هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
سوروس با تردید به لرد خیره شد،به غذای مار شدن علاقه ای نداشت اما هیچ نظری هم درباره نحوه جمع کردن این قضایا نداشت.نگاهش از چهره ی لرد با حالتی فلاکت زده به سمت مرگخوارانی لغزید که یک تشت پر از پاپ کورن وسط گذاشته بودند و با تمرکز و علاقه به صحنه های رومانتیک و لطیف جلوی رویشان چشم دوخته بودند،با چنان علاقه ای که با دیدنشان برای لحظه ای احساس میکردی آرسینوس جیگر هایی هستند که به تماشای مرگ ریگولوس بلک نشسته اند.

...

...

بسیارخب،ظاهرا بلک این بار قصد ندارد وسط سوژه پریده به نشانه اعتراض خزعبل بگوید.

_سوروس؟

سوروس که تمام حواسش دوباره جلب وینکی شده بود که سعی میکرد پایش را توی دهان دابی فرو کند،با حواس پرتی زمزمه کرد:بله ارباب؟

_میشه بپرسم چرا اینجا مثل تیر برق ایستادی و شبیه شغال توی میگ میگ نگاه میکنی؟
_بله... ارباب!
_چرا اینجا مثل تیر برق ایستادی و شبیه شغال توی میگ میگ نگاه میکنی؟

و سوروس که این بار هیچ جوابی نداشت،ترجیح داد سکوت اختیار کرده به صدای دل انگیز جیغ ها و نعره های دابی گوش کند که جای معده اش با کلیه اش عوض شده بود.

_سوروووس؟

سوروس ناگهان از جا پرید ... و من و من کرد: ب...بله ارباب؟

_تو چرا نمیری این وضعیت رو درست کنی؟

سوروس این بار بدون اینکه هر گونه بحثی با لرد داشته باشه آهسته به سمت دایره ای رفت که مرگخواران تشکیل داده بودند،و به مرکز دایره خیره شد:ام... آقایون... جن های عزیز...

و البته هیچ کس توجهی به او نکرد.

_عزیزان با شمام ... خوشگلا نوگلا خوبا...
_وینکی تو کوتاه بیا...
_حضار محترم...

سوروس بالاخره منفجر شد. در حالی که مو هایش مثل یک خورشید چرب دور سرش سیخ شده و از عصبانیت صاف ایستاده بودند نعره کشید:بـــــــــــتـــــمــــرگـــیــــنـــ!

در کسری از ثانیه همه ساکت شدند،و تمام نگاه ها به سمت سوروس برگشت.و سوروس که همان کسر ثانیه هم برایش کافی بود،سریعا خودش را جمع و جور کرد:باید بررسی کنم ببینم اصلا زنده ست یا-اون چیه تو دستت وینکی؟!

_قلبشه!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴
سوروس،که روشن و روشن تر شدن معجون را می دید و با رضایت زیر لب آهنگ می خواند-

_من کی آهنگ خوندم بلک؟
_همین دو ثانیه پیش.
_بلک... من هرگز آهنگ نمیخونم.ده امتیاز از گریفیندور.من... هرگز... آهنگ... نمیخونم. روشنه؟
_اما سوروس گریفیندور دیگه هیچ امتیازی براش نمو-
_حرف نباشه!روشنه؟
_حالا چرا ناراحت میشی... خودم میخونم... سیاهه نارگیله...

در همین حین،معجون بنفش و بنفش تر میشد و سرانجام به رنگ ارغوانی در آمد،و مشکل فقط اینجا بود که هنوز هم به روشن شدن ادامه می داد.سوروس با اضطراب به معجونش خیره شد که حالا رنگ لبو شده بود...

با ترس و لرز به سمت کتاب دوید و با دقت نگاهش کرد... سه دور هم زدن را جا انداخته بود.با عجله به سمت پاتیل دوید و سه دور در جهت عقربه های ساعت هم زد...

