هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لایتینا.فاست)



پاسخ به: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۳:۵۲ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
- بیا بشین نیوت.

آستوریا با ناخن هاش نیوت رو روی نیمکت نشوند و خودش پشتش وایستاد.

- خب شروع میکنیم. رز چیه؟
- ویزلیه؟
- نه!

-

نیوت جیغ کوتاهی زد؛ قطعا در اون لحظه نمیتونست برگرده و لبخند فردی که پشتش ایستاده بود رو ببینه، چون ناخن‌های‌ آستوریا هرلحظه بیشتر تو دستاش فرو میرفتن.

- باید درست جواب بدی.

آستوریا اینو گفت و فشار ناخن هاشو کم کرد. نیوت آهی کشید و با دقت بیشتری به گیاه که مشغول تدریس بود نگاه کرد.

- رز جادوییه! رز چیه؟
- ویزلیـ... جادوییه!

آستوریا باز هم ناخن‌هاشو تو بازوی نیوت فرو کرد.

- الان چرا؟
- این کارو میکنم که ارباب ذهنت بشه.

رز با رضایت چندتا از غنچه هاشو تکون داد و تدریسش رو ادامه داد.
- ببین وقتی من غنچه هامو تکون میدم، گرده افشانی میکنم. بعد گرده هام باعث میشه در آینده رز های جادویی بیشتری رشد کنن و همه جا پر از رز جادویی شه... وای چه دنیای قشنگی میشه.
- مثلا من اگه چشم های تو رو دربیارم بکارم تو زمین، ممکنه درخت چشم نیوت دربیاد. میخوای امتحان کنیم؟

نیوت ترجیح داد نه جواب آستوریا رو بده و نه برگرده تا با لبخند وحشتناکش رو به رو شه. انگار کنکور اونقدر که مشنگا توی جعبه‌ی جادویی پر سر وصداشون میگفتن، آسون نبود.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۸ ۴:۰۰:۲۰

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
جمع کنیم بریم جنگل های گیلان، ببینیم دوال پا ها چیکار میکنن و رامشون کنیم تا ازشون کار بکشیم.(25 نمره)


لایتینا وسط تالار ریونکلاو نشسته بود و سماق می‌مکید. هر از گاهی، صدای پاق از دور و اطراف بلند میشد. همه داشتند برای انجام تکلیف جانورشناسی راهی جنگل‌های گیلان میشدند. درواقع او هیچ گاه آپارات کردن رو یاد نگرفته بود و الان نمیدونست باید چیکار کنه. چشم هاشو سرتا سر تالار چرخوند، همه رفته بودند و اون مونده بود تنهای تنها... به جز یه نفر!
- دای! دای! پاشو باید بریم گیلان. تو آپارات کن منم دستتو میگیرم، با هم میریم گیلان.
- لایت، ولم کن...
- به لن میگم که نمیخواستی ریون قهرمان شه بعد میاد نیشت میزنه.
- باشــ...

دای با ناله و ذکر فحش به سازنده مدارس از پتوش رو بغل کرد و روی تخت نشست.
- نمیشه پنج دقیقه دیگه؟
- نه.

لایتینا اینو گفت و با ذوق مچ دای رو گرفت.

- قول میدم پنج دقیقه...
- نه! :

پاق!

- خب الان چی؟
-
- من که نفهمیدم چی شد. اصلا بر میگردم تالار.

پاق!

لایتینا:

دختر درواقع اصلا متوجه رفتن دای نشد. به خاطر این که اولین بار بود که آپارات میکرد، سرش گیج میرفت و حس میکرد الانه که گلاب به روتون...
خلاصه لایتینا با سرگیجه همین طور توی جنگل دور خودش میگشت و منتظر یه معجزه بود تا سرگیجه‌ش خوب بشه.

-

این هم از معجزه‌ای که منتظرش بود. یکی از دوال پا ها جیغ زنان به سمتش اومد.
- نجاتم بده. من نمیخوام شوهر کنم می‌خوام ادامه تحصیل بدم! مخصوصا اون پسره که...

درواقع دوال‌پا اصلا متوجه نشد لایتینا انسانه و از ترس و هول رفت پشت دختر قایم شد. لایتینا هم با سرگیجه‌ای که داشت، متوجه نشد موجودی که پشتش پناه گرفته دوال‌پا ـه نه انسان.

- بیا... بریم پشت درخت تا اون یارویی که میخوان بهم غالب کنن ندیدتمون.

دوال‌پا دست لایتینا رو گرفت و پشت درخت کشیدش.
- هی میگم شوهر نمیخوام، میگن داریم منقرض میشیم. به من چه خب، من میخوام درسمو ادامه بدم.
- آره آره.
- تو هم؟!

