هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
سوال اول

اصلاح شده!

اولین چیزی که توسط چشمانم دیده شد، یه توپ قلقلی بود!
توپی رنگ و وارنگ، که بیشتر از همه اسباب بازی ها، چشمم رو گرفت. اما وقتی دستمو، روش زدم، ترکید و همه جا، سفید شد. خیلی نا امید شدم، اما فهمیدم که این توپ، قابلیت باز سازی داره. واقعا جالب بود! فکرشم نمیکردم که ماگلا بتونن توپی بسازن که قابلیت باز سازی باشه. جالب تر اینه، وقتی روش نگه میداشتی، تو صفحه، حرکت میکرد. اما مشکل اینجا بود که خیلی حساس بود. اگه یه بار روش میزدی، میترکید. توشم خیلی جالب نبود و چشممو نگرفت. در کل، توپ خودمو ترجیح میدادم. برای همین چیزو پرت کردم به اون طرف و رفتم سر توپ خودم، اما بعدش یادم اومد که باید یه گزارشی بنویسم. برای همین با ناامیدی برگشتم.
دومین چیز، یه داره ی... منظورم اینه که، یه دایره سبز! با علامتی وسطش. این دایره، خیلی منو، به خودش جلب کرد. با تحقیقات فراوان ( منابع: قاقارو، توپ محترم ) فهمیدم که این علامت، مال آدم فضایی هاست. ترس، کل وجودمو گرفت و وقتی که قاقارو گفت، هر وقت خواستن حمله کنن خبر میدن، گوشی را آن طرف پرت کردم. بعد از یک ساعت که با قاقارو، سنگر گرفتیم، دینگی، از گوشی بلند شد. جلیقه ای ضد گلوله پوشیدیم و گوشی را برداشتم. قطعا پیامشان، لایق پوزخند بود. چون پیام از طرف دیزی بود. و نوشته بود میخوام به خونت بیام. هستی؟ آدم فضایی های خنگ، تصور کرده بودند که اگر اسم خودشان را دیزی بگذارند، میتوانند، سرم را گول بمالند.

سوال دوم

وقتی که سعی میکردم از چیز استفاده کنم، بلایایی، سرم نازل شد. اول که کیسه ای برنج، نزدیک بود گردنم را بشکاند، بعد از آن هم، کلی به دهکار شدم. روش کردنش، ساده بود. یک بار، با متکا به آن میکوبیدی، بعد روشن میشد. سپس مانند وقتی که قاقارو را می خاراندی، با انگشت، چیز را می خاراندی. بعد، داخل چیز گردالی مانندی میروی، ( به نام نت ) و میتوانی کلی کار، بکنی. اول از آن که رفتم و وارد یک سایت ضد جادوگر شدم... بعد از معرفی کردن خودم به عنوان جادوگر و دادن آدرس خانه ام به یکی از آنها که من را دوستش صدا زده بود، کیسه ای برنج، سقف خانه را سوراخ کرد. قطعا، دادن آدرس خانه ام، کاری احمقانه بود.
بعد از آن داخل سایتی شدم که وسایل خیلی قشنگی داشت. حیف که پولی بود و من، آهی در بساط نداشتم و برای بار دوم، تحت تعقیب ماگل ها، قرار گرفتم. آن هم به خاطر سفارش چند وسیله ناقابل!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
نقل قول:
تکلیف این جلسه تون اینه:
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

کتی، تمام روز را، دنبال کسی گشت. بلکه بیماری برای خودش جور کند و نمره بگیرد. اما کسی، به دختر قد کوتاهی که شبیه 5 ساله هاست، اهمیتی نمیدهد. حتی اگر، راست بگوید. غمگین و خسته، روی کنده درختی نشست. گرفتن نمره، ممکن نبود!
صدای چرق چرقی شنید، و با قاقارو رو به رو شد که داشت تکه های چوب را، روی هم سوار میکرد. ناگهان، تکه ای چوب در پنجه اش رفت، و دادش بلند شد. کتی، از سر نگرانی، از جایش جهید و قاقارو را بغل کرد.
- حالت خوبه؟
- نه!

