هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
بررسی پست شماره 298 خاطرات مرگخواران، نجینی:


من با انسان شدن نجینی مخالفم. نجینی جانور نما نبود. مار بود. قبول دارم که اینجوری نوشتن و ایفای نقشتون با بقیه متفاوت می شه. ولی نکته های مثبت خیلی زیادی هم داره که بقیه نمی تونن ازش استفاده کنن. مخصوصا اگه نجینی قراره نقش دختر لرد سیاه رو بازی کنه این حالت براش مشکل ساز می شه. لرد یه دختر واقعی نداشت...یه مار داشت! یه خزنده! ولی باز تصمیم و انتخاب با خودتونه. این نظر من بود. اگه فکر می کنین به همین شکل جالبه ادامه بدین. شایدم به این شکل بهتر بتونین ایفای نقش کنین.


درباره نیمفادورا خودتون برام توضیح دادین. اینجا هم تکرار می کنم که بقیه اعضایی که شاید این نقد رو بخونن متوجه باشن که این اشتباه رو ندیده نگرفتیم. جبهه و گروه شخصیت های کتاب باید حفظ بشه. تانکس محفلی بود. در سایت هم سفید محسوب می شه. هیچوقت نمی تونه مرگخوار باشه یا حتی مثل یه جادوگر سیاه رفتار کنه. البته شما اشاره نکردین که تانکس مرگخواره. ولی رابطه خوبی با سیاها داره و این خلاف چیزیه که در کتاب دیدیم.


سوژه تون خیلی خوب بود. معمولا اعضایی که میان سراغ این تاپیک فکر می کنن خاطره شون باید اتفاق مهم و سرنوشت سازی باشه. درحالی که یک محدوده زمانی کوتاه از زندگی هر شخصی می تونه خاطره باشه. خاطره انتخابی شما خیلی خوب بود.


یکی از نکته های زیبای پستتون شروع و پایان یکسانش بود. این که پایان پستتون برگرده به نقطه اولش روش خیلی خوبیه. حس خوبی به خواننده می ده.


نقل قول:
نجینی متفکرانه با طرح اسکلت های صورتی رو تختی اش ور رفت.
- آتیش زدن کلکسیون قمه های رودولف، انداختن یه تسترال تو اتاق مورگانا و ریختن معجون عشق تو غذای اسنیپ .

کارای مفیدی که نجینی انجام داده بود عالی بودن. شخصیت شر و پلیدی که براش ساختین کاملا متناسب با شخصیتیه که می شه برای یک مار در نظر گرفت.
ریختن معجون عشق تو غذای اسنیپ حرکت جالب و عجیبی بود! عجیب تر از اون ارتباط دادنش به لرد بود. این کار فقط از نجینی بر میومد! اگه این یک سوژه ادامه دار بود این حرکتتون می تونست سوژه ساز ولی خطرناک باشه...چون احتمال به حاشیه کشیده شدنش زیاده. ولی شما اینجا فقط اشاره کوتاه و گذرایی داشتین. همین اشاره کافیه که خواننده اتفاقایی رو که ممکنه بیفته تصور کنه!


نقل قول:
نیمفادورا با درماندگی ازلبه ی تخت بلند، پشت پنجره ایستاد و به نمای با شکوه « گورستان ریدل ها» که قابل رؤیت بود، چشم دوخت.

با توجه به این که تاپیکی به همین نام داریم اشاره خیلی قشنگی بود. تاکیدی که روی اسم "گورستان ریدل ها" داشتین هم به جا و خوب بود.


بدون در نظر گرفتن این که نیمفادورا و نجینی نمی تونن نسبتی با هم داشته باشن، رابطه جالبی براشون ترسیم کردین. شیطنت و بی خیالی نجینی و نگرانی نیمفادورا برای تو دردسر افتادنش. احساس مسئولیتی که نسبت به نجینی داره. همه قشنگ و قابل درک بودن.


نقل قول:
- در مورد قطع رابطه یهویی تو با ریموس؟
- نه!
- در مورد پسرت!اون توله گرگ نفرت انگیز؟
- نـــه!
- در مورد این که من چطوری جانشین پدرم بشم؟

دیالوگ های نجینی خیلی خوب و حساب شده بودن. خوندن کتاب آسمانی ایده جالبی بود.

رول شما شاد بود! پر از شیطنت...سرگرم کننده. مثبت بود. خواننده احتمالا در پایان رول شما لبخند می زنه.این نشون می ده که کارتون رو خوب انجام دادین. هیچوقت از این سادگی و صمیمیتی که در نوشته تون وجود داره صرفنظر نکنین.همینه که رولتون رو دوست داشتنی کرده.


موفق باشید.






پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴
بررسی پست شماره 297 خاطرات مرگخواران، نارسیسا مالفوی:


نقل قول:
باران به تندی می بارید. قطرات شفاف باران، شیشه های بخار گرفته ی پنجره ی اتاق نارسیسا را در آغوش گرفته بودند. نارسیسا پیشانی داغش را به شیشه ی یخ زده چسبانده بود و اشک می ریخت. انگشتان باریکش به نرمی قطرات اشک را پخش می کردند و هردم بر سنگینی بغضش افزوده می شد. ساعت ها تنهای تنها در اتاقش، مقابل آسمان گریان ایستاده بود و می گریست.

دو جمله اولتون برای شروع خیلی خوب بود. جمله های بعدی برای توصیف صحنه گریه نارسیسا کمی زیاد بودن. بهتر بود اون قسمت هم با یک جمله هر چند طولانی توصیف می شد. وقتی در شروع برای صحنه ای بیشتر از چیزی که لازمه وقت بذارین خواننده تصور می کنه در ادامه هم با جمله ها و توصیفات کش دار و طولانی مواجه خواهد شد. بهتره روی یک صحنه زیاد توقف نکنین. جمله ها رو زیاد تکرار نکنین. در جمله آخر "آسمان گریان" و " می گریست" خیلی نزدیک به همن. این تاکید و تکرار ممکنه برای خواننده جالب نباشه.


نقل قول:
حالا زمان آن ها به پایان رسیده بود. تاریکی آرامش بخش شب، جای خود را به نور کورکننده ای که سخت چشمانش را می آزرد، داده بود. حالا باید شاهد آن باشد که تمام آرمان هایش، زیر پای مشنگ زاده های بی اصل نسب پایمال شود. او زندگی خود را نجات داده بود، به همراه زندگی لوسیوس و تعدادی از دوستانشان، اما تازه می فهمید که این زندگی را نمی خواهد.

اینجا خواننده با خوندن جمله اول فکر می کنه که منظورتون از آنها کدام هاست؟! منظور شما یک نسل و یک گروهه.بهتر بود " آن ها" رو از بقیه جمله جدا می کردین. با بولد(ضخیم کردن) یا عوض کردن فونت. اینجوری خواننده می فهمید که منظور خاصی دارین.
توصیفاتتون کمی بیشتر از حد لازم شده. فقط کمی. خواننده رو خسته نمی کنن...ولی به مرز خستگی می رسونن. باید مواظب باشین. توضیحات رو فقط در حدی که لازمه بدین.


