هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
لطفا درخواست نقد پست های دوئل رو بعد از اعلام نتایج و در این تاپیک ارسال کنید.

______________

بررسی پست شماره 256 باشگاه دوئل، روونا ریونکلاو:


نقل قول:
نسیمِ سردِ عصرگاهی می وزید و خورشید همچون مدال سرخ رنگی بر پیراهنِ ارغوانیِ آسمان، جلوه می کرد. پونه های وحشی، لجوجانه عطر خود را به نسیم میسپردند و کوه های سرسبزی که گویی میخی آنها را بر زمین کوفته بود، در کنار یکدیگر قد افراشته بودند.

شروع زیبایی بود. یک صحنه ساکت و آروم و زیبا...بدون توضیحات اضافه و خسته کننده.
نقل قول:
منظره زیبایی بود. اما اگر همه چیز، "آنطور می بود، که می بایستی باشد."

و تغییر ناگهانی احساس خواننده از آرامش به اضطراب!


کارتون رو خیلی خوب انجام دادین. خواننده از پایین تپه شروع می کنه و بعد همه چیز رو از زاویه دید ساحره می بینه. گرچه یکی دو تا از توصیف هاتون کمی پیچیده شده بود. مثلا:
نقل قول:
آن موجوداتِ " کثیف و ریز جثه یِ قوی و عجیب" مشغول نابود کردن شهرش نبودند.

توصیف این موجودات می تونست ساده تر و واضح تر باشه. ولی به هر حال تاثیر منفی ای روی نوشته شما نذاشته.


نقل قول:
اگر او- با آن همه قدرت فرابشری اش- مجبور نبود

این توضیحات داخل خط تیره زیاد تکرار شدن. ممکنه تمرکز خواننده رو به هم بزنن.لزومی نداشت خط تیره بذارین . جمله شما بدون اون و با یک ویرگول هم همون معنی رو می داد.


نقل قول:
و بالاخره جادو تمام شد!
یک روز صبح، هنگامی که مادرها مثل همیشه چوب جادو را در دست فشردند، ورد خواندند و به سمت اجاق ها گرفتند، اجاق ها خاموش ماندند! به همین سادگی...

عالی بود. ایده فوق العاده بود...شکل توضیح دادن شما هم عالی بود.


نقل قول:
و به همین سادگی تنها ذخیره جادو، سلدای هجده ساله شد... سلدایی که باید به هر وسیله ای از خود محافظت می کرد تا جادو بماند... جادوی سنگین و رخوت انگیز، که حرکت را هم برای او دشوار کرده بود!

این قسمت هم عالی بود. ضربه رو خیلی به موقع و به بهترین شکل به خواننده زدین. خواننده ای که تا اون لحظه نمی دونه مشکل چیه و چه خبره!


نقل قول:
همه چیز خیلی ساده بود. خیلی خیلی ساده. آستوریای جوان، خواهر کوچکترش، خود را میان او و طلسم قرار داده بود. طلسمی با مبدأ نامشخص. لبخندی روی لب هایش نشست. به آرامی بزرگتر شد و پس از چند ثانیه، صدای قهقهه هایش در کوه پیچیده بود.

خب...خیلی هم ساده نبود . صحنه رو کمی مبهم توصیف کردین. خواننده احتمالا با یکبار خوندن متوجه نمی شه چه اتفاقی افتاد. کمی سریع و مبهم از روی این اتفاق گذشتین.


صدای "چک چک" در پست شما شدیدا اعصاب خرد کن و شدیدا جالبه...یعنی به هدفش رسیده. درست مثل قطره هایی که از آسمون می بارن و نمی شه جلوشونو گرفت.


نقل قول:
ماریوس نگاهی به دستانش کرد. گزگزی سرانگشتانش احساس میکرد.
چِک چِک...
و پس از آن، همه اهالی شهر دچار گزگز سرانگشتان شدند.
چِک چِک چِک....
وجود نیرویی قوی را در خود احساس می کرد. چیزی مثلِ... مثل جادو!
چِک چِک چِک...
و پس از آن، همه اهالی شهر وجود یک نیروی قوی، چیزی مثل جادو را در خود احساس کردند.

ایده های شما واقعا جالبن. بارون خون! ولی این ایده ها اگه به شکل مناسبی اجرا و توضیح داده نشن به هیچ دردی نمی خورن. مثلا طرف بیاد بگه :"ناگهان باران خون شروع به باریدن کرد!" ...
شکل توصیف ایده هاتون از خود ایده ها قشنگ ترن. کارتون خیلی خوب بود. این که اول به ماریوس اشاره کردین و بعد به اهالی شهر و همین کار رو دوباره تکرار کردین.بعضی از صحنه ها و توصیف های شما خواننده رو متعجب می کنه. تنها نکته ای که وجود داره اینه که شاید بهتر بود کمی کمتر تکرار می شد. مثلا یک مرحله(از این تکرار ماریوس و اهالی ) رو حذف می کردین.


پایان پستتون خیلی زیبا بود. خواننده نمی دونه جادو چطوری با خون سلدا به اهالی برگشت...ولی مطمئنا کسی اهمیتی به این قسمت نمی ده که این چه طلسمیه. جادو چرا رفت و چرا برگشت. چون شما فاصله بین این رفت و برگشت رو به بهترین شکل ممکن توصیف کردین. خواننده احتمالا چیز بیشتری نمی خواد. همین مرموز بودن کل ماجرا بهش زیبایی بخشیده.

__________________________

بررسی پست شماره 261 باشگاه دوئل، رون ویزلی:


مهمترین کاری که برای یک رول دوئل باید انجام بدین پیدا کردن سوژه داستانتونه. ایده ای که به ذهن هر کسی نرسه. یه داستان جدید. یه مسیر غافلگیر کننده.
شما این کار رو در حد زیادی انجام دادین. وقتی سوژه امتحان پرواز باشه ذهن همه به طرف برگزاری امتحان می ره و این که احتمالا شما شرکت کننده هاش هستین. خوشبختانه شما این اولین ایده رو انتخاب نکردین و هری و رون رو برگزار کننده امتحان در نظر گرفتین. حتی درباره خود امتحان هم چیزی ننوشتین. این کارتون هم قشنگ بود. امتحان پرواز هنوز هم سوژه اصلی داستان شماست. با وجود این که بهش پرداخته نشده.


نقل قول:
عرق گرم و خسته ای می چکید.

در توصیفات جدی به انتخاب کلمات و صفت هاتون بیشتر دقت کنین. عرق نمی تونه خسته باشه. می تونه ناشی از خستگی باشه.


نقل قول:
فلش بک

قسمتی که توضیح دادین فلش بک نبود. ادامه ماجرا بود.


نقل قول:
دستی سر و صمیمی ای بر روی شانه اش حس کرد.

سر؟ منظورتون سرد بود؟ البته با کلمه "سرد" هم معنی این قسمت جالب نمی شه. اینجور ابهامات کوچیک خواننده رو متوقف می کنن. باعث می شن داستان رو رها کنه و به این موضوع فکر کنه که منظور شما چی بوده؟! این به نفع شما نیست. چون شما برای ایجاد اون جو و حس و حال زحمت کشیدین.


نقل قول:
ان همه سختی تنها برای «هری پاتر»ارزشمند بود...

اینجا هم منظورتون رو خوب نرسوندین. احتمالا منظورتون یا این بوده که "فقط هری پاتر ارزش اون همه سختی رو داشت." یا " فقط هری پاتر بود که قدر آن همه سختی را می دانست." یا " آن همه سختی برای هری پاتر بسیار ارزشمند بود."
جمله شما هیچکدوم از این معنی ها رو نمی رسونه.


اشتباهات تایپی و املایی دارین که شدیدا خواننده رو موقع خوندن اذیت می کنن.

اشاره تون به خاطرات رون و هری قشنگ بود. این که جلوی هاگوارتز رون یاد برادرش می فته و هری در دفتر مدیریت به یاد آلبوس دامبلدور!


نقل قول:
پیرمردی که بسیار شبیه البوس دامبلدور بود و گویا برادری خونی برای البوس بود به دو تن از شجاعان دنیای جادوگری چشم دوخته بود و چشم بین رون و هری در حرکت بود.

