هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
مروپ دست از کلنجار رفتن با مالی برداشت و فریاد زد:
-بلای مامان! بیا موضوع سلامت لرد مامان درمیونه. عجله کن.
-اومدم بانو!

بلاتریکس در عرض سه ثانیه در آنجا حضور پیدا کرد.
-چه کاری ازم بر میاد بانو؟
-بلای مامان، ما برای مفید شدن سوپ و اثر بخشی بهتر به یک مرگخوار نیاز داریم که بذاریم تو دیگ بپزه. برو مرگخوار هارو بیار و اینجا به صف کن میخوام یکیشون داوطلب بشه که بیاد تو دیگ بجوشه.
-بله الان میارمشون بانو.

وبه سوی خوابگاه مرگخواران شتافت. بعد از چند دقیقه بلا در حالی که مرگخواران را دنبال خود میکشید، پا به آشپز خانه گذاشت. بلا به هر یک لگدی میزد و آنها را به سوی آشپزخانه هل میداد.
-دِ یالا دیگه تکون بخورید! خب خب... همین جا یه صف منظم درست کنید...تا بانو مروپ بهتون رسیدگی کنه.

مرگخواران مانند بره هایی رام دنبال بلاتریکس راه افتاده بودند.چند دقیقه بعد صف طویلی از مرگخوارانی که سر خود را می خاراندند و نمیدانستند چرا به آنجا احضار شده اند تشکیل شد. بانو مروپ با جدیت نگاهی به آنها انداخت و شروع کرد به توضیح دادن موقعیت:
-خب مرگخوارای مامان همون طور که میدونید، هلوی مامان مریض شده و ما، به این نتیجه رسیدیم که بهتره برای این که سوپمون ویتامین بیشتری داشته باشه، یه مرگخوار رو بذاریم تو دیگ بجوشه. برای همین باید یکی از شما طاوطلب بشه که بیاد تو دیگ بپزه. حالا کی داوطلب میشه؟

صف مرگخواران به هم ریخت. هریک سعی میکردند. از پنجره فرار کنند. چون بلاتریکس با پاهای باز جلو در ایستاده بود. مثل اینکه کسی علاقه ای به داوطلب شدن نداشت! آنها دیگه هیچ شباهتی به بره های رام نداشتند.
-بِشینییییید!

مرگخواران دیگه تلاشی برای فرار نکردند و نشستند.
-چرا میشینید؟! من با یه مشت مرگخوارِ نشسته و احمق چی کار کنم.
-آمم...
-خب راستش...خودت...
-گفتی ها...
-ساکت! نمیخواهم چیزی بشنوم! سلامت لرد درمیونه. پس دوباره به صف بشید!

ودوباره مرگخواران به صف شدند. بانو مروپ فریاد زد:
-ازتون انتظار نداشتم مرگخوارای مامان. حالا که کسی داوطلب نمیشه خودم یکی رو برای جوشیدن تو سوپ انتخاب میکنم.

بانو مروپ با افاده پشت چشمی برای مالی نازک کرد و جلو رفت تا اولین مرگخوار را برای جوشیدن در دیگ اِسکَن کند.
اولین مرگخوار فنریر بود که با کمی ترس جلو آمد و تا جایی که چهره ی خَشنش اجازه میداد مظلومانه به بانو مروپ خیره شد. مروپ هم به ناخن های سیاه و کثیف فنریر خیره شد.
-امم... فنر مامان تو یکم... چرکی! اگه مرلین مامان بخواد دفعه بعد...تورو انتخاب میکنم. اره!

فنریر ارزو داشت دفعه بعدی در کار نباشد.
نفربعدی سدریک بود که هر چند ثانیه یک بار پلک هایش بسته میشد.
-سدریک مامان! بیا جلو پسرم.

سدریک با چشمانی خواب آلود که ترسش را پنهان میکرد، جلو آمد.
-خب...خب... به نظر خوب میای... جوون، تازه و باطراوت...
-نه...نه...بانو. هاعام... من که همش میخوابم ممکنه باعث بشم ارباب به خواب ابدی فرو بره بانو. من مناسب نیستم مگه اینکه دلتون بخواد دیگه ارباب از خواب بیدار نشن.

مروپ همچین چیزی نمیخواست. سدریک را به سویی هل داد و رفت سراغ نفر بعدی.
-ربکای مامان بیا جلو ببینمت...
-بَ...بَ...بله بانو.
-خب ببینمت... عه! تو که خفاشی! نه نه کرونا میگره پسرم مرلین نکرده میمیره نمیخواد تو برو.

ربکا با خوشحالی کنار رفت و به جمع کسانی که انتخاب نشده بودند پیوست.
-خب گابریل مامان نوبت توعه.
-مَ... مَ...من بانو؟
- اره پریزادِ مامان. بذار ببینمت... خوشگل، باطراوت، سرحال...
-عه...نه نه نه بانو! اشتباه نکنید! میدونید من چقدر از وایتکس استفاده میکنم؟ انقدر که وایتکس تو خونم جریان داره! منو بذارید بپزم، وایتکسی و سمی میشه غذا بانو. حالا هر جور که میخواید.

