حمله هاگوارتزنویسنده و کارگردان و فیلم بردار و تدارکات و موسیقی و جلوه های ویژه و انیمیشن و با تشکر و تهیه کننده : هرمیون گرنجرصحنه اول :سرمای هوای اطراف هاگوارتز صورتش رو اذیت میکرد ، نگاهی به مدرسه قدیمی که خودش هم یه زمانی اونجا تحصیل میکرد انداخت و نفس عمیقی کشید. باورش نمیشد که کار به اینجا رسیده که باید به هاگوارتز حمله کنه ، جایی که این همه دانش آموز در حال تحصیل بودن برای آینده ای بهتر. برای اینکه روزی شاید بتونن مرگخوار شن و جلوی خرابکاری های کاراگاهان وزارت رو بگیرند. اینها آینده دنیای جادوگری بودن ولی چاره ای دیگه نمیدید. شاید اگر هری پاتر یه ذره منطقی تر و یا مهربون تر بود تا شرایط ولدمورت رو درک کنه. کمی اشک از چشماش پایین اومد و دستمال کاغذی از جیبش در آورد و صورتش رو پاک کرد. دوباره نفسی کشید و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه تا جلوی مرگخوارا قدرتمند به نظر برسه. وقتی مطمئن شد که قیافه مصممی داری ، به طرف ارتش مرگخوارانش برگشت و چوب دستیش روی گردنش گذاشت تا صداش رو همه بشنون.
-ای ملت مرگخوار ، ای دوستان من ، ای عزیزانم. همگی غذا خوردین ؟ قیمه میدادن دم هاگزمید گرفتید همه ؟
مرگخواران سرشون رو به نشونه تایید نشون دادن. آرسینوس نیم نگاهی به پشت ماشینش که هزار تا قیمه و قرمه گرفته بود انداخت تا مطمئن بشه بقیه مرگخوارا نزدیدنش.
-ای دوستان من ، ما امروز به جنگ هری پاتر میریم. نمیخوایم به هاگوارتز آسیبی بزنیم، فقط هدفمون اینه که چند تا جان پیچی که تو هاگوارتز هست رو برداریم و بریم دنبال بهبود وضعیت جامعه جادوگری. هیچ قتلی نباید صورت بگیره ، ما جادوگران رو نمیکشیم.
مرگخوارا:
-دلم نمیاد دلتون رو بشکونم ، باشه قبول ماگل زاده ها رو بکشید.
مرگخوارا:
-ای وای باشه راضیم کردین ، جادوگرای دورگه هم میتونید بکشید ، ولی اسنیپ مال خودمه ، به اسنیپ دستی نزنید.
مرگخوارا:
-باشه جهنم دیگه اسنیپ هم بکشید. راضی شدین حالا ؟ همگی ساکت باشید تا نقشه این حمله رو بهتون کامل بگم.
ولدمورت برگشت و به طرف لبه پرتگاه رفت تا نگاه دقیق تری به هاگوارتز بندازه ، اونجا بود که سنگی زیر پاش سر میخوره و نزدیکه که با سر به ته دره پرت شه که کارگردان و نویسنده چون میخواستن حتما جسکار رو ببرن و تا اینجا داستان اصلا پیش نرفته بود ، نجاتش دادن.
ولدمورت برگشت و نگاهی به مرگخوارا انداخت تا مطمئن شه که کسی صحنه قبلی رو ندیده و وقتی دید که مرگخوارا همه بعد از خوردن قیمه ، تو صف جوجه کباب وایستادن مطمئن شد که آبروش نرفته. دوباره به جلوشون برگشت و وقتی صداش رو بالا برد ، همه سریع از صف ها بیرون اومدن و جلوش وایستادن.
-نقشه از این قراره ، شما پراکنده شید برید هرکاری دوست داشتید بکنید ، اصلا واسه ادامه این داستان مهم نیستید . فقط میخواستیم که درامای داستان رو بالا ببریم که آره مثلا ارتش داره حمله میکنه به هاگوارتز.
اگر بتونید به صورت رندوم چند تا از دوستای هری پاتر که اونقد مهم نیستن ولی خب اگر بمیرن خواننده ها ناراحت میشن رو بکشید و بعدم بین خودتون ... آره تو بلاتریکس ، یکی از قوی ترین جادوگرای زمانه ، برو توسط یه زن خونه دار که ساعت خونش رو نمیتونست تنظیم کنه کشته شو که دیگه داستان از این باحالتر نمیشه.
قبل از اینکه مرگخوارا و مخصوصا بلا بتونه اعتراضی کنه ، ولدمورت مثل خفاشی رداش رو جمع کرد و پرواز کنان مثل گلوله ای به سمت هاگوارتز رفت.
