هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
هاگرید تصمیم گرفت از گریه کردن دست بکشد و به دنبال راه حل بگردد. او با گیتارش بلند شد و هری و لودو را له و لورده کرد. هاگرید فکر کرد"خونه رو دامبلدور ساخته بازم میسازه" و بعد به سمت دفتر دامبلدور به راه افتاد.

دفتر دامبلدور چند دقیقه بعد


- آقای محترم ما بودجه نداریم.
- به من چه که ندارید.
- وزارت خونه به ما پول نمیده. تو میدونی من پنج تا شغل دارم؟
- جان من؟
- جان تو.

هاگرید و پروفسور دامبلدور با صدای بلند با همدیگر دعوا میکردن؛ طوری که در کلاس ها خبری از تدریس نبود و همه ساکت بودند تا بتوانند دعوای این دو را بشنود.

هاگرید نعره کشان بر روی میز مشت میکوبید و پروفسور دامبلدور هم برای اولین بار با فرمت( ) با هاگرید صحبت میکرد. هاگرید لحظه ای خواست روی صندلی بنشیند اما حواسش نبود و نزدیک بود روی گیتار بنشیند که پروفسور دامبلدور با فریادش او را از این کار بازداشت.
- گیتار!!

هاگرید گیتار را برداشت و خم شد تا روی صندلی بشیند اما آن شکست و او تالاپی روی زمین افتاد.
- شما میخواین من نباشم.
- من اینو نمیگم. شما پنجا گالیون بیار من خونه ات رو درست میکنم.
- باشه!

سپس هاگرید گیتارش را برداشت و با گام هایی محکم از اتاق بیرون رفت.

کوچه دیاگون


هاگرید مردم را کنار میزد و تند تند جلو میرفت.
- این مغازه کجاس... آها پیداش کردم.

هاگرید درِ مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت محکم هل داد و باعث شکسته شدنش شد. او جلوی پیشخوان ایستاد و با خودش حرف زد.
- حیف که مجبورم که گیتارم رو بفروشم. من پول لازمم.

فروشنده پشت به هاگرید نشسته بود و محو خواندن کتابش بود.
- شما چیزی گفتین؟

هاگرید دوباره به خودش آمد و گیتار را به سختی روی میز گذاشت و با صدای بم هاگرید فروشنده سریع برگشت. هاگرید با بغض گفت:
- میخوام اینو بفروشم.

فروشنده گیتار برداشت و پس از بررسی های فراوان نظرش را اعلام کرد.
- پنجاه گالیون میدم بابتش...

هاگرید از خوشحالی دادی کشید ولی فروشنده به حرفش ادامه داد.
- ولی خسارت درِ یازده گالیونه!

فروشنده 39 گالیون روی میز گذاشت. هاگرید آن ها را برداشت.او گریه کنان و ناامید از خوشبختی دوباره، از مغازه بیرون رفت.

از آن طرف لودو سرگردان در کوچه دیاگون، پس از پرس و جو های فراوان به مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت رسید. فروشنده گفت:
- چه کمکی میتونم بکنم؟
- من همون گیتاری رو میخوام که یه غول دورگه الان به شما فروخت.
- به آقای رون ویزلی فروخته ام.

لودو: :vay:


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۱ ۲۱:۰۲:۵۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
من جناب تد تانکس رو به دوئل دعوت میکنم.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۱ ۰:۱۲:۴۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقاّ کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون


- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد


ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
- خاله بیا بازی کنیم.
- آره بیا قایم موشک بازی کنیم.

اورلا و لینی بین یه سری بچه گیر کرده بودند. اورلا دلش نمی آمد سر آن همه بچه داد بزند که تری وارد ماجرا شد و آرزوی اورلا را برآروده کرد.
- ساکت! دوستای من که نیومدن بازی کنن، اومدن درس بخونن.

بچه ها با فرمت ( ) به تری که دست اورلا و لینی را گرفته بود، نگاه میکردند. هنوز تری یک قدم برنداشته بود که بچه ها به او هم خواهش و التماس کردند.
- تو هم بیا!

