هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
موضوع جديد

ملت اسليتريني اينطوري :worry: پشت ميز غذا نشسته و در حال بازي با غذايشان بودند. جلوي هر يك از ان ها كاسه اي بود كه شامل مايعي سبز و لزج و مقدار زيادي شي سياه رنگ كه به سوسك هاي خون اشام شبيه بود. فلورانسو که صبرش تمام شده بود، قاشق را محکم روى ميز كوبيد و گفت:

- من ديگه اينو نمي خورم.

اما با ديدن اشپز چاق و موفرفرى که با ساطورش روي ميز كوبيد و ميز را دو نيم كرد، سريع قاشق پرى از غذا در دهانش گذاشت و گفت:

- خيلي لذيذه.


توضيح: اشپز جديدي وارد تالار شده كه دست پخت خوبی نداره اما اسليتريني ها از ترس قادر به اعتراض نيستند.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
تا تعداد ويزلي ها به جمعيت چين نرسه بازي نميشه.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
اخرين چيزي كه فلورانسو ان را اداره كرده بود، پسر شش ساله ى همسايه ي خاله ى پدربزرگ منشی پدرش بود. در اخرهم پسر موهاى فلو را كشيد، چند لگد به پاى او زد و با گريه نزد مادرش رفت و به رفتار بدي كه با او شده بود اعتراض كرد.

و حالا اداره ي كلاسي كه پر از جادوگران سايز ايكس لارج و حتي دو ايكس لارج ان پسر بچه بود، براى فلو از اينكه جلويش بستني ليس بزنند و به او ندهند هم سخت تر بود.

فلو وارد كلاس شد. عده اي از بچه ها روى سروکول يكديگر کوه نوردى مى کردند، عده اى سرسره بازی، خربازى و حتى سربازى. فلو فرياد زد:

- سلام!
شيريني خامه اي هاي كلاس: سلام.
- حالتون خوبه؟
- بعله.
- دماغاتون چاقه؟
- بعله.
- دست و جيغ و هورا.
- هورااااا.

فلو كه ديد بعضي ها جواب عشق و محبت خاله بودنش را نمي دهند، بشكني زد و چند جن خانگى داخل شدند.

دو جن مشغول نواختن سازودهل بودند و يكي هم مي خواند:

- ناري ناري ناري...ناري ناري ناري...

فلو بشكن ديگرى زد و چند جن ديگر داخل شدند. جن ها دامن کوتاه و قرمز رنگى پوشيده و چند سيني بالاى سر گرفته بودند و مى رقيدند ان هم رقص زيباي شمال هاگزميد.

بچه هاى کلاس اينطوري بهت و حيرت را صاف مى کردند. فلو كه ديد قر در كمر دانش اموزان فراوان است و چند لحظه ديگر همه وارد ميدان مي شوند، اين فضاى شاد و غير مذهبي رامتوقف كرد وجن ها سيني هارا زمين گذاشتند. بچه ها بعد از صاف کردن بهت و حيرت،شروع به اسفالت كردن ان نمودند.

درون يكي از سيني ها پر بود از شيريني نارگيلي، ان يكي پر بود از شيريني كشمشي و سيني اخر شامل يك سماورطلايي رنگ بود که قل قل مى کرد و اطرافش پر بود از استکان هاى کوتاه و کمرباريك.

فلو از ساكت بودن بچه ها استفاده کرد و گفت:

- از انجايي كه دانش اموز گرگ، تدى، در جلسه پيش مارا از خوردن شيريني و كيك محروم كرد، اين جلسه كلاس صلواتي داريم. دست و جيغ و هورا.
- هوراااا.

فلو شاد و خندان و درحالي كه قدر دنيا را مي دانست ادامه داد:

- چون تدى مرجان رو نخورده و سر کلاس نيست به جاي ايشون چند استکان اضافه چاى و شيريني كشمشي مي خوريم.

دانش اموزان كه اب دهانشان روان شده بود به اشاره ي مسىولان كه مي گفتند" در اين كمبود اب حتي در اب دهان هم صرفه جويي كنيد" دهانشان را بستند و مانند بچه هاى گوگولى و مگولى به درس شيرين رياضيات گوش سپردند. فلو شروع کرد.

- مثلث برمودا مثلث نبود.

