هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶:۴۵ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#21
پلیسا که ماگل‌هایی بودن از همه‌جا بی‌خبر، با تعجب به ظاهر نه‌چندان معمولی مرگ‌خوارا و محفلیا نگاه کردن و با تردید، چشماشون رو تنگ کردن.
و مرگ‌خوارا و محفلیا به صورت کاملاً متحد، به سمت جهتی که گابریل رفته بود، اشاره کردن.
و البته که پلیسا هم با تمام سرعت به همون سمت دویدن و رفتن.

اما دامبلدور حتی در این زمان خطر و بحران هم قصد نداشت از مبارزه با تاریکی دست برداره، با آرامش خییییلی زیادی گفت:
- الستور! یکی از قوی‌ترین فرزندان روشنایی! بیا که مرگخوارهایی برای به آزکابان انداختن در اینجا هستن!

و بعد چون محفلیا جلوش رو گرفتن که دیگه با آروم حرف زدنش توجه پلیس‌هارو جلب نکنه، همه‌جا ناگهان ساکت شد.
لرد و مرگخوارا هم هنوز داشتن سعی می‌کردن حرکات دامبلدور و محفلیا رو هضم کنن.

ولی سکوت برای مدت زیادی دووم نیاورد، ناگهان هر دو گروه متوجه صدای آهنگ جازی که از رادیو پخش می‌شد و آروم بهشون نزدیک می‌شد، شدن، بنابراین به سرعت چوب‌دستی‌هاشون رو روشن کردن و با تعجب به صدا و شخص پخش کننده‌ش، که ظاهر عجیبی داشت و انگار که مشغول انجام کار مشکوکی تو جنگل بود، نگاه کردن.

مرد با چشمای سرخ درخشانش به جماعت مرگ‌خوار و محفلی نگاه کرد و با لبخند دندان‌نما و صدایی پر از خش خش رادیو، گفت:
- چه گروه جالبی، هممم...

بعدش مرد سرشو با زاویه چهل و پنج درجه خم کرد و ادامه داد:
- یعنی قراره چه نمایش جالبی اجرا کنن که صدام کردن؟

لحنش عجیب، مور مور کننده و حتی تا حدی creepy بود‌. اصلاً این شخص کی بود؟ این وقت شب توی جنگل چی‌کار داشت؟
ذهن همه با این سوالا مشغول بود، و این موضوع حوصله مرد رو سر برد، بنابراین روی پاشنه پا چرخید، و در حالی که بین درختا دور می‌شد، گفت:
- آبی ازشون گرم نمیشه.

و البته هر دو گروه متوجه شدن که سایه مرد زیر نور چوب‌دستی‌هاشون، هنوز داره با لبخند بهشون نگاه می‌کنه، بعد در عرض یک چشم به‌هم زدن، سایه هم رفته بود‌.

بعد یک‌هو ماگل‌های پلیس دوباره سر رسیدن، مشخص بود که گابریلو نیافته بودن و خسته و عصبانی بودن.
و در نهایت، مرگ‌خوارا و محفلیا بودن با چوب‌دستی‌های روشن شده با لوموسشون و پلیسایی که با گیجی بهشون نگاه می‌کردن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲:۱۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#22
نام: تام

نام خانوادگی: ریدل

نژاد: مشنگ

چوبدستی: چوبدستی دیگه چیه ؟ من اینجا فقط بیلمو میشناسم.

گروه:گروه دیگه چیه؟ گروه خونی منظورته؟ نمیدونم این مروپ چیز خورم کرد آورده اسلیترین نمیدونم چه خبره اسمه گل و گیاهه؟ خوردنیه؟

جارو: یه دونه چمن زن دارم یه بار با عشقم سیسیلیا تا عشق آباد باهاش رفتیم جای مروپ خالی نباشه.

ویژگی ظاهری: زیبا فرح بخش و دلربا! هر جنس مونثی که تاحالا از کنارم رد شده دستشو با چاقو بریده! موهایی نرم و مجعد مثل شبق دارم. از چشمان مشکیم که دیگه نگم براتون، توی روح آدما نفوذ میکنه (البته همه آدما که نه فقط جنس مونثشون). خلاصه مثل این مروپ چلوس باقالی و زوار در رفته نیستم.