این قسمت کمی اشکال داره. ابرفورث برادر خونی دامبلدور بود خب! اصطلاح "شجاعان دنیای جادوگری" زیاد مناسب نیست...شاید کلمه " قهرمانان" انتخاب بهتری بود. " چشم در ....در حرکت بود" هم که جمله ناقصیه! کدوم چشم؟


پیشنهاد آبرفورث به این دو نفر جالب بود. ولی یه چیزی کم داشت! مشخص کردن زمان!
هری در آینده کاراگاه می شه. رون هم همینطور. احتمال این که برای همچین کار پیش پا افتاده ای به هاگوارتز برگردن کمه. شما دو راه حل داشتین. یا زمان این اتفاق رو بلافاصله بعد از جنگ هاگوارتز تعیین می کردین. یعنی جایی که هری هنوز بزرگ نشده بود. و یا دلیل محکم تری برای قانع شدنشون میاوردین.

پستتون کمی ساده بود. می تونستین شاخ و برگ بیشتری بهش بدین.می تونستین از فرصت هایی که داشتین بیشتر استفاده کنین. حضور هری پاتر در هاگوارتز به هر دلیلی که باشه اتفاق جالبیه. مخصوصا وقتی رون هم همراهشه.

__________________

بررسی پست شماره 259 باشگاه دوئل، دوریا بلک:


نقل قول:
دوریا بلک روی تخت دراز کشیده بود و دندان های مصنوعی اش را بررسی می کرد.

ظاهرا هدفتون این بوده که گذشت زمان و سالها رو نشون بدین. ولی دندان های مصنوعی بهترین انتخاب برای این کار نبود. موی سفید...پوست پر از چین و چروک...دست های لرزان...اینا انتخاب های تاثیرگذارتری بودن. دندان مصنوعی علاوه بر این که داخل دهنه و اصولا نمی شه بررسیش کرد، خیلی مادی بود!


نقل قول:
پیرزن با آن لباس های دراز و مندرس ژست بوکسر ها را گرفته بود و مشت های نحیفش را در هوا تکان می داد،

صحنه خیلی خنده دار بود! شخصیت خیلی جالبی از دوران پیری دوریا ترسیم کردین. و خوشبختانه به همون یک صحنه اکتفا نکردین. اینجا هم همون شخصیت دیوونه و پر جنب و جوش رو می بینیم:
نقل قول:
دوریا در عوض به آن های خیره شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد:
- آتیش بازی! آتیش بازی دوست دارم!

بین شخصیت و دیالوگ خودش فاصله نذارین.


نقل قول:
گربه! کجای این خوک ترسو شبیه به گربه بود؟ نه، موش، یا شاید هم خوک، این ها بیشتر به او می آمدند. دوریا خودش گربه بود!

افکار هذیان وار دوریا خیلی جالبن. بهترین نکته پست شما شخصیت دوریاست. اونقدر روشن و واضح و باور پذیره که خواننده ترجیح می ده سوژه های دیگه رو کمرنگ می کردین و بیشتر درباره دوریای پیر می نوشتین.


مسخره کردن آرسینوس با استفاده از فامیلیش ایده خیلی خوبی بود. تیکه هایی که دوریا انداخت خیلی با مزه نبودن! ولی وقتی با شخصیت و حرکاتش همراه شدن طنز جالبی به وجود آوردن. خواننده خیلی راحت می تونه عصبانیت آرسینوس رو حس کنه.


استفاده از فلش بک می تونه خیلی مفید و جالب باشه. ولی این کار معمولا برای خواننده سنگینه. این که سوژه فعلی رو فراموش کنه و از زمان حال جدا بشه و به گذشته بره. هر فلش بک و تغییر زمان به حال و آینده یک بار خواننده رو از داستان شما جدا می کنه. برای همین در حین استفاده از این تغییر زمان ها با دقت رفتار کنین. تا جایی که ممکنه تعدادشون رو کم کنین و قسمت های همزمان رو به هم متصل کنین. مگه این که واقعا تغییر چند باره زمان لازم باشه.


افتادن شیشه معجون شانس در سلول اتفاق جالبی بود و این که دوریا دیگه نمی خواست از اون معجون استفاده کنه اتفاق بهتری بود. ولی فکر می کنم برای این که خواننده به راحتی قبولش کنه به توضیح بیشتری احتیاج داشت. مسیری که انتخاب کردین درست بود. فقط بهتر بود کمی بیشتر پیش می رفتین. درباره احساس دوریا...سال هایی که در آزکابان گذرونده بود و چیزهایی که از دست داده بود. بزرگ شدن و ازدواج بچه شو ندیده بود. کمی توضیح بیشتر می تونست راحتتر خواننده رو قانع کنه که دوریا از معجون شانس متنفره.
در مورد جرم دوریا هم همینطور بود. تقلب در مسابقات برای گذروندن این همه سال در آزکابان کافی نبود. حداقل باید یه چیزی بهش اضافه می شد. مثلا فردی به دلیل استفاده دوریا از معجون در مسابقه می مرد!


موفق باشید.

__________________

بقیه نقد ها به زودی!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
نتیجه دوئل هری پاتر و رون ویزلی:


امتیاز های داور اول:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز

امتیاز های داور دوم:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز

امتیاز های داور سوم:
رون ویزلی: 21 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز

امتیاز های نهایی:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز

برنده دوئل: رون ویزلی!


ساعتی بود که روی سکوی سنگی نشسته بود. نگاهی به بالای سرش انداخت.
-ظهر شد...نیومد. می دونستم نمیاد! اونم از حرفش پشیمون شده.

لبخندی زد. هری بهترین دوست او بود. خودش هم نمی دانست که چرا آن بحث بی معنی را درباره استعدادهای جادوگریشان شروع کرده بودند. و نمی دانست چرا نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و هری را دعوت به دوئل کرده بود!
پشیمان بود...ولی ظاهرا هری هم پشیمان شده بود که به محل دوئل نیامده بود. دوستیشان باارزش تر از این حرف ها بود.
از جا بلند شد. چوب دستیش را داخل جیبش گذاشت. واقعا نمی دانست اگر هری آمده بود قرار بود چکار کنند!

از پارک خارج شد. قدم زنان به طرف هاگزمید رفت که همهمه ای توجهش را به خود جلب کرد.

-حتما شایعه اس. امکان نداره. هری خیلی ماهر بود.
-منم باور نکردم. ولی ویلبرت می گفت مطمئنه.
-چه اتفاق غم انگیزی!

شنیدن اسم "هری" کافی بود که رون به جمعیت نزدیک شود.
-چه خبره؟ درباره چی حرف می زنین؟

دو سه نفر با دیدن رون دستپاچه شدند. کسانی که او را می شناختند و از دوستی نزدیکش با هری پاتر مطلع بودند...ولی ظاهرا یک نفر در گروه بود که رون را نمی شناخت! با حرارت شروع به توضیح دادن کرد.
-با یه درخت برخورد کرده...ظاهرا سرعت خیلی زیادی داشته. از اون بالا سقوط کرده. می گن اوضاعش وخیمه. تو سنت مانگو خیلی بهش رسیدن. استخوناشو بازسازی کردن ولی هنوزم شانس زیادی برای زنده موندن نداره...وقتی رسیدن بالای سرش غرق خون...

رون بقیه حرف های فرد ناشناس را نشنید...دور و بری هایش هم با اشاره چشم و ابرو و ضربات پنهانی آرنج، دوستشان را ساکت کردند.

هری در بیمارستان بود. رون به خود لعنت فرستاد. وقتی که او خودخواهانه برای دوئل با بهترین دوستش انتظار می کشید هری در حال عذاب کشیدن بود.
با عجله به طرف جارویش رفت و پرواز کرد.

دیر رسید...

هرگز نفهمید که دلیل سرعت سرسام آور هری شوق بیش از حدش برای رسیدن به محل دوئل بود. رون هرگز نخواست فکر بدی درباره دوستش بکند...ولی واقعیت این بود که غرور هری گاهی قوی تر از حس رفاقتش می شد!

___________________


نتیجه دوئل رودولف لسترنج و نارسیسا بلک:

امتیاز های داور اول:
رودولف لسترنج:26 امتیاز – نارسیسا بلک: 27 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج: 26 امتیاز – نارسیسا بلک: 27 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج:25 امتیاز - نارسیسا بلک: 26 امتیاز

امتیاز های نهایی:
رودولف لسترنج: 26 امتیاز - نارسیسا بلک: 27 امتیاز

برنده دوئل: نارسیسا بلک!



- بفرمایین. تا سرد نشده شروع کنین.