دوال‌پا چشم هاش از خوشحالی برقی زدن. بالاخره کسی پیدا شده بود که باهاش تفاهم پیدا کنه. لحظه‌ای سکوت کرد و به دختر که به نقطه‌ای خیره شده بود، نگاه کرد. به نظرش دختر کمی غیر عادی میومد تا این که متوجه نکته‌ای کوچیکی شد.
- انسان!
- دوال پا!

لایتینا با جیغ دوال پا حواسش سر جاش اومده بود، متوجه موجود عجیبی شد که داشت باهاش حرف میزد. درست بود که کلاس جانورشناسی مشغول بازی کردن با لاک غلطگیرش بود اما اینو متوجه شد که موجود، دوال پا ـه.

- تو هم جیغ زدی؟ ما چقد تفاهم داریم.

دوال پا طبیعتا باید در صورت دیدن انسان فرار میکرد اما نکرد! اون از این همه تفاهمی که بین خودش و انسان پیدا کرده بود ذوق کرده بود.

- میشه بهم کمک کنی؟

لایتینا که فرصت رو مناسب دیده بود چشم‌هاشو مظلوم کرد و به دوال‌پا نگاه کرد.
- من نمیدونم چه شکلی برگردم انگلیس. میشه بهم کمک کنی تا برگردم نیمه گمشده‌ـم؟

دوال پا به "نیمه گمشده"ـش نگاه کرد. نمیتونست روشو زمین بندازه.
- ببین ما یه چیزی داریم، فکر کنم شما بهش میگین ماشین. با اون باید تا فرودگاه بریم. بعدش میریم انگلستان.
- وسایل مشنگی. عالیه!

چندین ساعت بعد- جاده

- خب رنگ مورد علاقه‌ت چیه نیمه گمشده؟
- چرا انقدر این چیزه... کمربنده سفته؟

دوال پا که کاملا مسلط پشت فرمون نشسته بود به لایتینا نگاه کرد که با کمربند ایمنی‌ش کلنجار میرفت.
- چون تو یه بار دور صندلی پیچوندیش بعدکردیش تو اون قفله. تنگ میشه دیگه.

لایتینا که به وضوح نفهمیده بود چیکار کنه بیخیال کمربند شد.
- چرا انقد ماشین هست؟ چرا نمیرسیم؟
- چون اینجا شماله و ترافیکه! چقد غر میزنی نیمه گمشده. نگفتی رنگ مورد علاقه‌ات چیه؟

لایتینا فحشی نثار خودش کرد که از اول چرا خودش رو نیمه گمشده‌ دوال پای ماده‌ای معرفی کرده بود. شاید دوال پا اونقدری هوشمند بود که رانندگی کنه اما نمیتونست بفهمه لایتینا دختره...!

چه کنیم که منقرض نشن؟ ( 5 نمره)

اینا که همشون از ازدواج فراری‌ان و در نتیجه آخرش منقرض میشن.
بیایم یه معجون عشق بریزیم تو منبع آبشون که عاشق هم شن. بعدشم برن خونه بخت همگی.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
خرت و پرت مورد علاقه‌تون چه بود و بقیه درباره‌ش چه کردن؟ (22 نمره)


- بچه ها از اینا خریدم!

لایتینا با ذوق و جیغ وارد تالار عمومی ریونکلاو شد. شی‌ای که تو دستش بود رو به سرعت تکون میداد. حتی هدفونشم روی گوشش نبود، شاید چون منتظر واکنش همگروهی هاش بود.

- چه جالب.

صدای یکی از ریونکلاوی ها به زور شنیده شد اما لایتینا اصلا متوجه هویت فرد مذکور نشد. اما روحیه دختر، جوری نبود که به این زودی‌ها دل‌شکسته شه. لایتینا شی‌ای رو که تو دستش بود را برد بالای سر دای.
- دای! نگاه چقد خوشگله. نگاه سیاهم هست.
- لایت الان وقت این حرفا نیست، من خوابم میاد.

دای تا اومد پتو رو روی سرش بکشه؛ اما لایتینا سریع‌تر از اون عمل کرد و پتو رو گرفت و به گوشه‌ای پرت کرد.

دای:

به هرحال دای خون‌آشام بود و علاوه بر اون همیشه زیر پتو خواب بود، همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادن تا دای با دیدن نور تالار، واکنش نشون بده. لایتینا هم خوشحال از این واکنش شی‌ توی دستشو جلوی چشم‌های نیمه باز دای تکون میداد.
- نگاش کن. نگاش کن چقد خوبه.
- لایت، میشه انقدر اون تفنگتو...

- تفنگ؟

با حرف کلاوس، همه‌ی نگاه ها به سمت لایتینا برگشت.