نقل قول:
و مهمتر از آن ها، بلاتریکس بود. نارسیسا هرگز با خواهر بزرگش صمیمی نبود و هرگز از دوری او اشک نریخته بود اما حالا فکر کردن به او، مانند فرو رفتن تیری زهرآلود در قلبش بود. دیگر هیچوقت اورا نمی دید و صدایش را نمی شنید. علی رغم ظاهرسازی هایش، با تمام وجود متکی به خانواده اش بود اما همه آن ها اورا تنها گذاشته بودند؛ پدرش، مادرش، آندرومدا و حالا هم بلاتریکس. نارسیسا تنها مانده بود. آن روز با تمام وجود به مرگ فکر می کرد.

این پاراگراف خیلی خوب بود. احساسات نارسیسا رو به زیبایی توصیف کردین. و در ضمن این توصیف شخصیتش رو حفظ کردین. نارسیسا همون نارسیساییه که ما می شناسیم. ولی در نوشته شما با ابعاد جدیدی از شخصیتش آشنا می شیم. این باور پذیر بودن شخصیت شما خیلی مهمه.


نقل قول:
صدای گریه ای کودکانه از دور به گوشش رسید، حتی از آن کودک بی گناه هم نفرت داشت.

صحنه خیلی قشنگی بود.بچه به موقع وارد داستان شد! از احساسات مادرانه نارسیسا خیلی خوب و به موقع استفاده کردین.


نقل قول:
بیرون از قصر مالفوی ها، آسمان بر فراز هیاهوی شب شیون می کرد، جغد ها نغمه ی شوم خود را سر داده بودند و چشمان نارسیسا برای دیدن دوباره ی علامتی آشنا، در آسمان شب جستجو می کرد؛ تا زمانی که در غروبی خونین شاهد بازگشت فرمانروای تاریکی باشد.

نارسیسا تغییر کرد. تصمیمی گرفت. و شما باید خواننده رو برای این تغییر آماده کنین. قانعش کنین. شما این کار رو به خوبی انجام دادین.
پایانتون بسیار زیبا و تاثیر گذار بود و همیشه تکرار می کنم که پایان پست جدی مهمترین قسمتشه.


شما بخشی از زندگی نارسیسا رو برای ما نوشتین. بخشی رو که در کتاب نبود. ولی شخصیت هاتون اونقدر قوی و محکم بودن که خواننده به راختی قبول می کنه که این شخصی که داره دربارش می خونه همون نارسیساست.


موفق باشید.

__________

بررسی پست شماره 534 خانه ریدل، دروئلا روزیه:

جمله آخر پست قبل رو در ابتدای پستتون تکرار نکنین. شما می خوایین رشته ارتباطتون با پست قبلی قطع نشه. ولی خواننده این پست رو بلافاصله بعد از پست قبل می خونه و این تکرار براش جالب نیست.


نقل قول:
با عشوه روی صندلی اش جا به جا شد.دستی به موهای بلوندش کشید و در این فکر بود که "از من خوشگل تر هم داریم مگه؟!" اما یکدفعه وسط تفکرات خودشیفته وار و تحسین و تمجید هایش از قیافه ای که با هفت هشت تا عمل زیبایی و استفاده از دو سه کیلو لوازم آرایشی قابل تحمل تر شده بود،چند تار از موهایش به ناخنش گیر کرد.
ریتا با صورتی رنگ پریده که سفیدی اش با آن همه پودر سفیدکننده ی روی صورتش با رنگ دستمال جیبی اش که گوشه ی آن R.S گلدوزی شده بود برابری میکرد،نگاهی به ناخن هایش انداخت.نمی توانست این فاجعه ی عظیم را تحمل کند!شکستن گوشه ی راست ناخن انگشت کوچک دست چپش اتفاقی نبود که ساده از آن بگذرد.حالا %0.5 از زیباییش کم شده بود!

صحنه خیلی ساده و بی اهمیتی رو به شکلی طولانی توصیف کردین...ولی این کار رو به شکلی انجام دادین که خواننده خسته نمی شه. توصیف های شما هم سرگرم کننده اس و هم مطابق با شخصیت ریتا اسکیتره. طنزتون هم ظریف و زیباست. همینا دست به دست هم می دن که خواننده رو دنبال شما بکشونن.


نقل قول:
پاک آن خبرچین بدبخت را فراموش کرده بود.البته ناخنش از هر چیزی مهمتر بود!

این قسمت رو که خوندم امیدوار شدم...گفتم یعنی ممکنه دروئلا همچین کار جالبی انجام داده باشه؟ ممکنه سوژه رو ول کرده باشه و کل پستش رو به شکستن گوشه ناخن ریتا اختصاص داده باشه؟ بقیه پست رو خوندم و خوشبختانه دیدم که شما همین کار رو انجام دادین. با توجه به این که مدت زیادیه نمی نویسین تعجب کردم. کاری بهتر از این نمی شد در این قسمت انجام داد. کارتون حرف نداشت. شخصیت ریتا اسکیتر رو گرفتین و فکر کردین که در این سوژه چه استفاده ای می تونین ازش بکنین. هم به بهترین نتیجه ممکن برای پست خودتون رسیدین و هم سر نخ هایی به ریتا اسکیتر دادین که چطور می تونه شخصیتش رو بسازه و بقیه چطور می تونن ازش استفاده کنن. عالی بود.


این اشکال جزئی و کوچیکیه. ولی روی ظاهر پستتون تاثیر منفی می ذاره. بین شخص و دیالوگش فاصله نذارین. مثلا وقتی می گین: "ریتا از جا بلند شد." و بعد قصد دارین دیالوگ ریتا رو بنویسین یک خط فاصله نذارین.به این شکل بنویسین:
ریتا از جا بلند شد.
-من نمی تونم این کارو انجام بدم!


اگه دیالوگ مال ریتا نبود می تونین فاصله بذارین:
ریتا از جا بلند شد.

-من نمی تونم این کارو انجام بدم!

ریتا به طرف گوینده برگشت. لینی را در مقابلش دید.



نقل قول:
-چیکار کنم حالا؟!ینی الآن از من خوشگل تر داریم؟؟نــــــه...نباید همچین کسی وجود داشته باشه ...صب کن ببینم...آره خودشه!

معمولا از حضور شکلک ها در وسط دیالوگ ها استقبال نمی کنیم. ولی شما استفاده درستی ازشون کردین. چون حالت شخصیتتون بعد از شکلک اول عوض شده. این توضیح رو برای این دادم که بقیه بفهمن کی می شه این کارو کرد.


نقل قول:
خبر هایی که آن خبرچین فشفشه برایش آورده بود حتما خبرساز میشد.

شما کاری با سوژه نداشتین...درباره ریتا نوشتین! درباره گوشه ناخن ریتا! و در پایان پستتون برگشتین سر نقطه اول. سوژه رو اصلا پیش نبردین. این کار در حالت عادی کاری خیلی خوب و مفید و جالبیه. همیشه از چنین پست هایی استقبال می کنم و معتقدم پست هایی که زیاد روی سوژه تمرکز نکردن بهتر از آب در میان...ولی شما علاوه بر این که سوژه رو پیش نبردین، کل پستتون رو به ریتا اسکیتر اختصاص دادین. ریتا شخصیت سوژه سازی نیست. این کاری که شما کردین شاید به ذهن هر کسی نرسه. شما استعداد خیلی خوبی برای دیدن نکته های ریز شخصیت ها دارین. حتما ازش استفاده کنین. هم نوشته های خودتون بهتر می شن و هم به بقیه اعضا و ایفای نقش برای پیدا کردن و پرورش سوژه های جدید کمک می کنین.


