هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با ناظران تالار اصلی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#21
اممم... سلام

زمان من که مجوز نیاز نبود. الان دوباره مجوز نیازه؟ اگه جواب مثبته، مجوز یه تاپیک با عنوان "کودک نفرین شده کیست؟" رو میخواستم. طبق این خبر، قراره یه نمایشی از هری پاتر در سال 2016 روی صحنه تئاتر لندن بره که عنوانش هست "هری پاتر و کودک نفرین" شده و بین طرفداران هری پاتر گویا بحث هایی صورت گرفته و میگیره در مورد اینکه کودک نفرین شده کیه؟ که رولینگ جواب داده تام ریدل نیست. حالا اینکه کیه رو میتونیم تو این تاپیک در موردش بحث کنیم.

مرسی



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۳۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#22
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)


این بار تکلیف کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه عملی بود. به ورودی جنگل ممنوعه آمدم، نفس عمیقی کشیدم و وارد جنگل شدم. نیمه شب بود و در نیمه شب که درختان بلند قامت جنگل، نور ماه را از جانداران جنگل دریغ میکردند، همه جا تاریکی مطلق حکمفرما بود. در تاریکی، درختان بی جان، مانند جانداران میشدند.

با احتیاط و آرام به جلو میرفتم. درختان وقتی ترسناکتر میشدند که باد در بین شاخه های آن ها میپیچید و هیاهو میکرد. گویی درختان قهقهه میزدند و تو را به درون جنگل و سرنوشت شومت فرامیخواندند. اما غرورم اجازه نمیداد پا پس بکشم. باید تا آخر راهی که در آن قدم گذاشته بودم را میرفتم.

چوبدستیم را بیرون کشیدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:"لوموس". چوبدستی روشن شد و راه مشخص شد. اینقدر جلو آمده بودم تا به یک دو راهی رسیده بودم. یکی از راه ها را انتخاب کردم و به جلو رفتم. همینطور به جلو میرفتم که ناگهان در زمین فرو رفتم و نصف بدنم درون گل و لای رفت. دست و پا زنان کمی به جلو رفتم ولی مشخص نبود که این گل و لای و مرداب تا به کجا باقی است.

اینقدر به جلو آمده بودم که پوشش درختان از بین رفته بود و ماه دوباره مستقیم بر مرداب میتابید. لحظاتی بعد صدای شیهه ای بلند و چهار نعل به گوش رسید. حدس میزدم که چه موجودی را خواهم دید. سانتوری مغرور در حالی که سعی میکرد محدوده امن دور از مرداب را حفظ کند به من مینگریست و من نیز به او.

لحظاتی چشم در چشم شدیم و سپس به ماه تابان نگریست و از همان راهی که آمده بود رفت. مشخص بود که یک جادوگر برای او هیچ ارزشی نداشت. به قول هاگرید:"این لامصب ها به هر چیزی که از ماه به زمین نزدیکتر باشه هیچ اهمیتی نمیدن."

فهمیدم که اینجا یا باید خودم، خودم را نجات بدهم یا اینکه بمیرم! هنوز دست هایم بیرون مرداب و گل و لای بود بنابراین چوبدستیم را به سمت بدنم وارونه کردم و فریاد زدم:"وینگاردیوم له‌ویوسا".

بدن سراپا گل و لایم از مرداب به بیرون آمد و همینطور که چوبدستی را به سمت بدنم گرفته بودم، خودم را به سمت بیرون مرداب هدایت کردم و سپس به زمین انداختم. در جنگل ممنوعه هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود.

همانطور که مشغول تمیز کردن بدنم از گل و لای بودم از میان بوته های آنور مرداب دو جادوگر بلند قد بیرون آمدند. نمیدانستم آن ها چه اشخاصی هستند بنابراین خودم را میان بوته های اینور مرداب مخفی کردم و به آن ها نگریستم. یکی از آن ها سعی میکرد دیگری را از کاری منصرف کند و میگفت:
_ سَمی، من دوستت دارم. تو برادرمی. دیوونه بازی نکن. این تو ذات توئه. نمیتونی مهارش کنی. ازش لذت ببر. تا حالا خون تک شاخ چشیدی؟ میدونی چقدر خوشمزه س؟ میدونی وقتی میخوریش حس میکنی فرمانروای جنگلی؟
_ خفه شو دین! من نمیذارم جانور درونم آزادانه بقیه جانوارای بیگناهو بکشه. من سرکوبش میکنم.

سَم، دستان دین را کنار زد و وارد مرداب شد و پاهایش اینقدردر گل و لای فرو رفت و جلو رفت که دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همان لحظه دین به ماه کامل نگریست و تغییر شکل داد. دستانش را نیز مانند پاهایش روی زمین گذاشت، دستان و پاهایش بلند و پر از پشم شد و لحظاتی بعد به شکل یه گرگ درآمد. البته گرگی، سه برابر گرگ های معمولی. متوجه شدم او یک گرگینه است. دین، که حالا بشکل یک گرگ درآمده بود زوزه ای کشید و با خشم به سَم نگریست و سپس به سمت درون جنگل جست زد.

سَم هم با نگریستن به ماه کامل به شکل گرگ درآمد ولی درون گل و لای هر چقدر دست و پا زد و زوزه کشید نتوانست به بیرون بیاید. حالا فهمیدم چرا او درون مرداب رفته بود. میخواست تا صبح درون اینجا زندانی باشد تا نتواند بقیه جانداران جنگل را بدرد.

باید راه میفتادم. شنلمم خیس شده بود و مانع راه رفتنم میشد بنابراین آن را کندم و به راهم ادامه دادم. جلوتر که رفتم باز هم نور ماه از بین رفت و مجبور شدم چوبدستیم را در بیاورم و آن را روشن کنم. کمی جلوتر صدای زوزه ای شنیدم و خیلی آرام و پاورچین به راهم ادامه دادم تا اینکه وقتی پشت یک درخت مخفی شده بودم گرگینه ای را دیدم که گردن یک تک شاخ را در دهان گرفته بود و آن را میجوید!

گرگینه گاهی گردن تک شاخ مرده را رها میکرد و با زبان، خونی که از گردن تک شاخ نگون بخت به بیرون فواره میزد را لیس میزد و گویا کلی کیف میکرد. با احتیاط مشغول دیدن آن صحنه بودم که مو بر تنم سیخ شد چون حس کردم پشت سرم موجودی ایستاده است. حدسم درست بود، وقتی برگشتم گرگینه ای به بزرگی یک خرس روبرویم ایستاده بود و در حالی که دندان هایش را به نمایش میگذاشت ناگهان به من حمله کرد.

