هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۵
رای خویش بر آن شخص می دهیم که این پیام امروز جدید را ایجاد کرد و ایده آن داده است.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۱ ۰:۳۴:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۵
سوژه جدید:

آفتاب سرد زمستانی با خستگی خودش را بالا کشیده و تلاش می کرد تا اندک عابرانی که در کوچه دیاگون از سویی به سوی دیگر می رفتند را گرم کند. آفتابی که همه از آن استقبال نمی کردند.

- لعنت!

آفتاب چشمان پیرمرد را گرم کرده و فحش مزد گرفته بود.

- ببینم تو دیگه کی هستی؟

پسربچه بی تفاوت به پیرمرد به پلاک برنزی زهوار در رفته ای خیره شده بود که روی آن نوشته بودند "کوچه ناکترن".

- هوووی! با توام!

پسرک چند باری پلک زد و سپس به پیره مرد خیره شد، چشمانش چیزی که پشت پیرمرد قرار داشت را برای دیدن ترجیح می دادند.
- می شه بری کنار؟
- چی؟... اوّل جواب منو...دِ! نچ!

پیرمرد سپس با حالت مسخره ای دست هایش را باز کرد تا مانع از دیدن تابلوی پشت سرش و یا دست کم مقداری از آن شود. امّا پسرک تسلیم نشد، جلو تر آمد و به پوستر هایی که بر آنان چهره افرادی نقش بسته بود خیره شد.
- اینا کی ان؟
- هیشکی!

پیرمرد داد زد! پسرک از جا پرید، اما بی توجه به کند و کاوش ادامه داد.
- مر... مرگ خر؟

نگاهی پرسشگر به چهره پیره مرد انداخت، بالاتر از ریش های انبوه و نامرتبش، در میان صورت تکیده و خسته اش، چشمانش برق زدند! دستانش را پایین آورد و به کمر تکیه داد:
- مرگ خر نه! مرگ خوار!

سپس با غرور سرش را بالا گرفت. در طرف دیگر پسرک یک ابرویش را بالا برد و خطاب به پیرمرد گفت:
- آدم بد بودن؟
- چـ... چی؟

پیرمرد دوباره حواسش جمع شد. سپس به سرعت دست ها وسرش را تکان داد:
- نه نه نه! خب... آره! ببین توضیحش سخته، فکر نکنم بتونی سر در بیاری... ببین بچه جون، بد، خوبه! مرگخوارا بد بودن و این یعنی که خوب بودن! گرفتی؟
- آره.
- واقعا؟
- آره... یعنی از اولش بد نبودن، ولی یه روزی بد شدن!

پیرمرد دهان باز کرده، در راستای انکار کردن برآمد، اما به نحوی حق با آن پسربچه بود. پس سرش را به نشانه تایید تکان داد.
در طرف دیگر پسرک لبخند زده، به یکی از تصاویر اشاره کرد.
- خب حالا تعریف کن ببینم، چی شد که این یکی خواست بد باشه؟

به راستی آنان چه روزی تصمیم بر سیاه بودن گرفتند؟


***

ترجیحا سوژه رو به صورت جدی ادامه دهید.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱ ۲۳:۱۰:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵
بسمه تعالی


پرسش ها جمله پاسخ بگفتیم ملت آ، آنان را به دست دینگ که توصیه می نماییم دنگش به نامید، داده، روانتان می کنیم.

باتشکر
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.



پاسخ به: كارخانه دستمال سازي اسكاور
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵
پست پایانی:

مورفین دیگر حرفی نزد، او اهل عمل بود!

- آخ! اوخ! واخ!

تام ریدل پیش از آن که متوجه چیزی شود، به واسطه چیزهایی که نمی دید، له و له تر شده بود.

- خوبت شد!

این صدای مورفین بود، او در حالی که عینکی آفتابی به چشم داشت و تانک ها از کنارش عبور کرده، هوا را غبار آلود می نمودند، تام ریدل را تحقیر می کرد تا ادب شود.