به حاشیه ی کتاب توجه کرد اما متوجه نشد چه شاهکاری خلق کرده است. حتی یک بار هم به این توجه نکرده بود که روغن موی برادران گرجی بجز حشمت،ربطی به دافنه ندارد.

معجون،تیره نشد که نشد.در سوی دیگر اتاق لرد به روند کامل کردن نام هکتور ادامه داده بود.

_هکتور دگورث گرنجر اون چتر رو بگیر کنار!

هکتور بالاخره بیخیال شد ، قسم بقراطش را شکسته چتر را کنار گرفت،صرفنظر از اینکه بیست ثانیه بیشتر طاقت نیاورد و دوباره چتر را توی چش و چال لرد فرو کرد.و در کسری از ثانیه،تمام صدا های درون اتاق با صدای لرد شکسته شد:اون معجون لعتنی کجاست؟

سوروس،سکندری خوران به سمت پاتیل رفت و معجون را که حالا درست همرنگ گل های رز روی سر لرد شده بود درون جام کوچکی ریخت... و در همان حین زمزمه کرد:جسارتا ، لعنتی درسته ارباب.

جام را که بالا آورد،معجون می درخشید.معجون، بطرز مسخره ای می درخشید .

سوروس،معجون چرب کردن دافنه درست کرده بود. و البته در این مورد خاص دافنه ای وجود نداشت... بنابرین چیزی که چرب میشد دافنه نبود...

...

...

چی بود؟ بگو دیگه اه

مهم نیست حالا،داشتم میگفتم... سیاهه نارگیله ... !


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴
پاتر فقط و فقط خوش شانس بود نه چیز دیگه! در تمامی شرایط سخت دوستانش رو انداخت جلوی خودش و بجای خودش به اونا آسیب رسید... بجای هری مادرش رو کشتن،بجای هری رون توی اون شطرنج غول پیکر قربانی شد،بجای هری سدریک کشته شد،بجای هری سیریوس به فناوری واصل شد،بجای هری...!

اگه مادرش بجاش کشته نشده بود اون همون موقع مرده بود. اگر دورسلی ها مسئولیتش رو قبول نمیکردن هم مرده بود. اگر رون و هرمیون نبودن یازده سالش که بود مرده بود. اگر رون و فاکس نبودن دوازده سالش که بود مرده بود.اگر اون تایم تراول انقدر دقیق انجام نمیشد سیزده سالش بود مرده بود. اگر سدریک نبود و انقدرم همه چیز اتفاقی اتفاق نمیفتاد و انقدر خوش شانس نبود چهارده سالش بود کشته شده بود. اگر دامبلدور به موقع سر نمیرسید پونزده سالش که بود کشته شده بود. اگر دوباره دامبلدور به موقع سر نمیرسید شونزده سالش هم که بود کشته شده بود! و در نهایت اگر مجموعه عظیمی از اتفاقات پیاپی کاملا وابسته به شانس به کمکش نمی اومد و در نهایت نارسیسا مالفوی کمکش نمیکرد هیفده سالش که بود مرده بود.

بنابرین هری فقط خوش شانس بود و دوستان محشری داشت! کسانی رو داشت که بخاطرش فداکاری کنن،کسانی که بجاش کشته بشن. بار ها و بار ها.

و این چیزی نیست که بتونه اسمش قهرمان باشه.

#گند_زدم_به_کتاب


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۷ ۲۱:۵۸:۰۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
با تکان وحشتناکی چشمانش ناگهان باز شد و بعد سرش را به سختی از درون برگ های بوته بیرون آورد... چه اتفاقی افتاده بود؟! در حال صحبت کردن با روونا بود که به ناگاه ضربه ای توی سرش خورده بود و درون بوته پرتاب شده بود... فقط همین را به یاد داشت. روونا کجا بود؟!روونا کسی نبود که لازم باشد برایش نگران شوی...از پس خودش همیشه بر آمده بود. و ریگولوس کسی نبود که نگران کسی شود... فقط خودش را می شناخت. اما این بار فرق میکرد... این بار با همیشه فرق میکرد.

