هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
مامورت عقاب تیزپرواز!
از اداره کاراگاهان!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زنگ کوچک بالای در با وارد شدن اورلا به صدا در آمد. اورلا کلاه شنلش را از روی سرش کنار زد و با یک نگاه سریع توانست میزی خالی را کنار پنجره پیدا کند. روی صندلی نشست. آرامشی عجیب در پاتیل درزدار حاکم بود. پیشخدمت نزدیک اورلا شد و وقتی کنار او رسید گفت:
- چی میل دارین؟

اورلا با خونسردی تمام شنلش را مرتب کرد و گفت:
- فعلا چیزی نمیخوام. اگه چیزی خواستم میام بهتون میگم.

پیشخدمت دور شد. اورلا اطرافش را نگاه کرد. جز چندین مرد که دور هم جمع شده بود، کسی در پاتیل نبود و این به نظرش عجیب بود. به هر حال از این آرامش خوشش می آمد؛ پس شروع کرد به با خودش حرف زدن.
- سه ساله که دارم برای اداره کراگاهان کار میکنم. بعد چی شده؟ فقط یه لقب بهم دادن، عقاب تیز پرواز! واقعا...

زنگ در دوباره به صدا درآمد و این بار مردی بلند قد با شنلی سیاه وارد شد. او دست به کلاه شنلش برد تا آن را بردارد ولی تا اورلا را دید همان جور روی سرش رهایش کرد. چهره مرد از زیر کلاه معلوم نبود. از نظر اورلا این مرد مرموز بود؛ با این حال چیزی نگفت.

مرد به سمت پیشخوان رفت و پس از گرفتن نوشیدنی کره ایش سر میزی در آن طرف پاتیل درزدار نشست.

اورلا به بهانه گرفتن نوشیدنی به سمت پیشخوان رفت و به پیشخدمت گفت:
- اون مرد شنل پوش کیه؟

پیشخدمت با این حرف اورلا نگران شد و منمن کنان گفت:
- من-نمیدونم...

اورلا نشان کاراگاهیش را یواشکی به پیشخدمت نشان داد. بعد از این که مطمئن شد پیشخدمت آن را دیده با حالت تحدید آمیز ولی آرام گفت:
- میگی یا میفرسمت آزکابان؟

پیشخدمت که ترس از چهره اش نمایان بود با نگرانی اسم شخص شنل پوش را گفت:
- اون ریگولوس بلک ـه!

با این حرف پیشخدمت اورلا جا خورد ولی چند ثانیه بعد لبخندی بر لبش نشست و رو به پیشخدمت گفت:
- به آزکابان اطلاع بده و بگو بیان اینجا.

سپس سریع برگشت. اورلا با یک حرکت چوبدستی اش کلاه شنل ریگولوس بلک را کنار زد. گروه مردان با دیدن چهره ریگولوس فرار کردند و پیشخدمت هم از ترس به زیر پیشخوان پناه برد.

- ای دختره ی احمق! میخوای منو تحویل بدی؟
- درست فهمیدی.

ریگولوس پوزخندی میزد و اورلا هم لبخند. مدتی هردو هیچ کاری نکردند تا این که اورلا اولین طلسم را شلیک کرد.

مدت طولانی ای بود که اورلا و ریگولوس به همدیگر طلسم پرتاب میکردند و فقط باعث شکسته شدن وسایل مختلف میشد. تا اینکه اورلا بالاخره موفق شد ریگولوس را خلع صلاح کند و چوبدستی ریگولوس در دست اورلا جا گرفت. اورلا هم آن را در جیب ردایش گذاشت.

ناگهان چوبدستی اورلا از دستش لغزید و افتاد. اورلا خم شد تا آن را بردارد. ریگولوس که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، خنجری را از زیر شنلش بیرون آورد.
- دیگه تموم شد!