ده دقیقه بعد:


آخرین واحد یگان مورفین، که سه چرخه دوران طفولیتش بود نیز پس از آن که چرخش از جایی که سابقا دهان تام بود، خارج شد، از او عبور کرد. در طرف دیگر مورفین در زیر گرد و خاک ها نارنجی شده بود.

پیششش، پیش.

مورفین از نارنجی خوشش نمی آمد، پس اسپری رنگی از جیبش در آورده و خودش را سبز کرد.

- من هنـــوز زنده ام!

این صدای تام ریدل بود.
او از جایش بلند شده و روی دو پا ایستاده بود. این یکی معجزه بود!
مورفین که تاب این شورش را نداشت، جلو رفته و تام ریدلی که کاغذ شده بود را پاره پاره کرد. سپس به سمت مروپ رفت و تکه های کاغذ را بر سرش ریخت و گفت:
- گیلیلیش گیلیلیش!

مروپ ذوق کرد. مروپ عروسی دوست داشت.
اما از طرفی این ذوق مروپی نشانه گستاخی و بی شرمی وی بود، پس مورفین او را سیاه و کبود کرده، در اندرونی حبس کرد تا دیگر جوانان را اغفال نکند.

اما غافل از آن که روزگار در کمین آقای گانت نیز نشسته بود. درست زمانی که مورفین از خانه بیرون آمد، عده ای شمایل سبز او را دیده، معنویت وی در آنان اثر کرد. آنان نیز بی هیچ سخنی مورفین را برداشته، زنده زنده دفن کرده و بر مزارش زیارتگاهی ساختند. از آن پس، زیارتگاه مورفین مکانی برای تنبه، اصلاح و ریشه کن نمودن رذایل اخلاقی گشته و جامعه جادویی از فساد و تباهی رهایی یافت.

غافل از آن که دسمال سازی اسکاور همچنان پای بر جای بود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵
لیسا چند قدم به سمت در برداشت، که ناگهان قاضی صدایش را صاف کرد:

- ببخشید کجا؟
- امممم... خونه دیگه؟ آزاد شدم. خودتون گفتین!
- بله! گفتم که آزاد شدید... ولی نگفتم که آزاد شدین که برین خونه که؟ آزاد شدید که اعدام بشید.

دوشیزه تورپین متوجه منظور قاضی نشد، آزادی که ربطی به اعدام نداشت.

- من گفتم اینجوری باشه!

این دای بود که با داسی در دست لبخند می زد.
نگاه های متحیر همچنان در بین حاضرین در رفت و آمد بود.

- خب ببین از همون اوّلش که اومدی اینجا یعنی حتما حکمت اعدام بوده... منتهی احساس کردم یک مقداری تنوع بد نیست، گفتم به روش آزاد اعدامت کنیم!

لیسا به من و من افتاد، اعدام به روش آزاد دیگر چه صیغه ای بود؟

- ببین زیاد درد نداره... نمی دونم حقیقتش چون خودم تا حالا این روش رو امتحان نکردم...

دای یک انگشتش را روی لبانش فشرد و چهره متفکری به خود گرفت:
- تو قفس گذاشتن که درد نداره. بردن قفس زیر آب هم که بازم درد نداره. باز کردن قفس زیر آب هم همینطور... گاز گرفتن کوسه درد داره؟

لیسا:

دو نفر دستان لیسای متحیر را گرفته و او را به سمت استخر کوسه ها بردند. در طرف دیگر نیز دای با لبخندی بر لب به سمت قاضی برگشت و با برق شعفی در چشمانش گفت:
- بهش می اومد نه؟! می دونید... یه جورایی به فامیلش می اومد، نه؟

قاضی نگاهی به دای و سپس به لیست مجرمیان و یا در حقیقت اعدامیان انداخت، خدا می دانست که در نظر دای چه اعدامی به آن ها می آمد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
- خویشتن از پنجره برون انداز!