- لاتین نظرت چیه که اون تفنگو بذاری کنار. قهر میکنما.
- لیسا، ده بار گفتم بهت. لایتـ... ینا!

لایتینا بدون این که حواسش باشه تفنگو به سمت لیسا میگیره. لیسا هم با دیدن لوله تفنگ که دقیقا جلوی اونه هول میکنه.
- ببین لاتین... چیز... لایت. اون خطرناکه، منم چوبدستیمو تو خوابگاه...

درست در همین لحظه بود که کلاوس تکون کوچکی به چوبدستیش داد. تفنگ از دستای لایتینا جدا شد و با پروازی کوتاه و سریع، تو دستای کلاوس جا گرفت. پسر عینک‌شو جا به جا کرد و با احتیاط شروع به بررسی تفنگ کرد.
- من اینو پیش خودم نگه میدارم تا دست کسی مثل لاتینا نباشه.
- کلاس! اونو بدش به من!
- کلا.. و.. س!

کلاوس اینو گفتو سعی کرد تفنگو از دست لایتینایی که در تقلا بود تا وسیله‌شو بگیره، دور نگه داره. چند لحظه‌ای لایتینا از دست و پای کلاوس بالا رفت و سرانجام موفق شد تا تفنگو به دست بیاره.
- گفتی این کتاب برات خیلی ارزشمنده؟

لایتینا اینو با لبخند شرورانه‌ای گفت و تفنگ به سمت یک کتاب که روی زمین بود گرفت. کلاوس تو ذهنش خیلی راحت تونست آینده نزدیکی که به وسیله دختر، برای کتاب عزیزش رقم میخورد رو تصور کنه... یه سوراخ توی تمام صفحات! با فکر به این سرنوشت حتی جادو کردن رو هم فراموش کرد و به سمت لایتینا شیرجه رفت.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد...
کلاوس تونست دست لایتینا رو منحرف کنه، اما به سمت هدف بدتری. دست دختر که آماده شلیک بود به سمت پیکری خوابیده روی زمین نشانه رفت و چون انگشتش برای شلیک آماده بود، در حالی که هدفِ لوله‌ی تفنگ، پسری دراز کشیده بود؛ ماشه رو فشار داد.

- آخه لایت، تو با خواب من چه مشکلی داری؟ چرا وقتی تازه خوابم برده خیسم می‌کنی؟

دای این رو گفت و با عصبانیت پتو و بالششو برداشت و به سمت دیگه‌ای رفت.

- لاتینا... اون تفنگ‌ِ آب‌پاشه؟

کلاوس با تعجب به لایتینا نگاه کرد. دختر هم که معلوم بود خودش گیج شده به تفنگ آب‌پاشی که تو دستش بود نگاه کرد.
- خب... نه... یعنی آره. به هرحال باحاله دیگه.

لایتینا این رو گفت و با فشار دادن ماشه، باز هم به در و دیوار آب پاشید.

- به هرحال اگه واکنشی نشون نمیدادم کتابم خیس می‌شد.

کلاوس با این حرف به خودش اطمینان داد که کارش درست بودن و دختر رو که مشغول آب بازی بود رو، تنها گذاشت.

خرت و پرت‌طور بنویسید. (8 نمره)


دقت کردین وقتی میخواین یه کاری کنین، ابروباد و مه خورشید و فلک در کارند تا شما اون طوری که میخواین کار رو انجام ندید؟

مثلا میاید درباره همین چیپس...
چیپس اصولا خوراکی پر طرفداریه. یعنی امکان نداره یه بسته چیپس وجود داشته باشه و یه سری آدم تا آرنج توش در تقلا نباشند.
خلاصه که وقتی شما یه بسته چیپس دارید و میخواید اون رو بخورید، سعی میکنید، برید یه مکان ساکت و خلوت مثل بیابون و یا حتی شاید هم دستشویی.
در صورتی که همچین مکانی پیدا نکردید و دور و برتون اثراتی از تمدن و جنب و جوش آدما بود، سعی میکنید اون رو با کمترین صدا باز و در نتیجه نوش جان کنید. اما خب... نمیشه! آقا نمیشه دیگه. همیشه انقدر این کار با سر و صدا انجام میشه که تا قاره بغلی هم متوجه میشن شما میخواید چیپس بخورید و میان تا با شما شریک بشن.
حتی مورد داشتیم طرف رفته محفظه شیشه‌ای با فضای خلا برای خودش درست کرده تا صدای چیپس خوردنش شنیده نشه، بعد بسته چیپسه جیغ زده و شیشه های محفظه شکسته. دیگه خودتون میتونید حدس بزنید چه تسترال تو تسترالی شده.

