بسمه تعالی
انگشتانش سطح سرد را به دنبال نشانه ای کاویدند، چشم هایش به اطراف گشتند تا چیزی بیابند، اما هیچ چیز در اتاقک کنترل قطار وجود نداشت.
- اهههم.
لادیسلاو صدایش را صاف کرد تا توجه قطار را جلب کند.
- ز جنابتان طلب می نماییم که حرکت فرمایید.
و قطار حرکت کرد.
لادیسلاو انتظار نداشت قطار به این راحتی قبول به حرکت کند، پس دست هایش را بلند کرد تا ببیند ممکن است چیزی را لمس و یا فشرده باشد؟
- نــــه!
قطار متوقف شد و آقای زاموژسلی با دقت به اطرافش نگاه کرد.
- چه کسی فریاد برآورد؟
تنها لادیسلاو بود که در اتاق حضور داشت... یا دست کم دیده می شد.
-ای بانز! این حقه جنابتان بهر جنابمان رنگ باخته است، رخ بنمای!
آقای زاموژسلی یکی از دست هایش را بر سطح صافی که می بایست میز کنترل می بود کشید، آن صدا هیچ شباهتی به صدای بانز نداشت. ناگهان قطار دوباره حرکت کرد.
- بـــازم. بـــــــازم. بــــــــــازم.
- چه چیز باز می باشد ای صوت؟
- بــــــــــــازم نازم کن تا راه برم.
آقای زاموژسلی بلافاصله پس از شنیدن این جملات قطار دستانش را از میز برداشت. سپس ضربه محکمی به قطار زد که اشک آن را در آورد.
- ای لوس! کنون به اتاقت رو و پیرامون اعمال نسنجیده خویش بیاندیش!
قطار گریه کنان به سمت اتاقش رهسپار شد، اما قطار اتاقی نداشت و در حقیقت سر به بیابان گذاشت، غافل از حضور آقای زاموژسلی، مسافرینی که همراهش بودند و یک چیز دیگر!
در همان حال که قطار به حرکتش ادامه می داد، لادیسلاو نیز دری که پشت سرش قرار داشت گشود و به راهرویی باریک قدم گذاشت، با قدم های بلندش مسافتی را طی کرد و سرانجام در برابر دری توقف نمود.
- در آ، گشوده شو.
در گشوده نشد، در که عقل و شعور نداشت.
لادیسلاو دستش را جلو برد و درب کوپه را باز کرد.
- بر جنابانتان سلام عرض می نماییم!
سکوت...
- قابلی نداشت.
کسی نمی دانست که منظور آقای زاموژسلی از قابلی ندارد چه چیزی است؟ شاید به همین دلیل بود که شش سنگی که رو در روی یکدیگر در کوپه نشسته بودند، آن قدر متحیر به یکدیگر نگاه می کردند.
- خوراکی از بهر تناول را خواهان می باشید؟
لادیسلاو لیوان آب پرتقالی از جیبش در آورد و آن را بر سر نزدیک ترین سنگ ریخت، سنگ آنچنان شوکه شد که حتی نتوانست لب به اعتراض بگشاید. اما دیگران ساکت نشستند، کوچکترین سنگ قل خورد و خودش را پایین انداخت. آقای زاموژسلی نیز پاسخ این حرکت اعتراض آمیز را با هل دادن او به پایین صندلی ها پاسخ داد. آقای زاموژسلی بسیار مستبد بود.
- دیگر مقدمه چینی بس است!
لادیسلاو کلاهش را برداشت و آن را بر روی سنگ گذاشت.
- بسیار به جنابتان می آید، حال هزینه آن بپرداز.
آقای زاموژسلی کلاه را از روی سنگ برداشت.
اما سنگ نبود!
- سنگ آ! سنگ آ!
لادیسلاو کلاه را بالا گرفته و به درون آن نگریست، ناگهان سنگ افتاد.
- هم هموی هوممه مه...
سنگ گستاخانه روی صورت آقای زاموژسلی نشسته بود و به سخنان لادیسلاو توجهی نمی کرد. مرد سنگ را برداشته و آن را به بیرون پرتاب کرد. شیشه شکسته شد و لادیسلاو نا خودآگاه پا به فرار گذاشت . در های پیش رویش را یکی پس از دیگری گشود و به مسیرش ادامه داد و سرانجام هنگامی که به اتاقک تاریکی رسیده ، آخرین در را پشت سرش بست.
- چه کسی در این سرای می باشد؟
صدای پاسخی شنیده نشد و این بدان معنا بود که کسی در آن واگن حضور نداشت. آقای زاموژسلی قدمی برداشت و چیزی زیر پایش له شد.
دینگ که نیمی از صورت و تمام بدنش به جز یک دست زیر پای لادیسلاو بود، لبخند می زد و دستش را تکان می داد.
حشره دستش را بالا آورده و طلب کمک کرد؛ لادیسلاو صاحبش بود، از او نگهداری می کرد و او را از این اتاق تاریک و نمور رهایی می بخشید... اما چرا او خود، دینگ را در این اتاقک انداخته بود؟
لادیسلاو دستش را پایین و پایش را بالا آورد، "چیز" را از پایش جدا کرده و از تاریکی قدم به بیرون گذاشته و در را باری دیگر بست.
قدمی برداشت و قدمی دیگر...
ایستاد.
نگاهی به پشت سرش انداخت،
حشره شاید زشت و یا دوست نداشتنی بود، اما در هر هشت چشم تیره اش دریایی از معصومیت و حماقتی دوست داشتنی وجود داشت.
مرد در چشمان حشره خیره شد. قدم های رفته را بازگشت و به یک قدمی در رسید.
آقای زاموژسلی قفلی به در زد و سپس برگشت و مسیر کوپه مسافرین را در پیش گرفت، بی توجه به گرمای فزاینده محیط.
گرمایی که اندک اندک توجه او را به خود جلب کرد.
لادیسلاو سرش را گرداند و به سمت چپش نگاهی انداخت و آخرین جمله اش را بر زبان آورد:
- آه! سلام خورشید آ!
و قطار محزون و سرخورده همچنان به مسیرش به سمت خورشید ادامه داد.
لکن تنها تا زمانی که کاملا ذوب شد.
ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۱۲:۱۶:۰۱