مردی دوان دوان به سمت پنجره رفته و خودش را از آن به بیرون پرتاب کرد.

- مورد بعدی را قرائت نمای، منشی آ!

منشی که مردی بود با لباس های نظامی سرخ و سبیل های بزرگ، از روی تکه کاغذی که در دستش بود، مشغول خواندن شد:
- دو کوچه بالاتر از همینجا، در حالی که به اینجا خیره شده بود؛ هر چند خودش می گفت قصد داشته به افق خیره بشه، گفته "ای بابا!"

مردی که در پشت میز بود، کمی درنگ و تامل کرد، دستی به چانه اش کشید و گفت:
- آن قدر ها سخت نمی گیریم... گویید خانه وی سوزانیده، اطفالش را به زنجیر کشند.

منشی چشمانش گرد شد!
- همین قربان!
- آری دیگر... آه! بر دینگ نیز گویید در گوش وی لانه نموده، آن سان که قصد خواب نمود فریاد کند.

خیال منشی راحت شد. سری تکان داد و مورد بعدی را قرائت کرد:
- یک بز دیده شده!

سکوت.

- و سرانجام؟
- هیچی، سرباز نگهبان شب، دیشب یدونه بز دیده.
- آه، ... خب پس بگویید حبسش نمایند آن بزک را! تا واپسین روز زندگانی اش و نیز در هر یوم دو، نه سه... خیر...

لادیسلاو سرانگشت هایش را بر هم تکیه داد و با ابروانی در هم گره خورده به فکر فرو رفت، سرانجام فریاد زد:
- کمکی بر جنابمان ده ای منشی!

منشی ترسید و هول شد، دو انگشتش را بالا آورد و گفت:
- سه قربان!

آقای زاموژسلی از جایش بلند شد و به سمت در رفته لبخندی شریرانه زد.
- گویید روزی سه نوبت نیز شیر وی دوشند!

در پشت سر او بسته شد، اما باز هم صدای منشی به گوش رسید:
- قربان اما بزه نره!
- این دیگر مشکل ما نیست!

لادیسلاو روی مبل بزرگ و راحتش نشسته، لبخندی از سر رضایت زد. او ترجیح داده بود که یک دیکتاتور شده و در اُقات فراقتش دیکتات نماید.
شغلی خوب و مفرح بود، با درآمد بالا!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵
بسمه تعالی





انگشتانش سطح سرد را به دنبال نشانه ای کاویدند، چشم هایش به اطراف گشتند تا چیزی بیابند، اما هیچ چیز در اتاقک کنترل قطار وجود نداشت.
- اهههم.

لادیسلاو صدایش را صاف کرد تا توجه قطار را جلب کند.

- ز جنابتان طلب می نماییم که حرکت فرمایید.

و قطار حرکت کرد.
لادیسلاو انتظار نداشت قطار به این راحتی قبول به حرکت کند، پس دست هایش را بلند کرد تا ببیند ممکن است چیزی را لمس و یا فشرده باشد؟

- نــــه!

قطار متوقف شد و آقای زاموژسلی با دقت به اطرافش نگاه کرد.
- چه کسی فریاد برآورد؟

تنها لادیسلاو بود که در اتاق حضور داشت... یا دست کم دیده می شد.
-ای بانز! این حقه جنابتان بهر جنابمان رنگ باخته است، رخ بنمای!

آقای زاموژسلی یکی از دست هایش را بر سطح صافی که می بایست میز کنترل می بود کشید، آن صدا هیچ شباهتی به صدای بانز نداشت. ناگهان قطار دوباره حرکت کرد.

- بـــازم. بـــــــازم. بــــــــــازم.
- چه چیز باز می باشد ای صوت؟
- بــــــــــــازم نازم کن تا راه برم.