بدون لحظه ای معطلی چوبدستی را به سمت صورت گرگینه گرفتم و فریاد زدم"آوداکداورا". گرگینه حمله کننده روی هوا و در فاصله دو متری صورت من بود که طلسم به صورتش سیلی زد و پنج متر آنطرف تر پرتش کرد. گرگینه حتی فرصت نکرد زوزه آخر را بکشد چون خاصیت طلسم مرگ همین است. البته خوشحال و مغرور نبودم چون میدانستم کشتن یک گرگینه در شبی که ماه کامل است، در وسط جنگل ممنوعه، یعنی تبدیل شدن به هدفی متحرک برای همه گرگینه های آن شب جنگل. بنابراین بدون لحظه ای تعلل، شروع کردم به دویدن به سوی مقصدی نامشخص.

وقتی برگشتم و پشت سرم را نگریستم، گله ای گرگینه را دیدم که به سویم میدویدند و از خشم زوزه هایشان شبیه نعره شده بود. باید کاری میکردم... در حالی که همچنان میدویدم چوبدستیم را به سمت پشت سرم گرفتم و بدون نشانه گیری فریاد زدم:"اینسندیو".

در پشت سرم جهنمی از آتش فوران کرد. گویا طلسمم به درختی خشک اصابت کرده بود و آتش گرفتن آن درخت باعث شده بود محوطه ای چند صد متری از جنگل در آتش بسوزد. وقتی باز هم به پشت سرم نگریستم هیچ اثری از گرگینه ها نبود زیرا مشخص بود که آن ها از آتش متنفرند و میترسند. ایستادم تا کمی نفس تازه کنم. دیگر توان دویدن نداشتم. حالا که گرگینه ها فرار کرده بودند نیاز نبود تا آتش، درختان بی گناه را بسوزاند بنابراین با زمزمه طلسم "آکوامنتی" و فواره زدن آب از نوک چوبدستیم آتش را خاموش کردم.

وقتی کمی نفس گرفتم، از دور توانستم دودکش کلبه هاگرید را تشخیص بدهم. دیگر ماندن در جنگل جایز نبود زیرا هر گرگینه ای که در آنجا پیدایم میکرد طوری میدریدم که تکه بزرگم گوشم باشد. آرام و بدون صدا به سمت کلبه هاگرید پیش میرفتم که ناگهان بدون هیچ مقدمه ای به زمین افتادم و حس کردم موجودی حداقل پنج برابر خودم روی من افتاده است. تنها چیزی که ذهنم توانست تشخیص بدهد دندان های نیش گرگینه ای بود که از خفا حمله کرده بود و تنها چیزی که زبانم توانست زمزمه کند، طلسم "ایمپریو" بود. بزاق دهان گرگینه به صورتم پاشید و دندان او فقط یک سانت با گردنم فاصله داشت و چشم هایم را به نشانه تسلیم در برابر مرگ بسته بودم که...

همه چیز ساکت شد. با خودم گفتم حتما مرگ این شکلی است. وقتی چشم هایم را آهسته باز کردم هنوز دندان گرگینه در فاصله یک سانتیمتری گردنم بود ولی چشم های زردرنگش کاملا گشاد شده بود و مانند انسان های هیپنوتیزم شده به روبرو مینگریست. آنجا بود که فهمیدم طلسم زیرزبانی فرمان، در لحظه آخر جانم را نجات داده. به سختی از زیر چنگال های گرگینه که کمی در شانه ام فرو رفته بود بیرون آمدم که از پشت سر باز هم صدای وحشتناکی آمد. وقتی برگشتم متوجه شدم یک گرگینه دیگر نیز بویم را استشمام کرده و به آنجا آمده است. بدون لحظه ای درنگ چوبدستیم را به سوی گرگینه اول که تحت طلسم فرمانم بود گرفتم و آن را به سوی گرگینه تازه ظاهر شده فرستادم.

دو گرگینه، یکی تحت طلسم فرمان من و دیگری تشنه خونم، یکی در دفاع از من و دیگری در تهاجم به من، با هم درگیر شدند و البته در آنجا نایستادم تا متوجه شوم عاقبت جنگ چه میشود. فقط توانستم خودم را کشان کشان به بیرون جنگل و نزدیک کلبه هاگرید بکشانم و در آن را بزنم.

هاگرید با کلاه شب خواب گل منگلیش از کلبه بیرون آمد و گفت:
_ مار از پونه بدش میاد، نصفه شبی در خونه ش سبز میشه. باز چه مرگته دالاهوف؟
_ منو ببر پیش پامفری. زخمی شدم!
_ هی روتو برم. نوکر بابات غلام سیاه!
_ لطفا هاگرید!
_ همین مونده بود که تو هم نقطه ضعف منو یاد بگیری. جهنم و ضرر، بیا دست منو بگیر تا بریم. هووووووووف!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۵:۰۴ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#23
ارشد راونکلاو*

تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

دالاهوف آرام وارد خوابگاه پسران راونکلاو شد. خوابگاه توسط نور کم سوی آبی رنگی که در همه جای تالار راونکلاو دیده میشد، روشن نگه داشته بود و از این سو و آن سو، صدای خُر و پُف نیز به گوش میرسید. آرام کیفش را روی تخت شماره پنجم گذاشت، پرده های دور تخت را کشید، چوبدستیش را کنارش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "لوموس" و در زیر نور کم سوی چوبدستی، قلم پر و کاغذش را از کیف خارج کرد تا تکلیف آخرین جلسه کلاس "ماگل شناسی" پرفسور لاکرتیا بلک در این ترم هاگوارتز را انجام دهد. طبیعتا در مورد قسمتی از زندگی یکی از دو شخص اشاره شده مینوشت که بیشتر در مورد آن خوانده بود و در فیلم ها دیده بود...


در مخفیگاه و در اتاق مخصوصش به تنهایی نشسته بود. سیگارش را روشن کرد و اتفاقات کودکی تا به حالش را، در قدح اندیشه ذهنش مرور میکرد. گاهی رشته افکارش در اثر اصابت گلوله توپ و خمپاره به نزدیکی مخفیگاه از هم گسسته میشد. چه فکرهایی داشت. چه آرزوهای سیاهی. چه بلند پروازی های گستاخانه ای که تا به حال هیچکس جرات فکر کردن به آن ها و قدرت عملی کردن آن ها را نداشت.

او دنیای آینده و هزاره سوم میلادی را دنیایی در تصاحب یک نژاد برتر و تسلط آن نژاد بر سایر نژادها میدید. اصولش کلا با اصول و آرزوهایی که قدرت های فعلی مسلط بر جهان آن را تبلیغ میکنند یعنی "آزادی"، مغایر بود. او معتقد به مشت آهنین و اشغال کشورها از راه نظامی و دیکتاتوری بود نه ادغام فرهنگ ها، نژادها، دین ها، رنگ پوست ها و...