قبل از پرت شدنش درون بوته،دستی را دیده بود که برای لحظه ای روونا را لمس کرده بود و سپس مغزش قفل شده بود... و هیچ چیز را احساس نکرده بود.این چیزی نبود که بتواند نادیده بگیرد،دستی که روونا را لمس کرده بود درست همان دستی بود که در تصوراتش،به او مشت زده بود.تصوراتش را از نزدیک دیده بود و مسلما این دو یک نفر بودند...واقعیت و خیال ، هر دو متعلق به یک نفر بود.

نفس عمیقی کشید و پایش را از بوته بیرون آورد،و برگ ها را از روی لباسش تکاند... حداقل باید چیزی که دیده بود را خبر میداد... حداقل باید کمک میکرد! شاید نتوانسته بود به روونا کمک کند،اما باید به مرگخواران کمک میکرد.به سمت ساختمان بزرگ و قدیمی خانه ریدل ها شروع به دویدن کرد... باید یک نفر را پیدا میکرد تا چیزی که دیده بود را درمیان بگذارد،تا حداقل منفجر نمیشد.پیکری را از دور تشخیص میداد که با غرور جلو می آمد... حتی از آن فاصله هم میشد او را شناخت.

آهسته زمزمه کرد:لاکرتیا... و بعد فریاد زد:لاکرتیا؟! زن که در حال قدم زدن بود،صاف ایستاد...جا نخورده بود،انگار از قبل هم میدانست در این زمان مشخص ریگولوس بلک نامی او را صدا خواهد زد. انگار برای همین اینجا آمده بود.

ریگولوس شروع به دویدن کرد... و در کمتر از یک دقیقه نفس نفس زنان روبروی لاکرتیا متوقف شد که حتی قدمی هم برنداشته بود و خونسرد ایستاده بود. توجهی به جزییات نکرد... به اینکه غرور و اصالت درون چشمان لاکرتیا چرا تبدیل به خشم و نفرت شده است،به اینکه چرا لاکرتیا اجازه داده است چند جمله که ریگولوس حتی گفتنشان را به یاد نمی آورد،روابط خانوادگی شان را به هم بزند.به این توجه نکرد که زن زیباروی روبرویش،لاکرتیا بلک نیست.

فقط نفس نفس زد:لاکرتیا من میدونم... چه اتفاقی... هوف... هاه... افتاده!

و لاکرتیا همچنان خونسرد بود،و به روبرو نگاه میکرد...

ریگولوس بی توجه ادامه داد:من داشتم با روونا حرف میزدم و سعی میکردم که ازش کمک بخوام و اون سعی میکرد کمکم کنه،یعنی داشتیم سعی میکردیم هر دو به من کمک کنیم که اون یهویی بهم پشت کرد و یهویی یه چیزی از پشت خورد تو سر من و من -

صدایش با صدای خونسرد و بیروح لاکرتیا قطع شد:دروغ میگی.

ریگولوس برای لحظه ای با حیرت به او خیره شد... و بعد پوزخند زد:من که هنوز نگفتم! بعدشم... تصمیم داشتم راست بگم این یه بار رو. چاخان نمیکنم، شکار اژدها و کشتن سیصد تا کاراگاه با دست خالی هم در کار نیست . فقط میخواستم بگم که من-

صدایش ناگهان با فریاد لاکرتیا شکسته شد:دروغ میگی... خائن! از اینجا برو!اینجا هیچ کس دروغ هاتو باور نمیکنه!

ریگولوس ناخوداگاه یک قدم عقب رفت...مردمک چشمانش می لرزید... همیشه وقتی عصبی میشد همین حالت پیش می آمد. زمزمه کرد:باشه... باشه من... میرم! فقط سکته نکن...!