اورلا با سرعت به حالت عادی ایستاد و فراموش کرد چوبدستی اش را از روی زمین بردارد. او به خنجر خیره شده بود و حالا بی صلاح بود.

تنها در یک لحظه خنجر با پرتاب ریگولوس در دل اورلا فرو رفت. اولین قطرات خون بر زمین ریخت. اورلا روی زمین افتاد. خنجر خون آلود را بیرون آورد و به گوشه ای پرت کرد. ریگولوس با پوزخندی به سمت اورلا آمد. چوبدستی اش را از جیب ردای اورلا برداشت و به سمت در رفت و گفت:
- خوش باشی!

اورلا دلش نمیخواست به آسانی ها تسلیم شود. سعی میکرد خودش را کشان کشان به چوبدستی برساند. ریگولوس متوقف شد و با خنده به تلاش های اورلا برای رسیدن به چوبدستی نگاه میکرد.

- اینکار سروس.

اورلا بالاخره به چوبدستی اش دست یافته بود و آخرین طلسمش را قبل بیهوش شدن روانه ریگولوس کرد. به سرعت طناب هایی دست و پای ریگولوس را بستند. خنده ریگولوس محو شد چون کم کم داشت زمین می افتاد و این اتفاق هم افتاد. سر ریگولوس محکم به تکه سنگی خورد و او بیهوش شد.

اورلا لبخندی از روی رضایت بر لبش نشست و او هم بیهوش شد.

نیم ساعت بعد

شفابخشان اورلا و نگهبانان آزکابان ریگولوس را میبردند. از آن طرف رئیس اداره کاراگاهان در حال حرف زدن با پیشخدمت پاتیل درزدار بود.
- شما باید پیشخدمت اینجا باشین. به هر حال خیلی ممنون که به بیمارستان خبر دادین و گرنه فکر نکنم خانم کوییرک زنده می موندن. خوب بالاخره ایشون یکی از بهترین ماموران ما هستن.

پیشخدمت لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم کاری نکردم. ببخشید ولی من باید برم.

او رفت و پاتیل درزدار را رها کرد.



ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۴:۰۲:۲۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۴:۰۷:۳۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
شب بود. درختان جنگل ممنوعه به آرامی تکان میخوردند. تنها نور ماه بود که باعث روشنایی میشد. به نظر می آمد کسی در این تاریکی بیرون نباشد ولی دو نفر کنار درختان در حال جنب و جوش بودند.

- باید با من بیای تو جنگل.
- نه!

اورلا دست دختر سال اولیی را میکشید و سعی می کرد او را داخل جنگل ببرد ولی دختر به این راحتی ها راضی نمیشد تا همراه اورلا بیاید. اورلا که دیگر را از این کش مکش ها خسته شده بود، چوبدستی اش را بیرون آورد و به صورت تحدید آمیزی جلوی دختر تکان داد. اما دختر هنوز هم بی اعتنا بود.
- خوب که چی؟
- اسمت چی بود؟ آها، سارا مطمئنی؟!

اورلا جمله آخرش را با شک گفت و چوبدستی اش به سمت سینه سارا نشانه گرفت و گفت:
- فيليپندو دوئه!

ناگهان سارا با شدتی تصور ناپذیر هل داده شد و با سرعت وارد جنگل شد. اورلا دنبال سارا دوید تا بالاخره یک درخت مانع سارا شد. سارا سرش را که محکم به درخت خورده بود را ماساژ میداد و با عصبانیت به اورلا نگاه میکرد. اورلا که بر اثر این نگاه ها کمی شرمنده شده بود گفت:
- خوب شاید نباید از حالت شارژشده استفاده می کردم... ولی حالا که اومدی تو جنگل باید با من بیای.

سارا که تازه متوجه شده بود وارد جنگل شده، با نگرانی اطرافش را نگاه کرد.نمیتوانست بدون کمک اورلا برگردد پس مجبور بود همراه اورلا برود. اورلا که انگار متوجه تصمیم سارا شده بود، پوزخندی زد و گفت:
- خوب من رفتم.

