لیسا توربینvs
پالی چلمن
شب بود.
همه بجز افرادی که لردولدمورت دستور داده بود تا بیدار بمانند، خواب بودند!
البته شاید افرادی هم بودند که همانند لیسا فقط به تظاهر خواب بودند، اما در واقع بیدار بودند!
لیسا به روز اولی که مرگخوار شده بود فکر میکرد!
فلش بک- امروز مرگخواران جدیدی به جمع ما پیوستن و ما ورود آن ها را خوش آمد میگوییم!
اعضای حاضر در جمع با آرامی دست کوتاهی زدند.
- در اینجا قوانینی وجود دارد که باید رعایت شود! ما اول این قوانین رو میگیم بعد علامت مرگخواری را بر روی دستتـ...
- ارباب!
شخصی از میان جمیت مرگخواران این فریاد را از سر داد!
لرد سیاه بدون توجه به او به حرف خود ادامه داد.
- ...ــون حک میکنیم. دوستی و روابط بیش از حد با محفلی ها و دامبلدور باید به شدت کاسته و حتی قطع شود. به هیچ کس زود اعتماد نمیکنید. و سـ...
- ارباب!
باز هم همان مرد یعنی چه میخواست بگوید؟
این بار لرد سیاه پاسخ او را داد.
- چیه رودولف؟
- میبخشین ارباب؟
- خیر رودولف!
و سپس به صحبت هایش ادامه داد.
- و سوم اینکه اینجا دارای منطقه ی ممنوعه ای هست که اگر وارد اون بشین به دست خودمان مجازات خواهید شد.
پایان فلش بکجرقه ای در ذهنش زد.
منطقه ممنوعه!از تختش بلند شد. به حیاط رفت و تمام فکرش بر روی آن اتاق متمرکز بود. مگر در آن اتاق چه بود؟
- سلام لیسا داری چیکار میکنی؟
- وای زهره ترک شدم. سلام هکتور! هیچی دارم قدم میزنم. تو داری چیکار میکنی؟
نیاز به پرسیدن نبود! همان کار همیشگی یعنی معجون ساختن.
- دارم معجون بیدار باش درست میکنم که بیدار بمونم!
- ببینم معجونتو... پس چرا این رنگه؟ نکنه چوب درخت افرا نذاشتی؟ اونجا رو نگاه کن! چوب درخت افرا اونجاست برو بریز تو معجونت.
لیسا هکتور را فرستاد پی نخود سیاه. به ادامه راهش پرداخت.
- سلام بلاتریکس!
بلاتریکس چرخی به دور لیسا زد و سپس با متانت و آرامی با او حرف زد!
- سلام! میبینم داری توی حیاط دور میخوری...
ناگهان لحن بیانش به یک لحن خشن و تند تغییر کرد.
- داری چیکار میکنی؟
- ام...چیزه... دارم میرم قضای حاجت کنم!
- مگه توی اتاقت دستشویی نداری؟
- خرابه!
- برو. زود برگرد!
لیسا سد دوم را هم رد کرد. دیگر چند قدم بیشتر تا آن اتاق نمانده بود.
- داری کجا میری؟
- دارم میرم منطقه ممنوعه!
- چقدر تو شوخی لیسا! نکنه ارباب به تو هم گفته بیدار بمونی؟
- اره!
- باشه من برم دیگه!
او راست گفته بود! اما لینی باور نکرد.
بالاخره به منطقه ممنوعه رسید. نگاهی به دور و اطراف انداخت. هیچکس نبود! آرام درب را باز کرد.
چیزی که دیده بود باورش نمیشد. اتاق حدود 4 متر بود و دیوار هایش سفید بود و بدون وسیله ی روشن کننده ای، روشنِ روشن بود. فقط یک درب در آن سر اتاق قرار داشت.
- سفیدی توی دل سیاهی؟ واقعا عجیبه!
دربی که در آن سر اتاق قرار داشت را باز کرد.
رو به رویش جنگل وسیعی قرار داشت.
وارد جنگل شد.
جنگل دارای درختانی با برگ های سیاه رنگ بود.
به جلو رفت. اول همه چیز عادی بود.
ناگهان احساس میکرد کسی سایه به سایه دنبال اوست. اما وقتی برمیگشت فقط یک سنگ پشت سرش میدید.
اول متوجه نبود آن سنگ چیست.
احساس پوچی میکرد.
یاد چیزی افتاد.
دوباره به پشت سرش نگاه کرد.
- خب پس تو یه سایه گردی! درباره ی تو داخل کتابا زیاد نوشتن. خیلی راحت با یک لگد میتونم تو رو از خودم دور کنم یا اینکه طلسمت کنم. اما راه اول رو انجام میدم چون باحال تره!
با لگدی سایه گرد رو از خودش دور کرد. چه چیز های دیگری در انتظارش بود؟
به جلوتر رفت. به یک پرچین کوتاه رسید. قد لیسا و از پرچین بلند تر بود و راحت میتوانست آن طرف را ببیند.
موجودی کوچک آن سوی پرچین بود.
به آسمان نگاه کرد.
ماه کامل بود.
مطمئن شد که آن موجود یک ماهگوساله است. ماهگوساله در حال اجرای رقص زیبایی بودند.
کم کم بی خوابی داشت بر لیسا غلبه میکرد. همان جا کمی دراز کشید و به خواب رفت.
کمی بعداحساس سنگینی بر روی بدن خود داشت. کم کم احساس خفگی به او دست میداد. بیدار شد مرگ پوشه ای رو به روی خود دید. هر طلسمی را که به یاد می آورد اجرا کرد اما فایده ای نداشت.
به طور خیلی ناگهانی مرگ پوشه از او دور شد.
از جایش بلند شد.
به رو به رویش نگاه کرد.
فقط توانست یک چیز بگوید.
- ارباب!