ریگولوس بلک،دست از تلاش نمی کشید...بالاخره کسی را پیدا میکرد که باور کند.که گوش کند.حتی اگر او را نمی خواستند، مرگخوار باقی می ماند،و به مرگخواران خدمت میکرد...تا زمانی که دیگر هیچ نیازی به وجود او نبود. شاید آنگاه میتوانست منفجر شود.شاید آنگاه هم نمیتوانست!شاید ها زیاد بودند...

شاید لاکرتیای واقعی هم حرف های یک خائن را باور نمیکرد.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۴ ۲۳:۴۱:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
-اوه نه ازت متنفرم...!
-چرا؟
-چون ... احمقی!
-من احمق نیستم... تو احمقی. اگه من احمق باشم تو هم احمقی و اگه تو احمقی پس تو هم احمقی.
-خفه شو . اومدم قدم بزنم،بدون موزیک.کاش موزیک بودی . کاش میشد صدات رو کم و زیاد کرد.
-صدای همه ی موزیک ها رو نمیشه کم و زیاد کرد... بعضی وقتا مجبوری بهش گوش کنی!

سرش را تکان داد... و چشم هایش را با حرص باز نگه داشت تا صدای کسی را که به تازگی از درونش با اون صحبت میکرد از خودش دور نگه دارد...مسخره بنظر میرسید اما شاید وجدانش بود. احمقانه بنظر میرسید که با وجدانت صحبت کنی،و حتی سر جنگ هم باز کنی.

افکارش زیادی به طول نینجامید... با برخورد محکم دستی با پشت گردنش به جلو سکندری خورد،و دستانش بدون تامل بلافاصله به سمت غلاف خنجر کنار کمربندش رفتند،و خنجرش را بیرون کشید و بسرعت چرخید...

سکوت.

هیچ کس در دره وجود نداشت... نه این وقت از شب.چشمانش این بار واقعا باز شده بودند... و هیچ چوب کبریتی برای باز نگه داشتن آنها نیاز نداشت... اثر الکل را احساس میکرد که کم کم از بین میرفت ،و آخرین پس لرزه هایش را با تمام قدرت بر جای میگذاشت. همین بود... الکل بود... نه؟ هیچ کس در تاریک ترین زمان شب،درست قبل از طلوع به او حمله نمیکرد... آنهم در چنین جای پرت و بیخودی!

همینکه با خودش کنار آمد تا برگردد و سریع تر به سمت مقر مرگخواران آپارات کند،مشت محکمی که یک راست شقیقه اش را مورد ضربت قرار داد میدان دیدش را به حفره ای سیاه رنگ بدل کرد...و روی زمین افتاد،حتی قبل از اینکه فرصتی برای تعجب کردن داشته باشد،یا برای همان حالت های مخصوص خودش که شبیه زنبور مرده نگاه میکرد.

سه ساعت بعد

وقتی در های بزرگ خانه ی ریدل ها را گشود و قدم به داخل گذاشت،همچنان به خودش می خندید... برای لحظه ای به کلی دیوانه شده بود و وسط دره به خواب فرو رفته بود. دلیلی برای درد عجیبی که در یک سمت از سرش پیچیده بود پیدا نمیکرد اما ترجیح میداد فکر کند خودش به میل خودش بیهوش شده . درون خانه ی ریدل ها،زندگی روزمره جریان داشت... زندگی روزمره ای که با ورود او به کلی قطع شد.

همگی مرگخواران برگشتند،و به او خیره شدند. در نگاه هایشان انزجار وحشتناکی می درخشید...طوریکه انگار او همین چند دقیقه پیش گفته که می خواهد علامت شومش را پاک کرده به محفل ققنوس بپیوندد!