مروپ گابریل را هل داد و او از پنجره بیرون افتاد.
-نفر بعد!

تا یک ساعت این کار ادامه پیدا کرد و طی این مدت مروپ ده نفر دیگر را نیز از پنجره، بیرون هل داد. سپس فریاد زد:
-کس دیگه ای نمونده؟!

آگلانتاین در حالی که پکی به پیپش میزد با نیشخندی شیطانی داد زد:
-بانو تام رو اسکن نکردید!
-تام مامان بیا وگرنه با ساتور دو نیمه ات میکنم عزیزم.

تام درحالی که با خشم به آگلانتاین نگاه میکرد وسعی میکرد دستانش را سر جایشان نگه دارد با ترس و لرز جلو آمد.
-خب خب تام مامان... برام مهم نیست چه امراضی داری. فقط بیا و در راه لرد مامان فداکاری کن. زود!
-چَ... چَ... چشم بانو فقط... یه چیزی. آگلانتاین رو هم هنوز اسکن نکردید بانو!

آگلانتاین که از آن موقع داشت با خونسردی پیپ میکشید و به تام نیشخند میزد، دود پیپ به حلقش رفت و در حالی که به مرز خفگی رسیده بود، توسط بِلا که گوشش را گرفته بود به سمت دیگ هدایت شد.
تام و آگلانتاین در حالی که به هم چشم غره میرفتند، در دیگ نشستند.







پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹


موضوع: بمب کود حیوانی

بانو مروپ با گونه های گل انداخته و صورت خوشحال به سرعت به سوی خانه ی ریدل ها میرفت. خبر خوبی برای عزیز مامان داشت.
نیم ساعت بعد در خانه ریدل ها...
-تق تق.
-کیه؟
-منم پسر مامان.
-بیاید تو.

مروپ در را باز کرد و با خوشحالی وارد شد.
-چه خبر شده مادر؟

مروپ از خوشحالی میوه ای از داخل سبد در اورد و در دهان پسرش فرو کرد و جیغ زد:
-مامان تو لاتاری یه عالمه بمب کود حیوانیِ توهم زا برده هلوی مامان! باورت میشه؟ امم... البته بمب ها رو یه مرد شریفی برده بود ها ولی مامان گردنبند اسلایترین رو با بمب های اون تاخت زد.
-مادر یک بار دیگه بگو. تو چی کار کردی؟!
-اِ چرا داد میزنی سر مامان؟! برم خونه شماره دوازده گریمولد خونه داری کنم؟ بذارم برم؟
-نه مادر ولی اخر چرا گدنبند گرانبهایمان را تاخت زدی؟ آخه آنهمه بمب کود حیوانی توهم زا به چه درد ما میخورد ؟ اصلا آن بمب ها الان کجا هستند؟
-خیلی هم به درد میخوره پسر مامان! بمب ها رو هم الان دارن با یه هواپیمای مشنگی خوشگل میارنشون اینجا.
-با هواپیمای مشنگی؟! حالا نگفتید به چه درد میخورن؟
-اممم... خب هنوز که مامان نمیدونه ولی حالا تو بیا یه میوه ی دیگه بخور تا مامان راجع بهش فکر کنه.

مروپ میوه ی دیگری را در دهان لرد فرو کرد و او را با جویدن میوه ی درسته ی در دهانش و افکار تلخی مانند بمب کود حیوانی توهم زا و هواپیمای مشنگی رها کرد.

یک روز بعد...

سرکادوگان:
-خب خب خب... هم رزمان! همون طور که میدونید مروپ گانت و الستور مودی داوران مسابقه کوییدیچ هستند و...
- واییییی! الستور مودی؟! مروپ گانت؟! وایییییی! چقدددر باحال!

و از شدت هیجان جاروی لاوندر را شکست. سرکادوگان چشم غره ای به ایوانوا رفت و ادامه داد:
-خب ببینید مهاجم ها که من، مرگ و ایوانوا هستیم...
-یه لحظه! ببین با جاروم چی کار کردی احمق! حالا از کجا یه جاروی دیگه گیر بیارم؟!
-شما الان دو دقیقه و سی ثانیه از وقت رو تلف کردید.
-خب من چی کار کنم لاوندر که جاروت شکست؟ خودش جلو راه بود!
-شما باید ساکت شید هم رزمان و گرنه سر خود را از دست میدید!
- ما باید به تمرین و نقشه مسابقه برسیم ولی شما اصلا به حرف های سر کادوگان گوش نمیکنید!
-جاروم رو درست کن ایوانوا!
-خب برو یکی قرض بگیر من از کجا باید بلد باشم که جاروی تورو درست کنم؟!
-شما الان سه دقیقه و بیست و چهار ثانیه از وقت رو تلف کردید... بیست و پنج ثانیه... بیست وشش ثانیه...