کتی، پنجه ی قاقارو را بررسی کرد... تکه چوب اصلا در پنجه اش نرفته بود! به خاطر موهای زیاد، تکه چوب، فقط بین پنجه هایش گیر کرده بود. ایده ای، به ذهنش تلنگر زد. قاقارو را زیر بغل زد و به طرف مکانی که پروفسور ملانی بود، حرکت کرد.

- پروفسور!
- بله، کتی؟
- میتونیم...

قاقارو را پشت سرش قایم کرد.
- یه حیوونو درمان کنیم؟

قاقارو، گازی از پشت کتی گرفت. به کی میگفت، حیوان؟
کتی، لبش را گاز گرفت.

- البته! اما گزارشی کامل میخوام.

کتی، با صورتی قرمز شده، بوسی برای پروفسورش فرستاد و در را پشت سرش، به هم کوفت. تا صدای دادش را درون خودش، محو کند.

- قاقارو!

قاقارو، به تختی، بسته شده بود و در دهنش، چسب بسته شده بود.
- مممم...
- یه بیماری گرفتی!

کتی، با چشمانش که به زور اشکی شده بود، به قاقارو نگاه کرد و قارچی را بالا برد.
- پنجت، قارچی شده.

رنگ قاقارو، پرید.

- حالا، باید جراحیت کنم!

قاقارو، دیوانه وار، خودش را به در و اطراف کوفت.

- ممم... راف... راف دیگخ... راف دیگخ ای نسفت؟

کتی، چسب را از در دهن قاقارو کند.
- راه دیگه ای نیست؟

دستانش را به هم کوفت!
- معلومه که هست! پس چی فکر کردی؟ اگه از معجون من بخوری، سریع خوب میشی.

قاقارو، لبخندی زد و آرام شد.

- خب...

کتی، کتاب آشپزی را دستش گرفته بود، و داشت دستور درست کردن رست بیف را میدید.
- خب، بعدشم یگم ادویه... درست شد!

بوی سوختگی بلند شده بود و کل اتاق را گرفته بود. شانس آورده بود که قاقارو، خواب بود. هر چه را که در ماهیتابه بود، درون پلاستیکی ریخت. قاقارو را برداشت و پشت در، رها کرد.
- اینارو روزی دو وعده بخور. خوب میشی!

قاقارو هم، خوشحال و خندان، با دارو های جدیدش، به خانه برگشت. کتی هم درون اتاق برگشت، تا فکری به حال اتاق پلاکس بدبخت بکند.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
1- وارد شبکه‌های مجازی بشین و تعریف کنین که مشنگا توشون چیکار می‌کنن. توضیح اضافه‌ای نمیدم تا با ذهن باز جواب بدین. هرچی خلاقانه‌تر و تمسخرآمیرتر و بامزه‌تر، امتیاز بیشتر. (8 نمره)

کتی، دستش را تا جای ممکن، بالا برد، تا جواب سوال را بدهد. وقتی که پروفسور یوآن، انگشتش را به سمت کتی گرفت، مغرورانه، از جایش بلند شد. که البته، وقتی که نیم خیز شد، با صورت، روی زمین فرود آمد. اخمی کرد و از جایش بلند شد، و با پلاکسی مواجه شد که پایش را، مظلومانه، زیرش جمع میکرد.
- اولین شبکه ی مجازی، یه توپ قلقلی بود!

دستانش را به هم کوفت و شکلش را، برای بینندگان، رسم کرد.
- این توپ قلقلی، توی صفه موبایل، حرکت میکرد! خیلی جالب بود. انگشتتو روش نگه میداشتی، بعد تو صفه، حرکت میکرد! یه بارم حواسم نبود، انگشتمو نگه نداشتم.

بغض کرد.
- و توپم، ناپدید شد. یه صفه سفید اومد بالا. بعد، وقتی که شروع مجددو زدم.