اما وقتي گوجه هاى دانش اموزان را در دستشان ديد و صداى قارقارشان را شنيد، سريع رفت سر اصل مطلب.

- واسه جلسه بعد يه رول بنويسيد كه اگه اين مسئله حل بشه جوابش چيه. اما اينم مسئله موردنظر:
اگه يه تدي رو از وسط نصف كنيم، به سه چهارم يه عدد طبيعي اضافه كنيم، از نصف يه مثلث برمودا كم كنيم، به توان دوي يك كلاس رياضيات برسونيم، به اضافه ى فلو كنيم، گروه گريف رو كم و اسلي رو اضافه كنيم چى ميشه؟
بچه هاى کلاس: :hyp:

فلو سريع ادامه داد:

- حالا كه حسابي خسته شديد بفرماييد چاى گوزل.
بچه هاى کلاس: عجب چايي اين چاى گوزل.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۸ ۱۱:۰۸:۵۹
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۸ ۱۱:۵۶:۱۵

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۴:۱۷ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
با وارد شدنم به زمين صداي تشويق كركننده جمعيت به هوا برخاست. سال ها از اولين باري كه وارد زمين شده بودم مي گذشت. ديگر از روبه رو شدن با جمعيت نمي ترسيدم و اظطراب و دلهره اي به قلبم چنگ نمى انداخت. اما ان روز حس اولين بازي اي كه كردم را داشتم. حس دانش اموزي كه مي خواهد براي اولين بار سوار جارو شود و به دنبال گوى زرين بگردد.

سوار بر جارو زمين را دور زدم و براى تماشاگران دست تکان دادم. سعى کردم تا مى توانم باابهت اما متواضع رفتار کنم. مى خواستم از ديدن من به خود ببالد و از سال ها تلاشي كه برايم كشيده است افسوس نخورد. مي دانستم روي چمن ايستاده و من را تماشا مي كند. دانش اموز كوچک و دست و پا چلفتى اش که حالا بازيكني حرفه اي شده بود.

اما من هنوز هم همان فلورانسو بودم. فلو اي كه با ديدن استادسختگيرش، دست و پايش مي لرزيدو حتي ممكن بود بار ديگردروازه هاى تيم خود و حريف را اشتباه بگيرد. اما اين بار نبايد اتفاق ناخوشايندي مي افتاد.

لبخندي زدم و به روي چمن سبز فرودآمدم. او را ديدم كه در وسط زمين ايستاده و به من زل زده است. وقتي متوجه نگاهم شد، سريع نگاهش را دزديد. هنوز هم موهاي اشفته و مواج روي پيشاني اش قرار داشت اما ديگر سفيد شده بود، لباس مرتب و ردايي بلند كه مانند هميشه پشت سرش به پرواز درمي امد و چشمان سبز و زيبايش كه هنوز درخشندگى زمان جوانى اش را داشت. پير شده بود اما هنوز همان جيمز سيريوس پاترلجباز و مغرور بود.

قلبم تندتند مى تپيد. به سمتش قدم برداشتم. مي دانستم صداى قدم هايم را شنيده است اما بازنمي گردد. دستم را روى شانه اش گذاشتم.

- استاد!

ارام بازگشت.

- من فلورانسو هستم، شاگرد شما. منو به خاطر مياريد؟

و بار ديگر من را با دقت نگاه کرد. سريع لباس هايم را مرتب كردم. درست مانند زماني كه لباسي را مي پوشيدم و مادرم مي گفت:

- بيار ببينم.

سرش را تكان داد و بعد صداى با ابهتش را شنيدم.

- چيزي يادم نمياد. مي دونيد رشوه دادن به داور باعث اخراجتون ميشه؟

چطور ممکن بود من را به خاطر نياورد. شايد دروغ مي گفت، اما چشمانش خيلي بي حالت بود و من چيزي متوجه نشدم.

- بريد كنار گروهتان!

حس بدى بود. حس شادى که حالا مى توانم راحت بازي كنم زيرا من را نمي شناسد و حس ناراحتي که چطور من را فراموش کرده است.

دست سرد و خشن کاپيتان تيم حريف را كه با لبخندي دندان هاي زردش را بيرون ريخته بود فشردم.

- سوارجاروهاتون بشيد!