سارا سریع دوید و دست اورلا را گرفت. اورلا هم خوشحال در جنگل به راه افتاد.
هر از گاهی صدایی می آمد و باعث میشد سارا به اورلا بچسبد و نگذارد اورلا درست تمرکز کند.

مدتی در سکوت گذشت که بالاخره سارا آن را شکست:
- ارولا. گفتی این یه مسابقه اس که تو با دوستت دادی؟ قراره چی رو پیدا کنیم؟ و اینکه منم یه قسمت از مسابقه هستم؟ یعنی فقط قراره منو سالم ببری و برگردونی؟
- ارولا نه و ارولا! بله قراره یه قلم پر رو پیدا کنیم. تو ام فکر کنم دقیقا همین نقشه رو داری که خودت گفتی. البته مثل اینکه قراره یه راهنمایی هم باشی... اون چیه؟

موجودی کوچک و درخشان دور سر اورلا با سرعت پرواز میکرد. اورلا که با دیدن موجود درخشان تعجب کرده بود، ناگهان کاغذ پوستیی را از زیر شنلش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن آن:
- چو دیدی عجیبی را در هوای شمال غربی، آگاه باش که آن عجب خشک شده راهنمای توست.

سارا که هم گیج شده بود و هم شگفت زده؛ بدون اینکه چشم از موجود درخشان بردارد پرسید:
- اورلا. این چیه؟
- این تنها راهنماییی که بهمون دادن. طبق این یعنی من باید این موجود رو خشک کنم.

اورلا چوبدستی اش را به سختی به طرف موجود نشانه میگرفت که بالاخره ورد را بر زبان آورد:
- پتریفیکوس توتالوس.

موجود درخشان روی زمین افتاد. سارا سریع آن را برداشت ولی تا خواست موجود درخشان را دوباره نگاه کند با یک کاغذ پوستی مواجه شد! او آن را در دست اورلا گذاشت و اورلا هم با صدای بلند آن را خواند:
- آنگاه که نتوانستی دختر را ببینی، بدان روشنایی به دست توست. پس تکان مخور و کلید موفقیت را جمع کن.

اورلا و سارا هر دو پاک گیج شده بودند. اورلا که تازه حواسش را به دست آورده بود، چوبدستی اش را کف دستش گذاشت و گفت:
- باید مسیر شمال غربی رو همین طور ادامه بدیم!

سارا هم با این اورلا حواسش جمع شد. اورلا ادامه داد:
- باید یه قطب نمای دقیق داشته باشیم... فروینت تریا.

چوبدستی چند باری دور خودش چرخید و وقتی ایستاد چندین علامت دور آن به وجود آمد. اورلا به بررسی چوبدستی یا قطب نما پرداخت و سارا هم سعی میکرد تا با ایستادن روی پنجه پا بتواند کف دست اورلا را ببیند.

مدتی گذشت و اورلا پس از بررسی های فروان، چوبدستی اش را به صورت عادی گرفت. سارا خودش را به اورلا رساند و هردو به راه افتادند.

حسی به اورلا میگفت که به هدفشان نزدیک میشوند. ایستاد و چشمانش را بست تا افکارش را مرتب کند. او با خودش فکر کرد"آنگاه که نتوانستی دختر را ببینی، بدان روشنایی به دست توست. پس تکان مخور و کلید موفقیت را جمع کن. یعنی معنی این جمله چیه؟"
او چشمانش را باز کرد ولی جز تاریکی محض نتوانست چیزی را ببیند. به یاد سارا افتاد.
- سارا اینجایی؟
- آره. تو نمیتونی منو ببینی؟

ناگهان ذهن اورلا روشن شد.
- آنگاه که نتوانستی دختر را ببینی، بدان روشنایی به دست توست. خودشه! تو اون دختری. باید... لوموس.

