هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
مرگخوارها دوباره هول شدند و دست و پا و دم و شاخکشان را گم کردند.
-کسی دست منو ندیده؟
-فکر کنم شاخک من تو جیب کرابه.
-اگر پای منو دیدین این اطراف، بهش بگین برگرده. من بدون اون نمی تونم. یه لنگه پا وایسادن خیلی سخته!

مرگخواران جوگیر هم شده بودند!

-اهم... اگر همین الآن در رو برای ما باز نکنید، کاری می کنیم که هیچ وقت دست و پاهاتون به دردتون نخورن.

کریس جلو آمد و سعی کرد از فرصت پیش آمده بهترین استفاده را داشته باشد.
-الآن بازش می کنم ارباب. آلوهو...

لرد سیاه منتظر ماند تا کریس، طلسم را اجرا کند. ولی خبری نشد. برای همین به طرف او برگشت و نگاهش را به مرگخوارانی دوخت که همه با هم دستشان را روی دهان کریس نگه داشته بودند. خشم و تهدید هایی که از طرف آنها به سوی کریس روانه شده بود، به محض دیدن لرد تبدیل به لبخند عریض و مصنوعی و بسیار زشتی شد که به صورت هیچ یک نمی آمد.
-ارباب شما بفرمایید اینجا وایسین تا جاتون امن باشه.
-یاران ما... در!

مرگخواران در فشار شدیدی بودند. باید بدون استفاده از طلسم، دری بدون دستگیره را باز می کردند!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۱:۴۶:۵۰
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۰۵:۵۷

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
سو چشمانش را بسته بود و خودش را به دست باد سپرده بود. معلوم نبود کجا، ولی باید تا رسیدن به جایی ایمن از وزش های قدرتمند باد، صبر می کرد. سبکبال پیش می رفت تا ببیند انتهای این مسیر کجا خواهد بود.

چند دقیقه ای گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. تا اینکه بعد از تکانی شدید، سو و کلاهش متوقف شدند.
-فکر کنم دست انداز هوایی بود. احتمالا سوئیچ اینرسیش مشکل داره.

سو همانطور با چشمان بسته منتظر نشست تا شاید معجزه ای رخ دهد. اما معجزه رخ دادنش نمی آمد!

-شاید رسیدیم! الان چشمامو باز می کنم ببینم رسیدیم یا نه. آماده باش...

مخاطب مشخص نبود. تنها گزینه موجود، کلاهش بود که دو دستی چسبیده بود و رهایش نمی کرد. شاید اگر قبل تر آن را رها کرده بود، الان وضعیت نرمال تری داشت.
-هر کاری دلت می خواد بکن. ولت نمی کنم!

تغییر آب و هوا روی اعصاب سو تاثیر گذاشته بود.

-الان چشمامو باز می کنم دیگه! حتما یه جایی فرود اومدیم... آره! اون تکون خوردن قبلشم مال فرود بوده.

سو زیادی خوشبین بود. دست کم در آن وضعیت!

-کمکککککک!

سو بین زمین و آسمان معلق مانده بود و زیر پایش یک آتشفشان عصبانی قُل قُل می کرد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۰:۲۰:۲۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
-اینجاست که باید دست به دامن معجون راضی شو بریم خونه‌ی هکتور بشید!

طبیعی بود که بعد از شنیدن اسم معجون جدید هکتور، سکوتی مخوف بین مرگخواران حاکم شود.
بلاتریکس که گوش های رودولف را به زور گرفته بود، با شک و تردید نگاهی به هکتور انداخت.
-دقیقا برای چی این معجون رو ساختی؟

ظاهرا این سوال همه‌ی مرگخواران بود. چون همه با چهره‌هایی منتظر به او خیره شدند.

-طبیعیه که بزرگترین معجون ساز قرن، مجموعه بی نظیری از هزاران مدل معجون کشف شده و کشف نشده داشته باشه! معجون رو بدم به ارباب؟
-هرگز!

این فریاد دسته جمعی مرگخواران هم طبیعی بود! در وضعیت طبیعی هم کسی به هکتور اجازه نمی داد معجون هایش را نزدیک لرد سیاه ببرد. الان که دیگر شرایط هم طبیعی نبود!


-یاران ما... این چه وضعیتیه؟ ابهت ما خدشه دار شد.

مرگخواران دست و پا و شاخک یکدیگر را گرفته و به شکل یک کره تو خالی در آمدند که لرد سیاه در مرکز آن ایستاده بودند.

-با شمارش من قِل می خوریم. حواستون به ارباب باشه. یک... دو...