مهمانان با تعارف رودولف شروع به خوردن غذا کردند. رودولف هم خودش را با سوپش سرگرم کرد. چیزی نمی خورد. نقشش را خوب بازی می کرد. لبخندی که بر لب داشت به خوبی اضطراب درونش را پنهان می کرد.
زیر چشمی نگاهی به جام نوشیدنی که در مقابل بلاتریکس قرار داشت انداخت.
-من حالم خوب نیست. یه آبی به صورتم می زنم بر می گردم!

از جمع جدا شد... به اتاق خوابش رفت و در را بست. جلوی آینه ایستاد و به تصویر خودش در آینه خیره شد.
-دارم چیکار می کنم؟ واقعا حقش اینه؟ نمی تونم بهش بگم؟ با هم می ریم یه جای دور!...ولی نه!...حرفمو باور نمی کنه و همه چی خراب می شه.


فلش بک

-داری شوخی می کنی؟

هیچ اثری از شوخی در چهره سوروس اسنیپ دیده نمی شد.
-نه! قضیه همینه که گفتم. لرد سیاه از شکست بلاتریکس در سه ماموریت آخر عصبانیه. می گه بلا دیگه مهارت گذشته شو نداره. وفاداری بدون قدرت به درد نمی خوره. لرد عصبانیه...ولی بیشتر از عصبانیت نسبت به اون، به وفاداری تو و نارسیسا شک داره. لوسیوس قضیه رو فهمید و به نارسیسا گفت. برای همین منم به تو می گم. این تنها فرصتت برای اثبات وفاداریه. خودتو نجات بده. می دونم که علاقه خیلی زیادی بهش نداری. اون به هر حال کشته می شه. به فکر خودت باش.

رودولف علاقه داشت. ولی مسلما جان خودش باارزش تر بود. وقتی لرد سیاه از قوی ترین مرگخوارش، بلا صرفنظر کرده بود مطمئنا جان رودولف هم در خطر بود.

پایان فلش بک

چهره اش در آینه بسیار پریشان می نمود.
-مجبور بودم. کارم درست بود. اون معجون رو می خوره و خیلی زود کارش یه سره می شه. مگه اون قلبا به من وفادار بوده که من به اون باشم؟

با صدای فریاد بلاتریکس به خودش آمد.
-رودولف؟ حالت خوبه بیا دیگه. غذات داره سرد می شه.

سرو وضعش را مرتب کرد و به مهمانانش پیوست. همچنان بی اختیار به جام بلاتریکس نگاه می کرد. جامی که با دست خودش زهر را در آن ریخته بود!
جرعه ای از نوشیدنی خودش نوشید.
-چرا نمی خوره!

بلافاصله بعد از فکر کردن به این سوال، دست بلاتریکس به طرف جامش رفت.طوری که انگار ذهن رودولف را خوانده باشد! جام را برداشت و سر کشید.

رودولف دیگر هیچ صدایی نمی شنید. فقط منتظر بود...بشدت عرق کرده بود. احساس گرما و خفگی می کرد. نمی خواست به خودش اعتراف کند که از کارش پشیمان شده. چیزی که رشته افکارش را پاره کرد صدای سرفه های پی در پی بلاتریکس بود.
زهر داشت تاثیر خودش را می گذاشت.
نارسیسا و لوسیوس ابتدا سکوت کردند...ولی وقتی سرفه های بلاتریکس شدید تر شد خواهرش سراسیمه از جا بلند شد.
-آب...یکی آب بیاره. چت شد بلا؟ نفس بکش...

بلاتریکس در آغوش خواهرش تقلا می کرد. گلوی رودولف می سوخت...قلبش هم همینطور. نفس کشیدن برای او هم سخت شده بود. انگار رازی که در قلب داشت راه نفسش را بسته بود. بی اختیار فریاد زد.
-اون نوشیدنی سمی بود!

جن کوچکی لنگ لنگان لیوان آبی آورد و به نارسیسا داد. بلا کمی آب خورد و آرام تر شد.
-اوه...داشتم خفه می شدم. تو چی گفتی رودولف؟ کدوم نوشیدنی؟ نوشیدنی من؟ اون که دست توئه. وقتی رفتی اتاق من اشتباهی نوشیدنی تو رو روی میز ریختم.مال خودمو برای تو گذاشتم و برای خودم یکی دیگه آوردم.... نگران نباش. نوشیدنیم مشکلی نداشت.حالت خوبه؟....رنگت پریده!

ظاهرا چیزی که راه نفس رودولف را بسته بود راز نبود!

احساس خفگی بیشتر و بیشتر بود. و حالا او بود که تقلا می کرد.
در آخرین لحظه پوزخند سوروس اسنیپ را دید...چطور به او اعتماد کرده بود؟!

____________________

نتیجه دوئل ریگولوس بلک و لاکرتیا بلک:


امتیاز های داور اول:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز – لاکرتیا بلک: 24 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
ریگولوس بلک: 25 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز

امتیاز های نهایی:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز

برنده دوئل: ریگولوس بلک!


با عجله وارد ایستگاه شد. نفس نفس زنان جمعیت را کنار می زد و راهش را برای رسیدن به قطار باز می کرد.
-ببخشید...لطفا اجازه بدین...من دیرم شده...عذر می خوام!

خوشبختانه چمدانش کاملا سبک بود. برای این که چیزی داخل آن وجود نداشت. چمدان قرار بود در مقصد پر شود.
دوان دوان خودش را به قطار رساند.
- من اومدم!

چهره مامورایستگاه باز شد.
-به به...خوش اومدین...ما هم منتظر شما بودیم. جنابعالی کی باشین؟

ریگولوس که با شنیدن جمله های اول خوشحال شده بود، متوجه شد که مامور قصد دست انداختنش را داشته.
-ریگولوس بلک هستم. جزو مسافرای ذخیره بودم. یه جغد فوری برام فرستادین که دوریا منصرف شده و من می تونم به جاش برم.

نگهبان نگاهی به لیستش انداخت.
-اوه...آقای بلک! متاسفانه دوشیزه بلک اطلاع دادن که در راه هستن و تا چند دقیقه دیگه می رسن. شما نمی تونین سوار بشین.

ریگولوس با عصبانیت چمدانش را روی زمین انداخت.
- چی چیو نمی تونم سوار بشم؟! من باید برم. من ماموریت دارم. من مرگخوارم. بذارین برم!
-چی؟....مرگخوارین؟ دستگیرش کنین!

ریگولوس با دیدن جن های مسئول امنیت ایستگاه که به طرفش می آمدند کمی آرام شد.
-نه بابا...مرگخوار چیه؟ گفتم مرگ خواهرم بذارین من برم! ماموریت دارم...از طرف ارباب بزرگ، لرد تاریکی ها نیست ها...یه ماموریت دیگه دارم!

کسی اهمیتی به ماموریت ریگولوس نداد.

زیر لب فحشی نثار قطار کرد و چمدانش را برداشت. قدم زنان از قطار دور شد.

-سلام ریگولوس.تو هم داری می ری سفر؟

حوصله کسی را نداشت...ولی وقتی سرش را بلند کرد با لاکرتیا بلک مواجه شد. قصد داشت بدون دادن هیچ جوابی از او دور شود.ولی به یاد لرد سیاه افتاد. این اولین ماموریت او بود. نمی خواست دست خالی برگردد. تصمیم گرفت با لاکرتیا حرف بزند. شاید قبول می کرد!
-اوممم...خب...راستش من یه مشکلی دارم. می شه چند لحظه بیای اون طرف قطار؟ اینجا خیلی شلوغه. می خوام یه چیزی بهت بگم.


بیست دقیقه بعد:

-بلیط لطفا!

ریگولوس بلیطش را به مامور قطار داد. مامور مهری روی کاغذ زد و آن را به ریگولوس پس داد.
-شانس آوردین آقای بلک. مسافر اصلی پیداش نشد. بفرمایین. سفر خوشی براتون آرزو می کنیم.

ریگولوس لبخندی زد و چمدانش را کشان کشان به داخل قطار بود.چمدان این بار سبک نبود.با خودش فکر کرد:
- چقدرم سنگینه! اشتباه کرد. باید درخواستمو قبول می کرد! من که بهش گفتم هر طور شده باید سوار این قطار بشم. حالا باید وسطای راه یه جایی رو پیدا کنم از شرش خلاص بشم.

