گریفندور
v.s.
هافلپاف
سوژه: شیوع
شماره ده و سه چهارم خیابان داونینگ، قابل دسترسی از کاسه توالت وسطی، دفتر وزارت سحر و جادو
گابریل درحالیکه چانه ای را به دستش تیکه داده بود با بی حوصلگی به صحبتهای رابستن لسترنج گوش میداد. البته بیشتر از اینکه به کلمات جسته و گریخته رابستن گوش کند، با دقت به زیر ناخونهای فوقالعاده مرتب و تمیزش نگاه میکرد.
- وزیر چراگوش کردن نشد هرچی رابستن گفتن شد؟
- دارم گوش میدم، ادامه بده.
اما قیافه رابستن به نظر قانع نمی رسید.
- گوش کردن نکرد، پس خود خواستن کرد!
گابریل به موقع نگاهش را از روی ناخنهای مرتبش برداشت تا لحظهی شکافتن پوست صورت رابستن و بیرون زدن یک عدد مار خوش خط و خال و کت و کلفت را ببیند!
- بس کن رابستن این اداها چیه وسط وزارت خونه؟
- فس فسسسسس.
- خداروشکر همون یه ذره عقل نداشتت هم از دست رفت.
- فس فس هیسسسسس!.
گابریل این بار با تردید به مار بزرگ مقابلش نگاه کرد.
- یعنی شوخی نمیکنی؟
مار هیس هیس کنان سرش را به نشانه نفی تکان داد و زبان درازش با حرکت سریعی از دهانش بیرون آمد. خوشبختانه هنوز برای گابریل فرصت بود تا جیغ بکشد:
- یا خشتک دریدهی مرلین!
گابریل که همیشه یک سطل وایتکس غلیظ بالای ۳۰درصد زیر میز کارش دم دست داشت، پیش از اینکه مار نقشه شومش را عملی کند حتویات سطل را روی سر مار خالی کرد و در حینی که مار از شدت سوزش چشم خودش را به در و دیوار می کوبید و از فرصت نهایت استفاده را کرد و فلنگ را بست!
تالار اصلی خوابگاه گریفندورآتش شومینه مثل همیشه گرم و صندلیهای چرمی راحت و نرم بودند. اما آن شب فضای سردی بر تالار حکمفرما بود. همه با جدیت به اخبار رادیوی جادویی گوش میدادند:
نقل قول:
-بله، و الان دوست دارم از کارشناس محترم این برنامه، جناب آقای دکتر جکیل خواهش کنم که به ما بپیوندند. آقای دکتر، شما علت شیوع این بیماری جدید رو چی میدونین؟
- ببینید آقای مجری، ما هنوز حتی موفق نشدیم یه دونه از این مار شدهها رو یه جا گیر بندازیم تا بتونیم روشون چندتا آزمایش اولیه کنیم، در نتیجه خیلی زوده که بخوایم درباره علل شیوع صحبت کنیم. فعلاً فقط توصیهای که میکنیم به ملت شریف جامعه جادوگری اینه که حتیالمقدور منزل رو ترک نکنن و کلنگ دم دست داشته باشند. و دستهاشون رو هم بیست ثانیه با دقت بشورن.
- نکته ای توی شستن دست ها هست که بخواید به شنونده های ما بگید؟
- نکته خاصی نیست جز اینکه کار خوبیه. انجام بدین.
- بله توصیهها رو خودمون بارها از رادیو برای شنوندهها تکرار کردیم، علت بیماری چیه آقای دکتر؟ علت چی میتونه باشه از نظر شما؟
- گوش نمیدی ها!
-نخیر قربان اتفاقاً سرو پا گوش آااااا...ی ننه!
-فس! فس!
- یا مانتیکور غریب!
و برنامه رادیو با چندین صدای فس فس و خش خش دیگر قطع شد. سکوت مرگباری در تالار حاکم شد و بچه های تیم با چهره های مبهوت به هم خیره شدند تا اینکه بلاخره آرتور دید کسی داوطلب نمی شود کاری بکند، از جایش بلند شد و از میان همه اعضای

رد شد و پیچ رادیو را بست.
- دیر وقته دیگه، برید بخوابید فردا کلاس دارید!