قسمتی که ریتا ناخنش رو سوهان می کشه وکل مشکلاتش حل می شه بهترین قسمت پست شما بود.

خیلی خوب بود.

موفق باشید.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۲۲:۵۸:۳۹
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۱:۵۹:۰۶



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
سوژه دوئل ویولت بودلر و فلورانسو: خانه!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل تا دوازده شب دوازده فروردین فرصت دارید.


سوژه دوئل گلرت پرودفوت و روونا ریونکلاو: جادو در گذشته!

توضیح: درباره دوران گذشته بنویسین. دورانی که شاید جادوها و قوانین جادویی با زمان حال تفاوت داشته باشه. سوژه تون تقریبا آزاده. کافیه که زمانش مربوط به سالهای دور باشه.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل تا دوازده شب دوازده فروردین فرصت دارید.


جان سالم بدر ببرید!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
بررسی پست شماره 75 زمان برگردان مرگخواران، روونا ریونکلاو:


طنز نوشتن رو فراموش نکنین. شما حرفای عادیتون هم طنز داره. این یعنی طنز در زندگی شما جریان داره. خیلی خوب از عهده نوشتنش بر میایین. نذارین با ننوشتن یا کم نوشتن استعدادتون خاموش بشه.


نقل قول:
مابقی مرگخوارن هم به تبعیت از لرد، دو به دو آماده کوبیدن قاشق به سر یکدیگر شدند:

شاید اگه شخص دیگه ای بود احساس می کرد همینقدر "ضربه به سر" کافیه و بهتره سوژه رو ادامه بدیم. ولی نویسنده شخص دیگه ای نبوده و شما بودین! و شما تشخیص دادین که هنوز هم می شه از این سوژه استفاده کرد و حیفه که نیمه کاره رها بشه. این انتخاب خوب و درستی بود.


نقل قول:
ایرما داشت با صدای بلند، کتاب مضرات ضربه زدن به سر را میخواند:

ایرما شخصیت جالب و پر سوژه ایه. خیلی خوبه که این شخصیت ها رو بی استفاده نذارین و وارد موقعیت های مختلف کنین. قسمت مربوط به ضربه مغزی که ایرما داشت می خوند و شما هم با همون جدیت نوشتینش جالب بود. ولی می تونست کمی کوتاه تر باشه. برای خواننده سخته که وسط یک پست طنز یه پاراگراگراف کامل درباره ضربه مغزی بخونه.


نقل قول:
کمی آن طرف تر، روونا سعی داشت موهای طلایی فلور را از دور قاشق باز کند:
-غوونا... تو... گفتم این کاغو... نکن... آخ... موهام...! تو هم... با این هوشِـ... غیونیت!

این اشتباه رو خیلیا انجام می دن. در بیشتر نقد هام بهش اشاره می کنم.
شما چون می دونین موضوع چیه ممکنه متوجه منظورم نشین. مثال منو بخونین:

لینی داشت قاشق های هکتور را یکی یکی امتحان می کرد.
-به اون یکی دست نزن.اونو نمی تونم بدم بهت.


دیالوگ مال لینیه یا هکتور؟
چون فاعل آخرین جمله لینیه، دیالوگ هم به لینی بر می گرده. حتی اگه از مفهومش بفهمیم که گوینده هکتوره. حالا شما اسم روونا رو در دیالوگ بردین و گوینده مشخص شده. ولی گاهی اینطور نمی شه. اگه قرار دیالوگتون مال آخرین فاعل نباشه یا اسم گوینده رو مشخص کنین و یا یک خط فاصله بذارین. اگه این دیالوگ مال لینی بود احتیاجی به فاصله نداشتیم.


نقل قول:
-آهان! از نظغ تو این که غاشغ غو ببندی به کش موهای من و بجای زدن قاشق تو سرم، هی کش غو باز و بسته کنی بهتغه؟
روونا حق به جانب، به فلور نگاه کرد:
-معلومه! از لحاظ علمی انرژی کمتری مصرف میشه!

هم ایده روونا خوب بود و هم دیالوگش که حتی تو این موقعیت هم دنبال یه راه حل علمی می گرده.


دیالوگ هاتون خیلی خوب نوشته شدن. شخصیت های شما بی هدف حرکت نمی کنن و بی هدف حرف نمی زنن.طنزتون هم خوبه. فقط مواظب مقدارش باشین. سعی نکنین تک تک جمله ها طنز باشن. این روش هم خواننده رو خسته می کنه و هم تاثیر جمله های طنزتون رو کمتر می کنه. گهگاهی یه استراحتی به خواننده بدین. دو سه قسمت طنز خوب رو انتخاب کنین و روی همونا کار کنین. روی همونا تمرکز کنین.


مرگخوارا یه کمی از قالب خودشون خارج شدن. شبیه بچه مدرسه ای شیطون و البته کمی خنگ! وقتی این کار رو انجام می دین بهتره لرد رو کمی کمرنگ تر کنین که حداقل در چنین صحنه هایی حضور فعال نداشته باشه. شیطنت مرگخوارا رو می شه قبول کرد. ولی این که لرد با آرامش تماشا کنه رو نه زیاد. وقتی لازم نیست بهتره ساکت بمونه که هم ابهت خودش حفظ بشه و هم کیفیت نوشته های ما.

سوژه رو خوب پیش بردین. آخرش هم خوب بود...گرچه عالی نبود. تموم کردن پست با اون همه شکلک شاید زیاد برای شخصی که می خواد ادامه بده جذاب نباشه. اگه تو همون دیالوگ روونا تموم می شد بهتر بود.

_____________


ایرما

نقل قول:
اربابا!ما همچنان مقرضیم!بی پول و تنها در چهار راه هاگزمید گدایی میکنیم!

از جنبه مثبت به قضیه نگاه کنین...شما کلاه دارین. می تونین به جای کاسه ازش استفاده کنین.

بررسی پست شماره 33 زمان برگردان مرگخواران، ایرما پینس:


پستتون کوتاهه و ما همیشه گفتیم که طرفدار پست های کوتاه هستیم. پست های بی دلیل طولانی مانع بزرگی برای ادامه داده شدن سوژه باشن.


نقل قول:
لاکرتیا:بله،با خودم فکر کردم که ساحره ای مثل من که بازرس وزارتخونه و محافظ جان و مال جنای خونگیه نباید زود قضاوت کنه!فورا اون معجون رو بده که خیلی کار دارم و باید به وزارتخانه برم و صدای اعتراض جن های خونگی رو به گوش جامعه جهانی برسونم!

هکتور که در تمام مدت با تعجب به لاکرتیا که حملات بالارو یک نفس و پشت هم ادا میکرد

جمله آخر وقتی تاثیر بهتری می ذاشت که پاراگراف بالا طولانی تر می شد. یعنی لاکرتیا بدون وقفه و پشت سر هم حرف می زد...بیشتر و طولانی تر از این! می تونست یه سخنرانی کوتاه درباره جن های خونگی و شرایطشون بکنه. اینجا بود که بهت زدگی هکتورو بهتر درک می کردیم.