راهش را با هدف نابودی یهودیان آغاز کرده بود و با آرزوی فتح روسیه به پایان برده بود. هیچکدام از اهدافش در نهایت عملی نشد. نه یهودیان از بین رفتند و نه روسیه فتح شد و نه لندن نابود شد. عده ای میگفتند او جنگ را به ژنرال زمستان، باخته بود. شاید علت آخرین اشتباه استراتژیک او این بود که یک مشنگ بود نه یک جادوگر. زیرا اگر یک جادوگر بود و شعار مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز را شنیده بود حتما به متحدش یعنی ژاپن توصیه میکرد که اژدهای خفته آمریکا را قلقلک ندهد و علنا وارد کارزار جنگ جهانی دوم نکند. باز کردن همزمان چندین جبهه در جنگ در نهایت به شکست او انجامید.

خودش نیز آن را میدانست. برلین سقوط کرده بود و تنها جای باقیمانده برای او و افسران SS وفادار به او، همان مخفیگاه بود. البته خودش خبر نداشت ولی گویا بعضی از ژنرال هایش مخفیانه، مذاکراتی با آمریکا را برای دوران بعد از سقوط برلین آغاز کرده بودند.

سیگارش را نزدیک لب هایش کرد و سیگار کمی به سبیل های خاص و کوتاهش کشیده شد، خواست پُکی دیگر به سیگار بزند که صدای در آمد. آرام گفت:
_ بیا تو!

سربازی که لباس سیاه رنگ SS را پوشیده بود و آرم آن روی شانه اش به وضوح مشخص بود، با تشریفات نظامی وارد اتاق شد، دست راستش را دراز کرد و گفت:
_ درود بر پیشوا!
_ چی شده هانریش؟
_ قربان، ژنرال ها میخوان با شما دیدار کنن.
_ در مورد چی؟
_ اون ها معتقدند شما باید مخفیگاه رو ترک کنید.
_ این به خودم مربوطه. برو بیرون.
_ بله پیشوا.

بعد از رفتن افسر گارد مخصوص، هیتلر از جایش برخاست، دستانش را پشتش حلقه کرد و با حالتی متفکرانه از اتاق خارج شد. در راهرو هر سربازی متوجه حضور او میشد، احترام نظامی خاص نازی ها را ادا میکرد. هیتلر لباس نظامیش را به تن کرد، کلاهش را بر سر گذاشت و از مخفیگاه خارج شد. کمی اطراف را نگریست و مشامش ناامیدی پراکنده شده در هوای آلوده و جنگ زده برلین را استشمام کرد. در بیرون مخفیگاه چند کودک ایستاده بودند که میگفتند آن ها در راه دفاع از برلین با آر پی جی، چند تانک روس ها را منفجر کرده اند. به زور به آن ها لبخند زد، بر شانه هایشان کوبید و بعد از دادن مدال افتخار به آن ها دوباره به درون مخفیگاه بازگشت.

حالت صورتش طوری بود که هیچکس جرات صحبت کردن با او را نداشت. گویی فکر میکرد آلمان و مردمش به او خیانت کرده اند و تا آخرین نفس نجنگیده اند. دوباره به اتاق مخصوصش رفت، زن مورد علاقه اش را به اتاق فراخواند و دقایقی بعد صدای شلیک دو گلوله در اتاق پیچید و این پایان امپراطوری رایش سوم بود.

هیتلر به وضوح شخصیتی سیاه در تاریخ مشنگ ها است ولی این دلیل نمیشود که همه تصمیمات یک دیکتاتور اشتباه باشد. کسانی که عاقبت ناپلئون را دیده بودند و صدام را دیدند، متوجه شدند که تصمیم هیتلر به خودکشی احتمالا اشتباه نبوده است. چون مانند ناپلئون اسیر نشد و مانند صدام خوار نشد. اگر دست متفقین چه آمریکایی ها چه روس ها و چه انگلیس ها به او میرسید، بخاطر ویرانی های بی شمار و کشتن میلیون ها نفر کاری با او میکردند که احتمالا قابل توصیف نبود.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۰۶ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#24
و اما لاکرتیا بلک عزیز تمیز گل بلبل


لاکی، اولین بار، آخرین باری که اومدم هافلپاف باهات درست آشنا شدم. البته در حد داخل سایت. تا حالا خارج سایت صحبتی نکردیم و برخوردی نداشتیم. حداقل تا جایی که من میدونم. حتی تو برخورد اول و احتمالا تو تاپیک هماهنگی، انگار خیلی وقت بود میشناختمت. حس کردم با یکی که یه دل آبی و بدون خرده شیشه داره، دارم صحبت میکنم. کسی که بغض و کینه و دشمنی و حسادت نداره. زرنگ بازی و مظلوم نمایی نمیکنه، مهربونه، با انصافه و فرقه و گروه و نژاد پرست نیست. خیلی کم پیش میاد تو جامعه مون با همچین آدمایی برخورد داشته باشی، شاید اندازه تعداد انگشتای دست توی یه عمر نشه، ولی یکی از این اشخاص حداقل تو دنیای مجازی، برای من تو بودی تا حالا. کارت درسته. خب دیگه بریم سراغ سوالات.

_ چرا گربه؟ چرا سیاه؟

_ مخاطب این جمله: "حداقل دوروز پای حرفت باش!" در امضات کیه؟

_ با که آغاز شدی که به پایان برسی؟!

_ یکی از دلایل علاقه من به هافلپاف گذشته از کلیت گروه، توی اشخاص، تویی. از اولش هافلپاف بودی؟ همیشه اونجا میمونی؟

_ غیر از همه چیزایی که گفتم یکی از بارزترین خصوصیاتت که بخاطر اون تحسینت میکنم اعتماد به نفسته. اگه جایی بهت نیاز باشه خیلی راحت قبول میکنی و کمک میکنی. در مورد مسئولیت های بزرگتر هم همینطوره؟ تو این سایت خب بزرگترین مسئولیت مدیریته. بهت بگن، قبول میکنی؟

_ من یادم نمیاد حتی کوچکترین اصطحکاک یا جر و بحث یا حتی ذره ای ناخشنودی تا حالا توی همه این مدت از هم داشته باشیم. چی شد که با چشم گریان مجبور شدی در یکی از پست هات توی هاگ منو بکشی؟ بخاطر چیزیه که من چند وقته دارم حس میکنم؟ بخاطر اینکه توی جبهه بقیه هم جنس های خودت باشی؟

_ اصلا بهت نمیخوره افکار و اخلاق های سیاه داشته باشی. بازم سوالم شبیه سوال قبله. چی شد که مرگخوار شدی؟ حدسم درسته؟ بخاطر اینکه توی جبهه ساحره ها و دختر ها و هم جنس های خودت باشی؟

***
در کل حتی اگر فرض کنیم توی سایت یا دنیای واقعی یا هر جهنم دره و کوفت و مرض دیگه جنگی پنهان بین مردها و زن ها برقراره، من دوستت دارم. یعنی نمیشه دوستت نداشت. کلا دوست داشتنی هستی.