اوضاع، اصلا طبیعی نبود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
صاحبان مغازه های کلاه فروشی هاگزمید می دانستند سو لیِ خوشحال به چه معناست. لرد سیاه حقوق مرگخواران را پرداخت کرده اند!

سو با حوصله و یک به یک، ویترین مغازه ها را نگاه می کرد و تمام کلاه ها را از نظر می گذراند. معمولا زمان زیادی طول می کشید تا کلاه مورد نظرش را پیدا کند.
همانطور که سو به آرامی قدم بر می داشت، نسیم ملایم عصرگاهی جایش را به باد وحشتناک و شدیدی داد و در خلاف جهت حرکت سو، شروع به وزیدن کرد.

باد آنقدر شدید بود که هر چیزی را که جلوی راهش قرار می گرفت، به پرواز در می آورد. اما سو هر چیزی نبود! حتی هر کسی هم نبود. سو بسیار مقاوم و خود ساخته بود!

سو در وضعیتی بسیار اسف بار، لبه های کلاهش دو دستی چسبیده بود تا باد آن را نبرد. تمام نیرویش را به کار گرفته بود و تلاش می کرد تا باد او را با خودش نبرد. چیزی نمانده بود موفق شود باد را شکست دهد.

-بردمش.

این چیزی بود که اگر باد، زبان داشت می گفت.
باد زیر کلاه سو پیچید و آن را مانند یک بالن بلند کرد؛ و در ضمیمه آن هم سو را!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
خلاصه:

مرگخوارا دچار اضافه وزن شدن و به این دلیل نمی تونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن. تصمیم می گیرن دور از چشم لرد، با رژیم و ورزش خودشونو لاغر کنن.
موقع ناهار، لرد شک میکنن که چرا مرگخوارا از غذای اصلی نمی خورن و سو رو مجبور می کنن که غذا بخوره.
حالا سو برای سوزوندن چربی حاصل از غذاها به سالن ورزش رفته و بقیه سر میز، مشغول خوردن سبزیجات شدن.
............
دقایق از پی هم می‌گذشتند و سو همانطور که عرق می‌ریخت، تمرینات بسیار سنگینی را متحمل میشد. اضافه وزن چیزی نبود که سو، چشم دیدنش را داشته باشد.

حالا وقت سنگین ترین تمرین رسیده بود. اراده‌ی پولادین سو قرار بود اتفاقی نادر را رقم بزند. اگر فرصت کافی وجود داشت، جغدی به اداره ی ثبت رکوردهای جادویی می فرستاد تا برای ثبت آن لحظه تاریخی، دست به کار شوند.
اما حیف که وقت زیادی باقی نمانده بود. حیف!

دستان سو دور میله قفل شدند. نفس در سینه اش حبس شد و زیر لب شروع به شمارش کرد.
-یک... دو... سه !

میله ی بلندی که در هر طرفش یک کلاه کوچک قرار داشت، از زمین بلند شد. بازوان سو می لرزید و به سختی، وزنه را بالای سرش نگه داشته بود. وزنه ای که با ارفاق، نزدیک به یک کیلو گرم بود!

-چه کار می کنی؟
-تمرین.

سو این جواب را به بلاتریکس متعجب داد و وزنه را روی زمین پرت کرد.
در اثر این پرتاب، لرزشی در سقف و دیوارها حس شد و پس از چند ثانیه، شرایط به حالت عادی بازگشت.

زمانی که بلاتریکس وارد سالن ورزش شد، سو توانست سایر مرگخواران را ببیند که با حالاتی عجیب، پشت سر او وارد شدند.
هکتور پاتیلش را جلوی دهانش گرفته بود و مرتب، معجون ضد تهوع می خورد.
کراب دستمال گلدوزی شده اش را روی زبانش می کشید و لینی هر چند ثانیه یکبار، تف می کرد.

بلاتریکس کنار وسیله پخش موسیقی توقف کرد و دستش را روی آن گذاشت.
-خب... حالا وقت تمرین دسته جمعیه! در رو هم ببندید که صدا بیرون نره.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۵ ۲۳:۱۹:۳۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
-سو کجا رفت؟

لینی که در نبود لرد سیاه جایی برای نشستن نداشت، دنبال سو می گشت تا روی کلاهش بنشیند. اما وقتی او را نیافته بود، سراغش را از بقیه گرفت.

صدای چفت شدن در اتاق لرد سیاه، معما را حل کرد. سو برای خوشحال کردن اربابش دست به کار شده بود.