سر کادوگان که اعصاب نداشت عربده زد:
-خیلی خب بریم که توی زمین کوییدیچ تمرین رو شروع کنیم!

و آنها در حالی که لاوندر هنوز به ایوانوا چشم غره میرفت به سوی زمین کوییدیچ راه افتادند.

روز مسابقه در رختکن گریفندور...
-خب پس فهمیدید نقشه چی شد؟

آنها نفهمیده بودند بنابراین به سر کادوگان خیره شدند. او آهی کشید و گفت:
- خب پس حالا که فهمیدید میریم که ببریم این بازیو!

آنها اطمینان نداشتند! به هرحال از رختکن بیرون رفتند و پایشان را در زمین کوییدیچ گذاشتند و با تشویق تماشاچیان روبه رو شدند:
-هی! هوراااا! بترکونید بچه ها!

گزارشگر که کسی جز سدریک دیگوری نبود با لحن همیشه خسته اش شروع کرد:
-هووم...هااام! آخیش! خب اول از همه داور ها بانو مروپ گانت و الستور مودی هستند. حالا همون طور که مشاهده میکنید بازیکن ها گریفندور وارد زمین شدند، لاوندر براونِ دروازه بان جلوی سه تا دروازه می ایسته...هااامم... خب کجا بودم؟ اهان! ترکیب تیم به این صورته، مهاجم ها، سر کادوگان و مرگ و اون دختره ایوانوا هستند. به نظرم اون خودشو به زور قاتی باقالیا کرده... به هر حال مهم نیست... مدافع ها هم... هااام... اما دابز و روبیوس هاگرید هستن. من فقط موندم که هاگرید قراره چطور هیکلش رو روی جارو نگه داره! دروازه بان هم لاوندر براونه که به نظرم فقط برای در آوردن چشمای هرماینی وارد تیم شده...هاآم... و البته جست وجو گرمون که حرفی نمیشه درموردش زد. بله اون کسی جز فلور دلاکور نیست. وحالا اعضای تیم هافلپاف وارد زمین شدند. مهاجمین...

در همان لجظه بانو مروپ با خوشحالی در حالی که به شدت احساس قدرت میکرد، داشت بمب کود حیوانی های توهم زا رو برسی و برای انفجار آماده میکرد.
-آره. حالا که مدیر نمیذاره پسر مامان استاد دفاع در برابر جادوی سیاه بشه، انتقام این کارش رو از مدرسه هاگوارتز میگیرم! آره...

بمب ها کوچک بودند و دورشان را کاغذ زردرنگی پوشانده بود. ولی کوچک بودند دلیل نمیشد از بد بو بودن و توهم زا بودنشان چیزی کم شود. مروپ آخرین بمب کود حیوانی توهم زا رو برسی کرد و به سوی زمین کوییدیچ به راه افتاد.
-خب... و حالا داوران تشریف آوردند. بانو مروپ گل گلاب و الستور مودی. الستور مودی گوشه ی سمت چپ زمین میره تا از اونجا مچ خطاکاران رو بگیره. و بانو... هااام... مروپ به مرکز زمین میاد تا توپ ها رو رها کنه. اول سرخگون... حالا بلاجر ها و بالاخره گوی زرین.
ببینیم امروز فلور میتونه گوی رو بگیره و باعث برنده شدن تیم گریفیندور بشه یا که آیرین دنهولم گوی زرین رو میگیره...هااام... تا باعث برنده شدن هافلپاف بشه... بله و بازی شروع میشه... سرخگون در رد و بدله... سر کادوگان، هاپکینز، مرگ، زاخاریاس اسمیت... اوه هاگرید ایوانوا رو از برخورد یه بلاجر با دماغش نجات داد! البته اگه هم بهش میخورد مهم نبود... خیلی خب برمیگردیم سر بازی... مرگ دوباره سرخگون دستشه... اونو به ایوانوا پاس میده... ولی... ولی... هی صبر کن ببینم پس سرخگون کجاست؟! مهاجمان هر دو تیم گیج شدن!...هااامم...وای چقدر خسته شدم... بله اونا گیج شدن سرخگون رو به ایوانوا پاس دادن پس اون کجاست سرخگون کجاست؟ یا مرلین! نزدیک بود اون بلاجر به فلور برخورد کنه ولی مرلین رو شکر هاگرید نجاتش داد... وای خدایا ایوانوا سرخگون رو قورت داده و مشغول جویدنشه! مودی سرخگون دیگه ای برای بازی میاره...و بازی از سر گرفته میشه... هاااام... وای چقدر خسته ام...زاخاریاس ویراژ میده...