لبخند بی رمقی زد... و سعی کرد عادی رفتار کند... زمزمه کرد:خب سلام... و بلند تر گفت:سلام... ! من برگش... هی... شما ها چتونه؟!

به مورگانا خیره شد که از پشت میزش بلند شد و قلم پرش را درون جوهر فشرد... و اخم کرد:اصلا چرا برگشتی؟!

قلبش فرو ریخت... کجا "برگشته" بود؟! مگر اصلا رفته بود؟ زمزمه کرد:من ... من که نرفته بودم که بخوام برگردم... مورا...؟

و تنها پاسخی که با آن مواجه شد،فقط یک جمله بود... : خودت گفتی میخوای علامت شومت رو پاک کنی و زندگی خودت رو داشته باشی،حالا انگار اصلا ممکنه ، هنوز نیومده تصمیم گرفته بودی "متحول" بشی!

کلمه ی "متحول" را با تمسخر خاصی بیان کرد...ریگولوس احساس میکرد حشره ای است که با یک دمپایی بار ها بر سرش کوبیده باشند.

مهتابی،با یک جمله ی بی اهمیت شروع کرده بود،تا شروعی برای فجایعی بزرگ را رقم بزند...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
آگوستوس من و من کرد:خب... خب... مگه این تالار صاحب نداره؟من... آشپزخونه رو ... دو دقیقه ول...

و همان موقع ناگهان جیغ مروپ دوباره به هوا بلند شد:الان جیجر مامان گشنه میمونه... دلتون میاد؟
و طوری به جمعیت نگاه کرد که انگار خرگوشی را در حال شیر دادن به بچه هایش کشته باشند.

آگوستوس از این فرصت استفاده کرد،داخل آشپزخانه پناه برده و در را محکم بست... همان طور که صدای چرخیدن قفل در به گوش می رسید،سوروس با خونسردی به سمت در رفت:تا دو دقیقه دیگه در رو باز میکنی و توضیح میدی وگرنه در رو حذف شناسه میکنم.

و در این میان ریگولوس که لبخند ملیحی زده بود و قاشق فسنجون هنوز توی دستانش بود طوریکه انگار همان خرگوش دوباره زنده شده باشد به مروپ نگاه کرد:چه صدای زیبا و بی نقصی...

مروپ برای لحظه ای به او خیره شد... طوریکه انگار نمیدانست این معجون خورده ی رومئو را دقیقا در این زمان مشخص کجای دلش باید بگذارد.و سپس زمزمه کرد:لطف داری... زمان خواستگاری پنجشنبه هاست ولی... همون طور که دم در آشپزخونه نوشتم،بجز پنجشنبه ها حتی کیس های مالک ویلا در خارج از کشور هم اکسپت نمیشن...

و ریگولوس که انگار هیچ چیز نفهمیده بود با عشق و علاقه به در آشپزخانه خیره شد:پس... پس الان تو اون تویی؟

برای لحظه ای چشمانش روی پیغام ثابت شد و بعد همانند بوفالوی مجهز به پارچه قرمز به سمت در هجوم برد... با سر توی در فرو رفت و در حالی که سوروس تلاش میکرد فک منوی مدیریتش را از روی زمین جمع کند تا زیر دست و پا نماند،در را خرد کرده به داخل هجوم برد... و صدای نعره اش شنیده شد:اگه من بخوام امروز میتونه پنجشنبه باشه...!

و صدای نعره ی آگوستوس به هوا رفت...:من آگوستوس راک وودم مرتیکه ی رودووولف!