خندید.
- توپم، برگشت!

یوآن، اخمی کرد و به سمت کتی برگشت.
- نحوه استفاده ماگل ها، ازشو فهمیدی؟

حال، نوبت کتی بود که اخم کند.
- مگه ماگلا، چجوری با توپشون بازی میکنن؟
- خب، توضیح دیگه ای نداری؟

اما کتی، توضیح داشت. فاز مرموز بودن، به خودش گرفت.
- یه داره ی... منظورم اینه که، یه دایره سبز! با علامتی وسطش.

شنلش را، روی سرش انداخت، و ماسک آدم فضایی اش را، روی صورتش کشید.
- علامتی، که ظهور فضایی هارا، به ما نشان میدهد.

گوشی اش را، بالا گرفت و برنامه را، باز کرد، و همه، به صفحه ی خالی پیام هایش، چشم دوختند.
- و باید منتظر باشیم، تا فضایی ها، حمله شان را، اعلام کنند. ماگل ها، از ما، پیشرفته ترند!

دیزی، نگاهی به گوشی کتی انداخت، و سرش را، در گوشی اش، فرو کرد.
دینگ!
کتی، فریادی کشید و گوشی را، به آن سمت، پرت کرد.
- آدم فضایی ها! حمله کردن! پناه بگیرین!

تعدادی، حرفش را باور کردند، و از جایشان جهیدند. دیزی، آهی کشید.
- کتی...
- دیزی، بلند شو!
- چرا؟
- چون الان فضایی ها، میان بخورنت! قاقارو، کجایی؟

دیزی، چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید.
- کتی، چرا نمیری و پیغامی که برامون گذاشتنو بخونی؟

عه، دیزی راست میگفت. کتی، مانند الهه ای که برای نجات، آمده است، دستش را بالا گرفت، تا همه با ایستند.
- یاران من! بگذارید، پیغامشان را بخوانیم.

بار دیگر، با صورت، روی زمین فرود آمد. و باز هم، پلاکس با مظلومیت پایش را، زیرش جمع کرد.
گوشی را برداشت. اسمش را خواند.
- دیزی؟

با احتیاط، پیام را باز کرد.
- کتی، آدم فضایی ها، الکین. ببین. اینجا میتونیم با هم چت کنیم.

دیزی، لبخندی زد. کتی، باهوش بود. میفهمید. بعدا او را به خانه اش دعوت میکرد تا امکانات گوشی را، به او یاد...

- آدم فضایی های خنگ!

پوزخندی، روی لب کتی نشست.
- فکر کردن، میتونن، با استفاده کردن اسم دیزی، خودشون رو خوب، جلوه بدن.

و اینچنین بود، که یوآن، کتی را با اردنگی، سر جایش نشاند.





2- اصلاً با چه روشی وارد شدین؟ می‌تونین فضای داخل گوشی رو فیزیکی تصور کنین که اینجوری جواباتون بامزه‌تر هم میشن. (2 نمره)

کتی، داشت به چیز جعبه مانند نگاه میکرد. چجوری ازش استفاده میکردند؟ شاید، باید مانند فنریر، از وسط نصفش میکرد. دور گوشی را فشار داد. شاید دکمه ای، چیزی داشت. دستش روی چیزی رفت و وسط تاریک چیز، روشن شد. وحشت کرد و گوشی را، به آن طرف پرت کرد. که اتفاقی، به پس کله ی دیزی خورد. با نگاه زهر آلود دیزی، کتی، هر چه خنده داشت را خورد.
با احتیاط، به سمت چیز رفت و برش داشت. انگشتش را روی صفحه کشید. چیز، هر چه که بود، تغییر کرد. حتما خوشش آمده بود. کتی، برش داشت و با کشیدن انگشتش روی صفحه، گوشی را
مانند قاقارو، خاراند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
_ بله! بله! نوشتم. میتونید برید.

بلاتریکس، پوزخندی زد و از در بیرون رفت. زن، نفسی راحت کشید.
_ نفر بعد!