بانو مروپ اصلا حواسش به بازی نبود بلکه منتظر اجرای نقشه بی نظیرش بود. آرام بمب هایی را که لای لباس هایش جاسازی کرده بود را لمس کرد...
او فقط یک چیز را پیش بینی نکرده بود و آن هم حضور یک سوپر قهرمان به اسم اسکندر در اطراف زمین کوییدیچ بود! بله سوپر اسکندر یک قهرمان جو گیر بود که میخواست هرجا به کمک دیگران برود ولی خب معمولا باعث به هم ریختگی اوضاع میشد. سوپر اسکند چشمان تیزی مانند عقاب داشت و همین برای نقش بر آب کردن نقشه های مروپ کافی بود.
سوپر اسکندر چند صد متر دور تر از زمین بازی کوییدیچ داشت پرواز میکرد و مشغول ارزیابی مقدار امنیت منطقه بود که ناگهان چشم های عقابی اش افتاد به بانو مروپ که داشت بمب ها را آرام، آرام برای انفجار بیرون می آورد...البته سوپر اسکند یک مقدار خنگ بود و فکر کرد که بانو میخواهد بمب اتم منفجر کند برای همین فریاد زد:
-یا مرلین این زن میخواد بمب اتم منفجر کنه! ولی سوپر اسکندری مثل من نمیذاره! من میگم اسکندر قویه!

و به سوی زمین کوییدیچ پرواز کرد. او به سرعتش اضافه کرد و اضافه کرد و اضافه کرد و...
همه او را دیدند که نزدیک و نزدیک تر شد... و باز هم نزدیکتر... بازی کوییدیچ متوقف شد. ایوانوا زیر لب گفت:
-احمقه... ولی خوش اومده!

سوپر اسکندر پایین تر و پاین تر آمد...
_بنگ!

سوپر اسکند با سقوطی زیبا، محکم به بانو مروپ و بمب های کود حیوانی توهم زا برخورد کرد و در عرض یک صدم ثانیه بمب ها به اطراف پرتاپ شدند و ترکیدند! سوپر اسکندر، بانو مروپ، الستور مودی، اعضای تیم کوییدیچ، مرگخواران، محفلی ها و هر چیزی که در آنجا وجود داشت به پرواز در آمدند.
بعد از حدود پنج دقیقه همه بلند شدند و نگاهی به اطراف انداختند. بوی بد کود همه جارا فرا گرفته بود. ولی مشکل بوی بد کود نبود بلکه توهم زا بودن بمب ها بود! همه با گیجی نگاهی به هم انداختند. چه اتفاقی افتاده بود؟ یادشان نمی آمد!
بانو مروپ که برنامه ریخته بود تا ماسک دار بزند تا گاز توهم زا اثری رویش نداشته باشد الان بدون ماسک روی زمین پخش شده بود و الان داشت کم کم از جایش بلند میشد. با چشمانی خیره نگاهی به اطراف کرد. ناگهان همه دامیلدور را دیدند که شیهه میکشید و چهار دست و پا روی زمین راه میرفت.
-عییهیهی... ببینین من چه تک شاخ قشنگی هستم! پوستمم صورتیه!

دستی به ریشش کشید ادامه داد:
-تازه موهامم صورتیه صدفیه...
-وای خدا تک شاخای مامانو! عه! منم که تک شاخم! الان میرم برای تک شاخای مامان سیب میارم میارم با علف بخوریم...
-. عیییهی هی هی...
-عه عه عه! ینی داغون شدما! ووی ووی ووی! منو باش منم که تک شاخ کوتوله ام! وای له شدما ووی ووی ووی!
-عه عه عه اون تک شاخه رو ببین تک شاخ پریزاده. اسمش شاخ زاده است من خودم تو کتاب خوندم. عییهیی...
خودمم تک شاخ معمولیم.
-عیییهییهی. چرا پوزه ی من انقدر ناهنجاره؟! باید برم جراهی پوزه انجام بدم!
-عیییهیهی... چرا اون تک شاخه از هم جداست؟ پاهاش اینجاست دستاش اونجاست...
-وای چه تک شاخ با ابهتی! ایشون مو ندارند! پوزه شون هم که عملیه میبینین چقدر کوچیکه؟
-ما تک شاخ با ابهت میخواهیم حلقه شاخ خواران را تشکیل بدیم.
-عیهیهی...چه تک شاخ های با کمالاتی!
-عییهیهی...
-هی هی هی...عیهیهی

در این بین سوپر اسکندر در حالی که از یک سطل مشت مشت پفیلا نوش جان، و با اشتیاق آنها را که شیهه میکشیدند و سم های خیالی شان را بر زمین میکوبیدند، تماشا میکرد. بمب های توهم زا روی سوپر قهرمان ها تاثیر نداشت.

به هر حال آنها به شیهه کشیدن و سم کوبیدنشان ادامه دادند.


