کتی بل vs جرمی آسترتونکتی، با اوقاتی تلخ، چروک های روی بلیط، با عنوان: دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان؛ را صاف کرد و با چوب دستی، اسم روی آن را تغییر داد.
- با احترام، جناب آقای کتی بل!
اخم کرد و باز چوبش را تکان داد.
- با احترام، سرکار خانم کتی بل!
همه، با او، جوری رفتار میکردند، انگار که بچه ای بیش نیست. انگار که کار آنها مهم است، و کار او، مسخره. لبخند زد. به هیچ کدامشان، احتیاجی نداشت. تنهایی بهتر بود. کلاه بزرگش را روی سرش صاف کرد، شال گردن خزش را انداخت. همچنین، پیراهنی که پوشیده بود و تا دومتر، جلوتر از پایش بود، لگد کرد و با سر، روی زمین، فرود آمد.
-لعنت بهش! دختره ی نردبون!
روز قبل، کتی داشت از کنار برجی رد میشد، که معلوم بود مال چند ماگل ثروتمند است. برای رفع خستگی، کمی روی زمین نشست. آهی، از اعماق وجودش کشید. دوستان بد. او هیچ کسی را نداشت. دیروز، وقتی که به پلاکس گفته بود:
-بیا بریم یکم بیرون!
آنچنان سرش فریاد زده بود، که گوشش کر شده بود. به چه دلیل؟ چون یک تابلوی ناقابل را که پلاکس، بیش از دوسال رویش وقت گذاشته بود، با کله قاقارو، سوراخ کرده بود.
وقتی که رفت پیش دیزی، و به او گفت:
- چی کار میکنی؟
کتی را، کتک زنان، به بیرون انداخته بود. به چه دلیل؟ چون کتابی که دیزی، یک سال تمام برایش پول جمع کرده بود، از وسط، جر داده بود.
و وقتی که رفت پیش جرمی، تا کمی، با او درد و دل کند، او را با اردنگی، به بیرون، شوت کرده بود. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه وقتی که به خانه اش رفت، دید دوست جرمی، خانه شان است. کار بدی، نکرده بود. فقط، ماشین تراش را برداشته بود، و وسط موهای پر پشت پسر، یک خط پهن، انداخته بود. او، خیلی تنها بود!
در همین حین پستچی را دید که رفت، و زنگ خانه را زد. پس از چند ثانیه از پشت آیفون صدایی آمد.
-شما؟
- خونه ی دکتر جیم پازر؟
- بله!
پستچی، بسته ای را از کیفش در آورد و عنوانش را خواند.
-بلیط همایش دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان، با پست سفارشی ویژه رسیده!
-خیلی ممنون. لطفا بزارینش داخل بالابر.
-چشم!
پستچی، بسته را درون یک چیز جعبه مانند گذاشت و دکمه ای زد. وقتی برگشت، با کتی رو به رو شد که داشت، با کنجکاوی نگاهش میکرد.
-آخی! دختر کوچولو! بیا آبنبات.
اخمی، وسط صورت کتی جا خوش کرد و کروشیویی، نثار پستچی بدبخت کرد. حال، میدانست باید با بقیه روزش چه کند. او، حتما باید، آن ماشین زمان را میدید و ثابت میکرد، که میتواند. او بچه نبود! و میفهمید که چه کاری درست است، و چه کاری غلط! او، از پسش بر می آمد.
-ببخشید! خونه ی دکتر جیم پازر؟
جلوی آیفون، ایستاده بود و سعی میکرد از طرز کارش، سر در بیاورد. دیده بود که پستچی چیزی را فشار داد و بعد از آن صدایی بیرون آمد. اما چیزی که جلوی کتی بود، بیش از یک دکمه داشت. کنار هر دکمه، دو حروف نوشته بود. مثل جیم و پ، لام و ال. کتی میدانست که باید دکمه ای را فشار دهد که حروف جیم و پ را داشت. اما مشکل بزرگ اینجا بود که دو جیم و پ بود. خب، خیلی هم مشکل بزرگی نبود. هر دو را میزد تا ببیند کدام، جیم پازر است.
اولی را فشار داد.
- خونه ی...
- جیمز پاتر هستم. بفرمایید.
کتی، کله اش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد.
- یا ریش مرلین! مگه جیمز پاتر چن تا جون داره؟
خب، بگذریم. کتی، بعد از زدن زنگ دومی گفت:
- خونه جیمز... ببخشید. منظورم اینه که خونه ی جیم پازر؟
- بله، بفرمایید.
کتی، دستانش را به هم کوفت و گفت:
- برای بازرسی اومدم. بهمون خبر رسیده یه پست سفارشی ویژه داشتین.
- بله. بلیط برای همایش بود... چه چیز مشکوکیه؟
- به هر حال، باید بازرسی بشه. اگر شک دارید، میتونید بیایید و نشانم را ببینید.
صدای پشت آیفون، خش خشی کرد.
-الان میام.
نیشش، باز شد و آماده ی اجرای طلسم فرمان شد...