آقای زاموژسلی بلافاصله پس از شنیدن این جملات قطار دستانش را از میز برداشت. سپس ضربه محکمی به قطار زد که اشک آن را در آورد.

- ای لوس! کنون به اتاقت رو و پیرامون اعمال نسنجیده خویش بیاندیش!

قطار گریه کنان به سمت اتاقش رهسپار شد، اما قطار اتاقی نداشت و در حقیقت سر به بیابان گذاشت، غافل از حضور آقای زاموژسلی، مسافرینی که همراهش بودند و یک چیز دیگر!
در همان حال که قطار به حرکتش ادامه می داد، لادیسلاو نیز دری که پشت سرش قرار داشت گشود و به راهرویی باریک قدم گذاشت، با قدم های بلندش مسافتی را طی کرد و سرانجام در برابر دری توقف نمود.
- در آ، گشوده شو.

در گشوده نشد، در که عقل و شعور نداشت.
لادیسلاو دستش را جلو برد و درب کوپه را باز کرد.
- بر جنابانتان سلام عرض می نماییم!

سکوت...

- قابلی نداشت.

کسی نمی دانست که منظور آقای زاموژسلی از قابلی ندارد چه چیزی است؟ شاید به همین دلیل بود که شش سنگی که رو در روی یکدیگر در کوپه نشسته بودند، آن قدر متحیر به یکدیگر نگاه می کردند.

- خوراکی از بهر تناول را خواهان می باشید؟

لادیسلاو لیوان آب پرتقالی از جیبش در آورد و آن را بر سر نزدیک ترین سنگ ریخت، سنگ آنچنان شوکه شد که حتی نتوانست لب به اعتراض بگشاید. اما دیگران ساکت نشستند، کوچکترین سنگ قل خورد و خودش را پایین انداخت. آقای زاموژسلی نیز پاسخ این حرکت اعتراض آمیز را با هل دادن او به پایین صندلی ها پاسخ داد. آقای زاموژسلی بسیار مستبد بود.

- دیگر مقدمه چینی بس است!

لادیسلاو کلاهش را برداشت و آن را بر روی سنگ گذاشت.
- بسیار به جنابتان می آید، حال هزینه آن بپرداز.

آقای زاموژسلی کلاه را از روی سنگ برداشت.
اما سنگ نبود!

- سنگ آ! سنگ آ!

لادیسلاو کلاه را بالا گرفته و به درون آن نگریست، ناگهان سنگ افتاد.

- هم هموی هوممه مه...

سنگ گستاخانه روی صورت آقای زاموژسلی نشسته بود و به سخنان لادیسلاو توجهی نمی کرد. مرد سنگ را برداشته و آن را به بیرون پرتاب کرد. شیشه شکسته شد و لادیسلاو نا خودآگاه پا به فرار گذاشت . در های پیش رویش را یکی پس از دیگری گشود و به مسیرش ادامه داد و سرانجام هنگامی که به اتاقک تاریکی رسیده ، آخرین در را پشت سرش بست.

- چه کسی در این سرای می باشد؟

صدای پاسخی شنیده نشد و این بدان معنا بود که کسی در آن واگن حضور نداشت. آقای زاموژسلی قدمی برداشت و چیزی زیر پایش له شد.
دینگ که نیمی از صورت و تمام بدنش به جز یک دست زیر پای لادیسلاو بود، لبخند می زد و دستش را تکان می داد.

حشره دستش را بالا آورده و طلب کمک کرد؛ لادیسلاو صاحبش بود، از او نگهداری می کرد و او را از این اتاق تاریک و نمور رهایی می بخشید... اما چرا او خود، دینگ را در این اتاقک انداخته بود؟
لادیسلاو دستش را پایین و پایش را بالا آورد، "چیز" را از پایش جدا کرده و از تاریکی قدم به بیرون گذاشته و در را باری دیگر بست.
قدمی برداشت و قدمی دیگر...