دوستان سال بنچمی هاگوارتز نمیدانستند چیکار کنند که فکری به ذهن اورلا رسید. او بچه ها را حرکت انگشتش به سکوت دعوت کرد و سعی کرد با آن ها منطقی حرف بزند.
- ساکت شین! ما باید مشورت کنیم.

لینی و تری با سقلمه و نیشگون و هرکاری که میتوانستند بکنند اورلا را از حرف زدن منصرف میکردند تا اینکه اورلا با چشمکی هردوی آن ها را از نقشه ی خود مطمئن ساخت.

هر سه دورهم حلقه زدند و لحظه ای از سکوت خانه لذت بردند اما تری آن را شکست.
- چی شده؟

اورلا از باغی که در آن به سر میبرد بیرون آمد و چند ثانیه نقشه اش را مرور کرد اما بعد شروع به حرف زدن کرد.
- بچه ها تکلیف کلاس تغییر شکل چی بود؟ باید خودمون رو تبدیل کنیم و این یعنی یه قایم موشک حسابی! شرط میذاریم بعد از دو دور باختن از ما باید بیخیال بازی بشن و ما هم تکلیفمون رو انجام دادیم، هم از دستشون خلاص میشیم. راستی اینا از کجا اومدن؟

اورلا جمله آخرش را رو به تری گفت و طوری به او نگاه میکرد که انگار تری گناهکار است. تری به حرف آمد ولی با اضطرابی که در چهره اش نمایان بود.
- خوب چیه؟ اینا بچه های دوستای مامانمه. خوده مامانم هم با دوستاش رفتن بیرون!

اورلا نگاهش را از لینی به تری و از تری به لینی می انداخت و منتظر جواب بود. سکوتی برقرار بود اما بالاخره لینی آن را شکست.
- خوب من موافقم! فقط یادتون نره همدیگه رو به حالت عادی دربیاریم.

تری با سرش موافقت را اعلام کرد و اورلا با دیدن این حرکت تری با سرعت به سمت بچه ها برگشت و به عنوان نماینده تری و لین شروع به صحبت کرد:
- ما تصمیم گرفتیم... باهاتون قایم موشک بازی میکنیم.

خانه از صدای تشویق و فریاد منفجر شد تا بالاخره با فریاد پیش بینه شده تری به حالت عادی برگشت. اورلا با حالت چشم هایش از تری تشکر کرد و حرفش را طوری که انگار وقفه ای ایجاد نشده بود ادامه داد:
-اما به شرطی که اگه تا دو دور نتونستین ما رو پیدا کنین دست از سر ما بردارید.

دختری عینکی که به نظر می آمد از همه بزرگتر است جلو آمد و با اطمینان گفت:
- ما قبول میکنیم. اما فقط شما سه تا قایم میشید دیگه ما همه دونبالتون میگردیم؟ باشه؟

لینی بدون مکث با حرکت سرش جواب مثبت داد. تمام بچه ها به گوشه اتاق رفتند و چشم هایشان را بستند. اورلا، لینی و تری به گوشه خانه رفتند و خواستند که همدیگر را تبدیل کنند که فهمیدند نفر آخر بدون تبدیل میماند. اما اورلا برای این هم راه حل داشت! او دو نفر دیگر تبدیل به آدامس بادکنی کرد. بعد از آن شنل نامرئی کننده اش را از توی اتاق فراخواند وبلافاصله آن را پوشید.

بچه ها دانه دانه سرک میکشیدند ولی چیزی پیدا نمیکردند. بعد از مدتی طولانی پسر تپل آدامس ها را دید و با سرعت به طرفشان رفت اورلا کنترلش را از روی نگرانی از دست داد و چوبدستی اش را از زیر شنل بیرون آورد و گفت:
- پتریفیکوس توتالوس

پرتوی نوری آبی از نوک چوبدستی بیرون آورد و درست به دست پسر که به آدامس ها نزدیک بود، خورد. پسر با شکم روی زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. در همان موقع همان دختر عینکی پیدایش شد و به طرف اورلا رفت. اورلا تکان نمیخورد. انگار طلسم به خودش اصابت کرده بود. دست دختر به طرف اورلا دراز شد و شنل را کشید.