اندر احوالات این جوان ناکام: خدمتتون عارضم ما داشتیم توی عمارت همایونیمون زندگی میکردیم و همراه دوست دختر وفادار و جیگرم سیسیلیا برنامه عقدمونو اوکی میکردیم و خورشید سعادت بهمون لبخند میزد که ناگهان یه بلای آسمانی روی سرم نازل شد.
یه روز از روز های رمضونی مثل همیشه بود که ما بعد کلی گل کاری تو گلخونه تشنمون بود این مروپ مادر مرده مارو کشوند پشت این پرچینای خونشون یه آب پرتقال بهمون بده. خوردن آب پرتقال همانا و شروع فلاکت همان.
من تو زندگیم آزارم به یه مورچه نرسیده. همیشه نگاه پاک و معصومم پروانه رو به رقص و آواز در میاورده و حتی فرشته ها گاهی من رو با خودشون اشتباه میگرفتن. حالا من فرشته خو چه گناهی توی زندگیم کرده بودم که گیر یه غول بد سیرت و بد طینت افتادم. شما نمیدونین از روزی که این عجوزه ی بوالهوس منو از راه راست منحرف کرد چطوری با قلب لطیف و نحیفم بازی کرد.
از همه بدتر آزادیمو ازم گرفت! به جان شما یه لقمه خوش نذاشت از گلوم پایین بره. دائم منو کنار خودش نگه می داشت که مبادا یه وقت از اون زندون تاریک و نمورش فرار کنم.
اوه مای بیبی سیسیلیا! کجایی که عشقتو بردن.
آی مردم! بزرگ خاندان ریدل هارو بردن به اسارت! دیگه کدوم بنی بشری میتونه از این همه زیبایی و وقارم بهره ببره وقتی گیر این موجود خبیث و جادوگر افتادم.
حالا وقتی میگم جادوگر شما ممکنه باور نکنید ولی طرف واقعا جادوگره! خودم دیدم کدو تنبلو به کالسکه تبدیل کرد، به همین اسمانتوسم قسم.
همشم غر میزنه سرم...میگه من بهانه گیرم و غر غرو! زبونش لال میگه من لوسم. آخه من کجام لوسه. من فقط میگم پوست تخم مرغ میریزی پا گلدونام دیگه نیاز نیست زرده و سفیده شم ول بدی تو گلدون.
تازه اون دفعه خود مرغم گذاشته بود تو گلدونم نصف گلمو خورد!

اونم از غذاهاش... آخه کی پیتزا کرفس و بروکلی درست میکنه، میگه خاصیت داره! آقا من خاصیت نمیخوام. من میخوام سرطان بگیرم بمیرم! حداقلش از دست تو راحت میشم زن! اصلا من دوست دارم همبرگر چرب و چیلیمو با روغن پالم دار بخورم. دوست دارم نمکدونو رو غذام خالی کنم. دوست دارم توی چاییم یه کیلو شکر بریزم. اصلا به کسی چه.

یکی منو از دست این دیو دو سر نجات بده!

لطفا شناسه قبلیمو ببندین.



تایید شد. خوش برگشتی
شناسه قبلیت رو هم تو پروفایلت وارد کردم. لطفا اگه نمی‌خوای بگو تا پاکش کنم.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۹ ۱۱:۵۷:۵۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹:۲۷ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#23
نام : ساکورا
نام خانوادگی : آکاجی
معنی نام: شکوفه درخت گیلاس (نام ژاپنی است)
تاریخ تولد : 2 جوئن ۲۰۰5
ملیت : دو رگه ژاپنی آمریکایی
محل تولد : یوکوهاما ، ژاپن
محل سکونت : خانه ای در جایی نا معلوم
تایپ شخصیتی : ENTP / مجادله گر

گروه های چهارگانه هاگوارتز : گریفیندور
رده خونی : دو رگه
پاترونوس : روباه قرمز
چوبدستی : ۱۲ اینچ طول دارد، جنس آن از چوب راش و دارای مغزی از پر ققنوس و انعطاف پذیر است.

جارو: صاعقه2024
نام جغد: بانداژی
وابستگی ها: دانش آموز هاگوارتز و جستجوگر تیم کوییدیچ گریفیندور،محفل ققنوس(سابقا)
شغل : کاراگاه آژانس کاراگاهی جادویی مستقل.

خصوصیات ظاهری:
موهای قهوه ای تیره و حالت دار تا کمر ، چشم های قهوه ای تیره که از فرق باز شده اند و مقداری از آنها معمولا روی صورتش می ریزند.
دست ها از مچ تا ساعد و گردن و قفسه ی سینه باند پیچی شده اند، قد کمی بیشتر از متوسط . لباس هایش معمولا شامل کتی کرمی رنگ تا زیر زانو که زیر آن پیراهن مردانه سفید پوشیده می شود. به جای کروات از گیره ای با سنگ سبز استفاده میکند و شلوار ساده ای به رنگ قوه ای نسبتا روشن به پا دارد.

علاقه مندی ها : گربه ها، کتاب، چاقو ، خودکشی، معما و چرونده های جنایی، بانداژ، امتحان طلسم های جدید.
تنفر: تقریبا هر چیزی که از نظرش به درد نمی خورد، پیشگویی، الکل، سگ.

اخلاق: مرموز، باهوش، شاد و فعال، کرم ریز، باهوش و متظاهر، اهل شوخی در حد عادی.

توانمندی ها: داشتن اطلاعات به دلیل مطالعه و سر و کله زدن با تقریبا تمامی پدیده ها بجز پیشگویی . یادگیری سریع، تند خوان، کوویدیچ ، زندگی کردن، مار زبان.