با صدای شترق، در باز شد و فردی قد کوتاه وارد شد. فرد، سعی کرد، دستش را به دستگیره در برساند.
_ چرا اینقدر دسته هاتونو بالا تر از قد مردم میزارین؟ اگه مثلا، یه پیکسی مثل لینی بیاد، چطور باید...
_ میتونه پرواز کنه.

کتی، سکوت را ترجیح داد و تلپی، روی صندلی فرود آمد. بعد از اینکه اتاق را بی حرکت دید، نیم خیز شد، و چشمانش دنبال چیزی گشت.
_ قاقارو؟

از پشت در، صدای غر و لُندی بلند شد.

_ عه!

از جایش بلند شد و در را، با تقلای فراوان، باز کرد.
_ چرا پشت در موندی؟

قاقارو، با اخمی بزرگ، سلانه سلانه به سمت صندلی رفت و رویش ولو شد. کتی، آهی کشید. چرا پشمالو ها اینقدر، خسته کنندن؟ خودش هم به سمت صندلی رفت و کنار قاقارو، ولو شد.
زن، پشت میزش نشسته بود و تمام این کار هارا، نظاره میکرد. بعد از جمع بندی و تحلیل این حرکات، به صندلی رو به رویش نگاه کرد، که یک دختر بچه، همراه یک چیز گربه مانند، رویش نشسته بودند. هر دو از گرما شل شده، و از باد کولر، لذت میبردند. ورقی در آورد رویش چیز هایی نوشت. پایینش امضا زد و آن را، همراه آبنباتی، به کتی داد.
_ بفرمایید.

کتی، از جایش جهید. فکر نمیکرد که اینقدر آسان باشد! همه از سختی و مشقتش گفته بودند. حتما، خیلی خاص بود! شاد و خندان، قاقارو را زیر بغلش زد و برگه را از دست زن قاپید و به سمت خانه ی پلاکس، به راه افتاد.
_ پلاکس!

با تمام قوا، روی در کوفت.

_چته؟

پلاکس، با موهایی پریشان و لباسی شل و ول که از خواب بودنش قبل از اینکه آنجا باشد، خبر میداد، جلوی در ظاهر شد. کتی، قیافه ای مظلوم به خودش گرفت.
_ بیدارت کردم؟
_ نه پس میخواستم با این سر و وضع برم مهمونی! کارتو بگو.

کتی، ورق را جلوی صورتش تکان داد.
_ تونستم!

چشمان پلاکس، اندازه ی نلبکی شد و ورق را از دستش کشید.

_ پلاکس، بلند بخون منم بشنوم!
_ باشه... اینجانب، تایید میکنم که این دخترک مهد کودک را به نحو احسنت گذرانده و میتواند به پایه بالا تر برود.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
سلام، اربابا!
خوب و پلید هستین؟
یه نقد کوچولو میخوام. درباره این، پست و پستای دیگم. حس میکنم افت کردم. ممنون میشم اشکالاتمو بگین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰
کتی بل
vs
جرمی آسترتون


کتی، با اوقاتی تلخ، چروک های روی بلیط، با عنوان: دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان؛ را صاف کرد و با چوب دستی، اسم روی آن را تغییر داد.
- با احترام، جناب آقای کتی بل!

اخم کرد و باز چوبش را تکان داد.
- با احترام، سرکار خانم کتی بل!

همه، با او، جوری رفتار میکردند، انگار که بچه ای بیش نیست. انگار که کار آنها مهم است، و کار او، مسخره. لبخند زد. به هیچ کدامشان، احتیاجی نداشت. تنهایی بهتر بود. کلاه بزرگش را روی سرش صاف کرد، شال گردن خزش را انداخت. همچنین، پیراهنی که پوشیده بود و تا دومتر، جلوتر از پایش بود، لگد کرد و با سر، روی زمین، فرود آمد.
-لعنت بهش! دختره ی نردبون!