حالا كه من را نشناخته بود بايد انقدر خوب بازي مي كردم كه بشناسد. او به سختگيري مشهور بود اما من هم به بهترين بازيكن بودن.

صداى سوتش که بلند شد، همه ى جاروسوارها به هوا برخاستند. اوج گرفتم و تا بالاترين قسمت هاي ورزشگاه رفتم. او را مي ديدم كه مدام از سمتي به سمت ديگر مى رود، فرياد مي زند و اخطار مي دهد. صداي گزارشگر را شنيدم كه مي گفت:

- بازيكنان اسپانيا خيلي خوب پيش ميرند و تا به حال 30-10 جلو هستند و اگر جستجوگرشون الان گوى زرين رو بگيره...

و شروع به توضيح قوانيني كرد كه بارها شنيده بودم، قوانين كوييديچ. تيم ما، انگليس، عقب بود و بايد زودتر توپ را مى گرفتم.

ناگهان درخششى را در کنار داور ديدم. جستجوگر اسپانیا در كنارم بود و بي قرار سعي مي كرد مسير نگاه هايم را دنبال كند. نبايد اجازه ميدادم توپ را ببيند. سريع سرم را به سمت دروازه بازگرداندم و جستجوگر را ديدم كه به ان سمت بازگشت. به سمت دروازه خيز برداشتم و بلافاصله او هم به ان سمت حركت كرد. گذاشتم كمي جلو بيافتد، بعد سر جارو را چرخاندم و به سمت داور رفتم. لبخندى زدم و دستم را دراز کردم اما دست ديگرى را هم ديدم. جستجوگر متوجه نقشه ام شده و به دنبالم امده بود. داور پير باوجود ديدن ما هيچ حرکتى نكرد.

فقط يك متر با توپ فاصله داشتم. از روى جارو بلند شدم و مى خواستم توپ را بگيرم كه ناگهان دردى را در سرم احساس کردم. بازگشتم و عقب را نگاه کردم.

جستجوگر اسپانيايي در سمت چپم قرار داشت. جلوى ديد داور را گرفته بود و با دست راست موهايم را مي كشيد. دستي كه براى توپ دراز کرده بودم را بالا اوردم و به صورتش کوبيدم. جستجوگر چند لحظه روى جارويش تكان خورد و بعد به خودمسلط شد اما پيش از ان من گوى را گرفته بودم.

اماده بودم تا جريمه شوم اما داور سوت پايان بازي را زد و فريادهاي" خطا خطا"ي جستجوگر اسپانيا در جيغ هاي شادي جمعيت گم شد.

بعد از زدن دور ديگر مقابل تماشاگران، روى زمين فرودامدم و با اين فكر كه از پس اين داور هم برامدم به سمت رختكن راه افتادم.

- كارت خوب بود.

امكان نداشت كه صدايش را نشناسم. پس او هم من را شناخته بود. هميشه همه را غافلگير مي كرد.

- استاد اعظم شما منو شناختيد؟
- از همون اول شناختم اما مي دونستم كه اگه بدونى بازی رو خراب مى کنى.

از اينكه از من راضي بود خوشحال بودم اما حضورش حس بهتري بود.

- خطاى منو نگرفتين!
- فلو من خطاي هردو تونو نگرفتم.

او واقعا داور خوبي شده بود همانطور كه معلم خوبي بود.





تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
لودو بگمن، استاد درس خواندن ذهن و چفت شدگى، خود خويشتن را روي صندلي رها كرده بود و شكم زيبا و خوش حالتش با هر بار نفس كشيدن بالا و پايين مي رفت. هر چند دقيقه يك بار صداي جيرجير صندلي بخت برگشته بلند مى شد اما لودو بى توجه خودش را تکانى مى داد و راحتر مى نشست.

بچه هاى کلاس با وارد شدن دوباره ى لودو به خلسه، از فرصت استفاده کرده بودند و خاطرات دوران جوانى(!) خود را تعريف مي كردند.

يوان ابركومبي به صورت نيم رخ كنار فلورانسو نشسته بود و مشغول تعريف خاطره اش بود.

- حالا چرا صاف نميشيني؟
- يه وقت از خواب بلند ميشه.

