ریگولوس بلک
VS
نیوت اسکمندر
شاید صدای امواج برای توصیف چیزی که می دید کم بود! عادت داشت تمام صحنه ها را با صدا توصیف کند.شاید چون چشم،پنجره ای از روح است،و دوست نداشت چیزی را که از این پنجره به داخل میفرستد و روحش را با آن تغذیه میکند،با توصیفات نامناسبش خراب کند.شاید صدای امواج موسیقی مناسبی برای شکل گیری حماسه ای محسوب نمیشد که در حال اتفاق افتادن بود... اما تمام چیزی بود که در دست داشت.امواجی به رنگ سبز تیره،که شب را درون خود جای داده بودند... امواجی که رویشان سایه آسمان تاریک شب افتاده بود... دریاچه،در ظاهر مظلومانه موج میزد...اما او هم درست مثل همگی ما چیز های زیادی برای پنهان کردن داشت...دریاچه سیاه...کریچر،جن خانگی،احساس کرد که صدای ارواح درون دریاچه را می شنود.
هنوز هم نمی دانست برای چه به اینجا آمده است... اما مثل همیشه از ارباب جوانش اطاعت کرده بود،و این راضی اش میکرد. احساس میکرد با اینکه نمیداند چکار میکند،همه چیز را تحت کنترل دارد...فقط چون از طرف ریگولوس بلک تایید شده است. روبروی او،روی سکوی سنگی، جامی قرار داشت که قد کریچر برای دیدن محتویاتش زیادی کوتاه بود...اما ارباب جوانش به مایع درون جام زل زده بود.نور سبز رنگی از درون جام روی صورتش می تابید... آرامش عجیبی درون چهره اش موج میزد... انگار او و آن جام دوستانی قدیمی بودند.
با صدای ریگولوس بلک ناگهان از جا پرید:کریچر.
کریچر،با شنیدن صدای آرام و محکم اربابش سرش را بالا گرفت... و به او خیره شد...چقدر مو های مواج و مشکی رنگ را دوست داشت!این را هرگز به ارباب جوانش نگفته بود. فرصت نکرده بود بگوید...بنظر میرسید حوصله ی ریگولوس سر رفته است!انگار میخواست هر چه سریعتر کاری را تمام کند... شاید الان وقتش بود که بگوید. زمزمه کرد:ارباب؟
پسر جوان نفس عمیقی کشید... و لبخند زد...لبخند آرامی که از شروع یک پایان خبر میداد... زمزمه کرد:ازت میخوام هرگز به مادرم نگی من چیکار کردم!
برای یک لحظه صدایش لرزید... از چیزی عذاب میکشید...کریچر تنها آهسته سرش را تکان داد.دست ریگولوس بلک ، ارباب جوان و اصیل زاده،پیاله صدفی را که بیرون غار ظاهر کرده بود فشرد... و آنرا درون جام فرو کرد... چیزی در وجود کریچر فرو ریخت... چیزی که شاید تمام وجودش بود...! آهسته زمزمه کرد:ارباب بلک؟ صدایش می لرزید.
و ریگولوس برای اولین بار به کریچر توجهی نکرد... انگار که اصلا وجود ندارد...پیاله را به دهان برد... و خالی کرد... در مقابل چشمان وحشتزده ی کریچر،برای لحظه ای به خود لرزید... سرد بود.. هوای سردی بود!صدای زمزمه اش طنین انداخت... که از دفعه ی پیش،همین سی ثانیه قبل،ضعیف تر بنظر میرسید:کریچر... ازت میخوام هر اتفاقی افتاد واکنشی نشون ندی... و مطمئن شی که من این جام رو خالی میکنم. و بعد... بعد... میخوام که قاب آویز ... درون جام رو برداری...با اون قاب آویزی که ... بهت دادم... جابجا کنی و یه نیش باسیلیسک گیر بیاری... و اونو... درونش فرو... کنی.
پیاله ی بعدی را که بالا آورد،ناله ی کریچر شنیده شد:ارباب؟!
و صدای ریگولوس صدایش را قطع کرد:اون یه دستور بود کریچر!