روز قبل، کتی داشت از کنار برجی رد میشد، که معلوم بود مال چند ماگل ثروتمند است. برای رفع خستگی، کمی روی زمین نشست. آهی، از اعماق وجودش کشید. دوستان بد. او هیچ کسی را نداشت. دیروز، وقتی که به پلاکس گفته بود:
-بیا بریم یکم بیرون!

آنچنان سرش فریاد زده بود، که گوشش کر شده بود. به چه دلیل؟ چون یک تابلوی ناقابل را که پلاکس، بیش از دوسال رویش وقت گذاشته بود، با کله قاقارو، سوراخ کرده بود.
وقتی که رفت پیش دیزی، و به او گفت:
- چی کار میکنی؟

کتی را، کتک زنان، به بیرون انداخته بود. به چه دلیل؟ چون کتابی که دیزی، یک سال تمام برایش پول جمع کرده بود، از وسط، جر داده بود.
و وقتی که رفت پیش جرمی، تا کمی، با او درد و دل کند، او را با اردنگی، به بیرون، شوت کرده بود. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه وقتی که به خانه اش رفت، دید دوست جرمی، خانه شان است. کار بدی، نکرده بود. فقط، ماشین تراش را برداشته بود، و وسط موهای پر پشت پسر، یک خط پهن، انداخته بود. او، خیلی تنها بود!
در همین حین پستچی را دید که رفت، و زنگ خانه را زد. پس از چند ثانیه از پشت آیفون صدایی آمد.
-شما؟
- خونه ی دکتر جیم پازر؟
- بله!

پستچی، بسته ای را از کیفش در آورد و عنوانش را خواند.
-بلیط همایش دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان، با پست سفارشی ویژه رسیده!
-خیلی ممنون. لطفا بزارینش داخل بالابر.
-چشم!

پستچی، بسته را درون یک چیز جعبه مانند گذاشت و دکمه ای زد. وقتی برگشت، با کتی رو به رو شد که داشت، با کنجکاوی نگاهش میکرد.

-آخی! دختر کوچولو! بیا آبنبات.

اخمی، وسط صورت کتی جا خوش کرد و کروشیویی، نثار پستچی بدبخت کرد. حال، میدانست باید با بقیه روزش چه کند. او، حتما باید، آن ماشین زمان را میدید و ثابت میکرد، که میتواند. او بچه نبود! و میفهمید که چه کاری درست است، و چه کاری غلط! او، از پسش بر می آمد.
-ببخشید! خونه ی دکتر جیم پازر؟

جلوی آیفون، ایستاده بود و سعی میکرد از طرز کارش، سر در بیاورد. دیده بود که پستچی چیزی را فشار داد و بعد از آن صدایی بیرون آمد. اما چیزی که جلوی کتی بود، بیش از یک دکمه داشت. کنار هر دکمه، دو حروف نوشته بود. مثل جیم و پ، لام و ال. کتی میدانست که باید دکمه ای را فشار دهد که حروف جیم و پ را داشت. اما مشکل بزرگ اینجا بود که دو جیم و پ بود. خب، خیلی هم مشکل بزرگی نبود. هر دو را میزد تا ببیند کدام، جیم پازر است.
اولی را فشار داد.
- خونه ی...
- جیمز پاتر هستم. بفرمایید.

کتی، کله اش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد.
- یا ریش مرلین! مگه جیمز پاتر چن تا جون داره؟

خب، بگذریم. کتی، بعد از زدن زنگ دومی گفت:
- خونه جیمز... ببخشید. منظورم اینه که خونه ی جیم پازر؟
- بله، بفرمایید.

کتی، دستانش را به هم کوفت و گفت:
- برای بازرسی اومدم. بهمون خبر رسیده یه پست سفارشی ویژه داشتین.
- بله. بلیط برای همایش بود... چه چیز مشکوکیه؟
- به هر حال، باید بازرسی بشه. اگر شک دارید، میتونید بیایید و نشانم را ببینید.