اورلای مضطرب و نگران حالا دیگر نمایان شده بود. نمیدانست چی کار کنید. نمیدانست جواب دو دوستش را چی بدهد. او همین طور به بچه های کوچک نگاه میکرد که از خوشحالی فریاد میزدند. دختر عینکی جلو آمد و رو به روی اورلا ایستاد.
- خوب دوستات کجان؟

اورلا شوکه شد. اصلا یادش نبود. به طر آدامس ها رفت و چوبدستی اش را به سمت آن ها گرفت. پس از چند ثانیه لینی و تری با قیافه های خشمگین به اورلا نگاه میکردند. اورلا هم جواب آن ها را با لبخندی زورکی داد.

مدتی گذشت و همین طور سکوت برقرار بود که دختر عینکی گفت:
- خوب دیگه باید با ما بازی کنید.

تری داشت از خشم میسوخت. لینی در شوک بود و اورلا هنوز ماجرا را هضم نکرده بود. او همان طور که به زمین زل زده بود گفت:
- ولی...

دختر عینکش را با دستش بالا زد و گفت:
- ولی نداریم. بیاین تو اتاق تا بازی کنیم.

بچه ها دست های اورلا، لینی و تری بیچاره را گرفتند و بردند.

چند دقیقه بعد در اتاق


تری پکر بود و همین طور عصبانی.
- تقصیر توـه اورلا!

اورلا حوصله جر و بحث نداشت ولی جواب تری را داد.
- باید میگذاشتم پسره میخورده تون!

یک بچه ی کوچک مانع حرف زدن دوباره تری شد.
- انقدر حرف نزنید. بیاین نوبت شماست! لینی که خوب بازی کرد، ببینم شما چه میکنید.

اورلا و تری هردو با خشم به دنبال بچه رفتند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
1.
Orla Quirke
2.
کلا هیچی نداشت (جز گروه) همش مال خودمه!
دختری اصیل زاده و باهوش. خیلی هم شجاع! توی اداره کاراگاهان. در تمام جنگ های مهم حضور داشته. با سختی ها کنار اومده.
کاملش در پروفایل
3.
کاری خفن و به درد بخور.

قوانین را قبول دارم


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۲۰:۲۱:۳۶
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۱:۵۱:۱۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره

در زمان های دور، رییس ویزن در حال رسیدگی به قوانین بود که بهش خبر میدن یه شیر هایی خوراکی داره غیر قانونی عرضه میشه که اولش خیلی خوش طعمه ولی بعدش باعث آدم کشی میشه! آخرشم آدمی که مصرف کرده میمیره!

رییس خیلی عصبانی میشه و ماموراشو میفرسته که عرضه کننده هاشو رو بگیرن اما وقتی این نمونه شیر از دنیای جادوگری ریشه کن میشه، 40% دنیای جادوگری مرده بودند.

به همین دلیل ویزن از این اتفاق شرمنده اس و کسی که اون رو مرور کنه رو تبعد میکنه.

2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره


کلاس تاریخ جادوگری هاگوارتز سال 2048:

- خوب بچه ها امروز میخوایم درباره یه جادوگر بزرگ حرف بزنیم.اون برامون خیلی کار ها کرد شاید الان دنیای جادوگری به این آرومی نبود...
- اما استاد الان هم دنیای جادوگری امنیت چندانی نداری!
- کسر ده امتیاز از هافلپاف به دلیل پریدن وسط حرف من.

هافلپافی ها به پسری که باعث کسر امتیاز شده بود چشم غره می رفتند اما استاد تاریخ جاوگری هم چنان حرف میزد:
-... بله او جنگید. رو در رو با ولدمورت جنگید! او هری پاتر بود!

