفهمم راستی تو اولین کسی بودی که روش این آبنباتو امتحان کردم یوهو...
رون:ای لعنتی وای داره سرم کوچولو میشه!
فرد:حدس میزدم همینش خوبه!
رون:اه فرد شکمم چرا اینقدر داره بزرگ میشه ای وای؟
فرد:باورت میشه اینم حدس میزدم؟
رون: ای لعنتی خنثاش کن!
فرد:اوه...با...با...با یه سوزن چطوری؟ هاهاها!
رون:هرکاری میکنی فقط منو نجات بده!
سپس فرد سوزنی از جیب خود برداشت و داخل شکم فرد فرو کرد و رون صدای((پیسسسسسسسسسسسسسسس))داد و سپس مانند بادکنکهای بدون باد روی زمین افتاد و مانند یک خط نازک به زمین چسبید در همان لحظه فرد تلمبه ای برداشت سرش را در دهن رون فرو کرد و آن را باد کرد.اینقدر باد کرد تا رون به حالت اولیه ی خود درآمد.
پایان
موضوع:اختراع جدید ویزلی ها :آبنبات چاق کننده
توضیح:آنقدر شکم را بزرگ و سر را کوچک میکند که سرش اندازه ی یک ماوس کامپیوتر و شکم را اندازه ی یک کامیون میکند


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۶ ۱۷:۲۵:۰۷

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
@@@تازه وارد گریفیندور@@@


تکلیف جلسه دوم:
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

فرد کتابی که هری با خود آورده بود را یواشکی برداشت و زیر پتو رفت تا آن را بخواند نام داستان ((وقایع نگری نارنیا شیر،کمد،جادوگر))بود. آن را باز کرد وقتی خواست که شروع به خواندن کند نور بسیار قوی از کتاب خارج شد و چیز مکنده ای فرد را به داخل کتاب کشاند فرد که برای خاندن کتاب به چوب دستی اش نیاز داشت همراه چوب دستی به داخل کتاب رفت و سرش به سنگی خورد و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد دید که لباس هایش لباس های نظامیان شده و چوبدستی اش نیست او بلند شد تا دنبال چوبدستی اش بگردد که ناگهان چهار نوجوان را دید که اخم کرده اند و به او نگاه میکنند یکی از آن ها که نامش((پیتر))بود با اخم و تخم جلو آمد و شمشیرش را از غلاف در آورد و روی دوش فرد گذاشت.پیتر گفت:

-اسمت چیه؟

-ام...اوممم... آه...اسمم...فرد هستش.

پیتر با شمشیرش به صندلیی که در گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:

-برو بشین!

چ...چ...چشم.

و به سمت صندلی رفت روی صندلی نشست،پایش را روی پایش گذاشت و به این حالت در آمد (که ما اینیم) پیتر شمشیرش را روی گلوی فرد گذاشت و گفت:

-به ما گفته شده تو همراه جادوگری.

-جان؟!

-همینی که گفتم آیا این را تایید میکنی؟

-آخه من که تا حالا اونو ندیدم چطوری میتونم تاییدش کنم؟شاید من یه جادوگر باشم ولی تا به حال اونو ندیدم. :worry:

و ادامه داد:

-آخه اصلا من نمیدونم اون زنه یا مرد!!!

-اما سانتور های نارنیا اعلام کردن که تو با چوبدستی دیده شدی البته بیهوش!

-ها؟ سانتور؟ مگه اینجاهم سانتور هست؟

یکی از آنها که نامش ((ادموند))بود گفت:

-آره هست چطور مگه؟

-اممممممم!!!!!!!!! هیچی اما من اونو نمیشناسم (به ریش مرلین قسم )

-مرلین کیه؟!

-امممممم ولش کن حالا گرفتین؟

-چیو؟

-ای بابا اینکه من اصلا با جادوگر ارتباط ندارم؟

-آره!

-پس میشه اون چوبدستیمو بدینننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-نه!

-چرا؟؟؟؟

-چون که تو باید با ما همراهی کنی.

-ها؟ باشه!!

پیتر تمام نقشه ی حمله به جادوگر را برای فرد توضیح داد و طبق معمول فرد نگرفت و پیتر مجبور شد دوباره نقشه را برای او تعریف کند و فرد گرفت پیتر گفت:

-اوه...اوخ...خب خدارو شکر یاد گرفتی...حالا برو بخواب که فردا جنگ سختی در پیش داریم !

فرد هم به سرعت خودش را به اتاق ادموند که اتاق خودش هم محسوب میشد رساند.

-هوی بیدار شو!

-ولم کن ای بابا!!

-هوی با ادموند بزرگ اینجوری حرف نزن بلند شو!

-ها؟ چشم !

-آفرین!

فرد لباس خود را پوشید و سوار بر اسب شد و همراه ارتش نارنیا به راه افتاد. در راه پیتر صدایش کرد و به او چوبدستی اش را داد فرد هم از او تشکر کرد .