صدای پشت آیفون، خش خشی کرد.
-الان میام.

نیشش، باز شد و آماده ی اجرای طلسم فرمان شد...
خب، همانطور که همه هم میدانیم، کتی لباس درست و حسابی برای مهمانی، ندارد. پس، نه تنها از آن خانه، بلیط قرض گرفت، بلکه قلاده ای برای قاقارو، و لباس شب زیبایی برای خودش، قرض گرفت.
شب همایش، کتی با هزار جور طلسم، قلاده را، به گردن قاقارو انداخت. مجبور بود، چون نمیتوانست با لباس شب، کلاه پشمی سرش بگذارد. پس از آماده شدن، یک تاکسی گرفت، و به سمت همایش، راه افتاد. موقع ورود...
- ببخشید، شما؟

کتی، بلطیش را جلوی صورت مرد تکان داد.
- کسی که بلیط داره.

مرد، بلیط کتی را گرفت، و با ذره بینی، شروع به بررسی کرد. نگاه کتی، دست مرد را دنبال میکرد، که کم کم، به سمت زنگ خطر میرفت. مرد، مطمئن بود که کتی، کلاه برداری بیش نیست. آخر، چرا یک بچه، باید به این همایش بیاید؟ که ناگهان، حس کرد خیلی خوابش می آید... و روی زمین افتاد.

- یاه، یاه!

کتی، مهر ورود معتبر را روی بلطیش کوفت و راهی سالن شد. موقع ورودش، همه با شک نگاه میکردند. بچه ای، که لباس شب زنی، بزرگسال را پوشیده بود. موقع رفتنش روی سن، گوینده، حرفش را قطع کرد. نیش کتی، باز بود و تمام دندان هایش، نمایان. به صورت خیلی با کلاس، رفت و هدفن دستگاه را، روی گوش هایش گذاشت. مجری، بدون هیچ حرفی، رفت و عینک مخصوص را هم، روی چشمانش گذاشت و دستگاه را راه انداخت. اعتراض مردم بلند شد، و همه میخواستند، که او را از صحنه پایین بکشند.
کتی، چوب دستی اش را جلوی دهان قاقارو گرفت، و صدایش را چند برابر کرد.

- همه ساکت!

که البته، ماگل ها میشنیدند.

- غرررررررررررر!

همه، از ترس میخکوب شدند. و قاقارو هم که، از صدای جدیدش، خوشش آمده بود، از روی سن پایین پرید، و به هر ماگل بدبختی که میرسید، غرش میکرد. همه، جیغ و داد کنان، به سمت خروجی سالن، دویدند. مجری و گوینده ی بدبخت هم، که تحت تاثیر، طلسم فرمان بودند، با گیج و منگی، به جمعیت نگاهی انداختند. وزرات خانه، به زودی، مامور هایش را، میفرستاد. کتی، زمان زیادی نداشت.
- لطفا، سریع تر.

دستگاه، داشت به کار می افتاد... و کتی به خواب رفت!
پس از چند ثانیه، از خواب بیدار شد. سرش، به شدت درد میکرد. درون دنیایی سفید بود.
- من کجام؟