نقل قول:
جیب هکتور همواره مملو از بطری های کوچک معجون بود،که هیچکس حتی خود هکتور هم کاربرد آن ها را نمیدانست.در آخر هکتور بطری کوچک حاوی معجون صورتی روشنی را به لاکرتیا داد.

اینم ایده خیلی خوبی بود که اینجا کمی حیف شده! سریع ازش رد شدین. بهتر بود باز می شد. مثلا هکتور یکی یکی بطری ها رو از جیبش خارج می کرد و کاربرد بعضیا رو توضیح می داد و بعضی ها رو حتی خودش هم نمی دونست. وقتی سوژه های زیادی برای یک پست دارین حتما انتخاب کنین. یکی دو تا شو انتخاب کنین و روی همونا کار کنین. همین سوژه به نظر من برای کل پست شما کافی بود.


نقل قول:
لاکرتیا با تردید نگاهی به معجون انداخت،باید از چیزی مطمئن میشد.
-در این معجون از هیچ یک از اجزای جن های خونگی استفاده نشده؟هیچ جنی برای تهیه این معجون مجبور به کار نشده؟روی هیچ جن بی دفاعی آزمایش نشده؟

دیالوگ خیلی خوب بود. همونطور که برای پرورش شخصیت خودتون کار می کنین روی شخصیت های دیگه هم کار کنین. شناخته شدن و جا افتادن شخصیت های دیگه به نفع همه ماست و شما در مورد لاکرتیا این کار رو با همین یک دیالوگ به خوبی انجام دادین.


نقل قول:
با شنیدن اینم حرف لاکرتیا مجاب شد!آزادی جن ها آرزوی همیشگی او بود!پس بطری معجون را به آرامی به لبهایش نزدیک کرد!

بهترین پایان برای این پست.
اتفاقی افتاده که هر نتیجه ای می تونه داشته باشه. همین نکته می تونه هر خواننده ای رو برای ادامه دادن تشویق کنه.

سوژه رو خوب پیش بردین. ولی مواظب ایده های خوبی که دارین باشین. این ایده ها حیفن که در یکی دو خط سرسری ازشون رد بشیم. بهتره داستان رو کند تر پیش ببرین و به جاش به این سوژه های فرعی بپردازین.

___________________

مورگانا

نقل قول:
اجازه می دهید عای....آیا؟

خیر!

بررسی پست شماره 76 زمان برگردان مرگخواران، مورگانا لی فای:


نقل قول:
مورگانا با دیدن دستی که عقب می رفت تا یک بمب دیگر به طرفش پرتاب کند، جیغ قرمزی کشید و پرید بغل مرلین! بیچاره مرلین که بخاطر حرکت ناگهانی مورگانا که کم از انفجار دوم نداشت به تیر چراغ برق برخورد کرد.

بیچاره مرلین؟
"بیچاره مرلین" احساس شماست...جز در موارد خیلی حساس و استثنایی، احساس شما نباید وارد رولتون بشه. کمی هم از در صد لوس بودن مورگانا کم کنین...داره به سمت دختر بچه جیغ جیغو می ره! جلوشو بگیرین. البته اگه نقشی که قصد دارین براش تعریف کنین واقعا این نیست.


نقل قول:
مرلین: راوی؟ دقیقا میشه بگی چرا قرمز؟
- خوب گفتم شاید اگر بگم بنفش...
- خیلی خوب خیلی خوب نگو!

این قسمت قرار بوده طنز باشه...ولی اونقدر ناقص مونده که نه طنز شده نه مفهومشو رسونده. مشکل مرلین با قرمز چیه؟ اگه بنفش می شد چه فرقی می کرد؟
این قسمت ارزشش رو نداشت که حواس خواننده رو پرت، و از داستان جداش کنین و با راوی گپ بزنین. گاهی می شه این کار رو انجام داد...ولی باید مطمئن بشین که قسمت طنز اونقدر قوی هست که این گسستگی رو جبران کنه.


در قاشق زنی شکلات و هر نوع خوراکی ای هم می دن...ولی اگه نمی دادن هم جای توضیحش اینجا نبود. حداقل نه بطور مستقیم. تاثیر خوبی روی سوژه نمی ذاره. مثل اصلاح سوژه می مونه. گاهی حتی اگه اشتباهی در سوژه پیش بیاد بهتره همون اشتباه رو ادامه بدین. گاهی روند داستان مهم تره. شما این اصلاح رو می تونستین در راستای سوژه انجام بدین. به جای توضیح دادن یک حقیقت از پیش تعیین شده که مفلوم نیست چرا مورگانا می دونستش، بگین که مثلا اینا نمی دونستن که در اون شهر رسم نیست شکلات بدن...یا حتی رسمه همشون یه چیز دیگه بدن. چیزی که به درد لرد و مرگخوارا نمی خورد!


نقل قول:
و در نزدیکی یکی از خانه ها شروع کرد روی سر لودو به آهنگ بندری ضرب گرفتن! کم کم اخم های لودو داشت در هم گره می خورد که ظرف کوچکی با آجیل از پنجره پایین آمد.

- آجیل؟ ما شکلات می خواهیم!

لرد کمی بیشتر از حد مجاز از قالبش خارج شده... ولی خب...تقصیر شما نیست. سوژه به این شکل پیش رفته. بد هم نشده. چون به هر حال در دنیا و محیط دیگه ای هستن و نمی دونن چطور باید رفتار کنن. فقط باید مواظب لرد باشین که حرکاتش در همین حد باقی بمونه. کار خوبی کردین که اجازه ندادین لرد به شکلاتش برسه.


نقل قول:
- جای اسکلتمان خالی! اگر در خانه ریدل هم به استخوان هایش می کوفتیم، حتی آن ریشو هم می شنید.

اشاره به ایوان و استخوناش اشاره به موقع و بجایی بود.

پست شما می تونست کوتاه تر باشه. اگه قست هایی مثل انفجار ها و چشمک و پرش در بغل رو ازش حذف کنیم چیزی ازش کم نمی شه. حتی کیفیتش بالا می ره. نکته مهم این سوژه اینه که در عین مسخرگی جدیتش رو حفظ کنیم. لرد و مرگخوارا نمی دونن که دارن کارای بچگانه ای انجام می دن! قضیه رو کاملا جدی گرفتن. شما هم موقع نوشتن این جدیت رو حفظ کنین. نباید بذارین تبدیل به بازی بشه.

موفق باشید.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
نتیجه دوئل گلرت پرودفوت و فلورانسو:

سوژه: روزی که عضو محفل شدم.