-ارباب، سول مزاحمتون بشه؟
-چی می خوای سول؟

همین جمله نشان داد که حوصله لرد سیاه اصلا سر جایش نبود. اصلا! او با همیشه فرق داشت.
سو با دیدن اخم آمیخته با عصبانیت اربابش، نیمی از انرژی خود را از دست داد. اما او سویی نبود که به این راحتی ها تسلیم شود.
-ارباب کلاه جدیدم رو ببینید! از سیاه ترین پارچه ساخته شده. ببینیدش.

سو کلاهش را برداشت و به آرامی دو قدم به طرف لرد سیاه رفت. سپس با دو دستش آن را جلو برد.

-دیدیم سول... دیدیم! سیاهه. می تونی بری.
-ارباب اینجاشم عکس شماست. نگاه کنید! دیدین؟
-دیدیم سول.

ظاهرا حوصله لرد سیاه بیش از آنچه فکر می کرد سر رفته بود. سو تصمیم گرفت آخرین تلاشش را هم به کار ببندد.
-ارباب آش می خورین؟
-نه سول؛ میل نداریم. برو بیرون تا کمی استراحت کنیم.

سو در را پشت سرش بست و به چهره ی مرگخواران کنجکاو و مضطرب خیره شد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
اما در صندوق دوباره بسته شد. چون آن صدای قرررچ، چیزی نبود که باید شنیده میشد. اصلا مناسب این صحنه نبود. یک صدای نا هماهنگ و غیر منتظره!

در تونل نمور و تاریکی که هیچ نوری، جز شعله‌ی دو شمع لرزان و نحیف وجود ندارد و به سختی می توان صندوق کهنه و خاک گرفته ای را دید، باید صداهای خفن و اکو دار پخش میشد تا بر مرموزیت صحنه بیفزاید.
اما صدای قرررچ، این خصوصیات را نداشت. صندوق وظيفه داشت که تا جایی که می تواند، شخص وارد شده به تونل را بترساند و در این راه، لحظه‌ای را از دست ندهد. اگر مرگخواران می فهمیدند او از پس این کار برنیامده و صدای خوفناک جیررر را ایجاد نکرده است، از او خلال دندان تهیه می‌کردند.

این بار، صندوق عزمش را جزم، اراده اش را تقویت و نیرویش را در لولاهایش جمع کرد.
نفس عمیقی کشید و هوا را از گرد و غبار عطر آگین کرد.
و سپس...
در صندوق، به آرامی و با صدای جیررر بلندی باز می‌شد!

این بار نوبت دامبلدور بود که نفسش را در سینه حبس کند.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
-من قهرم!

عبارتی که لیسا برای توصیف خودش به کار برده بود، کمی غیر عادی بود؛ فقط کمی!
البته برای دامبلدور. این کامل ترین جمله برای معرفی لیسا بود. دامبلدور هم اگر درکی از اخلاق نوجوان ها داشت و کمی او را می‌شناخت، می توانست بفهمد لیسا تا چه اندازه در معرفی خودش صداقت به خرج داده است.

اما نه اختلاف سنی قابل تحملی با نوجوان ها داشت و نه لیسا را می شناخت!
-دخترم، مطمئن باش نیروی عشق بهت کمک می کنه که درگیری های درونت رو از بین ببری و روح زلالی داشته باشی... قهر بودن چیز خوبی نیست!

به لیسا توهین شده بود.
در واقع، به قهر کردن توهین شده بود و لیسا و قهر هم دو یار جدا نشدنی بودند؛ قهر به لیسا از هر چیز و هر کسی نزدیک تر بود.

لیسا نمی توانست در طول مدتی که برای فرارشان تلاش می کرد، قهر کردن را کنار بگذارد. حتی اگر به بهای نبود دامبلدور تمام میشد! او حرف دامبلدور را برنتابید. به همین دلیل، رویش را برگرداند و تابی به چوب دستیش داد و زیر لب ایشی گفت.

درست در لحظه ای که لیسا قصد پیچاندن دامبلدور را داشت، نیروی عشق، دگر بار در وجود دامبلدور غلیان کرد.
-دخترم، بیا راه دوستی رو در پیش بگیریم. خودت هم اولش می خواستی دوست بشیم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۸:۵۲ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
خلاصه: مرگخوارا و محفلیا نیاز به زهر مار دارن. مرگخوارا برای معجونی که هکتور و اسنیپ قراره بسازن؛ محفلیا هم برای سوپ زهر ماری که دامبلدور گفته برای رز زلر بپزن تا سرماخوردگیش خوب شه.
هاگرید یه تخم تسترال به محفلیا غالب می کنه و با مرگخوارا سر اون تخم درگیر میشن و تخم میفته می شکنه.
هاگرید میگه در ازای پول، دو تا تخم مار پیدا می کنه. محفلیا پول زیادی نداشتن ولی مرگخوارا پولشونو پرداخت کردن. هاگرید اونا رو می بره جلوی سوراخی که میگه لونه ی ماره و توش تخم تر و تازه هست. حالا مرگخوارا می خوان تخم مار رو بیرون بیارن.