خصوصیات اخلاقی:
به راحتی نمی توان با او دوست شد اما در صورت جلب اعتماد میتوانید هر وقت نیاز داشته باشید کنارتان باشد حتی اگه به معنی باشد که در برابر تمام دنیا بایستید. بسیار اهل کتاب است و زود عصبانی می شود اما به همان سرعت آرام می شود زیرا نمی خواهد درگیر کاغذ بازی های بیمارستان و کفن و دفن شود هرچند احتمالا فردا صبح آن روز خود را در حالی که قصد پرتاب خود از پنجره به بیرون را دارید پیدا کنید. علی رقم هوش بالایش معمولا خود را دختری خنگ نشان می دهد تا مسئولیت زیادی به عهده اش نباشد زیرا کم حوصله است. ساکورا با اینکه اصالتا دو رگه ژاپنی است اما بسیار خوش چهره است گرچه از آن برای اجرای نقشه هایش استفاده چندانی نمی کند. افراد زیادی در زندگی او حضور ندارند که شناخت کاملی از شخصیتش داشته باشند.

پیشینه:
مادر و پدر ساکورا در ژاپن آشنا شدند، مادرش ساحره و پدرش ماگل بود اما توانایی خاصی داشت و کاراگاه بود. هنگامی که مادر و پدرش درگیر یک پرونده شدند که پایان غم انگیزی برایشان رقم زد و جانشان را برای نجات ساکورا که چهار ساله بود فدا کردند. تا شش سالگی عملا ناپدید شده بود اما درست یک روز پیش از رسیدن نامه هاگوارتز در انگلستان در یک دکه نان فروشی ظاهر شد و هیچ ردی از او در این دو سال پیدا نشد. او از آن مدت به بعد در یک خانه ی کوچک زندگی میکند و به ژاپن رفت و آمد دارد. رابطه خوبی با هر دو جامعه ماگلی و جادویی دارد و از همین سن شاغل است هرچند برای داشتن مدرک مشغول تحصیل در هاگوارتز است و شاید به دنبال اطلاعات؟ نام فامیلی اش در زمان ناپدید شدن تغییر پیدا کرده اما اطلاعاتی از فامیلی اولش وجود ندارد.

شعار شخصی: گاهی باید زندگی ای که به ما داده میشه رو از دست بدیم تا قدرشو بدونیم. افتخار میدی با هم خودکشی دونفره کنیم؟


جایگزین بشه لطفا چون خیلی عجیب شده


چه سریع چک کردی که متوجه شدی.
انجام شد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۲۱:۱۷:۳۴

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: هریت پاتر و قتل در هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴:۲۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#24
دختر شدیدتر گریه کرد و در کوپه را بست. رونیا گفت:
- حالا چرا گریه می کرد؟ من خیلی هم خوشحال می شم اگه اسکای از دستم فرار کنه!

همان موقع دوباره در کوپه باز شد. این بار پسری با پوست سفید و موهای قهوه ای پشت در بود که ردای هاگوارتز را به تن داشت و دندان های جلویی اش کمی بزرگ بودند. او نگاهی به داخل کوپه کرد و گفت:
- شما یه وزغ ندیدین؟ یه دختر به اسم نورا (۱) وزغشو گم کرده.

هریت گفت:
- نه. یه دختر هم چند لحظه پیش اومده بود.‌ اونم دنبال یه وزغ می گشت.

پسر توضیح داد:
- اون خود نوراست. وای، تو هریت پاتری! من همه چیزو درباره‌ت خوانده‌م. اسم منم هاروی گرنجره... و شما؟

هاروی موقع گفتن جمله ی آخرش به رونیا نگاه می کرد. رونیا گفت:
- رونیا ویزلی.

هاروی گفت:
- خوشوقتم. می خوای عینکتو درست کنم، هریت؟

هاروی چوبدستی اش را از توی جیب ردایش درآورد. هریت گفت:
- چرا که نه!

او از عینک وصله‌پینه دارش متنفر بود. هاروی چوبدستی اش را به طرف عینک هریت گرفت و گفت:
- ریپارو!

همه ی وصله های عینک هریت ناپدید شدند. هریت عینکش را درآورد، با تعجب به آن نگاه کرد و دوباره آن را به چشم زد.

هاروی گفت:
- الان بهتر شد!

وقتی هاروی خارج شد، رونیا گفت:
- چه پسر عجیبی بود!


......
۱- منظور نسخه ی انگلیسی نوراست، نه نسخه ی فارسی آن.


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱۵:۲۳:۵۸

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#25
چیکار؟ داشتن کنکور میدادن.
...
لوسیوس مالفوی وقتی که هافلپاف برنده ی جام شد تو دانشگاه پیام نور با استاد اسپلینتر داشتن کنکور میدادن.



یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳:۳۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#26
خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا به دلیل کشته شدن مشنگی در هتل، تحت تعقیب پلیس هستن. بعد از فرار از هتل، به پیشنهاد لرد به جنگل رو آوردن تا بالای درختا قائم بشن بلکه پلیسا نتونن پیداشون کنن.


~~~~~~~~

لرد اونقدری فرصت نداشت تا صاحب دست‌ها و پای دراز شده رو تشخیص بده و بهترین گزینه ممکن رو جهت بالا کشیده شدن از درخت انتخاب کنه. بنابراین به جاش، دستش رو به سمت نزدیک‌ترین دست دراز می‌کنه. به محض تماس دو دست با هم، لرد به بالا کشیده می‌شه و درست کنار دامبلدور قرار داده می‌شه.
- تام، همیشه می‌دونستم یه روز دست دوستی‌ای که به سمتت دراز کردم رو می‌پذیری.

لرد ناگهان فریادش به هوا بلند می‌شه.
- دستمان دامبلدوری شد! به ما شوینده بدین! گابریل کجاست؟

مرگخوارا و محفلیا که روی چندین درخت پناه گرفته بودن، شروع می‌کنن به گشتن به دنبال گابریل‌نامی. ولی به جای گابریلی که همیشه با انواع و اقسام شوینده‌ها دیده می‌شد، یک عدد گابریل دیگه که نیشش تا بناگوش باز بود و معلوم نیست از کجا پیداش شده بود، دست به دست از این درخت به اون درخت و در نهایت به آغوش لرد هدایت می‌شه.

- سلام جناب لرد! خیلی خوش‌حالم که می‌خواستین منو ببینین. تا حالا کسی بهتون گفته بود چقد آغوش نرمی دارین؟

لرد که انتظار دیدن گابریل دیگه‌ای رو داشت، دوباره فریاد می‌زنه و گابریلی رو که تو بغلش جا خوش کرده بود پرتاب می‌کنه. در حینی که گابریل به هوا می‌ره، نمی‌دونی تا کجا می‌ره، ناگهان سر و کله‌ی پلیسا پیدا می‌شه که به دنبال مرگخوارا و محفلیا وارد جنگل شده بودن و حالا درست زیر پای اونا قرار داشتن.

مرگخوارا و محفلیا نگاهشونو از پلیسا برداشته و با نگرانی به گابریل می‌دوزن که حالا تغییر مسیر داده بود و داشت به پایین برمی‌گشت!



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱:۲۷:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#27
با کی؟
استاد اسپلینتر


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۰:۵۳:۱۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#28
سلام ارباب...

من یادم میاد یه مدتی افکارم حول محور این می چرخید که اگه دو یا چند نفر از اعضای سایت بین زندگی روزمره شون دور از قالب جادوگران همدیگه رو ببینن چی؟ تو اتوبوس یا تو پرواز هوایی کنار هم بشینن، تو ایستگاه مترو شونه به شونه ی هم منتظر وایسن، تو خیابون از بغل هم رد شن، با هم بحثشون شه یا تو موقعیتی قرار بگیرن که یه بگو بخند خوشایند داشته باشن...
بعد از اون یه مدت، تازه ماهیت این سایت برام معنی پیدا کرد. اینکه پشت هر شناسه یه دنیا خوابیده و هر کدوم از این دنیا ها بیش از چیزی که فکر می کنید تفاوت دارن. با اینحال همه اینجا دور هم توی یه پلتفرم جمع شدن و دنیای کوچیک خودشون رو ساختن. همه ی ما با این همه تفاوت یه تیکه از دنیاهامون رو باهم شریک شدیم. اما لرد! شما ورای این حرفا هستین، شما عمرتون رو پای این دنیای کوچیک گذاشتین و احتمالا به جزء بزرگی از دنیای شما تبدیل شده. به شخصه شما یکی از معیار های جاه طلبی من بودین از اوایل ورود تا همین لحظه. ما با نقدای شما کیف میکنیم. با حضورتونم کیف می کنیم. با حرفاتونم کیف می کنیم. ما با تک تک پستاتون کیف می کردیم... البته... بجز این پست آخریه...
ما مطمعنیم که بدون خداحافظی رفتن خواسته ی قلبی شما نبوده و واسه همینم بر برگشتتون اصرار داریم. دلتنگتونیم.

پی نوشت : مرلین لعنتت کنه کوین. بغض کردم.


˹.🦅💙˼



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۰۲ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#29
1. چرا انقدر آه می کشید و آه ملت رو درمیارین؟ جاش نمی‌شه بخندین و قهقهه بزنین؟

۲. آیا دلسوزوندن به حال خودمون کار خوبیه؟

۳. خونه تون کجاست؟ و تعریفتون از خونه چیه؟