بچه ها با آه و ناله از جا برخاستند. وسط این بلبشو مدرسه رفتن دیگر چه صیغه ای بود.
فلش بک، خانه ریدلها، مقادیر زیادی رعد و برق و افکتهای ترسناک و دلهره آور
-فس فس فسا
-فسو فس فسا
(افکت ترجمه از مارزبانی)
-پاپا، فامیلن دیگه! اینهمه راه از برزیل اومدن نمیشه که برشون گردونم!
لرد چشم های گردش را گرد تر کرد تا چشم غره ای به نجینی برود.
- دختر بابا! دقیقاً قراره کجا جاشون بدیم؟ این مرگخوارارو که میبینی هم اینجا اضافین میخوایم چندتاشون رو خلاص کنیم جا باز شه! اونوقت اونوقت قراره از یه گله مار سمی هم پذیرایی کنی؟کجا؟روی سر کچل ما؟
نجینی فس فس غمزه طور دیگری برای پاپایش کرد.
- برای اونم ایده دارم پاپا. یادتونه یه بار من رفتم تو حلق باتیلدا بگشات، چقدر لذت داشت؟ چقدر به ریش پسره پاتر خندیدیم و کیف کردیم؟ نمیشه اینبار هم مثل باتیلدا، چند نفر رو بکشید فامیلهای منم برن تو حلقشون، هم مهمون نوازی کرده باشیم هم اونا هم یه تفریحی بکنن؟
- بله؟یعنی میخوای ما چوبدستی نازنینمون رو به خاطر فک و فامیلای تو تکون بدیم ادم بکشیم؟
- پاپا!
ولدمورت اهی کشید.
- باید فکرهایمان را بکنیم. در هر صورت یه مار سخنگو که بیشتر نداریم و هیچ هم به خاطر این برایمان مهم نیستی چون یک تکه از روحمون رو داخل بدنت جاسازی کردیم.

ما همینجوری دوستت داریم دخترم!
در چشمان نجینی برق رضایت درخشید.
زمان حال، رختکن تیم گریفندوربچه ها توی سالن جمع شده بودند و خبری از بقیه اعضای گریفندور نبود. شاید از ترس بیماری جدید جیم زده بودند. در هر حال فقط اعضای تیم گریفندور حضور داشتند. در ان میان ترامپ فرصت را غنمت شمرده بود و روی یکی از میزها ایستاده بود و دیگران را موعظه میکرد:
-ببینید هیچ جای ترسی نیست، اینا همهاش شایعه است. توطئه تیم هافلپافه میخوان ما رو بترسونن!
آرتور که از این حرکت ترامپ که خودش رو یک پا کاپیتان گرفته بود حسابی خشمگین شده بود ناگهان فریاد زد.
- نگاه کنید یه موش داره از پایه میز ترامپ میره بالا.
ترامپ فاز موعظه کردن را به کل فراموش کرد. جیغ بنفشی کشید و مستقیم توی بغل فنریر شیرجه زد. طبیعتا چون فنریر اماده این حرکت نبود هر دو نقش بر زمین شدند. آرتور لبخند خبیثانه ای زد.
- آره ترامپ درست میگه. هیچ نگران نباشید بچه ها. اینا همه توطئه آستاکباره.
بچه ها چهره های پوکروارشون رو از صحنه ناموسی خلق شده توسط ترامپ و فنریر برداشتند و به صورت آرتور دوختند. مرگ از فرصت استفاده کرد و به ارامی گفت.
- هرچند این مرتیکه ترامپ هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته ولی به نظر من درست میگه!
- مرگ جان، شما چون خودت نمیمیری برات گفتن این حرفا راحته. اسیر شدیم این وقت روز!
مرگ دست کرد و از زیر ردایش لیستش را بیرون آورد و توی چشم و چال بقیه فرو برد.
- خیر من به استناد این حرف میزنم ای ابله ها! ولی اگر اصرار دارین می تونم کمی نوبتتون رو جلو بندازم!
کادوگان که حسابی از این مباحثه ناراضی بود، با شمشیر برهنه پرید وسط صحبت پرویز:
-خجالت داره همرزمان!

چشم انتظار تک تک یاران ما در گریفندور به ید و قامت ماست و اونوقت ما اینجا از ترس داریم به خودمون میلرزیم!

