دوئل
اورلا کوییرک
و
تد تانکس
سوژه: اولین طلسم
چراغ های خانه همگی روشن بودند. اورلا که تازه وارد هشت سالگی شده بود، با ناراحتی ظرف ها رو میشست. خانم سارنک طبقه بالا بود و البته هر از گاهی صدای شکسته شدن وسیله های مختلف به گوش میریسد. اورلا که دیگر به این صدا ها عادت کرده بود، فقط با خودش حرف میزد.
- خوب بسه دیگه! خانم سارنک دیوونه! یکی نیست بهش بگه، تو فشفشه ای که نمیتونی جادو کنی.
تنها انگیزه اورلا برای ظرف شستن، کتابی از هاگوارتز بود که در اتاق، انتظارش را می کشید.
فلش بکاورلا مثل همیشه که کاری نداشت به کوچه خیره شده بود اما کسی از کوچه رد نمی شد. امروز تولدش بود و دلش یه اتفاق تازه می خواست. خانم سارنک فقط یک لباس کهنه به اورلا داده بود که آن هم برای اورلا کوچک بود. او ناراحت بود و به یاد تنها آرزویش افتاد و با صدای نه چندان آرامی گفت:
- خدایا؛ فقط یه آرزو دارم. میشه یه جادوگر یه جادوی درست حسابی انجام بده؟
کم کم داشت از نگاه کردن به کوچه ناامید میشد. ناگهان دو دختر تقریبا 18 ساله وارد کوچه شدند و بعد از بررسی اطراف، چوبدستی هایشان را بیرون آوردند.
- وای!
اورلا هیجان زده بود و دیگر نمیتوانست در خانه بشیند. شنلش را پوشید و از پله ها پایین رفت. آرام و بی سر و صدا خودش را به در خانه رساند و بدون این که خانم سارنک را از خواب بیدار کند از خانه خارج شد.
وقتی به سر کوچه رسید، دو دختر مشغول انجام طلسم تعمیر بودند که با دیدن اورلا که به آن ها نگاه میکنند، سعی کردند عادی رفتار کنند. که البته یکی از آن ها موفق به این کار نشد.
- مشنگ!
اورلا که به طور ناگهانی جا خورده بود، گفت:
- نه نه! من مشنگ نیستم. من از دنیای جادوگری خبر دارم.
دو دختر نگاه هایی را با هم رد و بدل کردند و دختری که چهره مهربان تری داشت گفت:
- خوب من هلنا هستم و اینم دوستم سارا است. ما داشتیم بطری آب منو با افسون های مختلف امتحان میکردیم؛ اگه دوست داری بیا ببین.
اورلا با خوشحالی دوید و کنار هلنا ایستاد. هر سه روی بطری شکسته خم شده بودند. سارا در حالی که بطری را بررسی میکرد گفت:
- خوب حالت خوبه؟ راستی اسمت رو به ما نگفتی.
- اسمم اورلا ست. همچینم خوب نیستم. آخه امروز تولدم بود و هیچ کس بهم هدیه ای نداد.
سارا و هلیا به همدیگر نگاهی کردند و بعد هلیا از درون کیفش یک کتاب بیرون آورد و گفت:
- خوب فکر کنم از کتاب های درسی هاگوارتز خوشت بیاد. منو سارا، چون از هاگوارتز فارغ التحصیل شدیم دیگه این کتاب ها رو نمیخوایم؛ اگه دوست داری به عنوان کادوی تولدت مال تو.
اورلا خیلی خوشحال بود و با سرش جواب مثبت داد. سارا و هلنا هردو یک کپه کتاب را به دست اورلا دادند و پس از خداحافظی از اورلا جدا شدند. اورلا هم به سختی با کتاب ها به سمت خانه حرکت کرد.
پایان فلش بکاورلا شستن ظرف ها را تمام کرده بود؛ با خوشحالی دستانش را خشک کرد که ناگهان...
بـــــــــــــــــــوماین دیگر برای اورلا عادی نبود. صدای انفجار از طبقه ی بالا بود. با عجله از پله ها بالا رفت. دود طبقه ی بالا را گرفته بود. خانم سارنک در میان دود ها از اتاقش بیرون آمد و درحالی که سرفه های پی در پی ای میکرد، رو به اورلا گفت:
- چند... ن... نفر... کا... کارت... دارن.