ایستاد.
نگاهی به پشت سرش انداخت،
حشره شاید زشت و یا دوست نداشتنی بود، اما در هر هشت چشم تیره اش دریایی از معصومیت و حماقتی دوست داشتنی وجود داشت.
مرد در چشمان حشره خیره شد. قدم های رفته را بازگشت و به یک قدمی در رسید.

آقای زاموژسلی قفلی به در زد و سپس برگشت و مسیر کوپه مسافرین را در پیش گرفت، بی توجه به گرمای فزاینده محیط.
گرمایی که اندک اندک توجه او را به خود جلب کرد.

لادیسلاو سرش را گرداند و به سمت چپش نگاهی انداخت و آخرین جمله اش را بر زبان آورد:

- آه! سلام خورشید آ!

و قطار محزون و سرخورده همچنان به مسیرش به سمت خورشید ادامه داد.
لکن تنها تا زمانی که کاملا ذوب شد.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۱۲:۱۶:۰۱

تصویر کوچک شده


سر جان هارت بازیگر نقش گریک الیوندر در گذشت.
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
سر جان هارت، بازیگر نقش های گریک الیوندر در فیلم های هری پاتر، در سن هفتاد و هفت ( چه جادویی!) در 27 ژانویه 2017 در گذشت.


تصویر کوچک شده






وی پیش از حضور در سری فیلم های هری پاتر، به خاطر ایفای نقش کین در فیلم بیگانه (alien) برنده جایزه بفتا و نامزد اسکار نیز شده بود. او سابقه حضور در سریال معروف "doctor who" را نیز داشت. از دیگر آثار درخشان او می توان به elephant man و v for vendetta اشاره کرد.

او در ابتدا قرار بود که نقش آرگوس فیلچ را ایفا کند، اما دوید برادلی جایگزین او شد.
او در سه فیلم از هشت فیلم هری پاتر ( سنگ جادو و دو قسمت یادگاران مرگ) حضور داشت و در یاد و خاطره پاتریست ها به عنوان بزرگترین چوب دستی ساز جهان، جاودانه شد.

سر جان هارت در 22 ژانویه سال 1940 در چسترفیلد انگلستان به دنیا آمد و در 27 ژانویه 2017 چشم از جهان فرو بست.

روحش شاد و یادش گرامی.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۰ ۲۳:۵۱:۰۵


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
تق تق تق

کسی به در اتاق لرد ضربه می زد.
- حوصله نداریم... نیاید تو!

ناگهان در کنده و به سمت لرد پرتاب شد. اما لرد که بدنی ورزیده داشت با جستی به کناری پرید و در از کنار او گذشت.

- سلام و درود های فراوان بر شما لرد آ!

تکه سنگ بزرگی نیمی از اتاق را اشغال کرده بود و شخصی از پشت آن لرد را خطاب کرده بود.

- مگه نگفتیم نیای تو! داشتیم استراحت می کردیم!

لرد با خشم و غصب فریاد زده و سعی کرده بود تا طلسمی روانه آقای زاموژسلی بکند، اما از هر طرف نگاه می کرد فقط سنگ را می دیدید.

- لکن لردآ این جانب که ورود ننمودیم! زنهار سعی نمودیم مدرک تحصیلی خویش از زیر در بر درون فرستیم.

لرد نگاهی دیگر به سنگ انداخت. ظاهرش شبیه مدرک نبود.
- این کجاش مدرکه زاموژسلی؟
-زیرش! زیرش مدرک می باشد سیاه اربابا.

لرد می توانست با تکان اندکی به چوبدستی اش سنگ را برگرداند، ولی این طور خانه ریدل نیمه ویران می شد.
ناگهان سنگ زیر و زبر شده، نیمی از خانه ریدل ویران شد.

- مشاهده نمایید بزرگ لردآ.