امتیاز داور اول:
گلرت پرودفوت: 26 امتیاز – فلورانسو: 25 امتیاز

امتیاز داور دوم:
گلرت پرودفوت:25 امتیاز – فلورانسو 26 امتیاز

امتیاز داور سوم:
گلرت پرودفوت: 25 امتیاز – فلورانسو: 24 امتیاز

امتیاز نهایی:
گلرت پرودفوت: 25.5 امتیاز - فلورانسو:25 امتیاز

برنده دوئل:گلرت پرودفوت



دستهایش را روی میز چوبی گذاشته بود و با انگشتانش روی آن ضرب گرفته بود. از ابروهای در هم کشیده شده و نگاه خیره اش مشخص بود که چقدر ذهنش متلاطم است.
کتاب "اسرار رمز تاز ها" را که در دست داشت بست و زیر چشمی نگاهی به ساحره جوانی که روی صندلی مقابلش نشسته بود انداخت. ساحره غرق در خواندن پیام امروز بود.لبخند مشتاقی بر لب داشت و گونه هایش گل انداخته بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه گلرت طاقت نیاورد و سکوت را شکست.
-تصمیمت قطعیه؟

فلورانسو نگاهش را از روزنامه بر گرفت. چشمانش برق می زد.
-آره. مطمئنم. نکنه تو فکر می کنی کارم اشتباهه؟ نکنه...تو هم مثل پدربزرگت...جادوی سیاه...؟
گلرت سراسیمه از جایش بلند شد. حرکت ناگهانیش باعث شد صندلی از پشت روی زمین بیفتد.
-دیگه هرگز این حرف رو نزن. بهت گفته بودم که من از جادوی سیاه متنفرم. منم می خوام عضو محفل بشم.

نگاه نگران فلورانسو جایش را به لبخند شادمان قبلی داد.
-اوه...خیالم راحت شد. خب...عالیه. اینجا نوشته به یک نفر احتیاج دارن. با هم می ریم و درخواست می دیم. یکیمونو قبول می کنن. فکرشو بکن. حتی می تونیم کاراگاه بشیم.

گلرت به سختی لبخند زد.
-آره...اگه پدربزرگم منو در این وضع می دید با دستای خودش نابودم می کرد.


روز بعد:

گلرت کوله پشتی سنگینش را روی شانه هایش جابجا کرد و نگاهی به اطراف انداخت. قرارشان همان جا بود. طولی نکشید که فلورانسو در فاصله چند قدمیش ظاهر شد. به محض دیدن گلرت با شادمانی به طرفش دوید.
-اوه...تو وسایلتم آوردی؟ من چیزی همراه نیاوردم. با خودم فکر کردم اگه پذیرفته بشم بر می گردم و وسایل شخصیمو جمع می کنم. بریم؟

گلرت حرفی نزد. فقط با اشاره سر جواب مثبت داد. هر دو به سمت رمزتاز عمومی که در همان محل قرار گرفته بود رفتند. گلرت به فلورانسو اشاره کرد.
-اول خانم ها...فرم درخواست عضویت محفل همراهته؟ فراموشش که نکردی؟

فلورانسو تکه کاغذی را که مزین به مهر محفل ققنوس بود از جیبش خارج کرد و برای احتیاط در دست گرفت. ممکن بود از شدت هیجان در حین انتقال گمش کند. نفس عمیقی کشید و برای رسیدن به آرزوهایش لنگه کفش کهنه را لمس کرد.

گلرت به فلورانسو خیره شده بود. تا آخرین ثانیه ای که تصویر او در مقابلش قرار داشت...و یک ثانیه بعد...اثری از دخترک نبود.

گلرت چوب دستی اش را بیرون کشید. آن را به طرف لنگه کفش گرفت و در یک چشم به هم زدن غیبش کرد. دو قدم به جلو برداشت. حالا لنگه دیگر همان کفش جلوی پایش قرار داشت. رمز تازی که او را مستقیما به میدان گریمولد می برد!
-متاسفم فلورانسو...نمی تونستم ریسک کنم. اونا فقط یک نفر می خوان و تو در جادوهای دفاعی بهتر از من عمل می کردی.

نمی خواست به این موضوع فکر کند که وقتی فلورانسو با فرمی که در دست داشت، وسط خانه ریدل ظاهر می شد چه اتفاقی برایش می افتاد. ولی مطمئن بود که دیگر او را نخواهد دید.

فرمش را در دست گرفت و با راز سیاهی که در قلب داشت راهی جبهه سفید شد.

_____________________

سوژه دوئل الادورا بلک و هرمیون گرینجر: جن خانگی!

توضیح: جن یا جن های خانگی باید نقشی در پست شما داشته باشن...همین.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز، یعنی تا دوازده شب جمعه هفت فروردین فرصت دارید.

هرمیون گرینجر! اگه در این دوئل به موقع شرکت نکنین دیگه هیچ درخواست دوئلی رو از شما قبول نمی کنیم. همینطور دعوت هایی که از شما به عمل میاد.


جان سالم به در ببرید.




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
ترل!(مخففتم عادی نیست...شبیه ترول شد!)


یکی از نفرت انگیز ترین و غیر قابل تحمل ترین اعضایی هستی که این سایت به خودش دیده.
مطمئنم هر دفعه که وارد سایت می شی یه عده فرار می کنن و وقتی بر می گردن که نباشی. حضورت مایه عذاب و رنج ماست.
هرگز ندیدیم به کسی کمک کنی یا برای عضوی مفید واقع بشی. پست هات قابل خوندن نیست و فن فیکشن مشترکتون رو هم نخوندیم ولی مطمئنیم اونم قابل خوندن نیست و به نظر ما اصلا لازم نیست بقیه شو بذارین. همینقدر شکنجه کافیه.
یک ذره آرامش و صمیمیت و صداقت و مهربونی در وجودت نیست.

و وای بر کسی که جمله های ما رو بر عکس برداشت کنه.


به ما گفتن طرح سوال اجباریه. وگرنه ما رو می فرستن محفل...به همین دلیل ناخواسته مجبور شدیم بیاییم. وگرنه هیچ علاقه ای به شناختن شما نداریم.


1-اگه قرار بود یه کتاب بنویسی که قرار باشه تک تک آدمای دنیا بخوننش، موضوعش چی می شد؟ اسمشم می تونی بگی!
2- استعدادی هست که نداشته باشی و همیشه دلت می خواسته داشته باشی؟
3-قصد داری به مکان دوری سفر کنی. عجله ای هم نداری. برای رفتن آپارات رو انتخاب می کنی یا جارو رو؟
4-به نظر تو زندگی رو چقدر باید جدی گرفت؟
5-اگه بهت بگن تا آخر عمرت فقط حق داری یک نوع غذا(یا خوراکی یا میوه و ...) بخوری چی رو انتخاب می کنی؟
6-وقتی عصبانی می شی دوست داری باهات چه رفتاری داشته باشن؟ تنهات بذارن تا آروم بشی؟ یا بمونن و آرومت کنن؟
7-کدوم قدرت جادویی رو ترجیح می دی؟ زمان برگردان؟ آپارات؟ یا ذهن خوانی؟


بعضی از آدمایی که دور و برمونن مثل هدیه می مونن. چیزی نمی گم دیگه....بفهم!
گرگ بودی...گرگ هستی و گرگ خواهی موند! و من تا حالا شخصی رو ندیدم که تا این حد گرگ باشه و "گرگ" نباشه.

نقد بی نقد!