نوری ظریف در نوک چوبدستی پدیدار شد و باعث شد اورلا بفهمد سارا به او زل میزند. اورلا خواست قدمی به سمت جلو بردارد که سارا جلوی او را گرفت.
- مگه یاد رفته توی اون کاغذ چی نوشته بود؟ پس تکان مخور و کلید موفقیت را جمع کن.
- آها آره. پس کلید موفقیت فقط میتونه با...

سپس هر دو باهم گفتند:
- افسون جمع آوری!

اورلا با تعجب به سارا نگاه میکرد.
- تو از افسون جمع آوری رو میشناسی؟
- خوب کتاب زیاد میخونم. مثل اینکه ریونکلاوی ام.

اورلا از هیجان نمیدانست چی کار کند. باید قلم را جمع می کرد. راه دیگری نداشت پس ورد را گفت:
- آکیو قلم پر!

اتفاقی نیفتاد. اورلا تعجب کرد ولی هنوز راه دیگری هم پیش رو داشت.
- آکیو تریا قلم پر!

قلم پری طلایی رنگ شناور در هوا با سرعت به سمت اورلا می آمد. سارا از خوشحالی بالا و پایین میپرید. اورلا از خوشحال خشکش زده بود. قلم پر را در هوا قاپید. نورش خیلی زیاد بود. سارا نزدیک اورلا شد تا بتواند قلم را از نزدیک ببیند. اورلا مشتش را باز کرد. قلم میدرخشید. سارا گفت:
- الان ما بردیم؟
- آره! اگه اون قبل ما رسیده بود به اینجا ما نمیتونستیم قلم رو پیدا کنیم.

سارا لبخندی زد ولی چند ثانیه بعد لبخندش محو شد.
- حالا چه شکلی بهشون خبر بدیم؟
- نمیدونم.

هردو به فکر فرو رفتند. باید چه کار میکردند که این دفعه سارا بود که پیشنهاد داد.
- بدان روشنایی به دست توست. این جوری که من فهمیدم شدت یه طلسم دست توـه، پس همه جا رو روشن کن.
- آفرین. فکر کنم شارژ شده کافی باشه... لوموس دوئه!

نور چوبدستی محوطه اطراف را روشن کرد و توجه اورلا و سارا به تابلویی جذب شد. روی آن نوشته بود:
عقابت میتواند پیام رسانی سریع باشد.

اورلا و سارا با خوشحالی به هم نگاه میکردند و هردو میتوانستند ذهن هم را بخوانند. سارا گفت:
- تو میتونی پاترونوس رو اجرا کنی؟
- بله!

اورلا چوبدستی اش را بالا گرفت ولی یاد چیزی افتاد و باعث شد لبخندی بر لبش نشست.
- میتونیم یه امتحانی بکنیم سارا! میتونیم قدرت پاترونوس رو چندبرابر کنیم پس، اکسپکتو پاترونوم تریا.

عقابی طلایی رنگ و با شکوه از نوک چوبدستی بیرون آمد. پرنده زیبا چند دور روی سر اورلا چرخ زد و بعد جلوی او به صورت ثابت پرواز کرد. اورلا هیجان زده رو به عقاب گفت:
- برو به داور مسابقه بگو، با قلم پر رو پیدا کردیم.

عقابی پس از اتمام حرف اورلا با سرعت اوج گرفت و بالای درختان جنگل پرواز کرد.

ناگهان نور عقاب طلایی باعث شد پایین همان تابلو نوشته ی دیگری ظاهر شود.
با دختر و قلم غیب شو.

اورلا دست سارا را گرفت و با خوشحالی تمام در همان نقطه غیب شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۲۱:۵۳:۵۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
- لینی اونجایی؟ حالت خوبه؟ جواب بده!

ترس تمام وجود اورلا را فرا گرفته بود. لینی حدود یک ساعت بود که وارد جنگل شده بود و هیچ اثری ازش نبود.