خانم سارنک با دستش به اتاقش اشاره کرد و اورلا متوجه شد که مرکز دود ها از همان جا است.
اورلا وارد اتاق شد و با صحنه عجیبی مواجه شد.
دیواری که مرز بین اتاق خانم سارنک و اتاق خانه ی همسایه بود، کاملا تخریب شده بود. ترک هایی روی دیوار های اطراف ایجاد شده بود. از همه ی این ها گذشته پنج مرد از توی خانه شان به اورلا خیره شده بودند.
- باید خسارت بدی!
- این چه وضعیه؟!
اورلا بین این همه مرد مانده بود و نمیدانست چه بگوید. چرا خانم سارنک همه چیز را گردن اورلا انداخته بود؟ ناگهان چشم اورلا به چوبدستی خانم سارنک افتاد که روی زمین بود و زیر لب گفت:
- حالا باید تواناهامو امتحان کنم.
سپس با لبخند رو به جمعیت گفت:
- من این دیوار رو تعمیر میکنم.
جمع مردان با تعجب به همدیگر نگاه میکردند تا اینکه کسی که به نظر از همه مغرور تر بود، گفت:
- باشه!
بعد همه در دود گم شدند. اورلا هم با خوشحالی چوبدستی را برداشت. حس عجیبی بود و البته خوب. او در ذهنش ورد ها را مرور کرد.
اورلا بعد از اینکه مطمئن شد که ورد تعمیر را درست یادآوری کرده، چوبدستی را به سمت آجر های شکسته گرفت و زیر لب ورد را گفت...
ویـــــــــــــــژژژژدیوار با سرعتی سرسام آور به حالت عادی برگشت. اورلا نمیدانست چطور توانسته این طلسم را اجرا کند. مدتی سکوت برقرار بود که ناگهان کسی آن را شکست:
-
اون جادوگره!اورلا در شوک چیزی بود که شنیده بود. صدا از آن طرف بود و این یعنی یک مشنگ از راز جادوگری با خبر شده بود. اما این ماجرا جالب تر هم شد وقتی که جمع مردان با تاییدیه ی خانم سارنک وارد خانه شدند تا با اورلا حرف بزنند.
جمع مردان رو به روی اورلا ایستاده بودند و به طور عجیبی او را نگاه میکردند. اورلا که نگران بود، گفت:
- خانم سارنک کجاست؟
- اون پایینه.
- تو جادوگری؟ انکار نکن؛ چون خانم من خودش دیده.
اورلا لبخندی زد و فقط چوبدستی را به سمت مردان نشانه گرفت.
***
مردان با لبخند از اورلا خداحافظی کردند و از خانم سارنک تشکر کردند.
- خیلی ممنون خانم!
- مگه نگفتین اون جادوگره؟
- نه ایشون خیلی خانم خوبی هستن. خدانگهدار!
سپس مردان بدون اینکه به حرف خانم سارنک گوش کنند از خانه بیرون رفتند. خانم سارنک به اورلا که بالای پله ها ایستاده بود نگاه میکرد و بالاخره بعد از مدتی زبانش باز شد:
- چیکارشون کردی؟
اورلا لبخندی زد و گفت:
- فقط حافظه شون رو اصلاح کردم.
چشمان خانم سارنک گرد شد. اورلا ادامه داد:
- داستانش طولانیه. فقط اینو بدون که از توی کتاب های هاگوارتز یاد گرفتم. چند روزی بود که ورد ها رو حفظ میکرد ولی اجرا نمیکردم که بالاخره امروز اولین طلسمم رو اجرا کردم.
خانم سارنک برای اولین بار لبخندی زد و به همراه آن چشمکی نیز به اورلا زد و گفت:
- ریونکلاو برای تو جای مناسبیه!
سپس لبخند خانم سارنک محو شد و مثل همیشه اخم کرد. اورلا با علامت بعدی خانم سارنک از پله ها پایین آمد تا طبق معمول نوبت دوم ظرف ها را بشورد.