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
رودولف اصلا شبیه یه تازه وارد یا شخصی که چند ماهه عضو شده نیست.
گهگاهی ما رو کچل می کنه...چون دائما می خواد تغییر کنه، بهتر بشه، پیشرفت کنه. دنبال چیز جدیدی برای یاد گرفتنه.دنبال چیزی برای اضافه کردن به شخصیتشه. به جایی رسیده که خیلی از اعضایی که سالهاست دارن فعالیت می کنن نرسیدن.
ایفای نقشش عالیه. سوژه های خیلی خوب و جدیدی پیدا می کنه. کیفیت نوشته هاش هم قابل مقایسه با بهترین هاست. وقتی نیست، نبودنش به وضوح احساس می شه و این یعنی تاثیر گذاشتن. یعنی پررنگ بودن. کاش همه بتونن همینقدر تاثیر بذارن.
نقشی که داره جزو نقش های تعریف نشده کتاب بود. نقشی که همیشه زیر سایه بلاتریکس قرار داشت. ولی رودولف، رودولف رو از زیر سایه بلا خارج کرد و بهش شخصیت بخشید.
وقتی وارد اسلیترین شد نخواست بشینه و تماشا کنه. تاپیک فعال کرد. ایده داد. ایده شم گرفت. واقعا سعی کرد تغییری ایجاد کنه و موفق هم شد.

ایرادش اینه که زیاد دوئل می کنه!
رودولف عضو بسیار مفید و مهمیه. رای ما هم هست خب!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
پست نتیجه جا مانده از دوئل لاکرتیا بلک و رودولف لسترنج!

سوژه: کابوس




-مطمئنین؟ خوب فکراتونو کردین؟ کاری که دارین انجام می دین خیلی خطرناکه.

رودولف مطمئن نبود. نگاهی به لاکرتیا انداخت. چهره ساحره جوان مردد تر از خودش به نظر می رسید. با این حال جواب مثبت داد. باید تا آخر راه را می رفتند. ارزشش را داشت!

جادوگر پیر با افسوس سری تکان داد و بطری کوچکی را از روی پیشخوان برداشت و مایع خاکستری رنگ داخلش را داخل پاتیل ریخت.
-خب؟ استخونا و موها رو بدین. خون رو هم همینطور. هنوز گرمه دیگه؟

رودولف کیسه کوچکی را روی میز گذاشت. برای بدست آوردن اجزای داخل کیسه زحمت زیادی کشیده بود. لاکرتیا هم بطری حاوی خون تازه را به جادوگر داد.

ده ساعت بعد:


لاکرتیا بهت زده به فضای اطرافش نگاه کرد.
-اینجا رو می شناسم.

رودولف بی توجه به لاکرتیا به دنبال هدف می گشت.
-البته که می شناسی. ولی اهمیتی نده. فراموش نکن وقت زیادی نداریم. باید بریم دنبال گردنبند.

گردنبند اهمیتش را برای لاکرتیا از دست داده بود. چیزی که در مقابلش می دید عمارت بزرگ و با شکوه بلک ها بود. جایی که دوران کودکیش را در آن گذرانده بود.
-بعد از آتیش سوزی هرگز ندیدمش. حتی یک عکس هم ازش باقی نمونده بود.
لحنش کم کم حالت التماس آمیز گرفت.
-بذار برم تو...خواهش می کنم. شاید دیگه هیچوقت همچین فرصتی گیرم نیاد. تو برو گردنبند رو پیدا کن. من فقط چند دقیقه برم تو ساختمون و برگردم. میخوام اتاقمو ببینم.

رودولف مخالفت کرد.
-داری وقت تلف می کنی. اتاقت چه اهمیتی داره؟ بیا بریم. روی هدف تمرکز کن. اونجا رو ببین.

لاکرتیا به محلی که رودولف اشاره می کرد نگاه کرد. باغ بسیار سرسبز و زیبایی در مقابلش قرار داشت. رودولف نگاهش را از باغ برگرفت.
-اونجا جاییه که برای آخرین بار دیدمش. مطمئنم اگه الان برم توی باغ، همونجا منتظرمه. ولی این کارو نمی کنم. فراموش کردی جادوگر چی بهمون گفت؟ اینا دام هستن! برای تلف کردن وقتمون. برای همینه که کسی نمی تونه به موقع برگرده. برای همین اینجا خطرناکه. نباید به اینا توجه کنیم.

لاکرتیا به ساختمان نگاه کرد. این بار قاب پنجره خالی نبود. ساحره ای بلند قامت لبخند زنان برای لاکرتیا دست تکان داد و کنار رفت. لاکرتیا با حالتی سحر شده به پنجره خیره شد.
-اون...شبیه مادرم بود. یعنی؟...می تونه خودش باشه؟ ارواح می تونن اینجا باشن؟

رودولف با عصبانیت شانه هایش را بالا انداخت.
-نمی دونم...شاید...شبیه مادرت بود؟ شاید خودش باشه...اصلا هر کاری دلت می خواد بکن.

لاکرتیا نمی دانست چه کسی داخل باغ است و رودولف درباره چه کسی حرف می زد. ولی مطمئن بود آن شخص مهم ترین بخش زندگی رودولف را تشکیل می دهد. ویژگی این مکان همین بود. خیلی خوب می دانست چطور مهمانان ناخوانده اش را وسوسه کند. لاکرتیا کمی فکر کرد.
-فقط چند دقیقه... قول می دم. من اراده مو از دست نمی دم. درست یک ساعت فرصت داریم. زود بر می گردم!
جمله آخر را با فریادی به زبان آورد و به طرف ساختمان دوید.

رودولف به لاکرتیا که در حال دور شدن بود نگاه کرد و لبخندی زد...لبخندش تلخ نبود...ناشی از دلسوزی نبود...بیشتر شبیه پوزخند بود!
بی اختیار نگاه دیگری هم به باغ انداخت...چشمانش را بست و به سمت مخالف آن حرکت کرد.

پنجاه دقیقه دیگر:

رودولف با جعبه براق طلایی رنگی که در دست داشت در مقابل ساختمان ایستاده بود. چهره ذوق زده لاکرتیا را جلوی یکی از پنجره ها دید. لاکرتیا با شادمانی فریاد زد:
-هی...رودولف...فوق العاده اس. درست مثل همون روزا. زیاد که طولش ندادم؟ چند دقیقه مونده؟

رودولف با صدای بلندجواب داد:
-نگران نباش. تازه نیم ساعت شده. چیزی رو که دنبالش بودیم پیدا کردم. می تونی یه کم بیشتر اونجا بمونی. من همین جا منتظرت می مونم.

لاکرتیا از ته دل خندید و از کنار پنجره دور شد.

رودولف کمی صبر کرد. سپس بطری کوچکی را از جیب ردایش خارج کرد. در بطری را باز کرد و بدون تردید سر کشید.

چیزی گلویش را سوزاند. با چند سرفه کوتاه چشمانش را باز کرد. بیدار شده بود. شتاب زده دور و برش را نگاه کرد. با دیدن جعبه طلایی رنگ کنار تختش نفس راحتی کشید. موفق شده بود!
چهره شادمان لاکرتیا برای یک لحظه شادیش را کمرنگ کرد...ولی فقط برای یک لحظه.
به خوبی می دانست چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. جادوگر پیر همه چیز را مو به مو برای او تعریف کرده بود.