"پایان"





پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
سلام بر ارباب و بلاتریکس وفادار.

۱)هرگونه عضویت در یکی از گروه های محفل ققنوس/ مرگخواران را با زبان خوش توضیح دهید:

من بسیار به خانه ریدل ها و ارباب و بقیه مرگخوارها علاقه دارم و باعث افتخارمه که در کنار آنها فعالیت کنم و به ارباب خدمت کنم.

۲)فرق دامبلدور و ولدمورت در کتاب چیست؟

خب قطعا ارباب بسیار قوی تر از دامبلدور هستند. البته فرق دیگه شان این است که دماغ ندارند و البته ایشان بسیار خوشتیپ تر از دامبلدور هستند.


۳)هدف جاه طلبانه شما برای عضویت در مرگخواران چیست؟

خدمت به ارباب بزرگترین آرزوی منه.


۴)برای یک محفلی اسم بگذارید؟

دامبلدور پیر پاتال.


۵)به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به پر کردن شکم ویزلی هاست؟

قادر نیست!


۶)بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

غرق کردنش توی یه بشکه سس مایونز.


۷)در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی( مار محبوب ارباب) خواهید داشت؟

کاری جز خدمت کردن و جان دادن نمیتوانم برای ایشان بکنم.


۸) به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده؟

هومم... چون نیازی بهشون نداشته به موزه اهدا شون کرده چون اینجوری بسیار سبک تر و چابک تر شد (همینطور هم خوشتیپ تر).


۹)یک یا چند استفاده از ریش دامبلدور را بنویسید‌‌:

پودر کردن و استفاده به عنوان ادویه در سوپ پیاز.

امیدوارم قبول کنید


سلام بلاتریکس وفادار بر شما!

خب... شما تازه‌ وارد سایت شدین و هنوز کلی راه پیش روتونه.با این وجود فعالیت خوبی دارید... شخصیت‌هارو می‌شناسید و با سوژه‌هاشون آشنایین و این مزیت محسوب میشه!
پست‌هاتون رو خوندم. باید حسابی روشون کار کنین. چه از نظر سوژه پردازی و چه نگارش.
فکر می‌کنم این کاریه که تو خانه ریدل‌ها و با کمک لرد و مرگخوارا می‌تونین بهتر انجام بدین.
پس بفرمایید داخل. فقط هیچ ریش دامبلدوری تحت عنوان ادویه با خودتون نیارید!

تایید شد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۱۷:۲۰:۰۵



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۳۵ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
بله و مسئول ادامه داد:
-اِهم... داشتم چی میگفتم؟ آها! ببینین آقا شما اگه یه استخر پر از پریزاد جلوتون باشه همسرتون رو رها میکنید و به سوی پریزادها میروید؟

شرایط سختی برای رودولف بود. مانندگیر کردن تو شن روان. نه! گیر کردن تو یه عالمه سس مایونز و روغن! به بلا که لبخندی بزرگ (و البته تهدید آمیز ) صورتش را فرا گرفته بود نگاه کرد. سپس به پریزاد هایی فکر کرد که ممکن بود جلویش سبز شوند بعد هم به مسئول که از بالای عینکش او را زیر نظر گرفته بود نگاه کرد. رودولف مانند اسب آبی ای که کره بادام زمینی خوده باشد و دندان هایش به هم چسبیده باشند چیزهایی بلغور کرد:
-م...ن...من...هِممم...پری...زااا...دِدِدِ...بِ...ل...ل...آ...بلا...هووومم...

بلا میدانست. بله میدانست که رودولف چه موجودی است. بلا فرهنگ لغت بزرگ و سنگین روی میز را برداشت و در یک حرکت جانانه بر فرق سر مسئول نازنین کوبید.
-از اول هم باید از شرش راحت میشدیم.

سپس روبه رودولف کرد و غرید:
-زود باش باید بریم از خوابگاه بچه ها یتیم یکیشون رو انتخاب کنیم تا ارباب بپسندن.

وآنها درحالی که رودولف هنوز در فکر استخر پر از پریزاد بود، به طرف خوابگاه بچه های بی سرپرست به راه افتادند. در حالی که نمیدانستند در آن خوابگاه چه موجودات وحشتناکی انتظارشان را میکشند. موجوداتی که از در و دیوار بالا میروند، جایشان را خیس میکنند، فریاد میکشند و گاز های زهراگین بر بدن افراد بر جای میگذارند. موجوداتی که به هر یک از آنها "بچه" میگفتند!






پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
کراب قیچی تیزی به دست شیپ داد و گفت:
_خب چون شیپ خیلی در کوتاه کردن مو استاده و من هم باید به مشتری های دیگه برسم، کار کوتاه کردن موی ارباب را به عهده شیپ میذارم!
-ولی من...
- ساکت!