۴. آزیترومایسین؟ مرلینی نکرده مریض شدین؟ چیزی شده؟

۵. دنیا از نظرتون چجور جاییه؟

۶. اگه یه عده گونی رو سرتون بکشن و شما رو بدزدن، بلافاصله بعد از اینکه گونی رو از سرتون برداشتن واکنشتون چیه؟

۷. دنگ کِی و کجا وارد زندگیتون شد؟

۸. پاترونوستون گنجشکه... چرا؟ بازتاب چیه؟

۹. وقتی دیوانه سازها دورتون رو بگیرن چه صداهایی می شنوین؟

۱۰.کوییدیچ تو خون تونه؟ مرگخوار و ریونی بودن چطور؟

۱۱. کدوم پست کوییدیچو ترجیح میدین؟ و آیا لباس مخصوص تیمتونو می پوشین یا با استایل همیشگیتونین؟ یعنی براتون سخت نیست با اون کلاه و لباس کوییدیچ بازی کنین؟


۱۲.از معجون خورکردن مردم لذت می برید؟ سادیسم دارین؟

۱۳.از اینکه خودتون معجون خوردین لذت بردین؟ مازوخیسم دارین؟

۱۴.عصای طلایی تونو کی بهتون داده و برای چی؟

۱۵.انزوا طلبین؟ دوست دارین با چه آدمایی رفت آمد و تعامل داشته باشین و به چه محافلی برین؟

۱۶. چه رنگ لباسایی می پوشین؟

۱۷.از انتخاب کردن دیگران خوشتون نمیاد که ترجیح میدین خودتونو انتخاب کنین؟ یا اینکه معتقدید خودتون بهترین انتخاب هستین؟

۱۸. در مواقع سختی به جز خودتون و دنگ از چه کسی(کسانی) یاری می خواین و رو کمک کیا حساب باز می کنین؟

۱۹.اگه مرلینی نکرده بهتون بگن فقط چند روز دیگه زنده هستین، واکنشتون چیه و تو این ایام باقی مونده چی کار می کنین؟

۲۰.نقاشی هاتون درمورد چه موضوعاتیه و چی رو به ما می رسونه؟

۲۱. اگه قرار بود یه خاطره رو از ذهنتون پاک کنین اون خاطره چی بود؟

۲۲. اگه قرار بود یه خاطره رو از ذهن مردم پاک کنین چطور؟

۲۳. روی ریونکلاو متعصبین؟ می تونین حال و هوای زمانی که گروهبندی شدین رو برامون شرح بدین؟ و اینکه کلاه بهتون چیا گفت.

۲۴. آیا حافظه قوی و چشمان عقاب دارین؟

۲۵. دوست دارین تو تاریخ چجور ازتون یاد شه؟

۲۶. اگه از چیزی بترسین چه واکنشی نشون میدین؟

۲۷. چه مواقعی آه می کشین؟ چه چیزایی آه تون رو بلند می کنه؟

۲۸. اگه خیلی غمگین بشین ممکنه گریه کنین یا به آه کشیدن بسنده می کنین؟ چه چیزایی باعث غمگین شدن و در اومدن اشکتون میشه؟

۲۹.بارز ترین ویژگی اخلاقیتون چیه؟ تیکه کلامتون چی؟

۳۰. به چند درصد برنامه های وزارتتون رسیدین؟ آیا وزارت اونطوری بود که فکر می کردین؟ برای بقیه دولت مردان وزارت چه پیشنهادی دارین؟

۳۱. چرا دوره وزارتتون طولانی شد؟ آیا هرکس کاری کند که آه از نهاد مردم بلند شود دوره وزارتش طولانی میشه؟

۳۲. از کدوم قشر جامعه خوشتون میاد؟ وزیری هستین پولدار پسند؟

۳۳. آیا حجاب اجباری برای کل اجتماع خوب است؟

۳۴. نظرتون درمورد ما کودکان این سرزمین چیه؟

۳۵. آیا به عنوان وزیر بادیگارد شخصی داشتین و دارین؟

۳۶.آیا به موسیقی دیسلاو علاقه دارین؟ چه سبک موسیقی هایی گوش می کنین؟

۳۷. چجور شخصیتی دارین؟ خشک و جدی؟ خنثی و سرد؟ گرم و مهربون؟ عجیب غریب و غیرقابل پیشبینی؟ و...؟ هرکدوم که هستین رو با ذکر مثال توضیح بدین.

۳۸. عصاتون از موهاتون کوتاه تره... چقدره یعنی؟

۳۹. چوبدستی تونو جایی جاساز کردین یا همیشه تو جیبتونه؟

۴۰. چرا دنگ همیشه همراهتونه؟ نکنه وجدانتونه؟ شده از هم جداشین؟

۴۱. کدوم کارای دنگ شما رو متعجب می کنه؟

۴۲. نکنه با دنگ دست به یکی کرده و تظاهر به معجون خور شدن کردین؟ از کجا بفهمیم واقعا معجون راستی خوردین؟

۴۳. دوست دارین دیگران درموردتون چیا بدونن که نمی دونن؟

۴۴. اتاقتون تو خونه ریدل ها چه شکلیه؟

۴۵. بوگارتتون تبدیل به چی میشه؟

۴۶. خوشایند ترین دوران زندگیتون کی بوده؟

۴۷. در اغلب مواقع چهره تون چه حالتی رو به خودش گرفته؟ یه شخصی با دیدن چهره‌تون دربرخورد اول، چیا از شخصیتتون ممکنه برداشت کنه؟

۴۸. به داشتن کلاه بلند افتخار می کنین؟ آیا معتقد نیستین بی کلاهی عار نیست؟

۴۹. آیا همزادی تو دنیاهای دیگه(مثل دنیای ماگلا یا حتی کتابای قصه و فیلم و انیمیشن و...) دارین؟ کسی هست که شباهتی به شما داشته باشه؟

۵۰. خوراکی مورد علاقتون چیه؟

