هاگوارتز مثل همیشه پر از همهمه بود. صدای جادوآموزانی که تسترال به هوا بازی میکردن یا شاید هم صدای اساتیدی که سر ریاضیات جادویی بهتر است یا فیزیک بحث میکردند. شاید فضای هاگوارتز شلوغ بود اما کنار دریاچه، خلوت بود. حتی پیسکی هم پر نمیزد.
- مردم دریایی! من دارم میام!
در همین لحظه لایتینا در یک حرکت کل سکوت لذت بخش دریاچه رو به هم زد. دختر کنار دریاچه ایستاد و وسایل عجیبی رو از کیفش بیرون آورد. دو ماهیتابه نسوز با کفهی استیل از شرکت عاقرین، یک تنگ ماهی، دو پارو و در نهایت چسب به مقدار لازم.
- خب... شروع میکنم.
لایتینا کنار وسایلش نشست. اول دستهی دو ماهیتابه رو با چسب به پاش چسبود. دوتا پارو رو محکم تو دستاش گرفت و در آخر تنگ ماهی رو روی سرش گذاشت.
- اینم از لباس غواصی. ماگلا هم برای خودشون نابغه هایی هستنا.
لحظهای آهنگ حماسیای پخش تا لایتینا با تجهیزات جدیدش اولین قدمشو برداره.
پاق [اشتباه نکنید،این افکت آپارت نبود. بلکه افکت با مغز اومدن زمین لایتینا بود]دختر یه بار دیگه بلند شد و این دفعه سعی کرد با دقت بیشتری به سمت دریاچه بره.
شلپ لایتینا این بار با موفقیت وارد دریاچه شد. اما مشکلی که وجود داشت وسایلش بود. تنگی که روی سرش بود، جلوی آب رو نمیگرفت. ماهیتابهها نه تنها به شنا کردنش کمک نمیکردن بلکه باعث سنگینی و در نتیجه فرو رفتن بیشترش در آب میشدن. پارو ها هم در همون لحظه اول از دستش ول شدن.
لایتینا شروع به دست و پا زدن کرد و در همین لحظه چیزی رو متوجه شد، اون شنا بلد نبود! دختر به تلاش های بی ثمر خودش برا نجات پیدا کردن از آب دریاچه ادامه داد که در این لحظه متوجه نکتهی دیگهای شد... آب دریاچه چقدر شور بود. و بعد از کشف این نکته بود که کم کم پلک هاش بسته شدن و دیگه جایی رو ندید.
دقایقی... ساعاتی... خلاصه یه مدتی بعدلایتینا آروم چشم هاشو باز کرد. دور و اطرافشو نگاه کرد، خالی از هرگونه رفت و آمدی بود. یاد آخرین اتفاقی که براش رخ داده بود، افتاد. اون درحال غرق شدن بود؛ چطور نجات پیدا کرده بود؟ الان پس الان کجا بود؟
- همه جا آبه!
لایتینا جیغ زنان اینو گفت اما در کمال تعجب آبی داخل دهنش نرفت. این طور معلوم بود اون همچنان تو دریاچه بود اما میتونست حرف بزنه، راه بره! دختر شروع به راه رفتن روی زمین سرد زیر دریاچه کرد، حتی احساس خیسی هم نمیکرد.
- پس بالاخره بیدار شدی.
لایتینا به کسی که این حرفو زده بود نگاهی کرد تا جوابش رو بده.
- یا خودِ مرلین! تو کی هستی؟ اصلا چی هستی؟
مرد شاید نظر اول شبیه هیولا بود اما در نگاه دوم؛ میشد متوجه شد که او هم مانند انسان ها دست و پا دارد فقط مقدار زیادی خزه و جلبک به او چسبیده بود.
- آروم باش. من نیکولاس، پادشاه شهر زیردریاچه هستم.
مرد دریایی دستشو به نشونهی دوستش جلو آورد. اما لایتینا شوکه شده بود و دستشو جلو نیاورد. مرد دریایی نیز اهمیتی به این رفتار دختر نداد و تنها شونهای بالا انداخت. به اون چه که دختر آداب معاشرت بلد نبود.