و کراب به سرعت یه طرف مشتری هایی که وجود نداشتند شتافت و خود را در یکی از اتاق ها ی سالن حبس کرد. مروپ با خوشحالی دست هایش را به هم زد و گفت:
-عالیه! حالا کوتاه کردن موهای زردآلوی مامان رو شروع کن!

شیپ نگاهی به سر بی موی لرد کرد، نگاهی به قیچی تیز در دستش، نگاهی به قیافه ی منتظر مروپ و دست به کار شد...
-آخ! ای ابله قیچی را در سر مبارک ما فرو می کنی؟ اینگونه مو کوتاه میکنند؟!
-آ...آ...آخه شما اصلا مو ندارید!
-دهنت را ببند! هرچه زود تر کوتاه و مرتب کن! درسته که اصلا این کار را دوست ندارم ولی حالا که با پاهای مبارکمان تا این جا آمده ایم بهتر است بی ثمر بیرون نرویم!
-زود تر موهای پسر مامان را مرتب کن وگرنه یه در...نی صدا دار بهت میزنم!

شیپ که اصلا دوست نداشت زیر در...نی ها ی مروپ له شود، مشتی پشمک صورتی ازداخل ظرف روی میزی که پر از تنقلات برای پذیرایی گذاشته بودند برداشت و به سرعت روی سر کچل لرد ولدمورت گذاشت.
-ببینین این موهای مبارک شما است که الان براتون مرتبش میکنم.

سپس آرام آرام شروع به چیدن پشمک ها از روی سر لرد ولدمورت کرد. فقط... یه مشکلی وجود داشت و آن هم این بود که شیپ آرایشگری بلد نبود و بعد از پایان کار سری که وسطش کچل بود و دورش را پشمک ها ی صورتی گرفته بودند، تحویل مروپ و لرد داد.
-وای پشمک صورتی مامان! چه خوشگل شدی.

شیپ خنده ای عصبی کرد. لرد از روی صندلی آرایشگاه بلند شد و به طرف آینه رفت تا خودش را در آن نگاه کند.






پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
صدای هق هق مروپ از زیرزمین به گوش مالی رسید و او با رضایت پخت سوپ جدیدی را شروع کرد. چاقو را برداشت و با خونسردی، ارام ارام هویج ها را خرد کرد.
-خرت...خرت...خرت.

مالی سوت زنان سر وقت قارچ ها رفت و پوستشان را گرفت و آنها را داخل قابلمه ریخت. سپس با نفرت نگاهی به پیاز های رنده شده و آغشته به خون کرد. بعد آنها را برداشت تا در سطل آشغال خالی کند ولی ناگهان مروپ را دید که با پاهای باز جلوی در ایستاده و با چشم غره ای غلیظ به او نگاه میکند.
_داری با پیازای مامان چی کار میکنی؟

مالی با دست تابی به موهایش داد و با لحنی ملایم و خونسرد گفت:
-دارررررم سوووپ دررررست میکنم. پیازای بدرررد نخورتو هم ریختم دورررر.


بعد لحنش عوض شد و فریاد زد:
_مگه کوری؟!

مروپ ملاقه داخل سوپ را برداشت و غرید:
-نکنه میخوای با مامان دعوا کنی؟ پیازای مامانو انداختی دور؟ مامان نمیذاره تو برای زردآلوی مامان سوپ بپزی! مامان نشونت میده!

مالی هم تابه را برداشت و غرید:
-بیا جلو!

انها روبه روی هم قرار گرفتند و با تابه و ملاقه و خلاصه هرچی که به دستشان میرسید یکدیگر را کتک زدند.
_ زن پر روی بدردنخور!
-آلوچه ی گندیده ی مامان کو؟

تکه های هویج، پوست قارچ، رنده، چرخ گوشت، نجینی، یکی از دست ها تام و پیپ آگلانتاین در هوا پرواز میکردند. آنها سوپ را که قل قل میجوشید و چیزی نمانده بود ته بگیرد کاملا فراموش کرده بودند!





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
دقایقی بعد در مدرسه ی ابتدایی...
مرگخواران وسط حیاط مدرسه ایستاده بودند و بیشتر بچه ها به آنها خیره شده بودند. مخصوصا به آن یکی که سر نداشت. البته آنها فکر میکردند که مرگخواران گروه نمایشی هستند که برای اجرای برنامه جشن مدرسه آمده اند.
-هوووم... من از طرز نگاهشون خوشم نمیاد.
- چقدر زشتن!
-اون چیه دستش نکنه ی سلاح سری باشه؟
- اون یه آبنباته بلا!
-خودم میدونسم!
-من که تا حالا یه بچه ی هفت ساله رو انقدر از نزیک ندیدم.
- چرا انقدر کوتوله ان؟
-با بچه های هاگوارتز خیلی فرق دارن.
- بس کنید! باید به معموریتمون برسیم!