۵۱. چه نوع آب و هوایی رو بیشتر می پسندین و چرا؟

۵۲. بدترین شکنجه ای که برای دنگ می تونین در نظر بگیرین چیه؟

۵۳. یک روز از زندگیتون به عنوان یک وزیر، تعریف کنین و بعد با یه روز زندگی عادیتون مقایسه کنین.

۵۴. بعد از دوران وزارت چه برنامه هایی برای خودتون دارین؟

۵۵. دلیل اینکه اسامی رو انقدر از ریشه تلفظ می کنین چیه؟ ریشه در کودکی؟

56. به چه چیزهایی علاقه دارین؟ چرا علاقه مندی ها ندارین؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۰:۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#30
سلام برتو ای کسی که این نامه را یافته و می خوانی. باید بدانی که اجازه داری این نامه را به دیگران هم نشان بدهی تا همگی دست در دست هم بتوانید لردسیاه مان را بیابید.

بلی درست شنیدی! لرد سیاه! اصلا لردی داریم شاه نداره صورتی داره ماه نداره. به کس کسونش نمیدیم. به همه نشونش نمی دیم.

و بخاطر اینکه لرد سیاهمان فقط برای خودمان است و خیلی دوستش داریم و می ترسیم حسودی کنید به زیبایی و خفنیت ایشان، عکسشان را برایتان پیوست نمی کنیم!

اگر می پرسید پس چجوری پیدایش کنیم؟ باید بگویم به سادگی! لرد ها لردند و بقیه آدم ها معمولیند. هرکسی یک لرد را ببیند می شناسدش. باور نمی کنی امتحان کن. برو جایی که فکر می کنی شلوغ است و آنجا بایست. اگر یک لرد از کنارت رد شود حس می کنی تمام جذبه و ابهتش دارد تو را به سمت خود جذب می کند.

خودم احساساتی و دلتنگ گشتم. لرد ما را زودتر پیدا کنید دیگر!
اگر درمورد ظاهرشان می پرسی می گویم...
ظاهرشان چیز است..‌. چیز... ولدمورتی است. کمی خشانت بار.
اما اگر قلبشان را لمس کنی! وای اگر قلبشان را لمس کنی!
عه. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ نگفتم که قلبشان را از سینه خارج کن بعد لمس کن! منظورم از لمس یک چیز دیگر بود.‌‌.. بی خیال.

بله داشتم می گفتم انقدر ایشان خوبند که باورتان نمی شود. به قول تام جاگسن: بسیار دلسوز در عین جدیت. یک انسان بزرگوار و شریف.
و به قول آن پیکسی کیوت آبی مان: گاهی ایشان می توانند از دامبلدور هم مهربان تر باشند.

بلی. اگه یافتینشان برایمان پستش کنید. چیز... یعنی یک بلیط هواپیمایی، قطاری، کشتی فضایی ای چیزی (کلا چیزهایی در شان یک ارباب) برایشان بخرید و بدهید دستشان تا مستقیم تا خانه بیایند.

فقط کمی از وسایل مشنگی نفرت دارند و ممکن است لج کنند. در این صورت سعی کنید زوری سوارشان کنید.

ما هم از همینجا برای شادی روحتان جمیعا صلوات می فرستیم. باور کنید تضمینی میروید بهشت ها! همین پیامبر مرلینمان گفت!

درصورتی که بازنگشتند هم این نامه را بدهید به ایشان. از طرفی کودکی با چهره‌ی عبوس و لب و لوچه آویزان است. لیسا نیست. نامش کوین است.
اصلا هرکه هست هست. شما نامه را به لرد بدهید به هویت ملت چه کار دارید؟

نامه:
سلام سرورم. حالتون چطوره؟ خوبین؟ بدون ما بهتون خوش می گذره؟
سرورم چرا؟ چرا این کار رو باهامون کردین؟ نگفتین دلمون می شکنه؟ نگفتین قلبمون خورد می شه؟
اون لحظه ای که شنیدم رفتین با بیشترین سرعتی که می شد خودمو رسوندم دفترتون.

هیچی نبود جز یه یادداشت کوچیک. من یادداشتو نخوندم...
من از یادداشت سر در نمیارم...
من حتی یادداشتو ندیدم...

تنها چیزی که چشمای من دید جای خالی شما بود... جای خالی یه آدم که به بودنش عادت کرده بودیم... یه آدم خوب که دیگه بینمون نبود!

اگه بگم قلبم برای لحظه ای از حرکت وایساد باور می کنین؟ اگه بگم بغضم ترکید و اشکام رو گونه هام غلتید... چشمام خیس خیس و دیدم تار تار شد...
فشار زیادی یهویی بهم وارد شد. زانوهام شل شد و افتادم زمین.
یه نفر رو از دست داده بودم. یکی که برام عزیز بود.
پاشدم و جیغ کشیدم! مثل یه بچه که مادرشو از دست میده...
یه بچه که دیگه نمیدونه شبا باید تو بغل کی بخوابه.
سعی کردم با ایزابل که خبر رفتن تونو بهم داده بود حرف بزنم. اونم حالش بد بود. با همون قیافه خیس اشک و آویزون بهش لبخندی و زدم و پرسیدم:
