دوئل
اورلا کوییرک
VS
لینی وارنر
سوژه: شی ء طلسم شده
شفابخشی با لباس آبی جلوی یک در ایستاده بود و با دستانی باز نمی گذاشت دختری که رو به رویش بود وارد اتاق شود.
- خانم محترم! بهتون که گفتم امکان نداره، ایشون دارن استراحت می کنن.
اورلا اخمی بر ابرو آورد و با آزردگی گفت:
- من دوستش هستم و میخوام ببینمش.
شفابخش که دیگر تاب و تحمل این رفتار را نداشت با عصبانیت در را باز کرد و با قدم هایی شتابان از آنجا دور شد.
اورلا راضی از قدرت قانع کردنش با لبخند وارد اتاق شد. یک تخت در گوشه اتاق قرار داشت و پسری روی آن دراز کشیده بود. دو میز پر از شکلات و گل و... در دو طرف تخت قرار داشت. لی جردن به پهلو خوابیده بود و یک آبنبات را می مکید و لبخند میزد، اما با دیدن اورلا آبنبات را روی میز گذاشت و برگشت.
- اه بس کن! الان یک هفته از اون ماجرا گذشته.
اورلا دیگر بالای سر لی قرار داشت. لی که دست از این رفتارش برداشته بود روی تخت نیم خیز نشست و به چشمان آبی رنگ اورلا زل زد.
- تو اصلا میدونی اون شب چه اتفاقی افتاد؟ میدونی چه بلایی سر من آوردی؟
- فکر کنم بدونم.
- نه تو نمیدونی! تو تجربه نکردی!
- به هرحال هردو به هدفمون رسیدیم.
- نه نرسیدیم. حداقل یکیمون نرسید.
"فلش بک"باد تندی می وزید به حدی که درختان سر تعظیم فرود آورده بودند. خیابان تاریک بود دختری کنار خیابان ایستاده بود و به کلبه رو به رویش چشم دوخته بود. شنل اورلا در هوا پیچ و تاب می خورد. بالاخره تصمیمش را گرفت؛ کلاه شنلش را روی سرش انداخت و به طرف کلبه، از عرض خیابان به راه افتاد. به نظر میرسید کسی در آن هوا بیرون نیست اما درست جلوی در کلبه پسری ایستاده بود.
هردو روبه روی هم ایستادند. پسر بلافاصله با دیدن چهره آزرده اورلا وارد کلبه شد و در را باز گذاشت. اورلا پس از چند ثانیه پشت سر او وارد شد و در را با زحمت بر روی باد بست. پسر وسط کلبه، روی مبل خاک گرفته ای نشست. اورلا خسته و نگران روبه روی پسر جایی برای خودش روی مبل پیدا کرد.
پسر خشمی ساختگی را نثار اورلا کرد و گفت:
- دیر اومدی! فکر میکردم وقت شناس تر باشی؟
اورلا مضطرب بود و می لرزید. خودش هم نمی دانست به دلیل سرما می لرزد یا به خاطر ترسش. بالاخره شجاعتش را به دست آورد و با قاطعیت گفت:
- فکر نمی کنم گفتنش ضرورتی داشته باشه.
- خوب فکر کنم نداره. آوردیش کوییرک؟
اورلا جعبه مکعبی کوچکی را از زیر شنلش بیرون آورد و وقتی مطمئن شد پسر آن را دیده، به زیر شنلش برگرداند.
- تو چی؟ آوردیش جردن؟
- بله. اما وقتی از سالم بودن اون مطمئن بشم نشونش میدم.
لی جردن دستش را به سمت شنل سرمه ای اورلا گرفت. اورلا که میدانست جر و بحث کردن بی فایده است جعبه را دو مرتبه از زیر شنل بیرون آورد، با احتیاط درِ آن را باز کرد و شی ء داخل آن را به لی نشان داد.
- وای این خودشه! این دیهیم گمشده ریونکلاوه!
اورلا با سرفه ای به خوشحالی لی خاتمه داد و گفت:
- خوب البته این تقلبیه ولی خیلی شبیه اصلشه. اما حالا تو نشونم بده.
اورلا در جعبه را بست و آن را کنار خودش روی مبل گذاشت. حواس جردن دوباره روی معامله جمع شد و قیافه ای جدی به خودش گرفت.