همه کلاس به طرف پسری در وسط کلاس نشسته بود برگشتند. آن پسر کسی نبود جز، هری جیمز پاتر پسر آلبوس سوروس پاتر!

- بله اون پسر نوه هری پاتره. البته آلبوس پاتر هم کار های بزرگی رو برای ما کرد. احتمالا پسرش هم کاراگاه میشه و به جامعه جادوگری خدمت میکنه.

پروفسور که دید شاگردان از نگاه کردن به آلبوس بیخیال نمیشن فریاد جانانه ای کشید.
- بسه! حالا کتاب هاتون رو باز کنید صفحه 56 .

شاگردان شروع کردن به خواندن کتاب بزرگان تاریخ جادوگری کردند. مدتی سکوت برقرار بود تا بالاخره دختری اسلاترینی آن را شکست.
- امروز سالگرد کشته شدن هری پاتره!

همه کلاس با دهانی باز به دختر نگاه میکردند و بعضی مواقع هم به پروفسور! پروفسور باخونسردی کامل سری تکان دادو گفت:
- بله فردا هممون قبرستان دره گودریک.

در همان حین اشک از چشمان هری نوجوان جاری شد اما بلافاصله آن را با آستین ردایش پاک کرد.

زنگ به صدا در آمد. بچه ها مثل گله ای رم کرده از کلاس بیرون ریختند چون آخرین روز هاگوارتز تمام شده بود و وارد تعطیلات شده بودند. همه به سمت خوابکاه هایشان رفتند وقتی برگشتند هرکدام دستشان یک جارو بود اما نه یک جارو معمولی، یک جارو که موتور جت پشت آن بود.

مردی للاغر اندام جلو شاگردان حاضر در حیاط ایستاد و گفت:
- خوب به عنوان یک استاد پرواز بهتون میگم اول موتور ها رو روشن کنید، بعد اوج بگیرید و در آخر قطب نما ها رو فعال کنید. همه هم به سمت قطار هاگوارتز. یک... دو... سه!

هزاران جارو با سرعت از بالای سر استاد پرواز رد شدند.

غروب در قبرستان دره گودریک


آسمان سرخ بود نسیم ملایمی می وزید. ملتی جادوگر دور چیزی حلقه زده بودند. در وسط حلقه مردی آرام آرام گریه میکرد و درست در کنار او پسری نوجوان به قبر روبه رویش خیره شده بود. پدر و پسر به قبر هری پاتر مرحوم نگاه میکردند که ناگهان آلبوس برگشت و با ناراحتی رو به جمیعیت پشت سرش گفت:
- خوب از همه حضار ممنون از همراهیتون. میتونین برین.
- خواهش میکنم.

گوینده ی این حرف مردی سیاه پوش بود که از پشت تپه پدیدار شده بود.
- من تنها بازمانده خانواده لسترنج هستم و میخوام مسیر لرد سیاه رو ادامه بدم!

هوا دیگر تاریک شده بود. آلبوس شوکه شده بود. مغزش دیوانه وار کار می کرد.
- پس تو بودی که داشتی آدم ها رو میکشتی؟
- بله من بودم. از به بعد باید به من بگین لرد پلید. الان هم اگه به من نپیوندید لشگرم حساب همتونو میرسه.

سپس لشگری 80-90 نفره که همه سیاه پوش بودند از پشتش ظاهر شدند.حدود 30 نفر به سمت لشگر لرد پلید حرکت کردند. تا اینکه لرد پلید فریاد زد:
- حمله!

آلبوس هم گفت:
- همه فرار کنن.

و خودش هم همراه بقیه غیب شد.

3. نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره


خوب والا...
از نوع گفتار رول خوشم میاد. ولی تکلیف جونم رو در آورد. رول و خوده ریتا خوب هستن. در کل راضیم ازشون!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۵:۳۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
اینم یه رول
شی ء طلسم شده


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
دوئل
اورلا کوییرک
VS
لینی وارنر


سوژه: شی ء طلسم شده


شفابخشی با لباس آبی جلوی یک در ایستاده بود و با دستانی باز نمی گذاشت دختری که رو به رویش بود وارد اتاق شود.
- خانم محترم! بهتون که گفتم امکان نداره، ایشون دارن استراحت می کنن.