چمدان را بالای سرش در قسمت بار ها گذاشت و روی صندلی نشست.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۳۰ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
روبیوس و ریتا

نه...اگه هر دوتون موافق باشین و مخصوصا اگه هیچکدوم پستی ارسال نکرده باشین مشکلی نداره.تمدیدش می کنیم.
این که می گم وسطا بهتره مهلت اضافه نخوان به این دلیله که ممکنه یکی با عجله رول دوئلشو فرستاده باشه. بعد حریفش بیاد درخواست مهلت کنه. در این صورت حتی اگه اولی موافقت کنه هم زیاد منصفانه نیست.
در مورد شما چنین مشکلی وجود نداره. ممنونیم که به جای بی خیال شدن و اهمیت ندادن اطلاع دادین.

مهلت دوئل شما تا دوازده شب جمعه 28 فروردین تمدید شد.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۴۷ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
معمولا دو پست با هم نقد نمی شه. ولی اینا پست دوئل هستن و احتمالا می خوایین اشکالاشونو بدونین. اینو برای آیندگاه تکرار کردیم که نیان سه تا سه تا درخواست نقد بدن.

بررسی پست شماره 243 باشگاه دوئل گلرت پرود فوت:


نقل قول:
قلعه ی سیاه نورمنگارد در دنیای جادوگری به جواهری نفرین شده می مانست. دیوار های سیاه رنگش، آسمان را شکاف می دادند و دروازه ی عظیمش لرزه بر تن جادوگران و ساحره ها می انداخت. برای بیش از پنجاه سال مادر ها برای فرزندانشان تعریف می کردند که سفر به این قلعه، یک ماجراجویی بدون بازگشت است. مادرها، از مادرانشان شنیده بودند که در دوران وحشت، گلرت گریندل والد، جادوگر سیاه بزرگ، موجوداتی مخوف چون شیردال ها را برای محافظت از آن قلعه گمارده بود؛ و برخی مادرها تا آنجا پیش می رفتند که: "گریندل والد در دوران قدرتش، شیردال های قلعه را با گوشت جادوگران شکست خورده تغذیه می کرد."

در تمامی اعصار، مردم عادی علاقه ی خاصی به ساختن داستان های عجیب و غریب داشته اند و پس از مدتی، خود نیز داستان های خود را یک حقیقت غیر قابل انکار می پندارند. این داستان ها معمولا با یک جمله ی ساده آغاز شده و هر شخص جمله ای به آن می افزاید تا به طوماری بدل شود. طوماری از خیال پردازی خالص!

توضیحتون درباره قلعه خیلی زیاد بود. حداقل برای شروع خیلی زیاد بود. اول پست جاییه که باید خواننده رو جذب کنین. باید هیجان زده اش کنین. دو سه جمله درباره قلعه بد نبود...ولی بیشترش خسته کننده اس. مخصوصا چون این قلعه جاییه که خواننده حس خاصی بهش نداره. اینجا هاگوارتز یا محل آشنای دیگه ای نیست.جمله ها و توصیفاتتون قشنگ بودن. کاری که می تونستین انجام بدین این بود که این جمله ها و توصیف ها رو در کل پستتتون پخش کنین. خواننده رو کمی آروم تر با قلعه آشنا کنین.


نقل قول:
سکوتِ مطلق بود و پرودفوتِ جوان بر روی صندلی اش مشغول مطالعه بود. کتابی نچندان قطور و به رنگ سیاه به دست داشت. او تا کنون چند بار این کتاب را مطالعه کرده بود... کتاب "رازهای تاریک ترین جادو"! گلرت عاشق مطالعه بود. بر روی میز کناری، کتاب "شیطانی ترین جادو" بر روی چند کتاب در مورد جادوی صورتی قرار داشت و ان اتاق مملو از کتاب های گوناگون بود.

به نظر من پستتون اگه با این پاراگراف شروع می شد بهتر بود. این قسمت جذب کننده تره. ولی اینجا هم همون "زیاد بودن" به چشم می خوره. کتاب...مطالعه...کتاب! به موارد یکسان زیاد اشاره کردین. خواننده زده می شه.


نقل قول:
گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، به اتاق پذیرایی برای خوش آمدگویی به جادوگر بزرگ رفت.

جمله معنیشو می رسونه...ولی نه به زیبایی!
و در رول های جدی زیبایی به اندازه رسوندن معنی و شاید حتی بیشتر از اون مهمه.

گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، برای خوش آمد گویی به جادوگر بزرگ، به اتاق پذیرایی رفت.
به نظر من اینجوری بهتره.


نقل قول:
اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد. دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود. گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند.

صحنه عجیبیه...گلرت سر جاش خشک می شه. ولی خواننده خشک نمی شه. چون بهش اجازه خشک شدن(تعجب کردن) ندادین. اون حس تعجب و مکث رو می تونستین با یه فاصله خیلی بهتر منتقل کنین:

اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد!
دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود!
گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند.


شاید فکر کنین که اینجوری سر خط رفتن جالب نباشه...ولی لازمه. حس و حال صحنه رو فقط به این شکل می تونین برسونین.


نقل قول:
لباس هایش را که پوشید، به بالاترین نقطه ی قلعه رفت. در آنجا کسی بود که میخواست برای آخرین بار ملاقات کند. جوان شیک پوش از پشت میله های سلولِ مرتفع ترین زندان به درون سلول نگاه کرد. چهره ی پسرک ماتم زده بود. پدربزرگش را می دید که به چشمان او خیره شده است. اشک در چشمان قهوه ای رنگ پسر جمع شد. ظرف غذا را از زیر در عبور داد و به صورت نحیف پدربزرگش خیره شد. دو گلرت برای مدتی طولانی بدون گفتن جمله ای به یکدیگر نگریستند.

این قسمت خیلی زیبا بود. مخصوصا جمله ای که با "دوگلرت" شروع کردین واقعا خوب بود.


پستتون پایان زیبایی داشت...ولی این قسمت نتونسته نجات دهنده بقیه رول باشه. توضیحاتتون کمی طولانیه. سوژه به هیجان بیشتری احتیاج داره. کمی پستی و بلندی...کمی هیجان...کمی غافلگیری! فرقی نمی کنه درباره احساسات باشه یا صحنه ها یا خود داستان. مثلا فرض کنیم دامبلدور در کنار درخواست از گلرت برای عضویت ازش درباره سرنوشت پدربزرگش سوال می کرد. برای این که سالها بود دنبالش می گشت. شاید مثلا برای راضی کردنش برای پیوستن به محفل. و خواننده شما در پایان پستتون در بالاترین نقطه قلعه با گلرت مواجه و غافلگیر می شد.

________________

بررسی پست شماره 254 باشگاه دوئل، گلرت پرودفوت:


نقل قول:
صدها جادوگر، چوب جادو به دست، آماده ی نبرد تا پای جان، در دالانی گرد یکدیگر آمده بودند. از گوشه و کنار دالان، جایی که بوی نا می داد و موش ها و سوسک ها وول می خوردند، کودکان این خاندان های باقی مانده ی جادویی مشغول تماشای این صحنه ی غرور آفرین بودند. آن ها به قهرمانان خود افتخار می کردند.

اینجا بر خلاف پست بالا خیلی ناگهانی پریدین وسط ماجرا! سرعت کم خواننده رو خسته می کنه و سرعت زیاد میترسوندش!
یه تعادلی باید برقرار کنین. گرچه کلا به نظرم جمله اول برای یک شروع خوب نیست، ولی اینجا باز همون فاصله می تونست کمکتون کنه:
صدها جادوگر، چوب جادو به دست، آماده ی نبرد تا پای جان، در دالانی گرد یکدیگر آمده بودند.
از گوشه و کنار دالان، جایی که بوی نا می داد و موش ها و سوسک ها وول می خوردند، کودکان این خاندان های باقی مانده ی جادویی مشغول تماشای این صحنه ی غرور آفرین بودند.
آن ها به قهرمانان خود افتخار می کردند!


تشخیص دادن این جمله هایی که باید از متن جدا بشن خیلی به انتقال حس نوشته تون به خواننده کمک می کنه.


در نیمه اول پستتون خواننده رو کنجکاو کردین. ولی قضیه رو اونقدر کش دادین که خواننده کنجکاوی رو کنار می ذاره و کم کم عصبی می شه! در دو کلمه به "پیشرفت تکنولوژی" اشاره کردین و دوباره به سخنرانی آگوستوس برگشتین. اونجا همون جایی بود که باید درباره اثرات مخرب این پیشرفت توضیح می دادین. کاری که خیلی مهم بود و در کل رول به اندازه کافی انجام نگرفته. باید خواننده رو از این پیشرفت متنفر می کردین! باید خشم جادوگرا رو بهش منتقل می کردین.