مواظب خودت باش و هر وقت هر کاری داشته باشی و من از دستم بربیاد امیدوارم بی رو در واسی بگی چون حتما انجام میدم هر چند تو خودت کارت درسته و معمولا مستقلی.

قربانت



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲:۵۹ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#25
ارشد راونکلاو*


جلــســه چــهــارم
1- صحنه ای از کنار هم جنگیدن سیاه و سفیدها رو بنویسید. اینکه چطوربا هم متحد شدن. طول و عرضش مهم نیست. ( 10 نمره)

خورشید بی رودروایسی میتابید. مورگانا در میان دشت وسیع بر روی یک تپه ایستاده بود. باد، گیسوان بلند و طلاییش را شانه میکرد. نگاهش به دور دست ها بود. جایی که بلند شدن گرد و خاک و غرش های عظیم نشان نزدیک شدن تجهیزات لجستیکی مشنگی بود. شنلش را در آورد، چوبدستیش را مانند هفت تیر در دستانش چرخاند، گردنش را اینور و آنوری کرد، چشم هایش را بست، آپارات کرد و لحظاتی بعد نزدیک خط مرزی جادوگران و مشنگ ها بود.

همچنان چشمانش بسته بود و با چشم های درونش مینگریست. او قدرت هایی فرای جادوگران عادی داشت. قدرت هایی معنوی و نشات گرفته از عالم غیب. دست راستش را دراز کرد و با دست چپش چوبدستیش را محکم تر فشرد، دست راستش هوا را جستجو میکرد و پاهایش او را به جلو میبرد. مشنگ هایی که از چند صد متری او را مینگریستند، خیال میکردند که او مجنون است و دیوانه. آن ها هنوز دستور آتش نداشتند وگرنه در چند ثانیه اخیر حداقل صد فشنگ از تفنگ های پیشرفته دوربین دار به سمت سر او نشانه رفته بود.

مورگانا زیر لب زمزمه میکرد، با پاهایش به جلو میرفت و با دستانش هوای روبرویش را لمس میکرد که ناگهان ایستاد. چشم درونش میدان عظیمی از انرژی را در روبرویش تشخیص داده بود و او چشمان ظاهریش را باز کرد تا آن میدان را شناسایی کند. مورگانا به تورس که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد. تورس نیز به او نگاه کرد و هر دو جادوگر قدرتمند، لحظاتی بعد، بدون آنکه کلمه ای مکالمه کنند، با چشمان بسته، دست در دست هم به جلو میرفتند و مسیر قبلی مورگانا را طی میکردند.

طلسم ها زیر لب هایشان خوانده میشد و هوا سنگین و سنگین تر میشد. بعد از پیوستن تورس به مورگانا ابرهایی بارور و سیاه به مرور پهنه آسمان را اشغال کردند و ابرهای سفید صحنه را خالی کردند. ابرهای سیاه همیشه نشان شروع جنگ بودند. نشان صاعقه و رعد و برق های عظیم، اصطحکاک و درگیری.

مشنگ ها چشم دیدن واقعیت را نداشتند وگرنه با هر قدمی که مورگانا و تورس به جلو میرفتند هاله ای عظیم و عظیم تر دور کل مرز جادوگران حاضر در آن دشت وسیع کشیده میشد. هاله ای قوی، محافظ، سیاه، سپید، آبی، قرمز، سبز و زرد. هاله برای جادوگران قابل دید بود و البته رنگی.

ناگهان، جرقه جنگ زده شد! مشنگ ها برای زهر چشم گرفتن، بی رحمانه عمل کردند. آن ها بهترین هواپیماهایشان به همراه بهترین خلبان هایشان را گسیل کردند. تورس و مورگانا که همچنان دست در دست هم داده بودند و چشم هایشان بسته بود، پرسرعت ترین حرکت یک میدان انرژی به سمتشان، در طول عمرشان را تجربه کردند. هواپیمایی که اسم آن فانتوم بود در حالی که فقط یک متر با سطح دشت فاصله داشت با سرعت چند هزار کیلومتر در ساعت به سوی آن ها آمد، دیوار صوتی را شکست، دماغه هواپیما به دو متری صورت آن ها رسید و...

بووووووووووووم!

مورگانا و تورس ناخوداگاه روی زمین دراز کشیدند و با دست هایشان سر و گوششان را گرفتند. لحظاتی بعد هواپیمایی دیگر که اسم آن سوخو بود نیز مجددا به دو متری آن ها نزدیک شد که...

بووووووووووووم!

هاله محافظ مورگانا و تورس به خوبی عمل کرده بود. هر دو هواپیما با برخورد به هاله منفجر شده بودند. تورس که زیر لب خدای جادوگران را شکر میکرد و نفسی به راحتی میکشید، به مورگانا گفت:
_ دیگه نمیتونن باهامون کاری داشته باشن!
_ اونا نه ولی من با این بچه پرروها کار دارم!

در میان بهت و حیرت تورس، چشمان مورگانا قرمز رنگ شد، دندان های نیشش رشد کرد و به جلو آمد، موهایش سپید رنگ شد و مورگانا از هاله خارج شد و به سمت مشنگ ها حمله کرد. تورس نیز بعد از چند ثانیه که متوجه شد چاره ای نیست، چوبدستیش را کشید و از هاله خارج شد تا در کنار مورگانا، علیه مشنگ ها، بجنگد.


2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

مورگانا با لبخند وارد خیمه سپید شد. تورس بی محابا و بدون مقدمه گفت:
_ خوش نیامدی!
_ میدونم!
_ پس برای چی اومدی؟
_ برا چیزی مهمتر از خوش اومدن یا نیومدن. برای بقای نسل جادوگران.
_ بیخیال! بگو فقط سیاه ها. تو فقط جادوگران سیاه برات مهمه.
_ سیاه و سپید فرقی نمیکنه اگه به حرفام گوش ندی.

مورگانا بدون دعوت روی یک صندلی در گوشه خیمه نشست، بشگنی زد و یک فنجان قهوه در دستش پدیدار شد، آن را نوشید، گیسوانش را تابی داد و به زمین خیره شد. تورس مردد بود. تجربه زندگیش میگفت که هیچوقت به یک دشمن و بخصوص یک دشمن سیاه اعتماد نکن ولی مورگانا بی دفاع و تنها به جبهه آن ها آمده بود. در واقع مورگانا فداکاری کرده بود، پس وقتی یک جادوگر سیاه بر خلاف تفکرات همه، فداکاری میکند حتما پای موضوع مهمی در میان است.

