قطره ای از آب دهان فنریر روی زمین چکید و لحظه ای بعد...
-چی شد؟!
-چرا موقع غذا خوردن چشماتو می بندی فنر؟
فنریر با گوشه ناخنش، بین دندانهایش را تمیز کرد. سپس با آرامشی وصف نشدنی، پلکهایش را از هم گشود.
اما اولین چیزی که دید، فرفری بود!
-این که اینجاست... منم میخواستم بخورمش... وقتی اینجاست و داره نگاهم میکنه یعنی نخوردمش... پس این احساس سیری کاذب چیه؟
بلاتریکس که علاقه ای به استشمام بوی فنریر نداشت، از راه دور کروشیویی برایش فرستاد.
-چوپان رو خوردی!
گرسنگی به کراب فشار آورده بود. چیزی نمانده بود که پوستش خراب شود و زیر چشم هایش گود بیفتد. این اصلا چیزی نبود که باب میل کراب باشد!
برای همین کرم دور چشم را از کیفش بیرون آورد و مشغول ماساژ اطراف پلک هایش شد.
-خب الان که چوپان داره هضم میشه، کی میخواد ما رو ببره پیش اربابش تا ازش یه حیوون بگیریم و بخوریم؟ تلف میشیم اینجا!
و فورا جهت جلوگیری از پخش شدن ریملش، اشک هایش را پاک کرد.
بقیه مثل او فکر نمی کردند. دست کم بعضی ها!
سو نگاهی به چهرهی غم زده و بعضا خشمگین مرگخواران انداخت و به حال آی کیو هایی که تا پیش از این اطراف لرد سیاه بودند، افسوس خورد.
-ما قبلش می خواستیم چه غذایی بخوریم؟
همه با هم فریاد زدند:
-گوسفند!
-بعد چی شد که نشد؟
-چوپان نذاشت!
-الان چوپان کجاست؟
-تو معدهی فنر!
در عرض چند ثانیه، سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد.
لبخند های شیطانی به آهستگی روی لب ها پدیدار شدند.
نگاه ها به گلهی گوسفند ها دوخته شد.
و ناگهان...
کمتر از یک دقیقه بعد، مرگخواران به دنبال گوسفندها، به این سو و آن سو می دویدند!