اورلا می ترسید. او از مرگ می ترسید. نه از مرگ خودش، بلکه از مرگ دوستانش. اگر پای مرگ خودش وسط بود، به این حد نمی ترسید یا شاید این آرزویش بود. اورلا دوست داشت از این دنیا رها شود.

صدای زوزه ی گرگ ها، اورلا را از جا می پراند. هر از گاهی یاد لینی می افتاد و بر ترسش افزوده میشد. اورلا می دانست از مرگ میترسد ولی هیچ وقت راه مقابله با آن را پیدا نکرده بود. ممکن بود اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، در این وضعیت نبود.

- لینی!

اورلا دنبال راه چاره میگشت. با این ترس نمیتوانست وارد جنگل شود. چرا باید نقطه ضعفی به این بزرگی داشته باشد؟ چرا نمیتوانست با آن مقابله کند؟ همیشه این ترسش بزرگترین نقطه ضعفش بود.
- به خودت مسلط باش! لینی بهت چی گفت؟ گفت که به چیزای مثبت فکر کن.

با به یاد آوردن اسم لینی، نه تنها حال اورلا بهتر نشد بلکه بدتر هم شد. بالاخره تصمیمش را گرفت چوبدستی اش را در دستش چرخاند و قدمی به سمت جنگل برداشت. اما باز نتوانست بر ترسش غلبه کند.

اورلا به درختی تکیه داد. چوبدستی اش از دستش لیز خورد و افتاد. زانو هایش سست شده بودند. کم کم به حالت نشسته در آمد.
- تو میتونی اورلا! تو میتونی!

صدایی از درون اورلا فریاد میزد و او را امیدوار میکرد. او یک محفلی بود، چرا باید جلوی چنین مشکلاتی تسلیم میشد؟ همیشه باید ایستاد و در چشم ترس زل زد.
- من باید برم پیداش...

باز صدایش لرزید. دل شوره ای تمام وجودش را پر کرده بود. اگر لینی واقعا گیر افتاده بود، باید چه میکرد؟ تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که با خودش حرف بزند. باید خودش را قانع میکرد.
- لینی حالش خوبه. الان میاد بیرون.فقط...

اورلا ساعتش را نگاه کرد. اما دقیقا یک ساعت و نیم بود که لینی در جنگل ناپدید شده بود. دیگر نمیتوانست بنشیند. دلش میخواست همین الان برود و لینی را از توی جنگل بیرون بیارد. حالا دیگر عذاب وجدانی هم سراغش آمده بود.
- باید با لینی می رفتی. باید با هم میرفتین. تو یه ریونکلاوی هستی.

ناگهان حال اورلا بهتر شد. انگار نور امیدی تمام وجودش را روشن کرده بود.
- من ریونکلاوی ام! من باهوشم! یه دختر باهوشی مثل من، در برابر چنین مشکلاتی خم نمیشه.

چوبدستی اش را به زحمت از روی زمین پیدا کرد و به سمت جنگل به راه افتاد. هنوز ده دقیقه نشده بود که چیزی در جنگل تکان خورد. اورلا چوبدستی اش را به صورت آماده باش گرفت. ناگهان لینی از بین درختان بیرون آمد.

- لینی!
- اورلا!

اورلا بدون معطلی لینی را بغل کرد. لینی لحظه اول نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی بعد او هم اورلا را در آغوش فشرد.

مدتی بعد هر دو به طرف خوابگاه ریونکلاو حرکت میکردند. لینی به اورلا خیره شده بود.
- اورلا؛ چرا اومدی تو جنگل؟ قرار بود بمونی.
- حالا بعدا بهت میگم.