خاطرات، مانند سیل، به ذهنش حجوم آوردند. از جایش، بلند شد. زیاد وقت نداشت. ماموران وزارت خانه، به زودی، میرسیدند. باید، هر چه سریع تر، دستگاه را به کار می انداخت. شروع به دویدن کرد و هر چند دقیقه یکبار، پایش به لباسش گیر میکرد و روی زمین، می افتاد. وقتی که خسته شد، کمی ایستاد و به دور و برش دقت کرد. معلوم بود، که دارد دور خودش، میچرخد. پس از اینکه کمی، حالش جا آمد، دکمه ای دید. به سمت دکمه رفت. از بس، استرس داشت، متوجه آن نشده بود. فشارش داد و دنیای سفید، به دَوَران افتاد... و صحنه هایی، جلوی چشمش آمد. انگار که درون سینما بود. نوزادی اش، کودکی اش، زمانی که از خانه فرار کرد، زمانی که به هاگوارتز رفت، زمانی که با جادوگران آشنا شد. همه خاطرات، جلوی چشمش بودند. مانند یک فیلم! وقتی که با پلاکس، دیزی و جرمی، دوست شد. زمانی که بی وقت، رول مینوشت و اعصاب دیزی را، بر هم میریخت. مسابقات شطرنج، ترسیدن از اینکه، کسی قبولش نکند. آموزش های پلاکس. دعوا هایی، با جرمی! درخواست هایش، برای پیوستن به مرگخواران!
هدیه گرفتن قاقارو، رفتن به تعطیلات، و در آخر... خندیدن و شاد بودن، کنارهمه شان! چیزی را فهمید. اینکه قبل از آمدن به جادوگران، چقدر تنها بود! حالا، دوستانی داشت. کسانی که میتوانست، با آن بازی کند، حرف بزند و درد و دل کند. قاقارو را داشت! اشک از چشمانش جاری شد. وقتی که فهمید، تمام این مدت، هیچ وقت تنها نبوده!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۴۳:۰۹
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۴۴:۱۴
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۵۱:۰۶


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
کتی، سلانه سلانه، در خیابان راه میرفت. حوصله اش، تا حد انفجار، سر رفته بود.

- کتی، مواظب باش!

گومپ! قاقارو هشدار داده بود، اما، امان از گوشی که قاقارو را نادیده میگیرد. کتی، دراز به دراز، جلوی آرایشگاه پیتر افتاده بود. چیز شفاف مسخره! برای بار دوم بود که بهش میخورد. از جایش بلند شد. دنیا، داشت دور سرش، میچرخید. پس از اینکه دنیا، از چرخیدن ایستاد، مایکل را دید که در را بست و از آرایشگاه بیرون رفت. و به درخواستی برخورد. در خواست دستیار! برای آرایشگاه! چه چیزی، از این بهتر؟اینکه، مدل بدهی و هر جور که دوست داری، موی ملت را کوتاه کنی.
منگلانه، دستش را روی شیشه کشید و دسته را پیدا کرد.
- ایناهاش! سلام پیتر! اومدم اینجا کار کنم! نیگا، اینم مدرک آرایشگریمه!

تکه کاغذی را، از جیب ردایش بیرون کشید و جلوی دماغ پیتر تکان داد. بلکه، کمکی به استخدامش بکند.



ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۱۷:۳۴:۴۸


پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۹:۵۳ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
صد میلیون بار تبریک میگویم، میله برت!
امیدوارم که چرخ وزارتت بچرخه، میله برت!
بدرود، میله برت!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۴۰ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰
- مارا دید و کوفت! اینطوری که بدبختیم!

بلاتریکس، کروشیوی عظیمی، روانه مرگخوار مذکوری که جوابش را داده بود، کرد.
- از به بعد هر کی بخواد اینطوری جواب منو بده یه کروشیو هدیه میگیره.خب... یه کاری کنین!

مرگخواران، از ترس یخ کرده، و برای یافتن یک ایده، به هم نگاه میکردند.

- همش من باید کاری انجام بدم؟

طبق تهدید بلاتریکس، نظر دهی، جایز نبود.
- دو دقیقه سکوت!

با اینکه، همه از استرس دیگر در مرز سکته بودند، به حرف بلاتریکس گوش کرده، و روی زمین ولو شدند. ولو شدن گروهی چاق همان و شکستن زمین زیر پایشان، همان. زمین سوراخ شد و گله ی بزرگ مرگخواران، به طبقه پایین، سقوط کردند و روی نطافتچی بدبختی که داشت زاغ سیاه آنها را چوب میزد، فرود آمدند.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی الکساندرا ایوانوا
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
ایوا!
میشه اگه رئیس شدی، پشمالو هارو تو وزارت خونه راه بدی؟
منم راه بده، باشه؟
قول میدم بهم نریزم معدتو خب؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.