خب، همانطور که همه هم میدانیم، کتی لباس درست و حسابی برای مهمانی، ندارد. پس، نه تنها از آن خانه، بلیط قرض گرفت، بلکه قلاده ای برای قاقارو، و لباس شب زیبایی برای خودش، قرض گرفت.
شب همایش، کتی با هزار جور طلسم، قلاده را، به گردن قاقارو انداخت. مجبور بود، چون نمیتوانست با لباس شب، کلاه پشمی سرش بگذارد. پس از آماده شدن، یک تاکسی گرفت، و به سمت همایش، راه افتاد. موقع ورود...
- ببخشید، شما؟
کتی، بلطیش را جلوی صورت مرد تکان داد.
- کسی که بلیط داره.
مرد، بلیط کتی را گرفت، و با ذره بینی، شروع به بررسی کرد. نگاه کتی، دست مرد را دنبال میکرد، که کم کم، به سمت زنگ خطر میرفت. مرد، مطمئن بود که کتی، کلاه برداری بیش نیست. آخر، چرا یک بچه، باید به این همایش بیاید؟ که ناگهان، حس کرد خیلی خوابش می آید... و روی زمین افتاد.
- یاه، یاه!
کتی، مهر ورود معتبر را روی بلطیش کوفت و راهی سالن شد. موقع ورودش، همه با شک نگاه میکردند. بچه ای، که لباس شب زنی، بزرگسال را پوشیده بود. موقع رفتنش روی سن، گوینده، حرفش را قطع کرد. نیش کتی، باز بود و تمام دندان هایش، نمایان. به صورت خیلی با کلاس، رفت و هدفن دستگاه را، روی گوش هایش گذاشت. مجری، بدون هیچ حرفی، رفت و عینک مخصوص را هم، روی چشمانش گذاشت و دستگاه را راه انداخت. اعتراض مردم بلند شد، و همه میخواستند، که او را از صحنه پایین بکشند.
کتی، چوب دستی اش را جلوی دهان قاقارو گرفت، و صدایش را چند برابر کرد.
- همه ساکت!
که البته، ماگل ها میشنیدند.
- غرررررررررررر!همه، از ترس میخکوب شدند. و قاقارو هم که، از صدای جدیدش، خوشش آمده بود، از روی سن پایین پرید، و به هر ماگل بدبختی که میرسید، غرش میکرد. همه، جیغ و داد کنان، به سمت خروجی سالن، دویدند. مجری و گوینده ی بدبخت هم، که تحت تاثیر، طلسم فرمان بودند، با گیج و منگی، به جمعیت نگاهی انداختند. وزرات خانه، به زودی، مامور هایش را، میفرستاد. کتی، زمان زیادی نداشت.
- لطفا، سریع تر.
دستگاه، داشت به کار می افتاد... و کتی به خواب رفت!
پس از چند ثانیه، از خواب بیدار شد. سرش، به شدت درد میکرد. درون دنیایی سفید بود.
- من کجام؟
خاطرات، مانند سیل، به ذهنش حجوم آوردند. از جایش، بلند شد. زیاد وقت نداشت. ماموران وزارت خانه، به زودی، میرسیدند. باید، هر چه سریع تر، دستگاه را به کار می انداخت. شروع به دویدن کرد و هر چند دقیقه یکبار، پایش به لباسش گیر میکرد و روی زمین، می افتاد. وقتی که خسته شد، کمی ایستاد و به دور و برش دقت کرد. معلوم بود، که دارد دور خودش، میچرخد. پس از اینکه کمی، حالش جا آمد، دکمه ای دید. به سمت
دکمه رفت. از بس، استرس داشت، متوجه آن نشده بود. فشارش داد و دنیای سفید، به دَوَران افتاد... و صحنه هایی، جلوی چشمش آمد. انگار که درون سینما بود.
نوزادی اش،
کودکی اش،
زمانی که از خانه فرار کرد،
زمانی که به هاگوارتز رفت،
زمانی که با جادوگران آشنا شد. همه خاطرات، جلوی چشمش بودند. مانند یک فیلم! وقتی که با
پلاکس،
دیزی و
جرمی، دوست شد.
زمانی که بی وقت، رول مینوشت و اعصاب دیزی را، بر هم میریخت.
مسابقات شطرنج، ترسیدن از اینکه، کسی قبولش نکند.
آموزش های پلاکس.
دعوا هایی، با جرمی!
درخواست هایش، برای پیوستن به مرگخواران! هدیه گرفتن قاقارو،
رفتن به تعطیلات، و در آخر...
خندیدن و شاد بودن، کنارهمه شان! چیزی را فهمید. اینکه قبل از آمدن به جادوگران، چقدر تنها بود! حالا، دوستانی داشت. کسانی که میتوانست، با آن بازی کند، حرف بزند و درد و دل کند. قاقارو را داشت! اشک از چشمانش جاری شد. وقتی که فهمید، تمام این مدت، هیچ وقت تنها نبوده!