بنابراین تورس نیز آرام شد. بشگنی زد، نیم خیز شد و هنوز ننشسته بود که صندلی ای زیرش، ظاهر شد، روی آن نشست و به مورگانا نگریست. مورگانا به زمین و تورس به مورگانا مینگریست. بعد از یک دقیقه بالاخره تورس به حرف آمد:
_ خب؟
_ مشنگ ها دارن بهمون حمله میکنن.
_ اونا از کجا خبردار شدن؟
_ نمیدونم. یکی از مشنگ شناس هامون میگه اونا یه چیزایی به اسم پهپاد و یه چیزای دیگه ای به اسم ماهواره دارن که با اینا میتونن هر چیزی روی کره زمین رو ببینن.
_ خب ما که مرئی نیستیم. ما با طلسم هامون نامرئی شدیم.
_ سوال همینجاست. اون مشنگ شناس میگفت که احتمال میده دوربین هایی با استفاده از اشعه مادون قرمز ساخته باشن که با اونا بتونن ما رو ببینن. نمیدونم. خلاصه مهم اینه که الان با توپ و تانک دارن میان سمتمون.
_ خب؟
_ خب نداره. نظرت چیه؟
_ مشخصه. باید باهاشون بجنگیم.
_ آره مشخصه. باید فعلا جنگ خودمونو بیخیال بشیم.
_ چقدر گرفتن بعضی تصمیمات تلخه.
_ آره خیلی!
_ چاره ای نیست. در نهایت ما، سپید و سیاه، جادوگریم و اونا مشنگ. اگه مذاکره رو بیخیال شدن و میخوان بجنگن باید حداقل فعلا باهاشون بجنگیم تا بعدا که نظر حاکماشون عوض بشه.
_ آره. خیلی وقته دوس دارم به این عوضیا یه درس درست حسابی بدم.
_ هی! مواظب باش!
_ چیه؟ نکنه انتظار داری که اینجا هم درس مشنگ دوستی بهم بدی؟ نکنه انتظار داری که تو میدون جنگ باهاشون مهربون باشم؟

با این استدلال مورگانا، تورس ساکت شد. از صندلی برخاست، شنل جنگیش را پوشید، سپس روبروی مورگانا ایستاد و گفت:
_ من آماده م!


3- آخرین صحنه خاطره رو باز نویسی کنید. چی شد که مورگانا تامن رو پیدا کرد و اتفاقات بعدش. مهم خلاقیت شماست. حتی اگر به تمام این دو صحنه نپرداخته باشید.( 10 نمره)

مورگانای جوان، عیان، در میان میدان مبارزه و بر روی بقایای یک تانک، مانند یک سرباز فاتح ایستاده بود. خون از دندان های نیش بلندش میچکید، گیسوان بلند و لختش که تا زانوانش میرسید کاملا سپید رنگ شده بودند و چشم هایش قرمز رنگ. این، آن روی مورگانا بود.

مشنگ ها اشتباه کرده بودند که آن روی مورگانا را بالا آورده بودند، زیرا نتیجه آن کشتن دویست و بیست و دو مشنگ، انفجار هجده تانک، ساقط شدن هشت هلیکوپتر و دو هواپیما، توسط مورگانا، به تنهایی بود.

دیگر اثری از خنده های مهربان در صورت آن زن زیبارو نبود. جادوگری شبیه جادوگران بدجنس توصیف شده در داستان های مشنگی بر روی تانک ایستاده بود و به وضوح نیشخند میزد و از کار خود راضی بود.

اما از آن سمت، تورس مشغول مداوای بازماندگان و مجروحان جنگی بود. از جادوگر و سیاه و سپید گرفته تا حتی مشنگ. اما مورگانا به این ادا و اصول های انسانی اعتقادی نداشت. از تانک پایین آمد، مشنگی را زیر پایش دید که طلسمی یکی از دستانش را منفجر کرده بود و آن سرباز از درد به خود میپیچید. مورگانا بدون هیچ رحمی چوبدستیش را به سمت سر سرباز مشنگ گرفت، زیر لب وردی زمزمه کرد و سر مشنگ منفجر شد! این ترحم مورگانا بود.

بالا تا پایین میدان جنگ را طی کرد و ده ها مشنگ دیگر را نیز کشت، دو جادوگر سیاه را درمان کرد و از کنار یک جادوگر سپید مجروح با بیخیالی رد شد. همچنان در حال جستجو بود که ناگهان چشم هایش مجددا سبز رنگ شد، گیسوانش طلایی و دندان های نیشش کوتاه شد. در واقع خشکش زده بود و به حالت اولیه قبل از جنگ بازگشته بود. او جسد تامن عزیزش را یافته بود.



پاسخ به: پشت صحنه ايفاي نقش
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#26
امممم.... اول خب سلام و آرزوی سلامتی برای همه

من حقیقتش دوس ندارم توی همچین بحث هایی قاطی و وارد حاشیه شم ولی وقتی اسمت یه جایی میاد و تو هم شانسی چون اسم تاپیک حساسیت برانگیزه(پشت صحنه ایفا) اون پست رو میخونی دلت میخواد چند کلمه ای حرف بزنی.


فنـــگ
شخصیت فعلی ایفای نقشتو خیلی دوس دارم. شخصیت هاگرید هم دوست دارم. کلا هر وقت یاد هاگرید و متعلقاتش از جمله سگ و کلبه و بقیه چیزاش میفتم، یه جورایی شاد میشم و کیف میکنم. هویجوری بیخودی. یه حس خاصی به آدم دست میده پس امیدوارم با این شخصیت بمونی. بر خلاف شخصیت آمبریج که آدم دوست داره بده همون سانتورا ببرنش به اعماق جنگل ممنوعه!

اممم... اولا که زین پس به جای واژه سخیف و رجیم "سوراخ" بفرمایید "حفره" وگرنه موش میشی.

دوما:
نقل قول:

فنگ نوشته:
اصلا به قول آنتونین پذیرفتن من در کادر اجرایی این سایت و ارائه پیشنهاد مدیریت بزرگترین ریسک و اشتباه بوده که به ضرر این سایت تموم شد و سالها جادوگران رو به عقب برد.