اورلا لبخندی زد. دیگر میدانست چه شکلی بر ترسش غلبه کند البته مطمئن نبود دفعه بعد هم بتواند این کار را بکند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

هوگو ویزلی به شجره نامه روی دیوار خیره شده بود و فکر میکرد. رون کنار او ایستاد و دستش را دور گردن پسرش انداخت.
- چی شده پسرم؟
- ما چرا انقد زیادیم؟

رون که تازه حواسش دیوار رو به رویش جمع شده بود، بدون اینکه چشم از آن بردارد شروع به صحبت کرد.
- زمان جد من، کش مکش های زیادی برقرار بود. هر خاندانی دلش میخواست تا تعداد افراد خانواده اش زیاد باشه. خوب خاندان ویزلی هم از این قاعده مستثنی نبود...

ناگهان هوگو به صورت جفت پا وسط حرف پدرش پرید.
- شما هم انقد بچه تولید کردید که ترکیدید.

رون از اینن که پسرش وسط حرفش آمده بود، ناراحت بود ولی از ترس هرمیون چیزی نگفت و به حرفش ادامه داد:
- خوب نه دقیقا. ما بیشتر به خاطر رقابت با خانواده بلک شروع کردیم به توید به مثل. ما در اون سال تونستیم اونها رو شکست بدیم ولی خوب این کار عواقبی هم داشت. دیگه نتونستیم اون ثروت همیشگی رو به دست بیاریم.

هوگو مات و متحیر به داستان پدرش گوش میکرد تا اینکه سوالی در ذهنش به وجود آمد.
- پدر! خوب اگه همین طور ادامه بدیم که ما هم مثل بلک ها منقرض میشیم.

رون با حرف هوگو تکانی خورد و پس از محاسبات فراوان جواب پسرش را داد:
- بله. متاسفانه چون دیگه مادر ها بچه زیاد نمیارن همین اتفاق میوفته.

رون قسمت آخر حرفش را آرام گفت تا هرمیون نشنود ولی...
- رون ویزلی چی گفتی؟


2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول:
چون که اغلب بیکارن، دلشون میخواد یه کاری رو انجام بدن. بعد هی بچه دار میشن تا برن دیدار بچه جدید و بیکار نمونن.

دلیل دوم:
میدونین چون کلا خیلی به رکورد زدن علاقه دارن، میخوان رکورد فقیر ترین خانواده دنیا رو هم کسب کنن.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
آقا من کلا هستم


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
- چرا انقد طولش میدی؟

مورگنا دستش را جلوی درمانگر نگه داشته بود و هر ثانیه که میگذشت بر نگرانی اش افزوده میشد. لشگر سپیدی کم کم داشت بر لشگر سیاهی چیره می شد. یکی از خبرچینان، به مورگنا خبر داده بود که لشگر سپیدی می خواهد بعد از میدان جنگ، درمانگر ها و شهروندان شهر را به قتل برساند.

درمانگر با دیدن چهره عصبانی مورگنا بر سرعتش افزود اما چون نمیتوانست سریعتر از این کار کند، باند پیچی دست مورگنا را خراب کرد.

- ای بی عرضه!

مورگنا با عصبانیت باند دستش را باز کرد و اخمی را نثار درمانگر کرد. با دست سالمش چوبدستی اش را بیرون آورد و با سرعت به سمت میدان جنگ رفت. به بالای تپه رسید اما با صحنه ی خیلی بدی مواجه شد.

تعداد زیادی از سربازان لشگر سیاهی کشته شده بودند. مرلین، ادورنا و تامن هر کدام سخت درحال جنگ بودن. مورگنا به سمت میدان جنگ حمله ور شد، اما محبور به برگشت شد.

تعداد زیادی از سربازان سپیدی به سمت درمانگر ها می آمدند. مورگنا سعی کرد شجاعانه جلوی سربازان مقابله کند. حتی چندین نفر را نیز کشت. اما دیگر بیشتر از این نمیتوانست دربرابر لشگر سپیدی مقابله کند.
مرلین، ادورنا، تامن و مورگنا تصمیم گرفتند جلسه ای اضطراری برگزار کنند. آن ها با هم مشورت کردند و در آخر تصمیم خود را گرفتند.