سپس دستش را از قابش بیرون اورد و فنریر را که زیر وزن ترامپ به پوستر تبدیل شده بود بیرون کشید.
- ایناهاش! همش تقصیر این خیار چمبر بیعرضه، این گرگ سیرت پلیکان صفته!

- به من چه مرد حسابی؟ تو چرا همیشه همه تقصیرا رو میندازی گردن من؟ :eyeroll:
- چون تو خیر سرت ناظر این گروه و مدیر اینجایی!

تو باید این جو متشنج رو کنترل کنی!

تو باید محاسبه کنی که ما هر طور که شده، و به هر قیمت که شده، و به هر وسیلهای که شده این بازی رو ببریم!

فنریر دیگر به هیچ وجه شبیه آن فنریر خونسرد و بیخیال نبود؛
- باز تو رو جو گرفت کادوگان؟ یه وقتایی انقدر از دستت روانی میشم که میخوام از شدت عصبانیت جر بخورم!
- یا شمشیر درازهی گریفندور! جدی جدی جر خورد!
و عله راست هم میگفت. در کمال بهت و حیرت اعضای تیم، صورت زمخت فنریر گریبک شکاف بر میداشت و مار زمختتری از توی جمجمه اش بیرون میزد!
ملت با چهره هایی بهت زده به مار بزرگی که از کله فنریر بیرون زده بود و بدن فنریر را روی فرش نخ نمای سالن می پلکاند و به سمتشان می خزید خیره مانده بودند.
- یا هیپوگریف پنجه طلا! مار توی آستینمون پرورش می دادیم!
- اسیر شدیم این وقت روز! حالا چیکار کنیم؟

- طرف تو رادیو گفت دستامونو بشوریم حله!
ناگهان ارتور غودا گویان از گوشه کادر ظاهر شد و فریاد زد:
- وینگاردیوم لویوسا!
مار- فنریر فش فش کنان بالا رفت و روی سر ترامپ افتاد. ترامپ هم نامردی نکرد و در حالیکه از ته لوزالمعده جیغ میکشید بلند شد و دور سالن شروع به دویدن کرد. تلاش بچه ها برای گرفتنش کاملا بی فایده بود. تا اینکه عله عصایش را به موقع جلوی پای ترامپ گرفت تا هم او و هم مار روی سر و کولش با مغز به زمین بیافتند و غائله خاتمه یابد.
بچه ها هن و هن کنان بالای سر ترامپ و فنریر ایستادند. کسی نمی دانست باید چکار کرد. تا اینکه ارتور همچنان غودا غودا گویان با کلنگی در دست وارد صحنه شد.
-دامب! دامب! نترسید! دامب! خودم الآن با بیل میکشمش!
- نزن همرزم! نزن بیناموس! اونم که دستته کلنگه خیار چمبر بی خاصیت! لامصب نزنش واسه کویی لازمش داریم!
صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
- کویی بخوره تو سرمون! نزنیمش که میخورتمون!
- فکر نکنم داورا قانع بشن این فنریره ها خیلی شبیه فنریر نیست.
کادوگان عاجز شده بود. به سمت عله برگشت:
- تو که قد نوح سن داری، یه کاری کن. مثلا فلوت بزن بتونیم این مارو کنترل کنیم. یادمه تو کتاب اول هم هری همین فن رو زد.
- سن نوح چه ربطی به فلوت زدن داره؟در ضمن اونی که هری براش فلوت زد سگ بود این سه متر ماره!
کادوگان چانه اش را خاراند.
- سوت چی؟اونم بلد نیستی؟
-
آرتور کلنگش را کمی بالا گرفت ولی هنوز در موقعیت کوبیدن نگه داشت.مار که تازه داشت بهوش می امد به نظر میآمد که جذب صدای سوت بلبلی شده و به ارامی سرش را تکان میداد.
کادوگان عرق پیشانیاش را پاک کرد، نگاهی به ترامپ کرد و گفت:
هی، تو، بچه مایه! یه زنگ بزن چهارتا پیتزا بیارن واسه ماره. مار جماعت پیتزا دوست دارن. آرتور، همرزم، تو هم اون کلنگ رو بذار پایین یه سر برو پناهگاه ببین می تونی یه چیزی پیدا کنی بتونیم این گند رو یک جور جمع کنیم تا بازی تموم بشه؟
چند دقیقه بعد، پناهگاهصدای پاق بلندی از داخل شومینه بلند شد.
- مالی لرزونک؟
- آرتور حیرونک! چی شده چرا زود اومدی خونه؟ نکنه باز از جایی اخراج شدی؟
- نه فقط اومدم یه سر به تو و بچهها بزنم و چندتا وسیله بردارم. اون چرخ خیاطی که مال جهازت بود کجاست عزیزم؟

- یه جا همونجا تو انباری. حال من و بچهها هم خوبه، نگران نباش، هیچ کدوم دور از جون دور از جون دور از جون مار نشدیم!
- پرسی توله تسترال که همینجوریش مار تو آستین پرورونده است!