و سوروس که حالا بطور موقت آگوستوس را در شرایط محاکمه نمی دید،لبخند رضایتمندانه ای زد: :pretty:

در حالیکه لج سوروس در آمده بود و نویسنده ی محترم که حال خودش هم از این شکلک در حال بهم خوردن بود راضی نمیشد از شکلک دیگری برای نشان دادن لبخند رضایتمندانه استفاده کند،صدای غش غش خنده ی منوی مدیریت به هوا رفت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
اهم... فکر میکردم درخواست نقد این رو دادم... یادم رفت ظاهرا

راستش خودم فکر میکنم پست های جدی م بشدت ضعیف شدن،ینی نشدن،بودن،هستن البته میگم جدی هام داغونن منظورم این نیست که طنز هام قوین،اونام داغونن


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
عاخر فک کنم میگیرین منو میزنین انقدر تو این تاپیک روزانه ولو ام

میخواستم ببینم چرا من بیست و چهار تا پست دادم اما کنار اکانتم نوشته بیست و یک؟!(وای که چقد من پست دارم )

پ.ن:حالا الان یهو پست هام برمیگرده به حالت عادی،شانس منه دیه


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
ریگولوس بلک
VS
نیوت اسکمندر


شاید صدای امواج برای توصیف چیزی که می دید کم بود! عادت داشت تمام صحنه ها را با صدا توصیف کند.شاید چون چشم،پنجره ای از روح است،و دوست نداشت چیزی را که از این پنجره به داخل میفرستد و روحش را با آن تغذیه میکند،با توصیفات نامناسبش خراب کند.شاید صدای امواج موسیقی مناسبی برای شکل گیری حماسه ای محسوب نمیشد که در حال اتفاق افتادن بود... اما تمام چیزی بود که در دست داشت.امواجی به رنگ سبز تیره،که شب را درون خود جای داده بودند... امواجی که رویشان سایه آسمان تاریک شب افتاده بود... دریاچه،در ظاهر مظلومانه موج میزد...اما او هم درست مثل همگی ما چیز های زیادی برای پنهان کردن داشت...دریاچه سیاه...کریچر،جن خانگی،احساس کرد که صدای ارواح درون دریاچه را می شنود.

هنوز هم نمی دانست برای چه به اینجا آمده است... اما مثل همیشه از ارباب جوانش اطاعت کرده بود،و این راضی اش میکرد. احساس میکرد با اینکه نمیداند چکار میکند،همه چیز را تحت کنترل دارد...فقط چون از طرف ریگولوس بلک تایید شده است. روبروی او،روی سکوی سنگی، جامی قرار داشت که قد کریچر برای دیدن محتویاتش زیادی کوتاه بود...اما ارباب جوانش به مایع درون جام زل زده بود.نور سبز رنگی از درون جام روی صورتش می تابید... آرامش عجیبی درون چهره اش موج میزد... انگار او و آن جام دوستانی قدیمی بودند.

با صدای ریگولوس بلک ناگهان از جا پرید:کریچر.
کریچر،با شنیدن صدای آرام و محکم اربابش سرش را بالا گرفت... و به او خیره شد...چقدر مو های مواج و مشکی رنگ را دوست داشت!این را هرگز به ارباب جوانش نگفته بود. فرصت نکرده بود بگوید...بنظر میرسید حوصله ی ریگولوس سر رفته است!انگار میخواست هر چه سریعتر کاری را تمام کند... شاید الان وقتش بود که بگوید. زمزمه کرد:ارباب؟
پسر جوان نفس عمیقی کشید... و لبخند زد...لبخند آرامی که از شروع یک پایان خبر میداد... زمزمه کرد:ازت میخوام هرگز به مادرم نگی من چیکار کردم!

برای یک لحظه صدایش لرزید... از چیزی عذاب میکشید...کریچر تنها آهسته سرش را تکان داد.دست ریگولوس بلک ، ارباب جوان و اصیل زاده،پیاله صدفی را که بیرون غار ظاهر کرده بود فشرد... و آنرا درون جام فرو کرد... چیزی در وجود کریچر فرو ریخت... چیزی که شاید تمام وجودش بود...! آهسته زمزمه کرد:ارباب بلک؟ صدایش می لرزید.