سوژه خوبی انتخاب کردین. ولی سوژه خام مونده. به اندازه کافی بهش نپرداختین. آگوستوس برای چی داشت خودشو قربانی می کرد؟ گاهی این کار جالبیه که بذاریم خواننده خودش متوجه ماجرا بشه. این کار شوکه اش می کنه. بهش ضربه وارد می کنه و حس رضایت از کشف ماجرا رو بهش می ده. ولی باید در حد خیلی زیادی راهنماییش کنیم. اونو تا پشت در ببریم و اجازه بدیم در رو خودش باز کنه.


نقل قول:
آگوستوس آماده بود که خود را قربانی کند. تنها جادویی که قدرت مقابله با جادوی سیاه را داشت، جادوی صورتی بود و نه چیز دیگر! پسر جوان از دالان خارج شد. نور کور کننده بود. جوان چشمانش را برای لحظه ای بست و زمانی که باز کرد، در ایستگاه کینگز کراس بود. ایستگاهی تمیز و کاملاً سپید با قطاری که تنها انتظار او را می کشید.

انتخاب "جادوی صورتی" اصلا با فضای پستتون سازگار نبود. کلمه صورتی کلمه ملایم و خنده داریه! فضای پست شما سیاه و تاریک بود. شاید بهترین انتخابی که در این فضا می شد انجام داد "سفید" بود نه صورتی(هر چند که شاید منظورتون نیروی عشق بوده باشه)! این انتخاب مبهمتون پایان پست رو هم مبهم کرده. خواننده متوجه نمی شه که چی شد؟! اینا از چی عصبانی بودن؟ چه تصمیمی گرفتن و آخرش چی شد؟

داستان شما به توضیح و پرداخت بیشتری احتیاج داشت.

_________________________

بررسی پست شماره 255 باشگاه دوئل، مورگانا لی فای:


پست تکی با فلش بک شروع نمی شه. برای این که تا اون موقع زمان خاصی وجود نداشته که ما به گذشته برگردیم. شما اگه درباره صد سال قبل هم بنویسین اون زمان حال پستتون محسوب می شه. مگه این که در ابتدای پست حداقل یک جمله درباره زمان حالتون بنویسین و بعد به گذشته برگردین.


بزرگترین اشکال پست هاتون رو خودتون می دونین. احساسات شدید و کنترل نشده. هر حسی زیادش بده! عشق زیاد...وفاداری زیاد...غرور زیاد... ظرفیت خواننده معمولا زیاد نیست.


نقل قول:
مورگانا به طرف صدا چرخید و زیر لب غر زد

در نقد های قبلی هم گفته بودم آخر بعضی از جمله هاتون علامت نداره! و اشکالاتی که در نقد ها گفته می شه و در پست های بعدی تکرار می شن حس خوبی به نقد کننده نمی دن! هیچ جمله ای بدون علامت تموم نمی شه. حتی جمله های ناقص هم علامت دارن!


اشتباه بزرگی که انجام دادین سرمایه گذاری روی شخصیت هاییه که شما می شناسین و ما نمی شناسیم!
لی لی کیه؟ ریگولوس کیه؟ چه ارتباطی با هم دارن؟
درسته که بعدا کمی توضیح می دین...ولی اصلا برای قانع کردن خواننده ها کافی نیست. بهتر بود شخصیت های آشنایی رو که ارتباطاتشون برای خواننده ها قابل هضمه انتخاب می کردین.


نقل قول:
از آن تاریخ سه ماه می گذشت! مورگانا متنفر بود که به کسی مدیون باشد! آن هم به دختر پاتر! وای! این را برای خودش نوعی ننگ می دانست. می دانست باید از این دین بیرون برود اما چگونه؟

"وای" احساس کیه؟...کی تعجب می کنه؟ مورگانا نیست. این شمایین...و قسمت بد ماجرا اینه که این مورد رو هم قبلا بهتون گفته بودم!


نقل قول:
پاتر بزرگ اگر تصمیم می گر فت آرسینوس را به آزاد کردن پسرش مجاب کند، احتمالا به موفقیت بیشتری می رسید.

استفاده از سوژه هایی که احتمالا خیلیا چیزی دربارش نمی دونن در پست دوئل ریسک بزرگیه. ریسکی که معمولا ارزشش رو نداره!


مورگانا در اول و آخر پستتون یک شخصیت داره و در وسط پست شخصیت دیگه ای! و این دو شخصیت اونقدر با هم متفاوتن که نمی شه قبول کرد مورگانا همون مورگاناس و کمی عوض شده. یکی از نکته های امیدوار کننده پستتون در همین قسمت قرار داره. مورگانا لوس شده...ولی سرزنده تر و شاداب تر از قبل به نظر می رسه. این حالت بهتر از حالت افسرده و ناامیدشه.
سوژه شدیدا احساساتی و عاشقانه بود...همونطور که گفتم هر حسی، زیادش خواننده رو زده می کنه! و باز تکرار می کنم اگه ماجرا بین دو شخصیت دیگه اتفاق می افتاد بیشتر می شد درک و قبولش کرد.


موفق باشید.

_______________

بقیه نقد ها به زودی!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴
-اصلا شوخی نمی کنم! خواهید دید که چقدر در تصمیم خودم مصمم هستم.

مامور زندان سینی غذا را از جلوی آرسینوس برداشت. شانه هایش را بالا انداخت.
-به من چه! نخور! اصلا از گرسنگی بمیر. یه مرگخوار کمتر. خوشحال می شیم.

و از سلول خارج شد و در آهنی را پشت سرش به هم کوبید. با رفتن نگهبان حالت جدی و مصمم چهره آرسینوس از بین رفت.
گرسنه بود! ولی یکی از چیزهایی که از لرد سیاه یاد گرفته بود این بود که حقش را بگیرد! به هر شکل و قیمتی که شده.
خط دیگری روی دیوار کشید و شروع به شمارش کرد.
-یک...دو...سه...همش سه روز؟...انگار ده روزه چیزی نخوردم. چرا رسیدگی نمی کنن؟ نکنه واقعا اهمیتی ندن؟

با افکار مشوش و پریشانش روی زمین دراز کشید و چشمانش را بر هم گذاشت. گرسنگی اجازه نمی داد بخوابد. ولی زیاد طول نکشید که گرسنگی هم تسلیم خستگی و ضعف آرسینوس شد.

یا صدای باز شدن در سلول از جا پرید.
-گفتم غذا نیارین! من اعتصاب کردم! نمی خورم!

کمی طول کشید تا چشمانش به نور عادت کنند. بر خلاف تصورش فردی که در مقابلش قرار داشت رئیس زندان بود. رئیس با مهربانی لبخند می زد. لبخندی به زیبایی لبخند های دلوروس آمبریج!
-چرا آرسینوس؟ چرا غذا نمی خوری؟

آرسینوس به گوشه سلول اشاره کرد.
-اونجا رو نگاه کنین. خودتون دلیلش رو متوجه می شین.

رئیس به گوشه سلول رفت. چیزی که دید کپه کوچکی از سوسک های درشت و سیاهی بود که روی هم تلنبار شده بودند.
-سوسک؟...فقط همین؟...تو فکر کردی اینجا هتله؟ خب! خیلی زود می فهمی که اشتباه کردی.
رئیس از سلول خارج شد. حضورش برای لحظه ای آرسینوس را امیدوار کرده بود. دوباره دراز کشید و به خواب رفت.
روز بعد آماده شد که به محض ورود مامور سینی را رد کند. بوی غذا اذیتش می کرد...

ساعت ها گذشت و خبری نشد...

-بهتر! اگه نیان راحت ترم!

ولی روز بعد هم خبری نشد!
طاقتش تمام شده بود. دیگر مطمئن نبود که می خواهد به این دلیل بمیرد یا نه! روزی که اعتصاب غذا را شروع کرده بود فکر نمی کرد کار به اینجا بکشد.
-نه...نمی شه...اینا خوشحال می شن که من بمیرم. مرگم هم تقصیر خودمه! نباید اینجوری بشه. این حماقته. من باید زنده بمونم و به ارباب خدمت کنم. من...غذا می خوام!

جمله آخر را فریاد زد!