بلا این را سر مرگخواران عربده زد و به سوی ساختمان مدرسه به راه افتاد. بقیه هم دنبالش دویدند.
-خب آیلین، اولین کار شروری که باید انجام بدیم چیه؟
-خب میتونیم خودمون رو به عنوان معلم معرفی کنیم و بریم پدر دانش آموز های مشنگ رو در بیاریم.
- خب مدرسه که خودش به اندازه کافی معلم داره. ما رو میخواد چی کار؟
- اول باید معلم ها رو سر به نیست کنیم و بعد میریم میگیم ما معلم های جانشین هستیم.
- خوبه. پس عملیات سر به نیست کردن معلم ها شروع میشه!

اعضای حلقه مرگخواران از هم جدا شدند و هر یک از آنها به طرف یکی از کلاس ها رفتند تا عملیات سر به نیست کردن معلم ها را شروع کنند.






پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۹
اگلانتاین دست تام بی سر را گرفت و از در باز خانه وارد راهری ورودی آن شد. سپس تام را گوشه ای نشاند خودش وارد هال شد. زنی با صورتی قرمز داشت با تمام وجودش جیغ میکشید. وقتی چشمش به اگلانتاین افتاد لحظه ای درنگ کرد، نگاهی به پیرمرد ژولیده ای که جلویش ایستاده بود و بوی تنباکو میداد کرد و دوباره این بار بلند تر شروع به جیغ کشیدن کرد.
-دِ بمیر زن! چرا انقدر جیغ میکشی؟

زن نگاهی به کله ی تام انداخت، نگاهی به آگلانتاین و ناگهان چشمش افتاد به تام بدون سر که از راه روی ورودی ، تلوتلو خوران پیش می آمد.
_آ یییییییییی!

زن جیغ کشان سر تام را در دست گرفت و به سوی دستشویی خانه که درش باز بود دوید. آگلانتاین فریاد میزد و تام بی سر هم به همه جا لگد میزد و دستانش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد. زن با پرشی داخل دستشویی فرود آمد و بی معطلی سر تام را داخل کاسه ی توالت فرنگی پرت کرد و سعی کرد سیفون را بکشد ولی آب از داخل کاسه ی توالت فوران کرد! زن بر سرش میکوبید، اگلانتاین عربده می کشید و تام چون نمیتوانست عربده بکشید داشت با دستانش آگلانتاین را خفه میکرد. اگلانتاین خود را از میان دستان تام بیرون کشید و به توالت خیره شد.
توالت اخرین قطرات آب خود را بیرون پاشید و ساکت شد. ولی سر تام داخل کاسه توالت افتاد و بعد از چند بار قل خوردن، داخل چاه توالت فرو رفت.







پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹
تکالیف جلسه اول مراقبت از موجودات جادویی الکساندرا ایوانوا:
سلام پروفسور.
پاسخ به پرسش شماره 1:

یه جانور...یه جانور...اها!
سوسک! اگه بخوای بفهمی سوسکه جانورنما هست یا نه باید با دمپایی بیفتی دنبالش، اگه سوسک باشه مثل دیوونه ها اینور و اونور میدوه و آخرش قربانی میشه. ولی اگه جانورنما باشه، رو پاهای عقبش بلند میشه دستشو میذاره روکمرش و میگه:
_آقا این جلف بازی ها چیه راه انداختی؟ مگه سوسک ترس داره؟ برو ببینم زورت به ما میرسه؟
البته شاید اینو نگه ولی خب...

پاسخ به پرسش شماره2:
خب دوست داشتم جانورنمای تنبل دو انگشتی بودم، چون کسی کاری به کارش نداره میگه تنبله دیگه. سرش غر نمیزنه پاشو ظرف شویی رو خالی کن. (آقا من نمیدونم مامانم چه علاقه ای به این وسایل خونه های مشنگی داره!)
یا شایدم فیل. من عاااشق خوردنم ولی معدم توان انقدر زیاد خوردن رو نداره متاسفانه. ولی وقتی فیل بشم عالی میشه.

پاسخ به پرسش شماره 3:
راستش آره! به دلایلی که بالا گفتم دوست دارم جانورنما بشم. اونوقت شاید به یه دردی خوردم. شاید لرد ولدمورت قبولم کنه برای مرگخوار شدن.












پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹


تکلیف جلسه اول ماگل شناسی:
در یک روز معمولی در فصل تابستان، در شهر صوفیه، استفان ایوانوا روز سخت و پر مشغله ای را گذرانده بود و داشت عرق ریزان و نفس نفس زنان از شیب جاده ای که به خانه اش منتهی میشد بالا میرفت.
_اوه! وای... آره ... دارم میرسم... اهم! اوه....