- شوخیه نه؟

سرشو تکون داد.
لبخندم کش اومد:

-ایزا لطفا بهم بگو دروغه. دروغ سیزده که داره با سه رور تاخیر انجام میشه.

ایزابل بازم سر تکون داد و آروم گفت:
-نه کوین شوخی نیست.

این بار بلند خندیدم. انگاری خنده‌ باعث می شد دردام پنهان شه. ولی اینطوری نبود.
- پس خوابه! چه خواب بدیه! چه کابوسی! اما منتظر میمونم بیدارشم و همه چی...

تو بغل ایزابل غرق شدم و حرفم نصفه موند. صدای نجوا مانند ایزابل تو گوشم تکرار شد:
-معذرت می خوام کوین عزیزم ولی تو خواب نیستی.


حرف ایزابل مثل زنگ ناقوس تو گوشم می پیچید:
-تو خواب نیستی...

اگه این خواب نبود پس چه کوفتی بود؟ چرا نمی تونستم رفتنوتونو باور کنم؟


یهو ناراحتی تو وجودم جاشو به عصبانیت داد.
همونطور که مشت می کوبیدم و دست و پا می زدم تا از بغل ایزا بیرو بیام فریاد زدم:
- شما حق نداشتین تنهامون بذارین! حق نداشتین ترکمون کنین!

مگه خودتون نبودین که می گفتین رفتن بدون سر و صدا و خداحافظی طولانی بی ادبیه؟ مگه نگفتین مهمون نباید میزبانشو اینطوری ترک کنه؟

اشکام بند نمیومد. ایزابل هم خیلی غمگین بود اما سعی داشت آرومم کنه.

یهو دست از گریه و زاری برداشتم و دویدم تا گودریکو پیدا کنم. میدونستم همیشه جواب سوالامو میدونه و بهم میگه. باید همه چیزو ازش می پرسیدم و ته توی ماجرا رو در میاوردم.
بعدش هم می رفتم سراغ لینی و ازش آدرستونو می گرفتم تا خودم بیام دنبالتون.

آره... این ایده خوبی بود. حداقل تا اون لحظه فکر می کردم ایده خوبیه.

رفتم سراغ گودریک. چون چشمام اشکی بود ناراحتی رو توصورتش ندیدم... دلتنگیشو ندیدم... ندیدم لبخندی که میزنه تصنعیه...
برای اینکه چشمام اشکی بود، هیچکدوم از اینا رو ندیدم، پس باهاش درست برخورد نکردم...
کورکورانه معتقد بودم تقصیر اون و دوستاشه که شما رفتین.

ولی گودریک برعکس من که گریه می کردم خودشو کنترل می کرد.
باهام با مهربونی حرف زد و کمک کرد بهترشم. ولی بهم نگفت همه چیز درست میشه.
وقتی پرسیدم آیا قراره همه چی درست شه؟ جواب داد: نمی دونم.

حتی خود لینی هم جواب این سوالو نمی دونست. هیچکدومشون بهم نگفتن: آینده روشنه و این یه شوخیه.

سعی کردم آدرستونو از لینی بگیرم ولی اون گفت تا رضایت شما رو نداشته باشه این کار رو نمی کنه و آدرس نمیده.

قلبم شکسته بود. با پشت دستم اشکامو پاک کردم و همه چی برام واضح شد.
و تازه دیدم لینی هم کلی ناراحته. کلی دل شکسته تر و غمگین تر از منه.

خجالت کشیدم که مزاحم لینی و گودریک شدم. اونا هم ناراحت بودن و من برخورد خوبی باهاشون نداشتم.‌ بی خیال لینی شدم و رفتم سراغ ایزابل تا باهم گریه کنیم. اینجوری خالی می شدیم.

با خودم می گفتم حق نداشتین ترکمون کنین... ولی آیا واقعا حق نداشتین؟ راستشو بخواین خیلی هم حق داشتین.
شما اجازه داشتین هر موقع که دلتون خواست برین. هر موقع که خواستین از زیر بار مسئولیت ها رها بشین... به آرامش برسین و برای خودتون زندگی کنین.
مگه بقیه این کار رو نکردن؟ مگه بقیه ول نکردن برن؟ خصوصا اونایی که بی خبر رفتن و ته دلتونو خالی کردن.
با این حال شما موندین... دلخور شدین از دستشون ولی درهای خونه رو به روشون نبستین!

برای همین ما هم به حضورتون عادت کردیم و هیچکی نگفت: هی! ممکنه یه روزی این گنجو از دست بدیا! ممکنه یه روز دیگه نبینیشا!
یعنی اگرم می گفت بهش می خندیدیم و می گفتیم: زکی! لرد سیاه موندنی تر از این حرفاست. لردسیاه تا صد سالگیش اینجا میمونه و...

سرورم این کارتون بهمون درس بزرگی داد. یاد داد قدر آدمایی که کنارمونن رو بدونیم. فکر نکنیم بخاطر حضور دائمی ای که ازشون دیدیم می تونیم همیشه و همیشه داشته باشیمشون.

با این حال نمیدونم، آیا این درس انقدری ارزش داشت که ضربه ای که از رفتن یهوییتون خوردیم، بهاش بشه؟
این قلب شکسته و روح زخم خورده حتما باید برای یادگیری چنین درسی فدا می شد؟