- خب، شاید برات سوال شده باشه که چطور زندهای. ما روی تو جادوی "زندگی تو آب" رو اجرا کردیم. فقط به خاطر این که دامبلدور درمقابل حفاظت از شما دانش آموزا بهمون حقوق میده، ما هم حقوقمونو میخوایم دیگه. اون وسایل عجیب غریب چین دیگه؟ اصلا تو برای چی با اونا اومدی تو دریاچه؟
لایتینا به مسیری که مرد دریایی اشاره میکرد نگاه کرد، وسایلی که با اونا قصد داشت به سرزمین مردم دریایی بیاد، در گوشهای بودند. دختر که تازه ماجرا از نظرش منطقی شده بود، فرصت کرد به اطرافش نگاه کرد. اتاق کوچیکی با سقف گنبد مانند. وسیلهای جز وسایل لایتینا وجود نداشت.
- همهش تقصیر اون جیگره. برین یقهی اونو رو بگیرید.
لایتینا خواست به سمت وسایلش بره اما مرد به سرعت شنا کرد و جلوشو گرفت.
- این جیگَر که میگی چیه؟ اون چه تاثیری روی این که بیای اینجا داشته؟
- چیه؟ آدمه. البته اگه الان اینجا بود به خاطر تلفظ اسمش قطعا نقابشو به صورت عمودی میکرد تو حلقتون. خلاصه که این استاد درس تاریخ ها شده و بیچارمون کرده دیگه. این جلسه هم گفته بیایم ببینیم شما آیین مایین چی دارین و کلا چیکار میکنین.
مرد دریایی به فکر فرو رفت و از دختر غافل شد. بار دیگه لایتینا خواست راهشو بکشه و بره که این دفعه خودش ایستاد. وقتش بود تکلیف تاریخشو کامل کنه.
- اهم... شما مراسمی چیزی ندارین الان؟
مرد دریایی زیر چونه شو خاروند و به لایتینا که منتظر بود نگاه کرد.
- خب معلومه که داریم. درواقع تو باعثش شدی.
لایتینا ذوق زده به مرد دریایی زل زد.
- درواقع تو باعث شدی من بفهمم که معاشرت با آدمای عجیب غریبی مثل تو، چقدر سخته و قدر زندگیمو بدونم.
مرد دریایی لبخند نه چندان ملیحی زد. لایتینا هم که کلا با حرف موجود پوکرفیس شد، مسیری نیکولاس طی کرد رو دنبال کرد. مرد دریایی در اتاق رو باز کرد و با این حرکتش چندتا آدم دریایی که احتمالا به در تکیه داده بودند به داخل اتاق پرت شدند. پشت اون ها هم ده ها آدم دریایی ایستاده بودند.
اما به نظر میومد نیکولاس به هیچ عنوان متعجب نشده. اون فقط به لایتینایی که با دوتا چشمی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنن اشاره کرد.
- مردمان دریایی فضول و کنجکاو من. این آدم به من یاداوری که نسل های پیشین ما چه تصمیم درستی مبنی بر زندگی نکردن با انسان ها گرفته. زین پس امروز را به روز جشن برای این تصمیم در نظر میگیریم. شادی کنید!
لایتینا منتظر بود که مثل انسان ها چند نفر دست بزنند، جیغ بزنند و آهنگ پخش کنند اما همچین اتفاقی نیوفتاد.
- شادی کردن!
-خوشحال بودن زیاد!
- از شدت شادی مردن!
دختر با تعجب به نیکولاس و یارانش نگاه کرد. انگار مردمان دریایی بی حوصله از این بودند تا حرکت کنند،اون ها فقط ابراز خوشحالی میکردند که اگر به صورتشون دقت میکردین، به نظر میومد همچین هم شاد نبودن. لایتینا که هرلحظه متعجب و در نتیجه پوکرفیس تر میشد پرسید:
- همیشه این طوری جشمیگیرین؟
- معلومه. تو هم دیگه زیادی از جشن های ما دیدی، وقت رفتنه.
نیکولاس بشکنی زد و لایتینا تا اومد پوکر فیس شه روی زمین ظاهر شد.
- این مردم های دریایی هم فکر کنم نژادشون از انسان، ماهی و کوآلاهای خستهس.
لایتینا بی اهمیت به این موضوع شونهای بالا انداخت و سعی کرد از منظرهی بدون آب لذت برد.