اورلا اخمی بر ابرو آورد و با آزردگی گفت:
- من دوستش هستم و میخوام ببینمش.

شفابخش که دیگر تاب و تحمل این رفتار را نداشت با عصبانیت در را باز کرد و با قدم هایی شتابان از آنجا دور شد.

اورلا راضی از قدرت قانع کردنش با لبخند وارد اتاق شد. یک تخت در گوشه اتاق قرار داشت و پسری روی آن دراز کشیده بود. دو میز پر از شکلات و گل و... در دو طرف تخت قرار داشت. لی جردن به پهلو خوابیده بود و یک آبنبات را می مکید و لبخند میزد، اما با دیدن اورلا آبنبات را روی میز گذاشت و برگشت.

- اه بس کن! الان یک هفته از اون ماجرا گذشته.

اورلا دیگر بالای سر لی قرار داشت. لی که دست از این رفتارش برداشته بود روی تخت نیم خیز نشست و به چشمان آبی رنگ اورلا زل زد.
- تو اصلا میدونی اون شب چه اتفاقی افتاد؟ میدونی چه بلایی سر من آوردی؟
- فکر کنم بدونم.
- نه تو نمیدونی! تو تجربه نکردی!
- به هرحال هردو به هدفمون رسیدیم.
- نه نرسیدیم. حداقل یکیمون نرسید.

"فلش بک"

باد تندی می وزید به حدی که درختان سر تعظیم فرود آورده بودند. خیابان تاریک بود دختری کنار خیابان ایستاده بود و به کلبه رو به رویش چشم دوخته بود. شنل اورلا در هوا پیچ و تاب می خورد. بالاخره تصمیمش را گرفت؛ کلاه شنلش را روی سرش انداخت و به طرف کلبه، از عرض خیابان به راه افتاد. به نظر میرسید کسی در آن هوا بیرون نیست اما درست جلوی در کلبه پسری ایستاده بود.

هردو روبه روی هم ایستادند. پسر بلافاصله با دیدن چهره آزرده اورلا وارد کلبه شد و در را باز گذاشت. اورلا پس از چند ثانیه پشت سر او وارد شد و در را با زحمت بر روی باد بست. پسر وسط کلبه، روی مبل خاک گرفته ای نشست. اورلا خسته و نگران روبه روی پسر جایی برای خودش روی مبل پیدا کرد.
پسر خشمی ساختگی را نثار اورلا کرد و گفت:
- دیر اومدی! فکر میکردم وقت شناس تر باشی؟

اورلا مضطرب بود و می لرزید. خودش هم نمی دانست به دلیل سرما می لرزد یا به خاطر ترسش. بالاخره شجاعتش را به دست آورد و با قاطعیت گفت:
- فکر نمی کنم گفتنش ضرورتی داشته باشه.
- خوب فکر کنم نداره. آوردیش کوییرک؟

اورلا جعبه مکعبی کوچکی را از زیر شنلش بیرون آورد و وقتی مطمئن شد پسر آن را دیده، به زیر شنلش برگرداند.
- تو چی؟ آوردیش جردن؟
- بله. اما وقتی از سالم بودن اون مطمئن بشم نشونش میدم.

لی جردن دستش را به سمت شنل سرمه ای اورلا گرفت. اورلا که میدانست جر و بحث کردن بی فایده است جعبه را دو مرتبه از زیر شنل بیرون آورد، با احتیاط درِ آن را باز کرد و شی ء داخل آن را به لی نشان داد.

- وای این خودشه! این دیهیم گمشده ریونکلاوه!

اورلا با سرفه ای به خوشحالی لی خاتمه داد و گفت:
- خوب البته این تقلبیه ولی خیلی شبیه اصلشه. اما حالا تو نشونم بده.