فلو به نيم رخ يوان زل زد. دماغ بلند و عقابي همراه باصورت سفيد و كك مكي اش او را به ياد جغدهاي پست خانه مى انداخت. نيم ساعتي ميشد كه يوان در حال تعريف خاطره بود. رفته بود بالاي منبر و پايين امدني نبود. فلو خميازه ي بلندي كشيد.

- چه رشادت ها که نکردم، چه شلغم هاى طلايي كه نگرفتم...

فلو خميازه ديگرى كشيد.

- چه کارها که کردم، چه...

يوان در اينجا مكث كرد تا اب جوشي بنوشد و شلغمي ميل كند. فلو از فرصت استفاده كرد و رفت بالاي منبر.

- اهم...اهم...يك، دو، سه امتحان مي كنيم...يك، دو، سه...يه بار با لودو در حال چيدن گل در دشت ها بوديم كه لودو خوابش برد. من هم از فرصت استفاده كردم و وارد ذهنش شدم.

فلو نيم رخ به يوان نشست و به شكم لودو زل زد. تصاوير در برابر چشمانش تار شد و به درون خاطراتش شيرجه زد.

خاطره ي فلو

لودو روي گلها افتاده بود و فلو با لبخندى شيطاني نگاهش مى کرد. فلو چوب دستی اش را بالا اورد و با گفتن وردی وارد ذهن لودو شد.

درون ذهن لودو

لودو روي زيراندازي نشسته و درحال
تخمه شكستن بود. در كنارش دامبلدور، ريشش را همراه با موهايش به كليپسى بسته و درحال باد زدن جوجه کباب بود.

- ولدى(هجب) اون پيازهارو كوچيك خرد كن، من دوس ندارم.

ولدمورت(هجب) لبخندي مليح به هري كه بادبادك هوا كرده بود زد و گفت:

- چشم.

همينطور كه همه باهم مهربان بودند و" گل بگو، گل بشنو" در جريان بود و شديدا در حال رد و بدل كردن دل و قلوه و حتي كله و پاچه و سيرابي هم بودند، ناگهان دماغ همه به جز لرد عزيز، از حالت صاف به چروک تغيير كرد. لرد با همان لبخند مليح به دامبلدور گفت:

- عزيزم چى کار مى کنى؟ کبابا سوخت که!

اما دامبلدور مانند تسترال ايستاده و به دشت خيره شده بود. همه با هم به سمت دشت بازگشتند و دختري را ميان گلها ديدند.

دختر لباس محلي هاگزميدي پوشيده بود كه شامل پيراهن و دامن گل گلى و جليقه اي سياه بود. موهايش را بافته و از وسط سر فرق باز كرده بود.

لودو حيا نكرد، تخمه هارا رها نكرد بلكه ريخت در جيبش و اوازخوان به سمت دختر دويد.

- بيا بريم دشت، كدوم دشت؟ همون دشتي كه دختر هاگزميدي داره...
لرد، هري، دامبلدور: هاي بله.

لودو داشت به دختر ميرسيد...

شترق.
فلو از دشت بيرون امد و پشت گردش را چسبيد. سرش را بلند كرد و لودو را ديد كه دستش را بالا برده و با اخم نگاهش مى كند. فلو قبل از اينكه دومين پس گردني را بخورد، شکم‌ لودو را دور زد و از کلاس گريخت.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۲۳:۴۱:۵۶
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۱۲:۲۳:۵۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
داستان جالبيه. خوبيه داستان نوشتن اينكه هرطور تو بخواي زندگى مى گرده و شما خيلي خوب زندگى شخصيت هارو مي گردونيد و مي سازيد.



تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
سلام روباه مكار.
سركش "ا" ندارم و ترجيح ميدم اسمت رو ننويسم.
همين اول خواهش ميكنم كه جواب سوالارو pdf بده كه ما هم بخونيم.

اما سوال:

- لطفا سوالايي كه از پاپاتونده پرسيدي جواب بده.