-برای ورود به این کابوس باید دو نفر باشین. از دو گروه! اسلیترین و هافلپاف. چون این گنجیه که هلگا و سالازار با هم پنهان کردن. گردنبندی که قادره افکارتون رو بخونه و به جای چوب دستی عمل کنه. تمام دانش جادویی سالازار و هلگا در این طلسم پنهان شده.با داشتنش کافیه چیزی رو بخوایین. فورا انجام می شه. فکرشو بکنین...قدرتی فراتر از جادوگرایی که می شناسین و بهشون غبطه می خورین. شما فقط چیزایی رو که خواستم برام بیارین. معجونی براتون درست می کنم که به محض خوردنش به خواب عمیقی فرو می رین و در دنیای دیگه ای چشم باز می کنین. اینجاست که باید عجله کنین. نذارین زیبایی های اطراف حواستون رو پرت کنن. فقط یک ساعت فرصت دارین که از کابوس خارج بشین. برگردین به محلی که از اونجا شروع کرده بودین و بقیه معجون رو بخورین. وگرنه...
- می میریم؟
-بدتر! همه چیز تغییر شکل می ده. خونه ها...آدما...موجودات و درختا...دیگه خبری از زیبایی و آرامش نیست. کابوس شکل واقعیشو بهتون نشون می ده. و باور کن وقتی شکل واقعیشو ببینی ترجیح میدی بمیری ولی جسدت از اونجا بیرون بیاد... نمی تونی بمیری. کابوس بهت اجازه نمی ده. کم کم تو رو می بلعه. توش غرق می شی. این سیاه ترین سرنوشتیه که می تونم برای انسان تصور کنم.


رودولف به آرامی بلند شد و در گوشه تخت نشست. قدرت چیزی نبود که بخواهد آن را با کسی شریک شود!

____________________

سوژه دوئل پرسیوال دامبلدور و رودولف لسترنج: روز خاص زندگی من!

توضیح: توجه داشته باشین که روز خاص فقط روز تولد و ازدواج و این حرف ها نیست. روز خاص می تونه به هر دلیلی خاص باشه. حتی به یه دلیل مسخره و کم اهمیت. شما یک روز خاص از زندگی شخصیتتون رو انتخاب کنین و شرح بدین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز فرصت دارید. یعنی تا دوازده شب چهارشنبه. 5 فروردین.


جان سالم بدر ببرید!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
بررسی پست شماره 242 باشگاه دوئل، لاکرتیا بلک:


پستتون کمی کوتاه بود. کوتاه بودن به معنی کم بودن طولش نیست. کمی ناقص بود. اولش خوب بود...آخرش خوب بود. ولی وسطش کمی خام مونده. به اندازه کافی توضیح داده نشده. موضوع به خوبی برای خواننده جا نمیفته.


سوژه ای که انتخاب کردین خوبه. ساده و پیش پا افتاده نیست. انتخاب سوژه مهمترین بخش نوشتن پست دوئله.


نقل قول:
باد از میان درزهای پنجره زوزه میکشید.خورشید هرگز زیباتر از امروز در پشت ابرها پنهان نشده و ماه هیچگاه نرم تر از امشب بر فراز لندن بزرگ نتابیده بود.در سرتاسر لندن که در سرزمین پهناور خواب فرو رفته بود چهره ای پیدا بود که در زیر نور غم انگیز ماه میدرخشید.مرد چنان سرورویش را پوشانده بود که باعث میشد ظاهرش هم مانند باطنش پنهان بماند.شاید کسی در این شهر انتظار مرد را میکشید،شاید سرنوشت کسی به مرد بستگی داشت و یا هزاران شاید دیگر.مرد به درون کوچه ای باریک پیچید و بعد وارد آپارتمان 99 خیابان سنت هارلی شد.همانطور که از پله ها به آهستگی بالا میرفت برق شیئ در زیر کتش پیدا بود.دستانش میلرزید و قلبش به شدت میتپید،آیا به آن درجه از پستی رسیده بود که شب هنگام به دختر بی دفاعی حمله کند؟بی دفاع؟ولی همان دختر به ظاهر بی دفاع بهترین دوستش را کشته بود،زندگیش را نابود کرده و رویاهایش را به خون کشیده بود...ثانیه ها به سرعت میگذشتند و لحظه مرگ دختر هم به سرعت نزدیک میشد.

پاراگراف اول رو یک نفس و بدون فاصله و استراحت نوشتین. اشتباه بزرگیه. این کار باعث می شه خواننده در همون شروع رولتون خسته بشه. مشکل دیگه ای که این کار ایجاد می کنه اینه که پستتونو بی حس و بی روح جلوه می ده. چون به خواننده فرصت درک و حس کردن احساسات و حالت ها رو نمی دین:

باد از میان درزهای پنجره زوزه میکشید.خورشید هرگز زیباتر از امروز در پشت ابرها پنهان نشده و ماه هیچگاه نرم تر از امشب بر فراز لندن بزرگ نتابیده بود.در سرتاسر لندن که در سرزمین پهناور خواب فرو رفته بود چهره ای پیدا بود که در زیر نور غم انگیز ماه میدرخشید.
مرد چنان سرورویش را پوشانده بود که باعث میشد ظاهرش هم مانند باطنش پنهان بماند. شاید کسی در این شهر انتظار مرد را میکشید،شاید سرنوشت کسی به مرد بستگی داشت و یا هزاران شاید دیگر...
مرد به درون کوچه ای باریک پیچید و بعد وارد آپارتمان 99 خیابان سنت هارلی شد. همانطور که از پله ها به آهستگی بالا میرفت برق شیئ در زیر کتش پیدا بود.دستانش میلرزید و قلبش به شدت میتپید،آیا به آن درجه از پستی رسیده بود که شب هنگام به دختر بی دفاعی حمله کند؟
بی دفاع؟!
همان دختر به ظاهر بی دفاع بهترین دوستش را کشته بود،زندگیش را نابود کرده و رویاهایش را به خون کشیده بود...
ثانیه ها به سرعت میگذشتند و لحظه مرگ دختر هم به سرعت نزدیک میشد.

اینجوری خیلی بهتر و قابل درک تر شد. جمله های شما قشنگن. تاثیر گذارن. نذارین اشتباهات و ایرادهای ظاهری پست تاثیرشون رو کم کنن.


نقل قول:
-اهم!

قبل و بعد از این "اهم" چی داریم؟ ...سکوت!...این سکوت رو باید نشون بدین. با گذاشتن یک خط فاصله قبل و بعدش.


همونطور که گفتم قسمت اصلی داستان شما خام مونده. دلیل و اصل ماجرا خوب توضیح داده نشده. و این چیزیه که خواننده دنبالش می گرده. می خواد بدونه. به احساسات لاکرتیا هم به اندازه کافی پرداخته نشده. قسمت برخورد مرد و لاکرتیا کمی باید طولانی تر و کامل تر می شد.


