@@@تازه وارد گریفیندور@@@
تکلیف جلسه دوم:
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )
فرد کتابی که هری با خود آورده بود را یواشکی برداشت و زیر پتو رفت تا آن را بخواند نام داستان ((
وقایع نگری نارنیا شیر،کمد،جادوگر))بود. آن را باز کرد وقتی خواست که شروع به خواندن کند نور بسیار قوی از کتاب خارج شد و چیز مکنده ای فرد را به داخل کتاب کشاند فرد که برای خاندن کتاب به چوب دستی اش نیاز داشت همراه چوب دستی به داخل کتاب رفت و سرش به سنگی خورد و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد دید که لباس هایش لباس های نظامیان شده و چوبدستی اش نیست او بلند شد تا دنبال چوبدستی اش بگردد که ناگهان چهار نوجوان را دید که اخم کرده اند و به او نگاه میکنند یکی از آن ها که نامش((پیتر))بود با اخم و تخم جلو آمد و شمشیرش را از غلاف در آورد و روی دوش فرد گذاشت.پیتر گفت:
-اسمت چیه؟
-ام...اوممم... آه...اسمم...فرد هستش.
پیتر با شمشیرش به صندلیی که در گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
-برو بشین!
چ...چ...چشم.
و به سمت صندلی رفت روی صندلی نشست،پایش را روی پایش گذاشت و به این حالت در آمد
(که ما اینیم) پیتر شمشیرش را روی گلوی فرد گذاشت و گفت:
-به ما گفته شده تو همراه جادوگری.
-جان؟!
-همینی که گفتم آیا این را تایید میکنی؟
-آخه من که تا حالا اونو ندیدم چطوری میتونم تاییدش کنم؟شاید من یه جادوگر باشم ولی تا به حال اونو ندیدم. :worry:
و ادامه داد:
-آخه اصلا من نمیدونم اون زنه یا مرد!!!
-اما سانتور های نارنیا اعلام کردن که تو با چوبدستی دیده شدی البته بیهوش!
-ها؟ سانتور؟ مگه اینجاهم سانتور هست؟
یکی از آنها که نامش ((ادموند))بود گفت:
-آره هست چطور مگه؟
-اممممممم!!!!!!!!! هیچی اما من اونو نمیشناسم (به ریش مرلین قسم
)
-مرلین کیه؟!
-امممممم ولش کن حالا گرفتین؟
-چیو؟
-ای بابا اینکه من اصلا با جادوگر ارتباط ندارم؟
-آره!
-پس میشه اون چوبدستیمو بدینننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نه!
-چرا؟؟؟؟
-چون که تو باید با ما همراهی کنی.
-ها؟ باشه!!
پیتر تمام نقشه ی حمله به جادوگر را برای فرد توضیح داد و طبق معمول فرد نگرفت و پیتر مجبور شد دوباره نقشه را برای او تعریف کند
و فرد گرفت پیتر گفت:
-اوه...اوخ...خب خدارو شکر یاد گرفتی...حالا برو بخواب که فردا جنگ سختی در پیش داریم !
فرد هم به سرعت خودش را به اتاق ادموند که اتاق خودش هم محسوب میشد رساند.
-هوی بیدار شو!
-ولم کن ای بابا!!
-هوی با ادموند بزرگ اینجوری حرف نزن بلند شو!
-ها؟ چشم !
-آفرین!
فرد لباس خود را پوشید و سوار بر اسب شد و همراه ارتش نارنیا به راه افتاد. در راه پیتر صدایش کرد و به او چوبدستی اش را داد فرد هم از او تشکر کرد .