دست گلت درد نکنه داداشی. خوبه هم اسم هم هستیم. الان حق دارم بهت بگم بوقعلی یا نه؟ نه میخوام ببینم حق دارم یا نه؟! اولین نفری که به تو پیشنهاد مدیریت تو جادوگران رو داد مگه خود من نبودم؟ چون اونموقع ها دوست داشتم اون کادر بسته مدیریت باز شه. تا جایی که یادم میاد، بعد از صحبت هایی که تو صحبت با همدیگه کردیم من تو پیام شخصی بهت پیشنهاد مدیریت دادم ولی تو جوری جواب منو دادی که اصلا موندم!!

چون اولا قبلش یادم نمیومد برخورد خاصی با هم داشته باشیم ثانیا حداکثر چیزی که توقع داشتیم در جواب پیشنهاد بگی این بود که "نه مرسی" ولی تو با لحن واقعا بدی جواب داده بودی و اینجور شد که اومدم تو صحبت با همدیگه گفتم من اشتباه کردم که همچین پیشنهادی دادم که دلوروس مدیر شه.

چون طرف هنوز نیومده میخواد ما رو پاپیون کنه وای به حال روزی که بیاد و البته درست یادم نمیاد که بعدش چی شد ولی شاید دوباره خودم یا بقیه بهت پیشنهاد دادن و در نهایت بعد رفتن من مدیر شدی و البته تعجب کردم از کسی که اونقدر بد در مورد مدیریت جادوگران حرف میزد خودش توی بلیت پیشنهاد میداد توی کارای مدیریتی کمک کنه و در نهایت بعد رفتن من مدیرم شده بود.

در هر صورت گذشت ولی این قضیه اصلا باعث نشد وقتی جای ماها عوض شد من بخوام بعنوان یه کاربر عادی تلافی کنم یا توی کارای مدیریتی تو چوب لا چرخ بذارم. برعکس مدارکشم هست که یا تنها شخص یا جزو معدود اشخاصی بودم که هر وقت تغییری تو سایت میدادی علنی تو گفتگو با مدیرا ازت تشکر میکردم یا توی ترین ها اولین نفری بودم که وقتی بقیه یادشون میرفت یا به روی خودشون نمیاوردن توی جادوگر ماه و سال بهت رای میدادم و باعث میشدم بقیه هم رای بدن.

اصلا منتی نبوده و نیست و خودم دوست داشتم ولی الان مجبور شدم اینارو بگم چون انگار برعکس شده قضیه. واقعا من کجا نشون دادم و کجا توی نقل قولام اومده که مدیریت تو باعث شد جادوگران به عقب برگرده؟

نه تو چشمای من نگاه کن بوقعلی!


سوما:
نقل قول:

فنگ نوشته:
استرجس هم راست میگفت. حضور من در مدیریت جز پسرفت و افت برای جادوگران دستاورد دیگه ای نداشته.


خودت میدونی یا بعدا حتما تو هیستوری صحبت با همدیگه خوندی که من خیلی جاها با توحید مشکل داشتم ولی توحید جزو آدم هایی نیست که هر روز میبینمشون تو سایت و برام مهم نیست یا اگر هیچوقت نیاد هم مهم نباشه، نه حقیقتش دلم براش تنگ شده. با وجود همه اختلاف سلایقی که داشتیم. خیلی ساله که ازش خبر ندارم. من چند جا علنی وقتی توحید مدیر بود و خودم استعفا داده بودم، ازش انتقاد کردم حالا بذار یه جا نیمه پر لیون هم بگم.

توحید، کسی بود که بعضی وقت ها حتی مجبور شده بود قرص اعصاب بخوره ولی جلوی خودشو تو سایت نگه داره تا آشوب نشه. هر چند یکی از چیزهایی که باهاش مخالف بودم همین بود که کسی که علنی توهین میکنه که ارزش خود داری نداره! باید علنی باهاش برخورد کنی. یارو میاد فحش میده تو بیای بگی نه عزیزم لطفا صبر داشته باش درست میشه؟! خب یارو پررو و جَری تر میشه و بقیه هم فکر میکنن مدیریت یعنی کشک و سایت از هم در میره خب. بگذریم.

در کل در مورد توحید اینم اضافه کنم که یادم نمیاد وقتی پیشنهاد مدیریتت تو انجمن مدیرا مطرح شد رای منفی داده باشه چون اگه منفی میداد من نمیتونستم اصلا بهت پیشنهاد بدم. الانو نمیدونم ولی اونموقع ها حتی اگه یکی از مدیرا هم مخالف بود مدیر جدیدی نمیتونست اضافه بشه. در کل در مورد من و توحید درست فکر نمیکنی!

درسته که من و تو هیچوقت صمیمی نبودیم ولی حقیقتش من در هر صورت ناخوداگاه دوستت دارم. نمیدونم چرا.

بوقعلی!



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#27
در آخرین جغد آنتونین دالاهوف در ایسنتاگرامش آمده است:

ای غارتگران عشوه گر، ای زیبارویان درنده، ای آهوان خونخوار، ای پریان دریایی گوشتخوار، ای دزدان دریایی دختر، از راه دور، از جزایر بورا بورا روزتان را تبریک میگویم و به شما وعده میدهم که به زودی با غنایم فراوان از این سفر دریایی نیز بازخواهم گشت و شما نیز از این غنایم بهره مند خواهید شد.

اما در حال حاضر تنها هدیه ای که میتوانم به شما تقدیم کنم این عروس دریایی زیبا در این جزایر است. عروس دریایی تقدیم به عروس های آینده دزدان دریایی:
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#28
ارشد راونکلاو*

برای جلسه ی بعدی ازتون می خوام که توی یک رول با یکی از بزرگترین ترس ها و نقطه ضعف هاتون روبه رو بشین و راه مقابله با اون رو پیدا کنین.(30 نمره)

نــوزده ســال بــعــد

دالاهوف بالاخره بعد از نوزده سال از زندان آزاد شده بود. موقع خروج از آزکابان یک دست ردای جادوگری مندرس و پاره متعلق به نوزده سال قبل را به او دادند و همینطور پنج گالیون!
پنج گالیونی که از نوزده سال قبل در حساب بانک گرینگوتزش مانده بود و البته به جرم مرگخوار بودن آن حساب را مسدود کرده بودند. آن حساب در واقع هفده هزار و نهصد و پنجاه گالیون داشت ولی هفده هزار و نهصد و چهل و پنج گالیونش را وزارت سحر و جادو بابت غنیمت و خسارات وارده دالاهوف به جامعه جادوگری ضبط کرده بود.

دالاهوف دوباره در سن پنجاه و پنج سالگی متولد شده بود. همه چیز او تهی شده بود. حساب بانکی، ملک و مال و اموال، ظاهر، باطن.