ولی جوابی نگرفت. می دانست صدایش را می شنوند ولی ظاهرا حدسش درست بود. آنها ترجیح می دادند بمیرد. آرسینوس تصمیم گرفته بود تا جایی که می تواند مقاومت کند. به اطرافش نگاه کرد. ظرف آب...یک پتوی کهنه...و سوسک هایی که دلیل اعتراضش بودند!

پتو و آب مسلما کمکی به رفع گرسنگی نمی کردند. اخم هایش را در هم کشید و به طرف گوشه سلول حرکت کرد.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴
(پست پایانی)

-البته که می تونین .ما برای خدمت به شما اینجا هستیم. حالا چی میل دارین؟

محفلی ها نگاهی به منو انداختند و نگاه دیگری به سه ناتی که داشتند. دامبلدور سعی می کرد لبخند پدرانه اش را حفظ کند...ولی لبخند پدری که حتی نمی توانست شکم فرزندانش را سیر کند به درد نمی خورد.
-خب...فرزند تاریکی...تو برای ما یک بطری آب معدنی و دوازده لیوان یکبار مصرف بیار.مواد معدنیش زیاد باشه.

آگوستوس با صدای بلندی که همه مشتری ها بشنوند جواب داد:
-یک بطری برای دوازده نفر؟ نه آقا! نمی شه!...بسیار غیر بهداشتیه. ممکنه مشتریای ما منزجر بشن. از اینجا برین. ورود شما رو به اینجا ممنوع اعلام می کنیم. تا وقتی که گواهی معتبری از گرینگوتز برای ما بیارین. مبنی بر این که قادر به نمردن از گرسنگی هستین. حالا از اینجا برین.

محفلی های گرسنه و پریشان از رستوران خارج شدند. دامبلدور همچنان به سختی لبخند می زد.
-غصه نخورید فرزندان روشنایی. به خونمون می ریم و مالی برامون سوپ پیاز خوشمزه ای درست می کنه. مهم نیست که حتی پیاز هم نداریم. در عوض همدیگه رو داریم.

-نمی تونین!

دامبلدور به طرف صدا برگشت. سیوروس اسنیپ جدی و مصمم در مقابلش ایستاده بود. طبق عادت همیشگی و به امید این که این بار جوابی دریافت کند آغوشش را باز کرد.
-سیوروس...لطفا!...ولی چرا نمی تونیم؟

سیوروس بیدی نبود که با این بادها بلرزد.
-اسم مقر شما چیه؟...نخیر! خانه شماره دوازده گریمولد آدرسشه...اونجا عمارت بلک هاست! معنی بلک چیه؟...بله! سیاه! و شما چی هستید؟ یه مشت سفید! متاسفانه وزارتخونه معتقده ورود شما به اون خونه به شدت ممنوعه.


محفلی های سرگردان و آواره کارتنی در کنار خیابان پهن کرده و روی آن نشستند!


خانه ریدل:


-سیوروس؟ ماموریت چطور پیش رفت؟

اسنیپ تعظیمی کرد.
-با موفقیت سرورم. از همه جا بیرونشون کردیم. خیالتون راحت باشه.

-پس ما چرا هنوز همه جا می بینیمشون؟

اسنیپ دلیلش را می دانست...ولی توضیح دادن بعضی چیزها به لرد کار ساده ای نبود.
-خب...ارباب...از همه جا بیرونشون کردیم. حالا موندن تو خیابون. جایی برای رفتن ندارن. به همین دلیل شما هر جا تشریف می برین مجبورین از مقابلشون رد بشین. تعدادشونم اونقدر زیاده که تو همه خیابونا پخش شدن. تازه پدیده جدیدی به نام "متکدیان جادویی" رو هم ایجاد کردن که برای وزارتخونه دردسر درست کرده.

لرد سیاه قدم زنان به کنار پنجره رفت. در محوطه خانه ریدل چند کودک موقرمز دیده می شدند که سرگرم بالا رفتن از درخت های باارزش ریدل ها و چیدن میوه های کمیاب آنها بودند!


پایان




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
البته که درکتون می کنیم وندلین.

ملت! درخواست های نقد رو لطفا در تاپیک نقد ارسال کنید نه زیر پست دوئل.

توصیه می کنم ارسال پست های دوئلتون رو به دقایق آخر موکول نکنین. هر اتفاقی ممکنه بیفته و مانع ارسال به موقع پست بشه. فراموش نکنید که یک دقیقه تاخیر هم تاخیر محسوب می شه.

__________________

نتیجه دوئل دوریا بلک و آرسینوس جیگر:( سوژه: معجون شانس)


امتیازهای داور اول:
دوریا بلک: 24 امتیاز - آرسینوس جیگر: 27 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
دوریا بلک: 25 امتیاز - آرسینوس جیگر: 27 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
دوریا بلک: 25 امتیاز – آرسینوس جیگر: 26 امتیاز

امتیاز های نهایی:
دوریا بلک:25 امتیاز – آرسینوس جیگر:27 امتیاز


برنده دوئل: آرسینوس جیگر


درهای زنگ زده زندان با صدای خفه ای باز شدند. دو دیوانه ساز، در حالی که بازو های زندانی بخت برگشته را گرفته بودند او را کشان کشان به طرف سکوی اعدام بردند.
زندانی امیدش را از دست نداده بود...این را می شد از صدای فریادش که در تمام زندان پیچیده بود فهمید.
-صبر کنین لعنتیا. دارین اشتباه می کنین. من نباید اعدام بشم!

دیوانه سازها موجودات با احساسی نبودند...ولی وظایفشان به به خوبی انجام می دادند. زندانی را روی زمین کنار کنده درختی نشاندند و سرش را روی کنده خم کردند.
رئیس زندان شروع به خواندن حکم کرد.
آرسینوس جیگر فرزند سینوس به جرم قتل پنج ساحره محکوم به اعدام ...

آرسینوس چیزی نمی شنید. نه به دلیل ترس...نه به این دلیل که سرش روی کنده اعدام قرار داشت...تنها به این دلیل که در آن لحظه، آرسینوس مایل ها دورتر سرگرم نوشیدن نوشیدنی و جشن گرفتن بود!


یک روز قبل:

-جیگر...ملاقاتی داری!

آرسینوس با بی اعتنایی از جا بلند شد. حتما خانواده اش برای آخرین بار به ملاقاتش آمده بودند. در حالی که پاهایش روی زمین کشیده می شد به اتاق ملاقات رفت. خبری از خانواده اش نبود. برای یک لحظه فکر کرد اشتباهی رخ داده...ولی به محض این که تصمیم به برگشتن گرفت، چشمش به او افتاد!

دوریا بلک!

دوریا را سالها بود که ندیده بود. در هاگوارتز همدروه بودند. دوریا دختر ساده و مهربانی بود. و حالا آنجا، در آزکابان، پشت میز ملاقات نشسته بود. سینی فلزی حاوی دو جام مخصوص آزکابان که پر از مایعی سرخ رنگ شده بودند، در مقابلش قرار داشت.

جلو رفت.
-دوریا؟...تو اومدی ملاقات من؟

دوریا از جا بلند شد. با مهربانی دست های آرسینوس را گرفت.
-اوه...اومدی...حالت چطوره؟ مادرت خیلی نگرانت بود. می دونی که. به خاطر بیماریش نمی تونه حرکت کنه. از من خواست بیام دیدنت. راسته که فردا صبح قراره حکمت رو اجرا...
دوریا سرش را پایین انداخت. ولی حواس آرسینوس جای دیگری بود.چشمانش به جام های مملو از نوشیدنی دوخته شده بود!


صحنه اعدام!

سر آرسینوس روی کنده قرار داشت. به خودش لعنت می فرستاد. به بخت بدش. به این که برای شادی دل مادر آرسینوس به ملاقاتش رفته بود. به لحظه ای که جام را از دست های آرسینوس گرفته و نوشیده بود.
دوریا مطمئن نبود چه اتفاقی افتاده. بعد از نوشیدن نوشیدنی سرش گیج رفته بود. و وقتی بیدار شده بود، در قالب آرسینوس و به شکل آرسینوس در بند بود.

آرسینوس معجون ساز بزرگی بود. حتی نگهبانان آزکابان هم نتوانسته بودند ته مانده معجون هایش را از لابلای ردایش پیدا کنند. دو جام نوشیدنی مایه نجاتش شده بود. کمی معجون تغییر شکل برای دوریا...و کمی معجون خوش شانسی برای کمک به فرار خودش! درست به موقع!

دوریا در حال نفرین کردن آرسینوس بود که صدای زوزه تبر به گوشش رسید!