وقتی پشت در خانه رسید، لحظه ای نفسی تازه کرد و دلش را به این خوش کرد که وقتی در خانه را باز میکند بوی خوش غذا راه افتاده است و زنش در خانه با یک لیوان لیموناد سرد و یک تکه ساندویچ ژامبون بوقلمون از او پذیرایی خواهد کرد!
آب دهانش راه افتاد و زنگ خانه را دوباره فشار داد.
ولی به جای اینکه با بوی خوش غذا و لیموناد سورپرایز شود، با چهره زیبا و وحشت زده دخترش مواجه شد.
-بابا...بابا! بچه داره به دنیا میاد!

و همان¬ جا از هوش رفت!
استفان که به لکنت افتاده بود با قیافه ای قرمز و وحشت زده گفت:
_ها؟! یعنی چ...چ...چی...ی؟ چی دا...دا...داری میگی؟ چ...چ...چرا غ ...غ...غش میکنی؟

بعد به سرعت به طرف اتاقی که در انتهای راهرو بود دوید.
وقتی در را باز کرد با این صحنه رو به رو شد:
دخترانش عرق میریختند، یکی از آنها (نمی دانم کدام!) داشت زار زار گریه میکرد و هریک سر دیگری فریاد میزد و همه به هم دستور میدادند.
_احمق مگه نگفتم اون حوله رو بیار؟
_خب منم اوردم دیگه چرا داد میزنی؟
_خنگه اون سفیده رو بیار! این حوله آشپزخونه است!

استفان از اتاق بیرون رفت، چون حوصله قیل و قال دختر ها را نداشت.
تا این که عده ای از همسایه ها در را باز کرده، و به داخل خانه هجوم آوردند! همه به سمت اتاق انتهای راهرو دویدند تا کمکی برای لیزا ایوانوا باشند.
اما دختران استفان بیشتر آنها را بیرون کردند و با تجربه ترین ها را برگزیدند. اتاق در سکوتی دلهره آور فرو رفت.
تا اینکه صدای نوزاد از اتاق شنیده شد.
استفان با خوشحالی انتظار دختری بسیار زیبا را میکشید، دختری که مانند مادر و خواهرهایش پوستی زیبا و براق و موهایی نقره ای داشته باشد. اما...
اما وقتی وارد اتاق شد با نوزادی کک و مکی با موهایی قهوه ای روشن روبه روشد. اسم نوزاد را اکساندرا گذاشتند.
نوزادی که شب و روز جیغ میکشید و صورتش بنفش میشد و کسی نمیتوانست به گهواره اش نزدیک شود.
وقتی بزرگ شد هم تغییری نکرد و با چهره ای با مشخصات زیر به هاگوارتز آمد:
دهانی گشاد، صورتی کشیده، چشمان شیطان و موهای قهوای روشن. در کل اصلا دختری نبود که به چشم کسی قشنگ بیاید!
استاد لسترنج! او به هیچ وجه با کمالات نبود، متاسفم! به بزرگی خود ببخش.
خلاصه این که ایوانوا، (به دلایلی نا معلوم) وحشی، حیوان، و دچار بیماری سگ شدگی به هاگوارتز آمد. ولی پروفسور دامبلدرور نگذاشت او سگ شده بماند پس او را به سنت مانگو فرستاد تا درمان شود. او حدود یک ماه در سنت مانگو بستری ماند و وقتی بیرون آمد الکساندرا ایوانوای دیگری شده بود.
البته هنوز اثراتی از جنون گاهی در او دیده میشود. مثلا وقتی استرس میگیرد یا عصبی میشود به شدت به لکنت می افتد.
او همیشه سعی دارد دیگران را اذیت کند، اما در عین حال هم صحبت خوبی است و دیگران از معاشرت با او لذت می برند (گاهی).

او در سیزده سالگی به اجبار پدرش که میگفت او هیچ خاصیتی ندارد و حداقل میتواند کوییدیچ را امتحان کند، به عنوان مهاجم به تیم کوییدیچ گریفندور رفت. برخلاف انتظار، بازیکن کوییدیچ خوبی شد و در پانزده سالگی (این بار به اجبار مادرش) به تیم کوییدیچ بلغارستان رفت تا شاید کاره ای شود ولی پس از چند دوره بازی در جام جهانی، از حضور در آن دلزده شد و فقط وقت هایی که به پول نیاز دارد، در چنین بازی هایی شرکت میکند. در هر صورت خوابیدن روی کاناپه و خوردن یک تن شکلات را ترجیح میدهد.
او عاشق پیوستن به حلقه مرگخواران وفادار لرد ولدرمورت است ولی هنوز چنین سعادتی نصیبش نشده است.
او هم اکنون در هاگوارتز تحصیل میکند و بیشتر وقت خود را صرف خوردن، خوابیدن، دعوا کردن با خواهران بی مصرفش که (در ریونکلا حضور دارند)، و انجام تکالیف هاگوارتز میکند.
او خیلی حرف میزند (دهن گشاد!) و به زور میتوان دهانش را بست و الان هم زیاده روی کرده است پس دهانش را می بندد و خداحافظی می کند.












هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.