- آها باشه.
او دستش را داخل کیفش برد و مشت پر از چوبدستی را بیرون آورد و آنها را روی میز مرتب چید. اورلا شروع به شمردن چوبدستی ها کرد.
- اینکه یازده تاست!
با این حرف اورلا لی با سرعت دستش را دوباره داخل کیفش کرد و باز با مشتی پر از چوبدستی بیرون آورد. اورلا پس شمردن سری جدید چوبدستی ها دستش را به طرف آنها دراز کرد اما لی دستش پس زد. اورلا با ناراحتی جعبه را روی میز گذاشت. وقتی لی آن را برداشت بلافاصله اورلا هم چوبدستی ها را جمع کرد و زیر شنلش برد.
لی لبخندی زد که معلوم بود کم کم دارد به قهقه تبدیل میشود. او درِ جعبه را باز کرد اما اورلا او را از این کار بازداشت.
- ام... م ... اینجا تاریکه و نمیتونی خوب ببینیش. برو خونه و از توی جعبه بیرونش بیار.
لی که غرق تماشای دیهیم بود با خوشحالی سری به نشانه موافقت تکان داد و در همان نقطه غیب شد. اورلا پس از نفسی عمیق، از کلبه خارج شد و در وسط خیابان خودش را غیب کرد.
لی جلوی در ظاهر شد. کمی تلوتلو خورد اما وقتی کاملا ایستاد قهقه را سر داد. جلوی در خانه ایستاد زنگ زد اما کسی جواب نداد. یادش افتاد مادر و پدرش در ماموریت کاری هستند و تا پس فردا برنمیگردند. چوبدستی اش را به سمت قفل در گرفت و با وردی که بر زبان آورد در باز شد. لی خودش را داخل خانه انداخت و در را پشت سرش بست. وارد اتاقش شد و روی تختش نشست. در جعبه را باز کرد و دیهیم را از توی جعبه بیرون آورد.
دیهیم روی زمین افتاد. لی با سرعت بالا و پایین میرفت و به در و دیوار برخورد میکرد.
- آی!
او از درد، بلند فریاد میزد. لی محکم به گلدان لب پنجره برخورد کرد؛ گلدان شکست و چند تیکه اش در دست و پایش فرو رفت؛ بعد از گلدان نوبت شیشه پنجره بود آن هم مثل گلدان به وسیله لی شکست. پس از مدتی کوتاه اتاق کاملا به هم ریخته بود اما لی همچنان در حرکت بود.
چند دقیقه ای گذشت و شفابخشانی لی را روی تخت به درون ماشینی میبردند تا او را به بیمارستان ببرند.
"پایان فلش بک"اورلا که کمی گیج شده بود گفت:
- اما تو چرا به هدفت نرسیدی؟
- وقتی دیهیم از دستم افتاد و اومدم اینجا، جن خونگیمون که با دیدن وضع من به بیمارستان اطلاع داده بود دیهیم رو برداشته بود و فکر میکرد اون لباسه، خودت که میدونی یعنی اون آزاد شده بود. اصلا انگار آب شده رفته تو زمین، مامان و بابام هر چی دنبالش گشتن، نبود که نبود.
- ولی من کاملا به هدفم رسیدم.
اورلا با به یاد آوردن خاطره هایش لبخندی زد اما با دیدن قیافه عصبانی لی لبخند از صورتش محو شد.
- راستش من اونارو برای خانم سارنک میخواستم. خانم سارنک پیرزن فشفشه ایه که از بچگی پیشش زندگی میکردم. اون خیلی بد اخلاقه و همین طور بعضی مواقع بهم غذا نمیده. یه روز بهش گفتم میشه بهم غذای درست حسابی بدی؟ گفت باید بیست تا چوبدستی بهش بدم. اومدم پیش تو. گفتی دیهیم. وقتی به خانم سارنک گفتم، گفت تو دنیای مشنگا ساخت شی ء از روی عکس کار یکی دو روزه، من هم...
- بعدشم به من گفتی و من هم قبول کردم!
- آره. بعد به ذهنم رسید ممکنه تو بهم چوبدستی قلابی بدی هرچی باشه تو با فرد و جرج دوستی. گفتم باهات یه ذره شوخی کنم!