آن ها وقتی به محل مقرر رسیدند با سپاه عظیمی مواجه شدند پیتر هم که رئیس سانتورهای ارتش بود دستور حمله داد و سانتور ها شروع به حرکت کردند و به سپاه جادوگر ضربه ی محکمی زدند.پس از آن ادموند که رئیس غول ها بود دستور حمله داد و غول ها هم شروع به حرکت کردند و به سانتور ها ملحق شدند از آن طرف ((سوزان)) خواهر پیتر و ادموند و ((لوسی خواهر کوچک تر))بود و همینطور رئیس تیر اندازان دستور داد تا سپاه دشمن را ناپایدار سازند اما متاسفانه تیرها به بعضی از سانتورها برخورد کرد و خیلی از آنها را کشت. لوسی فریاد:

- زد سوزان ما باید بریم دنبال اسلان ((خدای نارنیا)) شیر بزرگ.

- باشه لوسی اومدم تو سوار اسب شو منم میام!

سپس لوسی رفت و سوزان هم دنبال او دوید . فرد هم از آن طرف داشت با جادو با سپاه دشمن میجنگید که ناگهان جادوگر با گاری اش به سمت او آمد و او را تبدیل به یخ کرد.و فرد نتوانس حرکت کند.

در جنگل
-سوزان اونجا! اونجارو نگاه.

-کجا؟

-اونا هاش پشت اون درخت تنومند !

-آها دیدم اسلان اسلان.

اما اسلان خشک شده بود و نمیتوانس راه برود و حرف بزند(این شیره حرف میزنه) لوس همراه با شربت شفا بخشش به سمت اسلان رفت وچکه ای از آن شربت به داخل دهان آن ریخت و اسلان به حالت اولیه برگشت اما روی زمین افتاد وقتی روی پای خودش ایستاد به سمت لوسی آمد و صورت آن را لیس زد و گفت:

-با من بیاید!

لوسی و سوزان همراه او رفتند اسلان به نیمی از افراد نارنیا اشاره کرد و گفت:

-اینا یخ زدن من میرم که اونا رو نجات بدم !

سپس به سمت آن ها دوید و غرشی کرد ناگهان یخ ها وا شدند و سربازان به حالت اولیه ی خودشون برگشتند و همراه اسلان آمدند

در جنگ
آفتاب به یخ ها چیره شده بود و یخ ها وا شدند اما چون بدن خیلی ها خشک شده بود هنوز روی زمین افتادند از آنجا پیتر داشت با شمشیر بران خود به سمت جادوگر میآمد که اورا نابود سازد اما جادوگر به موقع برگشت و اورا تبدیل به یخ کرد.فرد توانست چشمان خودش را باز کند و ببیند که چه اتفاقاتی دارد میافتد جادوگر توانسته بود خیلی هارا بکشد اما هنوز ادموند زنده بود و داشت با شجاعت با دشمنان میجنگد اما جادوگر به سمت او آمد و مشغول مبارزه با او شد ادموند موفق شد که شمشیر جادویی جادوگر را از دستش بگیرد اما جادوگر خنجر خود را از غلاف برون آورد و خواست که آن را در قلب ادموند فرو کند که فرد فریاد زد:

-ایمپدیمنتا!

و جادوگر به روی زمین افتاد و خون یخ زده ی او روی زمین ریخت .

ناگهان افراد نارنیا همراه اسلان به سمت سپاهیان جادوگر حمله ور شدند و آن هارا نابودساختند.

فردای آن روز فرد به قصر نارنیا دعوت شد . وقتی به آنجا رسید اسلان را ملاقات کرد ،اسلان جلوی همه ی سانتور ها به فرد جایزه ای اعطا کرد او گفت:

-برای فرد ویزلی جادوگر شمشیر جادویی جادوگر را میدهم تا با آن دشمنان پلید خود را نابود سازد .

و شمشیر را به او دادند وقتی که او شمشیر را بالا گرفت لوستر قصر یخ زد وفرد شرمنده شد ناگهان اسلان غرشی کرد و فرد غیب شد.

در تخت

-هی فرد تو میدونی کتابم کجاست؟

-ها؟ هری تو...تو اینجا...

-بله؟

-هیچی بیا اینم کتابت !

-اوه ممنون!شب به خیر.

-شب به خیر!

و فرد با خیال راحت خوابید!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۴:۴۰
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۹:۱۳:۵۴

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: اگه می رفتید کوچه ی دیاگون چی می خریدید؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
نقل قول:

استوارت اکرلی نوشته:
من اولین جایی که میرم مغازه شوخی ویزلی هاست ...