- نظرت درمورد بستني چيه؟

- چرا انقدر روباه رو دوس دارى؟

- بين نوشته هات كدوم رو بيشتر دوس داري؟ و از كدوم بدت مياد؟

درمورد حرفت تو چت باکس که به من مربوط ميشد واميدوارم يادت باشه چى گفتى بايد بگم برات ارزوى موفقيت ميكنم و بهتره همه چى رو به مسئولان بسپاريم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: لحظات ماندگار هري پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
تو اخراى فيلم پنج، جايي كه لرد وارد بدن هري شده بود و بعد هري با نگاه به دوستاش و اينكه ياد عشق و محبت اونا افتاد تونست لرد رو شكست بده رو خيلي دوس داشتم.

تو اخراي فيلم هفت هم جايي كه هري گردن لرد رو مى گيره ، يه جمله ي باحال ميگه و خودش و لرد رو مى اندازه تو دره. اخه فيلمشو كامل نديدم و اين قسمتش رو همش تو تبليغ هاش نشون ميده به نظرم خوب مياد.

امم...جايي از كتاب و فيلم يادم نمياد هري رو كتك زده باشن اما اگه مى زدن مى تونست ماندگارترين صحنه بشه مخصوصا اگه جلو جيني ميزدنش. خيلي بي رحمم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
فلورانسو سعي كرد خاطره اي كه در ان به طرز هيپوگريفي عصباني شده بود را به ياد بياورد و دوباره ان را زنده كند. بلاخره توانست خاطره ي مناسبي بيابد. به ياد روزي افتاد كه در روزنامه خوانده بود، كاميون حمل بستني تصادف كرده است و همه ي بستني ها با اسفالت خيابان يكي شده اند. با به خاطر اوردن ان روز دوباره حرص و عصبانيت مانند دانش اموزان گرسنه ى هاگوارتز سر ميز غذا( )، شروع به گاز گرفتن سلول هاى مغز فلو کردند. دستانش را محکم روى ميز كوبيد و گفت:

- اسم؟

چراغ متحرك، بالاى ميز مدام به چپ و راست مى رفت و متهم وحشت زده را که اينطوري پشت ميز نشسته بود بيشتر مضطرب ميكرد.

- هفت.

فلو به ياد بستني عروسكي هايي افتاد كه زير چرخ هاى ماشين ها له ميشد و فرياد زد:

- فاميل؟
- عدد طبيعي، از فاميل هاي اعداد صحيح و از نوادگان اعداد گويا. مادر و پدرم اعداد منفي بودند و من مثبت شدم.

فلو همچنان در عالم جوگرفتگى فرياد زد:

- غذا؟
- جان!
- رفتم تو نخ اسم فاميل.

فلو به ياد بستني سنتي هاي درون كاميون افتاده بود. روي صندلي نشست، دستش را روي پيشاني اش گذاشت و با غمي بسي بزرگ در حالى که هق هق مى کرد گفت:

- دليل فرارت چى بود اخه؟

هفت دماغش را بالا كشيد و گفت:

- نگو، نگو، نگو. من هيچ وقت نخواستم يه عدد طبيعي بشم. من عاشق دختر عموم كه يه عدد منفي بود شدم اما به خاطر اين بخت بد نمي تونم بهش برسم چون من طبيعي هستم و اون صحيح.

فلو دستمالي سفيد كه با پودر لباس شويي خسرو شسته شده بود و رنگش نرفته بود را جلوى دماغ هفت گرفت و گفت:

- يه فين كن!

خوانندگان زير 18 سال چشماشونو بگيرند.

هفت: ف__________ف...ف_______ف...فففف...
- بسه ديگه. چند وقت بود خالی نکرده بودي؟
-اخييييش راحت شدم. فكر كنم از زمان عاشقي بود كه بسوزد پدر عشق.

فلو دستمال را كه به رنگ هاى نه چندان زيبايي اراسته شده بود به اتاق شكنجه فرستاد.
عدد هفت كه تازه زبان باز كرده بود گفت:

- حالا کجاى ماجرا رو شنيدي برادر!
- :worry:
- ببخشيد خواهر! من رفتم وزارت"تغيير هويت اعداد بخت برگشته ى طبيعي" فقط به خاطر دختر عموم اما اونا به علت نگاه کردن به ناموس اعداد منفى بيرونم كردند. بعدش شنيدم يكي به اسم لرد سياه خيلي قدرتمنده و رفتم پيش اون.