و کریچر با تمام وجودش سکوت کرد... برای اولین بار ، ارباب جوانش به او دستور داده بود... برای اولین بار یک ارباب بود... اشک هایش را حس کرد که آهسته آهسته از گونه هایش به پایین لغزیدند... جن خانگی سراپا می لرزید.به اربابش خیره شده بود که مرگ را به کام می کشید... اربابی که با تمام وجود او را می پرستید.ارباب،شاید توانسته بود با دستورش جلوی حرکت کریچر را بگیرد... اما احساساتش را کسی نمی توانست متوقف کند... حتی اگر آن کس ریگولوس بلک میبود!
کریچر،جن خانگی در سکوت به زوال بهترین دوستش خیره شد...به زوال گل ها در گلدان...به افول خورشید...به به زیر کشیده شدن ماه و به آغاز فصل سرد... ریگولوس بلک،برای کریچر به معنای تمام این ها بود... و به معنای خیلی بیشتر از این ها.
به ارباب جوانش خیره شد... که وقتی آخرین جام را پایین آورد،صورتش تکیده و نحیف شده بود... رنگ پریده و سرد شده بود... و برق درون چشمانش،برای اولین و آخرین بار محو شده بودند.بشدت می لرزید... و از درون زجر می کشید... و تمام این عذاب فقط و فقط درون چشمانش مشخص بود... درون پنجره های روحش.
و کریچر هیچ چیز نگفت... از آخرین دستور اربابش،بطور کامل اطاعت میکرد.در سکوت،به ریگولوس خیره شد... ریگولوس که تلو تلو خوران به سمت دریاچه میرفت. با تمام وجود میخواست اربابش را متوقف کند... از مرگی فجیع درون دریاچه... اما باید از دستور اطاعت میکرد... اولین بار بود که به آرزویش رسیده بود،ریگولوس بلک به او دستور داده بود!
با تمام قلبش به ریگولوس خیره شد...و دست های سرد و خیسی که ناگهان دریاچه را شکافتند و بالا آمدند... دست هایی که یکی پس از دیگری به ردای ارباب جوانش چنگ میزدند... می بردندش تا روح آزاد و عظیمش را به دریاچه بسپارد... می بردندش تا "دریاچه" باشد.قطره اشک های درشتش یکی پس از دیگری روی زمین سقوط میکردند...و با تمام وجودش به اربابش خیره شده بود تا بند بند وجودش را به خاطر بسپارد... اربابی که بهترین دوستش بود...اربابی که با لبخندی مملو از آرامش به بهترین دوستش خیره شده بود... و آرام آرام به زیر کشیده میشد.
چشمانش را بست... و در تاریکی فرو رفت... در حالیکه آخرین صحنه را به خاطر سپرده بود... ریگولوس را به خاطر سپرده بود... ریگولوس که با لبخند آرامش،همچون پادشاهی در نور سبز رنگ دریاچه ایستاده بود... و با شجاعت رفته بود... با شجاعت تمام میدان را ترک گفته بود...گاه شاید فرار از شجاعانه ترین کار ها باشد.
چشمانش را که باز کرد،ریگولوس دیگر آنجا نبود...انگار که از اول هم نبوده است.انگار هرگز کسی بنام ریگولوس بلک در این دنیای بزرگ وجود نداشت... انگار کریچر،هرگز ارباب جوانی نداشت.انگار که او از اول برای همیشه ی همیشه تنها بود.ریگولوس بلک، ترک گفته بود... رفته بود... رفته بود تا شروع را رقم بزند... شروعی برای پایان!
کریچر،آهسته به سمت جام قدم برداشت... و زمزمه کرد:کریچر قاب آویز رو برداشت... کریچر جن خوبی بود!
دستانش بدنه ی سنگی سکو را گرفتند و بالا رفتند... بدون اینکه به جام نگاه کند،با دستش آهسته جام را کند و کاو کرد... زنجیر را پیدا کرد... و قاب آویز را بیرون کشید... و دیگری را به جایش گذاشت.
لحظه ای بعد،کریچر هم ناپدید شده بود... انگار که این غار از اول همینقدر خالی بوده است...
و کریچر به زندگی ادامه داد... با طنین صدای اربابش توی گوش هایش... صدایی که در حال نوشتن،به آهستگی زمزمه میکرد:مدتها پیش از اینکه این نامه را بخوانی من مرده خواهم بود... اما میخواهم باخبر باشی... من بودم که رازت را کشف کردم.