اورلا در جعبه را بست و آن را کنار خودش روی مبل گذاشت. حواس جردن دوباره روی معامله جمع شد و قیافه ای جدی به خودش گرفت.
- آها باشه.

او دستش را داخل کیفش برد و مشت پر از چوبدستی را بیرون آورد و آنها را روی میز مرتب چید. اورلا شروع به شمردن چوبدستی ها کرد.
- اینکه یازده تاست!

با این حرف اورلا لی با سرعت دستش را دوباره داخل کیفش کرد و باز با مشتی پر از چوبدستی بیرون آورد. اورلا پس شمردن سری جدید چوبدستی ها دستش را به طرف آنها دراز کرد اما لی دستش پس زد. اورلا با ناراحتی جعبه را روی میز گذاشت. وقتی لی آن را برداشت بلافاصله اورلا هم چوبدستی ها را جمع کرد و زیر شنلش برد.

لی لبخندی زد که معلوم بود کم کم دارد به قهقه تبدیل میشود. او درِ جعبه را باز کرد اما اورلا او را از این کار بازداشت.
- ام... م ... اینجا تاریکه و نمیتونی خوب ببینیش. برو خونه و از توی جعبه بیرونش بیار.

لی که غرق تماشای دیهیم بود با خوشحالی سری به نشانه موافقت تکان داد و در همان نقطه غیب شد. اورلا پس از نفسی عمیق، از کلبه خارج شد و در وسط خیابان خودش را غیب کرد.

لی جلوی در ظاهر شد. کمی تلوتلو خورد اما وقتی کاملا ایستاد قهقه را سر داد. جلوی در خانه ایستاد زنگ زد اما کسی جواب نداد. یادش افتاد مادر و پدرش در ماموریت کاری هستند و تا پس فردا برنمیگردند. چوبدستی اش را به سمت قفل در گرفت و با وردی که بر زبان آورد در باز شد. لی خودش را داخل خانه انداخت و در را پشت سرش بست. وارد اتاقش شد و روی تختش نشست. در جعبه را باز کرد و دیهیم را از توی جعبه بیرون آورد.
دیهیم روی زمین افتاد. لی با سرعت بالا و پایین میرفت و به در و دیوار برخورد میکرد.
- آی!

او از درد، بلند فریاد میزد. لی محکم به گلدان لب پنجره برخورد کرد؛ گلدان شکست و چند تیکه اش در دست و پایش فرو رفت؛ بعد از گلدان نوبت شیشه پنجره بود آن هم مثل گلدان به وسیله لی شکست. پس از مدتی کوتاه اتاق کاملا به هم ریخته بود اما لی همچنان در حرکت بود.

چند دقیقه ای گذشت و شفابخشانی لی را روی تخت به درون ماشینی میبردند تا او را به بیمارستان ببرند.

"پایان فلش بک"

اورلا که کمی گیج شده بود گفت:
- اما تو چرا به هدفت نرسیدی؟
- وقتی دیهیم از دستم افتاد و اومدم اینجا، جن خونگیمون که با دیدن وضع من به بیمارستان اطلاع داده بود دیهیم رو برداشته بود و فکر میکرد اون لباسه، خودت که میدونی یعنی اون آزاد شده بود. اصلا انگار آب شده رفته تو زمین، مامان و بابام هر چی دنبالش گشتن، نبود که نبود.
- ولی من کاملا به هدفم رسیدم.

اورلا با به یاد آوردن خاطره هایش لبخندی زد اما با دیدن قیافه عصبانی لی لبخند از صورتش محو شد.
- راستش من اونارو برای خانم سارنک میخواستم. خانم سارنک پیرزن فشفشه ایه که از بچگی پیشش زندگی میکردم. اون خیلی بد اخلاقه و همین طور بعضی مواقع بهم غذا نمیده. یه روز بهش گفتم میشه بهم غذای درست حسابی بدی؟ گفت باید بیست تا چوبدستی بهش بدم. اومدم پیش تو. گفتی دیهیم. وقتی به خانم سارنک گفتم، گفت تو دنیای مشنگا ساخت شی ء از روی عکس کار یکی دو روزه، من هم...
- بعدشم به من گفتی و من هم قبول کردم!
- آره. بعد به ذهنم رسید ممکنه تو بهم چوبدستی قلابی بدی هرچی باشه تو با فرد و جرج دوستی. گفتم باهات یه ذره شوخی کنم!