یا مثلا شما نشستید تو اتاق، فردا هم امتحان دارید. بعد واقعا دارید درس میخونیدا. گوشی و این جور وسایل وسوسه برانگیز مشنگی رو هم گذاشتید یه ور دیگه و مثل بچه های خوب درستونو میخونید. بعد از این که خیالتون راحت شد درستونو خوندید، میرین سمت گوشی‌تون تا استراحت کنید و در همین لحظه با پیامی از طرف دوستتون مواجه میشید:
فردا امتحان نداریم!

درسته که امتحان ندارید ولی چه فیلم ها و سریال هایی که به جای درس خوندن میتونستید ببینید.

کلا زندگی هیچ وقت اون طوری که میخواید نیست، شما باید خودتونو باهاش وفق بدید...


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۲۲:۴۹:۱۱

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
ارباب؟ آراگوگ؟ الان چی‌ شد؟ مخاطب من کیه الان؟ من که نفهمیدم.
به هرحال...

میشه این نقد شه؟
راستش یه زمانی که من گفتم با طنز نویسی مشکل دارم، گفتن که تو طنز نویسی نباید تنبل شد و باید بنویسم که بهتر شم توش.
راستش من نوشتم، بیشتر رو طنز تمرکز کردم تو این مدت؛ اما خب. خودم اصلا تغییری حس نمیکنم، یعنی طنزنویسی برام راحت‌تر شده. ولی با این حال حس میکنم خیلی وقته دارم درجا میزنم و پیشرفتی نکردم.
میشه یه پیشنهادی بهم بدین که درست شم؟




The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۳۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
- اون یکی چوب بیسباله چقدره؟
- اون ویژه‌س. یه نوار قرمز روشه دیه. یه نمور باس بیشر سر کیسه رو شل کنید.
- اون یکی چی؟
- اونم که گفتن نداره. اون حتی دوتا نوار قرمز داره رو دستش.

مرگخواران به هم نگاه کردند. انگار آلکتو میخواست به هرعذر و بهانه‌ای قیمت چوب های بیسالش رو زیاد کنه.

- وینکی جن وزیر. وینکی جن خریدار از ملت. وینکی جن خریدننده خوب؟

وینکی به یکی از چوب های بیسبالی که یه اسکلت روش بود اشاره کرد.

- دس گذاشی رو بهترین جنسم. برا خودم و برادرمم از اونا بردم. رد کنید بیاد.
- ماسکی رد میکنه میاد.

درواقع شاید اگر میشد نگاه وینکی رو دید، میشد متوجه نگاه تهدید آمیز شد؛ اما نمیشد نگاه وینکی رو دید چون تماما در کلاه وزارت فرو رفته بود و و تنها دوتا پاش دیده میشد. با این وجود، آرسینوس دست ریگولوس رو از جیبش بیرون کرد و پولی که معلوم نبود از جیب وزارت بیرون میاد یا خودش رو، تحویل آلکتو داد.

- خریدار بعدی کیه؟ داداچا من برا همیشه که وقت ندارم.

مرگخواران فکر کردند. اما تنها نتیجه‌ای که اونا بهش رسیدند این بود که شاید چوب بیسبال تنها راهی باشه که دارند.

- تخفیف نمیدی برا این؟
- معجون تخفیف دهنده ندم؟
- نه! همین یه احتمالم داریم برای بیرون انداختن اون عنکبوته. لازم نکرده بیای روش معجون بپاشی، معلوم نیست چی بشه.

هکتور:

- به خاطر این دوسی که رعشه داره هم که شده، یه درصد بتون تخفیف میدم.

مرگخواران با شنیدن اسم تخفیف و بی توجه به این که چقدره، شروع به شل کردن سر کیسه‌هاشون کردن.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۵:۳۰:۳۸

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
هاگوارتز مثل همیشه پر از همهمه بود. صدای جادوآموزانی که تسترال به هوا بازی میکردن یا شاید هم صدای اساتیدی که سر ریاضیات جادویی بهتر است یا فیزیک بحث میکردند. شاید فضای هاگوارتز شلوغ بود اما کنار دریاچه، خلوت بود. حتی پیسکی هم پر نمیزد.

- مردم دریایی! من دارم میام!

در همین لحظه لایتینا در یک حرکت کل سکوت لذت بخش دریاچه رو به هم زد. دختر کنار دریاچه ایستاد و وسایل عجیبی رو از کیفش بیرون آورد. دو ماهیتابه نسوز با کفه‌ی استیل از شرکت عاقرین، یک تنگ ماهی، دو پارو و در نهایت چسب به مقدار لازم.
- خب... شروع میکنم.