نقل قول:
پژواک صدا در ساختمان پیچید.لاکرتیا بلک روی تختش نشسته بود و نامنظم و تند نفس میکشید.عرق سرد وحشت را در پشتش حس میکرد.کابوس ترسناکی بود...خیلی ترسناک!سرش را کمی چرخاند و بعد پیکره ای سیاه توجه اش را جلب کرد...نفسش در سینه حبس شد...مرد کابوس هایش روبه رویش ایستاده بود...کابوس هاهم به حقیقت میپیوندند!

پایان پستتون بهترین قسمتش بود. عالی بود. همچین پایان تاثیرگذاری خیلی از اشکالات و اشتباهات رو جبران می کنه. مخصوصا در پست های جدی که پایان اهمیت خیلی زیادی داره. این پایان ناقص که خواننده بقیه شو می دونه بهترین پایانی بود که می تونستین برای این رول در نظر بگیرین.

____________________

بررسی پست شماره 74 زمان برگردان، آرسینوس جیگر:

ممنون بابت خلاصه. خلاصه تون خوب و کامل بود. داستان رو کاملا برای خواننده روشن می کرد. البته موقع خلاصه کردن می تونین از همه اتفاقای قبلی که تموم شدن و دیگه به درد نمی خورن صرفنظر کنین. مثلا اینجا اشکالی نداشت که برای خلاصه می نوشتین لرد و مرگخوارا با زمان برگردان مرلین اشتباها به مکانی می رن که چهارشنبه سوریه...یعنی کلا جنگ و ماشین رو فراموش کنین. چون اون اتفاقا دیگه به دردمون نمی خورن.


نقل قول:
لرد نگاه دیگری به لودو میکند و سپس میگوید:
- هوم... رسوم زیادی بوده که ما شکسته ایم! این هم روش!
- ارباب... ممکنه در طی انجام قاشق زنی کلی هم شکلات بگیریم!
- شکلات؟! برویم برای انجام قاشق زنی و سپس میرویم برای انجام انفجار و نابود کردن مشنگ ها!

مخالفت بی دلیل و بی معنی لرد...شکلک تکرار شده لرد...و اشاره به شکلات یک شروع خیلی خوب و برای شما تشکیل دادن. از شکلک خیلی خوب استفاده کردین. این حس بدون شکلک منتقل نمی شد. این که لرد بدون به هم زدن حالتش حرف خودشو رد می کنه!


نقل قول:
در طی این مکالمه ها از هر سو صدای انفجار از هر طرف به گوش میرسه ولی مرگخواران و لرد که در گوشه ای پناه گرفتن هیچ اهمیتی به انفجار ها نمیدن که ناگهان ایرما میگوید:

فعل ها و حالتشون با هم هماهنگ نیست. میرسه و میگوید. جمله هاتون بایدبه یک شکل نوشته بشن. به نظر من حالت جمله های اول بهتره.


نقل قول:
ناگهان ایرما میگوید:
- چقدر سر و صدا! من نمیتونم مطالعه کنم!

خیلی جالب و بامزه بود. اینو اگه ایرما می نوشت شاید اینقدر تاثیر نمی ذاشت. شما کار خوبی کردین که این ویژگی ایرما رو فراموش نکردین و فکر کردین که در چنین موقعیتی چطور می شه ازش استفاده کرد.


نقل قول:
- یک نفر به ما قاشقی بدهد! ما قاشق خودمان را نیاورده ایم!
دیالوگ لرد هم خیلی با مزه بود.


شخصیت هاتون خیلی خوبن. خیلی قوی و پر رنگن. مثلا همین دیالوگی که احتیاج به تعیین گوینده هم نداشته:
نقل قول:
- چه چیزی سرورم؟! بگید تا همین الان براتون در کتاب تاریخ مرگخواران ثبتش کنم!

فقط مواظب باشین پستتون خیلی شلوغ نشه. پر نشه از شخصیت هایی که در هر خط دارین به ویژگیاشون اشاره می کنین. برای هر رول از دو سه نفر استفاده کنین.

ایده کله لودو فوق العاده بود. بهترین ایده ای که می شد برای قاشق زنی داد!
طنزتون خیلی خوب بود. شخصیت هاتون خیلی خوب بودن. دیالوگ هاتون درست و حساب شده بودن و سوژه رو فقط یک قدم جلوتر برده بودین. کارتون خیلی خوب بود.


موفق باشید.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
پاترچه!


با ذات ناجور، موذی و آب زیرکاه شما به اندازه کافی آشنایی داریم. به همن جهت قصد داشتیم جواب شما رو 24 ساعت دیگه بدیم که چشاتون در بیاد. ولی روی شما زیاده و چشاتون به این سادگیا در نمیاد. پس ما به جای قورت دادن حرفامون می زنیمشون!


نقل قول:
من الان نقد نشم، سرخورده می‌شم، بوق می‌شم، چارلی می‌شم، می‌رم هی درخواست ِ مرگخواری می‌دم، مرگخوار می‌شم، با جیمز و تدی میایم تو خونه‌ی ریدل، بعد اونجا من و جیمز دعوامون می‌شه، تدی گرگ می‌شه، بعد همه‌ رو می‌خوره، بعد همه مرگخوارا جیز می‌شن هااااا..!

چقدر هم برای من مهمه که شما(هر سه تون) سرخورده نشین! اصلا یکی از اهداف زندگی ما این بوده که غرور و شخصیت این گروه هماهنگ و دوست داشتنی رو حفظ کنیم. یه داستانی بود که یه گربه و سگ و خر و خروس می رن گروه تشکیل می دن که آواز بخونن...شما سه تا شبیه اون گروهین الان! و نیا بپرس کی خروسه و کی گربه و کی...!
یاران ما هرگز جیز نمی شن. آب یخ می ریزیم روشون...چیــــــسسسسسس می کنن و خنک می شن.


درخواست مرگخواری بدین! جیمز درخواست الف دال ما رو حتما به خاطر داره! تاییدش هم کرده بود.


نقل قول:
{اسمایلی لگد زدن به ویولت!}

از این یکی حمایت می کنیم شدیدا!


نقل قول:
برو اونور توی نوبت خودت باید ویرایشات رو می کردی الان نوبت منه با ولدک بازی کنــ....

ما با این حشمت و عظمت بازیچه تو یه الف بچه هستیم؟ پدر مادر نداری تو؟ بچه ای که عین تارزان زیر دست وحوش گرگ نما بزرگ شده باشه همین می شه. یعنی هیچی!
هیچی نمی شه. برو "غریزه" نوشتن رو یاد بگیر اول. تو پست دوئلت دیده بودم ولی به کسی نگفته بودم که آبروت نره. خودت خواستی!


نقل قول:
ولدک لطفا این پست رو برای من نقد کن. خیلی مهمه برام که..

خب...متاسفانه برای من مهم نیست!


ضمنا ما از گرگ شدن تدی نمی ترسیم. اگه شما تدی رو دارین، ما هم...ما هم...چیزو داریم...کیو داشتیم؟
مهم نیست...ما دستور می دیم تدی رو نیارین!

وارد چت باکس نشدنت به نفع همه اس. همین که وارد سایت می شی به اندازه کافی مضره.


نقد بی نقد.

لطفا بقیه بیان که براشون نقد های بلند بلند مفید و زیبا و زیاد و طولانی انجام بدیم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۱ ۲۱:۵۳:۴۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲:۵۸:۲۶







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.