و ریگولوس برای اولین بار به کریچر توجهی نکرد... انگار که اصلا وجود ندارد...پیاله را به دهان برد... و خالی کرد... در مقابل چشمان وحشتزده ی کریچر،برای لحظه ای به خود لرزید... سرد بود.. هوای سردی بود!صدای زمزمه اش طنین انداخت... که از دفعه ی پیش،همین سی ثانیه قبل،ضعیف تر بنظر میرسید:کریچر... ازت میخوام هر اتفاقی افتاد واکنشی نشون ندی... و مطمئن شی که من این جام رو خالی میکنم. و بعد... بعد... میخوام که قاب آویز ... درون جام رو برداری...با اون قاب آویزی که ... بهت دادم... جابجا کنی و یه نیش باسیلیسک گیر بیاری... و اونو... درونش فرو... کنی.

پیاله ی بعدی را که بالا آورد،ناله ی کریچر شنیده شد:ارباب؟!
و صدای ریگولوس صدایش را قطع کرد:اون یه دستور بود کریچر!

و کریچر با تمام وجودش سکوت کرد... برای اولین بار ، ارباب جوانش به او دستور داده بود... برای اولین بار یک ارباب بود... اشک هایش را حس کرد که آهسته آهسته از گونه هایش به پایین لغزیدند... جن خانگی سراپا می لرزید.به اربابش خیره شده بود که مرگ را به کام می کشید... اربابی که با تمام وجود او را می پرستید.ارباب،شاید توانسته بود با دستورش جلوی حرکت کریچر را بگیرد... اما احساساتش را کسی نمی توانست متوقف کند... حتی اگر آن کس ریگولوس بلک میبود!

کریچر،جن خانگی در سکوت به زوال بهترین دوستش خیره شد...به زوال گل ها در گلدان...به افول خورشید...به به زیر کشیده شدن ماه و به آغاز فصل سرد... ریگولوس بلک،برای کریچر به معنای تمام این ها بود... و به معنای خیلی بیشتر از این ها.

به ارباب جوانش خیره شد... که وقتی آخرین جام را پایین آورد،صورتش تکیده و نحیف شده بود... رنگ پریده و سرد شده بود... و برق درون چشمانش،برای اولین و آخرین بار محو شده بودند.بشدت می لرزید... و از درون زجر می کشید... و تمام این عذاب فقط و فقط درون چشمانش مشخص بود... درون پنجره های روحش.

و کریچر هیچ چیز نگفت... از آخرین دستور اربابش،بطور کامل اطاعت میکرد.در سکوت،به ریگولوس خیره شد... ریگولوس که تلو تلو خوران به سمت دریاچه میرفت. با تمام وجود میخواست اربابش را متوقف کند... از مرگی فجیع درون دریاچه... اما باید از دستور اطاعت میکرد... اولین بار بود که به آرزویش رسیده بود،ریگولوس بلک به او دستور داده بود!

با تمام قلبش به ریگولوس خیره شد...و دست های سرد و خیسی که ناگهان دریاچه را شکافتند و بالا آمدند... دست هایی که یکی پس از دیگری به ردای ارباب جوانش چنگ میزدند... می بردندش تا روح آزاد و عظیمش را به دریاچه بسپارد... می بردندش تا "دریاچه" باشد.قطره اشک های درشتش یکی پس از دیگری روی زمین سقوط میکردند...و با تمام وجودش به اربابش خیره شده بود تا بند بند وجودش را به خاطر بسپارد... اربابی که بهترین دوستش بود...اربابی که با لبخندی مملو از آرامش به بهترین دوستش خیره شده بود... و آرام آرام به زیر کشیده میشد.

چشمانش را بست... و در تاریکی فرو رفت... در حالیکه آخرین صحنه را به خاطر سپرده بود... ریگولوس را به خاطر سپرده بود... ریگولوس که با لبخند آرامش،همچون پادشاهی در نور سبز رنگ دریاچه ایستاده بود... و با شجاعت رفته بود... با شجاعت تمام میدان را ترک گفته بود...گاه شاید فرار از شجاعانه ترین کار ها باشد.