..................

نگاه های مرگخواران روی یکدیگر در گردش بود. امکان داشت ماری درون سوراخ باشد. آنها مدتی نسبتا طولانی با یک مار زندگی کرده و از خطراتش با خبر بودند. نجینی تا زمانی که پیتزایش دیر نمی شد، کسی را نمی خورد. با این حال هیچ گاه بی خطر نبود. اما این مار... کسی نمی دانست که با پیتزا رام می شود یا نه!

-زودتر یه نفر به شکل داوطلبانه دستش رو ببره داخل و تخم مار رو بیاره. وقت نداریم.

بلاتریکس این را گفت و به مرگخواران مضطرب خیره شد.
سو نگاهی به اطرافش کرد. چیزی جز درخت و چمن و سنگ و حشراتی که لینی با آنها مشغول گپ زدن بود، پیدا نکرد.
-پیست... لینی! بیا اینجا.

لینی رفت آنجا.
-چی شده؟
-پرواز کن برو بالا، ببین این اطراف بیمارستانی، تیمارستانی، شفا دهنده ای، چیزی پیدا میشه که اگر نیش خوردیم بریم اونجا؟

لینی بالا رفت و همچون عقابی اوج نگرفت و بال هایش را نگشود! چون چند متر که فاصله گرفت، کلا ناپدید شد. ولی همچون نقطه ای آبی رنگ که هر لحظه واضح تر و بزرگتر و لینی تر میشد، نزد سو برگشت.
-تا شعاع نهصد کیلومتری، هیچ جنبنده ای جز ما و چند تا حشره وجود نداره. من برم پیششون.

برد پرواز لینی بسیار زیاد بود!

هنوز هم کسی برای برداشتن تخم مار داوطلب نشده و چیزی به تمام شدن صبر بلاتریکس نمانده بود.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۶ ۱۰:۲۰:۴۵

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
قطره ای از آب دهان فنریر روی زمین چکید و لحظه ای بعد...

-چی شد؟!
-چرا موقع غذا خوردن چشماتو می بندی فنر؟

فنریر با گوشه ناخنش، بین دندان‌هایش را تمیز کرد. سپس با آرامشی وصف نشدنی، پلک‌هایش را از هم گشود.
اما اولین چیزی که دید، فرفری بود!
-این که اینجاست... منم می‌خواستم بخورمش... وقتی اینجاست و داره نگاهم می‌کنه یعنی نخوردمش... پس این احساس سیری کاذب چیه؟

بلاتریکس که علاقه ای به استشمام بوی فنریر نداشت، از راه دور کروشیویی برایش فرستاد.
-چوپان رو خوردی!

گرسنگی به کراب فشار آورده بود. چیزی نمانده بود که پوستش خراب شود و زیر چشم هایش گود بیفتد. این اصلا چیزی نبود که باب میل کراب باشد!
برای همین کرم دور چشم را از کیفش بیرون آورد و مشغول ماساژ اطراف پلک هایش شد.
-خب الان که چوپان داره هضم میشه، کی می‌خواد ما رو ببره پیش اربابش تا ازش یه حیوون بگیریم و بخوریم؟ تلف می‌شیم اینجا!

و فورا جهت جلوگیری از پخش شدن ریملش، اشک هایش را پاک کرد.

بقیه مثل او فکر نمی کردند. دست کم بعضی ها!
سو نگاهی به چهره‌ی غم زده و بعضا خشمگین مرگخواران انداخت و به حال آی کیو هایی که تا پیش از این اطراف لرد سیاه بودند، افسوس خورد.
-ما قبلش می خواستیم چه غذایی بخوریم؟

همه با هم فریاد زدند:
-گوسفند!
-بعد چی شد که نشد؟
-چوپان نذاشت!
-الان چوپان کجاست؟
-تو معده‌ی فنر!

در عرض چند ثانیه، سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد.
لبخند های شیطانی به آهستگی روی لب ها پدیدار شدند.
نگاه ها به گله‌ی گوسفند ها دوخته شد.
و ناگهان...

کمتر از یک دقیقه بعد، مرگخواران به دنبال گوسفندها، به این سو و آن سو می دویدند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.