لی پس از شنیدن این جمله رنگش از عصبانیت رو به قرمزی رفت.
- یه ذره!

اورلا کمی از حرفی که زده بود، خجالت زده شد.
- خوب! نه! خیلی بیشتر از یه ذره. به هرحال وقتی اون چوبدستی هارو به خانم سارنک دادم و فهمیدیم اونا قلابی اند، خانم سارنک خیلی خوشحال شد چون اون میخواست اونارو به مشنگا بفروشه ولی راستش از وزارت خونه میترسید. موقعی که متوجه شد چوبدستی ها واقعی نیستن ولی با اون ها میشه یه کارهایی کرد ازم تشکر کرد. الانم سه روزه که بهم ناهار و شام عالی داده.

مدتی سکوت برقرار بود که لی آن را شکست.
- خوب من هم به وزارت خونه میگم که تو این کارو با من کردی.

اورلا پوزخندی زد و با نگاهش لی را مسخره کرد.
- تو اصلا مدرکی نداری که من این کارو کردم. تازه تا حالا به کسی گفتی من اون دیهیم رو بهت دادم؟

لی به فکر فرو رفت اما بعد از مدتی دوباره به حرف آمد.
- نه، فکر نکنم.

اورلا دومرتبه پوزخندی زد و گفت:
- خوب من اونو طوری طلسم کردم که اگه بگی بازم به اینور اونور کوبیده میشی و تا از تصمیمت منصرف نشی پایین نمیای حتی به دست دامبلدور! اگر هم بازم به کسی بگی تا آخر عمرت دیگه زمین رو بیشتر از یک ثانیه لمس نمیکنی.

اورلا که انگار ذهن لی را خوانده بود، ادامه داد:
- ورد پایین آوردنت رو از خانم سارنک یاد گرفتم. اون هم از خانوادش یاد گرفته. اون ورد توی خانوادشون گشته و هر کی به بچه اش گفته. پس هیچ کس اون رو بلد نیست.
- دروغ میگی!
- امتحان کن. به من بگو که خودم دیهیم رو به تو دادم.
- باشه.

نگرانی در چشم های لی موج میزد و اولین قطرات عرق از پیشانیش جاری شد.
- اورلا کوییرک...

لی محکم به سقف خورد اما به جای دیگری برخورد نکرد چون در همان موقع اورلا او را پایین آورد و روی تخت نشاند. لی دیوانه وار فکر میکرد که اورلا رشته افکارش را پاره کرد.
- دیدی؟
- خوب شفابخش ها من رو پایین آوردن.
- نه مثل اینکه درست یادت نیست تو خودت اومدی پایین. این ورد ده دقیقه کار میکنه. یکی از فامیل های خانم سارنک به خاطر اجرای این ورد به حبس ابد محکوم شد. اسمش هم تو کتاب های تاریخ یه قرن پیش هست.

دیگر لی داشت دست و پایش را گم میکرد. اورلا راست میگفت او خودش پایین آمده بود.
- اونی که روش طلسم اجرا شده بود چی شد؟
- از بس به اینور و اونور خورد مرد!

لی به شدت شوکه شد و از تخت پایین افتاد. وقتی بلند شد و روی تخت نشست از ترس نفس نفس میزد. شروع کرد به فکر کردن" یا باید تا آخر عمرم به کسی نگم یا باید به در و دیوار بخورم"

- خوب؟

لی با شک و تردید به اورلا نگاه کرد. بعد من من کنان گفت:
- باشه.

اورلا خنده ای از ته دل کرد و راضی از کاری که کرده بود لبخندی زد و رو به لی گفت:
- عالی شد.! من برم که به ناهار خانم سارنک برسم. خوش باشی!