لایتینا کنار وسایلش نشست. اول دسته‌ی دو ماهیتابه رو با چسب به پاش چسبود. دوتا پارو رو محکم تو دستاش گرفت و در آخر تنگ ماهی رو روی سرش گذاشت.
- اینم از لباس غواصی. ماگلا هم برای خودشون نابغه هایی هستنا.

لحظه‌ای آهنگ حماسی‌ای پخش تا لایتینا با تجهیزات جدیدش اولین قدمشو برداره.

پاق [اشتباه نکنید،این افکت آپارت نبود. بلکه افکت با مغز اومدن زمین لایتینا بود]

دختر یه بار دیگه بلند شد و این دفعه سعی کرد با دقت بیشتری به سمت دریاچه بره.

شلپ

لایتینا این بار با موفقیت وارد دریاچه شد. اما مشکلی که وجود داشت وسایل‌ش بود. تنگی که روی سرش بود، جلوی آب رو نمیگرفت. ماهیتابه‌ها نه تنها به شنا کردنش کمک نمیکردن بلکه باعث سنگینی و در نتیجه فرو رفتن بیشترش در آب می‌شدن. پارو ها هم در همون لحظه اول از دستش ول شدن.

لایتینا شروع به دست و پا زدن کرد و در همین لحظه چیزی رو متوجه شد، اون شنا بلد نبود! دختر به تلاش های بی ثمر خودش برا نجات پیدا کردن از آب دریاچه ادامه داد که در این لحظه متوجه نکته‎‌ی دیگه‌ای شد... آب دریاچه چقدر شور بود. و بعد از کشف این نکته بود که کم کم پلک هاش بسته شدن و دیگه جایی رو ندید.

دقایقی... ساعاتی... خلاصه یه مدتی بعد

لایتینا آروم چشم هاشو باز کرد. دور و اطرافشو نگاه کرد، خالی از هرگونه رفت و آمدی بود. یاد آخرین اتفاقی که براش رخ داده بود، افتاد. اون درحال غرق شدن بود؛ چطور نجات پیدا کرده بود؟ الان پس الان کجا بود؟
- همه جا آبه!

لایتینا جیغ زنان اینو گفت اما در کمال تعجب آبی داخل دهنش نرفت. این طور معلوم بود اون همچنان تو دریاچه بود اما میتونست حرف بزنه، راه بره! دختر شروع به راه رفتن روی زمین سرد زیر دریاچه کرد، حتی احساس خیسی هم نمیکرد.

- پس بالاخره بیدار شدی.

لایتینا به کسی که این حرفو زده بود نگاهی کرد تا جوابش رو بده.
- یا خودِ مرلین! تو کی هستی؟ اصلا چی هستی؟

مرد شاید نظر اول شبیه هیولا بود اما در نگاه دوم؛ میشد متوجه شد که او هم مانند انسان ها دست و پا دارد فقط مقدار زیادی خزه و جلبک به او چسبیده بود.
- آروم باش. من نیکولاس، پادشاه شهر زیردریاچه هستم.

مرد دریایی دستشو به نشونه‌ی دوستش جلو آورد. اما لایتینا شوکه شده بود و دستشو جلو نیاورد. مرد دریایی نیز اهمیتی به این رفتار دختر نداد و تنها شونه‌ای بالا انداخت. به اون چه که دختر آداب معاشرت بلد نبود.
- خب، شاید برات سوال شده باشه که چطور زنده‌ای. ما روی تو جادوی "زندگی تو آب" رو اجرا کردیم. فقط به خاطر این که دامبلدور درمقابل حفاظت از شما دانش آموزا بهمون حقوق میده، ما هم حقوقمونو میخوایم دیگه. اون وسایل عجیب غریب چین دیگه؟ اصلا تو برای چی با اونا اومدی تو دریاچه؟

لایتینا به مسیری که مرد دریایی اشاره میکرد نگاه کرد، وسایلی که با اونا قصد داشت به سرزمین مردم دریایی بیاد، در گوشه‌ای بودند. دختر که تازه ماجرا از نظرش منطقی شده بود، فرصت کرد به اطرافش نگاه کرد. اتاق کوچیکی با سقف گنبد مانند. وسیله‌ای جز وسایل لایتینا وجود نداشت.
- همه‌ش تقصیر اون جیگره. برین یقه‌ی اونو رو بگیرید.

لایتینا خواست به سمت وسایلش بره اما مرد به سرعت شنا کرد و جلوشو گرفت.
- این جیگَر که میگی چیه؟ اون چه تاثیری روی این که بیای اینجا داشته؟
- چیه؟ آدمه. البته اگه الان اینجا بود به خاطر تلفظ اسمش قطعا نقابشو به صورت عمودی میکرد تو حلقتون. خلاصه که این استاد درس تاریخ ها شده و بیچارمون کرده دیگه. این جلسه هم گفته بیایم ببینیم شما آیین مایین چی دارین و کلا چیکار میکنین.