فلو كه يك كيلو سبزي ظاهر كرده بود و داشت پاک مى کرد گفت:

-اوخ____ى... من ديگه بايد سرمو بكوبم به ديوار.
- اره، جونم برات بگه اون لردک هم منو سپرد به يه مار كه بهش مي گفت پرنسس و اگه دوستان سفيد اصل محفلي به اونجا حمله نكرده بودند من الان به ديار اعداد باقي پيوسته بودم.

صداي گريه و ناله ي ممد هاي محفل در حالى که با مشت به سينه مي كوبيدندبلند شد:

- بمي ____ره براااات ماااادرت.

فلو از روي صندلي بلند شد، دست هفت را گرفت و گفت:

- پاشو بريم!
- ك...كجا؟
- خودم واست زن ميگيرم.
- من دخترعموم رو مي خوام.

فلو در نقش مادر شوهر:

- پسر دسته گل بزرگ کردم از مرلينشونم باشه.

تچليف دوييم:

مالي ويزلي براي سومين بار فرياد زد:

- شيريني نارگيلي!

اما مانند دو دفعه ي قبل فقط دود سفيدي از سر چوبدستى اش بيرون امد.

- اصلا فلورانسو تو كجاي كتاب بودي ما تو رو نديديم؟ تو الان داري مهارت اشپزى من رو مى برى زير سوال.
فردجرج: داري مي بري زير سوال؟
جرج: اره؟ داري مي بري زير سوال؟
روح فرد: زير سوال داري مي بري؟
ويكتوريا: مي بري داري زير سوال؟

فلو كه ديد اوضاع وخيم است خود را غيب و در يك خيابان مشنگى ظاهر کرد. از نزديكترين شيريني فروشي يك جعبه شيريني نارگيلي خريد و رفت سر كلاس.

سر كلاس تدي مشغول خوردن كيك گيتاري بود. با صداي "تق تق" در، سرش را از كيك بيرون اورد. فلو با عصبانيت گفت:

- خوش مى گذره؟

تدي تكه كيك كنار لبش را با زبانش قاپيد و گفت:

- اگه نمره مى خواى تكليف و شيريني رو بذار و برو.
- حداقل تو رو مرلين يه انگشت کيك هم به من بده.

تدي سريع همه جاي كيك را ليس زد و گفت:

- دهنى شد.

فلو در برابر گرگ صبرعظيم پيشه كرد و " خسيس خسيس" گويان كلاس را ترك كرد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۳ ۱:۲۷:۴۰

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
بعضي چيزها هميشه ماهيت مشخص و معلومي دارند. براي مثال شما يا زنده هستيد و يا مرده، يا شب است و يا روز اما درمورد خوب يا بد بودن چيز قطعي اي نمي شود گفت. گاهي بهترين ها دنيا را برايت دوزخ مي كنند و گاهي بدترين ها مي توانند از هر خوبي، خوب تر باشند. شما تصميم بگيريد.

هوا گرگ و ميش بود جنگل ممنوعه در سکوتى وحشت زا فرو رفته بود. گويا اين همان جنگلى نبود که بسياري وارد ان شدند و هرگز خارج نشدند.

انتونين دالاهوف چوبدستى اش را بالا وارد و گفت:

-اماده اى؟

نفس عميقي كشيدم و سرم را براي تاييد بالا و پايين بردم.

-يه بار ديگه اخطار ميدم قبل از ساعت 12 شب بايد كارات رو تموم كني چون زمان جادو تمومه. مواظب باش خورده نشى و البته يه چيزي هم واسه خوردن پيدا كن. اگه خواستي زودتر به حالت اولت برگردي فقط بايد اين طلسم رو خنثي كني.

به سمت دریاچه نگاه کردم و تصوير خودم را در اب ديدم.
ردايي بلند و سرمه اي، موهايي سياه و لخت كه ازادانه تا کمرم را مى پوشاند، گردن‌بندي که شكل فرشته اي را نشان ميداد و من هميشه ان را همراه داشتم، چشمان سياه و درشتم كه همه انها را شبيه چشمان پدرم مى دانستند. مى دانستم که تا لحظاتى ديگر هيچ يك از انها را نخواهم داشت.

- eagle!

فرياد دالاهوف در گوشم پيچيد و بعد عكس عقابي دو سر و با هيبت را با بالهاي سفيد كه لكه اي قهوه اي به شكل ستاره پيشاني اش را مي اراست درون اب ديدم.