- درمانگر ها دارن کشته میشن.
- باید شپور رو بزنیم.
- منم موافقم.

تامن با حرکت دستش به یکی از سربازانش علامت داد و او هم شیپوری را به صدا در آورد.
رهبران سپیدی خندیدند چون هیچ اتفاقی نیفتاد.

ناگهان لشگری دوبرابر لشگر سپید ظاهر شد و از سیاهی دفاع کرد. حالا نوبت رهبران سیاهی بود که بخندد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
اینم از ماموریت عقاب تیزپرواز.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
عقاب تیز پرواز، کاراگاه اورلا کوییرک
ماموریت اداره کاراگاهان

____________


- میدونم داری به چی فکر میکنی.

اورلا به چوبدستی خیره شده بود. تد نمیدانست چی بگوید و ساکت مانده بود که بالاخره زبانش باز شد.
- باید به تراورز بگیم...
- نه اولین ماموریتمون نباید این شکلی بشه! من میرم وزارت خونه تا از کار آرسینوس سر دربیارم. تو ام بمون و از چوبدستی هری پاتر محافظت کن؛ احتمالا دیر یا زود پیداش میشه.

دو کاراگاه به هم خیره شده بودند. انگار هیچ کدام تکلیف خود را نمیدانستند. اما ناگهان اورلا چوبدستی اش را به صورت آماده باش گرفت و تند تند با تد حرف زد:
- من واقعا نمیخوام شغل به این خوبی رو از دست بدم.

سپس در همان نقطه غیب شد و تد را تنها گذاشت.

وزارت سحر و جادو

اورلا با احتیاط قدم برمیداشت و تمام تابلو های راهنما را نگاه میکرد تا بتواند دفتر آرسینوس جیگر را پیدا کند.

به راهرویی تاریک رسید. به سختی میتوانست اطرافش را بیبیند که ناگهان یک مرد با همان شنلی که دزدان ریتا اسکیتر در زندان آزکابان پوشیده بودند، اورلا را دید و طلسمی شلیک کرد.

اورلا جاخالی داد و طلسم به دیوار پشتش خورد. با صداهای مهیب انفجار های پی در پی ماموران شنل پوش دیگری هم ظاهر شدند.

اورلا توانست چهار نفر از آن ها را بیهوش کند اما یک مامور از پشت یک افسون بیهوشی شلیک کرد و اورلا بیهوش روی زمین افتاد. دو مردی که باقی مانده بودند بالای سر اورلا آمدند.
- تو اینو میشناسی؟

اما مامور دوم چیزی نمیگفت. ناگهان با دیدن کارت شناسایی اورلا از جا پرید.
- این خودشه! اورلا کوییرک! کاراگاه جدید!

یک مامور دیگر طوری به فکر فرو رفته بود که انگار تو عمرشان همچین اسمی نشنیده اند. اما مامور دوم خوشحال بود و گفت:
- آرسینوس دقیقا به یه کاراگاه نیاز داشت.

سپس مامور اورلا را روی دوشش انداخت و برد.

دفتر آرسینوس تاریک بود. تنها منبع سه-چهار شمع درون اتاق بود. دو مامور روی مبل تکیه داده بودند و لبخند رضایتمندانه ای میزدند.

آرسینوس پشت میزش نشسته بود بدون اینکه چشم از اورلا بردارد، شروع به حرف زدن کرد:
- خوب! توی زندان آزکابان که کسی نفهمید شما هری بودید.
- نه قربان! اصلا این دختره هم به خاطر همین اومده.