- چی گفتی؟
- اوه هیچی عزیزم! مواظب خودت باش من دیگه باید برم!
روز مسابقه دو تیم گریفندور و هافلپاف
ورزشگاه بر خلاف انتظار همگان، نه تنها خالی نبود، بلکه مملو از جمعیت بود. البته به هیچ وجه نباید اینطور برداشت شود که این ملت بی فرهنگ هستند و توصیه های بهداشتی و امنیتی را به شمال و جنوبشان میگیرند. علت اصلی شلوغی ورزشگاه این بود که بیشتر تماشاگران، در حقیقت جادوگر و یا ساحره واقعی نبودند، بلکه فک و فامیلهای نجینی بودند که آنها را داخل بدن جادوگرهای بخت برگشته چپانده بود و به ورزشگاه آورده بود.
با صدای گزارشگر که مشغول معرفی اعضای دو تیم بود تیم هافلپاف وارد زمین شدند و بعد از ندیده گرفتن توصیه های بهداشتی با هر دو داور مشغول دست دادن و روبوسی و تف مالی شدند.
بعد از آن تیم گریفندور وارد زمین شد. گزارشگر ورود تیم گریفندور را به زمین اعلام کرد و باعث شد تمام نگاه ها به سمت آنها بچرخد. طولی نکشید که صدای همهمه و پچ پچ های خاله زنکی ورزشگاه را پر کرد.
- یا حضرت مرلین!
- اون کیه با خودشون آوردن تو زمین؟
وجود فنریر گری بک در میان اعضا که بیشتر شبیه بادکنکی بود که بادش در حال خالی شدن است حتی سوظن و شک داورها را برانگیخته بود. بلاتریکس با شک به منظره فنریری خیره شد که افتان و خیزان با حرکاتی شبیه سرخوردن روی زمین به طرف میانه زمین در حرکت بود.
- این چرا این ریختی شده؟

روی صورت فنریر رد بخیه هایی دیده میشد که بسیار ناشیانه توسط چرخ خیاطی مالی دوخته شده بودند. گویا فنریر از درون جر خورده بود و کسی سعی کرده بود با کوک های نامنظم او را وصله پینه کند. رد بخیه ها از فرق سر تا نوک پای او را می پوشاند. کادوگان که نگاه مشکوک داورها را دید متوجه شد خطر بسیار نزدیک است. با خنده مسخره ای جلو رفت.
به به سلام بانوان عزیز. چیزه، این هیچیش نیست، از روی عشق و ارادت، ستون فقرات لرد رو روی صورتش خالکوبی کرده!

کلک کادوگان گرفت. حالت شکاک چهرهب دروئلا و بلاتریکس سریع تغییر کرد:
-چه حرکت وفادارانهای!
-چه رمانیک و شاعرانه!
در همان لحظه صدای زیر و لاینقطعی توجه بلاتریکس را به خود جلب کرد و باعث شد دوباره نگاه مشکوکی به خود ر بگیرد. رد صدا را دنبال کرد و به صورت قرمز و خیس از عرق عله رو به رو شد.
- چه مرگشه این پیری؟

عله بینوا که از دیروز تا به آن لحظه به صورت لاینقطع چند دور کامل مجموعه سمفونیهای مشاهیر جهان را سوت زده بود، نفس کم اورده بود و عرق از سر و رویش می چکید و کلیه عضلات فوقانی و تحتانیاش منقبض شده بودند. کادوگان لبخند ابلهانه دیگری زد و از میان لبهای بر هم فشرده گفت:
- نابود شی آرتور که هیچ خاصیتی نداری چرا نمیای کمکم؟ این پیره دیگه. عشقش همین سوت زدنه. ما هم دیگه دم آخری بهش سخت نمیگیریم. می دونین که.

