فلورانسو سعي كرد خاطره اي كه در ان به طرز هيپوگريفي عصباني شده بود را به ياد بياورد و دوباره ان را زنده كند. بلاخره توانست خاطره ي مناسبي بيابد. به ياد روزي افتاد كه در روزنامه خوانده بود، كاميون حمل بستني تصادف كرده است و همه ي بستني ها با اسفالت خيابان يكي شده اند. با به خاطر اوردن ان روز دوباره حرص و عصبانيت مانند دانش اموزان گرسنه ى هاگوارتز سر ميز غذا(
)، شروع به گاز گرفتن سلول هاى مغز فلو کردند. دستانش را محکم روى ميز كوبيد و گفت:
- اسم؟
چراغ متحرك، بالاى ميز مدام به چپ و راست مى رفت و متهم وحشت زده را که اينطوري
پشت ميز نشسته بود بيشتر مضطرب ميكرد.
- هفت.
فلو به ياد بستني عروسكي هايي افتاد كه زير چرخ هاى ماشين ها له ميشد و فرياد زد:
- فاميل؟
- عدد طبيعي، از فاميل هاي اعداد صحيح و از نوادگان اعداد گويا. مادر و پدرم اعداد منفي بودند و من مثبت شدم.
فلو همچنان در عالم جوگرفتگى فرياد زد:
- غذا؟
- جان!
- رفتم تو نخ اسم فاميل.
فلو به ياد بستني سنتي هاي درون كاميون افتاده بود. روي صندلي نشست، دستش را روي پيشاني اش گذاشت و با غمي بسي بزرگ در حالى که هق هق مى کرد گفت:
- دليل فرارت چى بود اخه؟
هفت دماغش را بالا كشيد و گفت:
- نگو، نگو، نگو. من هيچ وقت نخواستم يه عدد طبيعي بشم. من عاشق دختر عموم كه يه عدد منفي بود شدم اما به خاطر اين بخت بد نمي تونم بهش برسم چون من طبيعي هستم و اون صحيح.
فلو دستمالي سفيد كه با پودر لباس شويي خسرو شسته شده بود و رنگش نرفته بود را جلوى دماغ هفت گرفت و گفت:
- يه فين كن!
خوانندگان زير 18 سال چشماشونو بگيرند.
هفت: ف__________ف...ف_______ف...فففف...
- بسه ديگه. چند وقت بود خالی نکرده بودي؟
-اخييييش راحت شدم. فكر كنم از زمان عاشقي بود كه بسوزد پدر عشق.
فلو دستمال را كه به رنگ هاى نه چندان زيبايي اراسته شده بود به اتاق شكنجه فرستاد.
عدد هفت كه تازه زبان باز كرده بود گفت:
- حالا کجاى ماجرا رو شنيدي برادر!
- :worry:
- ببخشيد خواهر! من رفتم وزارت"تغيير هويت اعداد بخت برگشته ى طبيعي" فقط به خاطر دختر عموم اما اونا به علت نگاه کردن به ناموس اعداد منفى بيرونم كردند. بعدش شنيدم يكي به اسم لرد سياه خيلي قدرتمنده و رفتم پيش اون.
فلو كه يك كيلو سبزي ظاهر كرده بود و داشت پاک مى کرد گفت:
-اوخ____ى... من ديگه بايد سرمو بكوبم به ديوار.
- اره، جونم برات بگه اون لردک هم منو سپرد به يه مار كه بهش مي گفت پرنسس و اگه دوستان سفيد اصل محفلي به اونجا حمله نكرده بودند من الان به ديار اعداد باقي پيوسته بودم.
صداي گريه و ناله ي ممد هاي محفل در حالى که با مشت به سينه مي كوبيدندبلند شد:
- بمي ____ره براااات ماااادرت.
فلو از روي صندلي بلند شد، دست هفت را گرفت و گفت:
- پاشو بريم!
- ك...كجا؟
- خودم واست زن ميگيرم.
- من دخترعموم رو مي خوام.
فلو در نقش مادر شوهر:
- پسر دسته گل بزرگ کردم از مرلينشونم باشه.
تچليف دوييم:
مالي ويزلي براي سومين بار فرياد زد:
- شيريني نارگيلي!
اما مانند دو دفعه ي قبل فقط دود سفيدي از سر چوبدستى اش بيرون امد.
- اصلا فلورانسو تو كجاي كتاب بودي ما تو رو نديديم؟ تو الان داري مهارت اشپزى من رو مى برى زير سوال.
فردجرج: داري مي بري زير سوال؟
جرج: اره؟ داري مي بري زير سوال؟
روح فرد: زير سوال داري مي بري؟
ويكتوريا: مي بري داري زير سوال؟
فلو كه ديد اوضاع وخيم است خود را غيب و در يك خيابان مشنگى ظاهر کرد. از نزديكترين شيريني فروشي يك جعبه شيريني نارگيلي خريد و رفت سر كلاس.
سر كلاس تدي مشغول خوردن كيك گيتاري بود. با صداي "تق تق" در، سرش را از كيك بيرون اورد. فلو با عصبانيت گفت:
- خوش مى گذره؟
تدي تكه كيك كنار لبش را با زبانش قاپيد و گفت:
- اگه نمره مى خواى تكليف و شيريني رو بذار و برو.
- حداقل تو رو مرلين يه انگشت کيك هم به من بده.
تدي سريع همه جاي كيك را ليس زد و گفت:
- دهنى شد.
فلو در برابر گرگ صبرعظيم پيشه كرد و " خسيس خسيس" گويان كلاس را ترك كرد.