آرسینوس با لبخندش از ماموران تشکر کرد. ولی بعد از چند ثانیه از خشم سرخ شد.
- گفتین این دختره چهارتا مامور رو راهی بیمارستان کرده؟

با فریاد آرسینوس اورلا از حالت بیهوشی درآمد ولی ترجیح داد که خودش را به خواب بزند، پس هیچ تکانی نخورد و به حرف های آرسینوس و ماموران گوش داد.

زندان آزکابان


تد آرام و قرار نداشت. الان درست سه ساعت از رفتن اورلا میگذشت. تصمیمش را گرفت.
- باید به تراورز اطلاع بدم.

او خودش را غیب کرد.



ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۰:۵۴:۰۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۲:۴۱:۱۰

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
به دلیل گذشتن زمان ویرایش پست قبلی و نداشتن شکلک این رو تکلیف حساب کنید و اون یکی پست رو پاک کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقا کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون

- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟ :worry:
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد

ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)


دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
پروفسور اسنیپ به وسیله چوبدستی اش جارو ها را وارد زمین کرد. او به دلیل گرما و مسافت زیادی که طی کرده بود، عرق از پیشانیش میبارید.
- بچه ها دو تا گروه هفت نفره درست کنین. خودمم داور میشم. :worry:

نوگلان باغ دانش شروع کردن به غرغر کردن که چرا در این هوای گرم باید کوییدیچ بازی کرد؟ این بحث به فحش و ناسزا به هری پاتر ختم شد. بالاخره دانش آموزان هر گروه جمع شدند تا سه نفر را به عنوان بازیکن کوییدیچ تیم خود، انتخاب کنند.

ده دقیقه گذشت و هر گروه سه نفر را به پروفسور اسنیپ معرفی کرد. پروفسور بعد از ثبت نام دانش آموزان، تیم ها را اعلام کرد:
- تیم الف! جستجوگر، ویولت بودلر. مهاجم ها، آلتیدا، اورلا کوییرک و رز زلر. مدافع ها، گلرت پرودفوت و زاخاریاس اسمیت و دروازه بان، آریانا دامبلدور.

گلرت با شنیدن اسم خودش جا خورد.
- من!

پروفسور اسنیپ گفت:
- چون تیماتون شیش نفره میشد، یه نفر رو خودم انتخاب کردم. خوب تیم ب! جستجوگر، جروشا مون. مهاجم ها، یوآن آبرکومبی، گبریل دلاکور و جیمز سیریوس پاتر. مدافع ها، وینسنت کراب و فرد ویزلی. دروازه بان، ورونیکا اسمتلی.

جروشا به اندازه گلرت شوکه نشد ولی مثل لبو سرخ شد.
- من خجالت میکشم.

تازه وارد ها به هم نگاه میکردند و از ظلمی که ارشد ها به آن ها کرده بودند حرف می زندند.
- حالا که ارشدن نمیشه که ما رو بفرستن.
- والا!

همه سوار جارو ها شدند که پروفسور اسنیپ متوجه شد که هیچ توپی ندارند.
- توپ برا بازی نداریم.
- هورا!

بعضی از بازیکن ها خوشحال از جارو ها پیاده شدند ولی پروفسور خیلی خونسرد با افسون جمع آوری جعبه توپ ها را آورد و باعث پکر شدن دوباره دانش آموزان شد.

- آماده! سه دو یک!

بازی با سوت داور بازی یعنی پروفسور اسنیپ شروع شد. از همین اول مهاجمان دو تیم شروع به حمله کردند.

دانش آموزانی که قرار بود فرار کنند همراه با جانواران به بازیکنان کوییدیچ نگاه میکردند. اما آن ها نمیدانستند که جانوران منتظر زمان مناسب برای وقفه ایجاد کردن در بازی و دخالت در آن هستند.

گبریل سرخگون را به سمت دروازه نشانه گرفت ولی آریانا با ماهیتابه اش آن را مهار کرد. توپ کمانه کرد و به سر یه جانور عظیم جثه خورد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۴:۱۳:۲۹
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۵:۳۰:۴۰

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.