صحنه دوم: هری پاتر و لرد ولدمورت همدیگه رو بغل کردن و هی از این پنجره به اون پنجره میپرن. ردای ولدمورت کم کم داری سیاهیش رو از دست میده و پاره و داغون تر از وضعیت همیشگیش میشه. هری پاتر تمام تلاششو کرد تا ترسی نشون نده و بعد چشم تو چشم ولدمورت خیره شد. جای زخمش از همیشه بیشتر درد میکرد و احساس میکرد که هر لحظه ممکنه مغزش آتیش بگیره. تحمل درد از یه طرف ، خیره شدن تو چشمای بی روح و سرد ولدمورت از طرف دیگه شرایط رو برای هری خیلی سخت کرده بود. تنها راه چاره این بود که با یه مکالمه تحقیر آمیز ، حواس خودش رو پرت کنه.
-ببینم حالا تو که مثلا بهترین جادوگر زمانه بعد از اینکه دامبل مرد ، خدای جادوی سیاهی ، رئیس مرگخوارایی ، خونه ریدلت هزار هکتاره. چرا نمیری یه دست لباس خوب بخری واسه خودت خب ؟
ولدمورت نگاهی به لباسش انداخت و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره. همین چند ثانیه که حواسش پرت شد کافی بود که هر دوشون به طرف زمین پرتاب شن. به صورت خیلی اتفاقی دو جادوگر رو به روی همدیگه قرار گرفتن و چشماشون رو هم قفل شد.
-شما هنوز دارین دوئل میکنید ؟ نبرد هاگوارتز تموم شده خیلی وقته چه خبرتونه یکیتون بکشه اون یکی رو دیگه.
این آرسینوس بود در حالی که قاشق قاشق قیمه میریخت دهنش ، قدم زنان به ولدمورت و هری نزدیک میشد. هر دوشون به فکر فرو رفتن ، آیا کافی بود ؟ بالاخره وقتش رسیده که این نبرد تموم نشدنی رو تموم کنن ؟ نویسنده به این فکر میکرد که آیا این پست به اندازه کافی طولانی هست و یا هنوز جا داره یه ذره دیگه بنویسه.
هری به این فکر میکرد که کاش سدریک اینجا بود تا یه بار دیگه بتونه همون اولین ثانیه بمیره و هری بتونه قهرمانانه بدنش رو برگردونه پیش دوست دخترش که خیلی اتفاقی خودشم به اون دوست دختره علاقه داره.
ولدمورت به این فکر میکرد که آیا این تقصیر پتیگرو بوده که دماغ نداره یا اون جان پیچ خاص بدون دماغ درست شده بوده ؟
ولدمورت اولین طلسم رو به طرف هری میفرسته. هری هم سریع طلسم عوض کردن لباس رو اجرا میکنه. دو طلسم به هم برخورد میکنن و دو تا نور بنفش و سبز حاصل از طلسم ها باعث میشه کل هاگوارتز روشن شه.
-تو چرا میخوای منو بکشی ؟ من چیکار کردم آخه ؟ تو که 5 تا جان پیچ دیگه داری هنوز ، برو با همونا حال کن دیگه .
-من چرا میخوام تورو بکشم ؟ تو چرا میخوای نجینی رو بکشی؟ چرا با شمشیر هی تهدیدش میکنی ؟ اون مار بیچاره جز اینکه یه موجود دوست داشتنی باشه چه گناه دیگه ای کرده ؟
-به نظرت میرسه که اصلا نیازی نیست ما هیچکدوم از بین بریم و میتونیم در صلح و شادی زندگی کنیم کنار هم ؟
-راس میگی ، با شماره 3 طلسم ها رو قطع کنیم ؟ من نمیخوام لباس عوض کنیم ، حدس میزنم توام قصد نداشته باشی کشته بشی.
طلسم ها قطع شد. هری و لرد چوب جادوشون رو روی زمین انداختن و به هم نزدیک شدن. خستگی تو چهره هر دو نفر به وضوح دیده میشد. بقیه محفلی ها و مرگخواران هم کم کم وارد صحنه شدند. وقتی ولدمورت و هری دست دادن ، مرگخوارا و محفلی ها هم همدیگرو بغل کردن و با خوشحالی که جنگ بالاخره به پایان رسیده چوب جادو هاشون رو به بالا پرتاب کردن. هیچ جادوگری نبود که در اون لحظه شاهد این دوستی و رفاقت نباشه. همه جادوگران از تمام جهان ظاهر شدن و به طرف این حلقه خوشحالی اومدن. همه میدونستن که الان وقت مهمونی و شادی و خوشحالیه.
تمام جادوگران در حال رقصیدن و نوشیدن و خوردن بودن و انگار هیچ غم و غصه و کینه ای بینشون وجود نداشت. در این بین بود که ماگل ها که بالاخره تونسته بودن هاگوارتز رو به کمک تکنولوژی های پیشرفتشون پیدا کنن به قلعه هاگوارتز نزدیک شدن و با تانک و هواپیما هاگوارتز و تمام جادوگران رو با خاک یکسان کردن. دوران جادوگران کره زمین به پایان رسیده بود ، همه جادوگران در هاگوارتز کشته و به آتیش کشیده و بعد با اسید نابود شده تا هیچ اثری ازشون نمونه. ماگل ها بالاخره تونسته بودن که جادوگران رو از بین برده تا با خیال راحت و بدون ترس از جادو و جادوگری به زندگی خود ادامه بدن.
پایان