________________

نتیجه دوئل مرلین کبیر و مورگانا لی فای:( سوژه: آرزو)
(اون اورجیناله و متفاوته امتیاز ماست! این دو تا از ما تقلید کردن!)

امتیاز های داور اول:
مرلین کبیر: 26 امتیاز- مورگانا لی فای: 25 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
مرلین کبیر: 26 امتیاز - مورگانا لی فای: 25 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
مرلین کبیر: 26 امتیاز- مورگانا لی فای: 25 امتیاز

امتیاز های نهایی:

مرلین کبیر:26 امتیاز – مورگانا لی فای:25 امتیاز

برنده دوئل: مرلین کبیر


-آرزو کن!

مرلین با تعجب به مورگانا نگاه کرد. ولی مشخص بود که مورگانا هم درمورد چیزی که شنیده شک دارد. وقتی از کمک مورگانا ناامید شد به آرامی پرسید:
-ببخشید...فرمودین چیکار کنم؟

صدا دوباره به گوش رسید...صدایی که منبع خاصی نداشت. ولی مسلما متعلق به مقامی بالاتر از پیامبران بود.
-گفتم آرزو کن. شما امروز به مقام پیامبری رسیدید. پیامبران هم محدودیت هایی دارند. قادر به انجام هر کاری نیستند. نباید بیش از حد به دنبال هوس های خودشون باشن. ولی امروز استثناست. برای آخرین بار! شما حق دارید یک آرزو کنید و مطمئن باشید بر آورده خواهد شد.

مرلین شگفت زده شده بود...و بیشتر از آن خوشحال! کاش زودتر به او اطلاع داده بودند. کاش فرصت کافی برای فکر کردن داشت.
مرلین جادوگر بدجنسی نبود...ولی در لحظه ای که هر آرزویی بر آورده می شود، هر شخصی توانایی بد شدن دارد! با صدایی بلند تر از حد معمول جواب داد:
-حوری! من کلی حوری می خوام. همیشه دور و برم باشن. در اوج زیبایی و ظرافت. عاشق من باشن.
چهره مرلین سرخ شده بود. از شدت هیجان و خوشحالی...شاید برای همین بود که متوجه نگاه بهت زده مورگانا نشد.


دو ماه بعد!


-گفته بودم انتقام می گیرم.

مورگانا لبخندی زد. چهره اش پر از درد بود. ولی آرامش خاصی داشت. مرلین به کمک عصایش جلو رفت.
-گفته بودم! و الان داری می میری...حسش می کنی؟ فرشته مرگ رو می بینی؟ داره بهت نزدیک می شه. سخت بود. ولی بهت گفته بودم که راهش رو پیدا می کنم. پیغمبرا هم می میرن.

حق با مرلین بود. مورگانا داشت می مرد. ولی از این بابت ناراحت نبود.


فلش بک


-آرزوی مرلین برآورده می شه...و تو! مورگانا لی فای. چه خواسته ای داری؟

چهره مورگانا در هم کشیده شد.
-من...جاودانگی نمی خوام...عشق نمی خوام...زیبایی و آرامش هم نمی خوام. من...می خوام...می خوام که هر دو چشمش کور بشه! برای همیشه!

انگشت اشاره مورگانا مشخصا به طرف مرلین گرفته شده بود.

پایان فلش بک

آرزوی مورگانا هم بر آورده شده بود. مرلین هرگز نتوانست از عصایش جدا شود. هرگز نتوانست زیبایی حوری هایی را که همیشه در اطرافش بودند ببیند.

مورگانا مرد...ولی آرزوی مرلین را هم با خود به گور برد!

_______________________

نتیجه دوئل گلرت پردوفوت و روونا ریونکلاو: (سوژه: جادو در گذشته)


امتیاز های داور اول:
روونا ریونکلاو:27 امتیاز – گلرت پردوفوت: 25 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
روونا ریونکلاو:26 امتیاز – گلرت پردوفوت 24 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
روونا ریونکلاو:26 امتیاز – گلرت پردوفوت: 25 امتیاز

امتیاز های نهایی:
روونا ریونکلاو:26 امتیاز – گلرت پردوفوت: 25 امتیاز

برنده دوئل: روونا ریونکلاو


مضطرب بود...

از تمام توانش برای پنهان کردن این اضطراب استفاده می کرد...ولی بی فایده بود!

آوازه مهارت گلرت در دوئل را شنیده بود. نمی توانست شایعات را نشنیده بگیرد.

-میگن وسط دوئل تکثیر می شه! طرف یهو می بینه با سیصد تا گلرت طرفه!
-برادر من با چشمای خودش دیده که از هر دو چشمش شعله های آتیش در میومد. حریف هر چی سعی می کرد فرار کنه آتیش دنبالش می کرد.
-من شنیدم وسط دوئل یهو استخونات شروع به شکستن می کنه.آروم آروم...با زجر زیاد! اولش نمی فهمی چی شد...تا این که تمام وجودت خرد می شه.


و روونا حالا در انتظار گلرت بود. برای دوئل!

تمرین کرده بود. ولی خب...اعتماد به نفس زیادی نداشت. همکارانش از بهترین جادوگران دوران بودند. در حد توانشان به او کمک کرده بودند.
گودریک گریفیندور جنگیدن با شجاعت را به او آموخته بود. و البته طلسم های دفاعی فوق العاده قوی را. هلگا با مهربانی دست بر شانه اش گذاشته بود.
-تا آخرین توانت بجنگ. تو توانایی های زیادی داری. ازشون استفاده کن. دستپاچه نشو.

و سالازار اسلیترین مغرور! در مقابل درخواست کمک روونا لبخندی زده بود.
-من وقت زیادی ندارم! فقط یه طلسم بهت یاد می دم.

روونا می ترسید. نه برای خودش. برای کسانی که دوستش داشتند و بعد از مرگش غمگین می شدند.
ترس بی فایده بود...گلرت سر رسید! هر چند با چند دقیقه تاخیر! روونا هم تاخیر کرده بود. برای همین اعتراضی نکرد.گلرت چوب دستی ساده و ظاهرا بی خاصیتی در دست داشت.
-آماده ای دختر؟ من چند دقیقه دیگه جایی قرار دارم! بعد از ناقص کردن تو باید به قرارم برسم. دوئل کردن بلدی؟ هیچ شباهتی به مدرسه سازی نداره ها!
و قهقهه بلندی سر داد. صدایش در تار و پود وجود روونا می پیچید. چوب دستیش را محکم در دست گرفت.

داور دوئل شروع به شمارش کرد.

ده...نه...هشت...سه...دو...

در فاصله ای که داور مشغول شمارش بود، در ذهن روونا غوغایی بر پا بود.
-نمی تونم...نمی تونم...امکان ندارم بتونم. حتی تا حالا امتحانش هم نکردم! ولی...مجبورم. این تنها راه حلمه. من تمام زندگیمو برای علم و دانش گذاشتم. مهارت زیادی تو دوئل کردن ندارم. مجبورم ریسک کنم...ولی فکر نمی کنم موفق بشم.

ذهنش را متمرکز کرد...سعی کرد جملات سالازار را به خاطر بیاورد.
-خب...تمرکز می کنم. باید واقعا بخوام. وردش چی بود...لعنتی...الانه که آتیش بگیرم!...چی بود؟ آواداکداورا.

حتی چشمانش را هم باز نکرده بود. ولی گرمای ناگهانی چوب دستی او را متوجه کرد که طلسمی اجرا شده. منتظر عکس العمل گلرت بود.ولی خبری نشد!
هیچ صدایی نمی آمد...به خودش جرات داد و چشمانش را باز کرد. گلرت روی زمین افتاده بود. با چشم ها و دهانی باز!

مرده بود!

روونا خوشحال نشد!
-واقعا اجرا شد! هیچ خونی در کار نیست...چرا باید مرده باشه؟ این دیگه چه جور طلسمیه؟...سالازار راست می گفت. وقتی گفت "طلسم مرگ" حرفشو باور نکردم! چقدر وحشتناکه که یک طلسم جون کسی رو بگیره!

با افسوس سرش را تکان داد. تنها طلسمی که از با یک توضیح کوتاه از سالازار یاد گرفته بود او را پیروز میدان کرده بود.طلسم پیچیده ای بود. ولی او تک تک جملات سالازار را به خاطر سپرده بود.ذهن فعال و هوش روونا این بار هم نجات دهنده اش شده بود.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۱ ۲۳:۵۸:۱۱



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
-این الان کجا رفت؟
-به دستور شما و زیر سایه شما رفت حساب کاراگاه های سفید رو برسه.