یادتون میاد یه قصه تعریف کردم درمورد لردی که حافظشو از دست داده بود و مرگخواراش در به در دنبالش بودن؟ اون لرده شما نبودین ولی مرگخواراش ماها بودیم! تموم دیالوگاش برای ماها بود‌.
از اینکه پشتتونیم تا همین که بدون شما نمیشه خوشحال بود.‌‌‌

دیدین داستانم چقدر حق بود؟ دیدین همه احساسات داخل داستان واقعی بود؟
الان در به در دنبالتونیم. همه هم ناراحتیم از رفتنتون. امیدواریم زودتر گیرتون بیاریم. قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتین... قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتیم.
ما همگی به هم نیاز داریم.

لطفا هرجا هستین خودتونو نشون بدین.
برای یافتنتون حاضریم کل دنیا رو زیر و رو
کنیم. همین که نرفتین آسمون و هنوزم یجایی روی زمین و تو این کره خاکی هستین خودش برامون انگیزه ست.
امیدوارم هرچی سریعتر پیداتون کنیم.

کوین دنی کارتر


سرورم.
من هیچ وقت قصد نداشتم و ندارم حضورتون تو ایفا رو نادیده بگیرم.‌ اتفاقا هر وقت میدیم آنلاین شدین یا پست زدین، از خوشحالی بال در میاوردم. اینو کاملا جدی می گم.
انقدری دوستتون داشتم که می رفتم کل پستاتونو از انجمن همه‌ی پیام ها می خوندم. البته این کارم فقط تا وقتی ادامه داشت که بهم گفتین گذشته رو بی خیال شم و انقدر تو گذشته نمونم.

میدونم‌ که گذشته ها چقدر برای خودتون ارزشمنده. نوستالژیک به تموم معنا.
اما خودتون گفتین که باید آینده رو دید و غرق در گذشته نشد. نه؟
به شخصه منم از تغییرات بزرگ خوشم نمیاد و کلا شخصی نیستم که نظرم برای بقیه مهم باشه. با این حال نظر شما همیشه مهم و محترم بوده چون بزرگمونین.‌این بار هم بزرگی کنین و راه بیاین. شاید به قول خودتون این تغییر زیبا تر از چیزی باشه که فکر می کنیم.

الان که نیستین قلبم بدجوری شکسته. وقتی خبر رفتنتون رو شنیدم حس نکردم فقط یه رهبر رو از دست داده باشیم... یکی که برای بقای گروه بهش نیاز داریم... نه! همه مون میدونستیم ما یه نفر که حکم مادر یا حتی خواهر بزرگتر رو برامون داره از دست دادیم. و خبر رفتنتون همون شوکی رو بهمون وارد کرد که از خبر مرگ والدین می گیریم.
مخصوصا برای منی که آتازاگورا فوبیا دارم(ترس از ترک شدن و تنها موندن و فراموش شدن) این درد سه چهار برابر بود.

میدونم. بهتون حق میدم ناراحت بشین و بخواین برین. اینکه بعد از سالها زحمت و رنج و عذاب، کسی به حرفاتون گوش نده و بخواد نادیده تون بگیره... حق دارین دلخور شین.
اما خودتون گفتین وقتی ناراحتیم از سایت نریم. مگه نگفتین این کار هیچیو حل نمی کنه؟ یا باید وایسیم عقیده مونو ثابت کنیم یا هم که تغییر نظر بدیم. اما رها کردن هرگز!
شاید حرفام به مذاقتون خوش نیاد اما خودتون بودین که شجاع بودنو بهمون یاد دادین.
پای کاری موندن رو!
فرار نکردن رو!
شما به ما قوی بودنو یاد دادین!
شما بهمون یاد دادین تغییرات به اون ترسناکی ای که فکر می کنیم نیستن.‌ کم کم بهشون عادت می کنیم و ازشون لذت می بریم.

میشه برگردین و همگی باهم از این تغییرات جدید لذت ببریم؟

شاید بهتون گفته باشن شایدم نه. ولی آموزه هاتون همیشه باهامونه. نه فقط تو جادو... تو کل زندگی!
شما بهمون کلی چیز یاد دادین ولی فراموش کردین مهم ترین اصل رو بهمون یاد بدین. 《قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد》 یادتون رفت بهمون یاد بدین چطوری مراقب و قدر دانتون باشیم‌. ما ها متاسفانه تا بهمون چیزی آموزش داده نشه، یادش نمیگیریم.

پس لطفا بهمون یاد بدین چطوری ازتون تشکر کنیم. چطور قدردان باشیم. چطور ازتون محافظت کنیم. چطور نذاریم برین و جلوتونو بگیریم. چطور مراقبتون باشیم!

لطفا هرچی نیازه رو خودتون یاد بدین تا رفتارمون باعث رنجشتون نشه. ما دوستتون داریم منتها نمی دونیم چطور از راه درست علاقه مونو ابراز کنیم که یه وقتی ناراحت نشین.

منتظر برگشتتون هستیم.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱۷:۲۱:۰۸
ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱۷:۲۲:۳۵

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.