لادیسلاو از شوق نمایان کردن مدرکش، آن را زیر و زبر کرده بود. سپس جلو آمده و بر روی سنگ و خطوط عجیب روی آن دستی کشیده و بخشی را به لرد نشان داد.

- این را نگرید لرد آ، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی با معدل... آه! ما بر معدل سابق خویش اعتراض بنموده بودیم و لکن این، آن است که بود! پوزش های فراوان لردآ!

لادیسلاو تکان دیگری به چوبدستی اش داده و با آن از باقی مانده های خانه ریدل عبور کرد.
لرد در سکوت به باقی مانده خانه ریدل نگاه کرد.
متاسفانه لرد فراموش کرده بود تا قانونی برای ممانعت از جا به جایی به همراه مدرک تحصیلی وزن کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵
آقای زاموژسلی در درون کمد نشسته بود.

محل سکونت او، شلوغ و به هم ریخته یا آزاردهنده نبود. چیز ترسناکی هم در آن وجود نداشت که رفتن و درون کمد نشستن ایشان را توجیه کند، مگر یک چیز!
لادیسلاو در کمد نشستن را دوست داشت.

- دنگ ِ دینگ! این در بگشای و گر خویش آن را بگشاییم، چنانت بکوبیم که گویی، زین پیشتر نبودی!

درست است که لادیسلاو نشستن در کمد را دوست داشت، اما این بار دینگ او را در آن جا حبس کرده بود. آقای زاموژسلی هر کاری را که دوست داشت نمی کرد.

در گشوده شد. این تاثیر نعره لادیسلاو بر دینگ بود.

دینگ:

با کامل باز شدن در، تاثیر نعره لادیسلاو بر دینگ از بین رفت.

- بر چه چیز این سان چشم پوشیدی، زشت جانور آ؟

دینگ نمی نگریست، می خندید، اما چون دهان، صورت و صوت نداشت، تنها بسته شدن چشمانش دیده می شد.
دینگ در جواب لادیسلاو به آینه اشاره کرد. آقای زاموژسلی سرش را از زمین، جایی که حشره چشم هایش را بسته و سرش را به بالا و پایین تکان می داد، بلند کرد و به آینه نگریست. همه چیز روشن شد.

- موهایمان کی چنین گشت؟

از زیر کلاه آقای زاموژسلی موهایی سرخ و فرفری بیرون زده بود. آقای زاموژسلی آنچنان تعجب کرد که شاخ در آورد.

- این دیگر چیست؟

لادیسلاو دستش را بالا برد و شاخ را لمس کرد، او شاخش را حس نمی کرد، ممکن بود مریض شده باشد.

- آآآآخ!

از کلاه صدایی در آمد و سپس روی زمین افتاد و موهای سرخ و شاخ آقای زاموژسلی نیز کنده شده در کلاه باقی ماند. سپس موها چشم هم در آوردند و به آقای زاموژسلی خیره شدند.

- آه... سلام ای موی!
- سلام!

مو حرف زد!
آقای زاموژسلی چیزی راجع به موها نمی دانست، نگاهی به دینگ انداخت تا از او کمک بگیرد، اما او همچنان چشم هایش را بسته و سرش را تکان تکان می داد.

- خوب هستید مو آ؟
- گشنمه.

مو گشنه هم بود!
نه لادیسلاو و نه هیچکس دیگر نمی داند مو ها چه می خورند. فرصت خوبی بود تا بدانند.
- چه میل دارید؟

مو لبخند عریضی زد و گفت:
- هرچی!

سپس از کلاه بیرون پرید، تعداد زیاد دیگری نیز از کلاه بیرون پریدند و بی توجه به آقای زاموژسلی که مات و متحیر آن ها را می نگریست، به سمت یخچال رفتند. خوشبختانه دینگ عقلش رسیده و به ویزلی جمع کن ها زنگ زده بود. دینگ بحران را مدیریت کرده بود!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.