بلاتریکس پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت میانه میدان پرواز کرد. دروئلا با شک و سوظن اخرین نگاهش را به اعضای تیم انداخت و به دنبال بلاتریکس راهی شد. بچه های نفس راحتی کشیدند.
چند دقیقه بعد بازی با سوت داوران شروع شده بود. توپ در اختیار رکسان ویزلی، مهاجم هافلپاف بود که بسیار مصمم جلو میومد. رکسان خودش یک تنه مرگ و پرویز رو پشت سر گذاشت. خودش رو آماده کرد تا کادوگان رو هم پشت سر بذاره که یکدفعه صدای جیغهای ممتد دورا ویلیامز به گوش رسید! مرگ از فرصت سو استفاده کرد و بلاجری را به سمتش پرتاب کرد. آرتور توپ را گرفت.
اما در سوی دیگر زمین فنریر در یک حرکت حماسی به سمت جلو خیز برداشت بازوی دورا ویلیامز را گاز گرفته بود!
نقل قول:
و حالا مشاهده میکنیم که یکی از مهاجمین تیم گریفندور به مهاجم تیم هافلپاف حمله ور میشه.
صدای خشمگین جمعیت و فس فس های نامفهوم از جایگاه تماشاگران بلند شد. بلاخره داوران به داد و نالهی دورای بخت برگشته توجه کردند و در سوت خود دمیدند. دروئلا روزیه با تعجب و تردید به فنریر گری بک نگاه میکرد. سر کادوگان یورتمه روان خودش را به صحنه رساند:
- چیزی نیست عاقا! چیزی نیست همرزمان! فنریره دیگه، سوسیس کالباس نخورده یه مدت داره بازی در میاره!

- پیتزا!
- خفه شو همرزم!

میبینید، هیچیش نیست، میشه ادامه بدیم؟

سایر بازیکنان تیم گریفندور تلاش داشتند با ایما و اشاره به کادوگان حالی کنند که انگار سوت زدن روی گریبک دارد بی اثر میشود و شاید بهتر باشد جیم شوند، ولی کادوگان گوشش به این حرفها بدهکار نبود و آماده بود تا به هر قیمتی شده بازی را ببرد!
دروئلا با اکراه سوت بازی را مجدداً به صدا درآورد و اینبار آرتور ویزلی، حمله را آغاز کرد. آرتور که یک چشمش به گریبک در هوا معلق مانده و یک چشمش به دروازه حریف بود، از بلاجر آگلاتتاین پافت جا خالی داد و داشت به طرف دروازه میرفت که یکدفع صد و هشتاد درجه تغییر مسیر داد و مثل شصت تیر از دروازه دور شد! فنریر گریبک با دهانی باز و آب دهانی روان، دنبالش گذاشته بود!
- برگرد هم رزم!

رشادت به خرج بده!

خودت رو به خوردن بده ولی گل ما رو بزن!

آرتور که اما بلاخره پدر هفت تا بچه قد و نیم قد بود. در نتیجه هشدار کادوگان را به هیچ گرفت. توپ را انداخت و با ته سرعتی که نیمبوس دوهزارش اجازه میداد، از دروازه دور میشد!
- تو! زردک موی سرخک روی! خرچنگ دریایی! همونجا خشکت نزنه! برو اسنیچ رو بگیر و این عذاب رو تموم کن!

ترامپ با بی حوصلگی رو به کادوگان کرد:
- هنوز که اسنیچی ندیدم! :eyeroll:
- همینجاست! پشت تابلوی منه!

- میگم ندیدم گوش نمیدی ها!
و ناگهان در کمال وحشت همه بازیکنان، کلهی موبور ترامپ شکاف برداشت و مار بزرگی از زیر ان بیرون زد! مار به عصبانیت به سمت جلو پید و درجا تابلوی کادوگان را یک لقمه چپ کرد! قاعدتاً ادامه بازی معنایی نداشت، همهی بازیکنان فریاد زنان و یا سه برادر گویان پا به فرار گذاشتند، در حالی که ترامپ – مار آنها را دنبال میکرد و صدای کادوگان از داخل معدهاش به گوش میرسید:
نقل قول:
- خورده! اسنیچ رو خورده! گریفندور برنده است!