مرد دریایی به فکر فرو رفت و از دختر غافل شد. بار دیگه لایتینا خواست راهشو بکشه و بره که این دفعه خودش ایستاد. وقتش بود تکلیف تاریخشو کامل کنه.
- اهم... شما مراسمی چیزی ندارین الان؟

مرد دریایی زیر چونه شو خاروند و به لایتینا که منتظر بود نگاه کرد.
- خب معلومه که داریم. درواقع تو باعث‌ش شدی.

لایتینا ذوق زده به مرد دریایی زل زد.

- درواقع تو باعث شدی من بفهمم که معاشرت با آدمای عجیب غریبی مثل تو، چقدر سخته و قدر زندگیمو بدونم.

مرد دریایی لبخند نه چندان ملیحی زد. لایتینا هم که کلا با حرف موجود پوکرفیس شد، مسیری نیکولاس طی کرد رو دنبال کرد. مرد دریایی در اتاق رو باز کرد و با این حرکتش چندتا آدم دریایی که احتمالا به در تکیه داده بودند به داخل اتاق پرت شدند. پشت اون ها هم ده ها آدم دریایی ایستاده بودند.

اما به نظر میومد نیکولاس به هیچ عنوان متعجب نشده. اون فقط به لایتینایی که با دوتا چشمی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنن اشاره کرد.
- مردمان دریایی فضول و کنجکاو من. این آدم به من یاداوری که نسل های پیشین ما چه تصمیم درستی مبنی بر زندگی نکردن با انسان ها گرفته. زین پس امروز را به روز جشن برای این تصمیم در نظر میگیریم. شادی کنید!

لایتینا منتظر بود که مثل انسان ها چند نفر دست بزنند، جیغ بزنند و آهنگ پخش کنند اما همچین اتفاقی نیوفتاد.

- شادی کردن!
-خوشحال بودن زیاد!
- از شدت شادی مردن!

دختر با تعجب به نیکولاس و یارانش نگاه کرد. انگار مردمان دریایی بی حوصله از این بودند تا حرکت کنند،اون ها فقط ابراز خوشحالی میکردند که اگر به صورتشون دقت میکردین، به نظر میومد همچین هم شاد نبودن. لایتینا که هرلحظه متعجب و در نتیجه پوکرفیس تر میشد پرسید:
- همیشه این طوری جشمیگیرین؟
- معلومه. تو هم دیگه زیادی از جشن های ما دیدی، وقت رفتنه.

نیکولاس بشکنی زد و لایتینا تا اومد پوکر فیس شه روی زمین ظاهر شد.
- این مردم های دریایی هم فکر کنم نژادشون از انسان، ماهی و کوآلاهای خسته‌س.

لایتینا بی اهمیت به این موضوع شونه‌ای بالا انداخت و سعی کرد از منظره‌ی بدون آب لذت برد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۵ ۲۲:۱۳:۳۹

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۳:۵۴ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶
آلکتو منتظر موند. آدامسشو باد کرد، باد کرد و بازم باد... نه این دفعه ترکید! اما بازم کسی نیومد تو اتاق. چوب بیسبالشو این ور، اون ور کوبید اما کسی نیومد. بالاخره اون هم صبری داشت.
- دِ چن بار باس بگم؟ نفر بعدی بیاد تو!

دختر در ضربه‌ی چوبش در رو باز کرد. انتظار داشت صف بلندی رو ببینه اما هیچ کس پشت در نبود. بوته خواری به سبک فیلم های‌ تکزاس عبور کرد و باز هم سکوت بر صحنه موجود شد.

- یعنی هیچکی نی تا ازش بازجویی کنیم؟

- کار کن! خواهش میکنم کار کن!

آلکتو که هم خوشحال بود هم متعجب از این که یه نفر پیدا شده، به دنبال منبع صدا رفت. طولی نکشید که دختری رو در حال کلنجار رفتن با پنکه دستی‌ای رو پیدا کرد. دختر که حتی متوجه وجود آلکتو نشده بود سعی میکرد خیاری رو وارد پنکه دستی بکنه که دستش بود بکنه.

- اهم اهم.
- هوم؟ من دارم سعی میکنم این خیارو با این تیکه کنم بعدا مزاحم بشین.

دخترک حتی سرشو بلند نکرد. پنکه رو روشن کرد و به تلاشش برای وارد کردن خیار به داخل اون ادامه داد.

- لایت اگه نخوای برگردی باس با چوب بیسبال بات برخورد کنما.