تجربه از صفر شروع کردن در آن سن برای نود و نه درصد جادوگران غیر ممکن بود ولی او جزو نود و نه درصد نبود. قبلا هم سابقه رهایی از آزکابان را داشت. پس اولین تصمیم مهمش را بعد از رهایی از زندان گرفته بود. اینکه بیخیال نشود و صبر نکند تا عمرش به پایان برسد، بلکه دوباره شروع کند و از ادامه عمرش استفاده کند.

حال، دو راه داشت. یک اینکه برگردد به روال سابق و در پی علایقش به جادوی سیاه و رد پاهای ولدمورت و سالازار اسلایترین برود یا اینکه در جامعه جدید ادغام شود. جامعه ای که سیاه و سفید، جن و جادوگر و مشنگ، همگی با هم زندگی میکردند. این قابلیت را نیز در خود همیشه میدید. قابلیت رفتن به جاهای جدید. تجربه کردن کارها و محیط ها و انسان های جدید و اتفاقا لذت بردن از این کار.

همیشه تنوع را دوست داشت جز در بعضی موارد خاص. خلاصه، تصمیمش را گرفت و در کمال اعتماد به نفس یا به قول بعضی ها "پررویی" به هاگوارتز برگشت. هاگوارتز همان هاگوارتز قدیم بود ولی سر حال تر و پر چنب و جوش تر از قبل بنظر می آمد. البته بعضی چیزهای آن تغییر پیدا کرده بود از جمله مجسمه ها و ساختمان هاگوارتز که در جنگ آخر نابود شده بودند. همه چیز بازسازی شده بود.

طبق عادت همیشگیش در ابتدای ورود به هاگوارتز به کنار دریچه رفت، کمی آب خنک آن را به صورتش زد و به سوی دفتر مک گونگال به راه افتاد. مک گونگال طبیعتا ابتدا به شدت با پیشنهاد کار کردن دالاهوف در هاگوارتز مخالفت میکرد ولی بالاخره راضی شد. البته با کلی شرط و شروط از جمله اینکه به دالاهوف یک کار در یک بازه زمانی سه ماهه داده میشد تا بعد از آن تصمیم بگیرند او میتواند ادامه بدهد یا خیر. او میتوانست کارآموز هاگرید در جنگلبانی جنگل ممنوعه هاگوارتز باشد و حقوق کمی بگیرد.

دالاهوف خوشحال و خندان وارد کلبه کوچکی در کنار کلبه هاگرید شد. اینجا محل زندگی جدیدش بود تا زمانی که حقوق بگیرد و بتواند وضعیت بهتری برای خودش دست و پا کند. یک تخت کوچک، کمی وسایل خانه و آشپزخانه، کل دارایی او در این کلبه بود که البته از هیچی بهتر بود. حالا دیگر دالاهوف در نقطه صفر نبود. آرام روی تخت دراز کشید و در اثر خستگی ناخوداگاه خوابش برد.

در خواب ترس همیشگیش مجددا او را در بر گرفت. بلاتریکس! از زمان تحصیل در هاگوارتز فکر و ذکر بلاتریکس از ذهنش بیرون نمیرفت. برای او در جادوی سیاه، بلاتریکس ساحره رویاهایش بود. حتی بعد از نوزده سال بعد و در آزکابان و بعد از مرگش نیز باز هم به خواب دالاهوف می آمد و او را ترغیب میکرد که به دنبال ولدمورت برود و باز هم با همان سرسختگی سابقش تاکید میکرد که مطمئن است ولدمورت نمرده است.

تا همین دیشب، دالاهوف نمیتوانست به این آخرین ترس باقیمانده در ذهنش غلبه کند و باز هم امشب در خوابش آخرین ترسش واقعی شد. دالاهوف در خواب ناگهان خود را در قبرستان هاگوارتز یافت و جایی که اجساد کشته شدگان آخرین جنگ هاگوارتز در آنجا بود. از جلوی قبرها یکی یکی رد میشد. ریموس لوپین، ولدمورت و ... بلاتریکس!
ناگهان بلاتریکس با دست هایش خاک روی قبر را کنار زد و از آن بیرون آمد، به دالاهوف نزدیک شد و گفت:
_ حالا که به هاگوارتز برگشتی، بهترین موقعیتو داری. بگرد و پیداش کن. بگرد و لرد سیاه رو پیدا کن. اون هنوز زنده س.

بلاتریکس خشن و زمخت، دستان دالاهوف را به نرمی گرفت، حتی اگر این کار را هم نمیکرد دالاهوف ناخوداگاه مجذوب او میشد ولی با این کار باعث شد دالاهوف نفسی از اعماق وجود بکشد، نفسش را در سینه حبس کند و به این فکر کند که مجبور است دوباره به دنیای جادوی سیاه برگردد... بلاتریکس محکم تر از قبل دستان دالاهوف را فشرد و آنجا بود که دالاهوف فهمید لحظه تصمیم گیری نهایی فرا رسیده است، چشمانش را باز کرد به بلاتریکس لبخند زد و چوبدستیش را مانند چاقو در شکم بلاتریکس فرو کرد. بلاتریکس جیغ بلندی کشید و تبدیل به دود سیاهی شد و محو شد...

بنـــــگ! بنـــــگ! بنــــــگ!

دالاهوف با بدن عرق کرده و پریشان از خواب پرید و صدایی شبیه صدای هاگرید شنید که میگفت:
_ هوی...دالاهوف! پاشو دیگه! مگه نمیخواستی امروز بیای تو جنگل ممنوعه کارآموزی؟!



یک ســـال بعـــد

یک سال بود که دالاهوف دیگر کابوس نمیدید و البته همکار و دوست خوبی برای هاگرید شده بود.



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#29
ارشد راونکلاو*

1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

باز هم چراغ شب تاب آسمان رفت، بالاخره ماه رفت و خورشید آمد. خورشید جهان تاب. زرد، طلایی، زندگی بخش و زیبا. همراه خورشید روز آمد و دلاهوف جغد دانی و پاکت نامه هایش را نگاه کرد تا دریابد ماموریت امروز چیست.

او علاقه ای به خریدن گیلاس بورکینافاسویی از میوه فروشی سر کوچه نداشت، بنابراین به ساحل اقیانوس و جایی که کشتی بزرگش پهلو گرفته بود رفت، داخل کشتی شد و تیریپ کاپیتان های خشمگین فریاد زد:
_ بادبان ها را بکشید! میریم بورکینافاسو!

دزدان دریایی هم که از خدا خواسته و عاشق ماجراجویی و دزدی، در عرض دو سوت بادبان ها را کشیدند و کشتی به سمت بورکینافاسو حرکت کرد. اما، اصلا بورکینافاسو کجاست؟ و مشخصاتش چیست؟

نقل قول:
بورکینافاسو کشوری است در غرب آفریقا که پایتخت آن اوآگادوگو است. زبان رسمی آن فرانسوی و واحد پولش فرانک است. طبق آخرین سرشماری سیزده میلیون نفر جمعیت مشنگی دارد.