لی پس از شنیدن این جمله رنگش از عصبانیت رو به قرمزی رفت.
- یه ذره!
اورلا کمی از حرفی که زده بود، خجالت زده شد.
- خوب! نه! خیلی بیشتر از یه ذره. به هرحال وقتی اون چوبدستی هارو به خانم سارنک دادم و فهمیدیم اونا قلابی اند، خانم سارنک خیلی خوشحال شد چون اون میخواست اونارو به مشنگا بفروشه ولی راستش از وزارت خونه میترسید. موقعی که متوجه شد چوبدستی ها واقعی نیستن ولی با اون ها میشه یه کارهایی کرد ازم تشکر کرد. الانم سه روزه که بهم ناهار و شام عالی داده.
مدتی سکوت برقرار بود که لی آن را شکست.
- خوب من هم به وزارت خونه میگم که تو این کارو با من کردی.
اورلا پوزخندی زد و با نگاهش لی را مسخره کرد.
- تو اصلا مدرکی نداری که من این کارو کردم. تازه تا حالا به کسی گفتی من اون دیهیم رو بهت دادم؟
لی به فکر فرو رفت اما بعد از مدتی دوباره به حرف آمد.
- نه، فکر نکنم.
اورلا دومرتبه پوزخندی زد و گفت:
- خوب من اونو طوری طلسم کردم که اگه بگی بازم به اینور اونور کوبیده میشی و تا از تصمیمت منصرف نشی پایین نمیای حتی به دست دامبلدور! اگر هم بازم به کسی بگی تا آخر عمرت دیگه زمین رو بیشتر از یک ثانیه لمس نمیکنی.
اورلا که انگار ذهن لی را خوانده بود، ادامه داد:
- ورد پایین آوردنت رو از خانم سارنک یاد گرفتم. اون هم از خانوادش یاد گرفته. اون ورد توی خانوادشون گشته و هر کی به بچه اش گفته. پس هیچ کس اون رو بلد نیست.
- دروغ میگی!
- امتحان کن. به من بگو که خودم دیهیم رو به تو دادم.
- باشه.
نگرانی در چشم های لی موج میزد و اولین قطرات عرق از پیشانیش جاری شد.
- اورلا کوییرک...
لی محکم به سقف خورد اما به جای دیگری برخورد نکرد چون در همان موقع اورلا او را پایین آورد و روی تخت نشاند. لی دیوانه وار فکر میکرد که اورلا رشته افکارش را پاره کرد.
- دیدی؟
- خوب شفابخش ها من رو پایین آوردن.
- نه مثل اینکه درست یادت نیست تو خودت اومدی پایین. این ورد ده دقیقه کار میکنه. یکی از فامیل های خانم سارنک به خاطر اجرای این ورد به حبس ابد محکوم شد. اسمش هم تو کتاب های تاریخ یه قرن پیش هست.
دیگر لی داشت دست و پایش را گم میکرد. اورلا راست میگفت او خودش پایین آمده بود.
- اونی که روش طلسم اجرا شده بود چی شد؟
- از بس به اینور و اونور خورد مرد!
لی به شدت شوکه شد و از تخت پایین افتاد. وقتی بلند شد و روی تخت نشست از ترس نفس نفس میزد. شروع کرد به فکر کردن" یا باید تا آخر عمرم به کسی نگم یا باید به در و دیوار بخورم"
- خوب؟
لی با شک و تردید به اورلا نگاه کرد. بعد من من کنان گفت:
- باشه.
اورلا خنده ای از ته دل کرد و راضی از کاری که کرده بود لبخندی زد و رو به لی گفت:
- عالی شد.! من برم که به ناهار خانم سارنک برسم. خوش باشی!
سپس سریع از اتاق خارج شد و پسر بیچاره را با افکار به هم ریخته اش تنها گذاشت.
اورلا خوشحال توی راهروی بیمارستان بالا و پایین می پرید.
- بیچاره لی! عمرا اگه به کسی بگه. واقعا نفهمید وقتی گفت اورلا کوییرک من دوباره اون ورد رو اجرا کردم؟ به هرحال کارم رو خوب انجام دادم. وای ناهار خانم سارنک!
اورلا با گفتن جمله آخر به هوا پرید و به سمت در بیمارستان یک نفس دوید
پایان