آن ها وقتی به محل مقرر رسیدند با سپاه عظیمی مواجه شدند پیتر هم که رئیس سانتورهای ارتش بود دستور حمله داد و سانتور ها شروع به حرکت کردند و به سپاه جادوگر ضربه ی محکمی زدند.پس از آن ادموند که رئیس غول ها بود دستور حمله داد و غول ها هم شروع به حرکت کردند و به سانتور ها ملحق شدند از آن طرف ((سوزان)) خواهر پیتر و ادموند و ((لوسی خواهر کوچک تر))بود و همینطور رئیس تیر اندازان دستور داد تا سپاه دشمن را ناپایدار سازند اما متاسفانه تیرها به بعضی از سانتورها برخورد کرد و خیلی از آنها را کشت. لوسی فریاد:
- زد سوزان ما باید بریم دنبال اسلان ((خدای نارنیا)) شیر بزرگ.
- باشه لوسی اومدم تو سوار اسب شو منم میام!
سپس لوسی رفت و سوزان هم دنبال او دوید . فرد هم از آن طرف داشت با جادو با سپاه دشمن میجنگید که ناگهان جادوگر با گاری اش به سمت او آمد و او را تبدیل به یخ کرد.و فرد نتوانس حرکت کند.
در جنگل-سوزان اونجا! اونجارو نگاه.
-کجا؟
-اونا هاش پشت اون درخت تنومند !
-آها دیدم اسلان اسلان.
اما اسلان خشک شده بود و نمیتوانس راه برود و حرف بزند(این شیره حرف میزنه) لوس همراه با شربت شفا بخشش به سمت اسلان رفت وچکه ای از آن شربت به داخل دهان آن ریخت و اسلان به حالت اولیه برگشت اما روی زمین افتاد وقتی روی پای خودش ایستاد به سمت لوسی آمد و صورت آن را لیس زد و گفت:
-با من بیاید!
لوسی و سوزان همراه او رفتند اسلان به نیمی از افراد نارنیا اشاره کرد و گفت:
-اینا یخ زدن من میرم که اونا رو نجات بدم !
سپس به سمت آن ها دوید و غرشی کرد ناگهان یخ ها وا شدند و سربازان به حالت اولیه ی خودشون برگشتند و همراه اسلان آمدند
در جنگآفتاب به یخ ها چیره شده بود و یخ ها وا شدند اما چون بدن خیلی ها خشک شده بود هنوز روی زمین افتادند از آنجا پیتر داشت با شمشیر بران خود به سمت جادوگر میآمد که اورا نابود سازد اما جادوگر به موقع برگشت و اورا تبدیل به یخ کرد.فرد توانست چشمان خودش را باز کند و ببیند که چه اتفاقاتی دارد میافتد جادوگر توانسته بود خیلی هارا بکشد اما هنوز ادموند زنده بود و داشت با شجاعت با دشمنان میجنگد اما جادوگر به سمت او آمد و مشغول مبارزه با او شد ادموند موفق شد که شمشیر جادویی جادوگر را از دستش بگیرد اما جادوگر خنجر خود را از غلاف برون آورد و خواست که آن را در قلب ادموند فرو کند که فرد فریاد زد:
-ایمپدیمنتا!
و جادوگر به روی زمین افتاد و خون یخ زده ی او روی زمین ریخت .
ناگهان افراد نارنیا همراه اسلان به سمت سپاهیان جادوگر حمله ور شدند و آن هارا نابودساختند.
فردای آن روز فرد به قصر نارنیا دعوت شد . وقتی به آنجا رسید اسلان را ملاقات کرد ،اسلان جلوی همه ی سانتور ها به فرد جایزه ای اعطا کرد او گفت:
-برای فرد ویزلی جادوگر شمشیر جادویی جادوگر را میدهم تا با آن دشمنان پلید خود را نابود سازد .
و شمشیر را به او دادند وقتی که او شمشیر را بالا گرفت لوستر قصر یخ زد وفرد شرمنده شد ناگهان اسلان غرشی کرد و فرد غیب شد.
در تخت-هی فرد تو میدونی کتابم کجاست؟
-ها؟ هری تو...تو اینجا...
-بله؟
-هیچی بیا اینم کتابت !
-اوه ممنون!شب به خیر.
-شب به خیر!
و فرد با خیال راحت خوابید!