لایتینا بالاخره برگشت و با آلکتویی که تنها منتظر مخالفتش بود؛ تا با چوب بیسبال اونو تبدیل به یکی از خط های عابر پیاده بکنه، مواجه شد.
- کاری داشتی؟
- باس بات یه صحبتایی داشه باشم.

لایتینا با ترس به دنبال آلکتو به راه افتاد و با هم وارد اتاق بازجویی شدند. آلکتو تنها منبع نورو که چراغ بود رو هل داد تا تاب بخوره و فضا رو مخوف بکنه. لایتینا نیز روی صندلی به روی آلکتو نشست.
- پالی مرده و من باش بفهمم قضیه از چه قراره.

آلکتو دفترچه ای رو بیرون آورد و بدون این که به لایتینا نگاه کنه پرسید:
- طبق گفته گویل، برا همه دعوت نامه برا تولدش فرستاده. واس تو چی؟
- آره فرستاده بود فکر کنم.
- اما تو مهمونی نبودی که، باس توضی بدی.

لایتینا به مغزش فشار آورد و دیدن چوب بیسبال آلکتو بیشتر به روندش کمک کرد.
- من اومدم بیاما. منتها میدونی چی شد؟ اومدم از این وسیله گردا استفاده کنم، همین که بهش میگن ساعت. آخه میدونی این ماگلا با وسیله های گرد این ور اون ور میرن، چون میچرخه دیگه. خلاصه که من کلی تلاش کردم و چهارتا ساعت گذاشتم زیرپام اما با کله اومدم زمین. سرجمع که نشد.

آلکتو نگاه عاقل اندر سهیفی به دختر انداخت. به نظر نمی اومد که لایتینا کسی باشه که پالی رو کشته، نه با این ضریب هوشی. چوب بیسبالشو دو سه بار دور سرش چرخوند. آدامسشو ترکوند و به تنها نتیجه‌ای که رسید این بود که قتل پالی از دست لایتینا بر نمیاد.
- ببین داداچ اون که مشنگا باش حرکت میکنن بش میگن چرخ. ساعتم که بحثش کلا جداس. حالام برو بیرون، یه نفرم پیدا کن بفرس تو.
- نه آخه ببین...
- دِ میگم باس بری بیرون!

لایتینا با دیدن چوب بیسبالی که به صورت تهدید آمیز تو دستای آلکتو تکون میخورد، از روی صندلی بلند شد و آروم آروم به سمت در رفت.
- با اون چماقت نزدیک بشی با سیم هندزفری خفه‌ت میکنما.

و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.

- واقعا به این چوب بیسبال گف چماق؟

و آلکتو موند و چوب بیسبالی که چماق نام گرفته بود.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۴ ۳:۵۸:۵۱

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶
نمیدونم درست تکلیفو انجام دادم یا نه. ولی به هرحال یه کاری کردم دیگه.

رول و رزروش.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۳:۳۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶
مرگخواران یکی یکی مشنگا رو که تو صف نه چندان مرتب ایستاده بودن رو کنار زدن و خودشونو به اتاقک رسوندن. درواقع شاید هم زیادی رسوندن.

- من دارم... هم میخورم.

مرگخوار بخت برگشته یا شاید هم بخت پیچ خورده در چاله‌ای که توی میز بود افتاد بود. تنها صحنه‌ای که بقیه مرگخواران میدیدند دوپایی بود که به سرعت به دور خودش میچرخید. مردی که صاحب اتاقک بود با حسرت به پفیلاهایی که بیرون میریختند و حیف میشدند نگاه میکرد، به چشم پول. اما همه این طور فکر نمیکردند.

- اینا چی بود؟ هرچی بود اینجا رو کثیف کرد. وظیفه وینکی پاکسازی بود. وینکی جن پاکساز خوب؟

وینکی جاروشو بیرون آورد و میخواست مشغول تمیز کاری شه که یاد یه نکته مهم افتاد.
- اما وینکی، جن وزیر. وینکی وقت نداشت.

جن شونه‌ای بالا انداخت و با آهنگی حماسی از صحنه دور شد.
در لا به لای همین آشفته‌ بازار از درون چاله‌ای که یکی از مرگخواران در آن گیر کرده بود، یکی از پفیلاها خودشو نجات داد. اون پروازکنان به سمت بالا حرکت کرد، تا این که مانعی رو سر راهش دید، حشره‌ای آبی رنگ.

- هیولا.

لینی نحیف بود و کوچولو. تا خواست از برخورد با پفیلا جلوگیری کنه، جسم وارد دهنش شد.
- این...

چشم های لینی از شدت هیجان برقی زد و شروع به ویبره‌ به سبک حشرات شد.
- عالیه.