آفرین پسر خوب
فرد ویزلی


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: زیباترین جمله ی کتاب هفتم از نظر شما چی بود !؟
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳
من بگم؟
اصلا نیاز به پرسش نبود میگم!
وایسین فکر کنم!!!!!!!
اه... چرا یادم نمیاد
اوخ!
مخم سوت کشید یکی تقلب برسونه !
کسی نبود؟
من کمک میخوام
آها یادم اومد یوهوووو
الان میگم
راستی چی بود؟
ای لعنتی یادم رفت این وسایل شوخیمونم که مخمونو خورد
چی بود...چی بود... چی بود...ها؟
آها
یادم اومد :اخرین چیزی که باید نابود بشه مرگه
یوهوووو ای جونم قربون خودم برم


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳
آسکارسیان دیپانترو(ascarsian dipantrou) که کاری با آدم میکنه که دیگه یارو بلند نمیشه باعث میشه طرف 100 ها کیلومتر بپره اونطرف حتی از ساختمون ها هم عبور کنه.کاری میکنه که اجداد طرف بیاد جلو چشماش و غزل خداحافظی میخونه شایدم قطع نخا بشه


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
البته چون من یه ویزلیم دیگه نیاز به نامه دادن نیست خودم سر خود میرم


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
تا وقتی میشه اس ام اس داد دیگه چه کاریه نامه بفرستن تازه میگفتم خر خودتی


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
استوپیفای سکتوم سمپرا
اکسپالسو
دفودیو
ایمپدی منتا
کانفریگو
پتریفیکوس توتالوس
ریداکتو


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
گریفیندور
1.يه رول طنزوجد بنويسيد و تلاشتون براي رام كردن يه كله اژدري رو شرح بدين. ‍[بيست امتياز]

-اوخ اوخ اوخ فرد حالا باس چیکار کنیممممم.
-من چمدونم باید یه کاری بکنیم وگرنه بدبختیم.
-بیا اصلا این کلاسو شرکت نکنیم .
فرد نگاهی به جرج کرد و گفت:
-دیوانه شدی بچه؟ مامان مولی بابامونو در میارههههههههه .
-اما فرد خوب باید یه کاری بوکنیم دیگههههههه.
-جرج ببین بیا بریم از چارلی بپرسیم بالاخره یه چیزی میدونه.
آن ها به سمت جغد دانی رفتند و نامه ای نوشتندو برای چارلی فرستادند آنها فقط 5 روز وقت داشتند تا درباره ی رام کردن کله اژدری چیز هایی یاد بگیرد.فردای آنروز فرد و جرج به سمت سرسرا رفتند تا صبحانه بخورند که جقد چارلی که چشمان ریزی داشت و بیناییش بد بود به سمت آن دو آمد و روی غذای بچه ها فرود آمد نامه را پاره پوره به فرد تحویل داد فرد نامه را برداشت وقتی پشتش را خواند فهمید که نامه ی فریاد زن است فرد تا خواست که نامه را پاره کند تا آبرویش نرود نامه شروع به داد زدن کرد:
-اه فرد و جرج لطفا دیگه نامه ندید من کار دارم آخه به من چه که شما نمیتونین یه کله اژدری کوچولورو رام کنید شماها فقط باید که ببینید که اون از خوشش میاد باید بهش(این صحنه را آرام گفت)شوکول بدید!.
فرد گفت
-عالیه !.
فرد شروع به دویدن کرد و به سمت مزرعه ی هاگزمید رفت از آنجا شوکولات گرفت و به سمت جرج آمد .
فردای آنروز فرد و جرج به سمت کلاس رفتند ویولت گفت
-خوب بچه ها وقتشه باید یه کله اژدری خطرناک اما از لحاظی دیگر مامانی خوشملو نازدارو رام کنید کی آماده س ؟.
-فرد گفت من !.
-خوب فرد میخوای یه کله اژدری رو رام کنی بیبینم چیکار میکنی باشه؟.
-باشه.
فرد آرام آرام به سمت اژدها رفت اژدها هم به سمت او آمد فرد شوکولاتی به خورد آن داد کله اژدری شروع به داد زدن کرد به سمت ویزلی آمد و یواش در گوشش به طور عجیبی زمزمه کرد و گفت
-باید برام لواشک بیارید.
فرد داد زد
-چارلی! تو باید بهم میگفتی شوکولات چیکار میکنه امروز یکشنبه س آخه هاگزمید باز نیست کههههههههه!.
جرج به سمت فرد آمد و گفت:
-داداش ببخشید بهت نگفتم اما چارلی بهم گفته بود که باید بهش لواشک بدیم اما من یادم رفت بهت بگم بیا اینم لواشک.
فرد با لحن تندی گفت:
-یعنی تو نباید بهم میگفتی.
سپس لواشک را گرفت و به کله اژدری داد.به طور ناگهانی کله اژدری رشد کرد و به چیزی حدود 40 پا رسید و فرد را یک لقمه ی چپ کرد
ننتیجه:دیگه به کله اژدری ها لواشک ندید
2 .مي‌خوام آخرين رول خودتون در سطح ايفاي نقش عمومي رو نقد كنيد!

خوب فرد ببین تو باید خیلی حواستو رو رولت جمع کنی یعنی باید تو سکوت بشینی نه وسط بوق ماشینا باید فکرتو از همه خالی کنی حتی از مامان مولی قربونت فرد


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۲۳:۴۱:۴۴
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۷ ۰:۰۷:۱۱

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۰:۲۴ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
اما خواهم خیلی خوشمل بوت
داداشم رونالد
اون یکی داداشم جرج
اون یکی داداشم چارلی
اون یکی داداشو ندیدم
و هرمیونر و هری پاتر خیلی خوش قیافه تر بوتند


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.