لرد سیاه تازه به فکر فرو رفت...چند دقیقه فکر کرد.
-و بعد چی بشه؟

کراب نمی دانست بعد قرار بود چه بشود ولی مجبور بود جواب لرد را بدهد.
-خب...جاشون کاراگاه های سیاه می ذاریم! قشنگ تر هم هستن.
-سیاها با جادوی سیاه مبارزه کنن؟ ما اجازه نمی دیم سیاها کاراگاه بشن!
-خب می گیم با جادوی سفید مبارزه کنن. ولی جادوی سفید نداریم اصلا! سفیدا که جادو بلد نیستن. همه کاراشونو مشنگی انجام می دن. بعد ادعا می کنن علاقه وافر و شدیدی به مشنگ ها دارن.

لرد سیاه به چهره رنگ آمیزی شده کراب خیره شد.
-بهش بگو حکم رو باطل کنه کراب! مملکت نمی شه بی کاراگاه بمونه. زندگی ما هیجانش رو از دست می ده. به بقیه بگو بی سرو صدا به کارشون ادامه بدن.


مدتی بعد....بانک گرینگوتز:

وینکی در حالی که کاملا مسلح بود، در جایی که اصولا باید جن مسئول گرینگوتز می ایستاد لم داده بود. تا این که جادوگر مو قرمزی به او نزدیک شد و چرتش را پاره کرد.
-من مایلم مقداری پول از حسابم بردارم.

وینکی نگاه تمسخر آمیزش را به جادوگر دوخت.
-نشد!
-چی نشد؟ من که هنوز انجام ندادم. تازه می خوام برداشت کنم.
-فعل های وینکی اینجوری بود و همین بود که بود. خواست خواست، نخواست نخواست.
-خب...چرا دقیقا؟ اصلا تو مگه تو جن خونگی نبودی؟ اینجا چیکار می کنی؟
-جن خانگی بود که بود...ادامه تحصیل داد و جن بانکدار شد! و شما نتونست پولی برداشت کرد. چون موجودی شما کم! از رنگ موهات مشخص بود که یه ارتباطی با ویزلیا داشت...شماها خجالت نکشید اینقدر فقیر بود؟ این چه وضعی بود؟ شماها ده تا صندوق گرفت...جمعا به اندازه نصف صندوق وینکی هم موجودی نداشت...برو بیرون آقا...برو تا وینکی پرتت نکرد تو صندوق که قاطی موجودیت شد.

ویزلی مورد نظر دست از پا دراز تر از گرینگوتز خارج شد...ولی همزمان با خروج او فرد دیگری وارد بانک شد.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا و آرسینوس مردن. ریگولوس بلک ادعا کرده که می تونه کمک کنه. چون مرگخوار نیست.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.

________________________________

-بیشتر...بیشتر لازم دارم. این کمه...تا دو دقیقه دیگه تموم می شه. چیکار کنم؟ برم سراغ آگوستوس؟!

ایوان روزیه وحشت زده و سراسیمه ران مرغی را برداشت و درسته در دهانش گذاشت. جوید و جوید و فرو داد...
اتفاقی که طی ساعت های گذشته تکرار می شد مجددا افتاد. غذای جویده شده بعد از عبور از دهان و گلوی ایوان و ناامیدی از یافتن معده، از لابلای دنده هایش روی زمین ریخت.
-نه...نه...نباید این اتفاق بیفته!

گرسنه بود...خیلی گرسنه! در واقع از شدت گرسنگی ضعف کرده بود. دستش را به میز گرفت که مانع افتادنش شود.
تقریبا همه مواد غذایی داخل یخچال آشپزخانه ریدل را به اتاقش آورده بود. غذا..میوه...دسر...
ولی فرقی نمی کرد. هر چه می خورد باز گرسنه بود. این حس جدیدی بود. ایوان از وقتی که تبدیل به اسکلت شده بود این حس آزار دهنده را تجربه نکرده بود.

ولی حالا قضیه فرق می کرد!

در حرکتی احمقانه سعی کردن دور دنده هایش را با چسب بپوشاند...ولی بی فایده بود. فضای خالی حفره شکمش به درد نمی خورد.ظاهرا مغز نداشته اش هم از کار افتاده بود.
چوب دستیش را برداشت و سعی کرد معده جدیدی برای خود بسازد. اطلاع دقیقی از شکل و جای معده و دستگاه گوارش نداشت. ولی سعی خودش را کرد.
نتیجه، کیسه ای بی شکل بود که با رسیدن اولین تکه غذا، ذوب شد و مانند مواد قبلی از لابلای استخوان هایش روی زمین ریخت.

دیگر طاقت نداشت...روی زمین افتاد. در آخرین لحظات سعی کرد به خاطرات خوبش فکر کند. به همه سالهایی که در کنار لرد سیاه جنگیده بود. به ماموریتی که ققنوس دامبلدور در قفسه سینه اش لانه کرده بود...به روزی که استخوان فکش را برای انجام مذاکرات به ویزنگاموت فرستاده بود. ایوان اسکلت بود...ولی یکی از وفادارترین اسکلت هایی بود که تاریخ جادوگری به خود دیده بود.
چشمانش را بست...یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد. چون چشمی در کار نبود. جای چشمانش هم چیزی جز دو حفره خالی نبود.

ایوان برای اولین بار لرد سیاه را ترک کرد. ناخواسته و بی اختیار.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۸:۱۰:۴۸



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
محفلی مورد علاقه/نفرت ما!

ما قبلا گفته بودیم...ساراها زیاد حرف می زنن!


ما یک شعار داریم در زندگی اونم اینه که: خیلی سریال دیدیم...ولی هیچکدوم لاست نشد!(شعار زیاد می دیم...این یکیشه!)
چند روز پیش فکر کردیم شاید چون لاست اولین سریال خارجی جدید(اون موقع که دیدیم جدید بود!) بود که مشاهده کرده بودیم خوشمون اومده بود. ولی بعد از دیدن چند قسمت متوجه شدیم که اینطور نیست و لاست همچنان لاست است و برترین است!

من واقعا دلم برات می سوزه...این همه آدم...جیمز آخه؟! دنیا به جیمز های بیشتری احتیاج داره....واقعا؟ جان ما؟!

گربه یک ساله شما هم بسیار کم نمک تشریف دارن.کمی هم شبیه ما هستن...گرچه گربه سه ساله تون این نقص(کم نمکی رو...شبیه ما بودن البته که نقص نیست) رو جبران می کنن.روی هم رفته قابل تحمل هستن.


ما به این سادگی ها ذله نمی شویم! راه های بیشتری پیدا کن.


نقل قول:
نهایتش اینه که خسته شدی و وقتت کم اومد، میتونی بقیه ی راهو آپارات کنی، نه؟

نخیر...وقتی خسته شدی باید بقیه شو پیاده بری.


به جان(های) عزیز خودمون ما این جانور کلپچ نام رو فراموش کرده بودیم. کابوس هامون تازه تموم شده بودن...چرا یادمون انداختی؟ نامرد! آدم باید جوانمردانه بجنگه!

بی نقص هم خودتی!

باهات موافقم که ذهن خوانی وحشتناکه.البته اگه این قدرت فقط مال تو باشه. یه موقعی یه فیلمی دیده بودیم که توش ملت نمی تونستن دروغ بگن. بلد نبودن کلا. نمی دونستن دروغ چیه.شنیدن نظر واقعی دیگران براشون عادی شده بود. ولی اگه مثلا الان بتونی ذهن ما رو بخونی و بفهمی دربارت چه نظری داریم شوکه می شی خب! گناه داری!

این ایرما هم شیرازیه...هی فالوده به خورد ما می ده! جای مو داره از سرمون رشته فالوده در میاد.

ما آرزو می کنیم خدا به همه دشمنی همچون شما بده...همیقدر عاقل...همینقدر با احساس...همینقدر خوب...همینقدر منصف... همینقدر واقع بین و همینقدر دوست داشتنی. همیشه می دونیم که هستی. برای کمک...برای حمایت...برای دوستی.
سفید و سیاه نداره...تو می تونی برای همه یه الگوی خوب باشی. می دونم الگو بودن سخته...ولی به ما چه! تمرین کن...باش!


نقد هم خواهیم کرد...باش تا بیام!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.