درواقع کسی صدای لینی رو نشنید. پیکسی هم به این موضوع اهمیتی نداد. حشره آبی چشم هاشو چرخوند. نیازی به ذهن ریونکلاوی‌اش نبود تا بفهمه منبع پفیلاها چاله‌ایه که یکی از مرگخوارا توش هم میخوره. روی چتری که بالای چاله بود ایستاد، آماده شیرجه زدن شد و بالاخره خودش رو داخل چاله انداخت.

لینی:

اما برای جیغ زدن خیلی دیر بود؛ چون اون داشت با سرعت هرچه تمام به سمت پای مرگخوار برعکس میرفت... و بله، حشره شوت شد.
- اما... اونا... خیلی... خوشمزه... بودن....

پیکسی آخرین تلاش‌هاش رو برای رسوندن پیامش کرد و موفق شد. یکی از مرگخواران زمزمه‌ای شنید و از کنجکاوی به سمت یکی از پفیلاها رفت.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: عکاسی کریوی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
خلاصه، اگه مرلین بخواد :
نقل قول:
نورممد و کروی از یه دختر تو کوچه دیاگون عکس گرفتن، منتها دوربین باعث شده که دختر هیپنوتیزم بشه. بعد از ماجراهای مختلف که در صورت علاقمند بودن تو پست ها موجوده، دختر تغییر هویت داده و الان با اسم و شخصیت یه زنی که قبلا مرده، به اسم لیباتیوس بوریژ، نویسنده کتاب معجون سازی، رفته چاپ خونه تا کتابشو براش چاپ کنن.

مرلینا به امید خودت.


***

درحالی که مرد چاپ‌خونه‌ای درحال تعجب و شاخ گوزن در آوردن بود، کور ممد و کروی جیغ‌زنان و به سبک هشدار برای باسیلیسک یازده وارد شدند. کروی درحال آماده سازی استایل شیرجه‌اش روی زن بود.
- بگیرش!
- صب کن، بگیریمش بعد چی؟

کروی لحظه‌ای به کور ممد نگاه کرد و همین باعث شد که حواس دو تاشون پرت شه و با مغز به قفسه کتاب‌ها هدایت شن.
-اخ.
- آی.
- اوخ.

کتاب ها یکی یکی به سرشون فرود میومدن.
- آیـ...
- دِ بسه دیگه شورش در اومد!

کورممد و کروی با تعجب به مرد بی اعصاب نگاهی کردن و متوجه شدن که اگه خودشونو کنترل نکنن قطعا نتیجه خوبی نخواهد داشت.

- خب خانوم.

مرد نگاهشو به سمت زن برگردوند که با نگاهی طلبکارانه منتظر بود تا کتابش چاپ بشه.

- میدونستید خل شدین؟ لیباتیوس خیلی وقت پیش مرده.
- من دروغ نمیگم. من لیباتیوس...

- آخ... یافتم!

نگاه ها به سمت کورممد برگشت. کورممد که نزدیک بود زیر حجم نگاه ها کمر خم کنه و از این دنیای بی رحم مرلین حافظی کنه. اما یه قدم جا به جا و نگاه ها از روش کنار رفتن!

- میشه بگی چیو فهمیدی نابغه؟

کورممد به کروی که منتظرتر از همیشه به نظر میرسید نگاه کرد. خواست عینک شو مثل دانشمندا جا به جا کنه اما اون که عینک نداشت. اون از بچگی دلش عینک میخواست. کورممد دل شکسته شد، خواست جامه‌شو بدره و سر به بیابون بذاره.

- میگم بگو چیو فهمیدی!

کورممد از فاز افسرده‌ای که داشت بیرون اومد و به کروی نگاه کرد که از عصبانیت کم کم رو به انفجار بود. کورممد کتابی که تو دستش بود رو به سمت کروی پرت کرد و شروع به توضیح دادن به سبک دانشمندان بدون عینک کرد.
- تو کتابه درباره هیپونوتیزم گفته، میگه اگه یکی هویت خودشو قاطی کرد باید اون شخصی که بهش تبدیل شده رو ببینه.

کروی لحظه‌ای پوکرفیس شد و سعی کرد موضوع رو تجزیه و تحلیل کنه.
- خب لیباتیوس که مرده.
- دقیقا و ما باید روحشو به این خانم نشون بدیم.

و لحظه ای بعد با آهنگ مروموزی که در پس زمینه پلی شده بود به هم دیگه نگاه کردند و کروی گفت:
- تریلانی!
- اما اون مرگخواره و طبیعتا تو خونه ریدل میتونیم پیداش کنیم.
- ما باید گندی که زدیمو پاک کنیم.

آهنگ حماسه‌ای پخش شد و دوربین روی نگاه مصمم کروی متوقف شد.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.