و پرچم آن به شکل زیر است:
تصویر کوچک شده


یکی از دزدان دریایی گفت:
_ آنتو، نریم اونجا دوباره فکر کنن تو پادشاهشونی!
_ بیخــــود! ببند اون دَهَنِته! ... اووووم شایدم راس بگی. بهتره تغییر قیافه بدم.

و اینطور شد که دالاهوف تغییر شکل داد و پس از رسیدن به اقیانوس اطلس و طی مسیر تا بورکینافاسو در همان هیبت تغییر شکل یافته به کشور مقصد پا گذاشت و از اولین دست فروش پرسید:
_ ببخشید، شما گیلاس بورکینافاسویی دارید؟
_ بله!

دالاهوف با خوشحالی کیسه گالیونش را از جیبش درآورد و گفت:
_ خب قیمتش چنده؟ من به جای فرانک بهت طلا میدم. اونم گالیون.
_ خیلی گرونه!
_ چقدر مثلا؟
_ آخرین بار یکیشو با یه کشتی بزرگ معامله کردم!
_ جــــان؟ چرا اینقدر گرون؟
_ چون کمیاب ترین میوه روی کره زمینه. هر ده سال فقط یه دونه میده.
_ چند لحظه صبر کن لطفا!

دالاهوف وارد شور با دزدان دریایی شد و گفت:
_ کشتی؟ من عمرا کشتیمو بدم. اووووم تازه منم راضی شم چطوری برگردیم لندن؟ نظر بدید. چیکار کنیم؟
_ کایپتان! کاری نداره خب. آپارات میکنیم.
_ ... چرا همینو تو لندن نگفتی خب؟
_ چون سفر مزه نداشت اونوقت!
_ راس میگی! حالا هم دیگه خیلی روی حرف کاپیتان حرف نزن! بریم معامله کنیم!

و اینچنین شد که دالاهوف کشتیش را با یکدانه گیلاس بورکینافاسویی معامله کرد و بعد از آپارات کردن به لندن آن را به پرفسور هاگرید داد و البته در دلش گفت:
_ کوفتت بشه! بچسبه به لوزالمعده ت خفه ت کنه!


2- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

ردای جادوگری سبز درخشانش که منقش به افعی هایی پیچیده در هم و فوق العاده گرانقیمت بود جایش را به لباس و پیش بند سفید آشپز باشی ها داده بود. چوبدستی چوب سرخس با مغز قلب اژدها، جایش را به ملاقه بلند و نقره ای آشپز باشی ها داده بود. کاریکاتور وقتی کامل شد که کلاه مخصوص سرآشپزها که بسیار بلند و حجیم بود هم روی سرش گذاشته شد و در آن لحظه "سالازار اسلایترین" صورتی پیدا کرده بود که بعید بود هیچ مشنگ، جادوگر، غول، هیولا، جن و خون آشامی جرات کند مستقیم در چشمان پر از خون او بنگرد!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۳:۰۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#30
ارشد راونکلاو*

تکلیف: رولی بزنید و هر سه حالت شارژ نشده، شارژ شده و فراشارژ شده رو به تصویر بکشید.

شب بود و طبیعتا خب همه جا تاریک بود! دالاهوف، آرام قایق پاروییش را به ساحل رساند و در حالی که روی نوک انگشتانش پاورچین، پاورچین راه میرفت به سمت مرکز جزیره حرکت کرد.
در افسانه های دزدان دریایی گفته شده که این جزیره متروکه در اقیانوس آرام، گنجی دارد که اگر شخصی آن را بیابد صاحب همه گنج های نهفته میشود!

مشخص است که هر جادوگر و البته دزد دریایی جاه طلبی، آرزوی کلید همه قفل های بسته را دارد. از جمله آنتونین دالاهوف. دالاهوف چوبدستیش را از درون جیب شلوارش بیرون کشید و آرام زیر لب زمزمه کرد: "لوموس"!

چوبدستی نوری ضعیف، سفیدرنگ و البته پایدار بوجود آورد که اجازه میداد دالاهوف راهش را پیدا کند و به جلو برود. درون دستان او یک نقشه بود که بی شباهت به نقشه غارتگر هاگوارتز نبود. در نقشه همه موجودات زنده و غیر زنده جزیره مشخص بودند و هر حرکتی نیز مشخص میشد.

طبیعتا در آن وقت نیمه شب پنجشنبه همه خوابیده بودند و به ندرت تکاپایویی در نقشه دیده میشد. دالاهوف طبق نقشه جلو میرفت: دومین صخره، اولین آبشار، ششمین درخت گردو و...

خود خودش بود. نفس او در سینه اش حبس شد.
زیر لب آرام زمزمه کرد: "لوموس دوئه" و در نور زرد لیمویی چوبدستی که قویتر و درخشان تر شده بود، نشانی که در افسانه ها به آن اشاره شده بود را دید. اژدهای شش سر. اژدهای شش سر حک شده روی یک تکه سنگ به بزرگی یک انسان.

دالاهوف که آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود نزدیکتر شد که ناگهان صدها چوب سوزان بالای سرش روی درخت ها روشن شد. چوب های سوزان درون دست آدمخوارهایی بود که در یک دستشان چوب و در دست دیگرشان نیزه بود. مرد و زن، روی شاخه های درخت ها نشسته بودند و با حالتی عاشقانه دالاهوف را مینگریستند.

یکی از آن ها که بنظر می آمد سر دسته بقیه باشد، با احترام و کمر نود درجه خم شده به دالاهوف نزدیک شد و گفت:
_ پادشاه برگشت. پادشاه به وطنش برگشت. پادشاه ندانست که مردمش چه مدت طولانی منتظر او بود. به افتخار پادشاه: هولا هولا هولا!

و جزیره یک صدا گفت: "هولا هولا هولا"

دالاهوف که طبق تجربه قبلی میدانست تا چند ثانیه بعد روی هوا و روی دستان آدمخواران به سمت قله کوه برده خواهد شد از خیر گنج گذشت و با صدای بلند فریاد زد:
_"لوموس تریا"

نوری قرمز رنگ به شدت نورخورشید در ظهر، تابید و مدام خاموش و روشن شد ولی سر دسته آدمخواران در حالی که هنوز نود درجه خم شده بود، عینک دودیش را به چشم زد و گفت:
_ این چیزها قدیمی شد. پادشاه دیگر نتوانست از دست مردمش در رفت.

و دالاهوف شروع به دویدن و فرار کردن به سمت قایق پاروییش در ساحل جزیره آدمخواران کرد در حالی که مردمانش با عینک دودی به دنبالش میدویدند...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.