چشمانش را که باز کرد،ریگولوس دیگر آنجا نبود...انگار که از اول هم نبوده است.انگار هرگز کسی بنام ریگولوس بلک در این دنیای بزرگ وجود نداشت... انگار کریچر،هرگز ارباب جوانی نداشت.انگار که او از اول برای همیشه ی همیشه تنها بود.ریگولوس بلک، ترک گفته بود... رفته بود... رفته بود تا شروع را رقم بزند... شروعی برای پایان!

کریچر،آهسته به سمت جام قدم برداشت... و زمزمه کرد:کریچر قاب آویز رو برداشت... کریچر جن خوبی بود!

دستانش بدنه ی سنگی سکو را گرفتند و بالا رفتند... بدون اینکه به جام نگاه کند،با دستش آهسته جام را کند و کاو کرد... زنجیر را پیدا کرد... و قاب آویز را بیرون کشید... و دیگری را به جایش گذاشت.

لحظه ای بعد،کریچر هم ناپدید شده بود... انگار که این غار از اول همینقدر خالی بوده است...

و کریچر به زندگی ادامه داد... با طنین صدای اربابش توی گوش هایش... صدایی که در حال نوشتن،به آهستگی زمزمه میکرد:مدتها پیش از اینکه این نامه را بخوانی من مرده خواهم بود... اما میخواهم باخبر باشی... من بودم که رازت را کشف کردم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
حس بدی توی فضا اوج گرفته بود و شعله می کشید،انگار همه منتظر رسیدن شخصی بنام ریگولوس بلک بودند.ورود های چرت و مرخرف ریگولوس که به هکتور گفته بود زکی،چندین دقیقه قبل از ورودش حس میشد.همه ی جماعت سبز درون سالن نشسته و منتظر غذای مروپ بودند.غذایی که تا چند دقیقه بعد یکی از فجایع بزرگ قرن را به بار می آورد.

و ناگهان،در باز شد و نور از بیرون به داخل تابید... و سایه ی هیکل بلند و باریکی در میان پرتو های-هیکل بلند و باریک،در میانه ی ورود چرت خود افتاد و مرد.

صدای لرد سیاه شنیده شد:این چرا مرد؟
و صدای خشک و جدی سوروس پاسخ داد:حذف شناسه ش کردم مرتیکه بدرد نخور وارد شونده رو.

و بلافاصله همه نگاه ها به سمت سوروس برگشت که دستی به منوی مدیریتش کشید و لبخند رضایتمندانه ای زد: :pretty:

_گناه داره خوب!بیچاره...

و همه ی نگاه ها به سمت محفلی برگشت،و سیوروس که انگار دیگر حوصله ی بحث کردن با کسی بنام فلورانسو را نداشت،منوی مدیریتش را نواخت و ریگولوس با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه زنده شد.

و همان موقع صدایی شنیده شد: پـــــســــر جیغر مامانی بیا ببین مومون برات چی دوروس کرده عجیجم؟! :kiss:

همه بجز سوروس و ریگولوس:
سوروس: :pretty:
ریگولوس:

مروپ که ظرف بزرگ فسنجون را روی میز می کوبید،لبخند زد:بخور مومونی،بخور قوی شی!
و لرد با لحن اعتراض آمیزی نالید:ولی آخه مامان!

همان موقع ریگولوس که تازه موفق شده بود خودش را که در دوران نقاهت پس از حذف شناسه بسر میبرد به میز برساند،با دیدن غذای توی ظرف هق هق کرد:فسنجون؟

و اولین قاشق را درون ظرف فرو کرد و به دهان برد...

همه بهمراه سوروس و بجز ریگولوس:
ریگولوس: :pretty:
مروپ: :pretty:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.