سپس سریع از اتاق خارج شد و پسر بیچاره را با افکار به هم ریخته اش تنها گذاشت.
اورلا خوشحال توی راهروی بیمارستان بالا و پایین می پرید.
- بیچاره لی! عمرا اگه به کسی بگه. واقعا نفهمید وقتی گفت اورلا کوییرک من دوباره اون ورد رو اجرا کردم؟ به هرحال کارم رو خوب انجام دادم. وای ناهار خانم سارنک!

اورلا با گفتن جمله آخر به هوا پرید و به سمت در بیمارستان یک نفس دوید


پایان


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۲۱:۲۷:۰۶
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۲۲:۵۷:۵۲
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۲۳:۰۲:۴۷
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۲۳:۱۹:۱۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
سلام پروفسور
من تغییر شناسه دادم میشه بیام؟
شناسه قبلی


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۲۰:۵۷:۵۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
نام: اورلا کویرک
گروه: ریونکلاو
نژاد: اصیل زاده
سن: 36 سال
چوبدستی: چوب درخت یاس کبود، پر ققنوس، بیست و پنج سانتی متر، بسیار قدرتمند مخصوصا برای دفاع دربرابر جادوی سیاه
جارو: آذرخش
پاترونوس: عقاب
ویژگی های ظاهری:
پوستی سفید و روشن، موهای سیاه و بلند با حالتی صاف و لخت، چشمانی آبی و زیبا و قدی بلند
ویژگی های اخلاقی:
دختری مهربان، شجاع، درس خوان و باهوش، ماهر در اجرای ورد ها و افسون های دفاعی و همین طور ماهر در پرواز
زندگی خلاصه:
اورلا در بچگی پدر و مادرش را از دست داد و نزد پیرزن فشفه بداخلاقی زندگی کرد. او در سن یازده سالگی به هاگوارتز رفت و کلاه گروهبندی ریونکلاو را برایش مناسب دانست.
در سال دوم تحصیلش، به تیم کوییدیچ گروهش محلق شد و نقش مهمی از خودش را نشان داد. همین طور در سال دوم توانست پاترونوس را اجرا کند که به شکل یک عقاب بود، این عملکرد باعث تحسین استادان و همین طور دانش آموزان شد.
اورلا در سال سوم با آمدن هری در تیم کوییدیچ گریفیندور از تیم کنار کشید. البته او در همان سال یک جارو خرید و با آن در زمان های آزادش تمرین میکرد. البته دلیل ترک کردن تیم گروهش، فشار درس هایش بود چون او در این سه سال شاگرد اول بود.
در سال چهارم او از معدود نفراتی بود که به هری شک نداشت و میدانست او وارث اسلایترین نیست.
اورلا در امتحان سمج 12 درسش را عالی گرفت.
او در سال هفتم وارد ارتش دامبلدور شد و به دلیل اجرای عالی افسون های دفاعی و همین طور پاترونوس در آنجا درخشید. اورلا در همان سال به دلیل نابود شدن جاروی قبلیش یک جاروی آذرخش خرید و از آن به خوبی استفاده کرد.
او پس از فارغ التحصیل شدن از هاگوارتز شغل کاراگاهی را انتخاب کرد و در آنجا هم موفق شد. از طریق وزارت خانه با آرتور ویزلی آشنا شد و پس از مدتی عضو محفل ققنوس شد.
اورلا در جنگ هاگوارتز حضور داشت و در آن جنگ به شدت مجروح شد که البته با درمان بیمارستان سنت مانگو زنده ماند.
اورلا به دلیل سختی شغلش تنها زندگی کرد ولی خانه اش در کنار خانه هری و جینی بود و به آنها کمک میکرد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این رو جایگزین کنید و لطفا فامیلی رو هم به شناسه نمایشی اضافه کنید

انجام شد.


ویرایش شده توسط اورلا در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۳:۴۴:۲۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۵:۰۷:۱۱

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.