نگاهم را از دالاهوف که با لبخند به من زل زده بودگرفتم، بالهايم را باز و به اغوش اسمان پرواز کردم.

نمى دانستم چطور پرواز مى کنم. کسى که تجربه اى در پرواز با بالهاى خودش را نداشت، حالا مانند عقابى ماهر در فراز جنگل گردش مى کرد.

با هر بار بالا و پايين بردن بالهايم حركت باد را زير انها به خوبي احساس مي كردم و حالا مي خواستم كاري جديد را تجربه كنم. چند بار پشت سر هم بال زدم و بعد بالهايم را باز و ساكن نگاه داشتم.

حسى که داشتم عجيب بود. حسي از غرور و افتخار، حس ازادي و برتري. در واقع من همان حسي را داشتم كه يك عقاب بايد داشته باشد.

از بالا فقط مي توانستم سرهاي درختان غول پيكر جنگل را ببينم پس پايين تر رفتم. افتاب در حال بالا امدن بود و به غذا نياز داشتم. روي بالاترين شاخه ي يكي از درختان فرود امدم و به درون جنگل خيره شدم.

هرچند سکوت بود و با چشمان غيرمسلح، شما همه چيز را ساكن مي ديديد اما من چشمان مسلح يك عقاب را داشتم و خيلي زود توانستم حركت خرگوش ها و سنجاب هارا بين بوته ها ببينم و يا ماري كه در درخت كناري ام داشت به سمت تخم هاي پرنده ى ديگرى که خواب بود مى رفت.
و بار ديگر حس رعفت در من جريان يافت و تصميمم را گرفتم.

بالهايم را به سمت دمم جمع كردم، سرم را به سمت جلو كشيدم، چشمانم را تنگ کردم و به سمت مار خيز برداشتم. مار كه غافلگير شده بود نتوانست حركتي كند و در چنگال هايم جان باخت. با گازى سر مار را جدا کردم و خواستم ان را قورت دهم.

پرنده که تازه بيدار شده بود با وحشت بالهايش را به روي تخم هايش كشيد و با خشم نگاهم کرد. مى توانستم ببينم كه ترس در چشم هاى پرنده ى ماده موج مى زند اما با اين حال به خاطر تخم هايش در برابر عقابي دوسر مقاومت مي كند. مار را براي انها روي زمين انداختم و به سمت دریاچه رفتم. جايي كه همه چيز شروع شده بود.

خورشيد در وسط اسمان بود و من همچنان گرسنگی مى كشيدم. به كنار اب رفتم و هر دو منقارم را در اب فرو كردم. اب طعمي غير قابل تحمل داشت اما عقاب تشنه بايد سيراب ميشد.

نوك هايم درون اب بود و با چهار چشمم تصویر خود را نگاه مى کردم. اما ناگهان تصويرم در اب تيره شد. شايد تكه ابري جلوي خورشيد را گرفته بود. سرهايم را بيرون اوردم و به اب خيره شدم. ناگهان توانستم تصوير هيپوگريف را در اب تشخيص دهم. با وحشت به عقب بازگشتم و دهان ان موجود را ديدم كه به سمتم مي امد. فقط توانستم خود را به سمتي پرت کنم اما سر بالم را دندان هاى موجود خراشيد. دهان هيپوگريف محكم به زمين خورد و بعد دوباره با عصبانيت به سمتم هجوم اورد. سرعت موجود از من بيشتر بود و بي اختيار روي زمين افتادم و اماده ي مرگ شدم.
اما خبرى از هيپوگريف نبود. به سمت موجود بازگشتم. پرنده اى که ساعتي پيش نجاتش داده بودم از بالا به سر موجود نوك ميزد. هيپوگريف راهش را تغيير داد و به سمت پرنده دويد.

از فرصت استفاده كردم و طلسم را خنثي نمودم. لحظه اي بعد من به شكل انساني خود درحالي كه ارنج زخمي ام را مي فشردم خو را از جنگل غيب كردم.



تكليف دوم

تو جنگل يا بايد بخوري يا بايد خورده شي. ترجيح ميدم انسان بمونم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۵:۰۴:۰۱

تصویر کوچک شده


I'm James.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.